The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

امروز معنی کلمه پرتغالی-بریزیلی cafune رو خوندم که نوشته بود "حرکت دادن نرم انگشتان میان موهای کسی که دوستش داریم" .
قشنگه نه...؟

#دلبرونه
#حرف_دلم

1399/10/24 10:32

‏کیارستمی تو یکی از نامه‌هایش به همسرش می‌نویسه " با وجودی که خیلی بی‌حوصله‌ام ولی در نامه نوشتن برای تو خیلی راحتم." دارم فک میکنم همش همینه ها، ینی پیدا کردن یکی که زورش به بی‌حوصلگی ما برسه.

#این_دیگ_خیلی_خوبههههه
#حرف_دلم

1399/10/24 10:33

قدیم‌ تر ها یه گوشه اتاقم بود که
وای‌ فای خوب آنتن میداد
همیشه کِز میکردم اون گوشه
که دسترسیم به اینترنت بهتر باشه
میخوام بگم تو برای من همون گوشه‌ ی دنج و اَمنی
کنارت زندگی بهتر آنتن میده :)?♥️

#حرف_دلم

1399/10/24 10:35

گه گاهی دلم میگیره
هر چی ب دل وامونده
که میگویم خاموش
راه تو و او جداس
اما چه کنم که دل
حرف حالیش نمیشه
#حرف_دلم

1399/10/24 15:40

‏زنگ زدم اداره برق بین حرفامون فهمیدم اشتباهی شماره ی اداره ی آب رو گرفتم اومدم جمعش کنم گفتم همینه دیگه برق رفته من چشمام نمیبینه ببخشید
‏حالا دمش گرم که به روم نیاورد ولی ساعت 12 ظهر بود
#به_وقت_خنده
#حرف_دلم

1399/10/25 09:20

که نفهمیدم کی رسیدیم خونه کاوه. تو آپارتمان شیکی زندگی میکرد، خونش هم خیلی چیدمان قشنگ و فانتزی داشت. کاوه همونطور که چمدونم رو میبرد به اتاق گفت: کمد دیواری انقدر جا داره که لباساتو توش بچینی.

جلوتر رفتم و گفتم: تو اتاق خواب تو بخوابم؟

نگاهم کرد: آره عزیزم.

_ پس خودت کجا میخوابی؟

من منی کرد و جواب داد: من فعلا تو سالن میخوابم.

_ نه کاوه جان، من تو سالن میخوابم...

پرید وسط حرفم: ای بابا آیلین چه حرف گوش نکن شدی تو. من میرم بیرون یکم برا خونه خرید کنم، چیزی لازم نداری؟

به معنی نه سرتکون دادم. کاوه رفت بیرون و منم نشستم لبه تخت. تا 3 ماه پیش خونه و زندگی خودمو داشتم و الان...! چه عمر زندگی مشترکم با راستین کوتاه بود. نگاهم تو آینه به خودم افتاد و یاد اولین باری که رفتم خونه راستین افتادم.

1399/10/25 09:24

#پارت7

نگاهش کردم: میگم که فقط تظاهر به دلسوزی و نگرانی میکنید، چند روز دیگه هم تو برمیگردی خونت و...

پرید وسط حرفم: آیلین من اهمیتی نمیدم شوکا و بابا چیکار میکنن، ولی خود من فقط و فقط به خاطر تو اینجام. تا وقتی هم که حالت خوب نشه بیخیال نمیشم.

غمگین نگاهش کردم: کاوه حالم داره از در و دیوار این خونه بهم میخوره. دلم میخواد از اینجا برم.

+ اگه بخوای میبرمت.

_ راست میگی؟ کجا؟

+ خونه خودم. اصلا همین امروز میریم، صبحونت رو بخور، وسایلتو جمع میکنیم و میریم خونه من.

_ نمیخوام سربارت شم، توام گرفتاریهای خودتو داری.

با اخم نگاهم کرد: تنها گرفتاری من یا بهتره بگم تنها مشکل من حال توئه. سربار یعنی چی؟ خجالت بکش.

باشه ای گفتم و ساکت شدم. یکم که با صبحونه بازی کردم بلند شدم و رفتم وسایلمو جمع کردم. موندن کنار کاوه رو به اینجا بودن ترجیح میدادم.

