The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت12

سر تکون داد و گفت: چیه؟ باور نمیکنی؟ میتونی زنگ بزنی از خودش بپرسی.

موبایلشو انداخت رو تخت، بی معطلی برش داشتم و شماره بابامو گرفتم، چندتا بوق خورد تا جواب داد: جانم کاوه؟

به زحمت لب باز کردم: بابا منم، کجایی؟

+ عه آیلین تویی؟ خوبی؟

_ بابا کجایی؟

+ ارمنستانم، کاری داشتی؟

عصبی داد زدم: من که دخترتم الان باید بفهمم رفتی ارمنستان؟ بابا این کاوه چی میگه؟ چرا منو سپردی بهش؟

چند ثانیه مکث کرد، نفس عمیقی کشید: دخترم تا وقتی که برنگشتم پیش کاوه بمون و به حرفش گوش بده، نه دردسر درست کن نه کاوه رو اذیت کن، وقتی برگشتم تکلیفو یه سره میکنم...

با هر کلمه ای که از بابام میشنیدم حالم بدتر میشد و بغضم قوی تر. پس کاوه چرت و پرت نمیگفت! طاقتمو از دست دادم و با گریه جیغ زدم: میدونی باهام چیکار کرده؟ میدونی گوشت رو سپردی دست گربه؟ میدونی...

عصبی داد زد: دهنتو ببند آیلین! وقتی برگشتم باهم عقد میکنید، دیگه هم به من زنگ نزن.

قطع کرد، من با حرص جیغ زدم و گوشی رو پرت کردم. صورتمو با دستام پوشوندم و با همه وجودم گریه کردم. خدایا این بلا ها چی بود که داشت سرم میومد؟ انگار همه جادو شده بودن، چرا زندگیم داشت تبدیل به یه کابوس ترسناک و غیر قابل کنترل میشد؟ کاوه شونم رو لمس کرد و گفت: آیلین انقدر لجبازی نکن، من نمیفهمم چرا نمیتونی همچین چیزی رو قبول کنی؟ ازدواج من و تو هیچ اشکالی نداره، من و تو خواهر و برادر واقعی و تنی نبودیم که اینجوری گارد گرفتی و به هم ریختی، ما فقط باهم بزرگ شدیم.

با گریه گفتم: من تورو یه عمر به چشم برادر نگاه کردم، یه حامی که بی چشم داشت همیشه دوستم داره و مواظبمه، چطور میتونم به چشم دیگه ای نگاهت کنم؟

+ عزیزدلم تغییر دیدگاه اولش سخته، ولی بعدش تبدیل به عادت میشه، عادت میکنی عشقم.

عصبی نگاهش کردم: من هنوز تورو به چشم برادرم نگاه میکنم، بفهم.

اونم اخم کرد و گفت: اگه برادرت بودم دیشب زیرم آه و ناله نمیکردی. ببین آیلین در هر صورت به زودی من میشم شوهر رسمی و قانونیت، به نفع خودته که این فکرای مضخرفو دور بریزی.

با اخم رو برگردوند و از اتاق رفت بیرون. چرا خونوادم اینجوری شده بودن؟ چرا بابا انقدر خونسرد و راحت منو ول کرده بود پیش کاوه که میدونست بهم نظر داره؟ یعنی این همه مدت بابا هم میدونسته؟ اصلا چطور غیرتش قبول کرده؟ چرا انقدر راحت با ازدواج من و کاوه موافقه؟ حتی نظر منم مهم نیس و بخوام و نخوام باید زن کاوه شم.

چه حال بدی داشتم. اگه آدم خرافاتی بودم با خودم فکر میکردم لابد طلسم شدم که این بلاها داره سرم میاد. مغز بیچارم توان پردازش و فهموندن این قضیه رو

1399/10/26 20:03

بهم نداشت، برا همین هنگ کرده بود!

من تازه 2 ماه بود که راستینمو از دست داده بودم، تازه 2 ماه بود که بیوه شده بودم و کاوه و بابام باهام اینطوری تا میکردن. داشتم خفه میشدم، باید از خونه میرفتم بیرون، باید میرفتم سر خاک راستین، با اینکه روم نمیشد ولی تنها جایی بود که آرامش میگرفتم.

