The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

با ناباوري به چشمانم زل زد. آنقدر در چشمان هم خیره شدیم تا صدف کوتاه آمد و با
صداي آرام و گرفته اي رو به خاتون عذرخواهی کرد. خاتون سري از روي تاسف تکان داد
و به سمت دیگري رفت.
صدف با نگاهی که مثلا از من می دزدید گفت:
- دستمو ول نمی کنی؟
پوزخند خبیثی روي لبم نشست:
- اگر ول نکنم اعتراضی داري؟
دوباره سر چرخاند و با ناباوري نگاهم کرد. فشاري به دستانش دادم و سریع رهایش
کردم. سعی کردم نگاهش نکنم. اما متوجه سنگینی نگاهش می شدم که تا رسیدن به اتاقم
مرا بدرقه کرد.
خنجر نگاه تهمینه تیز بود و بوهاي مشکوك را فهمیده بود. به او نیز محل ندادم و وارد
اتاق شدم.
ماریا روي تخت نشسته بود و با چشمهاي خواب آلودش نگران نگاهم می کرد.
لبخندي روي لب نشاندم:
- خانوم خوابالوي خودم چطوره؟
موهایش را پشت گوشش زد و بعد از خمیازه اي کشدار گفت:
- کی رسیدي؟ اصلا متوجه اومدنت نشدم!
روي موهایش را بوسیدم و در حالی که به سمت سرویس بهداشتی می رفتم جواب دادم:
- بعد از اذون صبح رسیدم. یکی دو ساعت پیش... سر و صدا نکردم که بیدار نشدي.
با دیدن شیرآب داخل حمام آه از نهادم بر آمد. دو هفته از آمدنمان به این خانه می
گذشت و هنوز فکري به حال شیر آب سرد نکرده بودم.

1400/07/19 08:13

فکري خبیث در ذهنم جرقه خورد که کمی براي وقوعش زود بود.
با نکبتی دوش گرفتم و وقتی از حمام بیرون آمدم ماریا حاضر و آماده روي تخت نشسته و
منتظرم بود. زود لباس پوشیدم و موهایم را خشک کردم و با هم از اتاق بیرون زدیم.
جز خاتون و تهمینه کسی سر میز صبحانه نبود. سلام کردیم و نشستیم. چند دقیقه بعد از
نشستنمان مریم و سیما هم به جمع پیوستند.
پدر هم به بهانه کسالت مهین را صدا زد تا برایش صبحانه اش را به اتاقش ببرد. مریم
سکوت سنگین میز صبحانه را شکست:
- کی میرین سفارش کارت بدین؟ وقت چندانی نداریما! سه روزش هم که به سفر تو و
رامتین گذشت!
ماریا بی حوصله گفت:
- خود رهام بره. واسه من فرقی نداره.
نگاهی به صورتش انداختم و با ابروهایی که در هم می شد رو به مریم گفتم:
- بعد از صبحونه حاضر شو با هم بریم.
مریم هم که متوجه ناراحتی ام از برخورد ماریا شده بود سري تکان داد و گفت:
- پس عکاسی و گل فروشی هم بریم. راستی باید براي آتلیه هم وقت بگیریم.
به جبران حالگیري ماریا با کلافگی گفتم:
- آتلیه نمی خواد. آرایشگاه رو چی کار کردي؟
ماریا با دلخوري نگاهم می کرد و مریم با ابروهاي بالا رفته گفت:
- اونو سارا قرار بود اوکی کنه. واسه میوه ها هم سارا گفت آقا سهراب هماهنگ می کنه.
خاتون مداخله کرد:
- آشپز نگفت چه نوع برنجی می خواد؟

1400/07/19 08:14

مریم رو به خاتون جواب داد:
- شما که گفتین برنج محلی باشه بهش گفتیم. گفت مشکلی نداره می تونه خوب در بیاره.
خاتون لبخند رضایت روي لب نشاند و سر تکان داد. مریم از روي صندلی بلند شد و گفت:
- من میرم آماده بشم.
خاتون رو به من گفت:
- رهام جان کت و شلوار خریدي؟
لقمه اي که در دهانم بود قورت دادم و گفتم:
- آره. خریدم قبلا، همراهم آوردم.
تهمینه هم از روي صندلی بلند شد. خاتون رو به او گفت:
- مادر تو چیزي نمی خواي بخري؟
تهمینه لبخندي زد:
- نه خاتون. کلی لباس نو دارم که جایی نپوشیدم. بعدا بهتون نشون میدم اگر پسند
نکردین میرم تازه می خرم.
خاتون لبخندي از ته دل زد:
- باشه قربونت برم.
تهمینه هم از آشپزخانه خارج شد. خاتون با ناراحتی بدرقه اش کرد. می دانستم چه در
ذهنش می گذرد. من هم به همین فکر می کردم که کاش تهمینه تنها زن رامتین بود. آن
موقع خیلی وضعیت فرق می کرد.
- رهام؟
صداي ماریا بود که سکوت را شکست. دوباره اخم کردم:
- بله؟

1400/07/19 08:14

لبهایش را جلو داد:
- من آتلیه میخوام.
نتوانستم لبخندم را پشت اخم هایم پنهان کنم:
- باشه چشم سفید. به شرطی که خودت بیاي واسه کارت انتخاب کردن.
سرش را با معصومیت کج کرد. ادامه دادم:
- پس تا مریم حاضر میشه تو هم زود آماده شو.
لبخندي زد و از پشت میز بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. خاتون با چهره اي جدي
گفت:
- اینقدر اذیتش نکن. مگه نمی بینی چقدر بهت وابسته اس؟!
لبخند پر غروري زدم و لقمه دیگري آماده کردم. خاتون با حرص گفت:
- تا شما گاو بشین دل من آب میشه!
چشمانم گرد شد:
- خاتون ضرب المثلو به گِل کشیدیا!!
با قلدري گفت:
- همینه که هست!
به چهره جدي اش خندیدم دست روي چشمم گذاشتم:
- گردن ما از مو باریک تر. باشه هر چی شما بگید.
از روي صندلی ام بلند شدم:
- با اجازه.
لبخند مهربانی روي لب نشاند:
- برو به سلامت مادر.

1400/07/19 08:14

وقتی به همراه ماریا و مریم از خانه بیرون می رفتیم هیچ تصوري از روزم نداشتم. تنها دو
ساعت خوابیدن در شب به اندازه کافی کسلم کرده بود. اما به خاطر شاد کردن ماریا هم
که شده بود سعی می کردم با انرژي برخورد کنم.
هرچند که هنوز هم غم در نگاه ماریا خودش را با قدرت نشان می داد و می دانستم مدت
زمان زیادي لازم است تا بتوانم دوباره او را مثل سابق ببینم. در پایان وقتی می خواستیم به
خانه برگردیم ماریا آرام زیر گوشم گفت:
- باید واسه مریم یه چیزي بخریم چون همراهمون اومده.
«چشم» آرامی گفتم و به سمت یکی از پاساژهاي نزدیک رفتیم. کارتم را به ماریا دادم و
خواستم خودش به همراه مریم به خرید بروند. شاید چیزي می خریدند که حضور من
چندان لازم نباشد! زمانی که از من جدا شدند بی هدف در طبقه اول پاساژ چرخیدم و گاهی
جلوي ویترین ها می ایستادم. جلوي یکی ازمغازه ها میخکوب شدم و صحنه روبرویم قلبم
را فشرد. یک تاپ و دامن لیمویی کوتاه تن مانکن بود که مرا به خاطره ي نه چندان دوري
برد.
شبی که با صدف نقشه قتل رامتین را کشیدیم با چنین لباسی توانسته بود به قول معروف
خرم کند. دقیق مدلش را یادم نیست اما مطمئنم یک تاپ و دامن لیمویی رنگ بود.
یک رابطه ي احمقانه و شدیدا حرام که تا مدت ها بعد لذتش را عمیقا حس می کردم و
بعد از مدتی که به خودم آمدم با کلی مکافات توانستم آن خاطره را در ذهنم کمرنگ کنم
و حالا یک لباس مشابه، دوباره پررنگش کرده بود تا براي بار هزارم خودم را لعنت کنم
که زمانی معشوقه ام شیطان بود.
- خوشت میاد؟ می خواي بگیرم؟
در جواب ماریا که حالا کنارم ایستاده بود با همان اخم پاسخ دادم:

1400/07/19 08:14

از این رنگ متنفرم.
زود تر به سمت خروجی به راه افتادم و ماریا و مریم هم به دنبالم آمدند. آنقدر اعصابم به
هم ریخته بود که تا رساندن مریم به خانه اش حرفی نزدم.
وقتی هم که ماریا علت کلافگی و بی حوصلگی ام را پرسید به کم خوابی دیشبم ربط دادم و
از گفتن اصل ماجرا طفره رفتم. ماشین را که در حیاط پارك کردم ماریا زود تر پیاده شد و
به داخل عمارت رفت.
چند دقیقه اي در ماشین نشستم و نفس عمیق کشیدم. خدا چقدر دوستم داشت که صدف
را از سر راهم برداشته بود. خدا را شکر کردم که دیگر آن رهامی نیستم که روحش را به
شیطان فروخته بود.
نگاهم کشیده شد به سمت صدف که بی حواس با سري افکنده به سمت انتهاي باغ می
رفت و آنقدر در خودش بود که متوجه من نشد.
با نگاهم تا وقتی که از نظرم خارج شد، بدرقه اش کردم. در ماشین را باز کردم و پیاده
شدم و به دنبالش به سمت انتهاي باغ رفتم و وقتی او را پیدا نکردم به سمت کلبه خاتون
قدم برداشتم.
دستم را روي در گذاشتم و هل دادم. قفلش نکرده بود. حدسم درست بود. صدف آنجا
بود... روي کاناپه بزرگ نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. پا به داخل کلبه
گذاشتم... سرش را بلند کرد. درست می دیدم؟ چشمانش غرق اشک بود. زمانی پرکاربرد
ترین سلاحش بود که می توانست با آن دل سنگ را آب کند، چه رسد به رهام ساده و
احمق را!
با دیدنم جا خورد:
- رهام؟!

1400/07/19 08:15

در را رها کردم و قدمی به سمتش برداشتم:
- چی شده؟
لحنم آنقدر طعنه آمیز بود که ابروهایش در هم دوید:
- وانمود نکن که برات مهمه!
در دو قدمی اش ایستادم و دست به سینه شدم:
- فقط کنجکاوم که دلیل در اومدن اشکتو بدونم.
پوزخند غمگینی زد و نگاه گرفت و به سمت دیگري چشم دوخت:
- خوشحالی نه؟ که برادرت باهام چنین برخوردي داره!
جوابی ندادم. سرش را به سمتم چرخاند:
- دیگه مثل قبل دوستم نداره.
یک ابرویم بالا رفت:
- خودت چطور؟ مثل قبل دوسش داري؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد... همین را می خواستم. من می خواستم ته مانده عذاب وجدانم
هم از بین برود. لبخند کجی روي لبم نشست:
- دوستش نداشتی و اونو به من ترجیح دادي!
نگاهش غمگین شد:
- مجبور بودم... اون به من...
حرفش را قطع کردم:
- شبی که داشتیم چالش می کردیم چی؟ این تو بودي که جا زدي!
نیم خیز شد:
- من جا نزدم! پدرت منو توي سالن دید. سوال پیچم کرد.

1400/07/19 08:15

پوزخند صدا داري زدم:
- هه... تو از من متنفر بودي... کافی بود به زبون بیاري تا براي همیشه برم... نه اینکه منو
از چشم مادر و پدرم بندازي...
بلند شد:
- اشتباه می کنی رهام... همیشه دوستت داشتم... هنوزم...
صدایم بالا رفت:
- بس کن... دیگه تئاتر بازي نکن. گولتو نمی خورم.
پا چرخاندم تا از کلبه بیرون بروم. دستانش دور کمرم حلقه شدند. چشمانم را بستم...
سرش را بین شانه هایم حس کردم:
- بازي نیست... من واقعا...
آب دهانم را قورت دادم و دستانم را روي دستانش گذاشتم. گره دستانش را باز کردم و
بی هیچ حرفی از کلبه خارج شدم. به محض ورود به عمارت لبخند کل صورتم را پوشاند.
پله ها را دو تا یکی طی کردم و خودم را به اتاقم رساندم.
ماریا جلوي آینه در حال بافتن موهایش بود. به سمتش رفتم. دم موهایش را گرفتم و به
عقب کشیدم. دادش بلند شد:
- آي موهام..
لب هایش را به هم دوختم و بعد از بوسه اي عمیق سرم را عقب کشیدم:
- عشق منی... عشقم.
لبخندش را پنهان کرد و زیر لب «دیوانه» اي نصیبم کرد. از ته دل خندیدم.

1400/07/19 08:15

با احساس سردرد شدیدي چشم هایم را باز کردم و بدون مکث در جایم نشستم. براي
ثانیه اي سرگیجه بدي سراغم آمد که وادارم کرد چشم هایم را ببندم و وقتی باز کردم
اولین چیزي که در نگاهم نشست، آن پیانوي منحوس سیاه رنگ بود.
حس کردم در آن تاریکی زنی را می بینم که روي آن با ژستی اغواگرانه دراز کشیده و
منتظر من است.
نگاهی به ماریا انداختم که با معصومانه ترین حالت کنارم خوابیده بود و بدون هیچ تلاشی
لبهایم را براي بوسیدن جاي جاي صورتش طلب می کرد.
دوباره به پیانو چشم دوختم و براي توهماتم پوزخند زدم. پاهایم را روي زمین گذاشتم و
به آرامی بلند شدم تا دوباره آن سرگیجه ي اعصاب خرد کن سراغم نیاید. حینی که به
سمت پیانو قدم بر می داشتم سعی کردم صحنه اي را به یاد بیاورم که صدف با همین
ژست روي آن دراز کشیده بود.
رامتین به ایران برگشته بود و من رابطه ام با صدف را در خطر می دیدم و هر روز شدیدتر
از قبل دل می باختم. یک هفته تمام شک و سوءظن وجودم را می خورد و اگر جا داشت
جفتشان را می کشتم تا دیگر ترس از دست دادن صدف و خیانت برادرم را نداشته باشم.
روز قبل با صدف دعواي جانانه اي داشتم که به قهر من انجامید و وسط خیابان رهایش
کردم و خودم به تنهایی به عمارت برگشتم. اما باقیمانده روز از کنار رامتین جم نخوردم
تا سراغ صدف نرود.
روز بعد طبق برنامه با صدف کلاس داشتم اما جواب تماس هایش را نمی دادم. می دانست
در عمارت تنهایم و می دانستم که راس ساعت کلاس خودش را می رساند... و همین هم
شد.

1400/07/19 08:15

پاسخ به

می‌گیرد. ولی دیگر آغوشش برایم طعم آغوش یک خواهر را نمی‌دهد... «ماه پری»یک عمر مدیونتم..... انشالله خ...

پارت 77?


غمگین تریــن دَرد.

«مادر»مواظب خودت باشی....تو کشور جنگ شده....شاید به اینجا ها هم برسه...

خنده ام میگیرد...

_نه فدات بشم .ما کجا منطقه ی جنگی کجا... اون سر کشور جنگه ما این سر کشوریم....مواظبمم.....من برم

از در خانه که خارج میشوم....سالار را منتظر میبینم...

در دلم آشوبی به پا میشود...
حال نمیدانم از ذوق وصال است.
یا از چیز دیگر...

به راه که می افتیم...
مادر کاسه ی آبش را پشت پایمان خالی میکند....

شانه به شانه اش....
قدم به قدمش...
نگاهم در نگاهش....
چند ساعت دیگر محرم میشویم..
آیا حرام است دستش را بگیرم.....؟؟؟؟

+امروز حس میکنم دوباره از خدا جون گرفتم........ انشالله تا ابد برای هم بمونیم...

از حرفش میلرزم....
از آن لرزه هایی که مو برتن آدم سیخ میشود....

چادر را بیشتر به دور خود میپیچم تا لرزم را به پای سردی هوا بگذارد...

+سردته

سر تکان میدهد..
_آره هوا خیلی سرد شده....

+منکه گرممه بیا کتمو بپوش.

_نه نه ....اونقدری نیست که نتونم تحمل کنم...بعدشم من اول زندگی حوصله مریض داری ندارم...

