The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان ماه دریا😍😍

85 عضو

بلاگ ساخته شد.

‌ _____???______________

#پارت_146 رمان #ماه_دریا

به همراه ارمیا یواشکی از ویلا خارج شدیم...
افراد ارمیا با یه عده که کمم نبودن درگیر بودن و نمی‌زاشتن اونا به طرف ویلا بیان...
ارمیا گفت
- بهتر میشه اگه بی‌سر و صدا و درگیری از ویلا خارج بشیم
ولی من فکر نمی‌کنم این فکر عملی باشه اونم با این همه آدم که ریختن اینجا اونا همه جا بودن انگار اومده بودن این ویلا رو فتح کنن...

به هر حال منو ارمیا خمیده و یواشکی رفتیم پشتِ بوته‌های رز آبی پنهان شدیم...

انگار راهی جز درگیری نبود یکی از محافظا اومد و گفت که تمام عمارت محاصره شده و راه گریزی نیست...
آخ جون خیلی وقت بود که تمرین نداشتم امروز میتونم یه مشت و مال حسابی به اینا بدم به یاد گذشته...
هرچه زمان می‌گذشت تعداد اونا بیشتر میشد انگار که داشتن تکثیر می‌شدن عینِ مور و ملخ ریختن توی ویلا دوتاشون جلو تر از همه بودن و همش چشمشون به اطراف بود

- انگار داشتن دنبال چیزی میگردن!!!!

- چیزی نیست عزیزم... اونا دنبال تو می‌گردن احتمالاً فهمیدن از ویلا خارج شدیم...

- دنبال من؟!!! این ک*شت و ک*شتار به خاطر منه؟؟!

- پس چی فکر کردی من باهات شوخی کردم؟!

- حالا چیکار کنیم؟؟

- مگه نمی‌خواستی مشت و مالشون بدی؟!!! بفرما این قوی و این میدان ببینم چند مرده حلاجی؟؟

- توباز پا برهنه پریده بودی تو ذهن من فضول خوان؟؟

- یه کوچولو...

- مرگ مردشور برده ایشششش....

خوب اگه همونطور که ارمیا گفت من این قدرت و دارم که اشیاع رو به حرکت دربیارم می‌تونم ازش استفاده کنم می‌تونم کمک خوبی برای فرار از این مخمصه باشم... یکی از اون غل چماقاشون رو انتخواب کردم و مجسمه‌ی فرشته‌ی کنار حوض رو هم برای زدنش انتخواب کردم مثل دیونه ها شروع کردم به حرف زدن با مجسمه...

' آفرین فرشته‌ی خوشگلم میری مستقیم می‌خوری توی سر اونی که انتخاب کردم آفرین چشمم و بستم و ذهنمو متمرکز کردن روی مجسمه تا از ذهنم برای به حرکت در آوردنش استفاده کنم... همممم چی شد؟!! خورد؟!! پس چرا خبری نیست صداش نیومد که... چشممو باز کردم بهش نگاه کردم که یک دفعه مجسمه از جا کنده شد و مثل برق خورد توی سر اون بدبخت مادر مرده بیچاره از تعجب مثل چی گوشاش سیخ شد و مثل عروسک کوکیا با مخ اومد زمین خخخخخ

- آخ جون کارکرد زدمش بر گشتم طرف ارمیا که دیدم داره با تعجب و مشکوک و با ابروی بالا رفته منو نگاه میکنه دستم همینجوری روی هوا موند ولی خودمو گم نکردم وگفتم

- هان چیه خوشگل باحال ندیدی که داری بِرّوبِر منو نگاه میکنی؟

- چرا خوشگل باحال زیاد دیدم ولی خوشگل خنگ بار اولمه که می‌بینم... دیونه اونی که زدی یکی از افراد من

1400/10/11 20:52

بود...

- جانننننن؟!!دروغ نگو؟!! پس چرا لباسش فرق داره؟؟

- خب برای اینکه امشب شب نامزدیش بود بدبخت زدی ناکارش کردی...

- اوه وای نه خاک بر سرم حالا جواب نامزدشو چی بدم؟!!
‌ _____???______________
@romankade

1400/10/11 20:52

‌ _____???______________

#پارت_147 رمان #ماه_دریا

- نمی‌دونستم قراره روی افراد خودم امتحانش کنی!! حالاکه یاد گرفتی حداقل ازش درست استفاده کن افراد من سیاه پوشیدن دوباره نزنیشون!!

- وا مگه من خلم خودم می‌دونم اونو اشتباهی زدم شرمنده...

- اینو وقتی به هوش اومد به خودش بگو...

- ارمیا مراقب باش پشت سرت!!!

چنان برگشت پشت سرش و ضربه‌ی طرفو با بازوش گرفت من خشکم زد توی یک حرکت دست طرفو گرفت انداخت زیر زانوش با یه ضربه کارشو ساخت!!!

- ا*و*ف عجب خفنه این اِرمی!! ایول بابا کارت درست... حرف توی دهنم موند که ارمیا بازومو گرفت و با چنان شدتی کشید پرتم کرد که خوردم به دیوار آخخخخخ...
تا چشم باز کردم فوش کشش کنم دیدم با اون دوتا سردسته‌ی دشمنا درگیر شده بدبخت نجاتم داده...

- آیییییی کمرم بد جوری به دیوار خوردم... وای پیدامون کردن دیگه وقت برای تلف کردن نیست باید کمکش کنم وگرنه خودمم که بدبخت میشم تا خواستم بلند شم یکی حمله کرد بهم تا اومد طرفم با لگد زدم به پاش که چشماش عینه توپ بیسبال زد بیرون نکبت فکر کنم ع*قیم شد...

بدجوری درگیر شدیم من نمی‌تونستم خوب از قدرتم استفاده کنم چون احتیاج به تمرکز داشتم تا میومدم ازش استفاده کنم بهم حمله می‌شد و مجبور میشدم از دفاع شخصی برای مبارزه اسفاده کنم...
منو ارمیا درگیر بودیم ولی من دیگه واقعاً خسته شده بودم دیگه کفرم در اومده بود یک دفعه چنان فریادی کشیدم که انگار بمب هیروشیما زیر پام منفجر شد....

- بسه دیگههههههههههههه...

یک دفعه به غیر از افراد ارمیا بقیه‌ی دشمنا هر کدوم به یه طرف شوت شدن با برخوردشون با در و دیوار صدای شکسته شدن استخوناشون رو باگوشای خودم شنیدم... دیگه جونی برام نموند و چشمام سیاهی می‌رفت همه شوت شده بودن به غیراز اون دوتا که خودشون رو با حفاظی از نور طلایی پوشونده بودن تا خواستم از قدرتم برای زدنشون استفاده کنم که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
‌ _____???______________
@romankade

1400/10/11 20:54

‌ _____???______________

#پارت_148 رمان #ماه_دریا

صبح با سردرد وحشتناکی بیدار شدم ترانه بالا سرم خواب بود اوخ اوخ چه دردی میکنه سرم چی شد یدفعه؟!

- آخ... ترانه ترانه جان بیداری؟؟!

- عه شما به هوش اومدین وای چه خوب مامان... مامانننننن سارا به هوش اومد... وای خدارو شکر دیگه داشتیم نگران می‌شدیم الان حالتون خوبه؟؟

- آره خوبم فقط سرم داره از درد می‌ترکه چه اتفاقی افتاده چرا سرم انقدر درد میکنه چی شده؟؟

- چیزی نیست همش بخاطر استفاده از قدرت صوتی‌تونه شما بی‌مهابا از تمام توانتون استفاده کردین برای همین سردرد گرفتین حالا که به هوش اومدین زود خوب میشین نگران نباشین...