با تردید کاوه رو صدا زدم، چند ثانیه بعد اومد تو اتاق با اخم و سوالی نگاهم کرد. با قیافه مظلوم نگاهش کردم: کاوه میشه یه چیزی ازت بخوام؟

لحن و قیافمو که دید اخم صورتش کمرنگ شد و گفت: جانم عزیزم بگو.

بغضمو قورت دادم: میشه منو ببری سر خاک راستین؟ خواهش میکنم.

دوباره اخم کرد، همونطور که بهم خیره شده بود کمی فکر کرد و گفت: باشه، صبحونه بخور میریم.

1399/10/26 20:03

⚡⭐چرا نظر نمیدین راجع ب رمان ک خوبه یانه .. چالش ناشناسو ک سنجاق کردم واستون⭐✨

1399/10/26 20:05

مورد داشتیم وسط دعوا
مرده به زنش گفته روتو برم..

زنش گفته لازم نکرده رو من بری سنگینی بخواب خودم میام روت
و اینجوری شد که آشتی کردن?

همیشه که پستام ناجور نیست یوقتاییم در راستای استحکام خانوادست??

#خنده_تایم
#حرف_دلم

1399/10/26 22:31

‏تو یه جمعی نشسته بودیم گوزیدم سریع گفتم چیزی نیست چرم مبله داره صدا میده؛

یه دقیقه گذشت بابام گفت کسی میدونه چقدر طول میکشه بوی چرم مبل بره؟

???
#حرف_دلم

1399/10/26 22:35


بدون شب بخیر گفتن ات هم
میتوانم بخوابم عزیزم!
اما فرقِ زیادی ست
بین کسی که...
چشمانش را میبندد و خوابش میبرد
با کسی که
چشمانش را میبندد و تقلا میکند تا خوابش ببرد ...
#شبتون_بخیر?⭐
#حرف_دلم

1399/10/26 22:41

سلام دوستان صبحتون بخیر
روزتون سرشار از خوشی و ارامش???????
عزیزان حمد لازمم ???

1399/10/27 07:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

عزیزمممم?منم همتون رو دوس دارم ،وجود شمانازنین هاس ک دلم نمیادازنی نی برم?

1399/10/27 10:40

⏰#تایم_پارت_گذاری

1399/10/27 12:10

#پارت13

از اتاق که بیرون رفت نفس راحتی کشیدم. نگاه به خودم کردم، از دیشب، بعد از رابطه با کاوه هنوز خودمو تمیز نکرده بودم، احساس نجس بودن بهم دست داد. حوله برداشتم و رفتم حموم.

زیر دوش آب بی اختیار اشک میریختم. شاید راهی وجود داشته باشه، شاید بتونم بابا رو قانع کنم که از ازدواج من و کاوه صرف نظر کنه، باید یه راهی باشه. تو این فکرا بودم که یهو در حموم باز شد، با ترس برگشتم و کاوه رو دیدم که با نگاه پر شهوت و هوس بهم زل زده. نیشخندی زد و گفت: چه بدنت سکسی تره زیر آب.

داشت لباساشو درمیورد که با عجز گفتم: نه کاوه، تروخدا الان نه، بذار...

نذاشت حرفم تموم شه، لخت اومد داخل حموم و بهم چسبید: تو مال منی عشقم، از این به بعد هرجا که اراده کنم و بخوام باهات حال کنم فقط باید بگی چشم. آخ که چقدر منتظر این لحظه بودم...

انگار تمام این سالها که باهم زندگی می‌کردیم عقده انجام این کارا رو داشته و حالا هم که فرصتش مهیا شده بود داشت عقده گشایی میکرد. آره، کاوه مرد خوش ظاهری بود که میتونست توجه هر دختری رو به خودش جلب کنه ولی من نه! نمیتونستم قبول کنم که دوستم داره، نمیتونستم به عنوان شوهر بپذیرمش، نمیتونستم! من هنوز عاشق راستین بودم.

تو ماشین نشستیم و به سمت قبرستون راه افتادیم. برعکس من که دپرس و تو خودم بودم کاوه خیلی سرحال و پر انرژی بود. آهنگ شادی هم گذاشته و باهاش همخونی میکرد. اعصاب خرد و داغونم با آهنگی که گذاشته و صداشم زیاد کرده بود داغون تر میشد.