می‌خندیم.......
خب راست میگویم .اول زندگی وقت مریض داری نیست....؟؟؟؟؟
خوشحالم نه لحظه ای خنده از روی لب های من کنار می‌رود.نه سالار...
اما نمیدانم .آن ته ته های قلبم ..آن حسی که اتفاقات بد را زودتر متوجه میشود...چرا امروز به سراغم آمده.....
میان خنده اخم کردن ...میان خوشحالی به فکر فرو رفتن....میان ذوق ...لرزه به جان نشستن ...برای چیست...

.......

کنارهم در مینی بوس نشسته ایم...
گوشه ی چادرم در دستان بزرگ سالار فشرده میشود...
حس میکنم ....او هم حال درستی ندارد.
انگار کودکی است که از ترس پشت چادر مادرش قایم شده و گوشه چادر را هم در دست می‌فشارد.....

در دل مینالم.
(خدایا خودت همه چیز را عاقبت به خیر کن.)

وقتی مینی بوس را عوض کردیم...

همه از جنگ حرف می‌زدند..و از کشت و کشتار.....
حر حرفی که مشنیدم .خنجری تیز در جگرم فرو می‌رفت....

خدا این مصیبت. را سر هیچ *** نیاورد....
............

داخل دفتر خانه شدیم...
کنار هم نشستیم...
از هیجان سرتاپایم می‌لرزید.....
وقتی برای عقد به داخل اتاق خوانده شدیم...
گوشه ی کت سالار را گرفتم....
_سالار دارم از اضطراب پس میوفتم.....

لبخند پر مهری میزند...
امروز نگاهایش خاص شده....
چرا؟؟؟؟
+از خوشحالی صنم جان ...منم روی پا بند نیستم.....

باهم داخل اتاق میشویم....

وقتی خطبه خوانده میشود...
دست و دل لرزانم در مشت میگیرم و...با صلابت کلمه ی بله را میگویم.....

آرامشی در دلم میریزد وصف نا پذیر....
.........

دست در دست سالار از دفتر خانه خارج می‌شویم...

این حلال شدن عجیب برقلبم نشست..
عجیب غوغایی در قلبم به پا کرد...

+الان بریم یه جا یه نهار

1400/07/19 08:54

پاسخ به

می‌گیرد. ولی دیگر آغوشش برایم طعم آغوش یک خواهر را نمی‌دهد... «ماه پری»یک عمر مدیونتم..... انشالله خ...

عروسی باهم بخوریم و بعد بریم خونمون....

با شوق نگاهش میکنم و با سر تایید...

کل را دستم در دستهایش بود...
کل را با هر فشاری که به انگشتانم میداد..
قلبم از سراشیبی رها میشد....


نهار را کنارهم خوردیم...هر لقمه اش گوشت شد و بر جانمان نشست..
هر کلمه‌ی محبت آمیز سالار آرامشی به جانم تزریق کرد...

ذوق این را داشتیم که زودتر به خانیمان برویمو ....همراه هم گوشه و کنارش را بچینیم....

زودتر از روی صندلی ها بلند شدیم...

من گوشه ای ایستادم سالار رفت تا پول غذاهارا حساب کند...

دور شدنش حالم را دگر گون کرد...
نمیدانم آن لباس نظامی ها از کجا پیدایشان شد....

چمدان را برداشتم و به سوی سالار رفتم...

آن دو مامور هم به سمت مان آمدند....

«مامور»کارت پایان خدمت داری...

ترسیده به دهان سالار نگاه کردم...دیدم که لب هایش لرزید

+ندارم جناب...

مأمور با دست به چند مامور دیگر اشاره کرد....
«مامور»پس هنوز سربازی نرفتی.....ببرینش.....

#نویسنده_هانیه_زارعی

@delneveshte71
پارت 78?


غمگین تریــن دَرد.


همینکه مامور ها دور سالار را میگیرند.

ترسیده میگویم...
_کجا میبرینش......

«مامور»کشور جنگه...سرباز کم داریم.....

بیشتر میترسم و آستین مامور را میگیرم.

_توروخدا ولش کنین ما امروز تازه عقد کردیم....الان میخوایم بریم خونمون و بچینیم.......توروخدا خوشیمونو ذایل نکنین....تازه سالار سربازی رفته...ولی بخاطر با انگ سیاسی دوسال زندان بوده ...

«مامور» این بهانه ها قدیمی شده.....کارت پایان خدمت نشون بدین نمیبریمش....

+زیر پرچمی ام ... ندارم بخدا......

«مامور»پس ببرینش....

گریه ام میگیرد.
سریع زیپ کنار ساک را باز میکنمو .عقد نامه را نشان میدهم.

_ببینین بخدا دروغ نمیگم....امروز عقد کردیم....بعد هشت سال سختی داریم بهم میرسیم....نکنین این کارو با ما

«مامور»نمیشه ...ماموریمو معذور......من فقط کارت پایان خدمت میشناسم......
خودتونو بزارین به جای اون بدبختایی که الان دارن شهید میشن....اونا هم خانواده داشتن...بعضی هاشونم شاید مثل شما بودن....جنگه حالیش از این حرفا نمیشه.....نیرو کم داریم........


به پاهایش افتادم..

سالار سریع مرا بلند کرد.....
التماس کردم.....
سالار هم قول میداد که برود فقط امروز را رهایش کنند.

اما کو گوش شنوا......
کت بسته اورا داخل ماشین انداختند....

از حالو احوالم نگویم ...
دیگر ضربه از این بدتر...
غم از این غمگین تر...
چرا هر دفعه درد غم هایم سنگین تر میشود...
چرا هر دفعه غم غمگین ترین درد را بیشتر درک میکنم....

خدایا انگار سالار برایم حیف است...
انگار نمی‌خواهی این بنده ی عزیز کرده ات را به من ببخشی.....
چرا هی مرا به سراب میکشی....

حال من سالارم را از

1400/07/19 08:54

پاسخ به

می‌گیرد. ولی دیگر آغوشش برایم طعم آغوش یک خواهر را نمی‌دهد... «ماه پری»یک عمر مدیونتم..... انشالله خ...

کجا پیدا کنم...

حال سالار را از کجا بجویم.....

گریه میکنمو بی جان چمدان را به دنبال خود میکشم...

شهر بی سالارم بوی مرگ میدهد..
یعنی برمیگردد...
یعنی میتوانم یک بار دیگر ببینمش....
یعنی کجا میبرن اورا...
یعنی زنده خواهد آمد ....
کسی نیست این یعنی هارا برایم جواب بدهد....
کسی نیست برایم توضیح بدهد...

من خسته شده ام...
من صنم دیگر بریده ام....

نامرد ها نگذاشتند سیر نگاهش کنم... شاید دیگر ندیدم این جان جانان را..

نگذاشتند خداحافظی کنم.....

به چاپ خانه اش رفتم...با دسته کلیدی که به من داد قفل در را باز کردم...
سردی داخلش تن یخ زده ام را لرزاند....
خودرا به صندلی رساندم و رویش نشستم....

صبح با چه امیدی بودم..
حال با چه حال ناامیدی...

دل بندزده ام درد میکرد...
تازه این دل را از سالار گرفته بودمو به تنم بند زده بودم..

خدااااااااااا مرغان دل بند زده ام را میکردی...
حداقل به حرمت عشقی که داشتیم میگذاشتی چند صبایی برای هم باشیم...

گریه که دردی دوا نمی‌کرد...
ولی مگر راه دیگری داشتم...
همین چند قطره اشک را اگر نمیریختم...
که نابود میشدم...

این چه اقبالی است که دارم.....
این چه سرنوشتی است....

این چه پیشانی سیاه و شومی است که من دارم......


#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71
پارت 79?


غمگین تریــن دَرد.

..................
میبینم که اشک های مادر یکی پس از دیگری فرو میریزد.
ولی به روی خود نمی آوردو .میگوید:
«مادر»جانِ قربان .نگران نباش.سالم سالم برمیگرده...

دامنم را در مشت میفشارم......
تا سال که همه بگویند ..سالم برمیگردد.
ولی چه کنم با این دلهره ای که به جانم افتاده.
چه کنم با این گواه بد دادن دل.....

با ناله میگویم
_بخدا که به دلم افتاده .....من دیگه سالارو نمی‌بینم.....
«مادر»میبینی تصدق دلت شم.....چرا شگون بد میزنی.....

