The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو


#رفتار_خانمانه


?نکته ای که خیلی در مورد ارتباطات شما و خانواده همسرتون مهمه اینه که گاهی خودتون رو نباید در مسائل مربوط بهشون قاطی کنین.


?مثلا بین مادر شوهرتون و جاری تون یه مشکلی پیش امده .مثل این خانووم های خاله زنک هی نرین از این یکی و اون یکی بپرسین که چی شده و چی نشده ...انگار که نمیدونین خودتون رو سنگین نگه دارین.


?اگر مثلا چیزی از مادر شوهرتون شنیدین و جاری تون زنگ زد به شما و درباره حرف های مادر شوهرتون پرسید حواستون باشه که وسط ماجرا هیزم بیار نشین. بگین : بابا فلانی، خیلی به این حرف ها توجه نکن من که توی کل جریانای شما نیستم ... بگذریم ."


?یه طوری که متوجه بشه که شما نمیخواین غیبت کنین . یادتون باشه که ممکنه یه روزی اونا با هم خوب بشن و بارش واسه شما بمونه..

#پندانه
#سیاست_همسرانه
#حرف_دلم

1400/07/17 15:18


#سپاسگزاری

برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:

1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان

در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.



در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.



در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی
ندارد.



زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود.


پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...


#حرف_دلم

1400/07/17 15:20

??? ????? ??? ??̈???̈ ?????̆ı??ı?
تُــــو ڪوچه‌ ی یڪطرفه‌ ی منــی

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#حرف_دلم

1400/07/18 23:52

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌"طُ‌...تَبعیـدی
تااَبَـدبه‌قَلـ♡ـبِ‌مَن‌جانا??'•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌حرف_دلم#

1400/07/18 23:52

.
-آخه کجای این دنیـا قشنگه؟??
+اونجایی که تـو بغلتم ????‍♀?
#حرف_دلم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1400/07/18 23:52

.
از‌تو فقط یکدونه هست!
حواست هست، به خودت؟
میدانی که دل من بند است به همین یکدانه!؟?
#حرف_دلم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1400/07/18 23:52

پاسخ به

لب هایم را به گونه اش چسباندم و خیلی زود عشق به شکل بوسه هاي ریز ریز گردن و صورتش را در آغوش گرفت. د...

جان دلم.
- من نمی خوام اینجا تنها باشم. هر لحظه توي این خونه دارم اذیت میشم.
بوسه اي به سرش زدم و آرام گفتم:
- صبر می کنم مریم یا سارا بیاد بعد میرم. بهشون می گم اصلا ببرنت خونه خودشون.
راستی مریم می دونه نی نیمون تو راهه.
ندیده می دانستم لبخند می زند. من هم لبخند زدم... حالا می فهمم حکمت حضور بی موقع
مسافر قاچاقیمان چیست! و متاسفانه می دانستم دلخوشی حضورش براي ماریا از حضور
من پررنگ تر است.
در آغوشم به خواب رفت و من تا غروب فکرم درگیر بود و مدام چند روز آینده را در
ذهنم ترسیم می کردم، از حرف هایی که می خواستم بزنم تا واکنش هاي احتمالی رامتین!
آرام ماریا را از آغوشم جدا کردم و بدون هیچ جابجایی اضافی از کنارش بلند شدم و بعد
از مرتب کردن لباس هایم از اتاق بیرون زدم.
صداي جر و بحث رامتین و صدف به سختی به گوش می رسید و آنقدر ناواضح بود که
چیزي دستگیرم نشد.
سیما به سمتم آمد و با ابروهاي بالا رفته گفت:
- آدم تو کارهاي تو بچه می مونه! بیا برو اتاق پدرت که مثل اسپند روي آتیش شده از
وقتی فهمیده تو و رامتین می خواین برین!
سعی کردم لبخند دلگرم کننده اي به رویش بزنم که چشم هایش را درشت کرد و از
کنارم گذشت.

