The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

زن رو با دستای خودم میکشم.
با شنیدن این حرف من برای ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت:
_طرلان
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_کار های خودش باعث میشه همچین فکری داشته باشم ، اخه مگه میشه یه آدم انقدر ذاتش پلید و بد باشه.
_کی ذاتش پلیده؟!
با شنیدن صدای آریا جفتمون به سمتش برگشتیم ک گفتم
_شهین
_اون و میشه به عنوان یه شیطان یاد کرد واقعا خیلی بد.
صدای آرسین بلند شد
_سلام آقا آریا
_سلام چخبر داداش خوبی 
_خوبم ممنون ، قرار بود امروز جایی بریم
کمی فکر کرد و گفت:
_آهان اون افتاد برای هفته ی دیگه
_باشه پس من برم
_کجا؟
_خونه میدونی که امشب یه مهمونی و همه دعوتید.
آریا سری تکون داد ، آرسین بعد از خداحافظی کوتاهی رفت به سمت آریا برگشتم لبخندی بهش زدم و گفتم:
_خسته نباشی آقا!
لبخند محوی زد و گفت:
_بچه ها کجاند
با شنیدن این حرفش حرصی شدم و گفتم
_آریا ببین باز نری بچه هارو سیخونک کنی بیدارشون کنی تازه خوابشون کردم با بدبختی بعد هی بیدار میشند گریه میکنند عین باباشون شدند.

#حرف_دلم

1399/09/19 22:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#چالش_هفته
#فعالیت_اعضا
#دلبری
#شیطنت
#حرف_دلم
عشقتون پایدار گلم??

1399/09/19 22:39

کوتاه ترین داستان عاشقیِ من:
یار خندید..:)

#حرف_دلم?

1399/09/20 19:15

امشب اندوه تو
بیش از همه شب شد یارم
وای از این حال پریشان
که من امشب دارم ...!

#حرف_دلم

1399/09/20 21:15

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#چالش_هفته
#دلبری
#شیطنت
#فعالیت_اعضا
#حرف_دلم
عشقتون پایدار عزیزم?

1399/09/20 23:17

#پارت_103
_آریا ببین باز نری بچه هارو سیخونک کنی بیدارشون کنی تازه خوابشون کردم با بدبختی بعد هی بیدار میشند گریه میکنند عین باباشون شدند.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_بیشتر شبیه مامانشون هستند لوس.

امشب همه خونه ی آقاجون دعوت بودیم و همه ی فامیل بودند شب خیلی خوبی بود و به هممون خیلی خوش گذشت ، تقریبا نیمه های شب بود که خواستیم برگردیم خونه اما آقاجون اینا گفتند چون دیر وقته همونجا بمونیم و یه اتاق دادند بهمون که مخصوص ما درستش کرده بودند ، و وقت هایی که آریا میرفت جایی ما میومدیم تو این اتاق با بچه ها ،از وقتی از بیمارستان مرخص شده بودم بیشتر هواسمون بود به بچه ها و خودمون سر و کله ی سعید هم اصلا پیدا نشده بود جز یکبار که پیام داد تاوان سختی پس خواهید داد.
اما تو این چند ماه اصلا اتفاق خاصی نیفتاده بودم رفتم روی تخت کنار آریا خوابیدم که صداش بلند شد:
_طرلان
_جانم
_نظرت چیه خونه امون رو عوض کنیم؟!
_نمیدونم ولی هر کاری دوست داری انجام بده.
این تنها حرفی بود که بین من و آریا رد و بدل شد انقدر خسته بودم که وقتی چشمهام رو بستم خوابم برد ، صبح با شنیدن صدای تلفنم بیدار شدم نگاهی به جای خالی آریا انداختم انگار رفته بود سر کار قبل از اینکه بچه ها بیدار بشند بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله بفرمائید!؟
_سلام طرلان خوبی؟!
متعجب از شنیدن صدای سام بعد از گذشت تقریبا یکسال و خوردی جواب دادم:
_سلام ممنون ، تو خوبی
_آره عزیزم خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده میتونم همدیگرو ببینیم؟!
متعجب از این همه بی پروا حرف زدن سام گفتم:
_نمیدونم سام من …
هنوز حرفم کامل نشده بود که در اتاق باز شد و آریا اومد داخل اتاق مگه نرفته بود سر کار ، هول زده بخاطر اینکه آریا نشنوه گفتم؛
_باشه خبر میدم فعلا من باید برم خداحافظ.
و بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم قطع کردم.

_با کی داشتی حرف میزدی؟!
میدونستم اگه اسمی از سام ببرم باز عصبی میشه و قاطی میکنه برای همین لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_یکی از دوستام بود میخواست من رو ببینه
_صورتت چرا رنگ پریده شده؟!
دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
_نه رنگش نپریده تازه از خواب بیدار شدم تو اون شکلی فکر میکنی.
در حالی که از روی تخت بلند میشدم برای عوض کردن صحبت گفتم:
_تو چرا سر کار نرفتی؟!
_امروز زیاد کار مهمی نداشتیم برای همین نرفتم
سری تکون دادم و به سمت سرویس رفتم آبی به صورتم زدم ، لعنتی سام سر صبح اعصابم رو بهم ریختی فقط چرا زنگ زدی اصلا بعد از این همه مدت اون هم بااین لحن صحبت میکردی.
* * * *
همه ی روز ها داشت خیلی عادی میگذشت و زندگی خیلی خوبی داشتم گرچه

1399/09/21 13:34

آریا همون غرور کاذبش رو داشت و اصلا بهم ابراز علاقه نمیکرد اما با رفتارش نشون میداد دوستم داره
_طرلان
با شنیدن صدای مامان بهش خیره شدم و گفتم
_جانم
_پس شوهرت کجا موند
_نمیدونم مامان کارش طول کشیده ، بهش زنگ زدم گفت میاد.
سری تکون داد که گفتم:
_نمیدونی مهمونی امشب بخاطر کیه!؟
_نه آقاجون بهم نگفت
_خیلی کنجکاوم بدونم.

