داستان شماره 3
پارت هشتم 🎬
فرهاد از خونه بیرون رفت. خیلی عصبانی بود. به داییش یعنی حشمت زنگ زد و ماجرا رو تعریف کرد.
حشمت داغ کرد و داشت میترکید که عطا جواب منفی داده.
زورش میومد.
به عطا خیلی حسادت میکرد.
فکرشو نمیکرد که برادر زنش عطا بخواد این کار رو بکنه.
به فرهاد گفت: بیچارش میکنم.
صبر کن و ببین.
به فرهاد گفت: این همش نقشه و توطئه زنش هست.
زنش میخواد دختراشو به پسر عموهای خودش بده.
واسه این زیر پای عطا نشسته که نه بگه.
زنش آدم پلید و ناپاکیه.
اون بدش از ماها میاد.
خودم میدونم چیکارش کنم.
فرهاد حرص میخورد که تا یه قدمی پول رفته بود.....
یهو همه آرزوهاش نابود شد.
و مدام با خودش میگفت: چرا به من دختر نداد..
1403/09/25 23:29