1400/07/19 08:08

بی معطلی به سمت اتاق پدرم رفتم و بعد از ضربه اي در را باز کردم. خاتون گارد گرفته
روبرویش ایستاده بود و اگر به اخلاقشان آشنایی نداشتم گمان می کردم خاتون قصد زدن
پدرم را دارد!
با بسته شدن در پدرم تکیه به عصایش به سمت من برگشت و صدایش به صورت ناگهانی
بالا رفت:
- چی از جون این زندگی کوفتی می خواي؟! چرا بی خیال همه چیز نمیشی؟!!
خاتون به دفاع از من با صداي آرام تري گفت:
- بس کنید! این بچه اگر خبط و خطایی کرده شما هم مقصرین!
چشم هاي پدرم گرد شد:
- من گفتم بره برادرشو... لا اله الا ا...
دندان هایم را به هم فشردم:
- شما نگفتین... صدف گفت!
پدر لپ هایش را پر باد کرد:
- تو هم که الحمدا... از عقل معاف بودي!
و باز صدایش بالا رفت:
- چرا صدف باید این حرفو زده باشه؟! کاري با شخصیت نداشته اش ندارم! چیزي که به
همه ثابت شده اینه که اون رامتینو دوست داره.
عصایش را بلند کرد و سینه ام را نشانه گرفت:
- یک بار از خودم به خاطر داشتن تو شرم کردم... شرمنده ترم نکن.
قلبم شکسته تر شد و خاتون با صداي لرزان مداخله کرد:
- چرا نمی ذاري از خودش دفاع کنه؟!

1400/07/19 08:08

پدر با چشم هاي سرخ به صورت خاتون زل زد و با شانه هاي لرزان از عصبانیت گفت:
- سه سال سکوت کرد و با زبون بی زبونی بهمون گفت صدف بی گناهه، هر روز مادرش
منتظر بود یک کلمه بگه که پشیمونه ولی نگفت. معلوم نیست چی شده که حالا میگه
صدف اغفالش کرده! معلومه که حرفشو باور نمی کنم.
رو به من فریاد زد:
- مگه نمی خواستی اون عفریته توي این خونه بمونه؟! رفتی و فهمیدي دیگه براي تو
نیست و برگشتی که دورش کنی تا براي برادرت هم نباشه؟! حواست هست یه زن دیگه
رو درگیر خودت کردي؟
بغضی که ناشی از حماقت خودم بود داشت خفه ام می کرد اما حرفم را زدم:
- من فقط می خوام برادرمو به خودم برگردونم... برادري که می خواستم توي اون گودال
لعنتی...
نتوانستم حرفم را ادامه دهم و پدرم حرفی زد که حس کردم قلبم را از سینه ام بیرون
کشید:
- چرا همین جا... تو همین خونه دلشو به دست نمیاري؟! رهام... من نمی خوام جنازه اش
بهم برگرده... برو تا بدونم هر چهار تا بچه ام زیر این آسمون نفس می کشن و هر کدوم
زندگی خودشون رو دارن.
پدرم از من در ذهنش چه ساخته بود؟! یک قاتل جانی؟! البته اگر کمی منصف باشم حق
داشت این همه بترسد... کدام آدم عاقلی جنایتی که من انجام دادم را مرتکب می شود؟!
کم نیستند تیترهاي مشابه در صفحه حوادث روزنامه ها؛ اما وقتی در بطن اتفاق قرار می
گیریم، واقعیت وحشتناك تر از چند خط خبر است! مسلما روحی از جنس شیطان می طلبد
کشتن برادر به خاطر عشق!

1400/07/19 08:09

عزمم را جمع کردم و آخرین تلاشم را کردم:
- به خاك مادرم قسم می خورم دیگه هیچ حسی جز تنفر به صدف ندارم. من ماریا رو دارم
و هیچ احتیاجی به محبت صدف ندارم!
فقط می خوام رابطه ي خرابمو با رامتین درست کنم و بهش ثابت کنم حسی ندارم به زنش.
پدر معلوم بود که حرفم را باور نکرده ولی خاتون این بار هم مادري کرد و طرف مرا
گرفت و قبل از اینکه دوباره پدر مخالفتی کند دست مرا گرفت و از اتاق بیرون آمدیم.
از چهره ام غم می بارید و دلم می خواست بزنم زیر همه چیز و برگردم سر زندگی لعنتی
خودم. خاتون مرا به سمت اتاق خودش کشید؛ وارد اتاق شدیم و در را بست.
با ناراحتی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- اشتباه کردم خاتون. دارم خودمو جر میدم که به کی ثابت بشم؟! من حتی اگر دست
صدفو رو کنم بازم بابا حاضر نیست منو قبول کنه. من که بی گناه صد در صد نبودم!
خاتون از کوره در رفت و مشتی به سینه ام کوبید:
- بازم شل شدي؟! میخواي مثل همون موقع شونه خالی کنی؟ باشه! برو هر گورستونی که
می خواي بري ولی دیگه خاتونی نداري! اسم منو هم نمیاري!
با دهن باز به خاتون نگاه کردم و دردي که در سینه ام حس می کردم تعجبم را دو چندان
می کرد که واقعا خاتون این مشت را کوبید؟! یعنی این قدر خشمگین بود که این همه
محکم زد؟!
با لحن آرامتري گفتم:
- خاتون مگه بد میگم؟ توقع داري این همه مقاومت بابا رو می بینم دلسرد نشم؟! تازه از
دعواي رامتین و زنش هم پیداست نمیتونه اجازه بگیره.
زیر لب زمزمه کردم:

1400/07/19 08:09

بدبخت زن ذلیل!
همان موقع به در ضربه اي خورد و رامتین سرش را داخل آورد و رو به من گفت:
- اینجایی؟
خاتون نگاهش بین ما گردش کرد و رامتین ادامه داد:
- کی حرکت می کنیم؟ من وسایلم رو جمع کردم.
سرم به سمت خاتون چرخید، لبخند روي لب هایش نشسته بود. من هم لبخند زدم و
خطاب به رامتین گفتم:
- از ظهر وسایلم جمعه. تا یه ربع دیگه راه میفتیم.
سرش را تکان داد و قبل از اینکه سرش را بیرون ببرد گفت:
- راستی اول فکر کردم تو اتاق خودتی... فکر کنم خانمت خواب بود.
از اتاق خارج شد و در را بست. نفسم را فوت کردم و سریع به اتاقم رفتم.
ماریا با موهاي جز کرده و اخم در هم روي تخت نشسته بود. لبخندي دندان نما زدم و تا
خواستم حرفی بزنم، توپید:
- حسرت خواب به دلم موند تو این خونه!
گردنم را کج کردم:
- شرمنده خانوم! الان میرم از شرم راحت میشی.
از حالت گارد گرفته اش خارج شد:
- مگه آبجیات اومدن؟
چمدان آماده ام را از کمد دیواري برداشتم و جواب دادم:
- نه هنوز، ولی میان. به خاتون میگم بیاد پیشت.
چمدان را روي زمین گذاشتم و به سمتش رفتم:

1400/07/19 08:09

ماریا دیگه تکرار نکنم. با صدف...
با تخسی گفت:
- هر کاري دلم می خواد می کنم. اصلا همین که بري میرم پیش صدف!
با کلافگی نفسم را فوت کردم:
- یعنی چی این حرفا الان؟!
- یعنی همین که گفتم! حالا برو با داداشت خوش بگذرون.
دست به سینه شد و به سمت دیگري نگاه کرد. کنارش نشستم و خواستم بغلش کنم که از
زیر دستم لیز خورد و فاصله گرفت. خنده ام گرفته بود:
- ماریا؟!
با حرص گفت:
- قرار نبود بیایم اینجا و منو بذاري بري جاي دیگه! اگر اینطور بود چرا منو اصلا آوردي؟
تو خونه خودمون می موندم دیگه!
ابروهایم را بالا فرستادم:
- اون وقت من اینجا واسه عمه ام عروسی می گرفتم!؟
به سمتم چرخید و با غم نگاهم کرد. به مقاومتش توجهی نکردم و بغلش کردم:
- اینجوري نگاهم نکن ماریا! حرف بزن به جاش.
با بغض نالید:
- تو بد حسی گیر کردم... نمی دونم چی می خوام... حس می کنم باهات غریبه ام... نمی
شناسمت... تو رو خدا بیا از این خونه بریم. اونقدر دور بشیم که یادم بره چه اتفاقاتی
افتاده... من می ترسم رهام!

1400/07/19 08:09

نگاهم را به سقف دوختم. دلم می خواست سرم را با تمام قدرت به دیواري بکوبم. در
آغوشم ماریاي معصومم قرار داشت و کودکانه التماس می کرد از این خانه برویم و چند
اتاق آن طرف تر خاتون تهدیدم کرد که اگر بروم دیگر اسمم را هم نمی آورد! بین دو
عزیز مهم زندگی ام گیر کرده بودم و حس آدم بی مغزي را داشتم که هیچ فکر و راه حلی
به ذهنش نمی رسد.
سرش را از آغوشم بیرون کشید و اشک هایش را پاك کرد:
- می دونم که بیخودي دارم زور می زنم... کی برمی گردي؟
حرفی نزدم و غمگین نگاهش کردم. به معناي واقعی درمانده بودم.
انگار سکوتم برایش امید داشت که نوك انگشتش را روي سینه ام حرکت داد و گفت:
- بهت اعتماد می کنم رهام... مثل همیشه. امیدم بعد از خدا تویی... ناامیدم نمی کنه... نه؟
پیشانی اش را بوسیدم و زمزمه کردم:
- بهت قول میدم ماریا... بهم اعتماد کن... یکم بیشتر از همیشه.
مغموم سرش را تکان داد و گفت:
ـ چشم.
نباید این طور می شد! طفلک من باید دوران حاملگی راحتی را می گذارند. باید مثل همه ي
مادرها شاد می بود. نه این طور ناراحت و ساکت. دو قطره اشکی که بی اجازه پایین می
آمدند را گرفت و پاك کرد و بلند شد. از توي کیفش قرآن کوچکش را بیرون کشید و
گفت:
ـ اینو بذار تو جیبت. خیلی آرامش میده.
قرآن با جلد نقره اي رنگش را گرفتم و نگاهش کردم که گفت:
ـ ببوسش. خیلی ساده ... بگو که خدا کمکت کنه. رهام تو برمی گردي دیگه ...

