The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

پاسخ به

کند.. حال یکی باید اورا پیدا کند... نکند برای یافتن همایون به قله ی قاف رفته است..... آهی میکشم........

برساند...
قدم های سالار هم، محکم تر است .شانه هایش ستبر تر....
از گوشه ی چشم همایون را میبینم....و خود را به ندیدنش میزنم......
همایون دیگر مرد.....
همایون دیگر نیست...
صنم تو آزاد شدی...

+فردا شب خدمت برسیم.....

خنده ام عمق میگیرد....مانند دختر ها شرم بر چهره ام مینشیند و حرارت از گونه هایم به بیرون می‌جهد...
چادر را در مشت میفشارم....
_قدم سر چشممون میزارین....

میخندد....و من جان میدهم برای خنده هایش....

حال میفهمم حس و حال آن پرنده ی در قفس را ....
آزادی دیگر مفهومی دارد....آزادی دیگر طعمی دارد....
اینکه بدون هیچ ترسی پرواز کنی و اوج بگیری ...اینکه با خیال راحت بالهایت را بازکنی و نترسی از برخورد به گوشه و کنار قفس ....حس خوبی دارد...

...........................


لزومی نمی‌بینم گوشه ی اتاق با خجالت بشینم...
سالار تنها آمده است.
آن خواستگاری کجا و این خواستگاری کجا.....
خواستگاری سی نفره دفه ی بیش کجا و این منو مادرو سالار کجا...
مادر از همان دقیقه ی اول بنای نصیحت گذاشت و فقط گفت ...
منو سالار هم غرق در رویای خودمان و زیر چشمی نگاه کردن هایمان بودیم.
مادر از سختی ها می گفت و من سالار
لبخند های عاشقانه تحویل هم می‌دادیم.

مادر می‌گفت حداقل می گذاشتین مهر طلاق صنم خشک شود .سه ماه ده روزی بگذرد.
منو سالار آتش گرفته بودیم از این تب عشق..
ثانیه ای دوری هم عذاب بود .او از صد روز حرف میزد....

بلاخره مادر تأیید کردو .
ما دونفر قرار عقد گذاشتیم....
اینکه فردا میرویم شهر تا عقد کنیم و از همان جا هم به خانه ای سالار در شهر دارد میرویم....
..
سالار که رفت من از ذوق خوابم نبردو و به جای که نشسته بود نگاه کردم...

مادر چراغ را خاموش کرد و من هنوز در تاریکی با لبخند نگاهم به همان نقطه بود.


امشب از خوشی خواب حرام است...

این چشم ها میخواهند پیشا پیش چراغانی کنند این شب تاریک و سرد پاییزی را.....

....................

صبح زود بیدار شدم به حمام رفتم...
بدنم خواستار یک غسل بود ....غسلی که پاک کند نجستی و یاد این هشت سال را......

لباس نو به تن کردم......مادر شیشه ی عطر گل را به سمتم گرفت...
کمی خود را خوشبو کردم....
مادر چمدانم را تا دم در آورد....

ماه پری از دور نظاره‌گر بود....
تا دم در رفتم...
اما برگشتم...
نگاهم را به پسر خوابیده اش دوختم....

سر بالا گرفتم و چشم های اشکی اش را نگاه کردم....

بد که بد کرد...
داغ که داغ گذاشت....

ولی باعث شد از چنگ همایون رها شوم...
خدا می‌بخشد من که بنده هستم....

_میبخشمت ماه پری.....

چشم هایش ستاره باران میشود...
به پاهایم می افتد...
سریع بلندش میکنم...
_به خاطر روح پاک زمرد میبخشمت...
به خاطر معصومیت شهریارت ...

مرا به آغوش

1400/07/15 23:00

پاسخ به

کند.. حال یکی باید اورا پیدا کند... نکند برای یافتن همایون به قله ی قاف رفته است..... آهی میکشم........

می‌گیرد.
ولی دیگر آغوشش برایم طعم آغوش یک خواهر را نمی‌دهد...
«ماه پری»یک عمر مدیونتم..... انشالله خوشبخت بشی....

نفس عمیقی میکشم و خود را از او دور میکنم..
سعی میکنم لبخندم دوستانه باشد...

خداحافظی میگویم و به سمت مادر گریانم بر میگردم...
دست دور گردنش می اندازمو...
قطره اشکم لا به لای روسری اش گم میشود

