The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_23
#رئیس_جذاب_من


با دیدن آریا کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم!اون اینجا چیکار میکرد چطور ممکن بود شکه بهش خیره شده بودم بعد از چند دقیقه با بهت لب زدم
_تو اینجا تو.....
انگار صدام و شنید ک پوزخندی زد و گفت
_اون شب ک مست بودم زیاد تقلا میکردی برای فرار اما دیگه نمیزارم با کسی جز من باشی
با شنیدن حرف هاش سوزش اشک رو داخل چشمهام حس کردم چجوری جرئت میکرد انقدر راحت من و قضاوت کنه اون از من چی میدونست ک به خودش اجازه میداد این شکلی با من حرف بزنه اشکام روی صورتم جاری شده بودند با گریه گفتم
_نگه دار!
بدون توجه به حرفم به رانندگیش ادامه میداد ک داد زدم
_باتوام میگم نگه دار کثافط
به سمتم برگشت نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش و به جلوش دوخت و با لحن بدی گفت
_چیه خوشت نیومد ؟ نترس بهت پول میدم

با شنیدن این حرف هاش حس کردم چیزی تو وجودم شکست به وضوح صدای شکستن قلبم و غرورم رو شنیدم درد عمیقی ک بخاطر حرفش تو قلبم پیچید
با گریه نالیدم
_ازت متنفرم میفهمی!
وقتی سکوت کرد و جوابم رو نداد با داد گفتم
_ازت متنفرم عوضی ازت متنفر.....
با سیلی محکمی ک روی دهنم کوبید سرم محکم به شیشه ی ماشین خورد و ساکت شدم بهت زده دستم و روی لب پاره شده ام گذاشتم
چقدر بدبخت شده بودم ک یه غریبه داشت دست روم بلند کرد چقدر تنها و بیکس شده بودم بابا کجایی ببینی روی دخترت دست بلند کرد کسی ک با سنگدلی تمام دخترانگیش رو گرفت
اشکهام و پاک کردم من نباید کم میاوردم من به خاطر مامانم باید تحمل میکردم با صدای خشدار شده و گرفته ناشی از گریه گفتم
_نگه دار میخوام پیاده بشم
با صدای خشن و ترسناکش گفت
_صدات و ببر و بتمرگ سر جات تا بیشتر عصبی نشدم کافیه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی تا همینجا زنده زنده سر به نیستت کنم
با شنیدن این حرفش از ترس ساکت شدم تو زندگیم از هیچ مردی نمیترسیدم اما بشدت از مرد روبروم میترسیدم و همیشه جلوش کم میاوردم نمیدونم چرا انقدر مرموز و ترسناک بود
با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم و با ترس به آریا خیره شدم ک از ماشین پیاده شد در ماشین و باز کردم و پیاده شدم با دیدن همون خونه ی ویلایی ک شبیه قصر بود و اون شب که منو به زور وارد این خونه کرد
شکه سرجام ایستاده بودم اشکام بدون هیچ اختیاری روی صورتم جاری شده بودند و دستام داشت از شدت ترس و حالت تهوعی ک بهم دست داده بود میلرزید
با صدای لرزونی گفتم
_بزار من برم
پوزخندی زد و گفت
_کجا تازه اومدی میخوای بری!
با گریه و التماس نالیدم
_کاری بهم نداشته باش تو رو خدا
به سمتم اومد و بازوم و گرفت خم شد و کنار گوشم با لحن

1399/09/01 14:40

ترسناکی زمزمه کرد
_هیس همین الان عین آدم همراهم میای داخل
با شنیدن این حرفش با چشمهای گشاد شده از ترس و بهت بهش خیره شدم


♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/01 14:40

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_24~25
#رئیس_جذاب_من

با بهت زمزمه کردم
_چی
_فقط امروز با من باش پول عمل مادرت و میدم
با درد چشمهام و باز بسته کردم قطره اشکی روی گونم چکید باید قبول میکردم مجبور بودم بخاطر مادرم چاره ای نداشتم
* * * *

نگاهی به آریا ک چشمهاش رو بسته بود و راحت خوابیده بود انداختم درد امونم رو بریده بود به سختی از روی تخت بلند شدم و لباس هام رو ک روی زمین افتاده بود برداشتم و به زحمت پوشیدم و آهسته از اتاق خارج شدم تا بیدارش نکنم!
از درد زیادی ک داشتم دلم میخواست بشینم یه جا و زار زار گریه کنم بخاطر حال و روزم به هزار بدبختی به سمت پایین رفتم قرص و آب خوردم حس میکردم هر لحظه ممکن از حال برم درد و سرگجیه ای ک داشتم باعث شده بود نتونم حرکت کنم کنار راه پله نشستم و سرم روی زانوهام گذاشتم
چشمهام از شدت درد و ضعف گرم شده بود و داشتم از حال میرفتم ک صدای بم آریا از اومد
_طرلان ؟!
با شنیدن صداش سرم و بلند کردم و گیج و منگ بهش خیره شدم ک با صدای بمش گفت
_درد داری؟!
بیحال سرم و تکون دادم ک به سمتم اومد و دستمو گرفت به سمت اتاق برد انقدر حالم بد بود ک حتی جرئت اعتراض هم نداشتم
به اتاق که رسیدیم بهم گفت یکم بخابم تا بهتر بشم

با حس دردی ک تو بدنم پیچید چشمهام رو باز کردم گیج نگاهی به اتاق ناآشنایی ک داخلش بودم انداختم بعد از چند دقیقه تموم اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد آهی کشیدم ک با یاد آوری مامانم سریع نیم خیز شدم ک دردی تو کمرم پیچید و صدای جیغم همزمان شد با باز شدن در اتاق و صدای آریا ک داخل پیچید
_طرلان خوبی؟!
با درد نالیدم
_مامانم
بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و با صدای خشنی گفت
_کی بهت اجازه داد از روی تخت بلند بشی هان؟!
بدون توجه به حرفش بیحال زمزمه کردم
_مامانم
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/01 14:41

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?