از خونه بیرون زدیم و کاوه در یه ماشین مشکی و مدل بالایی رو باز کرد و چمدونم رو گذاشت داخلش. نمیدونستم انقدر وضعش خوب شده که همچین ماشینی خریده. سوار که شدیم گفتم: ماشالا وضعت حسابی خوب شده ها، وقتشه زن بگیری.

نیشخندی زد: زن میخوام چیکار؟

_ چرا که نه؟ دخترا برا پسری مثل تو سر و دست میشکنن، خوش قد و بالایی، خوش قیافه ای، هیکلت ورزشکاریه و خوش تیپی، ماشین و کار و خونه داری. دست رو هر دختری بذاری نه نمیگه.

نگاهم کرد و گفت: هر دختری؟

_ اوهوم، هر دختری.

خندید و سر تکون داد. خیره به بیرون با ناراحتی گفتم: اگه وضعیت جور دیگه ای بود خودم برات یه دختر خوب و خوشگل پیدا میکردم، من برعکس تو که خیلی با راستین بد تا کردی، با زنت خوش رفتاری میکنم.

عصبی گفت: بس کن آیلین.

نیشخند تلخی زدم: هرچند شوهر من دیگه زنده نیس، چه فرقی میکنه داداشم باهاش چه رفتاری داشته.

هیچی نگفت، چی داشت که بگه؟ دلم میخواست بچزونمش و عقده و ناراحتیمو سرش خالی کنم ولی یه حسی بهم نهیب زد که تقصیر کاوه چیه؟ مگه اون تو مرگ راستین نقشی داشته؟ درسته از راستین بدش میومد ولی اینکه من میخواستم عقده و ناراحتیمو سرش خالی کنم نامردی بود. نگاهش کردم و با لحن دلجویانه گفتم: ببخشید، نفهمیدم چی گفتم.

نفس عمیقی کشید: عیب نداره، درکت میکنم، تو شرایط روحی بدی هستی، حتی اگه بخوای تمام ناراحتی و دق و دلیتو سر من خالی کنی من با کمال میل قبول میکنم و هیچ مشکلی هم ندارم. تو فقط خوب شو، آیلین سابق شو، چجوریش مهم نیس.

میشد دوباره آیلین سابق شم؟ صددرصد نه! وقتی راستین مُرد قسمتی از روح منم مرد! یه گودال سیاه و تاریک درونم به وجود اومد که روز به روز عمیق تر میشد. انقدر غرق تفکرات خراب تو مغزم شدم

1399/10/25 09:24

#پارت8
* فلش بک *
وسایل نقاشیمو گذاشتم تو ماشین راستین و راه افتادیم سمت خونه مجردیش. میخواستم از راستین یه پرتره بکشم. اولین بار بود که میخواستم برم خونش ولی انقدر بهش اعتماد داشتم که خیالم ازش راحت باشه.

خونه راستین یه آپارتمان کوچیک ولی قشنگ بود. رو یه قسمتی از دیوار سالن پر بود از عکسهای گروه ها و خواننده های خارجی و معروف، مثل گروه کوئین، بیتلز، میوز، ردیوهِد، عکس الویس پریسلی، استینگ و... خیلیاشونم اصلا نمی‌شناختم! 2،3 تا گیتار و یه پیانو هم گوشه سالن دیده میشد، خلاصه هرکی از در وارد میشد قشنگ میفهمید راستین چیکارس!

راستین برام یه ماگ نسکافه اورد، من وسایلم رو آماده کردم و بهش گفتم بشینه رو مبل و تکونم نخوره! نشست و منم مشغول طراحی شدم. هر چند دقیقه که سرمو بالا میوردم و نگاهش میکردم میدیدم که با نگاه خاصی بهم خیره شده. آخرسر خندم گرفت و گفتم: اینجوری نگاهم نکن، تمرکزمو از دست میدم.

+ چجوری نگاهت نکنم؟

_ همینجوری که داری نگاه میکنی.

+ بهم حق بده، یه دختر خوشگل و لوند نشسته روبه‌روم، میخوای هوایی نشم؟

سرتکون دادم و خندیدم، بلند شد و گفت: ببینم چی تا الان کشیدی؟

اخمی کردم: عه راستین نکن، بذار کامل شه بعد.

خم شد و تو صورتم لب زد: من که هنوز کاری نکردم.