#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71

1400/07/15 23:01

به نظرم اگر حالا صدف را می دید؛ آن چنان خشمی از من و او داشت که کتک زدن صدف
حتمی بود. پس باید تا نیمه شب بیرون می چرخیدیم تا شاید حال و حوصله اش سر جا
بیاید. به سرعت به سمت اولین مغازه ي شیرینی فروشی راندم.
ـ یه چیزي هم سر راهت بگیر و بیار. حالم بده. یه نوشیدنی اي چیزي!
نگاهم به شکمش دوخته شد. جایی که جنین کوچکی در حال زندگی بود. طفلک در چه
شرایطی عزمش را جزم کرده بود که به این دنیاي کثیف پا بگذارد.
شیشه ها را کمی پایین کشیدم تا هوا بخورد و از ماشین پیاده شدم.
تازه ترین شیرینی را انتخاب کردم و از مغازه ي کنار آن دو تا نوشیدنی با طعم هلو
گرفتم.
ماریا هلو و هر چیزي که مربوط به آن بود را خیلی دوست داشت.
نزدیک ماشین که رسیدم متوجه شدم دستش را روي پیشانی اش گرفته و از شیشه به
آسمان زل زده. حالش که خیلی خراب می شد سکوت می کرد و به آسمان زل می زد.
انقدر این جوري می کرد و فکر می کرد و ساکت می ماند تا آرام می شد. دیگر هر حرکت
ماریا را از بر بودم. همه چیز این زن را جزء به جزء می دانستم.
ماریا براي من مثل یک دفتر خاطرات شناخته شده بود و من عاشق این زن بودم و هر روز
زندگی ام را با یک فکر می گذارندم. چطور فرشته اي مثل ماریا را دیر شناختم و دل به
شیطانی چون صدف بستم؟
ـ ماریا خانم... بیا اینو بخور.
با نگاهی به نوشیدنی ها چشمان بی فروغش اندکی برق زد و گفت:
ـ رهام؟
صدایش بغض داشت. معلوم بود فکرهاي خوبی توي سرش نیست.

1400/07/15 23:04

رهام کاش برنمی گشتیم. همش تو ذهنمه که کاش همون جور کنجکاو می موندم؛ اما
برنمی گشتیم که با این همه حقیقت کثیف رو به رو بشم.
ـ متاسفم ماریا. خیلی دلم می خواست نگم بهت و این ماجرا دفن بشه. اما وقتش حالا بود.
باید گفته می شد که تو بدونی من چه آدم کثیفی بودم و هر روز دارم عق می زنم که این
آدم رو بالا بیارم؛ اما خودم خوب می دونم تا وقتی صدف تو خونه و زندگی ما جولان
میده... رهام قدیم هم تو ذهن همه می مونه... مخصوصا تهمینه.
قطره اشکی از گوشه ي چشمش سرازیر شد و گفت:
ـ قبلا که مجرد بودم؛ اگه همسایمون زنش رو می زد و یا روش هوو می آورد ته حالم بغض
بود براي زنه. اما حالا با تمام وجود تهمینه رو درك می کنم. چه حس بدیه که هر روز رفتن
شوهرت و عشق دومش رو به اتاق خواب ببینی و... اَه!
راه افتادم؛ ولی با هر کلمه ي بغض آلود ماریا تنها یک قسم در قلبم ریشه دارتر می شد.
همه چیز را درست می کردم. همه ي این اتفاقات شوم را دوباره درست می کردم.
به دیوار آشپزخانه تکیه دادم و به چهره آماده به حمله سارا زل زدم. دستانش را به کمرش
زده بود و منتظر توضیح بود. نفسم را فوت کردم:
ـ چته؟!
انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت:
ـ من اگر تو رو نشناسم که کلاهم پس معرکه اس! بگو چیکارش کردي؟
عصبی خندیدم:
ـ هر جا دعواست شما خِر منو بچسبید!
دست به سینه شد:
ـ بدبختی اینجاست که همیشه یه اثري از تو توي دعواها هست.

1400/07/15 23:04

پوزخند زدم. در آشپزخانه باز شد و مریم هم داخل شد و کنار سارا ایستاد، او با لحن آرام
تري گفت:
ـ به قیافه اش نمی خوره دختر آرومی باشه، اما مشخصه حسابی فکرش درگیره.
نفسم را فوت کردم. حالا همه براي من روان شناس شده بودند! مریم با اخم نگاهی به من
کرد و بعد گفت:
ـ هر چند از دستت خیلی دلخورم ولی... خوشگله.
خواستم جوابش را بدهم که لحن مواخذه گر سارا مانع شد:
ـ زیاد نمیشه اینجا ایستاد. الان از دستشویی بیرون میاد ببینه هیچکدوم تو هال نیستیم
زشته.
در را باز کرد و قبل از خروجش انگشت اشاره اش را دوباره به نشانه تهدید سمت من
گرفت:
ـ دیگه نمیذارم همه چیزو خراب کنی.
و رفت. رو به مریم لبخند بی حوصله اي زدم و در حالی که نگاه می گرفتم گفتم:
ـ تو هم حس می کنی برگشتنم کار اشتباهی بوده؟ خودم که این طور فکر می کنم!
با لحن غمگینی جواب داد:
ـ تو همیشه عقلت از عقب کار می کرد.
با چشمان گرد شده به صورتش زل زدم. به سمت صندلی ها رفت و یکی را عقب کشید و
نشست. با دسته روسري اش بازي کرد و گفت:
ـ بد کردي که رفتی... غم رفتن مامان به اندازه کافی سنگین بود... چهلم مامانو که دادیم
خاتون هم رفت و گفت دیگه کسی اونجا به حضورش احتیاج نداره... بابا هر روز تنها و
تنهاتر شد.

