The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

شروع رمان #رئیس_جذاب_من?♥️ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
طرلان به اجبار پدر بزرگش مجبور به ازدواج اجباری با رئیس مغرورش میشه که قبلا بهش دست درازی کرده و ...
?♥️?♥️?♥️

1399/08/28 15:34

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?
#پارت_1
#رئیس_جذاب_من ♨️


کنار خیابون ایستاده بودم از شدت استرس ناخونام رو میجویدم
ساعت دوازده شب بود و خیابون خلوت کمتر ماشینی رد میشد با مانتو کوتاهی که تنم بود و آرایش غلیظ و جلف روی صورتم هر کسی رد میشد قطعا فکر میکرد یه دختر خرابم!

لعنت بهت پریا که من و مجبور کردی این وقت شب به اون مهمونی لعنتی برم تا پول عمل مادرم جور بشه و خواهر و برادر گرسنه ام رو سیر کنم اما نتونستم از نجابت و دخترانگیم و بگذرم ...

با ایستادن ماشین مدل بالای مشکی رنگی کنار پام که حتی اسمش رو نمیدونستم سرم و بلند کردم که شیشه ماشین پایین اومد و صدای سرد و خشدار مردونه ای بلند شد:
_سوار شو ...

با تعجب نگاهی به اطراف انداختم وقتی مطمئن شدم کسی جز من نیست ابرویی بالا انداختم و دست به سینه شدم طلبکار گفتم:
_با منی؟!

با صدای خماری گفت:
_آره
با شنیدن حرفش داغ کردم و داد زدم:
_گمشو مرتیکه ی مست فکر کردی من از اون دخترای خراب خیابونیم که میگی بیا بالا مگه خودت ناموس نداری مرتیکه اگه مردی بیا پایین حسابت و برسم!

با باز شدن در ماشین رسما فاتحه ام رو خوندم عجب غلطی کردم گفتم بیا پایین
با دیدن پسر جذاب و خوشتیپ روبروم که چهره ی مردونه و جذابی داشت هیکل ورزشکاری قد بلند و صورت زیبا و خشنی ک تو نگاه اول جذبش میشدی برای یه لحظه ماتم برد

با دیدنش که تلو تلو خوران به سمتم میومد فهمیدم خیلی مست دعوا و بحث با آدم مست هم که فقط به ضرر خودم بود تا اومدم فلنگ رو ببندم دستم و گرفت و.....
♥️
?♥️

1399/08/28 15:36

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_2
#رئیس_جذاب_من

به سمت خودش کشیدم که با صدای خماری کشیده گفت:
_توله سگ گوه خوردی با این سر و وضع اومدی کنار خیابون ایستادی...

این چی داشت میگفت مرتیکه ی مست من و بایکی از دوست دختراش اشتباه گرفته از بوی گند الکل دهنش معلوم بود تا خر خره خورده و هیچی حالیش نیست با حرص چشمهام رو باز کردم تا چند فحش بارش کنم و حالش رو بگیرم که با دیدن چشمای جذابش پشیمون شدم
نفسم برید چقدر جذاب بود
خشک شده بهش خیره شده بودم و توانایی حرف زدن نداشتم انقدر جذاب و خوشتیپ بود که برای ثانیه ای حتی نفس ‌کشیدن هم یادم رفت
من و به سمت ماشین برد وقتی در ماشین و باز کرد تازه به خودم اومدم و شروع کردم به جفتک انداختن که در ماشین و قفل کرد و خودش اومد پشت فرمون نشست

با ترس داد زدم
_کمک یکی کمک کنه
_خفه شو
با شنیدن صدای دورگه شده ی خشن و مردونه اش برای یک لحظه حس کردم از ترس نفسم بند اومد منی که همیشه زبونم دراز بود و تو هیچ کل کل و بحثی کم نمیاوردم حالا از شنیدن صدای داد یه پسر مست ترسیده بودم
_تو رو خدا بزار برم
پوزخندی زد و با صدای بم شده اش گفت:
_بزارم بری؟! بلایی به سرت میارم تا بفهمی هیچوقت نمیتونی آریا رو بازی بدی


