The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

چرا؟!
مامان لبخندی زد و گفت:
_کار داشت گفت نمیتونه بیاد.
عمه نیلا ابرویی بالا انداخت ک صدای عمه نرگس بلند شد:
_ولش کنید اون زنیکه ی عفریته رو ، اونقدر حالم ازش بهم میخوره ک نگو هی پز میده هی حرف میزنه اعصاب آدم رو فقط خراب میکنه.
با شنیدن حرف های عمه نرگس لبخندی روی لبهام نشست ک صدای عمه نیلا بلند شد:
_این حرفا چیه نرگس زن داداشمونه.
با شنیدن این حرف اخمام تو هم رفت و نگاهم به مامان افتاد ک سرش رو پایین انداخت، صدای عمه نرگس بلند شد:
_چه زن داداشی آخه خودت خوب میدونی داداش از سر اجبار باهاش ازدواج کرد وگرنه داداش از همون اول هیچ حسی نسبت به اون عجوزه نداشت.
_نرگس
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_چیه مگه دروغ میگم!

خنده ام گرفت انگار عمه نرگس هم دل خوشی از شهین نداشت اصلا کی از اون زن دل خوش داشت به یه طریقی به همه ضربه زده بود فقط تو این مونده بودم با اون همه کاراش چرا آقاجون هنوز نگهش داشته
_طرلان خوبی دختر؟!
با شنیدن صدای عمه نرگس سرم رو بلند کردم خیره بهش گفتم
_بله ممنون
چشمکی زد و شیطون گفت:
_دیشب چطور بود خوش گذشت
با شنیدن این حرفش من ک منظورش رو درک نکرده بودم گفتم
_آره خوب بود
با شنیدن صدای قهقه های بقیه تازه متوجه گندی ک زده بودم شدم 
_من منظورم عروسی بود.
عمه نرگس با خنده گفت؛
_آره آره میدونیم
روز خیلی خوبی بود همراه عمه مامان و نفس و آرمیتا ، سوگل و سوگند هم اومده بودند اما یه گوشه با اخم و تخم نشسته بودند و تا میخواستند تیکه بار من کنند مامانشون بهشون چشم غره میرفت ک جفتشون ساکت میشدند اینطور ک معلوم بود خیلی از مامانشون حساب میبردند، تقریبا شب بود ک همشون قصد رفتن کردند هر چی اصرار کردم بمونند برای شام گفتند نمیشه یه شب دیگه بعد از رفتنشون خسته روی مبل لش کردم ، تازه چشمهام داشت گرم میشد ک صدای آریا رو شنیدم
_ببند دهنت و 
با شنیدن این حرف هوشیار شدم چشمهام رو کمی باز کردم آریا پشتش به من بود و داشت با تلفن حرف میزد اصلا متوجه من نشده بود 
_ببین چی بهت میگم جوجه کافیه ببینم دور اطراف من داری پرسه میزنی تا خودت و خانواده ات رو بدبخت کنم میدونی ک میتونم اینکارا برام کاری نداره پس دم پر من نباش سرت تو کار خودت باشه بچه دفعه ی بعدی هشداری در کار نیس خودت و خانواده ات رو میفرستم رو هوا.

پشت تلفن کی بود ک داشت اینجوری باهاش حرف میزد و تهدید میکرد کنجکاو بهش خیره شده بودم ک با خشم تلفن رو قطع کرد و زیر لب گفت:
_لعنتی.
در حالی ک دست تو موهاش میکشید به این سمت برگشت ک با دیدن من روی مبل ک خوابیده بودم اخماش رو توهم کشید و گفت:
_چرا اینجا خوابیدی
هنوز نیومده شروع کرده بود

1399/09/14 16:21

، روی مبل نشستم دستی به صورتم کشیدم و در حالی ک بلند میشدم با صدای خشدار ناشی از خواب گفتم:
_خوابم برده بود خسته بودم .
چیزی نگفت ک به سمت اتاق خواب مشترکمون حرکت کردم باید در این مورد هم باهاش حرف میزدم تا اتاقمون رو عوض کنه ،ولی امروز ک اصلا نمیشه باهاش حرف زد هنوز نیومده سگ شده بود داشت پاچه میگرفت داخل اتاق ک شدم لباس هام رو عوض کردم با یه بلوز شلوار گشاد و موهام رو هم باز گذاشتم از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخونه ک طبقه پایین بود حرکت کردم تا یه چیزی برای شام درست کنم هنوز پام رو داخل آشپزخونه نزاشته بودم ک صدای آریا از پشت سرم بلند شد؛
_شام چی داریم؟!
چون یهویی بود صداش از پشت سرم دستم رو روی قلبم گذاشتم و به طرفش برگشتم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_چته چرا داد میزنی ترسیدم 
_داد زدم؟
حق به جانب گفتم
_آره داد زدی 
دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_امشب اعصابم به اندازه ی کافی خورد هست پس زیاد ور ور نکن طرلان!
با چشمهای گرد شده بهش خیره روانی چش شده بود ک داشت اینجوری با من حرف میزد ، به سمت طبقه بالا رفت پسره روانی کلا مشکل داشت فقط با من انگار .

* * * *
_تو شرکت هیچکس نباید بفهمه تو زن منی فهمیدی؟!
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و لبم رو از شدت حرص گاز گرفتم تا حرف بارش نکنم نفس عمیقی کشیدم و خیره به چشمهاش گفتم:
_اوکی منم دلم نمیخواد کسی بفهمه ازدواج کردم
با شنیدن این حرفم به سمتم اومد روبروم ایستاد و با صدای بمش گفت:
_چرا اون وقت؟!
برای حرصش رو دربیارم گفتم
_چون نمیخوام بعد تموم شدن این ازدواج صوری موقعیت های بهترم رو از دست بدم.
خیره به چشمهام عصبی لب زد:
_جرش میدم کسی ک قراره بهت نزدیک بشه.
کمرم رو چنگ زد و من رو به سمت خودش کشید و با صدای عصبی گفت:
_این ازدواج یه ازدواج صوری نیست ک تموم بشه خوشگلم تو تا آخر عمرت مال منی اینو تو گوشت فرو کن.
_خیلی خودخواهی
_میدونم
تا خواستم با حرص بهش حرفی بزنم لبهاش روی لبهام قرار گرفت ، چشمهام گرد شد بی حرکت به چشمهاش ک باز بود و داشت عمیق لبهام رو میبوسید خیره شده بودم ، داشتم نفس کم میاوردم اما اصلا ازم جدا نمیشد فقط خشن داشت لبهام رو گاز میگرفت و میبوسید
با شنیدن صدای در اتاق ازم جدا شد و فاصله گرفت هنوز خشک شده سر جام ایستاده بودم ک در اتاق باز شد و حسام اومد داخل اتاق و گفت:
_آریا یه مشکلی پیش اومده باید حرف بزنیم
آریا با صدای سرد و خشکی گفت:
_میتونید برید.
سری تکون دادم و از اتاقش خارج شدم

داخل اتاقم نشسته بودم و داشتم کارهام رو انجام میدادم ک صدای داد و بیداد از بیرون اومد ، متعجب گوش تیز کردم ک صدای آریا داشت میومد چیشده بود یعنی

1399/09/14 16:21

!هر روز یه جنجال باید داشته باشیم چه تو شرکت چه تو خونه این همه تنش اصلا برام خوب نبود از سر جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم به سمت میز منشی رفتم و گفتم:
_چیشده
با نگرانی گفت:
_نمیدونم منم
آرمیتا پوزخندی زد و گفت:
_این شرکت مال منم هست توش سهام دارم میفهمی؟!
آریا عصبی پوزخندی زد و گفت:
_طبق مقررات شرکت اگه یکی از سهام دارا بخواد گند بزنه به حیثیت شرکت اون سهام ازش گرفته میشه با مدارکی ک داریم به وکیل میگم از راه قانونی وارد بشه و خیلی راحت ازت بگیره الان هم گمشو بیرون.
آرمیتا عصبی داد زد:
_تو نمیتونی من و بیرون کنی
_اون وقت کی گفته نمیتونم!؟
آرمیتا با خشم بهش خیره شده بود ک اینبار آریا تقریبا عربده زد:
_هری
_پشیمون میشی آریا خیلی بد.
بعد تموم شدن حرفش رفت ، اریا باحالت عصبی دستی داخل موهاش کشید و به سمت اتاقش رفت در رو پشت سرش محکم کوبید به سمت حسام رفتم و گفتم:
_حسام
به سمتم برگشت و گفت:
_جانم
_چیشده بود؟
لبخندی ک شبیه پوزخند بود زد و گفت:
_مثل همیشه آرمیتا داشت گوه خوری میکرد ک آریا دستش رو رو کرد.