1400/07/15 23:05

نم اشک در چشمانش برق انداخت.
ـ مگه ما چقدر می تونیم اونجا سر بزنیم؟ مخصوصا با حضور صدف که مثل سوهان روح می
مونه. یادمون نرفته چقدر مامان با حضورش اذیت می شد! تهمینه هم که به مرده گفته
زکی! به قول سارا خونه بابا شده خونه ارواح! رامتین هم که هر بار آدمو می بینه اونقدر
متلک میندازه که به شک می افتیم نکنه ارثشو خوردیم!
به سمتش رفتم و یکی از صندلی ها را بیرون کشیدم و روبرویش نشستم:
ـ ولی فکر می کنم بابا حضور صدف رو به من ترجیح میده! بهم گفت بعد از عروسی برم و
پشت سرم رو نگاه نکنم.
چند ثانیه با تعجب و ناراحتی نگاهم کرد و بعد آرام گفت:
ـ درسته که صدف با ورودش گند زد به زندگی همه و هیچ جور هم با معیارهاي خانواده ما
جور نبود اما... بعد از رفتن مامان و تو و بعدش هم خاتون... حضورش تنها نکته روشن اون
خونه اس. همین که به بابا بی احترامی نمی کنه...
در فکر فرو رفتم و به بقیه حرف هاي مریم گوش نمی کردم. همین بود... صدف رو بازي
نمی کرد! ظاهرش فریبنده بود... حداقل براي کسانی که مهره هاي اصلی بازي اش بودند...
رامتین، پدرم... و زمانی هم براي من... حالا که از دور خارج شده بودم چهره واقعی اش
برایم رو شده بود.
مریم همچنان داشت حرف میزد؛ حرفش را قطع کردم:
ـ ماریا حامله اس.
آب دهانش به گلویش پرید و تا مرز خفگی پیش رفت و وقتی آرام شد، رگبار فحش
هایش را به کل هیکلم بست.

1400/07/15 23:05

ذلیل بمیري که تا آدمو سکته ندي دست بر نمی داري. اي خدااااا... آخه ما از دست تو چه
غلطی کنیم. سی و دو سالته قد بچه ده ساله عقل تو مغز پوکت نیست...
آنقدر گفت و گفت تا خسته شد و زد زیر گریه. هول کردم:
ـ گریه ت دیگه براي چیه آخه!؟
مشتی به بازویم زد و با بغض خنده داري گفت:
ـ یعنی بالاخره دارم عمه میشم؟!
لبخند غمگینی روي لبم نشست و بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
ـ تو اولین کسی هستی که خبردار شدي. فقط خواستم خبردار بشی تا یه نفر دیگه در
نبودم هواي مسافر قاچاقیمونو داشته باشه.
اشک هایش را پاك کرد:
ـ تو این دو سال نامزدي یه جا زندگی می کردین؟
سرم را تکان دادم:
ـ آره... یهو به سرم زد که عروسی بگیریم، وگرنه داشتیم زندگیمونو می کردیم.
اخم مهربانی کرد:
ـ بس که بی شعوري.
آهی کشید:
ـ جاي مامان خالی.
سکوت کردم. دستش را روي بازویم گذاشت.
ـ بهتره کسی خبردار نشه... صورت خوشی نداره.

1400/07/15 23:05

خنده ام گرفت. خودم هم همین را گفته بودم! با لبخند سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
سارا صدایمان زد و هر دو از آشپزخانه خارج شدیم. خوب شد که سارا به مریم هم خبر
داده بود و او هم خودش را به آنجا رسانده بود.
کنار ماریا که خودش را با دخترکوچولوي مریم سرگرم کرده بود، نشستم. هنوز نگاهم
نمی کرد.
دستم را دور شانه اش انداختم، چند ثانیه با اخم به صورتم زل زد و باز نگاهش را گرفت.
سارا بحث را در دست گرفت:
ـ این طور که معلومه فقط دو هفته وقت داریم که خودمونو واسه عروسی آماده کنیم.
مریم لب هایش را جلو داد:
ـ باید از همین امروز بیفتیم دنبال لباس واسه خودمون و بچه ها.
سارا با حرص رو به من گفت:
ـ با این عروسی گرفتنت.
ماریا سرش پایین بود و با پستانکی که در دهان النا بود بازي می کرد و با در آوردنش از
دهان بچه صداي خنده اش را در می آورد. مریم مداخله کرد:
ـ ماریا جان اتفاقی افتاده؟
ماریا چند لحظه سرش را بالا آورد. از فرصت استفاده کردم و بچه را از آغوشش بیرون
کشیدم و سها (دختر سارا) را صدا زدم و النا را به او سپردم. چهار سال قبل سها دوازده
سالش بود و حالا دختر بزرگ و خوش چهره اي شده بود. لبخندي زد و النا را از من
گرفت.
ـ نه چه اتفاقی؟ یه کم حالم خوش نیست... سر درد و اینا... ببخشید تو رو خدا!
سارا لبخندي به صورتش پاشید و با دست اولین اتاق را نشان داد و گفت:

1400/07/15 23:06

نه عزیزم. تقصیر این پسره س که با وجود این حالت تو رو آورده این جا. ببین... من از
الان دارم میگم... امشب شام این جایین. تو هم برو تو اون اتاقه استراحت کن تا شام حاضر
بشه.
می دانستم این بهترین پیشنهاد براي ماریا خواهد بود که لحظاتی را دور از من سر کند.
پس به جاي او جواب دادم:
ـ برو عزیزم... آبجی راست میگه. برو بخواب تا حالت جا بیاد. منم کنار سارا و مریم می
شینم و حرف می زنیم.
بعد از آن همه داد و هواري که سرم کشیده بود بالاخره لبخند زد و از جا بلند شد. انگار از
خدا چنین پیشنهادي را می خواست.
ـ بازم ببخشید.
مریم و سارا هر دو جواب تعارفش را دادند و سارا به دنبالش رفت تا یک دست لباس
راحتی هم به او بدهد. با نگاهم ماریا را دنبال کردم تا وقتی که وارد اتاق شد و در اتاق،
مانعی براي بیشتر دیدنش شد. مریم با صداي خنده داري گفت:
ـ اوهههههه... نمیري حالا! دو ساعت رفته بخوابه ها!
خندیدم و تکیه ام را به مبل دادم. مریم آمد کنارم نشست و گفت:
ـ چند ماهشه؟
ـ نمی دونم... تازه همین دیروز با این دستگاهه چیه کثافت کاري داره...
ـ بیبی چک!
ـ آره... با همین بیبی چک فهمیدیم.
با دست به سینه اش کوبید و گفت:
ـ الهی. خودم نوکرشم اصلا.

1400/07/15 23:07

خدا رو دوباره شکر کرد. سر به زیر انداختم که گفت:
ـ طفلک معلومه بد ویار میشه. از این حالش معلومه.
لبم به یک ور کج شد. اگر می فهمید همین طفلک چه چیزها فهمیده که سرم را می
گذاشت لب جوي کوچه و گوش تا گوش می برید. دیگر این طوري کنارم نمی نشست و
قربان صدقه ي بچه و خودم نمی رفت.
ـ چرا انقدر میري تو فکر؟ رفتی و بعد از چند سال اومدي و حالا هی ساکت میشی.
ـ چی بگم؟
ـ از زندگیت بگو... این چهار سال چی کار می کردي؟
یادم افتاد به روزهاي اولی که با یک حساب مالی اندك، یک چمدان از لباس هاي مورد نیاز
و یک ماشین از این شهر و افرادش دور شدم.
چشم هایم می سوخت و لج کرده بودم که گریه نکنم. توي ساعت هایی که می توانستم
کنار قبر مادرم بنشینم، پدرم با قهر کردن، از خانه بیرونم کرده بود.
فکر می کردم حالا صدف بالاي سر مادرم ایستاده و می خندد! براي این که گریه نکنم
نعره اي کشیدم و محکم به فرمان ماشین کوبیدم. نه یک بار؛ نه دو بار... انقدر کوبیدم تا
کف دستم درد گرفت و اشک هاي لعنتی باریدند.
با بغض ماشین را گوشه اي کشاندم و ایستادم و از ماشین بیرون زدم و روي زمین هاي
اطراف جاده زانو زنان فریاد کشیدم و هق زدم.
من، فقط من بودم... عاشق زنی که شیطان برایش سجده می کرد و یک دنیا که رو به روي
من ایستاده بود و با چشم خودم می دیدم که معشوقه ام به آدم هاي دنیا می پیوندد و
درست رو به روي من ایستاده... منی با دست هاي خالی و جسمی پر از گناه.
ـ هی... کجایی رهام؟

1400/07/15 23:08

به یکباره از میان گذشته بیرون کشیده شدم و با نگاهی مات به مریم چشم دوختم:
ـ بله؟
لبخندي زد و خودش را به من نزدیک کرد. آرام و مطمئن گفت:
ـ برام حرف بزن رهام... انگار خیلی حرف تو دلت داري.
لبخند کجی زدم و سرم را روي پاهایش گذاشتم.
ـ اِ اِ اِ... پسره ي خرس گنده... بلند شو ببینم.
با لبخند غمگینی گفتم:
ـ دلم براي مامان تنگ شده مریم. وجودشو نداشتم این چهار سال بیام سر خاکش...
وجودشو نداشتم برگردم به این شهر و دارم له له می زنم که یه بار دیگه سرم روي پاهاش
باشه و روي موهام دست بکشه و بگه درست میشه رهامم. دلم تنگه مریم.
خنده از صداي مریم پر کشید:
ـ دورت بگردم داداشی... همه چیز درست میشه. من نمی دونم چرا انقدر بابا از دستت
عصبانیه... می دونم برمی گرده به اون عاشقی مسخره و حضور اون دختره ي عوضی... ولی
خب یکم عصبانیتش به نظرم افراطیه!
ـ نگو مریم... از اون روزا نگو که حالم از اون عشق و عاشقی به هم می خوره.
کاش این طور خر صدف نمی شدم و وقتی به همون آسونی بهم خیانت کرد، این همه
جنجال به پا نمی کردم و زودتر از اون خونه ي نفرین شده می رفتم. شاید الان مامان زنده
بود.
سارا آرام آمد کنارمان نشست و گفت:
ـ می خواي بریم سر خاك مامان؟ شاید یه کم آروم بگیري!
با چشم هایی که می دانستم از شدت فشار غدد اشکی سرخ شده گفتم:

1400/07/15 23:08

نه! تا وقتی همه چیزو درست نکردم نمیرم. بذار وقتی برم که بابا هم منو بخشیده باشه.
ـ نمیشه که رهام...
از جا بلند شدم و دوباره سر جایم نشستم و گفتم:
ـ میشه. به همه ثابت می کنم صدف آدم درستی نیست. من به خیلی ها بابت آوردن اون
سلیطه بدهکار شدم. تا این بدهکاري رو صاف نکردم قدم از قدم برنمی دارم که برم سر
خاك پاك مامان.
سارا سر به زیر انداخت و سکوت کرد. مریم هم! هر دو از عمق جان با من و حرف هایم
موافق بودند.
تا دم غروب خواهرها از جفت دلم تکان نخوردند. دلتنگی این سال ها را با سوال کردنشان
خالی کردند و هر دو هر چند دقیقه یک بار من را می چلاندند. وقتی که سوالاتشان به اتمام
رسید و از شجره نامه ي ماریا تا خورد و خوراك من را بیرون کشیدند، بلند شدند تا براي
شام تدارکی بچینند و من هم فرصت پیدا کردم که به سراغ ماریا بروم.
چقدر خوش خواب شده بود امروز! در را به آرامی باز کردم و وارد اتاق تاریک شدم. نمی
خواستم با روشن کردن چراغ بیدارش کنم؛ پس سکوت کردم و با نور گوشی جلو رفتم.
روي تخت دو نفره مچاله شده بود... کنارش روي تخت دراز کشیدم که توي خواب شروع
به صحبت کرد. خواهرش می گفت این عادتش را از روزهاي بچگی داشته است... وقت
هایی که عصبی می شد و با همان عصبانیت می خوابید توي خواب حرف می زد.
ـ رهام... نه... رهام.
به ساعت گوشی نگاه کردم. وقت بود که چرتی بزنم تا دامادها به خانه بیایند. دستم را جلو
بردم و ماریا را در آغوش کشیدم و آرام زمزمه کردم:
ـ خیلی دوست دارم ماریا... تو یکی دیگه منو ول نکن که اون روز، روز مرگمه.

1400/07/15 23:08

من با تو فهمیدم عشق واقعی یعنی چی! تو پاکی... مثل مادرم... نمی خوام از دستت بدم.
کاش برسه روزي که توبه مو باور کنی. حالا که خدا فرصت جبران بهم داده... تو رهام
نکن.
بوسه اي روي موهایش گذاشتم و بیشتر به آغوشم کشیدمش. چشم هایم را بستم. خودش
را در آغوشم جمع کرد و سرش را جا به جا کرد و صداي نفس هایش باز عمیق شد. این
نفس ها خود خود زندگی بودند... خدایا زندگی ام را حفظ کن.
***
به در اتاق ضربه اي زدم و به محض سوال خاتون که پرسید «کیه؟» وارد اتاق شدم. سیما به
سمت روسري اش شیرجه زد و زنی که وسط اتاق بود پشت ماریا پناه گرفت و من رو به
در و پشت به آنها چرخیدم و قبل از این که مراتب عذرخواهی ام را به جا بیاورم، مشت
خاتون بین شانه هایم نشست.
بعد از چند ثانیه اي خودش مجوز داد:
- برگرد.
با نیش تا بناگوش باز شده برگشتم و این بار عمیق تر به ماریا زل زدم... محشر شده بود.
سرچرخاندم و رو به زن گفتم:
- خیلی قشنگ شده. فوق العاده اس.
زن خندید:
- این تازه مرحله پروشه. کلی کار داره تا تموم بشه.
با نگاهی تحسین آمیز به لباس نشسته روي اندام ماریا گفت:
- وقتی تموم شد معنی فوق العاده رو می فهمی.
خاتون با خنده گفت:

1400/07/15 23:09

بچمون یکم هوله!
سه تایی خندیدند و ماریا حتی نگاهش را از من دریغ کرد... لبخندم کم رنگ شد، اما رنگ
نباخت. رو به خاتون پرسیدم:
- شما رامتینو ندیدین؟
سیما زودتر جواب داد:
- ده دقیقه پیش رفت باغ.
اخم هاي خاتون درهم شد و فک من سفت! سرم را تکان دادم و از اتاق خارج شدم. به
سمت راه پله رفتم و با دیدن صدف اخم هایم برطرف شد و لبخندي گوشه لبم نشست. به
سمت در و مطمئنا به دنبال رامتین می رفت. صدایش زدم:
- صدف.
ایستاد و با نگاهی که رنگ تعجب گرفته بود، به من زل زد. خودم هم یادم نبود آخرین بار
کی او را به اسم صدا زدم! چند پله باقی مانده را هم پایین آمدم و سینه به سینه اش
ایستادم.
- هنوزم مثل اون روزا خوش سلیقه اي؟
اخم کمرنگی روي ابروهایش نشست و جوابم را نداد. دست به سینه شدم و به اتاق بالاي
راه پل اشاره کردم:
- خیاط توي اتاقه و داره لباس عروس ماریا رو توي تنش پرو می کنه. خوشحال میشم اگر
نظر تو هم توش دخیل باشه.
ابروهایش به تمسخر بالا رفت:
- چی شده که نظر من مهم شده؟!!
لبخندم عمق گرفت:

1400/07/15 23:09

من نگفتم نظرت مهمه، فقط چون به سلیقه ات ایمان داشتم... یه زمانی...
لبخندم از بین رفت و حرفم را نیمه کاره ول کردم. نگاه او هم دیگر رنگ تمسخر نداشت.
چند ثانیه به چشم هاي یکدیگر خیره شدیم. اخمش عمیق تر شد و از کنارم عبور کرد و
به سمت راه پله رفت؛ مسیر رفتنش را تا اتاقی که به او اشاره کرده بودم، دنبال کردم.
لبخند شیطنت آمیزي روي لب هایم نشست.
- حیف اون عروسک براي تو.
با بهت به سمت صداي تهمینه برگشتم و او را روي مبل دو نفره ي گوشه سالن پیدا کردم
و خودم را لعنت کردم که ندیده بودمش.
نگاهم به کامواي روي پایش افتاد و نخی که دور انگشتش پیچانده بود و تند تند چیزي می
بافت؛ نگاهش را به میل هاي توي دستش دوخته بود:
- هزار سال هم بگذره ذاتت مثل برادرت دله اس.
پوزخند زدم:
- مگه برامون بد بوده؟
تکان دست هایش ثابت ماند ولی نگاهش هنوز روي میل هایش بود. در حالی که به سمت
در سالن عقب عقب می رفتم، گفتم:
- خدا زن هاي تو سري خور رو خلق کرده براي آدمایی مثل من و برادرم.
نگاه خشمگینش را که بالا آورد با لبخند دندان نمایی پاچرخاندم تا از در خارج شوم و در
لحظات آخر صدایش را شنیدم که با حرص گفت:
- آشغال!

1400/07/15 23:09

در را بستم. چند بار نفس عمیق کشیدم تا اعصابم را کنترل کنم. یک راست به سمت کلبه
رفتم، برخلاف تصورم رامتین آنجا نبود. کمی آن دور و بر را گشتم و او را روي تاب فلزي
ته باغ پیدا کردم. در حال سیگار کشیدن بود.
متوجهم شده بود و هیچ عکس العملی نشان نداد. به سمتش رفتم و کنارش روي تاب
نشستم. بی حرف سیگاري تعارف کرد و گرفتم. بعد از چند دقیقه سکوت را شکست:
- دنبالم می گشتی که باهام سیگار بکشی؟
پوزخند زدم:
- من محدودیتی واسه سیگار کشیدن ندارم که بخوام دنبال جاي خلوت بگردم!
از گوشه چشم نگاهم کرد و بعد به روبرو چشم دوخت؛ پوزخند زد:
- شدي اون چیزي که من می خواستم باشم.
به سیگار نیمه سوخته ام چشم دوختم. نفسش را بیرون فرستاد:
- مستقل... مقاوم... زنت ازت حرف شنوي داره... یک کلامی!
سیگارم را روي زمین انداختم و پایم را رویش گذاشتم:
- انتخابم درست بود.
- پس ازم تشکر کن که انتخاب غلطو از جلوي راهت برداشتم.
آنقدر حس بدي در جمله اش بود که جایی میان سینه ام تیر کشید. صورتم را به سمتش
چرخاندم. اخم هایش حسابی در هم بود. نمی دانم چطور به زبان آوردم:
- می خواي منم جبران کنم؟
از گوشه چشم چپ چپ نگاهم کرد:
- دوسش دارم.
آب دهانم را نامحسوس قورت دادم:

1400/07/15 23:10

حتی اگر بدونی پشت چهره واقعیش چه شیطانی خوابیده؟
پوزخند زد:
- وقتی عقدش می کردم همچین در تصورم مریم مقدس نبود... خبر داشتم قبلش کارشو
ساختی...
زمان ایستاد... من کار چه کسی را ساخته بودم؟!... رهام خان کلاهت را بالاتر بنداز! حماقت
هایت غیر قابل شمارش است. آنقدر زیاد، که از تو استفاده کرده تا با دروغ در نظر
برادرت هم جا باز کند! دندان هایم را از خشم به هم فشردم، زمانش حالا نبود. چند ثانیه
چشم هایم را بستم تا به اعصابم مسلط شوم. تاب تکانی خورد... چشم هایم را باز کردم.
رامتین بلند شده بود. خواست قدمی بردارد که سریع ایستادم و دستم را روي بازویش
گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد. نفسم را به صورت آه بیرون فرستادم:
- دلم براي برادرم تنگ شده.
پوزخند زد:
- برادرت کیه؟
اخم کردم:
- فرداي عروسیم میرم و دیگه هیچ وقت منو نمی بینی. به اندازه سیزده روز برادرم باش.
یک ابرویش را بالا فرستاد. فرصت را غنیمت شمردم:
- مطمئنم تو هم مثل من به یه خلوت برادرانه نیاز داري.
سکوت کرده بود. بیشتر قدرت گرفتم:
- یه سفر یکی دو روزه. همون روستایی که از دختر خان کتک خوردیم.
خنده اش گرفت... خودم هم خندیدم. سرش را تکان داد و به سمت عمارت حرکت کرد.
می دانستم که می آید... لبخندم وسعت گرفت

1400/07/15 23:10

با حرص ماریا را صدا زدم. به سمتم که برنگشت هیچ، فحشی هم زیر لب داد که متوجه
نشدم چه بود. از روي تخت بلند شدم و به سمتش رفتم و بازویش را گرفتم و به سمت
خودم چرخاندمش. غرید:
- ولم کن.
ولش نکردم و هر دو بازویش را چسبیدم:
- چه مرگته؟! پیشِتم محل سگ نمیدي، حالا هم که می خوام دو روز راحتت بذارم قهر
کردي که نَرَم؟!!!
هر دو دستش را با حرص بیرون کشید و صدایش کمی بالا رفت:
- نمی فهمی چه مرگمه؟!! نمی بینی گیر کردم!! ازت حامله ام و هیچ *** تو خونه پدرم
منتظرم نیست. خودتم می دونی بخوام برم هم نمی تونم! عادت به مستقل بودن ندارم که
اگر از خونه ات برم، بتونم خودمو جمع و جور...
حرفش را قطع کرد و وحشت در نگاهش نشست. یک ابرویم را بالا دادم:
- چه زري زدي؟! کجا بري؟!!
بغض کرده گفت:
- هیچ جا... کجا می تونم برم؟
زد زیر گریه. نفسم را با حرص بیرون فرستادم، باز هم ترسانده بودمش! من کی آدم می
شدم؟ دستانم را باز کردم و در آغوش کشیدمش. خودش را مثل قبل در آغوشم رها
نکرد، احساس راحتی نمی کرد. اخم هایم در هم رفت و خودم را هزار باره لعنت کردم.
دستانم را بیشتر به دورش پیچیدم:
- خودت می دونی گریه هات داغونم می کنه... هی آتیش به دل من بنداز.
همچنان گریه می کرد. موهایش را نوازش کرد

1400/07/15 23:10

نمی فهمم از چی می ترسی؟! هر چی بوده تموم شده. الانم می خوام با برادرم باشم تا
اون حس بد ازم دور بشه. من و رامتین کم با هم یکدل نبودیم... می خوام براش تعریف
کنم.
با وحشت سرش را بلند کرد. به رویش لبخند زدم و خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم:
- نمی دونم چی پیش میاد ولی... حداقل بار گناهم سبک میشه.
با گیجی سرش را تکان داد. یک طرف لبم به لبخند خبیثی بالا رفت:
- نمی خواي شوهرتو بدرقه کنی؟
اخم کرد:
- از هر فرصتی استفاده می کنی... نه خیر!
خم شدم و لبهایش را محکم بوسیدم. سرش را به زور عقب کشید:
- گفتم نه رهام!
خم شدم و دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و بغلش کردم. پاهایش را تکان داد:
- نه نمی دونی یعنی چی؟؟!!
روي تخت گذاشتمش و با بغضی ساختگی گفتم:
- دلم واسه زنم تنگ شده. دو روزه با من قهر کرده.
خودش را عقب کشید:
- هنوزم قهرم. ولم کن.
پایش را چسبیدم و به سمت خودم کشیدمش:
- تو قهري! من که قهر نیستم.
با دو دست چنگی به روتختی زد و گفت:
ـ بهت میگم نکن رهام! بابا امشب دلم نمی خواد!