با شنیدن صدای زنگ خونه مامان رفت تا در رو باز کنه من هم به سمت اقدس خانوم خدمتکار خونه برگشتم و گفتم:
_بچه ها خوابیدن؟!
_بله خانوم تازه خوابیدن
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنون
با شنیدن صداهای آقاجون و آریا به سمتشون رفتم و مشغول صحبت باهاشون شدم که صدای آرسین بلند شد
_آقاجون مهمون امشبتون کیه نگفتید خیلی کنجکاو شدیم!؟
آقاجون لبخندی زد و گفت:
_صبور باش بچه خودش اومد میفهمی کیه.
صدای خشک و خشدار آریا بلند شد
_بچه ها کجاند؟!
متعجب از شنیدن لحن صداش که انقدر سرد و خشک بود گفتم:
_تازه خوابیدند.
سری تکون داد که با صدای آرومی گفتم:
_خوبی؟!
به سمتم برگشت نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و گفت:
_خوبم
ساکت شدم و دیگه هیچ سئوالی ازش نپرسیدم اما رفتار و لحن حرف زدنش امشب خیلی عوض شده بود ، همه داخل سالن نشیمن نشسته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد آقاجون لبخندی زد و بلند شد رفت تا در رو باز کنه کنجکاو بودم مهمون امشب آقاجون کیه که هممون رو خواسته بود بیایم ولی هیچ حرفی نزده بود از اومدن مهمون ویژه ی امشبش .
_خوب این هم از مهمون من
ایستادیم و با لبخند به عقب برگشتم که با دیدن شخص روبروم لبخند از روی لبهام پر کشید و با بهت بهش خیره شده بودم 
_این اینجا چیکار میکنه؟!
آقاجون با شنیدن صدام بهم خیره شد و گفت:
_طرلان 
در عرض دو ثانیه چشمهام پر از نفرت شد و با صدایی که از شدت خشم داشت میلرزید گفتم:
_این بود مهمونتون که بهمون گفتید بیایم؟!
_طرلان آروم باش
پوزخند عصبی زدم و گفتم:
_من خیلی آرومم
صدای پر از ناز و عشوه اش که حالم رو بهم میزد بلند شد:
_طرلان من برای دعوا و انجام دادن کاری که شما رو عصبانی کنه نیومدم من فقط اومدم دیدن خانواده ام بعد از این همه مدت که تو اون بیمارستان بودم و به کمک آقاجون حالم بهتر شد ، آقاجون ازم خواست بیام و اینجا باهاش زندگی کنم منم قبول کردم چون واقعا خیلی تنها شده ام حالا اگه تو نمیتونی وجود من رو تحمل کنی هیچ اشکالی نداره من میتونم از اینجا برم.
پوزخندی بهش زدم و گفتم
_من گول حرف های مار هفت خطی مثل تو رو نمیخورم معلومه باز یه نقشه ای تو ذهنت داری که اومدی ، تو …
_بسه طرلان!
با شنیدن صدای محکم آقاجون ساکت شدم ، نگاهم رو بهش دوختم که با تحکم گفت:
_کسی حق

1399/09/21 13:34

نداره به آرمیتا چیزی بگه تا موقعی که مهمون این خونه است همه باید حرمتش رو نگه دارند.
باورم نمیشد آقاجون داشت این حرف ها رو میزد آقاجون چش شده بود چرا باز آرمیتا رو آورده بود یعنی باورش شده بود آرمیتا عوض شده چرا برق شرارت و نفرت رو تو چشمهاش نمیدید چرا داشت باز گول مظلوم نمایی هاش رو میخورد
_طرلان 
با شنیدن صدای آریا سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_تو این زن رو باور میکنی آریا؟!
آریا فقط ساکت نگاه عمیقی به چشمهام انداخت که سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_واقعا باورم نمیشه

اومدم برم که صدای آقاجون بلند شد:
_کجا طرلان؟!
با شنیدن صداش ایستادم بهش خیره شدم و گفتم:
_دارم میرم تو اتاق منتظرم مهمونیتون تموم شد برم خونه ام
صدای پر از تحکم و جدی آریا بلند شد
_طرلان
به سمتش برگشتم و پوزخندی زدم و گفتم:
_تو میتونی به مهمونیت برسی اما من نمیمونم و گول ادا های این زن رو نمیخورم خوش باشید.
سریع به سمت طبقه بالا رفتم تا داخل اتاق پیش بچه هام بمونم داخل اتاق که شدم نگاهی به بچه هام سوگل و ساتین انداختم جفتشون خواب بودند، رفتم روی تخت نشستم خیلی اعصابم خراب شده بود آقاجون واقعا عقلش رو از دست داده بود با چه منطقی اون دختره ی مریض رو آورده بود خباثت تو چشمهاش رو ندیدن این آرمیتا همون آرمیتا بود هنوز برق کینه و حسادت تو چشمهاش معلوم بودن حتی آریایی که ادای زرنگ بودن میکرد هم باور نداشت که آرمیتا همون آرمیتا باشه پوزخندی زدم چی داشتم میگفتم آریا یه روزی عاشق اون دختره ی هفت خط بود.
با باز شدن در اتاق سرم رو بلند کردم مامان بود لبخند خسته ای بهش زدم که اومد سمتم و با صدای آرومی گفت:
_خوبی طرلان ؟!
_خوبم مامان من نگران نباش.
_چرا اومدی بیا پایین پیش بقیه.
به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_مامان من از آرمیتا متنفرم میدونم عوض نشده هنوزم دنبال نابود کردن زندگی منه.
_شاید عوض شده باشه تو از کجا انقدر مطمئنی؟!
_مامان من یه زنم و همجنس خودم رو خیلی خوب میشناسم مخصوصا آرمیتارو اون برگشته تا انتقام بگیره حالا خودت میبینی مامان نیاز به گفتن من نیس.

