The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سرهمی پسرانه
سایز1_2_3
قیمت 98

1400/07/25 16:09

پاسخ به

مراسم احوال پرسی بار دیگر اجرا شد. تهمینه با قدرشناسی نگاهم می کرد... ماریا هم در ادامه ي صحبت هایم ...

توي چشم هایم زل زد و با نفرتی وصف ناپذیر برایم خط و نشان کشید. پوزخندي که زدم
آتش خشمش را شعله ور تر کرد. با همان پوزخند به جمع خانواده نگاه کردم و در دل
گفتم: "تا این یک روز بگذره و تموم بشه من جون میدم. خدایا چقدر هیجان دارم"
تمام روز را کنار هم گذراندیم.
قبل از اذان مغرب، شوهرخواهرهایم با خاوري وارد حیاط شدند و همه با کمک هم صندلی
ها را از خاور پیاده کردیم. دو جوان دیگر هم با ماشین شخصی بعد از ساعت نه شب
آمدند و گوشه اي از باغ بساطشان را پهن کردند.
سارا می گفت قرار است جایگاه عروس و داماد را درست کنند. ریسه ها را قرار بود صبح
وصل کنند.
شب وقتی ماریا بعد از بالا آوردن هرچه شام خورده بود، خوابید؛ کنار پنجره ایستادم و به
دو جوانی که با حوصله زیر نور چراغ بزرگ حیاط صفحه هایی را مثل پازل به یکدیگر
وصل می کردند، خیره شدم.
استرس داشتم؛ دوست داشتم همه چیز خوب برگذار شود تا ماریا از من راضی باشد. هر
چند که هیچ وقت از من عروسی نخواسته بود و به بهانه همین عروسی روزهاي پر
استرسی را در این خانه گذرانده بود.
دوباره افکار جنون آمیز به سرم هجوم آوردند. گذشته، رامتین... مادرم! این که مادرم با
دیدن من در حال چال کردن رامتین سکته کرد، بابت ترس از مرگ رامتین بود یا ترس از
قاتل بودن من؟ به صورت معصوم ماریا نگاه کردم. الان وقت فکر کردن به این مسائل
بود؟!

1400/07/28 16:24

سرم را تکان دادم و از اتاق خارج شدم. شاید کشیدن نخی سیگار آرامم می کرد. دلم
نوشیدنی خنک هم می خواست. به سمت آشپزخانه پا کج کردم و بعد از لیوان بزرگی آب
خنک لبه ي پنجره نشستم و سیگارم را دود کردم.
با شنیدن صداي وحشتزده اي که در چند قدمی ام مرا مخاطب قرار داده بود تکان سختی
خوردم:
- رهام؟!
***
از توي آینه به شاهین نگاه کردم که سرش داخل گوشی بود. نفس عمیقی گرفتم. به
دستان آرایشگر چشم دوختم که موهایم را به شکل عجیبی شلخته می کرد و اگر به
خواست ماریا نبود عمرا اجازه می دادم کسی مرا به این ریخت در بیاورد. حیف که امشب
شب ماریا بود.
آرایشگر کمی سرش را خم کرد:
- کدوم باغو اجاره کردین؟
با گیجی تکرار کردم:
- باغ؟!
- براي فیلمبرداري میگم.
آهانی گفتم و جواب دادم:
- هیچ جا! فقط آتلیه میریم.
سرش را نامحسوس تکان داد و دوباره مشغول شد. او فکر می کرد داماد زیر دستش به
کجا فکر می کند و من واقعا به کجاها که فکر نمی کردم! اواخر کارش، فیلمبردار به
خودش زحمت داد کمی فیلم بگیرد. دلهره اي کل جانم را گرفته بود.

