پاسخ به
میگیرد. ولی دیگر آغوشش برایم طعم آغوش یک خواهر را نمیدهد... «ماه پری»یک عمر مدیونتم..... انشالله خ...
پارت 77?
غمگین تریــن دَرد.
«مادر»مواظب خودت باشی....تو کشور جنگ شده....شاید به اینجا ها هم برسه...
خنده ام میگیرد...
_نه فدات بشم .ما کجا منطقه ی جنگی کجا... اون سر کشور جنگه ما این سر کشوریم....مواظبمم.....من برم
از در خانه که خارج میشوم....سالار را منتظر میبینم...
در دلم آشوبی به پا میشود...
حال نمیدانم از ذوق وصال است.
یا از چیز دیگر...
به راه که می افتیم...
مادر کاسه ی آبش را پشت پایمان خالی میکند....
شانه به شانه اش....
قدم به قدمش...
نگاهم در نگاهش....
چند ساعت دیگر محرم میشویم..
آیا حرام است دستش را بگیرم.....؟؟؟؟
+امروز حس میکنم دوباره از خدا جون گرفتم........ انشالله تا ابد برای هم بمونیم...
از حرفش میلرزم....
از آن لرزه هایی که مو برتن آدم سیخ میشود....
چادر را بیشتر به دور خود میپیچم تا لرزم را به پای سردی هوا بگذارد...
+سردته
سر تکان میدهد..
_آره هوا خیلی سرد شده....
+منکه گرممه بیا کتمو بپوش.
_نه نه ....اونقدری نیست که نتونم تحمل کنم...بعدشم من اول زندگی حوصله مریض داری ندارم...
میخندیم.......
خب راست میگویم .اول زندگی وقت مریض داری نیست....؟؟؟؟؟
خوشحالم نه لحظه ای خنده از روی لب های من کنار میرود.نه سالار...
اما نمیدانم .آن ته ته های قلبم ..آن حسی که اتفاقات بد را زودتر متوجه میشود...چرا امروز به سراغم آمده.....
میان خنده اخم کردن ...میان خوشحالی به فکر فرو رفتن....میان ذوق ...لرزه به جان نشستن ...برای چیست...
.......
کنارهم در مینی بوس نشسته ایم...
گوشه ی چادرم در دستان بزرگ سالار فشرده میشود...
حس میکنم ....او هم حال درستی ندارد.
انگار کودکی است که از ترس پشت چادر مادرش قایم شده و گوشه چادر را هم در دست میفشارد.....
در دل مینالم.
(خدایا خودت همه چیز را عاقبت به خیر کن.)
وقتی مینی بوس را عوض کردیم...
همه از جنگ حرف میزدند..و از کشت و کشتار.....
حر حرفی که مشنیدم .خنجری تیز در جگرم فرو میرفت....
خدا این مصیبت. را سر هیچ *** نیاورد....
............
داخل دفتر خانه شدیم...
کنار هم نشستیم...
از هیجان سرتاپایم میلرزید.....
وقتی برای عقد به داخل اتاق خوانده شدیم...
گوشه ی کت سالار را گرفتم....
_سالار دارم از اضطراب پس میوفتم.....
لبخند پر مهری میزند...
امروز نگاهایش خاص شده....
چرا؟؟؟؟
+از خوشحالی صنم جان ...منم روی پا بند نیستم.....
باهم داخل اتاق میشویم....
وقتی خطبه خوانده میشود...
دست و دل لرزانم در مشت میگیرم و...با صلابت کلمه ی بله را میگویم.....
آرامشی در دلم میریزد وصف نا پذیر....
.........
دست در دست سالار از دفتر خانه خارج میشویم...
این حلال شدن عجیب برقلبم نشست..
عجیب غوغایی در قلبم به پا کرد...
+الان بریم یه جا یه نهار
1400/07/19 08:54