عالیه- ترانه خانم به هوش امدن؟؟

- آره مامان ولی کمی سردرد داره...

- خانم حالتون خوبه خدارو شکر که به هوش اومدین...

- ممنون عالیه خانم... راستی از اون اربابتون چه خبر؟! کجاست؟!

- عم... خب راستش حالش زیاد خوب نبود بعد از این که شما رو رسوند خونه به خاطر شدت جراحت اونم بیهوش شد الانم تحت درمانه...

- چی؟!! چه جراحتی؟!! تا وقتی من به هوش بودم که یه خراشم نداشت چی شده یه دفعه؟!

ترانه- خوب بعد از این که شما از قدرتت استفاده کردی و از هوش رفتی بی‌دفاع شده بودی ایشونم برای دفاع از شما که گیر اون دو تا برادر نیفتین با اونا درگیر شدن اونا جنگاوران به نام سرزمین خودشونن و شما رو هدف گرفته بودن
ارباب به زور شما رو از اونجا خارج‌کردن ولی خودشون بد جوری صدمه دیدن الانم توی اتاق روبه رویی هستن...

- انقد حالش بده؟!

ترانه- خب یه کمی... نه یه کمی بیشتراز یه کمی حالش بده...

- اصلاً معلوم هست چی داری میگی؟!!

عالیه- عه خانم واقیعت اینکه حالشون خوب نیست دکترا نتونستن کاری براش بکنن زخماش خیلی عمیقه... این ور پریدم توی این موقعیت حس شوخ تبعیش گل کرده... دلش مردن میخواد ور پریده...

- اه اه اه برین کنار ببینم معلوم نیست به حرف کدومشون باید اعتماد کنم!! ایش کجاس منو ببر پیشش یه وقت جوون مردم نمیره من بدبخت بشم؟!!
‌ _____???______________
@romankade

1400/10/11 20:54

‌ _???______________

#پارت_149 رمان #ماه_دریا

به زور از روی تخت بلند شدم و از در رفتم بیرون درست روبه روی اتاق من یه اتاق دیگه بود که ارمیا رو برده بودن اونجا جلل خالق اینا دیگه کین!! عالیه اینا کین؟!!

عالیه- کیا خانم؟؟

- اینا دیگه؟؟

- عه خانم!! خب اینا همون بادیگاردایین که شما استخدام کردین... تازه یکی دوتام نیستن بیست نفرن...

- چیییی؟! بیست نفر ولی من ده نفر خواسته بودم چرا بیست نفر شدن؟!

- اول ده نفر بودن دیروز جناب سروان اومدن سر کشی تا ببینن شما راضی هستین یا نه ولی وقتی شما رو ب*غ*ل ارباب خونین و مالین دیدن گفتن که ده نفر کمه ظرف یک ساعت این ده تا غولتشن رو آورد تا محافظ شخصی شما باشن خودشم الانه که پیداش بشه این دو روز چهار چشمی مراقب شما بوده اینام که دیگه بد تر ذله‌مون کردن...

- جانننننن!! دیگه چی؟! هوفففففف ای خدا خودت بهم صبر بده اگه ارمیا اونو اینجا ببینه که من بدبخت میشم که واییی...

- خانم بیاین داخل...

- هان اومدم

رفتم تو روی تخت روی به شکم خوابیده بود تمام بدنش باند پیچی شده بود کمرش پر زخم بود که خونش از باند زده بود بیرون

- این چرا تمام زخماش روی کمرش؟! چرا به این روز افتاده ؟؟؟هنوز به هوش نیومده؟!

- نه خانم هنوز به هوش نیومده دکتر هر روز بهش سر میزنه ولی...

- پانسمانشو عوض کردین؟! خوب بهش می رسین؟!

- بله خانم خودم ازشون مراقبت می‌کنم...

- خیلی خوب برو وسایل پانسمان رو بیار تا عوضش کنیم خیلی خونیه زودباش...

- وای خانم راس میگین!! چشم همین الان میارم...

- وا‌ !! این چه مرگشه دیگه عوض کردن یه پانسمان ذوق کردن نداره که خل شده بد بخت...

- بفرمایین خانم... راستی!!!

- هان چیه؟؟

- خانم شما می‌دونستین که قدرت شفا بخشی دارین؟!!

- چییی!! بس کن عالیه هیچ معلوم هس چی داری میگی چه قدرتی پس چرا خودم خبر ندارم!! ولی...

- خانم شما تازه دوشب پیش به سن قانونی رسیدین برای همین تا حالا نمی‌تونستین ازشون استفاده کنین ولی از امروز اگه تمرین کنین میتونین از تمام قدرت‌هاتون به نحو احسنت استفاده کنین...
‌ _???______________
@romankade

1400/10/11 20:54

#پارت_150 رمان #ماه_دریا

- خب چطوری عالیه تو میدونی؟؟

عالیه- والا این قدرت متعلق به امپراطوری دریای شرقه من فقط یکبار دیدم که ازش استفاده کرد اون موقع دیدم که فرمانروای شرق دستش و گرفت روی زخم پسرش و چشماش رو بست و یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعد بلافاصله زخم پسرش خوب شد فکر کنم راهش همین باشه... عه میگم چرا یه امتحانی نمی‌کنین شاید اثر کرد؟؟؟

- اینطور فکر میکنی ؟اگه بلایی سرش بیاد چی!!

عالیه- نه چیزیش نمیشه من مطمئنم یه امتحانی بکنین ضرری نداره...

- خیلی خوب باشه ولی اول باید این پانسمان و باز کنیم...
شروع کردم به باز کردن پانسمان اوفففف بیچاره چه زخمای عمیقی داره حتماً خیلی درد داره چطوری بیهوش مونده با این درد دلم براش سوخت درسته که این آدم رحم سرش نمیشه ولی من که مثل اون نیستم ته قلبم خالی شد وقتی زخمشو دیدم...

- خب حالا باید شروع کنم تا ببینم تاثیری داره یانه هردوتا دستمو گرفتم روی زخمش چشممو بستم وخواستم که تمام زخمای بدنش درمان بشن...

حرارت توی دستم احساس کردم فهمیدم کار کرده دستم و روی تمام کمرش باچشمای بسته چرخوندم تا کاملاً خوب بشه که یک دفعه ارمیا چنان فریادی کشید از روی تخت بلند شد که من از ترس از جا پریدم که دیدم کمرش آتیش گرفته و داره گُر میگیره و بالا و پایین میپره و فریاد میکشه!!!!

- عالیهههههه... آتیش... خواموشش کن...

عالیه بدبخت خشکش زده بود که ترانه از در اومد و لگن آب سردی که برای پایین آوردن تب ارمیا آورده بود رو برداشت ریخت روی سر ارمیا که خاموش شد ولی ارمیا دویید رفت توی حموم زیره آب سرد...
وای بدبخت سوخت زنده زنده آتیشش زدم خاک بر سرم چرا اینجوری شد پس؟!!!

عالیه- خا... خا... خانم فکر کنم زیاده روی کردین آخه چرا چشماتونو باز نکردین شما؟!!

- هان خب فکر کردم فقط اینجوری کار میکنه من چه می‌دونستم آتیش میگیره!!

- آخ آخ امد امد من میرم زیر تخت قایم شم نگین بهش

عالیه- عه خانم کجا!!!!!