1400/07/28 16:25

صبح که از خانه خارج می شدم صدف با حالت خاصی نگاهم کرده بود. نیمه شبش مانند
کابوس دیده ها از اتاقم خارج شده بودم و به آشپزخانه رفته بودم و کنار پنجره باز شروع
کرده بودم به سیگار کشیدن... حرف هاي صدف در آن لحظه که وارد آشپزخانه شده بود،
باعث شد صبح از حالت نگاهش بترسم... رامتین را موقع خروج از خانه ندیده بودم. مریم
در گوشم گفته بود رامتین دیشب را در اتاق تهمینه خوابیده و کلی هم خوشحال بود.
بی قرار بودم. اتفاق هاي خوب افتاده بودند اما دلم نا آرام بود. یک چیزي سر جایش نبود.
مانند یک ربات به حرف فیلمبردار گوش می دادم. لابلاي گل هاي گل فروشی قدم می زدم
و دست می گذاشتم روي گل هایی که اصلا به رنگ هایشان دقت نمی کردم.
آرام رانندگی می کردم تا فیلمبردار بتواند به راحتی از شیشه ي ماشین بغل آویزان شود و
از من فیلم بگیرد.
حتی وقتی ماریا را چون فرشته اي در لباس عروسش دیدم هم دلم آرام نگرفت. مثل بچه
ها از دیدنش بغض کردم و دیدم تار شد. روزي که این دختر را از پدرش خواستگاري
کردم، خیلی محترمانه گفته بودم از دخترش خوشم می آید.
وقتی پدرش از دفترم خارج شد رو به شاهین گفته بودم اگر دخترش راضی شود تمام
بدهی اش را می بخشم.
حرف به گوش ماریا رسیده بود. من واقعا دوستش داشتم... حس هاي دخترانه اش به او
گفته بودند کالایی است که از پدرش خریده ام. خودش این حرف را درون محضر گفته
بود... جواب بله را داده بود اما به من گفت که مرا نمی بخشد.
غرورم اجازه نمی داد همان جا به او ابراز علاقه کنم و همین مورد کار را سخت تر کرده
بود. خودم را کشتم تا به او ثابت شود واقعا دوستش دارم. هر چند گاهی اوقات آنقدر روي
اعصابم می رفت که مجبور می شدم با او تندي کنم تا از من حساب ببرد!

1400/07/28 16:25

بی اراده دورش چرخیدم و با نگاهم زیبایی اش را بلعیدم. موهاي روشن شده اش...
چشمان براقش... تاج بزرگش... لباس سفید و دنباله دارش... لب هاي گلبهی اش... مگر
می شود من این فرشته را دوست نداشته باشم. لبخند زد، به وسعت قلب بزرگش.
یادم رفت دسته گل را به دستش بدهم! در آغوشش کشیدم. دلهره اما سرجایش باقی بود.
در گوشش به آرامی زمزمه کردم:
- من هیچ وقت تو رو با بابات معالمه نکردم ماریا... من از ذوق جواب بله ي تو رو شنیدن
بدهیشو بخشیدم! همین.
عقب کشیدم. لبخند نداشت اما بهتش نشان می داد کار خوبی کردم که این حرف را گفتم.
لب هایش لرزید:
- واقعا؟!
سرم را تکان دادم. از گردنم آویزان شد:
- عاشقتم.
از ته دل خندیدم. با هم به آتلیه رفتیم. برداشتن نگاهم از روي این همه زیبایی سخت
بود... دلهره اما!! همچنان پابرجا بود.
وقتی وارد باغ شدیم، با دیدن جمعیت دستم را محکم تر گرفت و آرام زمزمه کرد:
- ثانیه اي ازم جدا نشو.
مسیر چشمان تیز شده اش را دنبال کردم و نگاهم صدفی را دید که با ظاهري اغواگر در
لباسی طلایی رنگ می درخشید و نگاه ها را به دنبال خودش می کشید. به ماریا که
زیرپوستی حرص می خورد نگاه کردم و گفتم:
- در برابر تو هیچی نیست.
نگاهم نکرد و فقط سرش را تکان داد.