_یعنی چی واضح حرف بزن بفهمم چیشده؟!
حسام عصبی دستش رو داخل موهاش کشید و ادامه داد
_با اون پسره سعید نقشه داشتند اطلاعات شرکت رو به شرکت رقیب بفروشند و کاری کنند شرکت نابود بشه اما آریا فهمید و دم جفتشون رو قیچی کرد حالا با استفاده از مدارکی ک ازش داریم میتونیم خیلی راحت سهام شرکت رو ازش بگیریم و پرتش کنیم بیرون طبق قوانین شرکت.
_عجب دختری بوده !
_آره ولی خداروشکر ک آریا فهمیده بود وگرنه معلوم نبود چیکارا میکرد صرفا فقط برای حس مزخرفی ک داشته به اسم انتقام داشت همه رو نابود میکرد.
بی اختیار پوزخندی زدم و گفتم
_کسی ک باید انتقام بگیره اون نیست.
تا خواست حرفی بزنه صدای آقای رضایی اومد ک ازش میخواست بره حسام با گفتن ببخشیدی رفت ، با رفتنش سری تکون دادم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم ک احساس کردم سرم داره گیج میره دستم رو به دیوار گرفتم ک صدای منشی جدیدی ک به جای خانوم حسینی اومده بود از پشت سرم بلند شد:
_خوبید چیشده؟!
با شنیدن صداش حتی قدرت نداشتم جوابش رو بدم احساس ضعف شدیدی میکردم انگار فهمید حالم زیاد خوب نیست ک اومد کمکم کرد روی میز بشینم و خودش هم یکی رو صدا زد تا برام آب قند بیاره کنارم نشست طولی نکشید ک صداش بلند شد:
_بهتری چیشدی آخه 
صدای فاطمه اومد
_چیشده طرلان چرا ….
هنوز حرفش تموم نشده بود ک منشی آب قند رو بهم داد ، هنوز بیحال بودم و نمیتونستم اطرافم رو درک کنم ، صدای باز شدن در اتاق آریا اومد و پشت بندش صدای عصبیش بلند شد:
_چخبره

1399/09/14 16:21

اینجا 
همه بلند شدند ک صدای بهت زده آریا بلند شد:
_طرلان

به سمتم اومد دستش روی بازوم نشست و با نگرانی گفت
_خوبی چت شده تو
با بیحالی بهش خیره شدم و با صدایی ک از ته چاه انگار داشت میومد بیرون گفتم
_فقط یهو سرم گیج رفت 
اخماش تو هم رفت و گفت:
_از فردا نباید سر کار بیای
حیف ک اصلا نمیتونستم الان باهاش کل کل کنم وگرنه میدونستم چه جوابی بهش بدم دستش رو زیر پاهام برد و جلوی چشمهای بهت زده ی بقیه من رو بلند کرد حتی نای اعتراض کردن هم نداشتم سرم رو به سینه اش تکیه دادم در اتاقش رو منشی باز کرد و بست آریا من رو به سمت مبل برد و روش خوابوند خودش هم یه گوشه نشست و به صورتم خیره شد
_از فردا حق نداری بیای شرکت اونم با این حال روزت
با صدای گرفته ای گفتم:
_میام
زیر لب گفت
_لجباز با این حالش دست از زبون درازیش برنداشته.
لبخند محوی روی لبهام نشست ک صدای در اتاق اومد و پشت بندش صدای باز شدنش صدای آقاجون بلند شد:
_چیشده طرلان چرا اینجا روی مبل خوابیده؟
_حالش بد شد!
_باید ببریمش دکتر چرا حالش بد شده؟!
با شنیدن صدای بابا و نگرانیش لبخند روی لبهام عمیق تر شد هنوز هم دوستم داشت و نگرانم میشد!

بابا به سمتم اومد و گفت
_زود باشید باید ببریمش دکتر
با شنیدن حرف هاش لبخند روی لبهام عمیق تر میشد چه حس خوبی بود با صدای گرفته ای گفتم:
_من خوبم بابا
اخماش رو تو هم کشید ک صدای آقاجون بلند شد:
_کمکش کنید ببریمش خونه استراحت کنه اگه حالش بد شد دکتر رو خبر میکنیم.
آریا کتش رو برداشت و سوئیچ ماشینش رو برداشت اومد سمتم و خواست بغلم کنه ک با خجالت پسش زدم و گفتم
_خودم میام
بدون توجه به حرفم دستش رو زیر پاهام برد و بلندم کرد ک هینی کشیدم و گفتم:
_آریا بزارم پایین.
هیچ توجهی به حرفم نکرد و از اتاق خارج شد من هم برای اینکه بیشتر از این خجالت نکشم سرم رو تو سینه اش مخفی کردم.

* * * *

#حرف_دلم

1399/09/14 16:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#شیطنت
#دلبری
#فعالیت_اعضا

1399/09/14 23:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#شیطنت
#دلبری
#فعالیت_اعضا
#حرف_دلم
زندگی تون به خوشی و لبتون خندون
شیطنت و دلبری خانوم حرف دلی فعال?

1399/09/14 23:55

منتطر شیطنت شما هم هستم دلرباهای همسرا?☝

1399/09/14 23:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#شیطنت
#دلبری
#فعالیت_اعضا
#حرف_دلم
عشقتون ابدی گلم?

1399/09/15 12:30

#پارت_92
_حق نداری بیای شرکت فهمیدی؟!
با حرص بهش خیره شدم و گفتم
_نمیتونی من رو تو خونه زندونی کنی من میام فهمیدی 
پوزخندی زد و گفت
_خیلی راحت میتونم زندونیت کنم همسر عزیزم
با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و با لجبازی گفتم
_من میام ببینم کی میخواد جلوی من رو بگیره
دیگه واینستادم ک به حرفش گوش بدم و باهاش کل کل کنم به سمت آشپزخونه حرکت کردم تا یه چیزی بخورم، آریا فقط قصدش این بود ک من رو عصبی کنه از وقتی ک تو شرکت حالم بد شده بود گیر داده بود باید بمونم خونه و استراحت کنم من هم اصلا نمیتونستم صبح تا شب رو بیکار داخل خونه بمونم کارم رو دوست داشتم نمیخواستم ولش کنم.
وقتی چایی برای خودم ریختم خواستم از آشپزخونه خارج بشم ک آریا اومد داخل با دیدن چایی دستم اخماش رو تو هم کشید ک متعجب شدم این چرا اینجوری بود اصلا تعادل نداشت، بی توجه حرکت کردم خواستم از کنارش رد بشم ک بازوم رو گرفت ایستادم و سئوالی بهش خیره شدم ک چایی رو از دستم گرفت متعجب از اینکارش بهش خیره شده بودم ک بازوم رو ول کرد رفت چایی رو دور ریخت با چشمهاش گرد شده بهش خیره شدم
_چرا اینجوری کردی مگه مریضی؟!