ارمیا- سوختم سوختم کاره کدوم خری بود کدومتون منو آتیش زدین هاننننننن.
؟!

ترانه- ا...ااارباب باور کنین کاره ما نبود ما که از این قدرتا نداریم که

- چییییی آهان پس کار اونه درسته؟!!

عالیه- خب ارباب من فقط پیشنهاد دادم ولی...

- آهان که اینطور خب حالا کجا قایم شده؟؟

ترانه- هان چی؟ خب ما از کجا بدونیم ارباب در
ضمن ما کار داریم شرمنده مامان بیا بریم بااجازه...

ای خدا بگم چیکارت کنه ترانه ور بپری الهی... ولم کردن رفتن خدا کنه پیدام نکنه خدا... خدا... خدا... خدا پیدام نکنه

- بیا بیرون میدونم زیر تختی!! زود باش...
ای وای اینکه پیدام کرد...
ای خدا حالا باهات قهر کنم من!!

- مگه باتو نیستم

1400/10/11 20:54

بیا بیرون زود...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/11 20:54

#پارت_151 رمان #ماه_دریا

یواش یواش مثل بچه گربه ها از زیر تخت اومدم بیرون که دیدم یه جفت پا روبه رومه آب دهنمو قورت دادم و یواشکی از زمین بلند شدم که درست روبه روی ارمیا ایستادم...

دست به سینه جلوم ایستاده بود دو تا انگشتامو به بازی گرفتم و سرمو انداختم پایین طرف و آتیش زده بودم آخه با چه رویی باید توی صورتش نگاه میکردم؟!
سرم پایین بود که دیدم داره میاد جلو من رفتم عقب اون اومد جلو من رفتم عقب اون اومد تا منه بدبخت چسبیدم به دیوار هنوز سرم پایین بود حِ*رم نفساش داشت می‌خورد به صورتم که نشون میداد بیش از حد بهم نزدیک شده خواستم در برم که دستاش و گذاشت دو طرف سرم و رخ در رخ شدیم بیش از حد نزدیک بود و خطرناک به تته پته افتادم و گفتم

- ببخشید از عمد نبود فقط خواستم خوبت کنم... خب از کجا می‌دونستم که می‌سوخی؟!!

- که نمی‌دونستی که من می‌سوخم هان؟!! میشه بگی چرا چشای خوشگلتو باز نکردی تا ببینی چه غلطی داری میکنی که منو اینطوری نسوخونی؟!

- خب فکر کردم اینجوری کار میکنه دیگه برا همین ببخشید... میشه عقب‌تر وایسی آخه بوی کباب دودی میدی...

- می‌خواستی کبابم نکنی که بو ندم... حالا بهتره زودتر خوبش کنی دارم از درد میمیرم فقط این‌دفعه لطف کن اون چشمای دریاییتو باز نگهدار...

- با... باباشه برگرد...

- چی؟؟

- خب برگرد تا درمانت کنم پشتت سوخته ج*ل*و*ت که نسوخته؟!! چی گفتم؟!!


- آهان باشه...

وقتی برگشت طرفم پشتشو که دیدم حالم بد شد ببین چه بلایی به سرش آوردم...
اولا لا عجب عضله‌هایی داره بیشعور برای همینه که خیلی قویه...
دستام گرفتم رو به کمرش و دیگه چشمامو نبستم و خواستم که زخمش خوب بشه من به وضوح خوب شدن سوختگیش رو به چشم دیدم که با نورِ طلایی که از دستم خارج میشد خوب شد خیلی باور نکردنی بود شبیه جادو بود...

- خب دیگه خوب شدی من دیگه دینم و جبران کردم با اجازه...

- صبر کن کجا کجا خوشگله این همه لطف کردی بهم داری میری حالا منم باید جبرانش کنم دیگه نه؟؟

- نخیر لازم نکرده برو کنار می‌خوام برم شرکت دیرم شده کنار... کنار!!

هرکاری کردم نتونستم کنارش بزنم اومد جلو منو چسبوند به دیوار و دستاشو گذاشت دوطرف سرم و گفت میخوام دوباره تجربش کنم خوشگله توکه مشکلی نداری؟!! داری؟؟

- عه حسنا جان تویی؟! و تا برگشت ببینه من از زیر دستش در رفتم طرف در تا بازش کردم خوردم به یه سینه ی ستبر...

- آخ... آخ... دماغم به فنا رفت تو دیگه کدوم خری هستی...
باعصبانیت سرمو بلند کردم که با چهره‌ی عصبانی سروان احمدی روبه رو شدم...

•••⊰⃟@ROMANKADEF♥️࿐ྀུ༅

1400/10/11 20:55

#پارت_152 رمان #ماه_دریا

دست به کمر زل زده بود به چشام با لباس نظامی چه ابهتی داره لامصب حسنای بدبخت حق داره عاشقش بشه نکبت...
وای خدا این اینجا چیکار داره الانه که خون به پاشه آخه من از دست اینا چه خاکی به سرم بریزم همونجوری دست به دماغ
آب دهنمو قورت دادمو گفتم
- بههههه جناب احمدی سلام عرض شد شما اینجا چیکار دارین؟؟ باز مشکلی پیش اومده؟!

احمدی- سلام خواب بودین خانم صادقی؟؟
دماغتون طوری شده؟! ببینم...

- نه نه طوری نیست خوبم مشکلی نیست...
می‌خواست دستمو بکشه کنار که با نعره‌ی ارمیا سرجاش میخکوب شد و با تعجب بهم نگاه کرد...

ارمیا- بهش دست نزنننننن... تواینجا چه غلطی میکنی؟!

احمدی- مراقب حرف زدنت باش این سوال رو من باید از تو بپرسم که اینجا چه غلطی میکنی!! اونم با این ریخت و قیافه جلوی یه خانم مجرد...

ارمیا- این فضولیا به تو نیومده گفتم اینجا چه غلطی میکنیییی؟؟

احمدی- داد نزن کسی اینجا از تو نمی‌ترسه در ضمن من برای سر کشی اومدم که وظیفمه من برای کارم دلیل دارم تو برای چی اینجایی؟؟ اون روز خانم صادقی رو کجا برده بودی که خونین و مالین برش گردوندی؟؟ جواب بده...

ارمیا- به تو ربطی نداره پاتو از گلیمت درازتر نکن بد میبینی حالیتهههههه...

وای خدا الانه که گَلاویز بشن... حرفم تو ذهنم موند که ارمیا یقه‌ی احمدی رو گرفت وچسبوندش به دیوار که احمدی دستش و گرفت و از یقش بازش کرد و بعدم با چنان قدرتی کوبیدش به طاق در که نفس ارمیا بند امد وگفت...

- هواست باشه داری باکی حرف میزنی وگرنه چنان با خاک زمین یکسانت میکنم که اثری از آثارت روی زمین نمونه روشنه؟!

ارمیا با مشتی که زد اونو از خودش دور کرد دوباره می‌خواستن گَلاویز بشن که داد زدم...

- بسههههههههه تمومش کنید هردوتون...
من کار دارم باید برم شرکت شما دوتام اگه دیگه کاری ندارین می‌تونین تشریف ببرین... اینجا جای دعوا نیست هردوشون بدون اینکه به من نگاه کنن رخ در رخ هم با عصبانیت گفتن

- باشه...
احمدی گفت بعد از سرکشی به محافظا میره...

ارمیا- حاظر شو خودم می‌رسونمت...