1400/07/19 08:10

خنده ام گرفت؛ اما به حرف ماریاي کوچکم گوش کردم و قرآن را بوسیدم. تا به حال حتی
یک بار هم قرآن را باز نکرده بودم. قسمی هم اگر می خوردم از سر اجبار و معمول بود.
اما این بار با یک حس درونی گفتم: " خدایا اگه میشه؛ اگه هنوز دوستم داري؛ اگه هنوز
آدم حسابم می کنی این بارم کمکم کن ... قول میدم بشم یه آدم درست و درمون که فقط
فکرش کار خوب باشه. من ادبی تر و بهتر از این بلد نیستم صحبت کنم ... من یه آدم
تنهام که هیچی سرش نمیشه. اما تو تنهام نذار ... من بدم ... تو ولم نکن. "
قرآن را پایین آوردم و توي جیب پیراهنم مخفیش کردم. ساکم را برداشتم و گونه و
پیشانی ماریا را عمیق و طولانی بوسیدم و گفتم:
ـ معلومه که برمی گردم. معلومه! مراقب هر دوتون باش.
به سمت در رفتم و خودم را به اتاق خاتون رساندم:
ـ خاتون بیا کنار ماریا باش تا مریم بیاد.
لبخندي زد.
ـ خدا پشت و پناهت مادر. برو ببینم چی می کنی. نگران عروس گلمم نباش ... کنارشم و
نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره. نمی ذارم تنها بمونه و اون بی حیا رو هم نمی ذارم
سمتش بیاد.
در یک حرکت ناگهانی خم شدم و دستی که عصا گرفته بود را بوسیدم و گفتم:
ـ نوکرتم خاتون.
ـ اِ این چه کاري بود کردي پسر؟ برو... برو تو عزیز دل منی.
نفس آرامی کشیدم. به همراهش به اتاق ماریا رفتیم. رامتین ایستاده بود بیرون در و
نگاهم می کرد. همین که راه افتادم؛ جلوتر از من حرکت کرد و از پله ها سرازیر شد. به
محض رد شدن از در اتاقشان صدف بیرون پرید و گفت:

1400/07/19 08:10

چی کارش داري؟ می خواي این بار یه جوري سر به نیستش کنی که کسی پیداش نکنه؟
خشم وجودم را گرفت. زنیکه ي بی حیاي بی شرف براي من هم نقش بازي می کرد. انگار
همین زن نبود که در آن شب لعنتی توي آغوشم هق می زد که رهام برادرت من را بی
عفت کرده. انتقام من را بگیر... چشم هایم را بستم و از کنارش گذشتم. جوابش را که نمی
دادم می سوخت. همان سال ها که برده اش بود هم همین را می گفت. می گفت همه ي
عالم و آدم هم محلم نکنند؛ تو که محلم نمی کنی می سوزم.
ـ هوي با تواما!
ـ صداتو بیار پایین دختره ي بی حیا. خجالت هم نمی کشه تو خونه اي که بزرگ تر هست
داد و بیداد می کنه. برو تو اتاقت و این قدر هم چاله میدونی با بقیه حرف نزن. بدو تا ندادم
از گیسات آویزونت کنن.
سر پله ایستاده بودم و با خنده به داد و بیداد خاتون گوش می دادم. حقا که شیرزنی بود
براي خودش. با یک داد بلند صدف را خفه کرده و فرستاده بود توي اتاقش. زیر لب
زمزمه کردم:
ـ خوب شد لعنتی... به زودي به طور کل خفه میشی و از این خونه و زندگی پرتت می کنم
بیرون. اون وقته که باید دل تهمینه رو به دست بیارم و بهش یاد بدم زن باشه... نه یه آدم
تو سري خور محبت ندیده.
پایین پله ها مهین با یک سبد چاي و خوردنی را به دستم داد و من ناخودآگاه و تحت تاثیر
حس خوبی که داشتم تشکر کردم و به سمت حیاط و ماشین رفتم. سبد و وسایلم را پشت
ماشین گذاشتم و کنار دست رامتین نشستم... رامتینی که اخم جزء جدانشدنی صورتش
بود. مانده بودم اگر گذشته را می فهمید چه واکنشی نشان می داد.