_چایی برای زن حامله ضرر داره یعنی نمیدونستی؟!
با شنیدن این حرفش با حرص به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_شرمنده من تا حالا حامله نبودم ک بفهمم چی ضرر داره چی نداره
_حالا ک فهمیدی.
بعد هم جلوی چشمهای گشاد شده از حرص من رفت برای خودش قهوه ریخت و از آشپزخونه خارج شد ، از آشپزخونه خارج شدم رفتم روی مبل کنارش نشستم و برای اینکه حرصش رو دربیارم کانال رو چرخ دادم و یه سریال ترکی ک در حال پخش بود اصلا این سریال های بی سر و ته رو دوست نداشتم اما فقط صرفا برای اینکه کفر آریا رو دربیارم داشتم نگاه میکردم اما اون بیخیال فقط داشت قهوه اش رو میخورد انگار اصلا براش مهم نبود
بعد چند دقیقه ک به جای آریا فقط من حرص خوردم گذشت صداش بلاخره بلند شد:
_من با این چیزا عصبی نمیشم!
با شنیدن این سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ک با صدای خشک و خشداری گفت:
_چیه کوچولو میخواستی من رو عصبی کنی
دست به سینه نشستم و با بی خیالی گفتم
_چرا باید بخوام تو رو بخوام عصبی کنم توهم برت داشته
ابرویی بالا انداخت 
_از صبح دارم جلز و ولز کردنت رو میبینم اما من با این چیزا عصبی نمیشم خوشگلم زیاد حرص و جوش نخور برای بچه ام خوب نیست.
با شنیدن این حرفش از عصبانیت منفجر شدم
_پسره ی عوضی زورگو خودخواه

نیشخندی زد ک بیشتر عصبیم کرد مشت محکمی به بازوش زدم ک اصلا صداش درنیومد و دست خودم درد گرفت اون هم با خونسردی اعصاب خوردکنش داشت بهم نگاه میکرد، دیدم اون با این چیزا

1399/09/15 21:38

عصبی نمیشه و فقط دارم خودم حرص میخوردم نیم خیز شدم تا بلند بشم ک آریا دستم رو گرفت و کشید چون این کارش ناگهانی بود چشمهام رو بستم و ترسیده جیغی کشیدم ک پرتم کرد روی مبل چشمهام رو باز کردم ک به چشمهای ترسونم به چشمهاش افتاد
_خیلی وقته طعم لبهات رو نچشیده ام.
هنوز حرفش رو هضم نکرده بودم و قلبم از این همه نزدیکی داشت خودش رو تند تند میکوبید ک خم شد روی صورتم و لبهاش رو روی لبهام گذاشت با قرار گرفتن لبهای گرمش و بوسیدن لبهام حس خیلی خوبی به قلبم جاری شد و با سرعت داشت خودش رو میکوبید به سختی خودم رو کنترل کرده بودم تا همراهیش نکنم اما مگه میشد عشقت کسی ک دوستش داری ببوستت و تو هیچ حسی نداشته باشی ، وقتی لبهاش رو برداشت چشمهام به چشمهای قرمز و خمار جذابش افتاد
خم شد بوسه ای روی قفسه ی سینم زد ک آه ریزی از لبهام خارج شد
سرش رو بلند کرد با دیدن چشمهای خمار شده ی من با صدای خشدار شده گفت
_خوشت اومده خوشگلم
بی حرف به چشمهاش خیره شده بودم حتی توان پا پس کشیدن هم نداشتم از روم بلند شد دستش رو زیر پاهام برد بلندم کرد و به سمت اتاق خواب برد مسخ شده به چشمهاش خیره شده بودم چشمهای جذاب و قرمز شده اش ک بیشتر از قبل عاشقش میشدم آروم من رو روی تخت خوابوند بلوزش رو در آورد و خیمه زد روم بوسه روی سر شونه ام زد و بند لباسم رو باز کرد ک با یهو انگار به خودم اومدم و با صدای گرفته ای نالیدم:
_بچه 
صدای بم و خمارش بلند شد
_هواسم هست
و لبهاش رو روی گردنم گذاشت…..

* * *
با احساس خفگی چشمهام رو باز کردم ، نگاهم به دست آریا افتاد ک محکم دورم حلقه شده بود ، داشتم فکر میکردم اینجا چیکار میکرد ک نگاهم به بدن برهنه ام افتاد ، تموم اتفاق های دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد حس کردم گونه هام از شدت خجالت گر گرفتند خواستم تکونی بخورم تا دست آریا از روم کنار بره ک چشمهاش رو باز کرد با دیدن من کمی مکث کرد ک با صدای آرومی گفتم
_دستات رو بردار
دستاش رو برداشت ک ملافه ی تخت رو دور خودم پیچیدم و بلند شدم لباسام هر کدوم پایین تخت افتاده بودند، به سمت حموم حرکت کردم ک صدای آریا بلند شد:
_چی رو قایم میکنی من ک همه جات رو دیدم!

با شنیدن این حرفش از خجالت گر گرفتم سریع خودم رو داخل حموم انداختم و دستم رو روی گونه های تبدارم گذاشتم لعنتی چرا این شکلی شده بودم من حتی خودم هم نمیدونستم درک کنم چرا کلافه رفتم دوش آب گرم رو باز کردم و حموم کردم ، بعد از حموم کردن حوله ام رو ک داخل حموم بود پوشیدم در رو باز کردم و سرکی کشیدم آریا داخل اتاق نبود از حموم بیرون اومدم لباس هام رو از کمد بیرون آوردم و پوشیدم موهام رو

1399/09/15 21:38

خشک کردم و یه آرایش ملایم کردم 
به سمت پایین رفتم تا میز صبحانه رو آماده کنم ک با دیدن میز آماده شده لبخند محوی روی لبهام نشست یعنی کار آریا بود چه عجب این آقای مغرور زورگو یه حرکتی از خودش نشون داد روی میز نشستم ک یه یادداشت هم بود برش داشتم و خوندم
_صبحانت رو کامل میخوری بعد استراحت میکنی دست به سیاه و سفید هم نمیزنی یکی رو استخدام کردم میاد کار های خونه رو انجام میده شرکت هم نمیای خوشگلم.
از محبت زیر پوستیش خوشم میومد در عینی ک حرصم رو درمیاورد اما هواسش بهم بود و نگرانم بود یه چیزی تو سرم به صدا در اومد ک اینا فقط بخاطر بچه ی داخل شکمت سرم رو تکون دادم تا به این افکار آزار دهنده خاتمه بدم.
وقتی صبحانه رو تموم کردم کیفم رو برداشتم ، یه آژانس گرفتم تا برم شرکت من نمیتونستم تموم ماه های بارداریم رو تو خونه بمونم دیوونه میشدم.
داخل شرکت ک شدم صدای پچ پچ کارمند ها بلند شد میدونستم همشون دیروز فهمیده بودند من همسر آریا هستم و این پچ پچ های زیر زیرکی برای همینه.