با ترس بریده بریده گفتم:
_چی داری میگی تو اشتباه گرفتی
_ببر صدات و تا خودم نبریدم
ساکت شدم از شدت ترس داشتم میلرزیدم
با ایستادن ماشین نگاهم به خونه ای افتاد که از دور نماش شبیه قصر بود با ریموت در خونه رو باز کرد و ماشین برد داخل دیگه اشکم در اومده بود عجب غلطی کردم با این مرتیکه ی مست دهن به دهن گذاشتم
از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و دستم و گرفت‌.‌....

♥️
?♥️

1399/08/28 15:36

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?
#پارت_3
#رئیس_جذاب_من

با ترس داد زدم:
_داری چه غلطی میکنی ولم کن
من و انداخت رو دوشش و حرکت کرد با اینکه مست بود اما معلوم بود خیلی زور داره هر چی جفتک انداختم و با مشت بهش کوبیدم جیغ زدم داد و بیداد کردم فایده ای نداشت دیگه ناامید شده بودم و دست از تقلا کردن برداشته بودم

وقتی من و از روی دوشش روی زمین گذاشت تازه نگاهم به خونه ای که من و داخلش آورده بود افتاد خونه نبود که یه قصر بود خیلی زیبا بود جوری که هر کسی برای اولین بار میدیدش جذبش میشد مخصوصا کسی مثل من که تا حالا از این خونه ها ندیده بود اما فعلا وقت اینکارا نبود باید خودم رو نجات میدادم

تا اومدم فرار کنم بازوم و گرفت و جوری محکم کشید که پرت شدم سمتش

با چشمهای خمارش زل زد به چشمهای پر از ترس و وحشت زده ام پوزخندی روی لبهاش اومد ‌و باصدای خماری کشیده گفت:
_ فکر کردی من میزارم هر غلطی خواستی بکنی بعدش بری با اون مرتیکه و باهاش فرار کنی آره دوتاتون رو بدبخت میکنم نمیزارم باهاش فرار کنی فهمیدی تو مال منی !!!


متعجب با چشمهای گشاد شده بهش خیره شده بودم انگاری واقعا من و با یکی از دوست دختراش اشتباهی گرفته یعنی راجب کی داشت اینجوری حرف میزد خوش به حال اون دختری که همچین مردی دوستش داشته ولی خیلی بی لیاقت بوده که بهش خیانت کرده
_من دوستت داشتم میدونی با چند نفر دوست شدم تا تو رو یادم بره میدونی چقدر سر کوفت خوردم از اینکه عاشق آدمی مثل تو بودم تو زن من بودی چجوری تونستی با اون مرتیکه بری ؟

یعنی زن داشته و ترکش کرده الان من و با زنش اشتباهی گرفته با بغض بهش گفتم:
_داری چیکار میکنی ولم کن من و اشتباه گرفتی!!!


♥️
?♥️

1399/08/28 15:36

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_4
#رئیس_جذاب_من

انگار صدام رو اصلا نمیشنید بدون توجه به داد و بیدا هام من و باز هم روی دوشش انداخت و حرکت کرد انگار تازه مغزم شروع به کار کرده بود شروع کردم به جفتک انداختن و داد زدن ولی انگار فایده ای نداشت و اینجا کسی صدام رو نمیشنید
با صدایی که از شدت ترس لرزون شده بود نالیدم:
_تو رو خدا بزار من برم اشتباه گرفتی من و...

با صدای کشیده ای خشدار در گوشم زمزمه کرد:
_کجا بزارم بری تو زن منی مال منی حق منی

با عجز نالیدم
_ولم کن تو رو خدا
گفت:
_وقتشه خانوم خودم بشی خانومم نمیزارم با اون بری....