1400/07/19 08:10

تا رسیدن به ویلا سکوت کردم. دلم نمی خواست توي ماشین حرف بزنم و تمرکز رامتین
را بر هم بزنم. می خواستم در آرامش کامل براي رامتین حرف بزنم تا اگر دلش خواست
و کتکم زد هم آسیبی به او نرسد. بغض کردم. از بعد این اتفاق می ترسیدم. خدا کند
رامتین همه چیز را بپذیرد و پشیمانی چشمانم را ببیند.
وقتی رسیدیم دیگر طاقت نیاوردم. همان پایین ویلا در حالی که رامتین خودش را روي
راحتی داخل سالن ولو کرده بود، آرام گفتم:
ـ رامتین؟ از اون شبی که همه از من بدشون اومد چی یادت میاد؟
بی رمق خندید.
ـ کی بدش اومد بچه! برو خستم تا این جا رانندگی کردم. تازشم من تا اون جا که یادمه تا
عمر داشتم از تو بدم می اومد.
باز خندید. نچی کردم.
ـ رامتین بذار حرف رو باز کنم. از همون شبی که مامان سکته کرد.
چشم هاي رامتین باز شد و با اخم به من نگاه کرد.
ـ تو چته؟ چرا اون اتفاق رو هی یاد میاري؟
جوابی ندادم. بلند شد به سمتم آمد. رامتین یک خصلت خیلی بد داشت. خیلی زود جوش
می آورد.
ـ رهام عین یه مرد وایسا حرفتو بزن. یه چیزي رو خیلی وقته انگار می خواي بگی و نمیگی.
عین بچه ها من من نکن. چه مرگته تو؟ من و تو خیلی اختلاف داریم درست... اما...
ـ رامتین من... من می خواستم...
دهنم باز نمی شد.

1400/07/19 08:10

من صدف رو آوردم تو اون خونه براي خودم... آوردمش که همسرم بشه؛ اما تو و اون
وقتی همدیگه رو دیدین یادتون رفت منی هم هستم. منی که براي زندگیش نقشه کشیده
بود. رامتین تو همیشه از من جذاب تر بودي؛ دخترا تو رو می خواستن؛ تو رو می پسندیدن
و من... تو تنها امیدي که من داشتم رو ازم گرفتی. می فهمی؟ من خر شده بودم... خر
صدفی که با این که تو رو داشت اما باز به من چراغ سبز نشون می داد.
قیافه اش داشت برافروخته می شد:
ـ چی چرت میگی رهام؟! یعنی چی این حرفا؟ من خودم می دونم صدف نرمال نیست...
ولی ...
ـ بذار حرفم رو بزنم. اونی که می خوام بگم این نیست.
دهانش خود به خود بسته شد و منتظر ماند.
ـ وقتی این چراغ سبز دادنش رو دیدم گفتم حتما داداشم گولش زده. خودش هم همینو
می گفت. که داداشت بهم تجاوز کرده و من مجبورم که باهاش باشم. ازت بدم اومده
بود... ازت متنفر بودم... حاضر بودم صدف بگه بمیر و من بمیرم. دوست داشتم براي
نجاتش از چنگ تو که یه هیولا بودي هر کاري بکنم. می فهمی؟ تو شده بودي هیولاي
زندگی من. یه شب اومد پیشم... گفت که بیا شر رامتین رو از زندگی من دور کن... خر
شدم... نفهم شدم... نوشیدنی اي رو به خوردت دادم که به گفته ي صدف توش پر بود از
سم.
چشم هاي رامتین به اندا