احمدی- تو خیلی بیجا میکنی!! اون خودش محافظ داره به شما نیازی نیست...
احمق بیشعور فکر کرده نمیدونم از کدوم قبرستونی اومده!!
شانس آوردی که نشانت روی گردن ساراست وگرنه همینجا به خاکستر تبدیلت می‌کردم...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/11 20:55

#ماه_دریا
#پارت_153

ارمیا- دیگه داری زیادی پررو میشی گورتو گم کن برو بیرون تا با اردنگی ننداختمت بیرون...

- ای بابا مثل اینکه اینا نمی‌خوان تمومش کنن...
خواستم دوباره یه چیزی بگم که سروان احمدی ارمیا رو کوبید به دیوار و یه مشت درست کنار گوشش کوبید به دیوار که جای مشتش فرو رفت و چندتا ترک ریز و درشت افتاد روی دیوار!!

این یارو یه ادم معمولی نیست!!
با روز اولی که دیدمش زمین تا آسمون فرق کرده... پشتش به من بود داشتم با تعجب نگاش می کردم که دیدم صورت به صورت ارمیا وایساده و ارمیا زل زده توی چشماش و عرق سرد نشسته روی صورتش که کاملاً معلوم بود از ترس بود!! چی توی چشمای اون دید که ارمیا ساکت سر جاش موند و دیگه هیچی نگفت؟!

احمدی از ارمیا دور شد و یه نگاه به من انداخت و برگشت طرف محافظایی که جلوی در اتاقم وایساده بودن وگفت...

- خانم رو تا شرکتش اسکرت میکنین چهار چشمی مراقب باشین کسی بهش نزدیک نشه هر اتفاقی افتاد فوری منو خبر می‌کنین وای به روزتون اگه بگه آخ اونوقته که دیگه باید جونتون و بسپرین به خدا چون تیکه تیکتون میکنم روشنه؟!

- بله قربان

بعدشم راهشو گرفت و از پله ها رفت پایین...
عه این دیگه چشه هیچ معلوم هست؟!!

- ارمیا تو خوبی؟؟!
چی شده چرا کُپ کردی؟ ارمیا!!! خوبی؟!! چیه مثل اینکه از تو وحشی ترم پیدا میشه!!! چرا کیش و مات شدی؟ ارمیاااااااا باتوام...

- چیزی نیست... برو حاظر شو دیرت نشه منم دارم میرم یه سری تصویه حساب با بعضیا دارم که باید صافش کنم مراقب خودت باش...

وااااا این چش شد یهو با کی میخواد تصویه حساب کنه نکنه بره سراغ سروان احمدی!! اینا فازشون چیه؟؟ من نفهمیدم!!

- اههههههه اصلاً به من چه برن همدیگه‌رو بکشن به یه و*ر*مَ*م نیست ایش مردم از بس استرس کشیدم اه...
برم دیرم شد...
برگشتم به اتاقم یه راست رفتم حموم جلوی آینه وایسادم تا رخ زیبای خودم رد نظاره کنم که باچیزی که دیدم آه از نهادم بلند شد...وایییییییی این منم؟! وای وای وای من با این سر و وضع جلوی ارمیا و احمدی بودم؟!!

- آههههههههه آبروم رفت خدایا هق هق بگو چرا احمدی گفت خواب بودی!! ای داد بیداد من با این قیافه‌ی ژولیده و لباس خ*واب وای آبروم رفت بیچاره شدم...عالیییییییییه.... هق هق عالیییییییه...

عالیه سرا سیمه و وحشت زده وارد حمام شد... چی شده خانم طوری شده؟! کسی امده تو؟! کیه؟! کجاست؟! خودم خفش میکنم...

- عالییییه تو منو با این قیافه ندیده بودی؟! چرا گذاشتی اینجوری از اتاق برم بیرون آبروم رفتتت هق هق احمدی و ارمیا واییییی حالا در موردم چی فکر میکنن؟! چرا بهم نگفتی خودمو مرتب کنم؟! چرا گذاشتی با این موهای ژولیده برم

1400/10/11 20:56

پیشش نگام کن شبیه درختیم که طوفان زده بهش هق هق

- ترسیدم خانم... منم گفتم باز چی شده سکته کردم... خب خانم ارباب که غریبه نیست برای شما نامزدتونه...

- چیییی!! کی گفته اون نامزده منه...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/11 20:56

#ماه_دریا
#پارت_154

- دیگه نشنوم عالیه!!

- چشم خانم... کمک می‌خواین؟؟

- آره کمکم کن بعد حموم این موهامو شونه کنم عین پیچک رفته تو هم...

- چشم خانم...

بعد از رفتن عالیه دوباره توی آینه نگاه کردم گل برگای نشان روی گردنم داره حرکت میکنه واقعاً دارن نفس میکشن!! اونم با این قیافه من...

دست از سرزنش خودم برداشتم و رفتم زیر دوش... بعداز اینکه کلی آب هدر دادم رضایت دادم اومدم بیرون عالیه توی اتاق منتظرم بود... کمکم کرد لباس پوشیدم موهام و برام بافت من نمی‌دونم چه حکمتیه که این عالیه تا دست به موهام میزنه همه‌ی گره هاش باز میشن!!

باهم رفتیم پایین اون دوتا بادیگاردم مثل سایه دنبالم بودن...

بعد از خوردن صبحانه راه افتادم طرف شرکت البته دیگه خودم رانندگی نمی‌کردم محافظم پشت فرمون نشست...
وقتی رسیدم شرکت احساس کردم جو شرکت یه جوری عجیب غریبه!!!

همه یه جوری نگران داشتن نگام‌میکردن!!
غلط نکنم یه اتفاقی افتاده!!
رفتم طرف دفترم که حسنا سراسیمه اومد سراغم...

حسنا- سلام سارا خوبی؟؟

- آره... حسنا اینجا چه خبره؟؟

- نپرس برو دفترت میفهمی... من میرم پدرم و خبر کنم...

- وا... یعنی چی؟! این چرا اینجوری کرد؟!!

بی‌خیال حسنا شدم رفتم طرف دفتر کارم اون دوتا محافظ چشم ازم بر نمی‌داشتن بعد از حرف حسنا گارد گرفتن و هر کدومشون یه طرفم راه می‌رفتن یعنی رو اعصابم بودن بد جور...

یکی از محافظا جلوتر از من در و باز کرد و وارد شد پشت سرش منم رفتم تو که با دیدن خانواده‌ی صادقی کوپ کردم!!!

اینا اینجارو از کجا پیداکردن ؟؟؟
نا مادری رفته بود پشت میز کار من و روی صندلی من نشسته بود و داشت چپ چپ نگام میکرد ناپدری و آنا هم دست به سینه کنار ایستاده بود

هوفففففف همینو کم داشتم!!!

- شما اینجا چیکار دارین؟! با اجازه‌ی کی وارد اتاق من شدین؟!

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/11 20:56

#پارت_155
رمان #ماه_دریا

آنا- هوی درست حرف بزن فکردی کی هستی؟
از امروز صاحب این شرکت ماییم حالیت شد؟!
من امروز انتقام تمام اون تحقیرایی که شدم ازت میگیرم... کاری میکنم روزی صدبار بگی غلط کردم..

- هه... هه... اینو!! ببینم آناجون تو فیلم هندی زیاد می‌بینی نه؟؟ اگه چرت و پرتات تموم شده می‌تونی گورتو از شرکت من گم کنی...