وقتی رسیدیم سرخاک راستین کاوه دیگه جلوتر نیومد، با اخم گفت: من همین جا وایمیسم، زیاد طولش نده.

با اخم ازش رو برگردوندم و به سنگ قبر راستین نزدیکتر شدم. نشستم رو زمین و دست کشیدم رو سنگ قبر. اشکام خیلی سریع از چشمام سُر خوردن پایین. آروم لب زدم: سلام عشق من.

احساس میکردم یه زن کثیف و خیانتکارم. احساس میکردم راستین حتی نمیخواد ریختمو ببینه. گریه هام شدیدتر شد، زیر لب زمزمه کردم: اگه نخوای منو ببینی حق داری، اگه ازم متنفری حق داری، ولی من هنوز خودمو مال تو میدونم،تمام وجودمو، من هنوز متعلق به توئم عشق من حتی اگه دیگه منو نخوای. تو منو تا ابد اسیر خودت کردی عشق من ولی رفتی و منو تو این دنیای آشغال تنها گذاشتی، آخ راستین زخمای روحم بدون تو خوب شدنی نیس، انقدر عميقه که حتی دردشو رو بدنم هم میتونم حس کنم، حتی زمان هم نمیتونه این زخمارو التیام ببخشه. چهره دلنشینت، صدای قشنگت که عقل و هوشم رو میبرد یه لحظه هم فراموشم نمیشه، من هنوز حضورتو احساس میکنم عشق من. من با همه وجودم دارم تلاش میکنم به خودم بقبولونم که تو دیگه رفتی اما هر

1399/10/27 12:11

روزی که از خواب بیدار میشم تورو کنار خودم احساس میکنم. راستین! هر اتفاقی که بیفته، هرچیزی پیش بیاد اینو بدون من تا ابد مال توئم، با همه وجودم.

حضور دو نفرو که نزدیک قبر میشدن حس کردم. سرمو بالا اوردم و چکامه و مهرداد رو دیدم. با دیدنشون انگار داغ دلم تازه شد، بلند شدم و دوییدم سمتشون، چکامه بی معطلی درآغوشم گرفت. با گریه تو گوشم گفت: قربونت برم چقدر خوشحالم میبینمت.

ازش جدا شدم و شاکی و ناراحت گفتم: چه زود فراموشم کردی، چه راحت تو شرایط سخت منو تنها گذاشتی.

سرشو انداخت پایین و گفت: برات توضیح میدم.

سرشو بالا اورد و با اخم به پشت سر من خیره شد، همون موقع صدای کاوه رو از پشت سرم شنیدم: آیلین دیگه وقت رفتنه.

با ناراحتی چشمامو بستم، چکامه دوباره بغلم کرد و تو گوشم گفت: بهت زنگ میزنم، فقط کاوه و بابات نفهمن.

ازم جدا شد با لبخند نگاهم کرد. کاوه دستمو گرفت و آروم کشید سمت خودش: بریم عزیزم.

تو ماشین که نشستیم انگار عصبی و نروس بود. برام مهم نبود، رو برگردوندم و به بیرون زل زدم. از وقتی که راستین مرد دیگه چکامه رو ندیدم، فقط یه بار تو مراسم سوم راستین شرکت کرد. خیلی از این بی معرفتیش دلم گرفته بود ولی امروز با آخرین حرفی که تو گوشم زد به فکر فرو رفتم.

1399/10/27 12:11

زد ولی پیش کاوه بودم و نتونستم جواب بدم آخر سر هم مجبور شدم گوشیمو خاموش کنم. دنبال یه فرصت بودم برا اینکه زنگ بزنم به چکامه، شاید اون بتونه کمکم کنه، ولی لعنتی کاوه مگه برا یه لحظه ولم میکرد؟ عین سیریش بهم چسبیده بود و هرجام میرفتم دنبالم بود. از طرفی نمیخواستم هم عصبانیش کنم، من عملا هیچ فردی یا بزرگتری رو نداشتم که بخواد پشتوانم باشه برا همین کاوه به راحتی میتونست دهنمو سرویس کنه، مخصوصا که میدونستم آدم زود جوشی هم هست.

