داستان های واقعی

29 عضو

داستان شماره 3
پارت هشتم 🎬
فرهاد از خونه بیرون رفت. خیلی عصبانی بود. به داییش یعنی حشمت زنگ زد و ماجرا رو تعریف کرد.
حشمت داغ کرد و داشت میترکید که عطا جواب منفی داده.
زورش میومد.
به عطا خیلی حسادت میکرد.
فکرشو نمیکرد که برادر زنش عطا بخواد این کار رو بکنه.
به فرهاد گفت: بیچارش میکنم.
صبر کن و ببین.
به فرهاد گفت: این همش نقشه و توطئه زنش هست.
زنش میخواد دختراشو به پسر عموهای خودش بده.
واسه این زیر پای عطا نشسته که نه بگه.
زنش آدم پلید و ناپاکیه.
اون بدش از ماها میاد.
خودم میدونم چیکارش کنم.
فرهاد حرص میخورد که تا یه قدمی پول رفته بود.....
یهو همه آرزوهاش نابود شد.
و مدام با خودش میگفت: چرا به من دختر نداد..

1403/09/25 23:29

داستان شماره 3
پارت نهم 🎬
یه ماه گذشت. نرگس به طور ناگهانی احساس ضعف و بی‌حالی کرد.
او فکر کرد که شاید به خاطر کمبود آهن بدنش باشه.
اما وضعیتش روز به روز بدتر شد.
او دچار تب شدید، سردردهای مداوم و دردهای عضلانی شد.
نرگس نمی‌تونست بخوابه و هر بار که چشماشو می‌بست، کابوس‌های وحشتناکی می‌دید.
خونوادش نگرانش شدند. اونو به دکترهای مختلفی می بردند.
اما هر دکتری که مراجعه میکردند، بعد از انجام آزمایشات مختلف، هیچ دلیلی برای بیماریش پیدا نمیکردن.
نرگس از شدت درد و تب، روزها تو بستر بیماری بود و هر بار که دارویی مصرف می‌کرد، نه تنها بهتر نمی‌شد، بلکه حالش بدتر هم می‌شد.

1403/09/25 23:29

داستان شماره 3
پارت دهم 🎬
توی این مدت، نرگس به شدت احساس تنهایی می‌کرد.
اون تو اتاقش دراز میکشید و به سقف خیره میشد.
افکار منفی و ترس از آینده ذهنش رو مشغول میکرد.
اون نمی‌تونست بفهمه چرا این بلا سرش اومده.
عطا و ناهید هر کاری از دستشون بر می اومد، انجام میدادن.
نگرانش بودن.
هر دکتری که بهشون معرفی میشد میبردن. ولی هیچ کدومشون تشخیص نمیدادند که علت این بیماری چیه و چطور درمان میشه.
عطا و ناهید و نرجس هر شب تا دیروقت بیدار بودن که به نرگس رسیدگی کنند.
هر روز نگران تر میشدند.
گریه میکردن که چرا اینجور شده؟؟
احساس میکردن که نرگس در حال از دست رفتنه.

1403/09/25 23:33

داستان شماره 3
پارت یازدهم 🎬
تا یه روز، یکی از آشناهای عطا به خانه اونا اومد. او زنی سالخورده‌ای بود. وقتی حال نرگس رو دید، به عطا و ناهید گفت:
که این بیماری ممکنه به خاطر کارهای بدی باشه که در حق نرگس شده.
اون پیشنهاد کرد که به یه رمال مراجعه کنند که تو این زمینه ماهر باشه.
عطا با پرس و جوی زیاد تونست یه نفر رو پیدا کنه که بتونه به نرگس کمک کنه.
عطا و ناهید به همراه نرگس به سمت اون شخص که در شهر خیلی دوری بود رفتند.
به اون شخص بابازار میگفتن.
بابازار میگفت که زار به جون نرگس افتاده.
هفت روزی طول کشید که بابازار طی مراسم هایی و با شیوه های خاص خودش شروع به درمان نرگس کرد و زار رو از جان نرگس دور کرد.
عطا به همراه زن و بچش به شهر و خونه خودشون برگشتند.
نرگس بعد از مدت ها، تونست دوباره به زندگی عادی خودش برگرده و لبخند بزنه.

1403/09/25 23:33

داستان شماره 3
پارت دوازدهم 🎬
عطا خداروشکر میکرد که حال نرگس خوب شده ولی از طرفی فکر آزارش میداد که چه کسی زار رو به جون نرگسش انداخته.
تصمیم گرفت پیش رمال محلی بره و از راز این بیماری پرده برداره.
اون به خونه رمالی رفت. رمال، مردی با ظاهری عجیب و غریب بود که همش در حال چرخوندن تسبیح و خوندن دعاهای خاص بود.
عطا با ناامیدی و اضطراب پیشش رفت و از وضعیت دخترش گفت. رمال بعد از چند دقیقه، با صدای عمیق و پر از رمز و راز گفت: این کار شیاده. کسی در حق دخترت جادو کرده.
عطا که از شنیدن این خبر عصبانی شده بود، پرسید: کی این کار را کرده؟
رمال با نگاهی جدی به او گفت: این کار از طرف رمال دیگری است که حسادتش بر او غلبه کرده. او می‌خواد دخترت را نابود کند. اسمش حشمته
عطا از شدت خشم و ناراحتی نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه.
او به یاد اورد که چند ماه پیش به خواستگاری پسر عمویش فرهاد جواب منفی داده که با حشمت زیاد درارتباطه و حالا می‌فهمید که این رمال شیاد یعنی حشمت چه نقشه‌ای برای انتقام داشته.