بدون توجه به سمت اتاق خودم رفتم مثل همیشه پشت میز نشستم و مشغول شدم هنوز چند دقیقه نگذشته بود ک در اتاق با شدت باز شد ، سرم رو بلند کردم با دیدن آریا سئوالی بهش خیره شدم و گفتم
_این چه وضع داخل اومدن
بدون توجه به حرفم با عصبانیت بهم خیره شد و گفت
_کی بهت اجازه داد بیای؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم
_مگه باید اجازه میگرفتم 
با خشم داد زد:
_طرلان من و سگ نکن باتوام چرا اومدی مگه بهت نگفته بودم باید خونه بمونی و استراحت کنی هان
_ببین آریا من نمیتونم تو خونه بمونم میفهمی ؟!
بهم نزدیک شد و گفت:
_اما نمیتونی هم اینجا کار کنی میتونی بفهمی؟!
کلافه بهش خیره شدم و گفتم
_یعنی چی اخه چرا باید من کار نکنم هان؟!
شمرده شمرده گفت
_چون من میگم
_نمیتونی بهم زور بگی اگه نمیخوای اینجا کار کنم اوکی مشکلی نیست من یه جا دیگه میتونم برای خودم کار پیدا کنم.
خواستم کیفم رو بردارم ک دستش روی دستم قرار گرفت سرم رو بلند کردم نگاهم ک به چشمهاش افتاد برای یه لحظه ترسیدم اما سریع به خودم اومدم و سعی کردم اصلا ترسم رو نشون ندم با خشم غرید
_تو حق نداری هیچ جایی کار کنی فهمیدی؟!
دیدم من هر چی سعی دارم باهاش آروم حرف بزنم حلش کنم نمیشه این وحشی همچنان همون زورگویی ک بود هست ، مثل خودش زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
_من کار میکنم تو هم نمیتونی جلوی من رو بگیری.
تا خواست چیزی بگه در اتاق بی هوا باز شد آریا با خشم برگشت به منشی ک اومده بود داخل اتاق چیزی بگه ک منشی با نفس نفس گفت
_رئیس اتفاق خیلی بدی افتاده!

????

#حرف_دلم

1399/09/15 21:38

حسابداری خواندم و فهمیدم که می شود روی عشق هم بهاگذاشت

و یاد گرفتم اگر به کسی بیش ازحد بها دهی به او بدهکار می شوی
عمرمفیدت که تمام شد به چشمش مستهلک می شوی
وقتی ساخته شدی
وقتی تکمیل شدی

وقتی عادت کردی به ماندن درانبار عشق میفروشدت آن هم باتخفیف ویژه
ویادگرفتم بعضی وقتا هرچقدرم خوبی کنی میذارنش به حساب هزینه های سربار

روزم مبارک همتون?
#روز_حسابدار
#حسابدار_روزتون_مبارک
#حرف_دلم

1399/09/15 21:39

#پارت_93
آریا با دیدن صورت وحشت زده ی منشی ابرویی بالا انداخت و گفت
_چخبر شده
_آرمیتا خانوم تموم اطلاعات شرکت رو به شرکت رقیب دادند و همه مشتری هامون دارند میرند چون شرکت رقیب از کار های ما به اسم خودش استفاده کرده و ما ….
آریا با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و منتظر ادامه ی حرف منشی نشد بهش خیره شدم و گفتم
_واقعیت داره؟!
_آره 
_حالا چی میشه ؟!
_نمیدونم.
منشی از اتاق رفت و من تموم طول روز داشتم به این فکر میکردم ک حالا قراره چی بشه اوضاع شرکت ، تموم طول روز شرکت عین میدون جنگ بود همه در حال جنب و جوش بودند، آریا انقدر عصبی بود ک دو سه بار صدای فریادش اومد وقتی ساعت کاری تموم شد وسایلم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم رفتم تا تاکسی بگیرم ک ماشینی جلوی پام ترمز کرد سرم رو بلند کردم تا چند تا حرف بارش کنم ک با دیدن آریا حرف تو دهنم ماسید بهش خیره شدم ک صداش بلند شد:
_زود باش سوار شو!
با شنیدن این حرفش بدون معطلی سوار شدم ک حرکت کرد ولی انقدر با سرعت داشت میروند ک پشیمون شده بودم از اینکه سوار ماشینش شده بودم
_آریا 
با شنیدن صدای ناله مانندم به سمتم برگشت نمیدونم تو صورتم چی دید ک ماشین یکجا ایستاد به سمتم برگشت و گفت:
_خوبی؟!
_آرومتر برون.

وقتی رسیدیم خونه انقدر خسته و بیحال بودم ک تا روی تخت خوابیدم چشمهام زود گرم شد و خوابم برد.
_طرلان بیدار شو!
با شنیدن صدای آریا کنار گوشم آروم چشمهام رو باز کردم ، با دیدن آریا کنار خودم گیج لب زدم
_تو اینجا چیکار میکنی 
با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت
_تو اتاق خودمون هستم فکر نمیکنم انقدر تعجب آور باشه درسته؟!
با شنیدن این حرف تازه از گیجی در اومدم روی تخت نیم خیز شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_چرا من و بیدار کردی اول صبح؟!
_اول صبح!؟
سرم رو بلند کردم و در حالی ک چشمهام رو میمالیدم گفتم
_آره
پوزخندی زد و گفت
_لنگ ظهر خانوم از دیشب ک اومدیم مثل خرس گرفتند خوابیدند
با شنیدن این حرفش خواب از سرم پرید و هول بلند شدم و داد زدم
_شرکت دیر شد اخرا…
صدای خنده ی آریا بلند شد ، سرجام ایستادم بهش خیره شدم و با حرص گفتم
_چرا میخندی خنده داره؟!
_به تو دارم میخندم!
با شنیدن این حرفش بیشتر حرصم گرفت تا خواستم دهن باز کنم حرفی بزنم صدای تلفنش بلند شد نگاهی به گوشی انداخت اخماش تو هم رفت و جواب داد:
_سلام آقاجون بله ؟!
نمیدونم آقاجون چی بهش گفت ک متعجب شد و بعد از چند ثانیه گفت:
_آقاجون چیزی شده؟!
با شنیدن این حرفش به دهنش چشم دوختم ک بعد از گذشت چند دقیقه گفت:
_باشه آقاجون خداحافظ
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد به سمتم برگشت و گفت:
_زود باش آماده شو!
_چیزی

1399/09/15 21:42

شده؟!
_نمیدونم آقاجون گفت زود بیاید عمارت.
نگران به آریا خیره شدم و گفتم
_نکنه برای کسی اتفاقی افتاده؟!
_نه
با شنیدن این حرفش خیالم راحت نشد سریع لباس هام رو برداشتم و داخل حموم شدم بعد از اینکه یه دوش سر سری گرفتم لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون آریا داخل اتاق نبود با مو های خیس رفتم تلفنم رو بردارم ک صدای خشک و خشدار آریا از پشت سرم بلند شد:
_زود باش موهات رو خشک کن
کلافه به سمتش برگشتم و گفتم
_خودش خشک میشه زود باش باید بریم
با جدیت و اخم بهم خیره شد و گفت
_زود باش موهات رو خشک کن
خواستم اعتراض کنم ک با دیدن اخمای درهم رفته اش ساکت شدم و در حالی ک زیر لب غر میزدم به سمت سشوار رفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم.

