دقایقی گذشت و موزیک منو یاد مامانم انداخت، بی اختیار شروع کردم حرف زدن. از اینکه خودمو مقصر مرگ مامانم میدونم، از اینکه چقدر دلم میخواست مامان داشتم، از اینکه همیشه احساس میکردم بابام منو یه موجود بد یمن میبینه چون باعث مرگ مامانم شدم، از اینکه محبت های بابام به کاوه همیشه خیلی بیشتر از محبت هاش به من بوده. چیزایی رو به زبون میوردم که تهِ تهِ مغزم بود و هیچوقت با هیچکس راجع بهش حرف نزده بودم. راستین هم یه سری سوال راجع به کار بابام ازم پرسید ولی درست نمیفهمیدم چی میگه، سوالای عجیبی میپرسید که هیچ ربطی نداشت. تمرکز من فقط رو تُن صداش بود، بدجوری با صداش تحریک شده بودم.
بلند شدم و روی راستین نشستم، با هوس به چشماش نگاه کردم و تابمو دراوردم. خم شدم روش و با لحنی که از من بعید بود لب زدم: دلم میخواد وحشیانه جرم بدی عشقم، بدجوری دلم میخواد...
مثل هرزه ها افتادم به جونش، خودمم مونده بودم چطور میتونم اینکارارو انجام بدم. حرفایی بهش میزدم که صدسال روم نمیشد تو حالت عادی بهش بگم. اونم که شهوتش به مرز جنون رسیده بود وحشی و خشن باهام *** کرد...
1399/10/28 18:50