مغزم بدجوری درگیر این بود که چطور حتی برا چند ساعت کاوه رو از خونه بیرون کنم بدون اینکه بخواد منم دنبال خودش بِکشونه بیرون. تنها راهی که به ذهنم میرسید این بود که خیالشو از بابت خودم راحت کنم، باید باهاش از در دوستی و خو‌ش رفتاری وارد میشدم.

تو آینه به خودم نگاه کردم، یکم ریخت و قیافه پریشونم رو مرتب کردم و رفتم پیش کاوه که داشت تو سالن با تلفن حرف میزد. آروم از پشت سر بغلش کردم، با تعجب برگشت و نگاهم کرد، به اونی که پشت خط بود گفت: من بهت زنگ میزنم.

قطع کرد و گفت: چیزی شده؟

شونه ای بالا انداختم: نه فقط یه لحظه دلم بغلتو خواست.

1399/10/27 12:13

#پارت14

* فلش بک *
بعد از کلی جدال و دعوا و قهر و تهدید و... بابام به ازدواج من و راستین رضایت داد ولی نه بهم جهاز داد نه برای مراسم ازدواجم قدمی برداشت، اما مهم نبود نه برا من نه برا راستین.

مراسم کوچیک و خودمونی گرفتیم که جمعا 20،30 نفر مهمونمون بودن. از طرف خونواده من که کلا هیشکی نبود! راستین بیچاره هم که اصلا فک و فامیل نداشت! اون 20،30 نفر هم دوستامون بودن ولی دلمون خوش بود.

آخر شب که شد با راستین رفتیم خونش، تا درو پشت سرمون بست محکم منو درآغوش گرفت و با لحن هوسی و پرشهوت تو صورتم لب زد: بلاخره مال خودم شدی عشق من.

لبامو پرحرارت و با شدت بوسید. میون بوسه هامون با خنده گفتم: حالا چرا انقدر عجله داری؟

همونطور که تند تند لباسامو در میورد گفت: تقصیر خودته عشقم، بس که منو تو خماری نگه داشتی، الان فقط میخوام تلافی کنم.

تا حرفش تموم شد با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد، جیغ کوتاهی کشیدم و محکم گرفتمش. با خنده تو صورتم گفت: زوده برا جیغ زدن نفسم.

انداختم رو تخت و با عجله لباساشو دراورد و روم خیمه زد. از لبام با ولع شروع کرد به خوردن و مکیدن تا رسید بین پاهام. خمار تو چشمام نگاه کرد و شهوتی لب زد: میخوام دیوونت کنم عشقم.

سرشو برد بین پاهام و نفس تو سینم حبس شد. واقعا هم داشتم از لذت زیاد دیوونه میشدم، انقدر که دیگه کنترلی رو سر و صدام نداشتم و بلند آه میکشیدم. دوباره اومد روم و لب زد: جون سکسی من، نمیدونی آه و نالت چقدر وحشیم کرده.

با چشمای نیمه باز نگاهش کردم، لبامو با حرص مکید و محکم واردم کرد...

ماشین از حرکت وایساد و من به خودم اومدم. گیج دور و برمو نگاه کردم و دیدم کاوه با اخم و عصبانیت بهم زل زده. سر تکون دادم و گفتم: چیه؟

+ از وقتی از قبرستون بیرون اومدیم همینطور تو خودتی و یه کلمه هم حرف نمیزنی. من دل به دلت دادم و بردمت سر قبرش، فکر کردم شاید حالت اینطوری بهتر شه ولی میبینم بهتر که نشدی هیچ بدتر شدی.

رو برگردوندم و درحالیکه به بیرون زل زده بودم گفتم: چه انتظاری ازم داری؟ همش 2 ماهه که شوهرم مُرده.

کلافه و عصبی نفسشو بیرون داد و ماشین رو راه انداخت: آیلین من این شرایطو فقط به امید اون روزی که دوباره مثل سابق شی دارم تحمل میکنم.

دوباره مثل سابق شم؟ خودشو به خریت میزد یا واقعا...؟ جدا از مرگ راستین، در عرض یه شب کسی که 21 سال به چشم برادر نگاهش میکردم تبدیل شد به مردی که به قول خودش یه عمر عاشقم بوده و حالا هم بخوام و نخوام باید باهاش ازدواج کنم. چطور انتظار داره مثل سابق شم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چی آروم و طبیعیه!