از حالت نگاهش فهمیدم یه طورایی شده ولی خشکم زده و هنگ کرده بودم، قبل اینکه حرفی بزنم یا کاری کنم صورتمو با دستاش قاب گرفت و لبامو بوسید. همونطور که لبامو میبوسید از رو صندلی بلندم کرد و درآغوشم گرفت. حتی یه لحظه هم لبامو ول نمیکرد، دست برد سمت مانتوم و داشت درش میورد که لبامو از بین لباش بیرون کشیدم و گفتم: نه راستین.

نفس زنون و شهوتی گفت: دلت نمیخواد الان انجامش بدیم؟

به معنی نه سرتکون دادم. بوسه کوتاهی رو لبام نشوند و خیره تو چشمام گفت: باشه عشقم، با اینکه خیلی سخته ولی میذارمش برا بعد ازدواج.

چشم درشت کردم و بهت زده گفتم: ازدواج؟

+ خیلی وقته که تو فکرشم.

کلا 7،8 ماه از دوستیمون میگذشت ولی چه اهمیتی داشت؟ راستین میخواست با من ازدواج کنه، مثل این بود که داشتم خواب میدیدم! خوشحال بغلش کردم و آروم تو گوشم لب زد: اگه میخوای قبل ازدواج یه کاری دستت ندم انقدر بهم نچسب.

لب گزیدم و خجالت زده ازش جدا شدم. زود از خونه بیرون زدیم که اتفاق دیگه ای نیفته! تو ماشین که نشستیم گفت: آخر این هفته خوبه؟

گیج سرتکون دادم: چی خوبه؟

خندید: که بیام خواستگاری.

خدایا من خواب بودم یا بیدار؟ از خوشحالی میخواستم بال دربیارم! آروم گفتم: خوبه.

دستمو گرفت و بوسید. به خونه که رسیدیم کمی جلوتر نگه داشت، داشتم باهاش خدافظی

1399/10/25 09:25

میکردم تا پیاده شم که یهو در سمت راستین باز شد و با شدت بیرون کشیده شد. یه لحظه هنگ کردم که چیشده، به خودم اومدم و کاوه رو دیدم که افتاده رو راستین و داره کتکش میزنه. سریع از ماشین پریدم پایین، حالا راستین رو کاوه بود و داشت کتکش میزد. جیغ زدم: بسه... بس کنید...

اهمیتی ندادن، اصلا انگار نمیشنیدن، همینجور داشتن همو تیکه پاره میکردن. مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم، همسایه ها دونه دونه داشتن بیرون میومدن. دوییدم سمت خونه و زنگ آیفون رو پشت هم زدم، تا شوکا آیفون رو برداشت داد زدم: شوکا بدو بیا پایین.

1399/10/25 09:25

#پارت9

چند دقیقه بعد شوکا هول کرده اومد دم در : چیشده؟

_ کاوه و راستین دارن همو میکشن.

بهت زده نگاهم کرد: راستین کیه؟

کلافه و عصبی دستشو کشیدم و بردمش. وقتی به کاوه و راستین رسیدیم دیدیم چند نفر دورشون جمع شدن و دارن سعی میکنن از هم جداشون کنن ولی یقه های همو محکم چسبیده بودن. بلاخره 2 تا مرد رفتن وسطشون و از هم جداشون کردن، کاوه همچنان عصبی لقد پرت میکرد، راستین هم تقلا میکرد از دست مردهایی که نگهش داشتن خودشو آزاد کنه. شوکا رفت سمت کاوه و داد زد: بس کن کاوه، چه غلطی داری میکنی؟

کاوه با غیض داد زد: غلطو این بی ناموس میکنه، حرومزاده...

راستین هم داد زد: هووو حرف دهنتو بفهم دیوس...

کاوه دوباره به راستین حمله ور شد، خودمو انداختم وسط که جلوی کاوه رو بگیرم ولی یه تو دهنی ازش خوردم...

آیلین... آیلین... آیلین!
یه آن به خودم اومدم، برگشتم و کاوه رو تو چهارچوب در دیدم که با لحن و نگاه نگران صدام میزد. گیج سرتکون دادم: کی برگشتی؟

+ همین الان، در زدم ولی انگار نشنیدی، کلید انداختم اومدم داخل. چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟ غرق چه فکری شده بودی؟

_ هیچی.

آروم سرتکون داد، مکثی کرد وگفت: پاشو بیا تو سالن، خوراکی هایی که دوست داری رو برات خریدم.