1400/07/15 23:11

لبخند لج درآوري زدم و آرام گفتم:
ـ ماریا جان... صد بار بهت گفتم وقتی که می دونی جلوي من و جذابیتم نمی تونی مقاومت
کنی حرفی نزن. عزیز من... وقتی می خواي چرا با دست پیش می کشی و با هم پیش می
کشی؟!
در حالی که به خاطر مقاومتش آرام آرام نزدیکم می شد ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ ها ها ها ها... برو بابا... جذابیت! ضمنا اگه دلت می خواد گند نزن به زبون فارسی!
وقتی که خوب نزدیکم شد؛ جفت دست هایش را گرفتم و به خودم چسباندمش.
ـ مجازات یه زن سرکش همینه.
لب هایم رو لب هایش نشست. سعی می کرد خودش را از آغوشم بیرون بکشد؛ ولی نمی
توانست. در این شرایط تنها کاري که می توانستم بکنم همین بود. این که ببوسمش و در
گیر و دار یک رابطه ي پر از لذت ذهنش را از صدف و تهمینه و رامتین دور کنم.
بعد از چند لحظه مقاومت بالاخره آرام شد. این رام شدن ناگهانی اش همیشه به من حس
قدرت و برتري می داد. زنی که جلوي روي من بود؛ فقط براي من رام می شد و براي تمام
مرد هاي دنیا شیرزنی بود که لنگه اش را هیچ جا پیدا نمی کردي.
آرام روي تخت خواباندمش. می ترسیدم... از این که به جنین کوچکمان آسیبی وارد شود.
چشم هایش را بسته بود و خودش را به دست هاي من سپرده بود. لبم را از لب هایش جدا
کردم و آرام گفتم:
ـ دوست دارم... دوست دارم... خیلی خیلی دوست دارم ماریا.
حرفی نزد. برخلاف همیشه جواب دوستت دارم هاي پر از شورم را نداد. هم به این رابطه
راضی بود و هم به حضور من... نه.

1400/07/15 23:11

لب هایم را به گونه اش چسباندم و خیلی زود عشق به شکل بوسه هاي ریز ریز گردن و
صورتش را در آغوش گرفت.
در همان حال بوسه اي به روي چشمانش که می لرزید زدم. دو قطره اش از میان پلک هاي
بسته اش به بیرون سرازیر شد.
با گذشت دو سال هنوز هم ماریا برایم مثل روز اول جذابیت داشت.
بندهاي تاپش از روي شانه هایش سر خورد. بالاخره قفل پلک هایش درهم شکست.
لبخند کجی رو لب هایش نقش بست و نگاهش را به چشم هایم دوخت. چشم هایش را
بوسیدم.
یخش شکست... دست هایش را به دور گردنم حلقه کرد. بوسه ام را با لرز پاسخ داد.
نگاهم به تنش گره خورد. علاقه و اشتیاقم همه جا و همیشه به وجود این زن ریشه گرفته
بود. رهام با وجود ماریا رهام بود. وگرنه تمام من بی ماریا همیشه ناتمام بود. این روزها در
میان ترس و نارضایتی عشق را معنا می کردیم و اگر صدف هم از این خانه می رفت، گویی
تمام دنیا را به من می دادند. دیر نبود و می رسید روزي که با خیال راحت و فراغ بال و بی
ترس از گذشته هاي تلخ با ماریا زندگی کنم.
خودم را بالا کشیدم و در حالی که دستم را دور شانه هایش حلقه می کردم، دراز کشیدم.
بی حال زمزمه کرد:
- برام ضرر نداره؟
شانه هایم را بالا انداختم:
- به ضررش فکر نمی کردم... ان شاالله که نداشته باشه.
- رهام؟!
نفسم را با آسودگی بیرون فرستادم:

1400/07/15 23:13

جایی
که تو باشی؛
خبر از خویشتنم نیست..

‌‌‌
✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#حرف_دلم

1400/07/17 15:14

بیا
خبر داغ این روزها شویم
من مبتلای تو...
تو تمام جان من شوی

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#حرف_دلم

1400/07/17 15:14

مـرا بہ بـوی خوشـت
جـان ببخـش و زنـده بـدار!
کہ از #تُ چیـزی ❤️
از ایـن بیشتـر نمی‌خـواهـم ...


✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#دلبرانه
#حرف_دلم

1400/07/17 15:15


#سیاست_زنانه

?وقتی ازدواج می کنید باید بدانید عموم مردان، زنانی را دوست دارند که علاوه بر داشتن شخصیت قوی و احترام برانگیز، دارای ظرافتهای رفتاری و شخصیت زنانه باشند

? بنابراین برای امروزی بودن، لازم نیست خودتان را مسلط و مردانه نمایش دهید بلکه بهتر است طبعی آرام و همراه داشته باشید و از قبل چند نکته را بدانید:

? یکی از بی مایه ترین رفتارها اشاره کردن به ضعف ها و ناتوانیهای همسرتان در مهمانی های فامیلی یا جمع های دوستانه است.

?شیرین رفتار کردن فراتر از لوس حرف زدن و صدا نازک کردن در جمع های خانوادگی و رسمی است پس با وجود شوخ طبعی و خوش اخلاق بودن سعی کنید مقتضیات زمانی و مکانی را به درستی درک و متناسب با آن رفتار کنید.

? فریاد کشیدن و سلطه جویی شما روی همسرتان، نشان دهنده امروزى بودن تان نیست، پس لطفا الگوهای غلط رسانه ای را فراموش کنید

?زن باکلاس کسی است که با استفاده ظریف و هوشمندانه از هنر زن بودنش کمترین تنش را در زندگی شخصی اش داشته باشد.
#پندانه
#حرف_دلم

1400/07/17 15:17