_شاید عوض شده باشه
_نه مامان من برق تنفر رو تو چشمهاش دیدم اون اصلا عوض نشده حتی ذره ای من هیچوقت اشتباه نکردم و نمیکنم هیچ چیزی هم تا ابد پنهون نمیمونه مامان حرف امروز من رو خوب به خاطر بسپار با اومدن آرمیتا خیلی چیزا عوض میشه چون آرمیتا اصلا آدم درستی نیست اگه عوض شده بود میفهیدم اما حس تنفر تو چشمهاش داشت بیداد میکرد حرف هاش مصنوعی باید آدم کور باشه تا نبینه.
_شاید حق با تو دخترم اما نمیشه زود قضاوت کرد.
کلافه بهش خیره شدم و

1399/09/21 13:34

گفتم:
_باشه مامان من اشتباه میکنم اما اصلا نمیخوام با اون دختره سر یه میز باشم.
مامان با ناراحتی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_آقاجونت ناراحت میشه دخترم
_وقتی اون داره من و ناراحت میکنه براش مهمه که برای من مهم باشه؟!
_دخترم …
وسط حرفش پریدم
_مامان بیخیال ادامه نده
مامان دیگه بدون هیچ حرفی بلند شد و از اتاق رفت بیرون ، همیشه همین بود اصلا به حرف هایی که من میزدم هیچ اعتمادی نمیکردند و قطعا یه روز خودشون پی میبردند آرمیتا اصلا عوض نشده بود من هیچوقت اشتباه نمیکردم مخصوصا درمورد آرمیتا.
* * * *

#حرف_دلم

1399/09/21 13:34

#پارت_104
_اون رفتار زشتت چه معنی داشت؟!
با شنیدن این حرف آریا پوزخند عصبی زدم و گفتم:
_هیچ معلوم هست چی داری میگی رفتار زشت من ، کدوم رفتار زشت این که نخواستم با اون زن سر یه میز باشم شد رفتار زشت آره؟!

آریا با صدای سرد و یخ زده اش گفت:
_تو حق نداری با آقاجون با اون لحن حرف بزنی و درمورد مهمونش نظر بدی فهمیدی تو فقط یه مهمون بودی درست مثل اون اما اون کسی که تو بهش داری توهین میکنی مثل یه خانوم رفتار کرد و هوشمندانه رفتارش کاملا درست بود ، اما تو چی مثل بچه ها رفتار کردی و یه شخصیت خیلی بد از خودت جلوه دادی!
بدون اینکه حرف هاش رو تجزیه و تحلیل کنم با حسادت و حرص گفتم:
_چیه نکنه عشق سابقه ات رو دیدی هوایی شدی که اینجوری داری ازش طرفداری میکنی و چون نخواستم باهاش سر میز باشم قاطی کردی!؟
خیره به چشمهام شد و گفت:
_خیلی بچه ای
با عصبانیت داد زدم
_بچه خودتی فهمیدی
با شنیدن این نوع حرف زدن من پوزخند عصبی زد یهو به سمتم یورش آورد بازوم رو تو دستش گرفت و محکم فشار داد که صورتم از شدت درد توهم رفت و با صدای گرفته ای گفتم:
_داری چه غلطی میکنی؟!
_ببند دهنت و فکر نکن چون بهت خندیدم عاشق چشم و ابروتم یا چیزی که هر طوری دلت بخواد میتونی با من حرف بزنی نه جونم من آریام آریا شوهرت حق نداری هر طوری دلت خواست حرف بزنی دفعه ی بعد صدات رو ببری بالا دندونات رو تو دهنت خورد میکنم.
با شنیدن حرف های عصبیش چشمهام از شدت بهت تعجب گرد شده بود باورم نمیشد داشت با من اینجوری حرف میزد
_تو …
حرفم رو قطع کرد:
_الانم گمشو تو اتاقت نمیخوام ببینمت.
و بازوم رو ول کرد هنوز خشک شده بهش خیره شده بودم یعنی این واقعا آریا بود! اگه آریا بود پس چرا این همه تغیر کرده بود چرا آخه دلیل این نوع حرف زدنش چی بود بغض کردم چونم لرزید بهش خیره شده بودم که نگاهش بهم افتاد برای یه لحظه احساس کردم چشمهاش پر از پشیمونی شد اما زود اون حس جاش رو به یه چیزی داد که ترسیدم نمیخواستم باور کنم یعنی چی چرا آخه آریا باید تا این حد تغیر کرده باشه.
اولین قدم رو برداشتم تا برم تا فرار کنم از اون نگاه پر از تنفر و سرد که هیچ عشقی وجود نداشت.

اما در اخرین لحظه پشیمون شدم به سمتش برگشتم و گفتم:
_خیلی عوض شدی چراش رو نمیدونم اما تو اون آریای قبلی نیستی
مکثی کردم و بعد از چند ثانیه خیره به چشمهاش شدم و ادامه دادم:
_شاید هم با اومدن عشق سابقت و فکر اینکه عوض شده هوایی شدی .
دیگه منتظر هیچ جوابی از جانبش نشدم و به سمت اتاق بچه ها رفتم قبل از اینکه داخل اتاقشون بشم اشکام رو پاک کردم نمیخواستم با گریه وارد اتاق بچه هام بشم ، داخل اتاق شدم به سمت

1399/09/21 13:35

تختشون حرکت نگاهی به جفتشون انداختم که خیلی آروم خوابیده بودند لبخندی روی لبهام نشست چه خوب که بچه بودند و از دنیای ما بزرگترا بیخبر.
* * * *
امروز اومده بودیم خونه ی آقاجون دیدن مامان با اینکه اصلا دلم راضی به رفتن نبود چون اون آرمیتا حالا خونه ی آقاجون زندگی میکرد و مطمئن بودم که گندش درمیاد از این کاراش چه نقشه ای داره و چه سودی براش داره ، بچه هارو به زحمت خواب کرده بودم داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که صدای آرمیتا بلند شد
_بچه ها خوابیدن!؟
با شنیدن صداش ک از سالن اومد راهم رو به سمتش کج کردم و داخل سالن شدم و گفتم
_فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه.
_اوه چرا انقدر عصبی حالا
پوزخندی بهش زدم و با تحقیر نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم
_شاید بتونی بقیه رو گول بزنی اما منو نه
چشمهاش برق زد و گفت:
_زیاد داری خودت رو دست بالا میگیری خانوم کوچولو

????