نخواستم بزنم تو پَرش، برا همین دنبالش رفتم. شب که شد کاوه به زور آمادم کرد و بردم بیرون. اصرار داشت هم یه هوایی تازه کنیم هم بیرون شام بخوریم. شاید یه مقدار حالم بهتر شد ولی موقت بود. صورت مسئله هنوز سر جاش بود! بابام حتی زنگ نزد حالمو بپرسه! به همون پیغامی که کاوه بهش داده بود که آیلین پیش منه، بسنده کرد! احتمالا یه نفس راحت از دستم کشیده، هم اون هم شوکا.

چند روز گذشت و کاوه مدام سعی میکرد با خرید کادوهای مختلف، گردش و تفریح و... حالمو خوب کنه. زیاد شرکتش نمیرفت و بیشتر خونه بود. نمیگم کاراش تاثیری نداشت ولی وقتی روح آدم مریضه هرچی هم خودت سعی کنی خوب باشی نمیشه، دوباره اون غم سنگین برمیگرده و به جونت میفته.

شب بود، با کاوه نشسته بودیم و فیلم میدیدم، صحنه تصادف ماشین بود و من با دیدنش بی اختیار یاد تصادف راستین افتادم. انقدر نفسم سنگین شد که داشتم خفه میشدم، رو برگردوندم و زدم زیر گریه. کاوه در آغوشم گرفت و ناراحت گفت: آیلین من، چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟

_ دست خودم نیس کاوه، هرچیزی منو یاد راستین میندازه و دیوونم میکنه.

ازم جدا شد، صورتمو بین دستاش گرفت و گفت: منو نگاه! منم وقتی تورو اینطوری میبینم میخوام بمیرم، من دارم هرکاری میکنم که تو حالت خوب شه، نذار با خودم فکر کنم دارم درجا میزنم و هیچ فایده ای نداره.

_ اگه تو این مدت

1399/10/25 09:26

تو کنارم نبودی که کلا نابود میشدم.

+ آیلین تو زندگیم هیچکس به اندازه تو برام مهم نیس، هیچکس. تو بخندی و خوشحال باشی دنیای من بهشت میشه.

پر بغض خندیدم، غمگین نگاهم کرد و لب زد: الهی من قربونت برم.

دوباره درآغوشم گرفت، محکم و عمیق. یواش یواش گریه م بند اومد و آروم شدم. کاوه آروم تو گوشم گفت: تو همه زندگی منی.

لبخند محوی از مهربونیش زدم. یهو حس کردم نفسش تو گوشم یه جوری شد، همون لحظه لاله گوشمو مکید. دلم هوری ریخت و چشمام گرد شد. خواستم ازش جدا شم که منو محکمتر گرفت و گردنمو مکید. هول کرده و ترسیده گفتم: ک... کاوه داری چیکار میکنی؟

با لحن شهوتی تو گوشم پچ زد: همیشه عاشقت بودم آیلین، تو عشقمی، زندگیمی، تو حق منی.

ترسیده جیغ زدم: ولم کن کاوه ولم کن، تو چه مرگت شده؟

+ بذار اول آروم شم بعد بهت میگم چه مرگمه.

همونطور که محکم نگهم داشته بود خوابوندم رو مبل و روم خیمه زد...

1399/10/25 09:26

#پارت10

باورم نمیشد کاوه داره لباسای منو در میاره که باهام *** کنه، به شلوارکم که رسید فرصت پیدا کردم برا فرار، ولی قبل اینکه بخوام ازش دور شم از پشت سر محکم منو گرفت، انداختم زمین و خودشم خیمه زد روم. پشتم بهش بود و هیچ دیدی بهش نداشتم، تمام وزن و سنگینیش هم انداخته بود رو بدنم و یه اینچ هم نمیتونستم تکون بخورم، فقط میتونستم جیغ بزنم و التماسش کنم که اینکارو نکنه.

با دستش محکم جلو دهنمو گرفت، سعی کرد آروم و بدون فشار واردم کنه ولی من از حس اینکه برادرم داره اینکارو باهام میکنه از لای دستش جیغ میزدم و اشک میریختم. یکم که گذشت بدنم باهاش شروع به همکاری کرد، نمیخواستم اینطوری شه ولی جیغ و گریه هام تبدیل به آه و ناله شد بدون اینکه خودم بخوام.