* * * * * *
نگاهی به مرد غریبه ای که خواب بود انداختم مردی که دیشب منو دزدیده بود و حالا راحت خوابیده بود قطره اشکی روی گونم جاری شد
به سختی از جام بلند شدم
و بدون اینکه سر و صدایی کنم از اون خونه ی نحس خارج شدم

♥️
?♥️

1399/08/28 15:37

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?
#پارت_5
#رئیس_جذاب_من

با قدم های لرزون پام رو داخل کوچه گذاشتم نگاهی به کوچه ی درب و داغون کثیف انداختم ما توی فقیرترین محله ی شهر زندگی میکردیم از وقتی یادمه اینجا زندگی میکردیم من بابام خواهرم و برادرم و مادرم
بابام شب تا صبح داشت کار میکرد اما باز هم نمیتونست اونطور ک باید خرج خونه رو دربیاره من طرلان دختر بزرگشون بیست سالم بود
یه خواهر برادر کوچیک دوقلو هم داشتم سیاوش و ساناز که هشت سالشون بود
مادرم یه مدت بود بیماری قلبی داشت و الان بیماریش بیشتر خودش و نشون میداد قلب مریضش باید عمل میشد اما ما پولی نداشتیم پدرم هر چی کار میکرد خرج دوا و دکتر مادرم میشد حتی پول برای غذا خوردن هم کم میاوردیم

دیشب به اصرار دوستم پریا رفتم به اون مهمونی .
اون پسر با بیرحمی بهم تعرض کرد حالا جواب مادرم رو چی میدادم میگفتم اون دختر بانجابتت دیگه دختر نیست تو یه شب نابود شد باید وانمود میکردم بازم به اینکه چیزی نشده
در خونه ی قدیمی که داخلش زندگی میکردیم رو هل دادم و داخل خونه شدم

نگاهی به حیاط بزرگ انداختم که هر کدوم از همسایه ها مشغول کاری بودند و صدای داد و بیداد بچه ها و مادراشون حیاط رو پر کرده بود یه حوض کوچیک وسط حیاط بود که از صدقه سری همسایه ها بشدت کثیف شده بود
بیتفاوت به سمت خونه ی کوچیکمون که تو انباری پایین بود حرکت کردم
_هی تو دختر ؟!
با شنیدن صدای زهرا یکی از همسایه های فضول و بشدت چندش و اعصاب خوردکن ایستادم و به سمتش برگشتم ابرویی بالا انداختم و طلبکار گفتم:
_فرمایش؟!
پشت چشمی برام نازک کرد و با اون صدای جیغ جیغوش گفت:
_کجا بودی از دیشب تا حالا؟!
_به تو ربطی نداره نکنه مفتشی؟!
با چشمهای گرد شده بهم خیره شد و با صدای جیغ مانندی گفت:
_این چه وضع جواب دادنه معلوم نیست از دیشب تا حالا چه غلطی میکرده الان اومده توپش پره

با شنیدن این حرفش به سمتش حمله ور شدم و با عصبانیت داد زدم:
_میکشمت زنیکه

_طرلان وایستا!!!
♥️
?♥️

1399/08/28 15:37

روزی پنج تا پارت میزارم اعتراضم نکنید چون نویسنده درحال نوشته

1399/08/28 15:38

#ایده_متن

وقتایی که همسری سرکارِ
یا حوصله نداره پیام بده ?و حالی از خانومیش بپرسه.
??اینو براش بفرستین.

نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای??

#دلبرانه
#ایده_پیامک
#حرف_دلم

1399/08/28 16:07

#ایده_متن
این شعر و برای بدرقه شوهری سرودم ☺️???

جانان من
عزیزتر از جان?
مراقب آن دوچشم پر مهرت
آن لبخند زیبایت?
آن قد رعنایت باش

#حرف_دلم
#دلبرانه
#ایده_پیامک

1399/08/28 16:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#انرژی_مثبت ?
من غش.من ضعف
خوشحالم ک از وبلاگ راضی هستین ??

1399/08/28 16:17

میدونی چیه دکتر:
اینکه دلتنگش بشی و نتونی هیچ غلطی بکنی #تلخ ترین‌حس‌دنیاست?