#حرف_دلم

1399/09/21 13:35

روز خیاط مبارک هنرمندای وبلاگ روزتون مبارک اللخصوص خودم?

1399/09/21 14:58

#پارت_105
بلند شد روبروم ایستاد با لحن گستاخانه ای گفت:
_میدونی عزیزم من چرا برگشتم اونم خونه ی آقاجونی که تحقیرم کرد و به بدترین شکل من و از ارث محروم کرد و از خونش انداخت بیرون
ابرویی بالا انداختم و بهش خیره شدم که خودش ادامه داد:
_تا ازت انتقام بگیرم من همه چیزت رو ازت میگیرم خانواده ات شوهرت آقاجونت و حتی بچه هات …
با شنیدن اسم بچه هام نتونستم خودم رو کنترل کنم سیلی محکمی بهش زدم و گفتم:
_فکر اینکه بتونی بچه های من و داشته باشی از سرت بنداز بیرون آریا انقدر *** نیست خام تو بشه و بهت اعتماد کنه تو به مار هفت که …
آرمیتا وسط حرفم پرید و با بغض مصنوعی گفت:
_چرا باور نمیکنی من عوض شدم من چرا باید بخوام شما رو از هم جدا کنم من …
و بعدش حرفش رو ادامه نداد شروع کرد به گریه کردن که کاملا مصنوعی بود تو این کارش مونده بود چرا یهو تغیر روش داد و حرفش رو عوض کرد حالا هم شروع کرده به گریه کردن
_طرلان 
با شنیدن صدای آقاجون به عقب برگشتم ، داشت با اخم بهم نگاه میکرد حالا فهمیدم چرا آرمیتا یهو تغیر روش داد دوباره به سمت آرمیتا برگشتم و گفتم:
_تو حتی رفتارت و حرفات هم فیک انقدر بی عرضه و آدم عوضی هستی که حرفات رو عوض کنی فقط برای اینکه بگی آره من عوض شدم چیشد تا آقاجون رو دیدی حرفات عوض شد اما عزیزم ماه همیشه پشت ابر نمیمونه بلاخره یه روزی همه ماهیت واقعیت رو میبینن که تو همون آرمیتا هستی با همون ذات بدی که داشتی.

_طرلان بهتره بس کنی این بحث رو از شدت حسادت نمیدونی چی داری میگی اما آرمیتا عوض شده و تو حق نداری باهاش با اون لحن حرف بزنی فهمیدی!؟
نیم نگاهی به آقاجون انداختم پوزخندی زدم و گفتم:
_آره به نظر منم بسه دیگه نمیخوام حتی پام رو تو خونه ای بزارم که آرمیتاست و باهاش همکلام بشم.
بدون اینکه دیگه حرفی بزنم به سمت اتاق آرسین حرکت کردم تقه ای زدم که صداش بلند شد:
_بله بفرمائید!؟
_آرسین منم طرلان میتونم بیام داخل!؟
_بیا 
در اتاق رو باز کردم آرسین با بالا تنه ی برهنه روی تخت نشست بود و داشت موهاش رو شونه میکرد 
_آرسین میتونی من و بچه ها رو ببری خونه یا تاکسی بگیرم!؟
با شنیدن این حرفم متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چرا میخوای بری خونه الان مگه قرار نبود برای شام هم بمونی بعدش آریا بیاد دنبالتون.
_نه دیگه منصرف شدم نمیخوام تو خونه ای بمونم که بهم بگن داری به آرمیتا حسادت میکنی و حرفات از سر حسادت، دختره پرو پرو تو روم وایستاده میگه میخوام انتقام بگیرم اما آقاجون اومده میگه از سر حسادت حق نداری با آرمیتا با اون لحن حرف بزنی
آرسین بلند شد اومد روبروم ایستاد و گفت:
_آروم باش طرلان
_من

1399/09/21 17:05

آرومم آرسین اما نمیتونم تو خونه ای باشم که اون زن هست و داره صاف صاف میگرده تو چشمهام زل میزنه و با وقاحت تمام میگه خانواده ات شوهرت بچه هات رو ازت میگیرم
_خودت میدونی اون هیچکاری نمیکنه طرلان!
به چشمهای آرسین خیره شدم و گفتم
_این روزا دلشوره ی عجیبی دارم آرسین حس میکنم قراره یه اتفاق خیلی بد بیفته ذاتا آرمیتا هم برگشته تا انتقام بگیره.

داخل اتاق نشسته بودم و داشتم به بچه هام شیر میدادم که صدای موبایلم بلند شد سریع برداشتم و قبل از اینکه باز صدای بچه ها بلند بشه آروم جواب دادم:
_بله بفرمائید!؟
صدای فاطمه بلند شد
_سلام طرلان بی وفا کجایی دختر از وقتی زایمان کردی اصلا پیدا نیستی 
لبخندی به غرغر هاش زدم و گفتم:
_وقت برای سر خاروندن ندارم ، تو چرا نمیای پیش من 
صدای ذوق زده اش بلند شد
_راست میگیا حتما میام پیشت کلی خبر دارم نمیدونی چیا شده از وقتی که رفتی اگه بهت بگم شاخ درمیاری
_چیشده چخبر از شرکت
_شوهرت آرمیتا رو آورده سر کار همون کاری که تو میکردی حالا آرمیتا انجام میده وای باورت نمیشه طرلان آرمیتا انقدر خوب و متین رفتار میکنه که همه ی بچه های شرکت مجذوبش شدند اما میدونی چیه من اصلا احساس خوبی نسبت بهش ندارم و ازش متنفرم حس میکنم رفتاراش نمایش.
با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد گفتم:
_آرمیتا اومده شرکت؟!
فاطمه با شنیدن صدام پی به حال خرابم که با صدایی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
_طرلان ببین آریا اصلا بهش محل سگ هم نمیذاره اون …
حرفش رو قطع کردم و محکم گفتم:
_فاطمه
_جانم!؟
_آرمیتا واقعا اومده شرکت مشغول به کار شده!؟
_آره
_باشه فاطمه من بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ.
_خداحافظ
به دخترم خیره شدم که آروم آروم داشت شیر میخورد و پسرم که خوابیده بود ، آه تلخی کشیدم از وقتی بچه هام بدنیا اومده بودند اصلا وقت سر خاروندن نداشتم چه برسه به اینکه به خودم برسم و وقت کنم ببینم آریا داره چیکار میکنه چونم لرزید یعنی آریا واقعا اتاق من رو داده آرمیتا که مشغول به کار بشه اگه آرمیتا مخش رو میزد چی!