برم گردوند، وقتی چشمم بهش افتاد از دیدن چشمای شهوتی و حال دگرگون شدش میخواستم بمیرم. مهلتم نداد، لبامو با شدت بوسید و ادامه داد. تو گوشم نفس زنون گفت: تو عشق منی آیلین، همیشه عشقم بودی.

چشم بستم و اشکام به سرعت چکیدن، از این بیشتر حالم داشت به هم میخورد که بدنم داره باهاش همکاری میکنه. از یه جایی به بعد عقلم دکمه خاموشی رو زد و دیگه نفهمیدم چیشد.

به خودم که اومدم دیدم کاوه نفس زنون کنارم دراز کشیده. حس کثیف بودن و پست بودن بهم دست داد، از شدت شرم و خجالت میخواستم بمیرم، بغضم ترکید و با همه وجودم گریه کردم. کاوه آروم بغلم کرد و گفت: میدونم چه حسی داری عزیزم، ولی ما کار اشتباهی نکردیم که خجالت بکشیم...

با نفرت جیغ زدم: ولم کن عوضی، کار اشتباهی نکردی؟ تو با خواهر خودت خوابیدی پست فطرت.

عصبی غرید: کدوم خواهر؟ مامانمون یکیه یا بابامون؟ فقط الکی یه عمر تو گوشمون خوندن که خواهر و برادریم، چیزی که من هیچوقت بهش اعتقاد نداشتم. من همیشه عاشقت بودم و هستم. همیشه هم دنبال یه فرصت بودم که اینو بهت بفهمونم.

ترسیده با چشمای اشکی نگاهش کردم، اخمش محو شد و با لحن آرومی ادامه داد: آیلین، اون دختری که من میخوام زنم باشه، شریک زندگیم باشه، مادر بچه هام باشه تویی. یه بار ازم گرفته شدی ولی دیگه اجازه نمیدم ازم گرفته شی.

_ تو... تو اصلا حالیت هست چی داری میگی؟ یعنی انقدر دیوونه ای که...

پرید وسط حرفم: اگه این دیوونگیه آره من دیوونم. بابا گناه من چیه عاشق دختری شدم که باهاش زیر یه سقف زندگی کردم؟ آیلین هیچکس به اندازه من تورو نمیشناسه و درک نمیکنه، بذار خوشبختت کنم، بذار باهات زندگی کنم. تو فقط باید دیدگاهتو عوض کنی، همین!

عصبی چشم درشت کردم: همین؟ تو به من تجاوز کردی.

+ نه عزیزم، توام از این *** لذت بردی و تا آخرش باهام همراهی کردی،

1399/10/25 09:27

بایدم لذت میبردی، هرچند از دفعه های دیگه قراره خیلی بیشتر لذت ببری.

بهت زده نگاهش کردم، دیوونه شده بود، اصلا انگار اون کاوه ای که من می‌شناختم نبود. نمیدونم سکوتمو به چی تعبیر کرد که با لبخند لبامو بوسید. نگاهم کرد و لب زد: میدونی چقدر تو حسرت بوسیدن لبات بودم؟ چقدر تو حسرت لمس کردنت بودم؟ تو مال منی آیلین...

مکثی کرد و دوباره لبامو بوسید. بدن لختمو لمس میکرد و لذت میبرد. حالم داشت از خودم و کاوه به هم میخورد، حس چندش بودن بهم دست داد ولی اون انقدر بی شرم بود که داشت دوباره تحریک میشد. تو صورتم لب زد: برا راند دوم حاضری؟

با بغض و نفرت نگاهش کردم، شهوتی خندید و سرشو برد تو گردنم: ولی اینجا نه، بریم رو تخت.

سریع بلندم کرد و بردم تو اتاق خواب و دوباره...
نیمه شب بود، کاوه منو محکم تو آغوشش گرفته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. من به نقطه کوری زل زده و اشک میریختم. باور اینکه کاوه این همه سال بهم نظر داشته، باور اینکه امشب باهام خوابید، از هر سختی سخت تر بود. کاش همه اینا یه کابوس ترسناک بود که وقتی بیدار میشدم خداروشکر میکردم که خواب بوده، ولی متاسفانه بیدار بودم.