#پارت_26
#رئیس_جذاب_من


با عصبانیت گفت
_هر وقت حالت خوب شد میبرمت
با گریه نالیدم
_من خوبم تو رو خدا بریم مامانم باید عمل بشه حالش خوب نیست تو رو خدا
نگاهش و به چشمهای اشکیم دوخت کلافه دستی داخل موهاش کشید و عصبی گفت
_گریه نکن الان میریم
سریع اشکام و پاک کردم نمیخواستم عصبیش کنم تا باهام لج کنه و نزاره بریم بیمارستان مامانم الان به من احتیاج داشت باید پول رو میریختیم تا عمل میشد
با کمک آریا به سختی از روی تخت بلند شدم و به سمت بیرون حرکت کردیم....
بعد از تقریبا دو ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت پذیرش حرکت کردم
_خانوم ؟!
پرستار پذیرش با شنیدن صدام سرش و بلند کرد و گفت
_بله
_مامانم اون .....
تا خواستم حرفم و ادامه بدم صدای بابا از پشت سرم اومد و مانع حرف زدنم شد
_طرلان؟!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و با بغض نالیدم
_بابا!
نمیدونم حال و روزم چجوری بود ک با نگرانی به سمتم اومد و بازوم تو دستش گرفت و گفت
_دخترم خوبی چت شده؟!
_بابا مامان کجاست رئیس من میخواد پول عملش و واریز کنه زودتر عملش کنند حالش خوب بشه
_من پول عملش و واریز کردم دخترم مامانت خیلی وقته تو اتاق عمل
با شنیدن این حرف بابا برای چند لحظه خشک شده سر جام ایستادم با بهت گفتم
_چجوری آخه
بابا لبخندی زد و گفت
_دخترم نگران نباش مامانت الان تو اتاق عمل حالش خوب میشه
لبخندی روی لبهام نشست قطره اشکی روی گونم جاری شد مامانم تو اتاق عمل بود حالش خوب میشد سرم داشت بشدت گیج میرفت قدم اول و ک برداشتم تا پیش مامانم برم چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق ‌......
با شنیدن صدا هایی کنار گوشم هوشیار شدم آروم چشمهام رو باز کردم اولین کسی رو ک دیدم آریا بود چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد سرم خیلی داشت درد میکرد خواستم روی تخت بشینم ک صدای بم آریا بلند شد
_طرلان
برای چند دقیقه بدون اینکه حرفی بهش بزنم خیره شدم نگاهم و داخل اتاق چرخوندم کسی جز من آریا و پرستا داخل اتاق نبود با صدای گرفته ای نالیدم
_مامانم
پرستار با شنیدن صدام لبخندی زد و گفت
_مامانت خوبه خوشگل خانوم نگران نباش شما فعلا باید استراحت کنی!
روی تخت نشستم و گفتم
_من خوبم میخوام برم پیش مامانم
صدای خشن آریا بلند شد
_مامانت حالش خوبه فعلا ضعف کردی باید استراحت کنی تا سرمت تموم بشه
نگاهم و به چشمهای یخ زده اش دوختم و گفتم
_اما من خوبم!
جوری نگاهم کرد ک ساکت شدم
لعنتی چرا من انقدر از این مرد میترسیدم حتی نمیتونستم جوابش رو بدم......
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/01 14:42

شکلی!؟
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/01 14:48

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_29
#رئیس_جذاب_من


پوزخندی زد و گفت
_خانوم کوچولو مامانت بهت یاد نداده فالگوش ایستادن کار خوبی نیست!
با حرص بهش خیره شدم پسره ی عوضی تا خواستم دهن باز کنم جواب دندون شکنی بهش بدم در اتاق با صدای بدی باز شد و صدای داد بابا اومد
_دکتر پرستار!

بابا با عجله پسم زد و از کنارم رد شد داخل اتاق شدم با دیدن مامان ک دستش روی قلبش بود و رنگش بشدت پریده بود با نگرانی و وحشت بهش خیره شده بودم حتی جرئت تکون خوردن هم نداشتم نمیدونم کی دکتر و پرستار ها اومدن داخل اتاق و آریا من و از اتاق بیرون برد
_طرلان خوبی؟!

با شنیدن صدای بابا سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم چی به مامانم گفته بود ک تا این حد حالش بد شده بود با صدای خشداری گفتم
_چی به مامانم گفتی ک حالش بد شد؟!
کلافه دستش و داخل موهاش کشید و با صدای عصبی و ناراحتی گفت
_الان وقتش نیست طرلان
با عصبانیت فریاد زدم
_چی به مامانم گفتی حالش بد شد هان؟!

بابا نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید سعی میکرد خودش و کنترل کنه تا حرفی نزنه اما من واقعا عصبی بودم نمیتونستم خودم و کنترل کنم چیشده بود ک بابام ک انقدر عاشق مامان بود حالا رفتارش عوض شده بود سرد شده بود سنگ شده بود جوری رفتار میکرد انگار اصلا براش مهم نیستیم و حالا هم ک حال مامان رو خراب کرده بود
انگشتم و به نشونه ی تهدید جلوی بابام گرفتم و گفتم
_اگه مامانم چیزیش بشه هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت

تا بابا خواست حرفی بزنه صدای آریا بلند شد
_دایی بهتره فعلا حرف نزنید
با شنیدن این حرف آریا با بهت به آریا خیره شدم و زمزمه کردم
_چی دایی؟!
چند دقیقه بدون حرف بهشون خیره شدم و بعدش هیستریک شروع کردم به قهقه زدن آریا پسر عمه ی من بود یعنی اینجا چخبر بود !
_طرلان آروم باش

با شنیدن صدای بابا ساکت شدم با چشمهایی ک حالا پر از اشک شده بود بهش خیره شدم و با عجز نالیدم
_اینجا چخبره چرا این به تو گفت دایی چرا رفتارت عوض شده چی به مامانم گفتی هان؟!