1400/07/19 08:11

وقتی داشتی می خوردیش اومدم از دستت بکشمش که فکر کردي بازیه و سر کشیدي.
چشمات که داشت بسته می شد تو دوراهی داشتم می مردم. هم ازت بدم اومده بود؛ هم
داداشم بودي.
گوش هایش را گرفت و صدایش بالا رفت:
ـ رهام بسه... بسه رهام.
دستانش را گرفتم:
ـ نه بذار براي همیشه بگم و از زیر بار این عذاب راحت بشم. وقتی که بیهوش شدي فکر
کردم مردي... نمی دونستم چی کار کنم. هول کرده بودم. صدف گفت ببرمت پشت خونه
و خودش نیومد. فکر کردم تو خونه گیر کرده؛ اما اون با مامان و بابا اومد و منو در حالی
دیدن که داشتم روي برادر خودم خاك می ریختم.
صداي فریاد رامتین باعث شد خفه شوم. دستانش را به ضرب بیرون کشید و چند قدم آن
طرف تر رفت و گلدان قدیمی و بزرگ خانه را محکم پرت کرد روي زمین و گفت:
ـ خفه شوووو.
احمقانه ترین کار این بود که به سمتش بروم؛ اما رفتم. مرگ یک بار و شیون یک بار.
ـ داداش به خدا...
جمله ام با مشت محکم رامتین نیمه کاره ماند. مشتی که ادامه ش به نشستن رامتین روي
سینه ام ختم شد. راه به راه مشت می خوردم و فحش می داد. ضربه ي بعدیش بینیم را
هدف گرفت و احساس کردم بینیم خرد شد. یقه ام را توي دست گرفت و تکانم داد.
اگر مرا می کشت هم حقم بود، اما نباید می مردم، جدا از اینکه باید حقایق رو می شد،
ماریا در خانه ي پدرم منتظرم بود و نهایت نامردي بود تنها گذاشتنش. پایم را به سختی
جمع کردم و روي سینه اش گذاشتم و با حرکتی ناگهانی به عقب پرتابش کردم.

1400/07/19 08:11

براي چند ثانیه به من نگاه کرد و بعد بلند شد. سینه اش از خشم خس خس می کرد:
- دیدي دستت نمی رسه... حالا داري گناهتو تقسیم می کنی که صدفو هم از چشمم
بندازي آره؟؟
اشک از چشمم راه گرفته بود:
- صدف وصله تن ما نبود... حاضرم قسم بخورم حتی اگر الان هم بهش ایما و اشاره اي
کنم به سمت من میاد!
داد زد:
- اون منو دوست داره لعنتی!
به سمتم خیز برداشت. از دستش گریختم و سمتی دیگر ایستادم:
- اگر حق با تو باشه به علی دمم و میذارم رو کولم و میرم و دیگه پشت سرمو هم نگاه
نمی کنم.
دندان هایش را به هم سایید:
- می کشمت رهام... تو آدم بشو نیستی!
دوباره به سمتم حمله کرد و این بار سر جایم ایستادم. یکم خشونت که اشکالی نداشت!
داشت؟!
روي صندلی داخل تراس نشسته بود و به شمارش من هفتمین سیگارش را آتش می زد.
به آرامی قدم برداشتم و روي صندلی کنارش جا گرفتم. از گوشه چشم نگاهم کرد و
دوباره به درختان سبز روبرو چشم دوخت. نفس عمیقی گرفتم:
- باهام قهري؟
نفسش را با حجمی از دود بیرون فرستاد:
- ببند.

1400/07/19 08:11

لب هایم به هم دوخته شد و نگاهم روي کبودي زیر چشمش ثابت ماند. من فقط می
خواستم از خودم دفاع کنم... اگر نمی زدم و نمی فهمید که زورم به او می چربد محال بود
به حرف هایم گوش دهد. بعد از دقیقه اي دوباره سکوت را شکستم:
- هنوزم می خواي فکر کنی؟!
بی حوصله چشم هایش را بست:
- به چی باید فکر کنم اون وقت؟!!
چشم هایش را باز کرد و سرش به سمت من چرخید:
- حرفاي تو فکر کردنم داره؟!! کلاهتو قاضی کن رهام! تو بودي اعتماد می کردي؟! من
هنوز تو بهت اینم که تو واقعا این کارو کرده باشی! دارم به این فکر می کنم که چجوري
مغزتو بترکونم! چجوري انتقام از دست دادن مادرمو بگیرم.
دوباره به روبرو چشم دوخت و پک دیگري به سیگارش زد. اگر قرار بود به این زودي
کوتاه بیایم که اصلا شروع نمی کردم!
- مقصرم رامتین. تاوانش هم شد مردن مادرم و بی مهري پدرم و از دست دادن برادرم! و
خاتونی که ازم رو گرفت! اما این ته نامردیه که فقط من تاوان بدم!
ابروهایش را بالا فرستاد:
- آهاااان اینو بگو!!! مشکلت اینه که چرا صدف تاوان نمیده؟!!
خنده اي عصبی سر داد:
- خداي من!! همیشه فکر می کردم چقدر پخمه اي!! رهام تو شیطانو درس میدي! خدا
بیامرزه مامانو! خوب شد مرد و ندید چی زاییده!
سیگارش را به سمت جلو پرتاب کرد:

1400/07/19 08:11

برام مهم نیست گذشته چه غلطی کردین! اما توي این مدت بهم ثابت شده صدف منو
می خواد! واي به حالت براش دام پهن کنی! اون موقع برنامه ي بدتري برات می چینم!
از روي صندلی بلند شد و تهدید آمیز ادامه داد:
- بدتر از خر کردن صدف و در آوردنش از چنگت تو اون زمان!
خب... فقط کم مانده بود مرا از طریق ماریا تهدید کند که کرد... صندلی را با پایش به
عقب زد و به سمت در قدم برداشت. به رفتنش نگاه کردم و با صداي بلند گفتم:
- صدف احتیاجی به دام پهن کردن نداره... اون خودش دامه.
بدون آنکه به سمتم برگردد مکثی کرد و وارد ویلا شد. زمزمه کردم:
- صبر کن و ببین داداش بزرگه!
در که بسته شد رو به جنگل، از همه جا مانده باز هم به فحش خور همیشگی ام ناسزا گفتم:
- تو روحت شاهین که تحریکم کردي به برگشتن!
موبایلم را بیرون کشیدم و شماره اش را گرفتم. بعد از چند بوق صدایش در گوشی تلفن
پیچید:
- جونم؟
- جونت بی بلا. سلام.. خوبی؟
نفسش را فوت کرد:
- علیک سلام. داداش این عروسی چی شد؟! منو ول کردي با یه مشت آدم زبون نفهم!
خودت رفتی دنبال...
حرفش را قطع کردم:
- باز چی شده؟!
با تاخیر گفت:

1400/07/19 08:12

بابا این محمد مارو سرویس کرد! پدرش دیده جوابشو نمیدین هی این بچه رو اجیر می
کنه می فرسته.
چشم هایم را بستم.
- الان اونجاست؟
- آره حسن داره باهاش حرف می زنه.
سرم را تکان دادم:
- خیلی خب، می خواستم بگم تاریخ عروسی افتاد براي چهاردهم همین برج. با خانواده
تشریف بیارید.
صوت کشداري زد:
- مبارکه پسر!! پس بالاخره موفق شدي!
پوزخندي به وضعیتم زدم... چقدر موفق بودم!! ظاهرم را حفظ کردم:
- بازم شکر... اوضاع روبراهه فعلا.
- همونم خوبه. من برم گوشی رو بدم محمد... اومده توي راهرو.. ازطرف من خداحافظ.
خداحافظی کردم و منتظر ماندم تا موبایل را به دست محمد بدهد. بعد از لحظاتی صداي
تخس محمد نوجوان در گوشی پیچید:
- الو!
- سلام آقا محمد.
غر زد:
- چه سلامی آقا رهام! می دونی چند روزه صداي آجیمو نشنیدم؟! بهش بگو بی معرفت
اصلا یاد داداشت می افتی؟!
لبخند زدم:

1400/07/19 08:12

مان به جنونم کشاندند نوشته مهسا رمضانی و دل آرا دشت بهشت
116
- آبجیت یکم ناخوش احواله و سرش هم خیلی شلوغه. بهش میگم خودش امشب بهت
زنگ بزنه. خوبه؟
- چی شده؟ مریضه؟!
به نگرانی اش لبخند غمگینی زدم... مریض؟! نه... فقط کمی باردار است... آن هم بار
شیشه.
- نه مربوط به نگرانی هاي عروسیشه. با آبجی ماندانا برو خرید. براي چهاردهم همین ماه.
یه کت و شلوار شیک بخر. پولم کم داشتی بگو خودم برات بریزم.
- ایــــول!! پس من برم به بابا خبر بدم.
لبخند از لبهایم پر کشید. اگر به خاطر دل محمد و ماریا نبود نمی خواستم پدرشان در
مراسمم شرکت کند. مطمئن بودم ماریا با حضورش احساس سرشکستگی می کند. از
محمد خداحافظ کردم و موبایل را روي لبم گذاشته و به همه چیز فکر کردم. پدر ماریا
زمانی آدم سرشناسی بود. ثروتمند نه... ولی در میان مردم ارج و قرب داشت... بسوزد پدر
اعتیاد که خانه شان را ویران کرد!
باید تا فردا و قبل از حرکت، رامتین را آرام می کردم وگرنه به محض ورودمان به عمارت
واکنش غیر معمولی نشان می داد و نقشه هایم را نقش بر آب می کرد.
موبایل در دستانم لرزید. پیامی از جانب ماریا بود:
" سلام. خوبی؟ همه چی مرتبه؟ "
لبخند زدم. می توانستم چهره اش را هنگام تایپ کردن پیامش تصور کنم. در جوابش
نوشتم:
" سلام عزیز دلم. همه چی روبراهه. تو هم یا به تلفناي خونتون جواب بده یا خودت زنگ
بزن. محمد از دستت شکاره.