باید به کی میگفتم که کاوه اینکارو باهام کرد؟ یه رسوایی تمام عیار بود!باید هرطوری که بود از اینجا میرفتم و برمیگشتم خونه پیش بابا و شوکا، باید به اونا میگفتم. چشم بستم و چهره راستین اومد تو نظرم، شرم و خجالت و عذاب وجدان رو سرم هوار شد. بدجوری احساس هرزه بودن و کثیف بودن میکردم. کاش منم با راستین تو اون تصادف میمردم و دچار این خفت و خواری نمی‌شدم.

1399/10/25 09:27

دیروز یادم رف پارت بزارم امروز چارتا واستون گذاشتم?راستی اگ از رمان خوشتون اومده بهمون بگید❤

1399/10/25 09:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

عزیزم منم همچین ازادنیستم..تنهایی زیادم خوب نیس گلم .

1399/10/25 14:29

تا حالا شده دلتون برای کسی ضعف بره؟ نه در حد حرف‌ها... واقعاً ضعف بره. بعد شده این رو زمانی تجربه کنین که دیگه فکر می‌کنین چیز جدیدی برای تجربه‌کردن نمونده؟
خیلی عجیبه! خیلی خیلی عجیبه!
#حرف_دلم

1399/10/25 18:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ب خداتوکل کن قشنگم .. ان شاءالله مشکلت حل بشه عزیزم..
دوستای خوبم ی حمدبخونیم برا دوست گلمون❤

1399/10/25 18:36

رویاهاتون که محدود شد،
زندگیتون محدود میشه
زندگیتون که محدود شد به کم قانع میشید!
به کم که قانع شدید
دیگه هیچ اتفاق جدیدى تو زندگیتون نمیفته!

نکنیدباخودتون اینکارو،قشنگام❤
#حرف_دلم

1399/10/25 18:42

هیچوقت به تهش فکر نکن
چون ممکنه برسی به غم ...
ته زندگی به این قشنگی ،
میرسی به مرگ
ته یه روز خوب ؛
ممکنه برسی به شب پر از فکر و خیال
ته یه خاطره قشنگ ؛
ممکنه برسی به یک یادش بخیر
از حس و حال الانت لذت ببر
به تهش فکر نکن ...

#حرف_دلم

1399/10/25 18:43

ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت کردند و چون دریا آرام شد، خود را اسیر صیاد دیدند ...
تلاطم زندگی حکمت خداست از خدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام ...

#حرف_دلم

1399/10/25 18:44

محبت ها هیچوقت
فراموش نمیشن
محبت کردی اونقدر میچرخه
تا یه روزی
یه جایی
که روحتم خبر نداره
بهت برمیگرده
محبت کن بی توقع...

#حرف_دلم

1399/10/25 18:45

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود?✨
#حرف‌_دلم

1399/10/25 19:04

هیچ *** با من نیست!
مانده ام تا به چه اندیشه کنم.
مانده ام در قفس تنهایی؛
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است
شب تنهایی من...

?سهراب سپهری
#شبتون_بی_فکر
#حرف_دلم

1399/10/25 21:00

#پارت11
* فلش بک*
بلاخره بعد کلی دردسر راستین اومد خواستگاریم. به جا اینکه خوشحال باشم استرس داشتم و نگران بودم. جو خونه و جمع خیلی سنگین بود انقدر که به سختی میشد نفس کشید. نگاه به چهره های جمع کردم، بابا با اخم و تکبر نشسته بود، شوکا یه تای ابروشو با غرور بالا انداخته و هر چند دقیقه یه بار به راستین تحقیر آمیز نگاه میکرد، کاوه از شدت عصبانیت فکش منقبض بود و منتظر یه جرقه بود برا انفجار، راستین بیچاره هم که تک و تنها اومده بود، سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت.

بابا نفسی گرفت و رو به راستین گفت: شغلت چیه؟

راستین سرشو بالا اورد: موزیسینم، یه استدیو...