تا بابا خواست حرفی بزنه در اتاق باز شد سریع به سمت پرستاری ک از اتاق بیرون اومده بود برگشتم و با گریه گفتم
_مامانم چطوره چش شده؟!
پرستار نگاهی به بابا انداخت و سری تکون داد و گفت
_حال مادرتون اصلا خوب نیست یه سکته قلبی داشتن بهتون گفته بودم نباید شکه بشن و خبر بدی بهشون داده بشه
با شنیدن این حرفش با گریه و ترس گفتم
_خوب میشه مگه نه؟!
_فعلا تو بخش مراقبت های ویژه باید باشن لطفا اینجا رو هم خلوت کنید
با رفتن پرستار حس کردم دنیا دور سرم چرخید به سمت بابا برگشتم و گفتم
_به مامانم چی گفتی
و سیاهی مطلق......
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/01 15:05

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_30
#رئیس_جذاب_من


چند هفته گذشته بود حال مامانم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شد اما تو این چند هفته انگار مامانم صد سال پیر شده بود حال روحیش اصلا خوب نبود از بابام متنفر شده بودم نمیذاشتم حتی به خونه بیاد گرچه مامان دعوام میکرد اما برام مهم نبود بابا پول عمل مامان رو از پدرش گرفته بود پدرش یه مرد ثروتمند با اصل و نصب بود و خبر بدی ک هممون رو از پا در آورد تو این چند هفته این بود ک بابام ازدواج کرده بود اون هم با دختر عموش مامان با شنیدن این خبر داغون شده بود اما سعی میکرد جلوی ما چیزی رو بروز نده
_آبجی؟!
با شنیدن صدای سحر نگاهم و بهش دوختم و با صدای گرفته ای گفتم
_جانم
_بابا کجاست چرا نمیاد دلم براش تنگ شده
با شنیدن اسم بابام عصبی شدم و بی اختیار با عصبانیت داد زدم
_نیست مرد دیگه اسم اون و نیار فهمیدی؟!
بدون اینکه به چونه ی لرزونش و چشمهای اشکیش توجه کنم محکم تکونش دادم و گفتم
_فهمیدی؟!
با ترس سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد ک صدای عصبی مامان اومد
_طرلان
سرم بلند کردم و بهش خیره شدم ک نگاه عصبی بهم انداخت و رو کرد به سمت ساناز و با صدای آرومی گفت
_گریه نکن دخترم برو پیش داداش سیاوشت من میام الان باشه دختر قشنگم
ساناز با گریه سری تکون داد و رفت داخل اتاق با رفتنش مامان عصبی نگاهم کرد و گفت
_هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟!
از شدت عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم اما مگه میشد با هر بار شنیدن اسمش بیشتر از قبل عصبی میشدم و تنفرم نسبت بهش بیشتر میشد

_طرلان باتوام
با شنیدن صدای مامان با عصبانیت و بغضی ک حالا به گلوم هجوم آورده بود گفتم
_نمیتونم خودم و کنترل کنم با شنیدن اسمش عصبی میشم دست خودم نیست مامان اون اسطوره ی من بود اما الان جز جز ....
_ادامه نده طرلان لطفا!
ساکت شدم و با چشمهای اشکی بهش خیره شدم ک گفت
_تو حق نداری درمورد بابات اینجوری حرف بزنی اون هنوزم بابای تو!
بهت زده نالیدم
_مامان
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/01 15:06

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#شومیز_سارافون
#جهت_ایده

1399/09/01 17:31

ترک زبان ها میگن:
"یالوارانا یالوار"
به معنی اونی که منتتو میکشه منتشو بکش.
مفهومش میشه اگه کسی دوست داره دوستش داشته باش ، نرو سراغ کسی که دوست نداره...!

#حرف_دلم

1399/09/01 20:39

امروز‏سوار تاکسی شدم همسر راننده هم رو صندلی شاگرد نشسته بود وسط حرفاشون راننده گفت حاج خانوم من شما رو نداشتم چیکار میکردم
حقیقتن دلم خواست!

#سهیلا_نوشت
#حرف_دلم

1399/09/01 20:40

امروز صبح توی صف نونوایی بودم که نفر جلوییم گوزید.

داشتم فکر میکردم که خودمو بزنم به بیخیالی، که طرف سرش رو برگردوند و گفت: اگه صداش رو شنیدی یعنی فاصله اجتماعی رو رعایت نکردی،

اگر هم بوش رو فهمیدی یعنی اون ماسکت به درد نمیخوره، و این روزها کرونا میگیری

بعدش هم سرش رو تکون داد و زیر لب گفت همینا هستن که باعث شدن ویروس منتشر بشه.

هیچی دیگه اون گوزید ما شرمنده شدیم .

#ب_وقت_خنده?
#حرف_دلم

1399/09/01 20:41

شب تکرارِ بی نهایتِ ناگفته هاست
شاید تو هم جایی در دوردست ها
ستاره‌ها را می‌شماری ...