نمیدونستم چرا انقدر دلشوره داشتم یه حس بدی بهم دست داده بود انگار قرار بود اتفاق بدی بیفته داخل عمارت شدیم همه بودند نفس و آریانا عمه نیلو و نرگس دوتا دختراش مامان شهین بابا آرسین و یه زن و مرد مسن ک اصلا هیچ شناختی ازشون نداشتم و نمیدونستم کی هستند چون تا حالا ندیده بودمشون یه سلام آرومی دادم ک همه جز بابا و آرسین جوابم رو دادند روی مبل دو نفره نشستم آریا هم اومد کنارم نشست ک صدای عمه نرگس بلند شد:
_چخبر شده باز آقاجون همه رو جمع کرده؟!
عمه نیلو با صدایی ک تعجب توش موج میزد گفت:
_منم نمیدونم چیشده ولی انگار چیز مهمی هست ک همه رو خواسته.
_خوش اومدید!
با شنیدن صدای آقاجون همه جوابش رو دادند ک اومد نشست و بقیه هم همه یه گوشه نشسته بودند آقاجون نگاهی به همه انداخت و گفت:
_هنوز یکی نیومده!

#حرف_دلم

1399/09/15 21:42

#پارت_94
_من!
با شنیدن صدای آرمیتا بهت زده به سمتش برگشتم اون اینجا چیکار میکرد؟نگاهم به آریا افتاد ک بی هیچ حسی خیلی سرد نشسته بود و اصلا حتی به آرمیتا نگاه هم نمیکرد
نگاهم به آقاجون افتاد ک به آرمیتا گفت:
_بیا بشین
آرمیتا لبخند ملیحی زد و گفت
_ممنون آقاجون 
و اومد روی مبل خالی روبروی من و آریا نشست ک آقاجون تک سرفه ای کرد و گفت:
_من بخاطر این خواستم همتون اینجا باشید چون یه وصعیت نامه دارم و میخوام قبل مرگم بهش عمل بشه.
همه بهش خیره شده بودیم ک بعد از مکث چند دقیقه ادامه داد:
_همونطور ک میدونید آرمیتا و آریا خیلی وقت پیش از هم طلاق گرفتند.
ساکت شد ، ابرویی بالا انداختم چرا داشت از آرمیتا و سعید آریا حرف میزد مگه وصعیت نامه اش چه ربطی به اینا داشت 
_الان خیلی وقت ک از جداییشون میگذره آریا با طرلان ازدواج کرده اما…
صدای عمه نیلا بلند شد:
_ببخشید ک حرفتون رو قطع میکنم آقاجون خوب اینا چه ربطی به وصعیت نامه ی شما داره؟!
_اگه ساکت باشی توضیح میدم.
عمه نیلا دیگه حرفی نزد ک آقاجون ادامه داد:
_من میخوام آریا با آرمیتا ازدواج کنه!

با شنیدن این حرف خشکم زد چی داشتم میشنیدم اون میخواست آریا با آرمیتا ازدواج کنه ، آریا ک با من ازدواج کرده بود بچه ی اون داخل شکم من بود پس الان این حرف آقاجون یعنی چی! بی اختیار قهقه ی بلندی زدم ک همه به سمتم برگشتند انقدر خندیدم ک اشک از چشمهام در اومد صدای نگران مامان بلند شد:
_طرلان دخترم
بدون توجه به حرف مامان با عصبانیت از سرجام بلند شدم ک صدای آقاجون بلند شد:
_بشین!
عصبی گفتم
_چرا باید بشینم ک به حرف های بی سر و ته شما گوش بدم ک بگید وصعیت دارید شوهر من با این دختره ازدواج کنه مگه عهد بوق ک یه مرد دوتا زن دوتا زن بگیره هان؟!
آقاجون زل زد به چشمهام و سرد گفت
_این خواسته ی منه و باید اجرا بشه
تا خواستم چیزی بگم صدای خشک و خشدار آریا بلند شد:
_بهتره این حرف رو ادامه ندید آقاجون من هر کاری بخواید براتون انجام میدم جز این من هیچوقت با زنی ک شاهد معاشقه هاش و همخواب بودنش با بهترین دوستم بودم ازدواج نمیکنم مطمئن باشید.
صدای آرمیتا بلند شد
_عجیبه تا دیروز التماس میکردی باهات باشم حالا بهم انگ هرزه بودن میزنی؟!
آریا با خونسردی به سمتش برگشت و گفت
_اگه منظورت از دیروز یکسال پیش ک باید بگم اون حرف هام بخاطر عشقی بود ک قبلا از سر خریت بهت داشتم وگرنه الان پشیزی برام ارزش نداری نمیخوام با زدن این حرف ها همسرم ناراحت بشه.
قلبم داشت تند تند میزد نمیدونستم بخاطر حرف های دلگرم کننده ی آریا بود یا استرسی ک بهم وارد شده بود اما میخواستم سریع از این خونه

1399/09/16 13:35

برم بیرون.
صدای عصبی آرمیتا بلند شد؛
_اما تو مجبوری باهام ازدواج کنی!
آریا پوزخندی زد و گفت
_هیچکس نمیتونه من و به کاری اجبار کنه فکر کنم این و بهتر از همه بدونی.
آرمیتا هم مثل خودش پوزخندی زد و گفت:
_حتی اگه بهت بگم من هنوز زن تو هستم!
با شنیدن این حرفش خشکم زد منظورش چی بود ک زن آریا اونا ک خیلی وقت طلاق گرفتن

#حرف_دلم

1399/09/16 13:35

#پارت_95
آریا با شنیدن این حرف آرمیتا شروع کرد به خندیدن وقتی ک خنده اش بند اومد به آرمیتا خیره شد و با صدای یخ زده اش گفت
_خوب گوش کن دختر جون من مهر طلاق رو زدم به اون برگه حتی اسمت رو هم از شناسنامه ام خط زدم و عوضش کردم ک ردی ازت نباشه درضمن کدوم قانون میگه تو هنوز زن منی تا جایی ک یادمه تو بعد از من با سعید ازدواج کردی پس بیخود حرف های چرت و پرت نزن درضمن عهد بوق نیس ک من بیام این و بگیرم به عنوان زن دوم من زنم رو دوست دارم هیچ جوره ازش دست نمیکشم من دایی سیاوش نیستم ک دوتا دوتا زن بگیرم!
نگاهم به بابا افتاد ک داشت به آریا نگاه میکرد ، صدای آقاجون بلند شد
_از ارث محروم میشی آریا 
آریا پوزخندی زد و گفت
_انقدری دارم ک محتاج ارث شما نباشم احترامی هم ک براتون قائلم فقط بخاطر حرمت سن و سالتون نه ارث و میراث.
دستم رو گرفت و قبل از اینکه بریم برگشت سمت آرمیتا و پوزخندی بهش زد و گفت
_این کلکات قدیمی شده من تو رو بیشتر از همه میشناسم نمیتونی با گفتن اینکه هنوز زن منی به سمتم برگردی اگه زن من بودی نمیتونستی زن سعید بشی اگه زن من بودی آقاجون رو با تهدید به کشتن خودت وادار نمیکردی ک بگه باهات ازدواج کنم
بهت زده به آریا خیره شده بودم اون اینارو از کجا میدونست واقعا نمیتونستم درک کنم تموم این اتفاقات رو انگار یه کابوس بود!
آریا دستم رو گرفته بود و حرکت کرد من هم دنبالش کشیده میشدم بدون اراده وقتی از خونه خارج شدیم سوار ماشین آریا شدیم هنوز گیج و منگ بودم
_خوبی؟!
با شنیدن صدای خشدار آریا بدون اینکه به سمتش برگردم با صدای گرفته ای گفتم:
_آقاجون چرا همچین درخواستی کرد چجوری تونست من تازه فکر میکردم یه حامی پیدا کردم اما اون تموم تصورات من رو بهم ریخت
آریا ماشین رو گوشه پارک کرد ، به سمتش برگشتم ک خیره به چشمهام شد و گفت:
_آقاجون فقط میخواسته با اینکارش مثلا حال آرمیتا رو خوب کنه.
_یعنی چی؟!
پوزخندی زد و گفت
_آرمیتا جلوش نقش بازی کرده خودش رو زده به افسرده بودن عاشق بودن جنون وار من ادای ادمایی ک خودکشی میکنند رو در آورده و بعد مثل همیشه آقاجون هم ک خیلی عاشق نوه هاش و حساس آرمیتا از این نقطه ضعفش استفاده کرده ، اما نمیدونست اینبار تیرش به خطا میخوره چون من همه اینارو از برم.