از فکر هایی که مغزم هجوم آورده بودند داشتم دیوونه میشدم باید با آریا حرف میزدم اون حق نداشت اتاق من رو به آرمیتا بده و بزاره آریا تو شرکت کار کنه انگار تموم کار هایی که آرمیتا کرده بود رو یادش رفته بود ، این دختره چی میخواست از ما چرا ولکن نبود و دست از سر ما برنمیداشت باید امروز با آریا حرف میزدم اینجوری نمیشد.
بعد از از اینکه سوگل و ساتین رو خوابوندم و بهشون شیر دادم از اتاق خارج شدم داخل سالن داشتم قدم میزدم و منتظر اومدن آریا شده بودم اما امشب انگار قرار نبود خبری از

1399/09/21 17:05

آریا بشه ساعت از دوازده شب گذشته بود گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم اما اصلا برنمیداشت خواستم به سمت اتاق برم که صدای باز شدن در سالن اومد ایستادم و برگشتم آریا بلاخره اومده بود تلو تلو خوران داشت راه میرفت انگار مست کرده بود لعنتی خیلی وقت بود آریا رو مست ندیده بودم جز اون شب که بهم تجاوز کرده بود حتی فکر کردن به اون شب هم وحشتناک بود سری تکون دادم تا این افکار آزار دهنده ام رو خاتمه بدم ، به سمت آریا رفتم بازوش رو گرفتم و با حرص گفتم:
_آریا تو مست کردی آره!؟
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و با چشمهای قرمز شده اش زل زد تو چشمهام و با لحن خماری گفت:
_توله سگ میخوای به من خیانت کنی آره
چشمهام گرد شد
_چی داری میگی آریا من میخوام بهت خیانت کنم
دستم رو گرفت و به سمت نشیمن برد پرتم کرد روی مبل ک اخی از درد گفتم و اخمام تو هم رفت با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
_هیچ معلوم هست داری چیکار کنی آریا مست کردی زده به سرت!؟
_پارت میکنم *** میخوای به من ..
با داد ادامه داد
_به آریا کسی که همه ازش میترسن و حساب میبرن خیانت کنی آره ج.ن.ده خانوم
چشمهام گرد شد چی گفت به من ج.ن.ده بسه دیگه هر چقدر سکوت کردم درسته عاشقش بودم اما اون حق نداشت انقدر وقیحانه با من صحبت کنه و بهم فحش بده و انگ هرزه بودن بزنه.

#حرف_دلم

1399/09/21 17:05

یه رفیق داشتم اسم عشقش رو تو گوشیش «امانت» سیو کرده بود.
میگفت:هر بار که زنگ میزنه بهم یادآوری میشه این امانت رو به من سپردن
حرفش خیلی قشنگ بود!
#صبحتون_بخیر
#حرف_دلم

1399/09/22 07:19

‏قول دادي پاكش ميكنيا؟
پاك ميكنم بخدا بفرست ديگه:)

خاطرات خيلياتون زنده شد نه؟؟؟؟؟لعنتياي پر حاشيه

?????

1399/09/22 07:47

#پارت_106
با عصبانیت بهش خیره شدم و داد زدم:
_مواظب حرف زدنت باش آریا تو حق نداری با این لحن با من صحبت کنی میفهمی حق نداری بهم فحش بدی حتی اگه مست باشی و حالیت نباشه من زنتم نه یه هرزه که داری باهام اینجوری حرف میزنی 
_ببند دهنت و زنیکه ی پتیاره فکر کردی من خرم نمیدونم داری با اون میلاسی
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد و شکه گفتم:
_کدوم مرتیکه چی داری میگی تو؟!
بهم نزدیک شد دهنش داشت بوی گند الکل میداد صورتم رو با چندش جمع کردم که زمزمه وار خیره به چشمهام گفت:
_چیه از بوش خوشت نیومد عشقممم
عشقم رو جوری کشیده گفت که بدنم مور مور شد به سختی لب باز کردم و گفتم:
_آریا برو کنار تو الان مستی نمیدونی چی داری میگی.
_من مست نیستم 
کمرم رو گرفت و دستش رو برد زیر پاهام و بلندم کرد با ترس جیغی کشیدم که قهقه ی مستانه ای زد و گفت:
_ترسیدی خوشگلم
_آریا تو رو خدا بزارم زمین داری چیکار میکنی!؟
_هیش میخوام یه شب رویایی بسازم برات خانومم تا دیگه به هر خری پا ندی من که شوهرتم چی میشه باهام باشی *** مگه از اون مرتیکه چی کم دارم هان
_آریا من نمیفهمم چی داری میگی تو تو رو خدا بسه اینکارو نکن 
در اتاق رو با پاهاش باز کرد من رو روی تخت پرت کرد که آخی گفتم پوزخندی زد و با صدایی که حالا خشن شده بود گفت:
_امشب شب سختی میشه برات خانومم من تو رابطه یخورده خشنم تو هم هات باش برام کارت آسون بشه.
با پته تته گفتم:
_آریا تو چی داری میگی لطفا اذیتم نکن.
_اذیتت نمیکنم ک خانومم وظیفه ات تمکین کردن از شوهرت فقط میخوام اینو آرومش کنی.
و به پایین تنه اش اشاره کرد که وحشت زده بهش خیره شدم این اولین بار بود آریا انقدر وقیحانه و بی پروا داشت حرف میزد هیچ این شکلی ندیده بودمش اشک تو چشمهام جمع شده بود اومدم بلند بشم که فهمید زود اومد و روم خیمه زد و با صدای خماری گفت؛
_کجا کجا هنوز شروع نکردیم
دستش رو برد زیر لباسم که نالیدم
_آریا نکن 
ولی بدون توجه به اعتراض من لبهاش رو روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن.