1400/07/28 16:25

مریم و سارا و خاتون جلو آمدند و روبوسی کردند. به سمتی می رفتیم که مخصوص
نشستن ما آماده شده و کمی بالاتر از سطح زمین بود. حرص خوردن هاي خواهرانم جواب
داده و از باغ خانه ي پدري یک سالن شیک عروسی درست شده بود.
با نگاهم دنبال رامتین گشتم. جایی بین جمع مردانه ي فامیل پیدایش کردم. مشغول
نوشیدن آب پرتقالش بود.
تهمینه پیش سیما نشسته و صدف به همراه زنی که نمی شناسم وسط می رقصید. شیطان
مجسم کمرش را پیچ و تاب می داد و نگاه همه را به جان می خرید.
گفته بود می داند هنوز دوستش دارم. گفته بود می خواهد رامتین را از سر راه بردارد... به
او سیلی زده بودم... نیمه شب درون آشپزخانه یقه ي لباس خواب سفیدش را چسبیده
بودم و به او گفته بودم سگ به او شرف دارد.
نگاه خشمگینش و فکرهایی که ممکن بود در مغز لجن گرفته اش بگذرد مرا ترسانده بود.
با التماس گفته بودم، سر جایش بنشیند. خواسته بودم اگر رامتین را نمی خواهد بگذارد و
برود.
کاش حرف هایم بر او اثر می گذاشت، اما این آرایش عجیب و غریب و چشم هایی که
دشمنی در نگاهشان موج می زد نشان می داذ باید از او بترسم.
- میشه این طور با دقت نگاهش نکنی؟
به ماریا نگاه کردم. عصبی بود و یک تلنگر کافی بود تا بزند زیر گریه. آرام گفتم:
- فکرم جاي دیگه بود.
با ناراحتی جواب داد:
- میشه وقتی قراره به جاي دیگه هم فکر کنی... به من نگاه کنی؟
حوصله توجیه کردن نداشتم. لبخند خسته اي زدم

1400/07/28 16:25

ببخشید عزیزم.
کمی صورتش باز شد. چند ثانیه اي نگاهش کردم و وقتی سرم به سمت پیست رقص
چرخید صدف را آنجا ندیدم.
بی اراده به جایگاه قبلی رامتین نگاه کردم. هنوز همان جا ایستاده و با سهراب گرم صحبت
بود. نامحسوس سرم را چرخاندم... صدف بین جمعیت نبود.
وقتی ماریا بازویم را فشرد، متوجه شدم نوبت رقص ما رسیده است.
لبخندي روي لب نشاندم و همراهش از سکو پایین آمدم. تمام مدت رقص در چشمان
زیباي ماریا غرق شدم و دلنگران نبودن صدف...
به محض روشن شدن لامپ ها، در حال بوسیدن پیشانی ماریا نگاهم را به سمت رامتینی
کشاندم که حالا در جاي قبلی اش نبود! بقیه جوان ها وسط آمدند تا به ادامه رقصشان
بپردازند و ماریا خواست تا ما هم برقصیم. با نگاه رامتین را دنبال کردم... لعنتی! نبود.
دهانم خشک شد. آرام گفتم:
- ماریا من یه لحظه برم، بر می گردم.
براق شد:
- نه... جایی نمی ري.
مثل بچه ها بغ کرده بود. الان وقت لج کردن نبود. با خودم گفتم نکند صدف قصد جان
برادرم را کرده باشد! چشمان ماریا پر اشک شد:
- به خدا اگر یه لحظه ازم جدا بشی بی توجه به جشن میذارم میرم.
مریم و سارا به ما نزدیک شدند، در حالی که می رقصیدند. ماریا لبخندي مصنوعی زد و
سعی می کردم من هم تکانی به بدنم بدهم. هنوز صدف را نمی دیدم. آهنگ اول تمام شد