نامادری- ببند دهنتو... با آنا درست صحبت کن دختره‌ی سر راهی...‌ ببینم تو داشتی از شرکت ما دزدی می‌کردی که یه همچین شرکتی باز کردی آره؟ بعد اون همه بلایی که سر ما و دخترمون در آوردی فکردی من می‌زارم آب خوش از گلوت پایین بره؟؟
خوب گوشاتو باز کن امروز همه‌ی این شرکت و به اسم آنا میزنی و خودتم کلفتیش رو میکنی فهمیدی یانه؟؟

- اوه اوه نه بابا دیگه چی؟! ببینم نوشابتون چه رنگی باشه بانوی من؟؟
پاشو از روی صندلی من گورتو گم کن الاننننننن... وگرنه بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت چه... چه... بزنن... خودت و دخترت و همین‌جا چال میکنم گم شین بیرون با زبون خوش وگرنه میدم محافظا با اردنگی بندازنتون بیرون الانننننن...

نا‌پدری- با مادرت درست صحبت کن سارا وگرنه...

- وگرنه چی؟؟ ناپدری محترم؟! مثل اینکه فراموش کردین شماها هیچ نسبتی بامن ندارین و هیچ چیزیم بهتون بدهکار نیستم!!! دست زن و دختر بی‌ریختت رو بگیر و از شرکت من برو بیرون...

آنا- من تا حقمو از حلقومت نکشم بیرون جایی نمیرم زود این سندارو امضاء کن و از شرکت گمشو بیرون...

نه مثل اینکه اینا با زبون خوش نمیرن ..
- شما دوتا اینارو از شرکت بندازین بیرون...

- چشم خانم...

- یالا راه بیوفتین...

ناپدری- سارا تو چطور جرعت میکنی مارو از شرکت بندازی بیرون؟! بعد از اون همه بلایی که سرمون آوردی نباید جبران کنی هاننننن؟؟

- قبلاً جبران کردم روز عروسی دخترت با کمالی توی تالار بیشتر از چیزی که به گردنم بود پرداخت کردم...
ولی بجای تشکر تهمت دزدی بهم زدین فکر می‌کنم حسابمون باهم صاف شده پدرررررر...
بندازینشون بیرون زود...

- نه... نه... ولم کن ولم کننننن...
من نمیرمممم ولم کن ساراااا من تورو با دستای خودم میکشمتتتتت... فهمیدی؟! هنوز تموم نشده خودم می‌کشمت...

- باشه حالا گمشو بیرون... اه... اه... اه... معلوم نیست امروز اول صبحی کی جلوم ظاهر شد که این همه بد شانسی آوردم ایششش فکر کردن فیلم هندیه... توباید این شرکتو بزنی به نام آنا احمقا...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/11 20:56

#پارت_156
رمان #ماه_دریا

داشتم به زمین و زمان ف*وش میدادم که با صدای شکستن شیشه یک متر از جام پریدم...

یا خدااااااا این دیگه کار کدوم خریه مگه دستم بهش نرسه.... از پنجره‌ی شکسته به بیرون نگاه کردم!! بله جز این ازش انتظار نمیرفت کار آنا بود دختره‌ی کک‌مکی حیف که تک فرزندی وگرنه گوربه گورت می‌کردم نکبت...
داشتم بیرون و نگاه می‌کردم که محافظا سراسیمه وارد اتاق شدن...

- خانم شما حالتون خوبه؟! طوریتون نشده که؟؟!

- نه من خوبم به خدمه بگو بیان خورده شیشه هارو جمع کنن...

- چشم...

محافظ رفت که صدای آنا امد...‌

- ساراااا... حتی اگه یک روز از عمرم مونده باشه خودم می‌کشمت فهمیدی؟!

- برو هرگ*وهی دوست داری بخور نکبت خانم کمالی...

بعدم زبونمو براش در آوردم که از چشم محافظا دور نموند و داشتن زیر زیرکی می‌خندیدن...

- اگه خندیدنتون تموم شد... یکی رو بیارین این شیشه رو عوض کنه سریع...

- چشم...

بعد از این که کارم توی شرکت تموم شد به همراه محافظا از شرکت خارج شدم...

داشتیم به طرف خونه میرفتیم که چنتا ماشین جلومون رو گرفتن محافظا اسلحه کشیدن و از ماشین پیاده شدن...

یکیشون با گوشی تماس گرفت و سریع قطع کرد و اسلحش رو گرفت طرف اون ماشینا...

در ماشین جلویی باز شد و با کمال تعجب دیدم که کمالی از ماشین پیاده شد...
یا خود خدا حالا با این چیکار کنم اگه ارمیا بفهمه خونش حلاله!!! آخه تو دیگه چرا اینجایی تو این هاگیر واگیر...
تکیه داد به ماشین و به من اشاره کرد تا از ماشین پیاده بشم که یکی از محافظا خطاب به کمالی گفت...

- خانم از ماشین پیاده نمیشن زود راه و باز کنین وگرنه مجبور میشم به زور بازش کنم...

کمالی- من کاریش ندارم فقط میخوام ببینمش و باهاش حرف بزنم...

- نمیشه راهو باز کن...

- نه... نه تا وقتی خانم سارا صادقی و ندیدم راه و باز نمیکنم... من نمی‌خوام بهش صدمه بزنم وگرنه به زورم می‌تونستم ببینمش... بهش بگین فقط میخوام باهاش حرف بزنم... راه و باز کنم اونم بدونه اینکه ببینمش؟! نه به اندازه‌ی کافی از دوریش عذاب کشیدم تا نبینمش جایی نمیرم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه امروز باید ببینمش... قلبم داره از جاش کنده میشه انقدر که برای دیدنش هیجان دارم...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/13 12:46

#پارت_157
رمان #ماه_دریا

- سارا جان خواهش میکنم یه لحظه بیا پایین کاریت ندارم فقط می‌خوام باهات حرف بزنم...
بیا پایین خواهش میکنم بزار ببینمت فقط یه لحظه...

چاره ای نیست بزار ببینم چی برای گفتن داره؟!!
خواستم پیاده بشم که یکی از محافظا جلوم و گرفت...

- خطر ناکه خانم لطفاً توی ماشین بمونین...

- برو کنار خودم میدونم خطرناکه پس شما اینجا چه کاره‌این؟!! کنارررر...

از جلوم کشید کنار از ماشین پیاده شدم رفتم طرف کمالی و اون دوتا محافظم باهام اومدن... هم زمان که من می‌رفتم کمالیم می‌اومد جلو... قیافش یه جوری بود انگار مریض بود رنگ به رخ نداشت این آدم اون کمالی همیشه نبود...

(کمالی)
بالاخره از ماشین پیاده شد... داره میاد مثل همیشه زیبا و برازندست خب ساراست دیگه اولین دختری که بعداز یک عمر مجرد موندن منو عاشق خودش کرد... چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده بود این چند وقته به اندازه‌ی یک عمر برام گذشت...

- سلام سارا جان خوبی؟!

(سارا)
-ممنون امری باشه؟! تو اینجا چیکار داری؟! آنارو تو آوردی اینجا؟!

- چی؟! مگه آنا اینجاست؟! حتماً باز فرار کرده...

- فرار کرده؟! مگه زندانیش کرده بودی که فرار کرده؟!

- نه ولی محدودش کرده بودم تا تورو پیدا کنم... نمی‌دونستم دوباره در رفته و اومده اینجا به هر حال من دیگه نسبتی باهاش ندارم قبل از سفرم طلاقش داده بودم...