آهی میکشم....
............
انگار دوباره رفته ام سر خط .
همه چیز مانند همان دفعه پیش...
خدایااآااا
آن هشت سال را دوباره برایم رقم نزن.....
....................

همدم روز و شبم شد همان رادیو کهنه...
هر دفعه که خبری از منطقه ی جنگی می‌گفت.....بند دل من از هم می‌گسست.

هر دفعه که از اسیری ها کشته شده ها می‌گفت.
گوش من به دنبال نام سالار بود...

یک سالی را که گذراندم......این دیگر چگونه سربازی بودکه مرخصی نداشت....

تصمیمم را گرفتم.....
سه جلدم را برداشتم و چادر چاقچور کردم....

مادر هرچه کرد جلویم را بگیرد نگذاشتم.

مرگ یکبار شیون هم یکبار....

در سردی هوای آبان ماه
پایگاه به پایگاه گیلان و رشت را گشتم و سراغ سالار را گرفتم....تا حداقل بگویند اورا به کجا اعزام کرده اند...

بلاخره گفتند که اورا به خوزستان.....اعزام کرده اند....

_کجای خوزستان.....تورو

1400/07/19 08:54

پاسخ به

می‌گیرد. ولی دیگر آغوشش برایم طعم آغوش یک خواهر را نمی‌دهد... «ماه پری»یک عمر مدیونتم..... انشالله خ...

خدا واضح بگین..

«مرد»به چه کارت میاد خواهر من....نکنه میخوایی بری دنبالش.هاااا؟؟؟
_شاید

پوزخندی میزند
«مرد»هیچ ماشینی به غیر از ماشین جنگی اتوبوس های پر از سرباز به اون جاده و منطقه نمیره ...بعدشم یه زن تنها چجوری میخواد پاشه بره تو دل جنگ....الان سوسنگرد جنگه.....از هر طرفش عراقی می‌باره.....فکر کردی بری اونجا میتونی بین یه عالمه سرباز تو شوهرتو پیدا کنی.....اگه بیوفتی به دست سربازای عراقی می‌دونی چی به سرت میاد.....پس خواهر من سرو سنگین بشین تو خونت انشالله شوهرتم برمیگرده.........برو به جای رفتن به اونجا بشین دعا کن خدا همه ی مارو از دست این اجنبیا نجات بده....بروو...از قبیل شوهر تو هزاران سرباز رفته....

نا امید از آنجا خارج میشوم.......
خدایا من سالارم از تو میخواهم...

خودت اورا سالم برگردان .....
..........................

چشم به راه بودن سخت است..
اینکه هروز و هرشب منتظر کسی باشی سخت است......

مدام چشمت به راه باشد ...که کی او می آید.....کی این راه از آمدنش سبز میشود...

کی چشم های منتظر من اورا میبیند....
...............

دست های بیجان و لاغر شهریار را میگیرم و او از خوشحالی فریاد های ناهنجاری میکشد.....
دلم به حالش میسوزد...دلم به حال کمر کوچک تا خورده اش.....پاهای باریک کوتاهش دست های بیجان و لاغرش میسوزد...
این طفل معصوم چه گناهی داشت که تاوان گناه پدرو مادرش را داد...
از شدت ناراحتی اشکم می‌چکد....
پیشانی اش را می‌بوسم....

_حیف تو نیست که اینجوری باشی.....تو الان باید مثل تموم پسر بچه های چهار ساله از شیطنت یه جا بند نباشی.......


او فکر میکند برای بازی با او حرف میزنم و میخندد...
دستم را به سمت دهانش میبرد و از هیجان دندان میگیرد...
دردم می آید ولی به روی خود نمی آورم...

صدای عصبانی ماه پری می آید که با صدای بلند اورا از این کار منع میکند...
روترش میکنم و با خشم به ماه پری میگویم.

_چکار به کار این داری

«ماه پری»ادا میمونه سرش هرکیو ببینه دندون میگیره....

_مطمئن باش عقل و فهم این بچه از صدتای منو تو بیشتره....

هیچ نمیگویدو و کناری مینشیند....
مادر هم داخل خانه میشود.....

روبه ماه پری میگویم
_چرا نمیری دنبال کارای شکایتت

متعجب نگاه میکند
«پری»شکایت چی

_از همایون.

سر پایین می اندازد..
خنده ام میگیرد .
آن زمان که باید حیا میکردو خجالت می‌کشید که نکشید...
حال یادش آمده....
_برو نمیخوایی که تا عاقبت جور این بچه رو خودت بکشی.....بعدشم مگه همایونو نمیخوایی....حالا نه دیگه زن داره نه هیچی برووووو رد کاراتو بگیر.


#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71

1400/07/19 08:54

#نامه_عاشقانه

میشه برا بدست آوردن دل ناراحت آقاتونم باشه دررابطه با روزپرکارشون یا خسته بودن ذهنشون ...
? ? ?

. مگرمیشود تو را ول کرد به امان خدا؟!
مگرمیشود ازتو دست کشید؟!
دیوانه جان؟!

توخدای کوچک روی زمینم هستی،تو زیباترین و باارزشمندترین دارایی من ازکل جهانی ...
بدون تو به کجا پناه برم؟!

من اسیرقلب توشدم تا کنارت باشم،تانوازش کنم آشفتگی های گاه گاهی تورا ...
من مجنون عشق توشدم تا خودنازنینت را رهانکنی،تا هرروزت را قشنگترو قوی ترازدیروزت آغازکنی ...

من به دنیای تو آمده ام تا فقط آرامش خیالت باشم،خوشی های لحظه به لحظه ات باشم ...
تو لایق زیباترین و قشنگترین اتفاقات جهانی،باید جهان تورا روی سرش بگذاردو راه به راه قنددلش ازداشتنت آب شود ...
بینظیر یارمن ؟!

تورا بخاطر مردانگی های دلبرانه ات،بخاطر فهم ودرک بی اندازه ات،بخاطرتلاش های خالصانه ات،بخاطر قلب مهربان و زبان شیرینت سپاس ...

وجودت جاودانه باد همسر فداکار وپراز عشق من ...

━━??━━┓
?#دلبرونه
#ایده_متن
#نامه
#حرف_دلم

1400/07/19 19:30

#برای_یک_بانو


سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون هم حس بشین.

مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین:
«وای چه خبره مگه! زیاده و.... »

بلکه بگین:
«آره خیلی خوبه»

و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز مناسب تر انتخاب کنین و بگین :

«عزیزم این بیشتر به کارشون میاد»
یا بگین:
« این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد»
و ...

مخالفت صریح و درجا نکنین.
کم کم نظرتون رو اعمال کنین. اینجوری بیشتر جواب میده.

━━??━━┓
? #پندانه
#سیاست
#حرف_دلم

1400/07/19 19:37

پارت80?


غمگین تریــن دَرد.

«مادر»نه نمی‌خواد .همینجوری دورهم مگه چشه....همایون ارزش نداره که این خودشو اسیر دستش کنه.

پوزخندی میزنم..
خبر ندارد که دل دخترش سالهاست اسیر آن مردک است.....

_نه مادر بزار بره این چند صبایی که جوونه می‌تونه جور این بچه رو بکشه....بعداً چی....منو تو هم که تا عاقبت زنده نیستیم‍..

«مادر»ای مادر چند سال دیگه کی مرده کی زنده......هرچی خیره همون بشه....

رو به ماه پری میکنم

_فردا برو شهر کارتو بکن.....نگران شهریار نباش مواظبشم....

باز پوزخندی میزنم و در دل میگویم.

(حتما الان فکر می‌کنه میخوام رد خون زمردمو بگیرم.......هییع هیییع که کافر همه را کیش خود پندارد)

........................

ماه پری آنقدر رفت و آمد .آنقدر پیگیر کارش شد تا سالار مجبور شد او بچه اش را برگرداند.....
از اولش هم جنم و جربزه ماه پری از من بیشتر....حتی شانسش....‌

..
چمدانش را به دستش میدهم....
صورت شهریار را می‌بوسم....
_زندگی تو بکن ماه پری......گذشته هارو هم از یاد ببر......همایون مرد خوبیه..... انشالله که خوشبخت بشی....


گونه اش را می‌بوسم و به داخل خانه میروم...
تا چشم در چشم سالار نشوم....
خنده ام میگیرد....
چه زندگی پیچ در پیچی.....

خواهرم شده همسر....همسر سابق من....