یه رابطه اجباری و پر از درد بود برای من آریا مثل یه حیوون باهام رفتار برخورد کرد جوری که تموم مدت داشتم اشک میریختم و التماسش میکردم اما اون فقط داشت خودش رو ارضا میکرد هم جسمش هم روحش رو من رو یه زن خیانتکار تصور میکرد که بهش خیانت کردم اما اون سخت در اشتباه بود من آرمیتا نبودم من طرلان بودم عاشقش بودم دلیلی نداشت بهش خیانت کنم ، تقریبا نیمه های شب بود که دست از سرم برداشت تموم بدنم داشت درد میکرد اسمش رو نمیشد گذاشت رابطه باید بهش گفته میشد تجاوز حتی بدتر و دردناک تر از شب اولی که با بیرحمی دخترانگیم

1399/09/22 22:17

رو ازم گرفته بود ، انقدر درد داشتم که طولی نکشید چشمهام گرم شد و خوابم برد 
_طرلان بیدار شو
با شنیدن صدای آریا کنار گوشم آهسته چشمهام رو باز کردم بهش خیره شدم و با درد گفتم
_چیشده!؟
_بچه ها دارند گریه میکنند گرسنه ان شیر میخواند
_باشه الان 
اومدم بلند بشم که با دردی که زیر شکمم پیچید آخی گفتم و چهره ام تو هم رفت که صدای نگران آریا بلند شد:
_طرلان خوبی!؟
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم و با چشمهایی که اشک توش حلقه زده بود بهش خیره شدم که خم شد کنارم نشست و گفت:
_میخوای بریم بیمارستان خیلی درد داری
با یاد آوری دیشب و رفتار وحشیانه اش چشمهام سرد شد و با لحن سردی گفتم:
_نمیخواد
_طرلان از من ناراحتی؟!
_مهم نیستی برام دیگه 
از شنیدن صدام با اون لحن سرد جا خورد به وضوح میشد حس کرد.

_طرلان
بدون توجه به صدای بهت زده اش به سختی از روی تخت بلند شدم و در حالی که سعی میکردم ملافه از دورم نیفته به سمت حموم حرکت کردم ، داخل حموم که شدم به در تکیه دادم و اجازه دادم تا اشکام بریزن لعنتی آخه تو چت شده چرا اون شکلی مثل یه حیوون دیشب باهام رفتار کردی ، بعد از اینکه دوش گرفتم حوله ی تن پوش رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم آریا روی تخت نشسته بود و داشت بچه هارو آروم میکرد ، لباسام رو برداشتم و دوباره برگشتم داخل حموم و عوضش کردم و بیرون اومدم بدون خشک کردن موهام رفتم سمت بچه ها تا بهشون شیر بدم که صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_برو موهات رو خشک کن
بدون توجه به حرفش با لحن خشکی گفتم:
_برو کنار باید به بچه ها شیر بدم.
روی تخت نشستم و سوگند رو ازش گرفتم و بهش شیر دادم که صدای بم آریا بلند شد:
_طرلان من دیشب مست بودم!
پوزخندی زدم آقا رو باش تازه یادش اومده مست بوده
_من کنترلی روی رفتارم نداشتم
نمیخواستم موقع شیر دادن به بچه هام باهاش بحث کنم پس سکوت رو ترجیح دادم اون وقتی دید من همچنان ساکتم با صدای عصبی گفت:
_طرلان
_ساکت باش آریا صدای بچه هارو درنیار بعدا صحبت میکنیم.
آریا با شنیدن این حرفم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.

* * * *
چند مدت گذشته بود و رفتار من با آریا خیلی سرد شده بود نمیتونستم ببخشمش هر چی به اون شب فکر میکردم باعث میشد عذاب بکشم کلافه سری تکون دادم که صدای موبایلم بلند شد به سمتش رفتم با دیدن شماره سام متعجب شدم چیکار داشت با من سام که بهم زنگ میزد از وقتی که ازدواج کرده بودم اصلا باهاش برخوردی نداشتم ، بیخیال فکر کردن دکمه ی اتصال رو زدم
_سلام بفرمائید
صدای همیشه بمش داخل گوشی پیچید:
_سلام طرلان خوبی؟!
_خوبم سام ممنون تو خوبی چخبرا
_میخوام ببینمت کارت دارم.
متعجب گفتم:
_چیکارم

1399/09/22 22:17

داری!؟

_امروز به آدرسی که برات میفرستم بیا خودت میفهمی فقط حتما بیا طرلان باشه!؟
دو دول بودم قبول کنم یا نه اگه آریا میفهمید خیلی عصبی میشد که من با سام رفتم بیرون
_سام شرمنده من نمیتونم بیام آخه …
وسط حرفم پرید و گفت:
_طرلان اگه کار مهمی باهات نداشتم نمیگفتم بیای واجب لطفا
با دیدن اصرار های بیش از حدش نگران گفتم:
_سام خوبی چیزی شده!؟
_خوبم چیزی نشده فقط کار مهمی باهات دارم حتما باید ببینمت یه آدرس برات میفرستم عصر بیا.
_باشه سام
_ممنونم طرلان خداحافظ
وقتی گوشی رو قطع کردم متعجب شدم چرا سام اینقدر اصرار داشت حتما برم دیدنش دلیلش رو نمیدونستم ولی از طرفی هم نگران شده بودم ،میدونستم اریا تا شب شرکت پس اگه عصر میرفتم و زود میومدم خبردار نمیشد نمیخواستم بدونه و باز داد و قال راه بندازه شماره اش رو گرفتم تا ببینم امشب زود میاد یا نه این سام هم بدجور روی اعصاب من راه میرفت اخه این هم وقت کار داشتن تو بود ، شماره ی آریا رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق صداش بلند شد:
_بله
انقدر سرد بود لحن صداش که برای یه لحظه جا خوردم اما زود به خودم اومدم و گفتم:
_آریا امشب چه ساعتی میای!؟
_امشب کارم طول میکشه شاید دیر بیام چطور!؟
_هیچی همینجوری پرسیدم باشه پس خداحافظ
بعد گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم مامان تا بیاد پیش بچه ها و مراقبشون باشه مامان ازم پرسید کجا میخوای بری که بهش گفتم میرم دیدن سام اون هم گفت به شوهرت خبر بده گفتم بهش آریا بفهمه قاطی میکنه و سام خیلی اصرار داشته که برم اگه به خودم بود که اصلا نمیرفتم.