1400/07/28 16:26

آهنگ هاي بعدي شروع شدند. هر بار می خواستم از جمع خارج شوم با نگاه تهدید آمیز
ماریا مواجه می شدم. دلپیچه داشتم. حسی شبیه پر و خالی شدن ته دلم.
نمی توانستم ذره اي شام بخورم. لعنتی! آن اتفاق ترسناك در حال وقوع بود؟! به محض
جدا شدن فیلمبردار از میز شام من و ماریا، بلند شدم. ماریا مچ دستم را چسبید:
- رهام؟!
تهدید و التماس با هم مخلوط بود. آرام گفتم:
- دستشویی دارم.
دندان هایش را به هم فشرد:
- صدف توي جمع نیست!
پس او هم فهمیده بود. نفس عمیقی گرفتم:
- نگران رامتینم.
سرش را چرخاند. می خواست حرفی بزند که منتظر نماندم و از میز فاصله گرفتم. متوجه
بلند شدنش شدم. دستش را روي شانه ام گذاشت:
- منم باهات میام دستشویی.
لعنتی بچه بازي اش گرفته بود. به سمتش چرخیدم:
- این بچه بازیا چیه ماریا؟ من شب عروسیم مثلا میخوام چه غلطی کنم؟
ضعفی کل بدنم را گرفته بود. ابروهایش را در هم فرستاد:
- قدمی ازم دور شو تا وقتی برگشتی دیگه اینجا نباشم.
کم مانده بود داد بزنم. دلیل این همه خشم ماریا را نمی فهمیدم! من اگر می خواستم غلطی
کنم که گذشته ام را برایش باز نمی کردم!
دستش را پس زدم، با ناباوري صدایم زد:

1400/07/28 16:26

رهام؟!
اما از او دور شدم. اگر بلایی سر رامتین آورده باشد؟!!! حس می کردم صدف را در گوشه
اي از جمعیت دیدم. با وحشت به او دقیق شدم. فقط زنی با لباس طلایی بود، بدون هیچ
شباهتی به صدف! همین وحشت چند ثانیه اي ناشی از تنها دیدن صدف و نبودن رامتین،
باعث شد به طرز عجیبی طپش قلبم نامنظم شود.
نگاهم را بین جمعیت چرخاندم. سریع تر می چرخیدند. مردي در نزدیکی ام ایستاد:
- تبریک میگم شادوماد، براتون آرزوووووي خووووششششبخخخختیییییی.....
مرد کش دار حرف می زد انگار. نمی توانستم دقیق صورتش را مجسم کنم. صورتش هم
انگار کش می آمد!!! سرم گیج رفت... فشارم افتاده بود؟! دلم پیچ می خورد و خبري از
برادرم نبود، صداي جیغ زنی را شنیدم و همه جا سیاه شد...
با سردرد عجیبی چشمانم را باز کردم. دیگر خبري از آن دلپیچه ي تهوع آور نبود. ولی
دهانم خشک بود. با یادآوري عروسی و رامتین و صدف، با وحشت در جایم نشستم، درد
بدي در سرم پیچید که مجبور شدم چشم هایم را ببندم.
- رهام؟
صداي ماریا بود. چشمانم را باز کردم. روبرویم ایستاده بود و از آن زیبایی چیز زیادي
نمانده بود. زیر چشم هایش به طرز بدي سیاه شده بود و چشمانش پف کرده بود. روسري
ساتن نامنظمی روي سرش بود. مشخص بود موهایش را هنوز باز نکرده و فقط تاج را
برداشته. مانتوي کرم رنگی پوشیده بود. نگاهی به سرتاپایش انداختم:
- چی شده؟
خودش را در آغوشم انداخت و هق هقش کل اتاق را پر کرد

1400/07/28 16:26

سارا جواب داد:
- یه نامه گذاشته و رفته.
خاتون نفسش را به صورت آه بیرون فرستاد:
- فهمید بالاي سر گور خالی داره گریه می کنه لابد! چه فرقی می کنه! رامتین گفته طلاقش
نمیدم. هر گوري می خواد بره!
دهانم هنوز باز بود. صدف رفته بود؟! همان زنی که شب قبل می خواست دوباره نقشه ي
قتل برادرم را بکشد؟!!! به همین راحتی رفته بود؟! به همین راحتی همه ي نقشه هایش را
رها کرده بود و رفته بود؟!!!
شاهین و محمد و احمد (باجناقم) با هم وارد اتاق شدند. شاهین با خنده گفت:
- داداش تو که پاك آبروي ما رو بردي.
محمد خندید:
- غشی بودي رو نمی کردي؟
ماریا گوشش را پیچاند. بقیه به خنده افتادند. به اجبار خندیدم... صدف واقعا رفته بود؟! به
همین راحتی شیطان حذف شده بود؟
احمد جلو آمد و بازویم را چسبید:
- پاشو رفیق، پاشو بریم خونه کم کم وسایلو جمع کنیم و بریم.
شاهین هم دست به سینه گفت:
- بسه هر چقدر من خرحمالی جنابعالی رو کردم. برمی گردي سر کار من یه هفته می
خوام برم مرخصی حاج خانومو ببرم مشهد.
بی حال غر زدم:
- یه ماه برو مرخصی فقط غرشو سر من نزن.

