#پارت12
سر تکون داد و گفت: چیه؟ باور نمیکنی؟ میتونی زنگ بزنی از خودش بپرسی.
موبایلشو انداخت رو تخت، بی معطلی برش داشتم و شماره بابامو گرفتم، چندتا بوق خورد تا جواب داد: جانم کاوه؟
به زحمت لب باز کردم: بابا منم، کجایی؟
+ عه آیلین تویی؟ خوبی؟
_ بابا کجایی؟
+ ارمنستانم، کاری داشتی؟
عصبی داد زدم: من که دخترتم الان باید بفهمم رفتی ارمنستان؟ بابا این کاوه چی میگه؟ چرا منو سپردی بهش؟
چند ثانیه مکث کرد، نفس عمیقی کشید: دخترم تا وقتی که برنگشتم پیش کاوه بمون و به حرفش گوش بده، نه دردسر درست کن نه کاوه رو اذیت کن، وقتی برگشتم تکلیفو یه سره میکنم...
با هر کلمه ای که از بابام میشنیدم حالم بدتر میشد و بغضم قوی تر. پس کاوه چرت و پرت نمیگفت! طاقتمو از دست دادم و با گریه جیغ زدم: میدونی باهام چیکار کرده؟ میدونی گوشت رو سپردی دست گربه؟ میدونی...
عصبی داد زد: دهنتو ببند آیلین! وقتی برگشتم باهم عقد میکنید، دیگه هم به من زنگ نزن.
قطع کرد، من با حرص جیغ زدم و گوشی رو پرت کردم. صورتمو با دستام پوشوندم و با همه وجودم گریه کردم. خدایا این بلا ها چی بود که داشت سرم میومد؟ انگار همه جادو شده بودن، چرا زندگیم داشت تبدیل به یه کابوس ترسناک و غیر قابل کنترل میشد؟ کاوه شونم رو لمس کرد و گفت: آیلین انقدر لجبازی نکن، من نمیفهمم چرا نمیتونی همچین چیزی رو قبول کنی؟ ازدواج من و تو هیچ اشکالی نداره، من و تو خواهر و برادر واقعی و تنی نبودیم که اینجوری گارد گرفتی و به هم ریختی، ما فقط باهم بزرگ شدیم.
با گریه گفتم: من تورو یه عمر به چشم برادر نگاه کردم، یه حامی که بی چشم داشت همیشه دوستم داره و مواظبمه، چطور میتونم به چشم دیگه ای نگاهت کنم؟
+ عزیزدلم تغییر دیدگاه اولش سخته، ولی بعدش تبدیل به عادت میشه، عادت میکنی عشقم.
عصبی نگاهش کردم: من هنوز تورو به چشم برادرم نگاه میکنم، بفهم.
اونم اخم کرد و گفت: اگه برادرت بودم دیشب زیرم آه و ناله نمیکردی. ببین آیلین در هر صورت به زودی من میشم شوهر رسمی و قانونیت، به نفع خودته که این فکرای مضخرفو دور بریزی.
با اخم رو برگردوند و از اتاق رفت بیرون. چرا خونوادم اینجوری شده بودن؟ چرا بابا انقدر خونسرد و راحت منو ول کرده بود پیش کاوه که میدونست بهم نظر داره؟ یعنی این همه مدت بابا هم میدونسته؟ اصلا چطور غیرتش قبول کرده؟ چرا انقدر راحت با ازدواج من و کاوه موافقه؟ حتی نظر منم مهم نیس و بخوام و نخوام باید زن کاوه شم.
چه حال بدی داشتم. اگه آدم خرافاتی بودم با خودم فکر میکردم لابد طلسم شدم که این بلاها داره سرم میاد. مغز بیچارم توان پردازش و فهموندن این قضیه رو
1399/10/26 20:03