بعد از اینکه آماده شدم به آدرسی که سام داده بود حرکت کردم یه خونه ویلایی بود روبروم ترس برم داشت چرا تو خونه قرار گذاشته بود اما با فکر اینکه شاید چیز مهمی باشه و به کمک من نیاز داشته باشه زنگ در رو زدم که طولی نکشید در خونه باز شد داخل شدم یه باغ بزرگ بود که آدم رو مبهوت میکرد بیخیال نگاه کردن به باغ شدم سام کنار در خونه ایستاده بود به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام سام
لبخندی زد و گفت:
_سلام طرلان خوبی 
و دستش رو به سمتم دراز کرد که بدون اینکه باهاش دست بدم گفتم:
_سام چیکار داشتی باهام زود باش بگو من باید برم بچه هام تنها هستند 
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_بیا داخل بهت میگم موضوع مهمیه سر پا نمیشه گفت
نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد از شنیدن حرفش و اینکه وقتی داشت حرف میزد نگاهش رو ازم میدزدید که این مشکوک بود دلشوره ی عجیبی داشتم و نمیدونستم چرا ، سری تکون دادم تا افکار آزار دهنده ام رو پس بزنم و داخل خونه شدم به سمت قسمت نشیمن من رو برد و گفت:
_چی میخوری طرلان
_یه لیوان آب

1399/09/22 22:17

لطفا
سری تکون داد و رفت بعد از چند دقیقه اومد آب رو به سمتم گرفت که برداشتم و آب رو یکجا خوردم تا شاید این دلشوره ی عجیبی که داشتم کم بشه نفس عمیقی کشیدم و به سام خیره شدم و گفتم:
_نگفتی باهام چیکار داشتی!؟
تک خنده ای کرد و گفت:
_میگم عزیزم چرا انقدر عجله داری
با شنیدن کلمه ی عزیزم از دهن سام هم شکه شدم هم عصبی اون حق نداشت این حرف رو بزنه تا خواستم چیزی بگم حس سردرد شدیدی بهم دست داد که آخرین لحظه فقط صدای سام رو میشنیدم
_قرصا اثر کرد
و سیاهی مطلق.
* * * *
با شنیدن صدا های عجیب غریبی که داشت میومد چشمهام رو باز کردم سر درد بدی داشتم دیدم که واضح شد ناله ای از سر درد کردم که صدای خشن و ترسناک آریا رو شنیدم:
_زنیکه ی ج.ن.ده میکشمت!
سرم رو بلند کردم و بهشون خیره شدم متعجب از دیدن آریا آرمیتا آقاجون و بابا آرسین با صدایی شکه گفتم:
_اینجا چخبره!؟
با شنیدن این حرف آریا به سمتم هجوم اورد و عصبی داد زد
_به من خیانت میکنی آره به آریا با دستای خودم میکشمت

بابا آریا رو محکم گرفت و گفت:
_آریا بسه
صدای سام از کنار گوشم بلند شد که خشکم زد:
_گمشید بیرون دارید چه غلطی میکنید دستت به طرلان بخوره میکشمت
با وحشت به سمت سام برگشتم که با بالا تنه ی برهنه کنارم بود نگاهم به خودم افتاد که برهنه روی تخت بودم ملافه رو دور خودم پیچیدم و با وحشت داد زدم:
_اینجا چخبره!؟
سام به سمتم برگشت و با لحن چندش آوری گفت:
_عزیزم نترس نمیزارم بهت آسیبی برسه باشه نفسم.
آریا به سمتش هجوم اورد که جیغی کشیدم سام رو پرت کرد روی زمین و شروع کرد به کتک زدنش فقط داشتم به این فکر میکردم اینجا چخبره و من چرا لخت تو بغل سام بودم ، آخرین چیزی که یادم میاد این بود که از سام آب خواستم و بعدش هیچ چیزی یادم نبود خدایا اینجا چخبر بود چشمهام پر از اشک شده بود و با درموندگی بهش خیره شده بودم
_آریا 
با شنیدن صدام دست از کتک زدن سام برداشت سرش رو بلند کرد و با چشمهایی که شده بود کاسه ی خون بهم خیره شده بود با دیدن چشمهای پر از التماس و نفرتش قطره اشکی روی گونم چکید و با صدای گرفته ای گفتم:
_آریا
_هیش اسمم رو به دهنت نیار
با التماس بهش خیره شدم و گفتم:
_من کاری نکردم
پوزخندی زد و گفت:
_برای بار دوم کاری کردی به هیچکس اعتماد نداشته باشم تازه داشتم باورت میکردم بعد از سال هم تازه داشتم طعم دوست داشتن رو میچشیدم که تو نابودش کردی.

_آریا دروغ …

سام رو بابام از اتاق برد بیرون صدای سرد آریا بلند شد:
_زود باش لباست رو بپوش بیا بیرون
وقتی همشون از اتاق خارج شدند تازه تونستم تکونی بخورم هنوز تو شک اتفاقی که افتاده بود بودم مطمئن بودم هیچ