_تو اینارو از کجا میدونی؟!
_مثل اینکه یادت رفته من با اون زن زندگی کردم تموم کار هاش رو از برم اون نمیتونه سر من رو کلاه بزاره و خامم کنه.
با شنیدن این حرفش لبخند محوی روی لبهام نشست با دیدن لبخند روی لبهام چشمهاش روی لبهام ثابت موند سرش داشت نزدیک میشد ک چشمهام رو بستم طولی نکشید ک لبهای گرمش روی لبهام

1399/09/16 13:40

نشست و شروع کرد به آرومی بوسیدن لبهام حس خوبی بود بوسیدن لبهاش بعد از اون همه تنش به این بوسه نیاز داشتم ، همراهیش کردم ک با شدت بیشتری شروع کرد به بوسیدن لبهام بعد از یه بوسه ی طولانی ک دید دارم نفس کم میارم ازم جدا شد و با صدای خشدار شده ای گفت:
_طعم لبات بدون رژ بهتره مزه ی عسل میده 
به چشمهای قرمز و تبدارش خیره شدم ک کنترل خودش رو باز از دست داد خم شد و بوسه ی محکمی و عمیقی روی لبهام زد و ازم جدا شد و با صدای خماری گفت:
_دیگه طاقت ندارم!
ماشین رو روشن کرد و با سرعت رانندگی کرد حال خودم هم خراب شده بود و بهش نیاز داشتم پس سکوت رو ترجیح دادم اصلا حرفی بینمون زده نشد تا رسیدن به خونه آریا دستم رو گرفته بود و محکم داشت فشار میداد با ایستان ماشین پیاده شدیم جفتمون نمیدونم کی به اتاق خواب رسیدم ، وقتی به خودم اومدم جفتمون داشتیم نفس نفس میزدیم و لباس هایی ک پایین تخت افتاده بود آریا از پشت چسپید بهم بوسه ای روی لاله ی گوشم زد و با صدای خشداری گفت
_درد داری!؟
زیاد درد نداشتم برای همین با صدای گرفته ای گفتم
_نه 
صدای خمارش بلند شد
_من بازم میخوام
ناله مانند گفتم
_آریا بسه من نمیتونم
بوسه ای روی موهام زد و با مهربونی گفت
_بخواب 
از این کارش خوشم میومد خودش بهم نیاز داشت اما برای رفع نیاز خودش وقتی میدید من نمیتونم بهم نزدیک نمیشد لبخندی روی لبهام نشست و با حس خوبی ک ناشی از رابطه ی عاشقانه ای ک با آریا داشتم روی لبهام بود چشمهام گرم شد و خوابم برد

صبح با شنیدن صدا هایی چشمهام رو باز کردم روی تخت نیم خیز شدم ک با دیدن بدن برهنه ام ملافه رو دور خودم پیچیدم آریا داخل اتاق نبود لباس هام رو ک هر کدوم یه ور افتاده بودند برداشتم و پوشیدم از اتاق خارج شدم به طبقه پایین ک نزدیکتر میشدم صداها واضح تر میشد وقتی رسیدم پایین آقاجون و بابا آریا رو دیدم ک نشسته بودند و داشتند بلند بلند بحث میکردند متعجب گفتم
_سلام

#حرف_دلم

1399/09/16 13:40

#پارت_96
با شنیدن صدام به سمتم برگشتند فقط آقاجون جوابم رو داد بابا ک مثل همیشه فقط با نگاه سردش نظاره گر بود کمی به مخم فشار آوردم ک با یاد آوری اتفاقات دیشب اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_اومدید باز شوهرم رو مجبور کنید زن بگیره؟!
نمیدونم چیشد ک با شنیدن این حرفم سه تاشون شروع کردن به خندیدن با دیدن خنده هاشون بیشتر کفری و متعجب شدم ، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_چرا میخندید
صدای آقاجون بلند شد
_نیومدیم برات هوو بیاریم نگران نباش
همچنان داشتم با اخم بهش نگاه میکردم ک صدای آریا بلند شد:
_برو یه چیزی بخور آقاجون برای اتفاقات دیشب یه دلیل داره بهت میگم 
با شنیدن این حرف به آقاجون خیره شدم و گفتم
_چه دلیلی؟!
_اول صبحانه
حرصی به سمت آریا برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم تا ساکت بشه هی پارازیت نیاد وسط
_میشنوم
آقاجون تک سرفه ای کرد و گفت
_برای اینکه آرمیتا داشت خودکشی میکرد!
با شنیدن این حرف پوزخندی روی لبهام نشست همون حرفی ک آریا زده بود ، اما خودکشی میکرد خوب به ما چ بخاطر اون ما باید نابود میشدیم اون ک خودش زندگی خودش رو خراب کرد حرفی ک تو دلم بود رو به زبون آوردم
_یعنی بخاطر اون ما باید تاوان میدادیم درسته ؟!
_نه
_پس چی؟!
_من فقط میخواستم جلوش اینجوری بگم تا آروم بگیره اما سر یه فرصت مناسب با جفتتون قضیه رو مطرح کنم اما دیشب همه چیز بهم خورد و من فهمیدم ک آرمیتا حتی خود من رو هم بازی داده پدر بزرگش رو کسی ک بخاطرش همه کاری کرد.

_اما اینا اصلا قانع کننده نیست شما بخاطر اون دختره داشتید با زندگی ما بازی میکردید اگه حتی یه درصد احتمال میدادیم آریا قبول میکرد چی به سر من میومد هان شما به من فکر کردید نه چون مثل همیشه اولویت اول نوه های عزیزتون بودند.
با ناراحتی بهم خیره شد و گفت:
_دخترم من برات توضیح میدم 
_نمیخوام چیزی بشنونم من به شما اعتماد کرده بودم تازه فکر میکردم یکی رو دارم شما حامی من هستید اما شما چیکار کردید به بدترین شکل ممکن من و خورد کردید.
بعد تموم شدن حرف هام بدون اینکه منتظر حرف هاش بشم به سمت اتاق خودمون حرکت کردم داخل اتاق ک شدم خودم رو روی تخت پرت کردم قطره اشکی روی صورتم افتاد ک با لجاجت پسش زدم ، صدای باز شدن در اتاق اومد با صدای گرفته ای گفتم
_آریا لطفا تنهام بزار
_فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی!
با شنیدن صدای بابا روی تخت نشستم به سمتش برگشتم و با چشمهایی ک اشک توش حلقه زده بود بهش خیره شدم و گفتم
_بابا 
لبخندی زد و گفت
_جان بابا 
بلند شدم و به سمتش پرواز کردم خودم رو داخل بغلش انداختم و شروع کردم به گریه کردن در حالی ک موهام رو نوازش میکرد با صدای

1399/09/16 13:42

آرامش بخشش میگفت:
_هیش گریه نکن پرنسس بابا
با هق هق نالیدم
_بابا من و بخشیدی 
ازم جدا شد دستش رو زیر چونم برد و سرم رو بالا آورد اشکام رو پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:
_مگه میشه دخترم رو نبخشم
با شنیدن این حرف لبخند عمیقی روی لبهام نشست ک محکم دوباره بغلم کرد بعد از ابراز دلتنگی و گریه کردن های من همراه بابا روی تخت نشستیم ک صداش بلند شد:
_هنوز از پدر بزرگت ناراحتی؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم
_خیلی 
_اما میدونی ک آقاجون مجبور شد اون واقعا نمیخواست آریا با آرمیتا ازدواج کنه فقط ترسیده بود آرمیتا دیوونه بازی دربیاره ، وگرنه همه میدونن آریا هیچوقت به اون برنمیگرده مخصوصا با بلاهایی ک سر آریا در آورده قبلا و الان داره میاره با گند هایی ک تو شرکت زده.