چکامه یکی دوبار بهم زنگ

1399/10/27 12:13

?

من اگر مرد بودم؛ دست زنی را می‌گرفتم، پا به پایش فصل‌ها را قدم می‌زدم و برایش از عشق و دلدادگی می‌گفتم تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!
شما زن‌ها را نمی‌شناسید زن‌ها ترسواند، زن‌ها از همه چیز می‌ترسند! از تنهایی، از دلتنگی، از دیروز از فردا، از زشت شدن، از دیده نشدن، از جایگزین شدن، از تکراری شدن، از پیر شدن، از دوست داشته نشدن...
کافیست فقط حریم بازوان‌تان راست بگوید. کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید...
عشق ورزیدن و عاشق کردن، هنر مردانه‌ایست. وقتی زن‌ها شروع می‌کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن، تعادل دنیا به هم می‌خورد!
#حرف_دلم

1399/10/27 12:23

وقتي درد ميكشي
جاش رو دلت چين بر ميداره نه رو صورتت
غمِ آدما رو از رو ظاهرشون نميشه فهميد...!

#حرف_دلم

1399/10/27 18:09

شد شصت سال
حالا تمام كارهايش را انجام داده بود
مانده بود زندگي...

#پدرم
#حرف_دلم

1399/10/27 21:44

شبخوش?⭐
یاعلی

1399/10/27 21:45

هـر صبح؛
زنـدگى
براى ادامه پيدا كردن،
به دنبـالِ بهانه ميگردد ..
و چه بهانه اى
زيبــاتـر از چشمـانت ...
#صبحتون_زیبا
#حرف_دلم

1399/10/28 10:13

کلمه Low-key تو انگلیسی خیلی تعریف قشنگی داره
این کلمه به معنی بی سر و صدا کاری رو انجام دادن
بدونِ جلبِ توجه دیگران هست.

وقتی آدمای Low-key همدیگرو پیدا میکنن
خیلی خیلی راحت و سریع باهم جُفت میشن.
چون برای جفتشون
دیگه نه سَرَک کشیدن تو کارِ دیگران مهمه
نه کارای دیگران براشون مهمه.
خودشون مهم هستن و علایقشون...

#حرف_دلم

1399/10/28 11:48

عشق رو با هر کسی تجربه نکن.
عشق چیز قشنگیه...
نذار ازش متنفر شی!
تنها بمون...
سال ها تنها باش...!!!
اما روحت رو با کسی قسمت نکن که نمیفهمتت.
انقدر تنها بمون تا اون کسی که از درونت خبر داره پیدات کنه... :)?

#حرف_دلم

1399/10/28 12:42

رفتن !!
همیشه دلیل دل بریدن نیست
گاهی می روی ؛
که در اوج رفته باشی
که لااقل شانه ای باشی برای
غرور له شده ات
گاهی می روی ؛
تا بدهکار وجدانت نباشی
تا شبح تحقیر هر روز روحت را
قلقلک ندهد
تا لبخند هایت
انعکاس بدبختی ات نباشد
دردت به جانم !!
دلواپس نبودنم نباش

#حرف_دلم

1399/10/28 12:44

‏مهم‌ترین چیزی که توی سالهای اخیر در مورد روابط فراموش کردیم و باعث شکستمون شده، همون جمله معروف مرحوم شکیباییه:
«ما در مقابلِ کسانی که دوستمون دارن، مسئولیم!»

‌#حرف_دلم

1399/10/28 12:44

چه‌ چیز در این ‌جهان
غریبانه‌تر از زنیست
که تنهایی‌اش را بغل می‌کند و می‌بوسد
اما حاضر نیست دیگر
کسی را دوست بدارد

#حرف_دلم

1399/10/28 12:45


برای حال دل همدیگه دعا کنیم،
شاید کسی همین نزدیکی ها حاجتش با دعاهای ما برآورده شد

شهادت مظلومانه بانوی دوعالم
حضرت فاطمه زهرا (س)
تسلیت باد. ?

#حرف_دلم

1399/10/28 12:46

‏دروغ تو هيچ حالتى جايز نيست مگر به مادر.
‏بزار فكر كنه غذا خوبه، هوا خوبه، حالت خوبه، كلا همه چى رو به راهه..

#حرف_دلم

1399/10/28 13:36