#شبتون_بیفکر
#حرف_دلم

1399/09/01 21:09

دوستانی ک متنای وبلاگو میفرستن کانال و گروه دیگه بدون درج لینک بلاک من راضی نیستم حداقل تک کنید ادرس بلاگ رو ممنون

1399/09/01 23:59

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_31
#رئیس_جذاب_من


_بابات هر کاری کرده به خودش مربوط!
دیگه نمیخوام در این مورد حرفی بشنوم سعی کن به خودت مسلط باشی الانم دیرت شده زود آماده شو برو سر کارت
بعد از تموم شدن حرف هاش بدون اینکه منتظر جوابی از من بمونه به سمت خونه رفت من چجوری میتونستم آروم باشم وقتی بابام با کارش نابودم کرده بود بلاخره انتقام خودم و مادرم رو از همشون میگرفتم بخاطر مامانم سعی میکنم قوی باشم!
* * * * *
داخل شرکت ک شدم صدای منشی بلند شد
_هی تو؟!
به سمتش برگشتم و با صدای سردی گفتم
_من اسم دارم!
پشت چشمی نازک کرد و با صدای تیزش گفت
_رئیس کارت داره گفت بری اتاقش
سری تکون دادم اول به سمت اتاق مخصوص خودم رفتم وسایلم رو داخل اتاق گذاشتم و بعد اینکه داخل اتاق به همه ی ‌کار هام رسیدم
به سمت اتاق رئیس حرکت کردم از وقتی فهمیده بودم اون پسر عمه ی منه ازش متنفر شده بودم در اصل از تموم خانواده ی پدریم متنفر بودم اون خانواده همیشه باعث ناراحتی مادر من شده بودند مگه یتیم بودن جرم بود ک این همه سال مادرم و پدرم رو طرد کردند و حالا پدرم ما رو ترک کرده بود عجب دوئلی شده بود پوزخندی روی لبهام نشست سرم و تکون دادم تا به افکار آزار دهنده ام پایان بدم
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای زدم ک صدای آریا بلند شد
_بفرمائید داخل!
در و باز کردم با دیدن بابا ک روی مبل نشسته بود چشمهام پر از خشم و نفرت شد نگاهم و ازش گرفتم و به آریا دوختم و با لحن سردی گفتم
_چیکارم داشتید ؟!
_این مدارک و تا شب کامل کن فردا هم یه سفر کاری داریم چن روزه ک باید بریم شمال فردا صبح راس ساعت آماده باش بیا شرکت
_باشه
به سمتش رفتم و مدارک رو ازش گرفتم و گفتم
_کار دیگه ای با من ندارید؟!
_نه میتونی بری
سری تکون دادم و اولین قدم رو ک برداشتم صدای بابام بلند شد
_طرلان ؟!
ایستادم اما به سمتش برنگشتم صدای قدم هاش ک داشت به سمتم میومد رو شنیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا چیزی نگم
_مامانت حالش خوبه؟!
با شنیدن این حرفش پوزخندی روی لبهام نشست به سمتش برگشتم نگاهم به چشمهاش دوختم و گفتم
_مهمه مگه؟!
چند ثانیه بدون حرف به چشمهام خیره شد چشمهاش سرد شد درست مثل وقت هایی ک عصبانی میشد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه با لحن سردی گفت
_نه
پوزخندی زدم و گفتم
_پس چرا میپرسید؟!
لحنش نیشدار شد
_نمیخوام بچه هام یتیم بشن درست مثل خودش
با شنیدن این حرفش چشمهام از عصبانیت و بهت گرد شد ناخوادگاه دستم بالا رفت و محکم خوابوندم تو گوشش دستش و روی گونه اش گذاشت و بهت زده بهم خیره شده بود من هیچوقت تو بدترین شرایط به خودم اجازه

1399/09/02 14:27

نمیدادم به بابام تو بگم اما امروز بهش سیلی زدم برای اولین بار
اشک داخل چشمهام جمع شد انگشتم و به نشونه ی تهدید جلوش گرفتم و با صدای لزون پر از خشم گفتم
_دیگه هیچوقت به خودت اجازه نده اسم مامان من رو بیاری دیگه هیچوقت سعی نکن حتی با من حرف بزنی! یا بخوای به مامانم نزدیک بشی ازت متنفرم
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم جلوی چشمهای بهت زده اش از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم داخل اتاق ک شدم در محکم بستم و تکیه دادم بهش سر خوردم کنار در روی زمین نشستم بغضم با صدای بدی شکست بابام عاشق مامانم بود چیشده بود ک حرف از مردن مامانم میزد چرا بابام عوض شده بود

♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/02 14:27

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_32
#رئیس_جذاب_من


_مامان
_جانم؟!
_فردا قراره بریم مسافرت کاری!
با شنیدن این حرفم نگاهش رو بهم دوخت و گفت
_کجا؟!
_شمال انگار یه سفر چند روزه است من هم چون منشی رئیس هستم باید باهاش برم
سری تکون داد و گفت
_لباس گرم هم بردار اونجا خیلی هوا سرده دخترم
تا خواستم جواب مامان رو بدم صدای ناراحت ساناز بلند شد
_اما مامان آبجی طرلان ک لباس گرم نداره
مامان با شنیدن این حرف ساناز نگاه ناراحت و شرمنده اش رو بهم دوخت نمیخواستم هیچوقت مامانم رو شرمنده ببینم اونم جلوی ما ک بچه هاش بودیم لبخندی زدم و گفتم
_رئیس ام قراره فردا بهم پول بده میرم لباس گرم میخرم
صدای خوشحال ساناز بلند شد
_راست میگی آبجی؟!
لبخندی زدم و گفتم
_آره خوشگلم
با خوشحالی به سمتم اومد و محکم بغلم کرد وقتی ازم جدا شد گونه اش رو بوسیدم و گفتم
_درس هات رو خوب میخونی و مامان رو اذیت نمیکنی تا من بیام باشه؟!
با صدای شیرینی گفت
_باشه آبجی
و بدو بدو به سمت سیاوش ک داشت تلویزون نگاه میکرد رفت
_طرلان؟!
با شنیدن صدای مامان به سمتش برگشتم و گفتم
_جانم
_میدونم ک پولی نداری فردا برای خودت لباس گرمی بخری این و بگیر بفروش!
با دیدن گردنبند مورد علاقه ی مامان ک بابا براش خریده بود ابروهام و تو هم کردم و گفتم
_مامان فردا رئیسم قراره بهم پول بده من دروغ نگفتم لطفا دیگه این و درنیار ک بخوای بدی به من ک بفروشم یا بخوای بفروشی میدونم این و چقدر دوست داری!
مامان با صدای گرفته ای گفت
_شاید اگه من با بابات ازدواج نمیکردم شما و اون زندگی بهتری داشتید!
_مامان!
لبخند تلخی زد و گفت
_ببخشید دخترم تو رو هم ناراحت کردم با حرف هام
هر چقدر میگذشت تنفرم نسبت به پدرم بیشتر میشد به سمت مامان رفتم و بغلش کردم آروم در گوشش گفتم
_دوستت دارم مامان ما همیشه کنارتیم دیگه نمیخوام ناراحت ببینمت

?
♥️?
?♥️?
♥️?♥️?