سری تکان میدهم....
چندی بعد مادر با کاسه ی خالی اش برمیگردد.
همین کاسه بود....کاسه ی آبی که پشت سر من و سالار ریخت.....
خدا کند ماه پری مانند من مرجوع نشود...

مادر دست هایش را رو به آسمان میگیرد.
«مادر»خدایااااا به بزرگیت قسمت میدم...گره از زندگی صنمم وا کن......
یارش زودتر برگردد.....
بغض چانه ام را می‌لرزاند...
من میدانم که یارم دیگر نمی آید....
اما چه کنم که این چشم ها به انتظارش است....

خدایااآااا تو به کرد من نگیر.....سالارم را سالم برگردان.

به دور از چشم مادر با گوشه ی روسری ام اشکم را میگیرم....

_میاد مادر میاد.....یک سال و شیش ماهش که رفت این شیش ماه دیگشم می‌ره......عمرا مثل برق باد شد

پوفی میکشد.......جوری دیگر نگاهم میکند.
با خود میگویم....
وای به روزی که این شش ماه هم بگذردو او نیاید....وای به آن روز......

.............................

«مادر»نمیری تعزیه.....
_ها؟؟؟؟؟تعزیه ی کی؟؟؟

«مادر» رحیم پسر ممد علی......جون بیچاره سرباز بود شهید شده....امروز جنازشو آوردن......بخدا دیروز بالای ده از شیوناشون پر شده بود.....گریه های مادرو خواهرش دل سنگ و آب میکرد....خدا نیامرزه این عراقی های بیشرفو


مادر می‌گفت و من لرزه به جانم شده بود که اگر روزی این خبر را به من بدهند من چه کنم.....
آنوقت چه خاکی به سر کنم....
یعنی آنقدر قوی هستم که بتوانم خبر شهادت سالار را هضم کنم....

سر به آسمان میکنم و

1400/07/21 12:36

از ته دل میگویم
(خدایااآااا من بنده رو با مرگ سالار امتحان نکن.....خدایا این مصیبت و به سر من نیار.........یا الله من طاقت این خبر را ندارم......)

«مادر»میایی؟؟؟؟

_نه شما برو
چارشو اش را به دور کمرش سفت میپیچد
«مادر»هااااا نیا....بشین همین پشت پنجره شاید که خدا شلپ سالارو انداخت پایین.....پاشووووو بریم...

_نه مادر من .....نیام بهتره من خودم هزارتا غم و غصه دارم....حوصله شنیدن گریه و شیون ندارم....برو شما....


دست در هوا تکان میدهد و میرود....

کی میشود بیاید. این یار قد بلندو رشید من......
پس کی تمام میشود این جنگ لعنتی.....

چشمانم به را ماند..
نویسنده_هانیه_زارعی
پارت81?


غمگین تریــن دَرد.



روی سکوی جلوی خانه ایستاده بودم و باریدن باران اردیبهشت ماه را نگاه میکردم...
حالم دلم مانند همین فصل بهار شده بود..

مانند فروردین و اردیبهشت ماهش...
گاهی هوای دلم آرام و آفتابی بود و گاهی ابری و بارانی..
گاهی بین آفتابی وبارانی بود...
گاهی یاد سالار باد میشد دلم را تکان میداد.

رادیو ام را روشن کردم.....هرچه کردم موجش تنظیم نشد...لعنتی به هوای ابری گفتم و دوباره نگاه خیسم را به محوطه باران. خورده انداختم....

آهی میکشم و با خود میگویم آمار آه کشیدن هایم از دستم رفته.....

نا امید که ناامید شده ام...
اما مادر میگوید نا امیدی برادر شیطان است....
میگوید نباید از کار خدا نا امید شد...
میگوید امیدت به آن بالایی باشد ...


با خود میگویم ولی من دلگیرم از آن بالایی....
قبول داشتم که باید امیدم به او باشد..
ولی هربار که امید بستم ...دست خالی و ناامید از درگاهش برگشتم...

دلم میخواهد یا بخوابمو دیگر چشم باز نکنم...
یا بخوابمو چشم که باز کردم سالارم را ببینم....
............

«مادر»با اینکه دلم نمیخواد پا بزارم تو خونه اون مرتیکه ..ولی دلم شور ماه پریو میزنه ....نکنه بد تا کنه با بچم....برم یه سر بهش بزنمو برگردم....

_مگه بلدی خونشو...

«مادر»نه والا.......پس چیکار کنم با این دلواپسی....

حالش را درک میکنم.....

_باهات میام.......فردا بریم.....

«مادر»میخوایی بیایی خونه همایون..

پوزخندی میزنم..
_نه.....تورو می‌رسونم خودم میرم چاپ خونه ی سالار.......میخوام اگه بشه راش بندازم...
«مادر»واااا مگه تو سواد داری

_نه .....ولی خیلیا هستن که سواد دارن....

کمی فکر میکنم..
_نه راش نمیندازم........باشه هروقت خود سالار اومد .....

مادر وای وای میگوید و بساط قلیانش را پیش میکشد....


...............

_همین در ....با من کاری نداری....

«مادر»نمیایی خودت
_نه.......من تا شب برمی‌گردم خونه.....
«مادر»مراقب خودت باشی......نشینی غصه بخوری......منم فردا پس فردا میام...

سری تکان میدهم و...چادرم را

1400/07/21 12:36

جلوتر میکشم...
...........

قفل را باز میکنمو.....باد میپیچد داخل چاپخانه...
گردو خاک بلند میشود..
سرفه میکنم....
سریع در را میبندمو....
گوشه چادرم را جلوی دهانو دماغم میگیرم....

نگاهی به اطراف می اندازم همجا خاک و تار عنکبوت دیده میشود....

...........

به خودم که می آیم......هوا تاریک تاریک شده است...
همجا از تمیزی برق میزند....

انگار قسمت است امشب را همینجا بمانم....

.................
کش و قوسی به بدن کوفته ام میدهم.....

بلند میشوم و آبی به صورت خود میپاشم .از چاپخانه خارج و درش را قفل میکنم.........
.
از این شهر ....از این کوچه هایش بیزارم...

خودرا به مینی‌بوس های سیاه رودبار می‌رسانم و.....

از گرسنگی دلم ضعف میرود....

«جوان» ها بابا روزا هزارتا کشته میشن.....اون از آبان پارسال که یه عالمه سرباز تو سوسنگرد کشته شد اینم از الان......من که بعید می‌دونم ایران از دست این عراقی ها نجات پیدا کنه.....
«.»منم خیلی دلم میخواد برم ولی ننه بابام نمیزارن.....بخدا همین که می‌شنوم روزی چند صدتا چند صدتا یا اسیر میشن یا کشته خونم به جوش میاد......

دیگر حرف هایشان را نمی‌شنوم......ذهنم فقط هول هوش همان آبان ماه پارسال سوسنگرد میچرخد....

#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71
پارت82?


غمگین تریــن دَرد.

اسید معده ام بالا میزند و گلویم را می‌سوزاند...

سالار من آبان ماه پارسال کجا بود.....؟

آن مرد گفت اورا به خوزستان اعزام کرده اند......
پلکی میزنمو قطره اشکی روی گونه ام جاری میشود...
آن مرد گفت .. سوسنگرد چه؟؟؟؟

خدایااآااا تو به داد من برس......
خدایااآااا من اورا از تو میخواهم........

هراسان بلند میشوم......فریاد میزنم تا مینی بوس را نگه دارند.....

چادرم را به دنبال خود میکشم و از میان صندلی ها عبور میکنمو پله هارا پایین میروم.....

سعی میکنم به یاد آورم که کدام پایگاه رفته بودم......
به همان سمت میروم....

............

با صدای بلند میگویم...
_یعنی چی که آمار ندارین.......

«مرد»خواهر جان اونجا هزارتا سرباز بوده من چه می‌دونم کیا مردن کیا زندن.
مطمئن باش اگه شهید شده باشه تا الان پیکرشو میاوردن........پس اگه هنوز خبری نیست ....حتما زندس...

_پس چرا هنوز نیومده....چرا یه مرخصی نیومده...

«مرد»من نمی‌دونم.....ای بابا......شاید اسیر شده....