- چی؟! طلاقش دادی؟! به همین راحتی؟! نا سلامتی اون زنت بوده‌ها تو دیگه چه جور شوهری بودی آخه؟!

- اون هیچ وقت همسر من نبوده و نیست من بهش دست نزدم ولی درست و حسابی ادبش کردم...

- خب... حالا اینجا چیکار داری برای چی می خواستی منو ببینی؟!

- من اومدم تا تورو با خودم ببرم خونه سارا و تا وقتی با من نیایی دست از سرت ور نمیدارم... لج نکن بیا بریم قول میدم زندگی‌ای برات بسازم که هر دختری آرزوش رو داره... گوش میدی چی میگم؟!

تا خواستم جوابشو بدم فریاد سروان احمدی خودمو از جا پروند...

- تو خیلی بیجا میکنی که براش زندگی بسازی ازش دور بمون وگرنه حسابت با کرام‌الکاتبینه زوووود دور شو ازش...

- چرا باید این کارو بکنم هان؟! مگه تو چیکاره‌شی؟! توی کاری‌که بهت مربوط نیست دخالت نکن وگرنه کاری میکنم که تا آخر عمرت دیگه هرگز رنگ این لباس رو به تنت نبینی حالیته که...

- هریییی گمشو برو هر غلطی دلت میخواد بکن... راه و باز کن وگرنه آدماتو با ماشیناشون به آتیش میکشم شوخیم ندارم...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/13 12:46

#پارت_158
رمان #ماه_دریا

کمالی- مگه من باهات شوخی کردم جناب؟!! تو فکردی این مدت من تمام افرادم و بسیج کردم تا سارا رو پیداش کنم که بعدش با حرف یه خری مثل تو ولش کنم؟!
نخیر از این خبرا نیست گوش کن اگه لازم باشه از تمام قدرت و ثروت و روابط و دارییم استفاده کنم!! این کارو می کنم تا تو یکی رو سر جات بشونم جناب سروان شیر فهم شدی یانه؟!

احمدی- نه مثل اینکه تنت میخاره دلت مرگ میخواد نه؟!

- برای رسیدن به چیزی که می‌خوام از مرگ عبایی ندارم چون چیزی برای از دست دادن ندارم جز سارا که اونم محاله!!!

- انقدر رجز نخون گم شو کنار تا اون روی سگم‌ بالا نیومده دیگه داره صبرم سر میاد...

سارا- ببین چه گرفتاری شدم از دست اینا... داشتم کلافه به رجز خونیشون نگاه میکردم که یه دفعه احمدی اسلحشو کشید و ماشین پشت سر کمالی رو حدف گرفت و با دوتا شلیک به باک ماشین فرستادش هوا!! صدای انجار انقدر مهیب بود که همه خوابیدن روی زمین

- چیکار داری میکنی دیونه؟!! خدارو شکر کسی تو ماشین نبود... این چه کاری بود کردی وسط خیابون؟! بین این همه آدم نگفتی یکی کشته میشه؟!

احمدی- برو تو ماشین ...

- چیییی...

- گفتم برو تو ماشین زووووود...

- من جایی نمیرم اون اسلحه رو بزار کنار ممکنه به یکی صدمه بزنی...

هولم داد کنار تا دوبار هدف بگیره که رفتم جلوش وایستادم...

- بزارش کنار نمی‌شنوی ؟؟؟

کمالی- سارا از جلوی اسلحه بیا کنار این یارو دیوونست ممکنه بهت صدمه بزنه برو کنار ببینم میخواد چه غلطی بکنه آخه؟!

سارا- تو اگه جونت رو دوست داری افرادت رو وردار از اینجا برو این زده به سرش این حرفا حالیش نیست برو تا کار دستم ندادی زود باش...

داشتم با کمالی حرف می زدم که دوباره هولم داد کنار خوردم زمین...

آخ ذلیل مرده خواست بزنتش که در جا از جام بلند شدم ودبا پا اسلحش و زدم که بعد از شلیک شوت شد هوا احمدی هاج و واج مونده بود و داشت با تعجب نگام میکرد خدارو شکر گلوله به کسی نخورد...

- مثل اینکه گوشات نمیشنوه من چی میگم نه؟!! میخوای آدمای بی‌گناهو به کشتن بدی؟!

برگشتم طرف کمالی... از ترس عرق مثل قطره‌ی بارون از پیشونیش می‌چکید جا خورده بود و توان حرکت نداشت...‌ نکنه فکر کرده مرده؟!!

- زود باش آدماتو ور دار از اینجا برو... یه نگاه بهم انداخت و سرشو به نشانه‌ی مثبت تکون داد و با افرادش از اونجا رفت...

بعد از رفتن اونا برگشتم طرف احمدی که دیدم از شدت عصبانیت سرخ شده در حده انفجار...
میگم انفجار شوخی نمیکنم واقعاً داشت از گوشاش دود می‌زد بیرون!!

- هی... هییییی... تو چرا اینطوری شدی چت... چت شده با توام!!! جناب سروان احمدی؟!

احمدی- برای چی توی کار من

1400/10/13 12:46

دخالت کردیییییی؟!!
نکنه دوسش داری؟؟!

- خفه شو بیشعور... من به خاطر مردم این کارو کردم نه به خاطر دوس داشتن مراقب حرف زدنت باش دیگه پاتو از گلیمت دراز تر کردی به چه حقی سر من داد میزنی تو چه کاره‌ی منی که به خودت اجازه دادی برای من قلدری کنی؟!! گوش کن جناب اگه فکر کردی به خاطر موقعیتت میتونی هر غلطی بکنی کور خوندی من از اوناش نیستم پا رو دمم نزار وگرنه بد می‌بینی حالیته؟!

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/13 12:46

#پارت_159
رمان #ماه_دریا

بعداز اینکه حسابی بهش توپیدم رفتم سوار ماشینم شدم پام و گذاشتم روی گاز و با سرعت سرسام آوری رانندگی کردم...
محافظارم گذاشتم همونجا موندن...
این چند وقته همه بلایی سرم اومده صبرم سر اومده از دست اینام که دیگه آرامش ندارم از شر یکی خلاص میشم اون یکی پیداش میشه؟!!
فکر کردم کمالی دیگه رفت پی کارش نگو هنوز سر ش هوا داره هلک هلک پاشده اومده اینجا همین این و کم داشتم تو این بلبشو کمالی اه...

با چنان سرعتی رانندگی کردم که نفهمیدم کی رسیدم خونه؟!! در و با ریموت باز کردم و ماشینو بردم تو...

محافظا اطراف ویلا داشتن نگهبانی میدادن...
رفتم تو...

عالیه داشت توی آشپزخونه میز غذا رو حاظر می‌کرد تا منو دید اومد جلو سلام کرد...

- سلام خانم خوش اومدین...

حتماً خیلی خسته‌این بیاین توی آشپزخونه غدا آمادس بفرمایین...‌ راستی ارباب زاده هم تازه رسیدن...

- چییییی؟!! اون اینجا چیکار داره دیگه؟! مگه قرار نبود برگرده خونه‌ی خودش پس چرا باز اینجاست؟!

- ببخشید خانم ولی با این وضعیت نامناسبی که شما الان دارین و دارن از هر طرف بهتون حمله میکنن من فکر میکنم موندن ارباب جوان اینجا ضروری باشه...
شمام کوتاه بیایین اونکه کوتاه بیا نیست غیر ممکنه که شما رو به امان خدا ول کنه بره... (((اول و آخرش که ماله خودشی حالا چرا داری چموش بازی در میاری آخه دل بچه رو ریش کردی... )))


- خیلی خب باشه تو بردی دیگه کافیه... خدا آخر و عاقبت منو با این سه تا بخیر کنه...