1403/09/25 23:34

داستان شماره 3
پارت سیزدهم 🎬
با قلبی پر از خشم، عطا تصمیم گرفت که به دنبال حشمت بره و ازش انتقام بگیره.
خیلی ناراحت و عصبانی بود. به خونه رفت و به ناهید گفت که چه خبر بوده.
میگفت: میخوام برم حشمت رو بکشم.
ناهید میگفت: این راهش نیست.
به فکر خواهرت باش. بیوه میشه. بچه هاش گناه دارن...
عطا خیلی راه میرفت. مدام تو ذهنش میگفت: این مرد با من چه دشمنی داره؟؟
چیکارش کردم؟؟
آخه چرا؟؟؟
چرا باید دختر منو بدبخت کنه؟؟
این مرد چقدر بدذاته؟؟
ناهید بهش گفت: فقط تا میتونی ازش دور شو.
نزدیکش نشو.
آدم کینه ای هستش.
من از همون اول میدونستم آدمای جالبی نیستن. خصوصا اون فرهاد....

1403/09/25 23:38

داستان شماره 3
پارت چهاردهم 🎬
عطا مراسمی که میرفت. حرف و حدیث های زیادی میشنید که دخترش رو به فلانی نداده و قصد داره به فامیلای زنش بده ولی اهمیت نمیداد.
دیگه سعی میکرد ارتباط فامیلی رو کم کنه.
تا چند سالی گذشت. توی بازار اتفاقی فرهاد رو دید.
باهاش احوال پرسی کرد.
خیلی خوشحال بود که بعد از این همه مدت دوباره دیدش.
فرهاد ازدواج کرده بود ولی شغلی نداشت و
دنبال کار میگشت.
عطا همیشه به دنبال کمک به دیگران بود و به همین خاطر وقتی فرهاد رو تو خیابان دید، احساس کرد که باید کاری براش انجام بده.
فرهاد، مردی بود که گذشتش پر از چالش و مشکلات بود و الان در جستجوی یک شغل مناسب.
اون هیچ وقت نتونسته بود که در زندگیش ثبات پیدا کنه و حالا به نظر می‌رسید که در آستانه یک تغییر بزرگ قرار داره.

1403/09/25 23:40

داستان شماره 3
پارت چهاردهم 🎬
عطا مراسمی که میرفت. حرف و حدیث های زیادی میشنید که دخترش رو به فلانی نداده و قصد داره به فامیلای زنش بده ولی اهمیت نمیداد.
دیگه سعی میکرد ارتباط فامیلی رو کم کنه.
تا چند سالی گذشت. توی بازار اتفاقی فرهاد رو دید.
باهاش احوال پرسی کرد.
خیلی خوشحال بود که بعد از این همه مدت دوباره دیدش.
فرهاد ازدواج کرده بود ولی شغلی نداشت و
دنبال کار میگشت.
عطا همیشه به دنبال کمک به دیگران بود و به همین خاطر وقتی فرهاد رو تو خیابان دید، احساس کرد که باید کاری براش انجام بده.
فرهاد، مردی بود که گذشتش پر از چالش و مشکلات بود و الان در جستجوی یک شغل مناسب.
اون هیچ وقت نتونسته بود که در زندگیش ثبات پیدا کنه و حالا به نظر می‌رسید که در آستانه یک تغییر بزرگ قرار داره.

1403/09/25 23:41

داستان شماره 3
پارت پانزدهم 🎬
عطا با تلاش‌هاش موفق شد یه شغل توی شرکت نفت برای فرهاد جور کنه. فرهاد اولش خوشحال بود. فکر می‌کرد که شاید این کار بتونه زندگیش رو تغییر بده.
و اونو از دنیای خلافکاری دور کنه. دو سال اول برای فرهاد خوب پیش رفت. او به کارش متعهد بود و تلاش می‌کرد که از این فرصت استفاده کنه.
اما بعدش، فرهاد دوباره با مشکلات گذشتش روبرو شد. فشارهای مالی و عدم رضایت از زندگیش باعث شد که او دوباره به سمت خلافکاری کشیده بشه.
او احساس می‌کرد که کار توی شرکت نفت نمی‌تونه او را راضی کنه و زندگیش را تغییر بده.
دوباره تصمیم گرفت که به سمت دزدی و فعالیت های غیرقانونی خودش بره.
عطا، از طرفی نگران وضعیت فرهاد بود و از طرف دیگه احساس می‌کرد که نمی‌تونه بیشتر از این بهش کمک کنه. اون می‌دونست که فرهاد باید خودش تصمیم بگیره و مسئولیت زندگیش رو به عهده بگیره. اما این واقعیت که فرهاد دوباره به دنیای خلاف برگشته بود، عطا رو بسیار ناراحت کرد.

1403/09/25 23:42