1399/09/02 14:34

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️


#پارت_33
#رئیس_جذاب_من


داخل شرکت شدم تازه ساعت هفت صبح بود ک رسیده بودم هیچکس داخل شرکت نبود به سمت اتاقم رفتم چمدونم رو داخل اتاق گذاشتم ک صدای مریم یکی از کارمند های شرکت اومد
_وای فاطمه انگار هیچکس نیومده!
از اتاق خارج شدم ک مریم و فاطمه با دیدنم جیغی کشیدند و گفتن
_وای طرلان تو اینجایی!
از همانگیشون خندم گرفت لبخندی زدم و گفتم
_آره تازه اومدم ولی انگار هیچکس نیومده امروز چرا مگه قرار نبود بریم سفر کاری؟!
مریم تک خنده ای کرد و گفت
_همه ی کارمندا نمیان فقط چند نفر به انتخاب رئیس میان!
فاطمه صورتش و با چندش جمع کرد و گفت
_خانوم نظری هم میاد؟!
مریم با خنده گفت
_آره
_وای خدا معلوم نیست ایندفعه خودش و چه شکلی میکنه میاد هر بار ک میادا با دیدنش تا چند روز خوابم نمیبره حس میکنم جنی چیزی کنارم
با شنیدن این حرفش شروع کردم به خندیدن خانوم نظری کارمند بخش نقشه کشی شرکت بود ک هر روز با ظاهر و آرایش های عجیب غریب میومد شرکت یه روز سر تا پا عین درخت سبز و قهوه ای میشد یه روز عین هاچ زنبور عسل سر تا پا زرد میشد و باعث خنده ی بقیه میشد
_به چی دارید میخندید خانوما؟!
با شنیدن صدای حسام ساکت شدیم ک صدای فاطمه بلند شد
_به خانوم نظری!
مریم چشم غره ای بهش رفت ک بدون توجه به مریم شروع کرد به حرف زدن و ناله کردن حسام هم با لبخندی ک روی لبهاش بود با دقت داشت به حرف هاش گوش میداد و میخندید
حسام معاون آریا بود یه پسر غربی با موهای بور و چشم های درشت آبی رنگ با هیکل ورزشکاری با تیپ رسمی ک خیلی جذابش کرده بود
_خانوم مجد؟!
با شنیدن صدای آریا نگاهم و از حسام گرفتم و بهش دوختم ک داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد اصلا نفهمیده بودم کی اومد


?
♥️?
#حرف_دلم

1399/09/02 14:34

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_34
#رئیس_جذاب_من


_بله؟!
_بیا اتاقم!
و خودش حرکت کرد دنبالش به سمت اتاقش حرکت کردم نمیدونم چرا انقدر از این بشر میترسیدم شاید چون وحشی بود و هی بهم میپرید نفس عمیقی کشیدم و داخل اتاق شدم ک صدای خشدارش بلند شد
_در اتاق و ببند!
در اتاق و بستم و با صدایی ک سعی میکردم آروم و خونسرد باشه گفتم
_با من کاری داشتید رئیس؟!
بدون توجه به سئوالم گفت
_کی بهت اجازه داده وسط شرکت بشینی با بقیه حرف بزنی هان؟!
با چشمهای گرد شده از تعجب بهش خیره شدم این روانی باز چی داشت سر هم میکرد من اصلا حرفی نزدم ک بخوام لاس بزنم
با عصبانیت گفتم
_چیزی زدید؟!
پوزخندی زد و به سمتم یورش آورد ک جیغ کوتاهی کشیدم محکم من و به دیوار چسپوند و با عصبانیتی ک سعی میکرد کنترلش کنه بهم خیره شد از شدت ترس این کار ناگهانیش داشتم نفس نفس میزدم خم شد روی صورتم و با صدای ترسناکی گفت
_کافیه یکبار دیگه دور بر حسام یا هر مرد دیگه ای ببینمت بلایی به سرت درمیارم ک دیگه جرئت نکنی حتی به یه مرد خیره بشی
باز نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و عین همیشه سرکش به چشمهاش خیره شدم و گفتم
_تو فکر کردی کی هستی که این حرف ها رو به من میزنی هان؟!
_من شوهرتم!
با عصبانیت داد زدم
_تو شوهر من نیستی تو یه آشغالی فهمیدی ازت متنفرم ازت...
با تو دهنی محکمی ک خوردم حرف تو دهنم ماسید شوری خون رو داخل دهنم حس میکردم با بهت دستم و روی دهنم گذاشتم و بهش خیره شدم
چشمهاش از عصبانیت قرمز شده بود و رگ گردنش برآمده از شدت خشم داشت نفس نفس میزد
با صدایی ک تا حالا ازش نشنیده بودم گفت
_آدمت میکنم اونوقت میفهمی شوهرت کیه دختره ی خیره سرگ
در اتاق رو ک قفل کرد تازه انگار به خودم اومدم با ترس گفتم
_چرا در اتاق و قفل کردی؟!
نگاه ترسناکی بهم انداخت و با لحن بدی گفت
_میخوام بهت نشون میدم شوهرت کیه
_تو رو خدا در و باز کن بزار من برم
_گو اضافه خوردی میخوای بری تا وقتی آدمت نکردم اجازه نداری هیچ جا بری دختره ی پتیاره
دیگه رسما به گریه و گو خوردن افتاده بودم

