پاسخ به
مراسم احوال پرسی بار دیگر اجرا شد. تهمینه با قدرشناسی نگاهم می کرد... ماریا هم در ادامه ي صحبت هایم ...
توي چشم هایم زل زد و با نفرتی وصف ناپذیر برایم خط و نشان کشید. پوزخندي که زدم
آتش خشمش را شعله ور تر کرد. با همان پوزخند به جمع خانواده نگاه کردم و در دل
گفتم: "تا این یک روز بگذره و تموم بشه من جون میدم. خدایا چقدر هیجان دارم"
تمام روز را کنار هم گذراندیم.
قبل از اذان مغرب، شوهرخواهرهایم با خاوري وارد حیاط شدند و همه با کمک هم صندلی
ها را از خاور پیاده کردیم. دو جوان دیگر هم با ماشین شخصی بعد از ساعت نه شب
آمدند و گوشه اي از باغ بساطشان را پهن کردند.
سارا می گفت قرار است جایگاه عروس و داماد را درست کنند. ریسه ها را قرار بود صبح
وصل کنند.
شب وقتی ماریا بعد از بالا آوردن هرچه شام خورده بود، خوابید؛ کنار پنجره ایستادم و به
دو جوانی که با حوصله زیر نور چراغ بزرگ حیاط صفحه هایی را مثل پازل به یکدیگر
وصل می کردند، خیره شدم.
استرس داشتم؛ دوست داشتم همه چیز خوب برگذار شود تا ماریا از من راضی باشد. هر
چند که هیچ وقت از من عروسی نخواسته بود و به بهانه همین عروسی روزهاي پر
استرسی را در این خانه گذرانده بود.
دوباره افکار جنون آمیز به سرم هجوم آوردند. گذشته، رامتین... مادرم! این که مادرم با
دیدن من در حال چال کردن رامتین سکته کرد، بابت ترس از مرگ رامتین بود یا ترس از
قاتل بودن من؟ به صورت معصوم ماریا نگاه کردم. الان وقت فکر کردن به این مسائل
بود؟!
1400/07/28 16:24