#حرف_دلم

1399/08/28 16:27

#سیاستهای_زنانه ??‍♀
#تکنیک_گفتگو ??
#همسرداری ?

? به جای اینکه بگوئید میخوام فلان کار را انجام دهم بگوئید می‌خواستم نظر تو رو در مورد انجام فلان کار بپرسم!
? به جای اینکه بگوئید این چیه پوشیدی؟ اگر خانم هستید به همسر خود بگوئید فلان لباس بیشتر بهت میاد! اگر آقا هستید به همسر خود بگوئید به نظر من فلان لباس خیلی خوشگل‌ترت میکنه!
? به جای اینکه بگوئید میای دنبالم؟ بگوئید: دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتونی بیایی؟
?به جای اینکه بگوئید بریم خرید؟ بگوئید: دوست دارم خریدم با سلیقه تو باشه!
➖➖➖➖➖?➖➖➖➖➖
#پندانه
#حرف_دلم

1399/08/28 23:23

???????



? #بانوی_قرررری

? همسر شما همانی می‌شود که مدام در گوشش می‌خوانید! به صورت مستقیم یا غیر مستقیم! پس همیشه او را ?

سلطان دل... ❤️
با گذشت.. ?
مدیر و مدبّر .. ?
فداکار ☺️
خانواده دوست?
مهربان ?
دست و دل باز ?
و ...
بنامید.

#ایده
#حرف_دلم

1399/08/28 23:24

? #سیاستهای_همسرداری ?


#هر_دو_بخوانیم


?احــــساسات افـــراد رو تایـــــید کنــید

?يكى از مهمترين نكات ايجاد رابطه خوب با فرزندتان، همسرتان يا دوستتان اين است كه نگوييد تو نبايد اينگونه حس كنى، هميشه براى شروع، احساسات افراد را تاييد كنيد

?مثلا به همسرتان بگوييد"ميدونم از اينكه دير اومدم عصبانى هستى" "ميدونم الان از دستش عصبانى هستى" "ميدونم دلت شكسته"

?يا به فرزندتان بگيد"ميدونم ميترسى" يا "ميدونم عصبانى شدى كه بيشتر تو پارك نمونديم" شايد باور نكنيد اما در بيشتر مواقع تاييد احساس ديگران معجزه ميكند.
#ایده
#همسرانه
#حرف_دلم

1399/08/28 23:36

#عاشقانه_برای_همسرم
#ایده_شیطنت

شناسنامه ای که اسم تو توش باشه؛
شناسنانه نیست که ??

سند بهشته ?????

#ویژه_عقدکرده_ها

??
#دلبرانه
#حرف_دلم

1399/08/28 23:44

#ایده_متن



نمیــــــــــــدانم........
ﭼﺸﻤــﺎﻧﺖ ﺑﺎمـــــــــــن چہ مےکند!!!
ﻓﻘﻂ ﻭقتے کہ ﻧﮕﺎﻫﻢ مے‌کنے ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﻢ ﺍﺯﺷﯿﻄﻨﺖ
ﻧﮕﺎﻫﺖ میــــــــلرزد
کہ ﺣﺲ میــــــکنم ﭼﻘﺪﺭﺯﯾﺒﺎﺳﺖ
ﻓــــــﺪﺍﺷﺪﻥ...
ﺑﺮﺍے ﭼـــﺸﻤﻬﺎﯾـــــــــے کہ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎے مــــــــــــن
ﺍﺳﺖ....