1399/09/22 22:17

رابطه ای بین من و سام شکل نگرفته اون بهم یه لیوان آب داد بعدش سرگیجه بهم دست داد و هیچ چیزی نفهمیدم ، یهو چشمهام رو باز کردم لخت تو بغلش بودم و تموم خانواده ام داخل اتاق ایستاده بودند خدایا من چیکار کنم آریا اصلا حرفام رو باور نمیکنه چشمهاش آخرین لحظه جوری بود که میترسوندم واقعا نمیفهمیدم چه اتفافی داره میفته قصد سام از اینکارش چی بود به سختی بلند شدم و لباس هام رو که کنار تخت افتاده بود و فقط لباس زیر تنم بود برداشتم و پوشیدم با قدم های لرزون از اتاق خارج شدم صدای داد و بیداد داشت از پایین میومد داخل سالن که شدم سام رو دیدم که داشت برای آریا خط و نشون میکشید
_بسه!
با شنیدن صدای داد آقاجون ساکت شدند آریا عصبی دستی داخل موهاش کشید که نگاهش به من افتاد چشمهاش از خشم درخشیدند به سمتم اومد و عصبی غرید:
_زنیکه ی پتیاره میکشمت .
با ترس بهش خیره شدم میدونستم آریا الان انقدر عصبیه که اصلا هیچ منطقی نداره و ممکن هر بلایی سرم دربیاره
_آریا زود باش طرلان رو بیار بریم
آریا بازوم رو گرفت و محکم فشار داد که صورتم از شدت درد توهم رفت اما صدام درنیومد چون جرئتش رو نداشتم محکم هلم داد سمت جلو که صدای سام بلند شد:
_اون دختر مال منه حق نداری جایی ببریش.
آریا بازوم رو ول کرد و به سمتش حمله ور شد و داد زد:
_تو یکی دهنت و ببند تا پر خونش نکردم کثافط بیناموس.

از شدت ترس فقط داشتم میلرزیدم حتی جرئت نداشتم از خودم دفاع کنم و بگم من هیچ کاری نکردم زبونم بند اومده بود وقتی به خودم اومدم که آریا من و آورد خونه ی خودمون و جلوی چشم بقیه شروع کرد به کتک زدن و فحش دادن من و بابا آقاجون آرسین مامان همشون در کمال سنگدلی فقط داشتند نگاه میکردند اشکام بی وقفه روی صورتم جاری بودند چرا بهم اعتماد نداشتند من که به مامان گفته بودم کجا گفته بودم چرا به آریا نمیگم پس چرا نگاهش این شکلی بود 
_بابا
با چشمهای سرد و بی روحش بهم خیره شد و گفت:
_من دیگه دختری به اسم تو ندارم شرمم میاد بهت بگم دخترم دیگه تو هیچ نسبتی با خانواده ی من نداری.

#حرف_دلم

1399/09/22 22:17

رو هر کدوم دوست داری بزن، ببین برات چی فرستادم!

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

بزنین رو یکیشون ازطرف من به شما???????

1399/09/23 11:17

روزام میگذره،هواش گوشه گیره..

#حرف_دلم

1399/09/23 18:25

#پارت_107
_من دیگه دختری به اسم تو ندارم شرمم میاد بهت بگم دخترم دیگه تو هیچ نسبتی با خانواده ی من نداری.
دست مامان رو گرفت و رو به آقاجون و آرسین گفت:
_بریم
با رفتنشون اشکام با شدت بیشتری روی صورتم جاری شده بودند یعنی باور کرده بودند خدایا حالا باید چیکار کنم چجوری ثابت کنم حتی به حرف هام گوش هم نمیدادند ، به آریا خیره شدم و با گریه نالیدم:
_آریا همش دروغ من نمیدونم چرا اونجا روی تخت با اون وضع بودم من فقط …
_خفه شو!
با دادی که زد ساکت شدم و بهش خیره شدم که با عصبانیت بیشتری ادامه داد:
_ج.ن.ده چجوری تونستی به من خیانت کنی فکر کردی بدون اینکه من بفهمم میتونی به کارای کثیفت ادامه بدی آره!؟
_آریا
به سمتم اومد محکم سیلی روی گونم خوابوند که طعم خون رو داخل دهنم حس کردم با فریاد گفت:
_مگه نمیگم دهنت و ببند پس چرا هی حرف میزنی هان میخوای همینجا بکشمت آره ج.ن.ده خانوم.
با درد چشمهام رو باز و بسته کردم شنیدن این حرف ها از زبون کسی که دوستش داشتم خیلی سخت بود.

به سمتم اومد موهام رو محکم داخل دستهاش گرفت و با خشم کنار گوشم غرید؛
_خوب گوشات رو باز کن ببین چی دارم بهت میگم زنیکه ی پتیاره همین که تا الان زنده زنده چالت نکردم برو خدات رو شکر کن.
و موهام رو بیشتر کشید که آخی گفتم و با عجز و درموندگی گفتم:
_آریا نکن دردم میاد
پورخند عصبی زد و با لحن وحشتناکی خیره به چشمهام شد و گفت:
_قراره بیشتر از این دردت بیاد این که چیزی نیست تو باید لحظه به لحظه درد بکشی تاوان خیانتی که کردی رو باید پس بدی
_آریا من کار …
_هیش ساکت شو تا دندونات رو تو دهنت خورد نکردم فقط ببند دهنت و خوب گوشات رو باز کن
با چشمهای اشکی و پر از درد بهش خیره شده بودم خدایا چیشد که من به این روز افتادم همش تقصیر سام بود چرا باهام اینکارو کرد.
_هی 
با شنیدن صدای آریا از فکر خارج شدم و نگاهم رو بهش دوختم که پوزخندی زد و گفت:
_چیه داشتی به اون پسره ی تن لش فکر میکردی آره!؟
بی هواس سرم رو تکون دادم که مصادف شد با سیلی محکمی که زد تو گونم که پرت شدم و سرم محکم خورد به سرامیک کف سالن گرمی خون رو بین موهام احساس کردم اومد سمتم لگد محکمی بهم زد که صدای پر از دردم بلند شد
_باید بیشتر از اینا درد بکشی عوضی کثافط گمشو بلند شو برو از جلوی چشمهام تا نکشتمت.
به سختی بلند شدم سرم داشت گیج میرفت اما باید تحمل میکردم به سمت اتاقم حرکت کردم وقتی رسیدم کف اتاق افتادم و همونجا بیهوش شدم …

با احساس درد شدیدی که داخل شکمم پیچید چشمهام رو باز کردم آریا با پوزخند بالای سرم ایستاده بود با بیرحمی زل زد تو چشمهام و گفت:
_زود باش بلند شو!
با چشمهای پر

1399/09/23 23:47