_نمیتونم ازش ناراحت نباشم بابا برام سخته درکم میکنی؟!
خیره به چشمهام شد و گفت
_میفهمم چی میگی اما آقاجونت نیت بدی نداشت بهتره دلخوریت رو فراموش کنی حتی اگه تو جای آرمیتا بودی باز آقاجون هم همینکارو میکرد اول خوب فکر کن به تموم اینا.
با شنیدن حرف های بابا آروم و سبک شده بودم واقعا حس خوبی داشتم دیگه احساس تنهایی نمیکردم حتی دلخوری و ناراحتیم نسبت به آقاجون هم کمتر شده بود
_بابا 
با شنیدن صدام گفت
_جان بابا 
لبخند عمیقی روی لبهام نشست 
_دوستت دارم.
با شنیدن این حرفم لبخندی زد و محکم بغلم کرد چقدر خوب بود داشتن یه پدر ک تو بدترین لحظات زندگیت کنارت بود و ترکت نمیکرد چقدر لحظه ی خوبی بود وقتی ک من رو بخشید و کنارم بود تو این لحظه ، با باز شدن در اتاق ازش جدا شدم آریا اومد داخل اتاق نگاهی به من و بابا انداخت و گفت
_آقاجون منتظره
با شنیدن این حرف بابا بهم نگاهی انداخت ک با لبخند بلند شدم حالا ک میدونستم آقاجون قصد بدی نداشته حس بهتری داشتم بخاطر این موضوع ، از اتاق خارج شدیم آقاجون داخل نشیمن نشسته بود با شنیدن صدای پاهامون به سمتمون برگشت با پشیمونی داشت بهم نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم
_امشب برای شام باید اینجا بمونید آقاجون
با شنیدن این حرفم برای چند لحظه ماتش برد و با تعجب بهم خیره شد اما طولی نکشید ک به خودش اومد لبخندی روی لبهاش نشست و گفت: 
_باشه دخترم
به سمت بابا برگشتم و گفتم:
_به مامان و آرسین بگو بیان بابا سحر و سامان رو هم بیارن.

شب برای شام همه اومده بودند حتی شهین هم بدون دعوت اومده بود اما انقدر خوشحال بودم ک اصلا حضورش من رو ناراحت نمیکرد ، آرسین اومده بود اگرچه سرد برخورد میکرد اما رفتارش نشون میداد فقط ازم ناراحت و دلخوره ک باید تو یه فرصت مناسب از دلش دربیارم همه نشسته بودیم و مشغول

1399/09/16 13:42

بگو بخند بودیم ک صدای شهین بلند شد:
_حالا ازدواج آریا و آرمیتا چی میشه؟!
با شنیدن این حرف همه ساکت شدند اخمام تو هم رفت این زن دست از اذیت کردن ما برنمیداشت براش عادت شده بود حرف هاش ، صدای محکم آقاجون بلند شد:
_هیچ ازدواجی در کار نیست آریا و طرلان ازدواج کردند یه بچه هم تو راه دارند ، آرمیتا چند سال پیش خودش زندگیش رو خراب کرد پس دیگه هیچ فرصتی نمونده ، دیگه هم حرفی در این مورد نشنوم.
دیگه همه ساکت شدند ک بابا بلند شد و گفت
_دیر وقته ما باید بریم
همه بلند شدند ک گفتم
_الان ک زوده بیشتر میموندید بابا
_یه وقت دیگه دخترم
همراه آریا همه رو همراهی کردیم ، داخل سالن شدم و مشغول جمع کردن وسایل ک صدای آریا بلند شد
_نمیخواد جمع کنی زنگ میزنم فردا بیان خونه رو تمیز کنند
_نمیشه زیاد نیست خودم جمع میکنم
به سمتم اومد و قبل از اینکه بدونم میخواد چیکار کنه دستش رو زیر پاهام برد و بلندم کرد ک جیغی از ترس کشیدم و گفتم
_داری چیکار میکنی ؟!
_یه حرف رو میزنم باید عمل کنی وگرنه به روش خودم بهش عمل میکنم
چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم
_زورگو 
در حالی ک من رو به سمت بالا میبرد گفت
_تو هنوز زورگویی های من و ندیدی خوشگلم
با فرود اومدن روی تخت بهش خیره شدم ک بلوزش رو در آورد و اومد روی تخت کنارم دراز کشید من رو تو بغلش کشید ک گفتم
_چرا من و بغل میکنی دستت و بردار
با صدای خشداری گفت
_زنمی تو رو بغل نکنم برم دخترای مردم رو بغل کنم هوم!؟
با شنیدن این حرفش از حسادت بازوش رو گاز گرفتم و گفتم:
_غلط میکنی دخترای مردم رو بغل کنی.

با شنیدن این حرفم محکمتر بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد
_پس انقدز صدا نده بچه بگیر بخواب تا بقیه ی دخترا رو بغل نکنم
با حرص گفتم
_تو غلط میکنی بقیه ی دخترا رو بغل کنی میکشمت اصلا 
بوسه ای روی لاله ی گوشم زد و گفت
_حسود خانوم من جز همسر خودم هیچ زن دیگه ای رو نمیبینم ک بخوام بغلش کنم
با شنیدن این حرفش لبخندی از سر ذوق روی لبهام نشست و با خیال راحت چشمهام رو بستم حس خوبی بود دوست داشتن کسی و اینکه حس خوشبختی داشته باشی بخاطر وجودش.


* * * *


#حرف_دلم

1399/09/16 13:42

نه تنها دیگه مغزم جواب نمیده بلکه سوالم میکنه?
#دپ
#حرف_دلم

1399/09/17 00:46

ک انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_آرمیتا طلاق نگرفته
با خشم گفت
_بدرک زنیکه ی کثافط
_تو بهش قولی داد….
هنوز حرفم کامل نشده بود ک عصبی غرید
_من به اون هیچ قولی ندادم من همچین زنی رو هیچوقت قبول نمیکنم از اون متنفرم میفهمی ؟!

به صداقت حرفش اعتماد داشتم این و میتونستم از چشمهاش بفهمم لبخندی زدم ک دستش رو روی گونه ام گذاشت و نوازش کرد با عصبانیت گفت
_جفت دستاش رو خورد میکنم
_آریا لطفا
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت
_هیش ، هیچکس حق نداره دستش رو روی زن من بلند کنه 
از اینکه تعصب خاصی روم داشت خیلی حس خوبی بهم دست میداد ، در اتاق باز شد بی هوا ک از آریا فاصله گرفتم و جمع و جور نشستم حسام بود با نگرانی به آریا خیره شد و گفت
_آرمیتا باز چیکار کرده داداش
_زنده اش نمیزارم زنیکه ی سگ صفت و باز اومده گوه بزنه به زندگی من اما کور خونده من اون آدم قبلی نیستم ک بابت دوست داشتنم بهش باج میدادم.
حسام سری تکون داد و گفت
_آرمیتا زیاد داره دردسر درست میکنه باید یه فکری به حالش بکنیم
_به زودی درستش میکنم
از سرجام بلند شدم و گفتم
_من برم سر کارم 
حسام با شنیدن این حرفم بهم چشم غره ای رفت و گفت
_نباید باهاش کل کل میکردی طرلان خانوم
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_من نمیتونم هر کسی درمورد شوهرم چرت و پرت گفت در مقابلش سکوت کنم.