#ایده_پیامک
#دلبری
#حرف_دلم

1399/08/28 23:44

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_6
#رئیس_جذاب_من

با شنیدن صدای بابا ایستادم به سمتش برگشتم مثل همیشه با صورت خشن و یخ زده اش بهم خیره شد و با صدای همیشه بمش گفت
_برو داخل خونه!
_اما....
وسط حرفم پرید
_طرلان
با شنیدن صدای خشن و محکمش ناخوداگاه چشمی زیر لب گفتم و سر به زیر به سمت خونه رفتم دیگه حرف هاشون رو نمیشنیدم اما میفهمیدم باز هم مثل همیشه داره پیش بابام عشوه خرکی میاد و همین هم داشت من و عصبی میکرد زهرا یکی از همسایه های فضولمون بود که از شوهرش جدا شده بود و دوتا پسر داشت از وقتی که یادم میاد مامانم مریض شده به هر بهونه ای به بابام میخواد خودش و نزدیک کنه

اما بابام عاشق مامانمه و هیچکس جز مامانم رو نمیبینه بابام خیلی خانواده ی پولداری داشته وقتی عاشق مامان که یه دختر پرورشگاهی میشه میخواد باهاش ازدواج کنه خانوادش بشدت مخالفت میکنند وقتی سر سختی پدرم رو میبینن میگن یا مادرم و فراموش کنه یا از ارث و خانوادش طرد میشه
پدرم هم چون عاشق مادرم بود خانواده اش رو طرد کرد و با مادرم ازدواج کرد
کاش خانواده پدریم انقدر سنگدل نبودند
با رسیدن به کنار در اتاق انباری از افکارم خارج شدم پوفی کشیدم و نگاهم و به در رنگ و رو رفته ی اتاق دوختم و هلش دادم که باز شد
نگاهی به اتاق کوچیک انباری انداختم و آهی از سر درد کشیدم که صدای ناله مانند مامانم اومد
_طرلان دخترم تویی مادر؟!

_آره مامان
_چیشده بود بیرون صدای داد و بیداد میومد
نفسم و با حرص دادم بیرون و در حالی که به سمت مامان که روی تشک کهنه دراز کشیده بود میرفتم گفتم
_باز اون زنیکه گند به اعصابم
_دخترم اینجوری حرف نزن
_اون زنیکه ی عوضی حقشه هی میخوام چیزی نگم هر بار پروتر میشه

روی زمین کنار مامان نشستم و بوسه ای روی دست های چروکیده اش زدم
که صدای باز شدن در اتاق اومد و پشت بندش صدای بابا
_خانومم کجاست
نگاهی به مامان ک حالا با شنیدن صدای بابا لبخند روی لبهاش شکل گرفته بود انداختم و شیطون گفتم:
_نیست رفته بیرون مخ بزنه
مامان با شنیدن این حرف چشم غره ای بهم رفت که با صدای بلند شروع کردم به خندیدن

♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/08/29 13:52

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_7
#رئیس_جذاب_من

امروز هم مثل همیشه یه روز کسل کننده ی دیگه در به در دنبال کار بودم اما کو کار هر جا میرفتم پارتی بازی بود یا یه منشی میخواستن که همه جوره بهشون سرویس بده در اصل یکی رو میخواستن که فقط حمالیشون کنه نمیدونستم دیگه چیکار کنم حتی حاضر بودم برم خونه ی بقیه کلفتی کنم اما یه پولی دستم بیاد تا کمک دست پدرم باشم
ناامید داخل آگهی نگاهی انداختم با دیدن آگهی کار چشمهام برقی زد و نگاهم و به آسمون دوختم و گفتم
_ایول خدا دمت گرم
* * * * *

با دیدن ساختمون بزرگ و شیک روبروم سوتی کشیدم عجب جایی بود لامصب وقتی بیرونش این شکلی بود داخلش چی بود پس به سمت ورودی ساختمون حرکت کردم و داخل شدم حالا باید میرفتم طبقه ی آخر دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر موندم بعد از چند دقیقه اومد سوار شدم و شماره طبقه ی آخر و زدم

داخل شرکت که شدم استرس گرفتم با دیدن منشی که پشت میز نشسته بود لحظه ای نگاهم و دقیق بهش دوختم یه دختر خیلی خوشگل و جذاب با لباس های شیک و آرایش ملیح روی صورتش ناخون های مانیکور زده
ناامید نگاهی به خودم انداختم لباس های کهنه و رنگ و رو رفته کفشی که پاره شده بود
چهره ای رنگ پریده و بدون آرایش اصلا امیدی نداشتم که استخدام بشم