?
♥️?
#حرف_دلم

1399/09/02 14:35

بلند شد
_عزیزم عقب بشین من جلو پیش عشقم میشینم
با چندش صورتم رو جمع کردم و گفتم
_باشه خوشگله!
♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/02 14:35

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?
#پارت_35
#رئیس_جذاب_من


وقتی سنگینی نگاهش از روم برداشته شد قطره اشکی روی گونم چکید ک محکم من و تو بغلش گرفت و با صدای خشداری گفت
_گریه نکن
با شنیدن این حرفش شدت اشکام بیشتر شد که اینقدر منو مورد آزار قرار میده و من هیچ کاری نتونسته بودم بکنم از خودم متنفر بودم از اینکه دختر بودم و هیچ‌ کاری برای دفاع از خودم نمیتونستم بکنم با چشمهای پر از اشک بهش خیره شده بودم چرا بعد از اون همه بلایی ک سرم در آورد بازم ازش متنفر نبودم چرا خدا!!!
_درد داری؟!
با هق هق گفتم
_به تو ربطی نداره تو ک کار خودت رو کردی دیگه چی از جونم میخوای ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ...
موهامو بوسید
با حرص گفتم
_وحشی
پوزخندی زد و گفت
_دفعه ی آخرت باشه حرف از مرگ میزنی!
_به تو ربطی نداره من درمورد هر چی ک بخوام حرف میزنم
بهم نزدیک شد و گفت
_میبینم ک باز زبونت دراز شده تا چند دقیقه پیش ک داشتی از ترس میلرزیدی حالا چیشده داری زبون در آوردی برا من!
زل زدم داخل چشمهاش و گفتم
_من از هیچکس نمیترسم تو ک جای خود داری
پوزخندی زد و گفت
_مواظب خودت باش خانوم کوچولو
بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج شد
_بلاخره به وقتش حالت رو میگیرم پسره ی خودخواه عوضی زورگو
* * * *
همه داشتن سوار ماشین ها میشدن برای سفر به شمال من هاج و واج مونده بودم نمیدونستم سوار کدوم ماشین بشم ک صدای دخترونه ی پر از عشوه و نازی اومد
_آریا عشقم بریم!
به عقب برگشتم با دیدن دختری ک کنار آریا ایستاده بود حس کردم صورتم از عصبانیت و حرص کبود شده یه دختر خوشگل و قد بلند کمر باریک و لاغر با آرایش ملایم روی صورتش ک خیلی زیبا شده بود
_طرلان خانوم؟!
با شنیدن صدای حسام با حسادت نگاهم و از آریا و اون دختره گرفتم با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم
_بله آقا حسام؟!
_شما با کدوم ماشین میرید؟!
نگاهم به آریا افتاد ک داشت با غضب به من و حسام نگاه میکرد حقش بود یکم بسوزونمش لبخند ملیحی به حسام زدم و با ناز گفتم
_نمیدونم آقا حسام منتظرم ببینم با کی باید برم
لبخندی زد و گفت
_بفرمائید منم تنهام با هم میریم
تشکر کردم و اولین قدم رو برداشتم ک صدای آریا اومد
_خانوم مجد سوار ماشین بشید باید حرکت کنیم!
نگاهم به حسام افتاد ک لبخندی زد و گفت
_برو تا این بد اخلاق عصبی نشده کار دستمون بده
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد به رفتنش خیره شده بودم ک صدای عصبی آریا بلند شد
_گمشو تو ماشین تا همینجا چالت نکردم
خواستم بهش بگم هیچ غلطی نمیتونی بکنی اما ترسیدم باز اون روی سگش بیاد بالا پس بدون حرف به سمت ماشینش رفتم ک صدای اون دختره ک کنار ایستاده بود

1399/09/02 14:35

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?

#پارت_36
#رئیس_جذاب_من


با حرص عقب نشستم ک اون دختره ی چندش و آریا هم سوار شدند ماشین حرکت کرد
در طول راه سعی میکردم به حرف ها و عشوه هایی ک اون دختره داشت برای آریا میریخت توجه نکنم و به بیرون خیره بشم اما مگه میشد!
صدای پر از ناز و عشوه اش رو ک حالم و بهم میزد بلند شد
_عشقم!!!
آریا با صدای یخ زده اش گفت
_بله؟!
_من گرسنمه
_چند دقیقه ی دیگه میرسیم
وای دختره ی چندش دلم میخواست بکوبم تو دهنش انقدر ک این برای آریا عشوه و ناز میومد هر کی نمیدونست فکر میکرد شوهرش
_عزیزم شما چند سالته؟!
با شنیدن حرفش ک من و مخاطب قرار داده بود سرم رو بلند کردم و گفتم
_بیست
_سنت ک خیلی کمه برای کار کردن حتما وضع مالیت زیاد خوب نیست از قشر ضعیف هستی درسته؟!
با شنیدن این حرفش ک با لحن بدی هم گفت از عصبانیت دستام رو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم نگاهم از آینه به آریا افتاد ک داشت بهم نگاه میکرد تو نگاهش پر از حرف بود اما برام مهم نبود
لبخندی زدم و گفتم
_آره عزیزم بخاطر پول مجبور شدم شروع کنم به کار کردن ما مثل شما تو پر قو با پول بزرگ نشدیم و یاد گرفتیم روی پا خودمون وایستیم و متکی به یکی دیگه نباشیم خودمون رو به پسرا نچسپونیم و سرگمیمون خوش گذرونی با هر بی سر و پایی نباشه!
بعد از گفتن حرف هام ساکت شدم نگاهم لحظه ای به آریا افتاد ک داشت معنا دار نگاهم میکرد انگار فهمیده بود تیکه ی آخرم حرفم رو بهش متلک انداختم
با شنیدن صدای جیغ بنفش دختره نگاهم و به سختی از آریا گرفتم و بهش دوختم
آریا با صدای عصبی گفت
_ببند دهنت و شرمیلا!
با شنیدن اسم شرمیلا پوقی زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند بعد از چند دقیقه ساکت شدم و با صدایی ک هنوز توش خنده موج میزد گفتم
_اسمت خیلی باحال دختر شرمیلا!
با شنیدن این حرفم با عصبانیت داد زد
_آریا نمیخوای به این دختره ی گدا گشنه چیزی بگی؟!
با شنیدن این حرفش آمپر چسپوندم و با حرص گفتم
_گدا گشنه امثال تو ک عین آدم خوارا چسپیدی به یه پسر پولدار تا بیاد بگیرتت انقدر ترشیده ای ک چسبیدی به آریا .
تا خواست چیزی بگه صدای عصبی آریا بلند شد
_جفتتون خفه شید!
شرمیلا با عصبانیت لب زد
_به حسابت میرسم
برو بابایی نثارش کردم و به بیرون خیره شدم فک کرده بود من از اون دخترای بی زبونم ک هر چی دلش خواست میتونه بار من کنه و منم هیچ حرفی بهش نمیزنم اما کور خونده بود هر چیزی ک میگفت ده برابر بارش میکردم دختره ی پتیاره دیگه تا رسیدن به یه سفره خونه بین راهی هیچ حرفی نزدیم و آریا تو سکوت رانندگی میکرد...


♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/02 14:36

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?

#پارت_37
#رئیس_جذاب_من


بعد از اینکه نهار خوردیم دوباره ماشینا حرکت کردند تقریبا نیمه های شب بود ک رسیدیم هر نفر یه اتاق برداشت من هم با با فاطمه و مریم اتاق برداشتم جفتشون انقدر شیرین و دوست داشتنی بودند این دو تا دختر داخل شرکت فقط با این دو نفر جور بودم از بقیه زیاد خوشم نمیومد و باهاشون جور نبودم شاید چون وضعیت مریم و فاطمه تقریبا مثل خود من بود
چشمهام رو بستم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیز دیگه ای کمی بخوابم صبح زود باید بیدار میشدیم!
* * * * *
با حرص داشتم زیر لب غر میزدم ک صدای حسام از پشت سرم اومد
_طرلان خانوم چرا دارید غر میزنید!؟
هینی از ترس کشیدم‌ و به سمتش برگشم چشم غره ای بهش رفتم ک صدای خنده اش بالا رفت با حرص بهش خیره شده بودم ک صدای آریا اومد
_حسام؟!
حسام با خنده به سمتش برگشت و گفت
_جونم داداش؟!
_بیا کارت دارم
_باشه
با رفتن حسام دنبال آریا اداش رو در آوردم پسره ی عوضی تو برو با همون شرمیلا جونت لاس بزن چقدر این شرمیلا نچسپ و داغون بود هر چقدر میگذشت بیشتر ازش متنفر میشدم صبحانه رو ک رسما کوفتمون کرد بس که سر میز صبحانه از خودش ادا در آورد اه اه اخه دختر هم انقدر آویزون و حال بهم زن
_طرلان ؟!
با شنیدن صدای فاطمه به سمتش برگشتم و گفتم
_هان؟!
_حالت خوبه ؟!
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم ک گفت
_اما من اصلا خوب نیستم
_چرا؟!
_این دختره کیه دنبال آریا اومده هی میچسپه به حسام اعصابم و خراب کرده شیطونه میگه جفت پا برم تو حلقش
با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم با دیدن چشمهای گرد شده ام گفت
_خوب چیه مگه دروغ میگم؟!
چشمهام رو ریز کردم و مشکوک بهش خیره شدم ک با پته پته گفت
_خوب چیزه میدونی
منتظر بهش خیره شدم ک با حرص گفت
_چرا اون شکلی خوب نگاهم میکنی؟!
_تو عاشق حسامی؟!
_خانوما!!!!
با شنیدن صدای حسام رنگ از صورت فاطمه پرید آب دهنم رو قورت دادم و به سمتش برگشتم ک با دیدن چشمهای شیطون حسام فهمیدم حرفامون رو شنیده ....

♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/02 14:36

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?

