میخوام انقدر خوشبخت بشیم که تو هفتاد سالگی...
تو رویِ تختِ چوبیِ کنار حوض بشینی، شاملو بخونی و پیپ بکشی.
من با پیرهن چین دار بلندِ گلگلی و دوتا فنجون چای دارچين بیام کنارت بشینم.
تو شاملو بخونی و من با قیچی و شونه کوچیکم موهایِ یکدست سفیدت رو مرتب کنم و شنلِ رویِ دوشم رو بپیچم دورت تا سردت نشه.
تو شاملو نخونی و از وضعِ کارِ پسرمون تعریف کنی و من ها کنم رو شیشه های گردِ عینکت و با گوشه پیرهنم تمیزش کنم.
تو شاملو نخونی و چای دارچینت رو با نبات مزه مزه کنی و من خبر بارداری دختر کوچیکمون رو بهت بدم.
میخوام انقدر خوشبخت بشیم که تا هفتاد سالگی پا به پایِ هم موسفید کنیم و آرامش نفس بکشیم. از همون خوشبخت هایِ واقعی که برای سردرد همدیگه هم دلهره میگیرن، حرفی از رفتن و نبودن نمیزنن. دعوا و درد هم دارن اما نمک زندگیشونه.
که تو شاملو بخونی و من چایی دارچین برات دم کنم.
دلبر جان تو بمان...
خوشبخت شدنت با من.
1399/03/27 23:59