_خانوم کاری داشتید؟!
با شنیدن صدای پر از ناز منشی سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم هول زده گفتم
_برای استخدام آگهی اومدم
نگاهی به از سر تا پا بهم انداخت و پوزخندی زد و گفت
_بفرمائید بشینید
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/08/29 13:52

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_8
#رئیس_جذاب_من

تقریبا نیم ساعت بود که منتظر نشسته بودم دیگه خسته شده بودم معلوم بود الکی بهم گفته بود منتظر بمونم چه شانسی داشتم اصلا برای استخدام شدن خواستم بلند بشم که صدای منشی بلند شد:
_برو داخل آقا حسام منتظرته
با استرس بلند شدم دستی به لباسم کشیدم و به سمت اتاقی که اشاره کرده بود حرکت کردم از شدت استرس و دلشوره دلم داشت پیچ میخورد نمیدونستم این دلشوره و استرس لعنتی چیه که مثل خوره افتاده بود به جونم کنار در اتاق که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و تقه ای زدم صدایی نیومد در اتاق و باز کردم و داخل شدم
_سلام

_سلام خانوم لطف کنید زودتر مدارکتون رو بدید
مدارکم رو بردم و بهش دادم بدون اینکه حتی سرش و بلند کنه مدارکم رو گرفت و مشغول برسی کردنش شد
_چند سالتونه؟!
_بیست سالمه
_مجردید یا متاهل؟!
_مجرد
سرش و بلند کرد و بهم خیره شد
_زبان بلدید؟
_آره
بعد از کمی صحبت کردن لبخندی زد و گفت
_خوب اینارو امضا کنید از فردا شروع به کار میکنید
با شنیدن این حرفش چشمهام از خوشحالی برق زد تموم چیزایی ک گفت رو امضا کردم
نگاهم و بهش دوختم و با خوشحالی گفتم
_ممنونم
با گفتن بااجازه از اتاقش رفتم بیرون که صدای منشی باعث شد وایستم
_استخدام شدی؟!
با چشمهایی ک برق میزد بهش خیره شدم و گفتم
_آره
پوزخندی زد و گفت
_زیاد خوشحال نباش رئیس هنوز نیومده بیاد تو رو ببینه نمیزاره بمونی
و نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت ک متعجب گفتم
_مگه ایشون رئیس نبودند؟!
_نه معاون رئیس بودند
با بیرون اومدن کسی که حالا فهمیده بودم معاون رئیس شرکت از اتاق منشی ساکت شد و بلند شد من هم دیگه حرفی نزدم و به سمت بیرون حرکت کردم
نمیدونستم قراره زندگیم تو این شرکت کلی تغیر پیدا کنه
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/08/29 13:53

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_9
#رئیس_جذاب_من


با شادی به سمت خونه حرکت کردم حتما بابا و مامان خیلی خوشحال میشدند بفهمند من یه کار پیدا کردم حالا با این کار که حقوق خوبی هم داشت میتونستم به بابام کمک کنم و کمک خرجی باشم میتونستم برای داداشم کیف و کفش نو بخرم خواهرم میتونست با شکم سیر بخوابه مامانم رو هم عمل میکردیم لبخندی از فکرام روی لبهام نشست

تقریبا ساعت ده شب بود که رسیدم داخل کوچه که شدم به سمت خونه حرکت کردم که صدای سعید یکی از پسرای لات محل بلند شد
_جوون کجا خوشگله بیا امشب و در خدمت باشیم قول میدم خوش بگذره
پشت بند این حرفش با دوست های لات و بی سر و پاش شروع کردند به خندیدن به سمتش برگشتم و با تنفر بهش خیره شدم و گفتم
_در خدمت ننت باش بیشتر خوش میگذره

از جاش بلند شد و با صدای زمختش گفت
_چی گفتی زنیکه
با اینکه ترسیده بودم ولی کم نیاوردم و بدون اینکه نشون بدم ترسیدم بهش خیره شدم و با حرص گفتم
_زنیکه اونیه که تو رو زائیده
_میکشمت زنیکه

به سمتم هجوم آورد و دستش بالا رفت
که دستی تو هوا دستش رو گرفت با تعجب به بابا خیره شده بودم که با خشم غرید
_همین الان گورت و گم میکنی سعید دفعه ی آخریه ک سر راه دخترم سبز میشی و میخوای دست روش بلند کنی دفعه ی بعدی کاری میکنم جرئت نکنی حتی از خونه بیای بیرون فهمیدی؟!