#پارت_38
#رئیس_جذاب_من


حسام با صدای شیطونی گفت
_کسی عاشق من شده !!
نگاهم و به فاطمه دوختم ک انگار اصلا تو این دنیا نبود به سمت حسام برگشتم تا حرفم رو جمع و جور کنم ک صدای خونسردی فاطمه بلند شد
_حسام پسر خاله ام رو میگفت آقا حسام!
نگاهم به صورت حسام افتاد ک لبخند از روی لبهاش ماسید و صورتش داشت کبود میشد
متعجب از تغیر چهره ی حسام به سمت فاطمه برگشتم ک با لبخند موزی روی لبهام به حسام خیره شده بود شک نداشتم یه چیزی بین این دو تا هست!
_حسام؟!
با شنیدن صدای آریا از فک کردن به رفتار این دو تا خارج شدم و نگاهم رو بهش دوختم ک داشت با حسام حرف میزد
_حله داداش هواسم هست فعلا خوش بگذره بهت
و چشمکی حواله اش کرد هنوز نگاهم روی آریا بود ک نیم نگاهی بهم انداخت و رفت با رفتنش
صدای کنجاو فاطمه اومد
_با اون دختره ی چندش کجا میخواستند برن؟!
حسام با اخم گفت
_به تو ربطی نداره!
و در مقابل چشمهای گرد شده ی فاطمه گذاشت رفت فاطمه با صدایی متعجب گفت
_این چش بود؟!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_واقعا نفهمیدی چش بود؟!غیرتی شد این سئوال و ازش پرسیدی!
با شنیدن این حرفم لبخند شادی روی لبهاش نشست و با ذوق گفت
_جدی میگی؟!
_نیشت و ببند چه ذوقی هم کرده
بدون توجه به حرفم انگار چیزی یادش اومده باشه ک گفت
_وای طرلان دیدی رئیس و اون دختره فک کنم رفتند ویلای خالی رئیس!
متعجب بهش خیره شدم و لب زدم
_یعنی چی مگه اینجا نمیمونن؟!
چشمک شیطونی زد و گفت
_نه بابا مگه دیوونه اس اینجا بمونه!
فاطمه بعد از گفتن این حرفش بدون اینکه نگاهی به صورت شکه و بهت زده ی من بندازه گفت
_نمیای بریم داخل ؟!
با صدای گرفته ای به سختی گفتم
_تو برو منم میام!
با رفتن فاطمه داشتم به حرف هاش فکر میکردم آریا یه پسر عوضی بود ک بخاطر عیش و نوش خودش حتی تو سفر کاری هم دست از رفتار مزخرفش برنمیداشت مرتیکه ی کثافط ازش متنفر شده بودم من رو بازیچه ی دست خودش کرده بود و هر وقت ک میخواست با تهدید بهم نزدیک میشد ، همه ی مرد ها شبیه هم بودن یه مشت ادم های فرصت طلب ک برای خواسته هاشون هر کاری انجام میدند
چرا من اصلا باید بشینم وقتم رو با فکر کردن به اون متجاوز عوضی تلف کنم
لیاقتش همون زنش بود که ترکش کرده اه باز میگرنم شروع شده بود
دستم و روی سرم ک داشت تیر میکشید کشیدم ک صدای مردونه ی غریبه ای اومد

_سلام خانوم اینجا منزل آقای آریا رادمنش؟!
با حرص ناشی از عصبانیت و سردرد بدون اینکه سرم و بلند کنم با خشم غریدم
_آره خبر مرگش بیاد منزل اون مرتیکه عوضی روان پریش مریض همینجاست !
با شنیدن صدای قهقه ای سرم و بلند کردم چند تا فحش

1399/09/02 14:37

بارش کنم ک با دیدن کسی ک کنارش ایستاده بود حرف تو دهنم ماسید و خشک شده بهش خیره شده بودم


♥️
?♥️
#حرف_دلم

1399/09/02 14:37

♥️?♥️?
?♥️?
♥️?
?

#پارت_39
#رئیس_جذاب_من


بابام بود ک با اخم بهم خیره شده بود!اولش ترسیدم درست مثل قبلا ک وقتی کار اشتباهی میکردم و اون اخم میکرد منم از ترس اون ساکت میشدم شده بود
_عزیزم بریم داخل؟!
با شنیدن صدای نازک زنونه ای ک خطاب به بابام داشت حرف میزد نگاهم سر خورد بهش یه زن تقریبا چهل و پنج ساله با صورت زیبا و آرایش کرده ک خیلی خوش پوش و شیک بود نمیشد زیباییش و جذاب بودنش رو انکار کرد با شک بهش خیره شده بودم ک صدای یخ زده ی بابا بلند شد
_بریم!
پس هدسم درست بود اون زن همسر جدید بابام بود کسی ک بابا بخاطرش مامان رو تو بدترین شرایط ترک کرد و رفت کسی ک آوار شده بود روی خوشبختی و زندگی مامانم!
چشمهام پر از تنفر و کینه شد صدای نازکش ک من و مخاطب قراره داده بود باعث شد به خودم بیام
_عزیزم میشه بری کنار؟!
با خشم به چشمهای عسلی رنگ آرایش کرده اش خیره شدم و گفتم
_تو سر راه من قرار گرفتی تو برو کنار
چشمهاش متعجب شد انگار از طرز صحبت کردنم متعجب شده بود اما اصلا برام مهم نبود من از این زن و خانواده اش متنفر بودم
صدای عصبی بابا بلند شد
_طرلان درست صحبت کن!
بی اختیار پوزخندی زدم بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم عصبی زن جدیدش رو پس زدم و به سمت بیرون ویلا حرکت کردم هوای اون جا دیگه داشت خفم میکرد نمیتونستم بیشتر از این بمونه به سمت ساحل حرکت کردم تموم مدت داشتم به این فکر میکردم چجوری میتونم با بابا و همسرش دووم بیارم اینجا من ازشون متنفر بودم
سیب گلوم بالا پایین شد بغض داشت خفم میکرد فکر کردن به اینکه الان مامان من داره غصه میخوره و سختی میکشه و اینجا بابا و همسرش داشتن عشق و حال میکردند دیوونم میکرد

اول صبح بود و ساحل خلوت جیغ بلندی از سر درد کشیدم ک بغضم شکست و اشکام روی صورتم جاری شدند چقدر بدبخت و بیکس بودم مادرم داشت از دوری بابام خون گریه میکرد و اون داشت خوش میگذروند من هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم اصلا چیشد ک بابا یهو این همه تغیر کرد و اون همه عشق یهو سرد شد
نگاهم به دریا افتاد ک به شدت خروشان بود چی میشد اگه میرفتم و غرق میشدم کسی هم اصلا پیدام نمیکرد راحت میشدم بی اختیار دلم کمی مرگ میخواست اولین قدم رو ک داخل آب گذاشتم لبخندی روی لبهام نشست دومین قدم رو ک برداشتم چشمهام رو بستم هر چی بیشتر میرفتم بیشتر دلم میخواست اما با یاد آوری مامان سیاوش ساناز ناخوداگاه چشمهام باز شد اونا به من احتیاج داشتند
دست و پا زدم تا از آب خارج بشم اما نمیشد داشتم غرق میشدم دیگه ناامید شده بودم از تقلا کردن ک دستی دورم کمرم پیچید و من رو از اب کشید بیرون نگاهم به پسر

1399/09/02 14:37