????

#حرف_دلم

1399/09/17 19:52

#پارت_96
داخل شرکت بودیم داخل اتاق همراه فاطمه و مریم بودیم داشتیم میخندیدیم ک صدای داد منشی اومد
_چخبره آقا گفتم نمیتونید برید داخل اتاق 
صدای متعجب فاطمه بلند شد
_باز چخبر شده
مریم شونه ای بالا انداخت ک من حرکت کردم و از اتاق خارج شدم ببینم چخبره ک با دیدن سعید ماتم برد اون اینجا چیکار میکرد ، با دیدن من به سمتم اومد پوزخندی زد و گفت
_جلوی اون شوهر بی غیرتت رو بگیر ک داره برای زن من نقشه میکشه
با شنیدن این حرفش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم
_درست صحبت کن شوهر من به زن هرزه ی تو چیکار داره ….
هنوز حرفم کامل نشده بود ک سیلی محکمی بهم زد مصادف شد با باز شدن در اتاق آریا ، دستم رو روی گونه ام گذاشته بودم ، بهت زده و شکه بهش خیره شده بودم ک صدای داد آریا بلند شد
_تو چه غلطی کردی!؟
سعید به سمتش برگشت ک مشت محکم آریا روی صورتش نشست و سعید تعادلش رو از دست داد پرت شد روی زمین صدای جیغ و هین کشیدن بقیه بلند شد آریا شروع کرد به کتک زدن سعید از شدت ترس زبونم بند اومده بود و حتی قادر به حرف زدن نبودم ،حسام اومد جداش کرد همچنان صدای داد آریا داشت میومد
_مرتیکه ی کثافط میکشمت دست روی زن حامله ی من بلند میکنی جفت دستات رو خورد میکنم زنده ات نمیزارم پدر سگ

سعید پوزخندی زد و گفت
_هیچ گوهی نمیتونی بخوری عوضی رفتی به زن من گفتی طلاق بگیره تا عقدش کنی بیغیرت حالا نشستی برای زن موقتت جلز و ولز میکنی اینم مثل من بازیچه اس
با شنیدن حرف های سعید خشکم زده بود یعنی چی این حرفش مگه آرمیتا طلاق نگرفته بود پس الان چی داشت میگفت ، صدای فریاد آریا بلند شد
_مگه من مثل تو بیناموسم با کسی ک یه بار من و قال گذاشت وقتی زنم بود زیر رفیقم خوابید باشم هان؟!
_هه فکر کردی باور میکنم تو بهش گفتی از من طلاق بگیره تا باهاش ازدواج کنی
_من به زن هرزه ای مثل اون حتی نگاه هم نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم گمشو از اینجا دیگه نه تو رو نه زن پتیاره ات رو نمیخوام این دور اطراف ببینم بابت اون دستی هم ک رو زن من بلند کردی تاوان پس میدی حالا هری.
با رفتن سعید آریا کلافه دستی داخل موهاش کشید و داد زد
_همه برید سر کارتون
با شنیدن این حرف همه ی کارمندا به سمت اتاق هاشون رفتند ، آریا نگاهش به من افتاد ک مات و شکه داشتم بهش نگاه میکرد کمی نگاهم کرد و یهو دستاش رو از عصبانیت مشت کرد به سمتم اومد دستم رو گرفت و به سمت اتاقش برد بدون هیچ حرفی دنبالش داشتم حرکت میکردم
داخل اتاق ک شدیم من رو روی مبل نشوند و با صدای خشدار ناشی از عصبانیت گفت
_کی بهت گفت با اون مرتیکه دهن به دهن بزاری هان 
بدون توجه به حرفش با صدایی

1399/09/17 19:52

#پارت_97
آریا با شنیدن این حرف من نگاه خاصی بهم انداخت ک طاقت نگاهش رو نداشتم سریع رو ازش دزدیدم و از اتاق خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم هنوز پشت میز ننشسته بودم ک در اتاق باز شد و فاطمه مثل جت اومد داخل اتاق با دهن باز بهش خیره شده بودم ک لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_سلام
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_باز چته این شکلی میای داخل اتاق 
لب و لوچش آویزون شد و گفت
_چته چرا گاز میگیری 
یهو ساکت شد و بعد چند ثانیه با هیجان گفت 
_وای زود باش تعریف کن ببینم چیشد اون رئیس مغرور چی گفت غیرتی شده بود آره لابد مثل تو فیلما آدم اجیر کرد اون پسره رو بزنند.
با شنیدن حرف هاش خنده ام گرفت
_دیوونه چی داری برای خودت سر هم میکنی 
_چیزایی ک پیش اومده دیگه
_واقعا دیوونه ای 
خواست حرفی بزنه ک در اتاق باز شد و مریم اومد داخل اتاق و شروع کرد
_چیشد طرلان زود باش تعریف کن شوهرت غیرتی شد چی گفت چیشد زود باش تعریف کن دیگه اصلا چرا ساکتی حرف نمیزنی زود باش تع …
فاطمه وسط حرفش پرید و قطع کرد حرفش رو 
_تو اگه اجازه بدی میگه چیشده یه ریز داری حرف میزنی اصلا امون نمیدی
_بسه 
با شنیدن صدام جفتشون بهم خیره شدند ک گفتم
_اصلا چیز خاصی نشد
جفتشون وا رفته بهم خیره شدند ک به زور خنده ام رو قورت دادم چقدر خل و چل بودند این دوتا.

همه خونه ی آقاجون جمع شده بودیم آرمیتا دختر خاله ی آریا بود ک من مادرش رو اصلا ندیده بودم و فکر میکردم دخترای آقاجون فقط عمه نیلا و نرگس و فاطمه است ک خیلی وقته از خانواده مثل پدرم طرد شده ، اما اینطور ک فهمیدم نازیلا خانوم مادر آرمیتا یه زن پر از فیس و افاده بود ک غرور چشمهاش رو کور کرده بود و چون آرمیتا و اریا طلاق گرفتند آریا رو مقصر دونسته ک دخترش رو بدبخت کرده و برای همیشه با خانواده اش قطع رابطه کرده و گفته دیگه همچین خانواده ای نداره طبق حرف آقاجون دیگه هیچ اسمی از نازیلا خانوم هیچکس نیاورده بود.امشب به حرف آقاجون همشون اومده بودند جز فاطمه خانوم ک اصلا هیچکس نمیدونست کجاست حتی
_من بخاطر این خواستم امشب همتون یکجا جمع بشید تا بعضی چیز ها رو براتون واضح شفاف سازی کنم
همه بهش خیره شده بودیم ک تک سرفه ای کرد و ادامه داد
_طبق قوانین شرکت با گند کاری هایی ک آرمیتا انجام داده و خیانت آریا میتونه ازش شرکت کنه و سهام رو ازش بگیره ولی آریا فقط درعوض شکایت نکردن میخواد آرمیتا دیگه اصلا دوربرش پیدا نشه!
صدای عصبی نازیلا خانوم بلند شد
_هیچ معلومه اینجا چخبره؟!
صدای محکم و جدی آقاجون بلند شد
_وسط حرفم نپرساکت باش.
نازیلا خانوم نفسش رو با حرص بیرون داد و ساکت

1399/09/17 19:57