سعید با ترس سری تکون داد ک بابا دستش و ول کرد و سعید هم از فرصت استفاده کرد و فرار کرد نگاهم و به بابام دوختم که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود تو این محل همه از بابام حساب میبردن چهره ی خیلی خشن و سردی داشت و وقتی هم عصبی شد ترسناکتر میشد که حتی منی که زبونم شهره ی خاص و عام بود و جلوی هیچکس کم نمیاوردم جلوی بابام موش میشدم
چون واقعا وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد
بدون اینکه حتی نگاهم کنه با صدای خشن و سردش گفت
_برو خونه
_بابا من ....
حرفم و قطع کرد و خشن گفت
_گفتم خونه
باشه ای گفتم و به سمت خونه حرکت کردم‌‌‌.‌....
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/08/29 13:54

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_10
#رئیس_جذاب_من

_باز چیکار کردی ترسیدی؟!
با حرص گفتم
_مامان من کاری نکردم
تک خنده ای کرد و گفت
_من بزرگت کردم بچه به من دروغ نگو پشت چشمی نازک کردم و تموم اتفاقات رو بدون اینکه سانسور کنم براش تعریف کردم که دستش و محکم روی پیشونیش کوبید و گفت
_خدا مرگم بده چیکار کردی تو دختر حتما الان بابات خیلی عصبیه
با شنیدن این حرف مامان رنگ از صورتم پرید از تنها کسی که تو زندگیم میترسیدم بابا بود و ازش حساب میبردم مظلوم به مامان خیره شدم که گفت
_چشمهات و اون شکلی نکن به من ربطی نداره
_مامان
شونه ای بالا انداخت که نفسم و با حرص بیرون دادم با شنیدن صدای باز شدن در انباری مظلوم کنار مامان نشستم که صدای قدم های بابا اومد
و صداش بلند شد
_طرلان
_جانم بابا
با شنیدن صدام به سمتم برگشت نگاهش سرد بود و خشن هنوز هم انگار عصبی بود و این داشت من و میترسوند آب دهنم رو به سختی قورت دادم که صدای بابا بلند شد:
_مگه بهت نگفتم با اون لات های بی سر و پا دهن به دهن نزار؟!
_بابا من ....
حرفم قطع کرد و داد زد
_گفتم یا نگفتم
چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم
_گفتید
نفس عمیقی کشید انگار سعی میکرد خودش و کنترل کنه بعد از چند ثانیه که گذشت گفت
_چرا باهاشون کلکل کردی پس؟!
لب گزیدم الان چی باید میگفتم هر چی میگفتم بابا بیشتر از قبل عصبی میشد لعنت به امشب که میخواستم بابا رو خوشحال کنم اما فقط عصبی و ناراحتش کردم
_معذرت میخوام
عصبی لبخندی زد و خواست چیزی بگه که صدای مامان بلند شد
_سیاوش
با شنیدن صدای مامان بابا به سمتش برگشت و گفت
_بله؟!
_ببخشش دیگه تکرار نمیشه
با شنیدن این حرف مامان بابا نگاهش و بهم دوخت که چهره ام رو مظلوم کردم و بهش خیره شدم ک گفت
_فقط یکبار دیگه این رفتار و ازت ببینم نمیزارم پات و از خونه بزاری بیرون فهمیدی؟!
با شنیدن این حرف چشمهام برق زد و با خوشحالی گفتم
_آره
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/08/29 13:54

