پاسخ به
کند.. حال یکی باید اورا پیدا کند... نکند برای یافتن همایون به قله ی قاف رفته است..... آهی میکشم........
برساند...
قدم های سالار هم، محکم تر است .شانه هایش ستبر تر....
از گوشه ی چشم همایون را میبینم....و خود را به ندیدنش میزنم......
همایون دیگر مرد.....
همایون دیگر نیست...
صنم تو آزاد شدی...
+فردا شب خدمت برسیم.....
خنده ام عمق میگیرد....مانند دختر ها شرم بر چهره ام مینشیند و حرارت از گونه هایم به بیرون میجهد...
چادر را در مشت میفشارم....
_قدم سر چشممون میزارین....
میخندد....و من جان میدهم برای خنده هایش....
حال میفهمم حس و حال آن پرنده ی در قفس را ....
آزادی دیگر مفهومی دارد....آزادی دیگر طعمی دارد....
اینکه بدون هیچ ترسی پرواز کنی و اوج بگیری ...اینکه با خیال راحت بالهایت را بازکنی و نترسی از برخورد به گوشه و کنار قفس ....حس خوبی دارد...
...........................
لزومی نمیبینم گوشه ی اتاق با خجالت بشینم...
سالار تنها آمده است.
آن خواستگاری کجا و این خواستگاری کجا.....
خواستگاری سی نفره دفه ی بیش کجا و این منو مادرو سالار کجا...
مادر از همان دقیقه ی اول بنای نصیحت گذاشت و فقط گفت ...
منو سالار هم غرق در رویای خودمان و زیر چشمی نگاه کردن هایمان بودیم.
مادر از سختی ها می گفت و من سالار
لبخند های عاشقانه تحویل هم میدادیم.
مادر میگفت حداقل می گذاشتین مهر طلاق صنم خشک شود .سه ماه ده روزی بگذرد.
منو سالار آتش گرفته بودیم از این تب عشق..
ثانیه ای دوری هم عذاب بود .او از صد روز حرف میزد....
بلاخره مادر تأیید کردو .
ما دونفر قرار عقد گذاشتیم....
اینکه فردا میرویم شهر تا عقد کنیم و از همان جا هم به خانه ای سالار در شهر دارد میرویم....
..
سالار که رفت من از ذوق خوابم نبردو و به جای که نشسته بود نگاه کردم...
مادر چراغ را خاموش کرد و من هنوز در تاریکی با لبخند نگاهم به همان نقطه بود.
امشب از خوشی خواب حرام است...
این چشم ها میخواهند پیشا پیش چراغانی کنند این شب تاریک و سرد پاییزی را.....
....................
صبح زود بیدار شدم به حمام رفتم...
بدنم خواستار یک غسل بود ....غسلی که پاک کند نجستی و یاد این هشت سال را......
لباس نو به تن کردم......مادر شیشه ی عطر گل را به سمتم گرفت...
کمی خود را خوشبو کردم....
مادر چمدانم را تا دم در آورد....
ماه پری از دور نظارهگر بود....
تا دم در رفتم...
اما برگشتم...
نگاهم را به پسر خوابیده اش دوختم....
سر بالا گرفتم و چشم های اشکی اش را نگاه کردم....
بد که بد کرد...
داغ که داغ گذاشت....
ولی باعث شد از چنگ همایون رها شوم...
خدا میبخشد من که بنده هستم....
_میبخشمت ماه پری.....
چشم هایش ستاره باران میشود...
به پاهایم می افتد...
سریع بلندش میکنم...
_به خاطر روح پاک زمرد میبخشمت...
به خاطر معصومیت شهریارت ...
مرا به آغوش
1400/07/15 23:00