اتاقک به دور سرم میچرخد.....
اسیر شده؟؟؟؟
مرد نزدیک تر می آید
«مرد»شایدم نشده؟؟؟؟؟دارم احتمالی یه چیزی میگم.....جنگه ......هر اتفاقی ممکنه......هستن کسایی که نه اسیر شدن نه جنازشون پیدا شده.....گم شدن....
بخدا ماهم خبر نداریم.....

حرف هایش بدتر مرا می‌سوزاند...
انگار دلداری یاد ندارد...
چرا مرعات نمیکند...
اسیر شده..
شهید شده....
گم شده.....

چه شد

1400/07/21 12:36

و کجا شد این یار من......

...........................
«پنج سال بعد»

اشکم را پاک میکنمو ....
فاتحه ای می‌فرستم......

از روی زمین بلند میشومو ...چادرم را میتکانم......

به سمت خانه میروم....

.
کنار پنجره می‌نشینم و...... به این فکر میکنم که جنگ تمام شده ...حتما امروزا فردا است که برگردد.....
لبخندی میزنم....
می آید .....
دفعه پیش هشت سال صبر کردم...برگشت.....
ایندفعه هم هشت سال صبر کردم...پس می آید.....
از کنار پنجره بلند میشوم...و روبه روی آیینه می ایستم....
دستی به چشم هایم میکشم...
انتظار چه کرد با چشم هایم....
دستی به صورتم میکشم....
حسرت و خون دل خوردن چه کرد با صورتم....
هر خطی که کنار چشم هایم افتاده....
نتیجه سال هام غم و غصه خوردن است..
شانزده سال است که من زندگی نکرده ام...
طعم خوشبختی را نفهمیدم که چه بوده.
دهانم پر است از طعم گس بدبختی

.در جوانی پیر شدم.....پیرم کردن....
از خدا بگیر تا آدم هایش.....
سالار برگرد ... تورا به جان من برگرد....
من دیگر هیچ *** را ندارم...
نه پدری ...نه مادری....
نه خواهری...
همه را از دست دادم.....

تو بیا امیدم به تو است.....

میشود روزی که دوباره ببینمت ...
#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71
پارت 83?

غمگین تریــن دَرد.


با خود میگویم امروز و فردا است که ماه پری بیاید و ادعای سهم ارث کند....

با خود میگویم خب حق دارد...سهمش را میخواهد...
بهتر است خودم زودتر سهمش را بدهم.
تمام مدارک و سند ها که در آن آتش سوزی از بین رفتند.
مگر دست به کار شوم و استشهاد محلی درست کنم....
هرچند که من بی سواد را چه به این کار ها......
چشم در خانه میچرخانم ...
مادر بیچاره ام......
همیشه همان گوشه می‌نشست و پا دراز میکرد...
کاش بود همانجا می‌نشست و قلیان میکشد..
دلم حتی برای بوی تند تنباکو اش هم تنگ شد...
چقدر غر به جانش زدم...چقدر خون به دلش کردم..
چقدر غریب به خاکش کردم....
ماه پری باز هم بی معرفتی و پستی اش را نشان داد..
حتی در مراسمش هم شرکت نکرد...
فقط روز خاکسپاری مانند غریبه ها گوشه ای ایستاد و بازهم مانند غریبه ها قبرستان را ترک کرد...
چقدر مادر بیچاره ام جزش را زد...
لیاقت نداشت....
ماه پری از آن آدم هایی است که محتاج شود..خوب است .همین که خرش از پل گذشت میشود.آدم دیگری.....
پوزخندی میزنم.......
ماه پری خودش را سال ها پیش نشان داد..
چه توقعی داری صنم......
.....................

_نه شما این ردیف و بچینین.ماهم ردیف بعدیو....مثل هرسال..

بالا سرشان راه میروم...
_آقا مسلم بی زحمت نردبون بزارین آون زیتونای بالا رو هم بچینین حیف

«مسلم»صنم خانم اونا رو چوب می‌زنیم ..
_اونجوری ضرب دیده نمیشن

«مسلم»نه چادر میگیریم

_هرجور صلاحه..

سطلی برمیدارم و کنار فاطمه می

1400/07/21 12:36

ایستم..
فاطمه ای که همه حسرت پوست سفیدش را می‌خوردند.
بیچاره پیشانی سیاه .بختش با یک مرد معتاد گره خورد و حال نان آور خانه خودش شده و آفتاب پوست سفیدش را کدر کرده..
در دل نچ نچی میگویم و...
دستی بر سر پسر کوچکش میکشم..
_خوب هستی فاطمه جان
«فاطمه»به خوبی شما...
_سلامت باشی..
مشغول میشوم.
«فاطمه»خبری از آقا سالار نشد.

آهی میکشم
_نه...هشت سال شد و خبری نشد.
«فاطمه»گلی رو یادته
_آره چطور
«فاطمه»شوهر اونم جبهه رفته بود...چند سال خبری ازش نبود.....همه گفتن یا اسیر شده.یا شهید.....گلی هم خیلی به اینورو اونور رفت....بلاخره شوهرشو تو یه آسایشگاه پیدا کرد....بنده خدا خمپاره خورده بوده بهش....هم قطع نخاع شده بود هم حافظه شو ازدست داده بود....پیداش کرد...

نفس عمیقی میکشم....
خدا نکند که من سالارم را در آن وضع پیدا کنم.

_خدا صبرش بده....
«گلی»ها بخدا بیچاره شوهرش .جوون برازنده ای بود....ولی گلی همون‌جوری قبولش کرد.......
آهی میکشد
«فاطمه»یکی مثل شوهر گلی حتی افتاده رو چرخ دستیشم دوست داشتنی و قابل تحمل....یکی هم مثل شوهر خیر ندیده ی من تموم اعضا بدنش سالم اسیر دودو دم....که حتی یه ثانیه کنارشم حروم بخدا بخاطر بچهام موندم....

فکرم درگیر بود...الکی برای فاطمه سر تکان دادم.
«فاطمه»صنم جان شما هم یه خبری از آسایشگاه ها اینا بگیر خدارو چه دیدی شاید پیداش کردی....

بغض میکنم.....حتی فکر این سالارم در آن وضع ببینم هم دیوانه کننده است....
خدایا مرا آنطور امتحان نکن...خدایا سالارم را سالم میخواهم

#نویسنده_هانیه_زارعی

@delneveshte71
پارت 84?


یک ماهی دندان سر جگر میگذارم تا برداشت زیتون ها تمام شود....
همینکه از فروششان پولی به دست می آورم....
میروم به سراغ تمام بهزیستی ها و آسایشگاه ها.....
هرجا اسمی از سالار میگویم یا همچین کسی را ندارند....یا تشابه اسمی هست و من از سر ذوق میروم که ببینم این سالار سالاری را ولی با شخص دیگری روبه رو میشوم....میترسم که اشتباه کنند..از آنها خواهش میکنم...که خودم بروم و بیماران را ببینم....
هر بار که در صورت هایشان نگاه میکنم...ولی اثری از سالارم نمی یابم حالم بدتر میشود و دلتنگی بیشتر عذابم میدهد.
هربار که جانبازی را میبینم که چطور به خاطر کشورمان مهم ترین عضو های بدنشان را از دست داده اند.
شرمنده ی بزر گی روحشان میشومو.
در دل دعا میکنم .خدایا سالارم را اینگونه نیابم...

...........
به سر در آسایشگاه نگاه میکنم.....
زنی از کنارم عبور میکند.
_ببخشید خانم جان اینجا آسایشگاه ایثار؟؟
با تایید زن لبخندی میزنم....
اضطراب لحظه ای رهایم نمیکند.
خدایا یار گم شده ام را اینجا پیدا کنم....
اینجا آخر خط

1400/07/21 12:36

است...
دیگر هیچ راه امیدی نیست...
خدایا نا امیدم.نکن....
پا به داخل میگذارم.....

با سراغ گرفتن از این و آن پذیرش را پیدا میکنم...
هوای مهر ماه تهران گرم است...
کف دست های سریده ام با گوشه ی چادر خشک میکنم..
مقابل میز می ایستم و با تشویش.به مرد روبه رو ام سلام میکنم....

جوابم را میدهد.
_من ..م...ن دنبال گم شده ام میگردم....

جوری دیگر در صورتم نگاه میکند.
«مرد»اینجا نوشته صندوق گم شده ها؟؟؟؟
گوشت لبم را از داخل دهان به دندان میگیرم.
_همسرم سرباز جنگ بود.....هشت سال جنگ و گم شده.....تموم بهزیستیا و آسایشگاه هایی که سراغ دادنو رفتم...آخرین آسایشگاه اینجاست...توروخدا کمکم کنین.