-'کدوم سه تا بانو؟! مگه *** دیگه‌ایم هست؟!

- اوه تو خبر نداری؟!! چه جالب؟! پس بهتره بدونی که امروز اول خانواده‌ی ناپدری سوپرایزم کردن و زدن شیشه ی اتاقم و آوردن پایین... بعدش وسط خیابون جناب کمالی سر و کلشون پیداشد و راهم رو سد کرد بعدشم جناب سروان احمدی تشریف آوردن و یکی از ماشینای کمالی رو وسط خیابون فرستادن هوا...
به زور جلوش گرفتم که به طرف کمالی شلیک نکنه... حالا فهمیدی جریان چیه؟!

- ای وای شما امروز عجب روزی داشتین خانم؟! باورم نمیشه خدارو شکر حالتون خوبه وگرنه یه قشقرق دیگه تو خونه داشتین چون ارباب از وقتی اومده عین اسفند رو آتیش بود و همش چشمش به در بود که شما کی میایین...

ارمیا- اومدی؟! حالت خوبه؟!
طوریت که نشده؟!
من نباید می‌زاشتم تو تنها بری ولی...

- ولی چی؟! چرا حرفتو خوردی؟!

- هیچی چیز مهمی نبود... تو هم نگران خانواده‌ی صادقی نباش خودم به خدمتشون میرسم...

- لازم نیست خودم میدونم چیکار کنم تو خودتو قاطی نکن...

- باشه هر جور راحتی ولی اگه کمک خواستی من هستم...

- باشه ممنون...

عالیه- ارباب شام حاظر بفرماین بشینین...

ارمیا نشست سر میزه

1400/10/13 12:47

شام و عالیه شام و آورد... تمام مدت که داشتیم شام می‌خوردیم ارمیا چشم از من ور نداشت... رفتم توی ذهنش و گفتم

- چیه چرا زل زدی به من مگه خوشگل ندیدی تا حالا ندید بدید؟!!
اونم توی ذهنم جوابمو داد...

- خوشگل چرا دیدم ولی خوشگل جسور ندیده بودم روز به روز بیشتر شبیه خاله میشی البته از نظر اخلاقت...

•••⊰⃟@ROMANKADEF♥️࿐ྀུ༅

1400/10/13 12:47

#پارت_160
رمان #ماه_دریا

- چیه چی شده؟! با سروان احمدی حرفت شده؟!

- آره... چپ و راست برام دستور صادر میکنه!! چند تا بادیگارد استخدام کرده فکر کرده شاخ غول شکسته و حالا میتونه هر جور دلش می‌خواد باهام رفتار کنه بیشعور خوب حالش رو گرفتم حقش بود عوضی!! پاشو از گلیمش دراز تر کرده می‌خواست یارو رو وسط خیابون بکشه؟! عه... عه؟!!

- تو که نزاشتی بکشه دیگه چرا داری حِرس می‌خوری؟!! بعدشم بهتره زیاد باهاش کل کل نکنی یارو اعصاب نداره...

- چیه ازش ترسیدی؟! دیدم صبح جلوش موش شدی تو هم قلدریت واسه منه بدبخته طرف از راه نرسیده چنان بغچه پیچت کرد که دیگه هیچ وقت نتونی عرض اندام کنی...

- آره خوب بعضی جاها باید حد خودتو بدونی منم فهمیدم که حریفش نیستم برای همین کوتاه اومدم... ولی در مورد تو کوتاه نمیام؟! همونطور که گفتم تو مال منی روشنه...

- عه نه بابا هنوز زبون داری؟!! خوشم میاد خیلی پررویی... رو که نیست سنگ پای قزوینه والا...

بعد از غذا من رفتم به اتاقم کلی کار عقب مونده داشتم که باید انجام می دادم... این حسنا هم معلوم نشد یهو کجا غیبش زد که دیگه نیومد؟!! بعداً یه زنگ بهش می‌زنم...

توی افکار خودم غرق بودم که چند تقه به در خورد ارمیا خان بدونه اجازه وارد شدند...

- عه دم در بده بفرمایین تو اتاق خودتونه؟!!

- آفرین خوب بلدی مزه بریزی بگو ببینم می‌خوای با کمالی چیکار کنی؟!

- هیچی خودش میزاره میره...

- اون اگه میخواست بره پا نمیشد این همه راهو دنبالت بیاد پس نمیره...

- میگی چیکار کنم بزنم ب*کشمش؟!!

- آره... این تنها راهه خلاصی از دستش البته تو هم ن*کشیش احمدی خلاصش میکنه نگران نباش...

- چیییی؟!! شماها دیونه شدین!! آدم ک*شتن براتون آب خوردنه؟! برای چی باید ب*کشیدش؟؟! به چه جرمی؟!

- به جرم عاشقی... اون عاشق کسی شده که نباید می‌شده...

- برین بمیرین بابا دیونه‌ها از تیمارستان در رفتین!! گوش کن ببین چی میگم اینو میری به اون احمدی قول چماق هم میگی اگه بخاطر من دست به اون کمالی عوضی بزنین جفتتون رو آتیش میزنم فهمیدی شوخیم ندارم روشنه؟!

- اوه... اوه... ببین چه طرف داریشم میکنه ببینم نکنه عاشقش شدی سیلای خانم هوم آره؟!

- خفه شو ارمیا ببند اون دهنتو تا برات نبستمش

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/13 12:47

اعضارو به 100 برسونین بیشتر پارت بزارم

1400/10/13 12:47

#پارت_162
رمان #ماه_دریا
نامادریم تا اون حد پیش رفته بود؟!! باورم نمیشه...

(ارمیا )
بد جوری فکرش درگیر شده بود انقدر که وقتی گ*از ریزی از گردنش گرفتم اهمیتی نداد دوباره چشمای دریاییش بارونی شد هر قطره اشکی که از چشماش پایین میافتاد و به الماس تبدیل میشد وقتی از روی تخت قل میخورد وروی سرامیک کف اتاق میفتاد صدای جیرینگ برخوردش با سرامیک بلند میشد چه صدایی داشت عین آهنگ بود... سیلای اشک می‌ریخت و توی حال خودش نبود... حتی نفهمید با گ*ازی که از گردنش گرفتم تمام بدنشو از گردن به پایین بی حس کردم حالا اون کاملاً مال منه...

(عالیه )
ترانه بیا کمکم کن تا یه غذای خوشمزه درست کنم فکر کنم امروز 18 سال انتظار ارباب جوان تموم بشه...

- از کجا معلوم؟!! این سیلای خانم همچین اجازه‌ای بده؟! مگه نمیبینی چقدر غده؟! حرف... حرف خودشه؟! کسی حریفش نیست مادر من...
- آره ولی اربابتم دست کم نگیر... اونم قدرتایی داره که میتونه به موقع ازشون برای رام کردن بانو استفاده کنه...
داشتم با ترانه حرف می زدم که صدای زنگ در اومد... محافظا درو باز کردن... احمدی بود و خیلی هراسون داشت می‌دوید طرف ویلا...

وارد که شد گفت...
- سارا کجاست؟! می‌خواست بره طبقه‌ی بالا که من مانع شدم...

احمدی- داری چه غلطی میکنی؟!! از سر راهم برو کنار وقت برای تو ندارم...

- نه نمیشه برین بالا شما نباید برین تو...