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_11
#رئیس_جذاب_من

بابا حالا انگار آرومتر شده بود اومد و کنار مامان نشست و با عشق بغلش کرد بوسه ای رو سرش نشوند که با حسودی گفتم
_کاش یکی هم ما اینجوری بغل کنه
صدای خنده ی بابا بلند شد که مامان گفت
_دختر تو چقدر حسودی
شونه ای بالا انداختم
_بابا
با شنیدن صدای ساناز بابا نگاهش و بهش دوخت و لبخند مهربونی زد و گفت
_جانم دخترم؟!
ساناز من من کرد و با خجالت گفت
_کفش داداش پاره شده پاهاش زخم شده اون نمیخواست من به شما بگم گفت بابا پول نداره میشه دیگه به جای پول تو جیبی دادن به من جمع کنید و برای داداشم کفش بخرید
با شنیدن این حرفش که مظلومانه داشت میگفت سوزش اشک رو داخل چشمهام حس کردم نگاهی به بابا انداختم که صورتش گر گرفته بود و دستاش رو مشت کرده بود انگار براش خیلی سخت بود شنیدن این حرف لبخند تلخی زد و گفت
_حتما فردا براش میخرم دخترم
_راست میگی بابایی؟!
_آره دخترم
ساناز با خوشحالی به سمت بابا رفت و محکم بغلش کرد با دیدن این صحنه چونم لرزید به سختی جلوی خودم و گرفته بودم و سعی میکردم بغضم رو فرو ببرم نگاهم به مامان افتاد ک اونم مثل من سعی میکرد گریه نکنه
بغضم رو فرو بردم و گفتم
_یه خبر خیلی خوش دارم یادم رفته بود بگم
بابا ساناز رو از خودش جدا کرد و به سمتم برگشت و گفت
_خیر باشه بگو چه خبری دخترم
_کار پیدا کردم
و با لبخند دندون نمایی به بابا خیره شدم که به طرز عجیبی اخماش رو تو هم کرد و گفت
_چه کاری اونوقت؟!
با دیدن اخماش لبخند روی لبم ماسید لب تر کردم و گفتم
_تو یه شرکت منشی مخصوص رئیس شرکت شدم یعنی باید همه جا همراهش برم تو جلسه ها و مسافرت ها
_کدوم شرکت؟!
_شرکت مهین بانو
_چی؟!
با دیدن صورت درهم و گرفته ی بابا نگران گفتم
_بابا خوبی؟!
_خوبم
بعد از گفتن این حرف بدون اینکه بهم تبریک بگه یا حتی چیزی بگه از اتاق رفت بیرون و....
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/08/29 13:54

?

همین روزها؛ اتفاقاتِ خوب خواهند افتاد درست وسطِ روزمرِگی هایمان،
دلخوشی ها راهشان را گم خواهند کرد و این بار به سمتِ ما روانه خواهند شد .
شب هایی را میبینم که از خستگیِ شادی و لبخندِ روزهایمان می خوابیم و صبح هایی که با اشتیاقِ دلخوشی هایِ تازه بیدار میشویم.
من شک ندارم یکی از همین روزها همه چیز درست خواهد شد!
#صبحتون_بخیر
#حرف_دلم

1399/08/30 09:16

?
زن ها دنیای پیچیده ای دارند؛

خیلی هایشان هر چه بلندتر می خندند یعنی تنهایی عمیق تری دارند
زنهایی هم هستند که غم هایشان را بین دیوانگی ها و شوخ طبعی های افراطی شان پنهان می کنند
زن ها را نمی توان از روی ظاهرشان قضاوت کرد
بعضی هایشان رژ لب هایشان را پر رنگ تر می کنند که بغض های ته گلویشان معلوم نشود ..
زن ها خیلی خیلی عجیبند
به ناخن هایشان لاک رنگارنگ می زنند که کسی نفهمد روزگارشان سیاه شده ..
#حرف_دلم

1399/08/30 09:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام عزیز.. چشم،حتما?

1399/08/30 10:51