«مرد»مادر جان شما شناسه ای.عکسی .اسمی چیزی لطف کنین.

ناخودآگاه دستی به چهره ی خود میکشم..
یعنی خیلی پیر به نظر میرسم.
(مادر جــان؟؟؟)

سر تکان میدهم تا افکار پوچ از خاطرم پا ک شوند

_عکس ندارم...اسمش سالار سالاری

منتظر چشم میدوزم به لب هایش...تا تکان خوردو بگوید بله داریم....

مرد دفتر دستک جلویش را بالا و پایین میکند..

«مرد»متاسفانه نداریم...

تمام عضلات منقبض بدنم شل می‌شوند خودم هم مانند شیر برنج روی زمین وا میروم...

اینجا هم نیست...پس کجاست این سالار.
که نه نامش بین شهداست....نه بین اسیرها....نه بین این همه آدم...
پس کجاست...
مرد ...مادر جان گویان روبه رویم می ایستد....
به این همه غم .مادر جان گفتن این مردک چهل ساله را کجای دلم بگذارم...
نمی‌داند که چین افتاده بر صورتم از غم است نه از سن و سال...

_میشه برم تموم مریضارو نگاه کنم.تروخدا.....

«مرد»ما اینجا مریض نداریم....
سوالی نگاهش میکنم..
«مرد»بگین جانباز .بگین بخشنده.....کلمه ی مریض یکم براشون بی انصافیه.....

عرق پیشانی ام را میگیرم...
_میشه یا نه

«مرد»فقط میتونم تو بخش جانبازان عضو ببرمتون.......بخش اعصاب و روان نه
کمی نور امید در دلم سوسو میزند.

همراهش میروم...
بین جمعی از مردها راه میروم و هیچ *** سر بالا نمیگیرد.....همه ی نگاه ها محجوب و سر به زیر ...باز هم نمیابم مردم را..

مرد صدایش را بلند می‌کند

«مرد»برادرا این خانوم دنبال شوهرشونه ...انگار از اول جنگ که رفته دیگه برنگشته.....اسم همسرشون سالار سالاری بوده....کسی همچین رزمنده ای به این اسم نمی‌شناسه.....

گوش هایم را تیز میکنم....
مردی بلند میشود..... ماسک اکسیژن را پایین میکشد با صدای ضعیفی میگوید..

«مرد»چه شکلی بوده

زبان خشک شده ام را در دهان میچرخانم

_قد بلندی داره....موهای پر پشت پر کلاغی

مرد میان حرفم میخندد...
«مرد»اگه سرباز بوده که مو نداشته

_چشماش سیاه سیاه بود...دماغش باریک و قلمی

مرد دیگری که جفت پاهایش قطع بود

1400/07/21 12:36

میخندد

«مرد»پس این اخبی ما یک پا هنر پیشه ای بوده...

کلمه ی بوده اش کمی مرا می‌رنجاند.

همان مرد ای که ماسک اکسیژن داشت صدای ضعیفش را بلند می‌کند.
«مرد»این خوش قد و بالایی که میگی الان تو همین آسایشگاه تو بخش اعصاب و روانه.....همون رزمنده ی گم نامی که هنوز کسی از اسم و رسمش خبر دار نشده..........همرزم من بود توی سوسنگرد........بنازمش که مثل اسمش سالار یه....بخاطر وضع روحی واعصاب خرابش قید خوانوادشو زد..... رفتین پیشش نگین که من این حرفا رو گفتم....چون می‌دونم این چند سال چه زجری کشید.......رفتین پیشش فقط مرحم بشین به زخماش......حالش خرابتر از اون چیزیه که میشنوین......من از درد دلش خبر دارم....
ماسک را میگذارد و نفسی تازه میکند.

کاش یکی از آن ماسک هارا هم به من بدهند.....بخدا نفس کم آورده.ام.....
تمام توانایی ام را برای سرپا نگهداشتن خود به کار بردم....
یعنی واقعا پیدا کردم سالارم را...
نکند بازهم سراب است.....

#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71
پارت 85?

غمگین تریــن دَرد.

توانایی قدم برداشتن ندارم...

میترسم...نباشد سالاری
میترسم...این در امیدم روبه نا امیدی باز شود.....
قلبم حکم رانی میکندو میکشد این تن خسته را......
در باز میشودو تمام بدنم چشم...
میجوید چشم های سیاه و گیرایی که روزگاری مرا اسیر خود کرد.
چشم هایم به دنبال مردی بلند قامت و استوار است...

نه این تن رنجور نحیف سالار من نیست...
این مردک مو سپید پیر سالار من نیست.....
او نظاره گر من و من نظاره گر او....
تنها سیاهی چشم هایش آشناست...
زبانم در دهان خشک شده....
کاش صدایش کنم و او جواب ندهد....
کاش او سالار نباشد....
کاش او سالار نباشد..
من دل دیدن این سالار. را ندارم....
چه کردند با مرد تنومند من...
چه کردن با او.....
اشک هایش یکی پس از دیگری فرود می آید...
کاش او سالار نباشد.
حرف غمگینیست....
ولی کاش............
+صنم جان؟؟؟؟
نامم را که صدا میزند....
انگار جان از تنم میکشد.....
آخ که از تن صدایش آخ.
کاش قبل از دیدنش خدا مرا کور میکرد...
من توان دیدن این همه شکست را ندارم...
من توان دیدن این سالار را ندارم..
کاش فقط صدایش را می‌شنیدم..در ذهن به تصویر می‌کشیدم آن سالار را.....
چه کردن با سالارم.....

+صنم ؟؟؟؟
زبان نمی گردد تا بگویم
(جان صنم......تو فقط بگو صنم....که عجیب این اسم را زیبا تلفظ میکنی....


روی دوزانو می‌نشینم و میبینم که رنگ زرد و زار میشود .میبینم که سیاه چشم هایش سفید میشود....میبینم که به جای گفتن اسم صنم.......از بین لب هایش کف بیرون می آید....و من جان میدهم....چند پرستار به سویش پا تند میکنند و من بر صورت میکوبم...
خدایا غلط کردم.....
دیگر خورده بر چهره ی پیرش

1400/07/21 12:36

نمی‌گیرم...
فقط اورا بار دیگر از من نگیر.
یا الله دوباره مرا در حسرتش نگذار...
صدای شیون هایم کل آسایشگاه را بر میدارند...
چه کردند با سالار من....خدا لعنتشان کند...
...................

«دکتر»شما نمیتونین باهاش یه زندگی عادی و داشته باشین‌‌.....یه جانباز اعصاب و روان خوش بینانه ترین حالت عصبیش همین تشنج می‌تونه باشه.......وقتی اعصابش بهم میریزه چیزی حالیش نیست...کسیو نمی‌شناسه.....هرکاری ازش سر میزنه......شاید طرف مقابلشو انقدر بزنه که بمیره.....شاید خیلی کارهای دیگه....پس اسرار نکنین واسه بردنش.....شما از پسش بر نمیایین.....مشکله.....

اشکم را میگیرم و بغضم را فرو میدهم.
با صدای خفه ای میگویم
_میتونم آقای دکتر میتونم....من دیگه نمیتونم بدون سالار زندگی کنم....حتی اگه منو بکشه هم برام سعادته

#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71
پارت86?

غمگین تریــن دَرد.

_شما نمیدونین من چه کشیدم واسه پیدا کردنش.....هشت سالِ که چشم به راهشم...الان بهم میگین بزارمش و برم...


با پر چادرم اشکم را میگیرم.
«دکتر»نگفتم که بزارینش و برین...یا نگفتم که کلا از یاد ببرینش...فقط بزارین همینجا بمونه...ما میتونیم کنترلشون کنیم میتونیم جلوی پیشرفت مریضیشونو بگیریم....ولی شما نه...

_میتونم.....اصلا میام همینجا تو تهرون خونه میخرم...تا مشکلی واسه دوا درمونش نباشه...ولی بزارین ببرمش....

دکتر سری تکان میدهد..
«دکتر»گفتنیا رو من گفتم...تصمیم با خودتون...
................

کنار تختش می‌نشینم و خیره میشوم به چهره ی غرق خوابش...
اخم بین ابروان پر کشیده اش...قلبم را به درد می آورد.....