- چییییی؟!!! الان چه وقت این کاراست؟! اون توی این بدبختی وقت گیر آورده؟!!

- نه نرین تو بد میشه اون سالهاست منتظر امروزه نباید بری نرو....

احمدی- باشه نمیرم کاری میکنم که سارا خودش بفهمه...
(سارا)
توی حال خودم نبودم فقط داشتم اشک می‌ریختم قلبم تکه تکه شده بود آخه چرا... چرا مگه من چیکارش کرده بودم؟! که نامادریم تا اون حد پیش رفته بود باورم نمیشد...

یکه دفعه یه نوری اومد جلوی چشمم وقتی با دقت بهش نگاه کردم دیدم یه عده مصلح دارن میان طرف عمارت من خیلی دور نبودن... باورم نمیشه من می‌تونم اومدن اونارو ببینم؟!! وقتی با ترس به خودم اومدم خواستم بلند شم که دیدم نمیتونم تکون بخورم و ارمیا زل زده توی چشمام هرچه تقلا کردم نتونستم تکون بخورم انگار فلج شده بودم...
- تو چیکار کردی؟!! چرا نمیتونم تکون بخورم؟! چه بلایی سرم آوردی چیکارم کردی؟!
- هیچی فقط بی‌حست کردم تا تکون نخوری نگران نباش خودم درستش میکنم...

- تو خیلی بیجا میکنی بیشعور... زود باش ولم کن یه عده دارن میان طرف ویلا بیشتراز بیست نفرن عجله کن بی حسیه بدنم از بین ببر زود باش رسیدن...

- چی داری میگی کی داره میاد؟!

- من چه میدونم که کیه فقط میدونم دارن میان زود باش چرا وایسادی؟!

- دروغ که نمیگی

1400/10/14 21:46

هان؟؟

- نه به خدا رسیدن زود باش...
(ارمیا )
دستم و گذاشتم روی جایی که گاز گرفته بودم و بی‌حسیش رو از بین بردم...
ولی سیلای چطوری اونارو دید؟!! نکنه احمدی اینجاست؟!!
آره حتماً اینجاست وگرنه سیلای به تنهایی نمی‌تونست دشمن رو ببینه اون کمکش کرده...
خدا بهم رحم کرد وگرنه با این کاری که من کرده بودم فاتحه‌ی سیلای خونده شده بود...
ای که خدا لعتشون کنه خروسای مزاحم... یک پدری از تک تکشون در بیارم من تلافیه امروز رو سرشون در میارم عوضیا...
سیلای مثل جت از روی تخت بلند شد منم بلافاصله از اتاق زدم بیرون که دیدم بله جناب احمدی تشریف آوردن... تا از راه پله اومدم پایین چنان مشتی زد توی صورتم که یه ور صورتم سر شد...
احمدی- هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟؟!
تو اون و بی حس کرده بودی بیشعور؟! اگه من نمی‌رسیدم میدونی چی میشد؟!!
وقت گیر آوردی وسط این خطر؟!
سارا کجاست؟!
ارمیا- یه بار دیگه دستت روی من بلند بشه کاری میکنم از کرده‌ی خودت پشیمون شی فهمیدی؟!
ممنون بابت هشدارت به موقع بود...
احمدی- سارا کجاست؟؟!

- بالا الان میاد... حرف توی دهنم موند که با صدای شکستن در به بالا نگاه کردم یکی با سر افتاده بود روی زمین و صدای درگیری از اتاق سیلای میومد...
منو احمدی هراسان پریدیم طبقه ی بالا یا خدا اونا ریخته بودن توی اتاق سیلای و اون تنهایی با هاشون درگیر شده بود من رفتم طرف سیلای تا کمکش کنم احمدی باهاشون درگیر شد به زور شرشون رو کم کردیم قبل از ما سیلای چهار تا شون رو نفله کرده بود شیر زنی شده واسه خودش عشقم ولی ترسیده بود مثل اینکه غافل گیر شده... ولی اینا همشون نبودن سیلای گفت بیشتر از بیست نفرن پس هنوز هستن...
- احمدی باید از اینجا خارج شیم اونا هنوز هستن...
- باشه تو اون ببر بیرون منم پشته سرتون میام...
•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:46

#پارت_163
رمان #ماه_دریا

- وایسینننننن!!! یکی بگه اینا دیگه کین؟! چرا این شکلین؟! آدم نیستن؟!!

ارمیا- خب راستششششش...

احمدی- چرا بهش نمیگی اول و آخر که باید بدونه خب بهش بگو خلاص...

ارمیا- خب راستش اینا دورگه هستن... اینا دورگه‌ی خون آشام و.......

- وچی ارمیا؟! اینا دورگیه‌ی خون آشام و ماهی هستن؟؟؟ چرا فلص و پولک روی بدنشون دارن؟؟

احمدی- نه اینا دورگه ی خون آشام و پرین...

- چییییی؟! چی... چین؟!! خون آشام و پری؟! شوخیت گرفته مگه میشه مگه داریم؟! آخه مگه پری داریم که دورگه داشته باشه خخخ...

ارمیا- اینا دورگه‌های خون آشام و پری دریایی هستن...
سالها پیش یه پری دریایی از روی کنجکاوی میاد به خشکی و میره توی جنگل وسط جنگل میبینه که دارن یکی رو آ*ت*یش میزنن تا ب*ک*شنش... اون نمیتونه اینو قبول کنه و از جادوش برای نجات اون شخص استفاده میکنه... بعد از نجات دادنش باهاش میره توی شهر و یه مدت باهم میمونن ولی وقتی میفهمه طرف یه خون آشامه میخواد که ولش کنه ولی نمیتونه چون اون عاشق اون مرد خون آشام شده بود... هردوشون عاشق هم بودن برای همین باهم ازدواج میکنن...

بچه‌ی اونا یه دورگه‌ی خون آشام و پری میشه و دارای قدرت هر دوی اونا... بعد از چند سال پری دریایی بر اثر خ*یانت شوهرش می‌میره و اون خون آشام خون آشامای دیگه رو برای پیدا کردن پری دریایی می‌فرسته تا بتونن نسل قدرتمندی درست کنن و بر دنیا حکومت کنن...
اونا به دریا می‌رفتن و پری‌های دریایی رو می‌دزدیدن و با تولید م*ث*ل دورگه به وجود می‌آوردن‌...
بعد از چند سال اونا نسلشون گسترش پیدا کرد حالا خودشون یه امپراطوری دارن که تقریباً قدرتمنده‌...

اگه امدن دنبال تو پس می‌خوان که نسل قدرتمند‌تری درست کنن اونا قادرن هم در دریا و هم در خشکی زندگی کنن پس تو براشون حکم حاکمیت داری اگه دستشون بهت برسه دنیا رو به خاک و خون میکشن باید ازشون دور بمونی تا وقتی که بتونی از تواناییات به طور کامل استفاده کنی...

- توکه اینارو جدی نمیگی؟! هان شوخیه دیگه آره؟!!!

- نه شوخی نیست از امروز به بعد باید هواست رو بیشتر جمع کنی چون اون بچه‌ای که اولین دورگه بوده هنوز جوونه و مجرده و فرمانروایی اینارو به عهده داره من مطمعنم خودشم اینجاست چون اون خیلی به بقیه بدبینه به کسی اعتماد نداره... وخیلیم قدرتمنده اگه باهاش درگیر شدی نباید هیچ ملایمتی نشون بدی وگرنه به یه خون آشام تبدیل میشی

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:46