1400/07/19 08:12

وقتی جوابی نیامد فهمیدم فکرش درگیر برادر هجده ساله اش شده است. قبل از رفتن به
ویلا با احمد که هم رفیقم بود و هم باجناقم می شد، تماس گرفتم و هماهنگی هاي لازم را
انجام دادم و سفارش خرید براي محمد و پدرش را به او کردم.
بعدش به ویلا برگشتم. از توانم خارج بود ولی چاره اي نبود! باید ناز آقا رامتین را می
خریدم.
ـ رامتین... واي رامتین... واي ساکت شو رامتین...
صداي داد و بیداد اول صبحشان باعث شد در جایم خبردار بایستم و با چهره ي خواب
آلوده به در نگاه کنم. می خواستم موهایم را بکشم که با شنیدن جیغ صدف در جایم
ایستادم و خواب به طور کل از سرم پرید.
رامتین داشت چه کار می کرد هفت صبح؟ از اتاق زدم بیرون و جلوي در ایستادم. نمی
خواستم بیش از این دخالت کنم. صداي رامتین را همزمان با صداي تهمینه شنیدم.
ـ اینو زدم بدونی چرت و پرت نگی! خب؟ فکر نکن می تونی روي سرم سواري کنیا! هر
روز صبح این خراب شده رو برام زهر کن... لعنت به تو!
ـ برو جلو... داره عشق سابقتو می زنه!
برگشتم و چپ چپی به تهمینه نگاه کردم و دوباره رفتم توي اتاق. به من چه! بگذار آن قدر
کتک بخورد که جانش دربیاید. تنها چیزي که در این دنیا برایم مهم نبود، صدف بود.
نشستم روي تخت و به ماریا که در خودش جمع شده بود و معصومانه خوابیده بود خیره
شدم. دست بردم سمت موهایش. دلم براي این دختر... حتی براي یک ساعت دوري تنگ
شده بود. چه برسد به مسافرت بدون حضورش.
انگشتانم را میان موهایش حرکت دادم که چشم باز کرد و با آن چشم هاي معصومانه و
درشت به صورتم نگاه کرد.

1400/07/19 08:13

چی شده رهام؟
خواب آلوده بود. مسواك نزده بود؛ موهایش وز شده بود و حتی صورتش آراسته نبود؛
اما عزیز ترین موجود دنیا بود. عزیزترین دختري که می توانست وارد زندگی من شود.
فریاد صدف یک بار دیگر بلند شد که این بار همزمان با این فریاد صداي خاتون را هم
شنیدم.
ـ مثل این که باید یه جور دیگه تربیتت کنم نه؟
رو کردم به سمت ماریا.
ـ تو بخواب عشقم.
ـ به تو چه زنیکه؟ از وقتی اومدي داري...
دویدم بیرون و خودم را به اتاقشان رساندم.
ـ خفه شو تا نزدم دهنتا! این جا حرمت داره.
صدف وقاحت را به حد رساند و دست بلند کرد تا مادر عزیزتر از جانم را بزند. این کارها
از او بعید بود. آب و روغن قاطی کرده بود گویا.
ـ تو خفه شو!
رامتین نبود؛ به گمانم رفته بود دست و صورتش را بشوید و از این به قول خودش خراب
شده بیرون بزند. از پشت دست صدف را گرفتم.
ـ پتیاره خانم جرات داري یه کلمه دیگه حرف بزن تا به جاي همه ي این آدما جوري
تربیتت کنم که همه ي عالم و آدم یه نفس عمیق بکشن. زود از خاتون عذرخواهی کن.
ـ آخ... ولم کن... نمی خوام.
دستش را محکم تر از قبل پیچاندم و گفتم:
ـ زود بگو گه خوردم... وگرنه به قران محمد قسم می شکونمش.

1400/07/19 08:13