تا دست میبرم که دستش را بگیرم صدای در می آید..
سر بالا میگیرم...همان مرد ماسک دار داخل اتاق میشود...

«مرد»اجازه هست...
بفرماییدی میگویم و نگاه از او میگیرم و به سالار میدوزم...

مرد روی صندلی مینشیند....
چرخ حامل کپسول اکسیژنش را هم نزدیکتر میکشد....
«مرد» میبرینش....

سر بالا میگیرم و به سر کم مو پیشانی بلندش نگاه میکنم.
_دکتر میگه بهتره همینجا باشه....ولی من هر طور شده از این غربت نجاتش میدم...
«مرد»خوش به حال سالار........اون نخواست کسی پیداش کنه......خودشو گم کرد......یه نفر پیدا شده که حتی جسم و روح مریضشو قبول داره میخواد هرجور شده ببرتش.........
تو این آسایشگاه خیلیا هستن که حسرت اینکه یکی بیاد حتی یه خبر ازشون بگیره رو دارن....ما از دلخوشمون اینجا نیستیم....روزی هممون مثل تموم اون آدمای بیرون سالم بودیمو روی پای خودمون....اگه اینجوری شدیم...اگه به این روز در اومدیم...فقط واسه کشور مون بوده......خیلی ها به خواسته خودشون رفتن به جنگ و خیلی ها هم به زور و سرباز بودن مثل این خان

1400/07/21 12:36

سالار......ولی هر بلایی سرمون اومده واسه دفاع از خاک وطن مون بوده...ماجانبازا واسه وجب به وجب کشور از عضو عضو بدنمون گذشتیم....حقمون نیست بخاطر نقص عضو از چشم خوانواده و مردم بیوفتیم همه به چشم یه معلول یا ....نگامون کنن...بازم ماهایی که نقص عضو داریم...جامعه بهتر باهامون تا می‌کنه...بیچاره جانبازا ی اعصاب و روان ..همه به چشم یه دیونه نگاهشون میکنن....می‌دونم زندگی با یه آدم دچار مریضی اعصاب و روان خیلی سخته ولی بخدا بیشتر حال خراب بیشتر حمله های عصبیشون از بیکسیو تنهاییشونه.....از دلخوش اینجوری نشدن.....شما نمیتونین بفهمین وقتی یه خمپاره نزدیک به آدم تو یه فضای کم منفجر بشه یعنی چی....موجش از صدتا گلوله و ترکش بدتره......وقتی اون صدای مهیب تو سرشون اکو میشه...هیچکس نمیتونه درک کنه.....یا به چشم ببینی همرزمت تا چند دقیقه پیش سالم سالم داره از خانوادش میگه اینکه اگه این مرخصی بره مادرش میخواد دومادش کنه...یهو بمباران میشه و مغز همین آدم چند دقیقه پیش جلو چشمات میپاچه به این ور و اونور.....درکش واسه آدم سخته....داغ همون همرزم صد پشت غریبه از داغ فرزند بدتره.......هی صحنه ی مرگش جلو چشماته......جانبازای اعصاب وروان الکی به این روز در نیومدن.....مغز و ذهنشون پره از اینجور خاطره ها.....

نفسی تازه میکند...و از جا بلند میشود...
«مرد»اومدم بگم سالارو تنها نزارین....بخدا با اینجور آدما سعادت میخواد.....که زندگی کنی....این سعادت و خدا نصیب هرکس نمیکنه.....

گریه خفه ام تبدیل به سکسکه میشود...

او میرود و من هنوز غرق در حرف هایش هستم....
دست سالار را میگیرم و سر تکیه میدهم به دست های استخوانی و بزرگش‌‌......
......................

+برو صنم...من اینجا راحتم......اگه اومدنی بودم خیلی سالا پیش برمیگشتم....صنم من دیگه آدم زندگی نیستم...من دیگه آدمی نیستم که بتونی یه زندگی آروم و باهام داشته باشی..

سر به شانه اش میگذارم.
_دیگه بسمه سالار...انقدر عذابم نده....چقدر دیگه باید سختی بکشم‌‌‌....بخدا منم آدمم ...منو انقدر عذاب نده سالار.....تو هیچیت نیست ...

+لاکردار من دیگه اون سالار سابق نیستم....از بیست و چهار ساعت شبانه روز بیست ساعتشو منگم و تو یه عالم دیگه.....نمیتونم وقتی به خودم اومدم شاهد کبودی ها سرو بدنت باشم....من اعصابم و کارام دست خودم نیست.....
با یه آدمی که آروم کردنش فقط با دوز بالای قرص آرامبخشه زندگی فایده نداره........تو الان داغی میگی تحملت میکنم...ولی چندسال که بگذره تحمل من بی ثمر که نه کاری از دستم برمیاد....نه اعصاب درست و حسابی دارم....نه میتونم بچه دار شم واست قابل تحمل نیست و اونوقت من داغون تر میشم....‌
برو صنم

1400/07/21 12:36

برو تو هنوزم فرصت زندگی داری....من نه برو...همینجا واسه من بهترین جا ست......

#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71
پارت 87?


غمگین تریــن دَرد.

حرف هایش تیر میشوند و در چشم هایم فرو میروند.....
_سالارم..من بچه میخوام چیکار...تو نباشی میخوام دنیا نباشه.......من می‌دونم که تو اون چیزی که میگی نیستی .....بخدا بسه هم واسه تو هم من ...تا به کی جدایی و فراق........لجبازی نکن ....بخاطر من توروخدا از خر شیطون بیا پایین بزار حتی یه شب من با آرامش سر به بالشت بزارم.....خستم سالار.....شونزده سال دوری به نظرت بس نیست....دیگه خداهم دلش از دست سرنوشت منو تو به درد اومده.......تو ما امیدیا دوباره تورو بهم برگردوند....حالا تو به جای اینکه بار از رو شونه هام برداری....بیشتر سنگین میکنی...سنگ جلو رام میچینی........


به سر پایین افتاده اش نگاه میکنم...به موهایی که دل از سیاهی بریدن و دل به سفیدی دادند......
..........................


خوشحال از این کنارهم بودنمان فسنجانی بار میگذارم و سریع خود را به زیر کرسی می‌رسانم........با تمام وجود گرمای ذغال زیر کرسی به جان میخرم.....
به صورت شاداب که نه اما خوشحالش نگاه میکنم...

با دست چند ضربه به چهار پایه چوبی میزنم و صلواتی می‌فرستم......

_ماشالله آب زیر پوستت رفته سالار جان

به چشم هایم خیره میشود....
+به زمرد چشمات که نگاه میکنم.....هر پلکی که میزنی گوشت به جون من میشینه.....مگه میشه همچین زنی داشته باشی و آب زیر پوست آدم نره...

سرما از بدنم رخت میبنددو حرارت از گونه هایم به بیرون می‌جهد.....
لبخند شرمگینی میزنم و سر پایین می اندازم.... مانند دختر های هجده هفده ساله شوقی به دلم لبریز میشود...که دلم میخواهد بلند شوم و دست هایم را از ذوق در هوا بپیچانم و موهایم را دورم رها کنم....پای بکوبم از این عشقی هنوز با وجود تن های زجر کشیدیمان در وجود هردویمان سرکشی میکند........زیباست عاشقی....حتی با چشم انتظاری هایش....حتی با دلتنگی هایش...حتی با آیا رسیدن یا نرسیدن هایش....حتی با اشک های در خفایش......عشق زیباست....


.............................

به چشم های زمردی اش نگاه میکنم و دل آب میشود از کلمه ی مادری که بر زبانش جاری میکند....
لب های غنچه ی سرخش.....مژگان بلند و پر پیچ و تابش....

«زمرد»مامان با شمام

لبخندی میزنم
_جان مادر ...؟؟
«زمرد»نگفتی ....من......من چجوری ....خب یعنی ......بگین دیگه.....یعنی منو دادن به شما خودشون رفتن....خب چجوری...

آهی میکشم و از شیشه پنجره حیاط را نگاه میکنم.....به سالاری که مشغول گل های گلخانه اش است....

_کجا بودیم...؟

«زمرد»گفتین هوا آفتابی بود و شما رو ایوون خونه نشسته بودین...
_هااا.......بابات داشت از خاطره های

1400/07/21 12:36