کاوه عصبی پرید وسط حرفش: تو بچه مطرب واقعا با خودت چه فکر کردی که میتونی بیای تو خونه ما و آیلینو خواستگاری کنی؟

راستین اخم ترسناکی کرد و خواست حرفی بزنه که بابا گفت: کاوه جان بسه. ببین آقا راستین من برا حرفه ت احترام قائلم ولی قبول اینکه دخترم بخواد زن یه موزیسین شه برام سخته. من خودم استاد دانشگاهم، پسرم صاحب یه شرکت پیمانکاری تبلیغات بیلبورد شهرداریه، همسرم یه کلینیک زیبایی داره، خود دخترمم دانشجوی رشته هنره که البته زیاد مورد تایید من نیس ولی به هرحال داره یه فعالیتی میکنه. ببخشید که خیلی رک و پوست کنده حرفمو میزنم ولی فکر میکنم شما اون کسی نیستی که لیاقت دامادی منو داشته باشه.

دلم از حرفای بابام ریخت، مثل اسپند رو آتیش بودم اما راستین اجازه داد بابام همه حرفاشو بزنه، حرفای بابام که تموم شد گفت: آقای دانشور اینکه شما نگران آینده دخترتون هستین رو درک میکنم ولی شغل منم نه کم درآمده، نه خجالت آور. من انقدر آیلین رو دوست دارم که نذارم تو زندگی احساس کمبود کنه یا حسرت چیزی به دلش بمونه.

یه دفعه کاوه از سر جاش بلند شد و با قیافه برزخی غرید: بیا برو گمشو بیرون، میگه آیلین رو دوست دارم، تو غلط میکنی...

تو یه چشم به هم زدن حمله ور شد به راستین. دوباره افتادن به جون هم و کتک کاری کردن. بابا و شوکا رفتن بینشون و ازهم جداشون کردن، آشوبی به پا شد. من پریشون و گریون فقط شاهد بیرون کردن راستین توسط بابام شدم...

صبح که از خواب بیدار شدم با خودم فکر کردم اتفاقات دیشب بین من و کاوه یه کابوس ترسناک بوده، ولی این فکر خیلی طول نکشید چون کاوه رو دیدم که با لبخند بهم خیره شده، تا دید کامل چشم باز کردم گفت: صبح بخیر خانوم خوشگلم.

مثل یه کابوس ادامه دار، عذاب علیم، انگار میخ طویله فرو کردن تو مغزم. عصبی چشم بستم و با حرص گفتم: بسه... خجالت بکش.

اخمی کرد و با لحن طلبکارانه گفت: از چی خجالت بکشم؟

با عجز گفتم: کاوه من امروز

1399/10/26 20:02

برمیگردم خونه پیش بابا و شوکا، نه دیگه دلم میخواد ببینمت، نه نزدیکم بیای، نه اثری ازت ببینم وگرنه مطمئن باش بی معطلی همه چیو به بابا میگم، میگم که دیشب چه غلطی کردی.

پوزخندی زد و سر تکون داد، عصبی بهش توپیدم: فکر میکنی دارم شوخی میکنم؟

+ نه عزیزم همچین فکری نمیکنم، فقط یه چیزایی هست که تو در جریانش نیستی.

عصبی و سوالی نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت: اول پاشو باهم بریم حموم یه دوش بگیریم، بعد یه صبحونه مفصل بخوریم بعد من بهت میگم قضیه از چه قراره، پاشو خوشگلم.

عصبی دستمو از دستش بیرون کشیدم و غریدم: هرچی میخوای بگی الان بگو.

نگاهم کرد و گفت: عشقم، بابا یه سمینار تو ارمنستان داشت برا همین دیروز با شوکا رفتن ارمنستان. یه مدتیم میخوان اونجا بمونن و عشق و حال کنن. بخوای اینجا بمونی یا خونه بابا فرقی نداره چون در هر صورت من کنارتم.

بهت زده از حرفاش صدامو بالا بردم: داری دروغ میگی، اگه بابا میخواست جایی بره به من می‌گفت. ببین من که به هر حال بهش میگم تو چه غلطی کردی، شک نکن.

عصبی غرید: آیلین اول صبحی اعصاب منو به هم نریز، عِه هی میخوام مراعات کنم و هیچی بهت نگم ولی مثل اینکه خودت تنت میخاره.

سیگاری روشن کرد و عصبی بهش پک زد، نگاهم کرد و گفت: بابا خودش همه چیو میدونه، تورو کامل سپرده به من. وقتی هم از مسافرت برگرده من و تو عقد میکنیم.

ماتم برد و با چشمای گرد شده از بهت و تعجب نگاهش کردم، حتی پلک هم نمیزدم، زبونم بند اومده و خشکم زده بود.

1399/10/26 20:02