1400/07/28 16:27

از روي تخت بلند شدم. کفش هایم را پوشیدم و رو به احمد تشکر کردم و گفتم خودم می
توانم راه بروم.
وقتی وارد عمارت شدیم. تنها کسی که به دیدنم نیامد رامتین بود. حتی تهمینه هم حالم را
پرسید. مشخص بود خوشحال است. وقتی خاتون در گوشم گفت:
- پاي مادرت دیشب تو قبر دراز شد.
حس کردم مادرم تماشاگر این حال خوب همه است! از پله ها که بالا می رفتم جلوي اتاق
پدرم مکث کردم. ماریا لبخندي زد و گفت:
- تا تو با پدرت حرف بزنی من برم لباسمو عوض کنم.
سري تکان دادم و رفتنش را نگاه کردم. ضربه اي به در اتاق زدم و بدون منتظر ماندن
پاسخی وارد اتاق شدم. پدرم سرپا پشت پنجره ایستاده بود. سرش را به سمتم چرخاند و
خیره ام ماند.
نفس عمیقی گرفتم و در را پشت سرم بستم:
- سلام.
این بار بدون مکث پاسخ داد:
- سلام. بهتري؟
لبخند کل صورتم را پوشاند. به دست هایش نگاه کردم. دلم خیلی وقت بود آغوشش را
می خواست و او دریغ می کرد. به صورتش که نگاه کردم این بار لبخند کمرنگی روي
لبهایش نقش بسته بود.
همین برایم کافی بود تا حس کنم دنیا براي من است.
- حس می کنم حالا مادرت از من راضیه... همین که تهمینه دوباره تنها زن رامتین باشه
یعنی مادرت از من راضیه.

1400/07/28 16:28

به دیوار تکیه دادم:
- من نخواستم که صدفو طلاق بده... به صدف هم حرفی نزدم.
سري نمی دانم به چه نشانه اي تکان داد که باعث شد سکوت کنم.
- می دونم تو باعث این اتفاق خوبی.
دوباره به بیرون نگاه کرد و زمزمه کرد:
- پدر شدنت هم مبارکه.
گونه هایم گر گرفت و می دانستم آگاه شدن پدرم حاصل دهن لقی دخترهاست. ممنونی
زیر لب گفتم و از اتاق خارج شدم. مگر دستم به مریم نمی رسید! وقتی وارد اتاق شدم
صداي شر شر آب می آمد. لبه ي تخت نشستم. به در اتاق ضربه اي خورد و ماندانا وارد
اتاق شد:
- خوبی آقا رهام؟
لبخند زدم:
- الحمدالله بهترم.
دست به دستگیره گفت:
- ما صبحونه رو خوردیم. ان شاا... تا یه ربع دیگه راه می افتیم. شما هم امروز میاین؟
سرم را تکان دادم:
- آره. ما هم صبحونه بخوریم راه میفتیم. دیگه ببخشید اگر اینجا بهتون بد گذشت.
لبخند عریضی زد:
- اتفاقا همه چیز عالی بود. هیجان آخر شب هم خاطره میشه.

1400/07/28 16:28

چشم هایم را درشت کردم و او با خنده خارج شد. لباس هایم را عوض کردم و شروع
کردم به جابجا کردن وسایل داخل چمدان ها. ماریا از حمام خارج شد و در حالی که
موهایش را خشک می کرد به من خیره شد.
در حال تا کردن لباس ها گفتم:
- فکر کنم مریم به بابا گفته نی نیمون تو راهه.
با خونسردي جواب داد:
- من گفتم.
خشک شده به او نگاه کردم. خندید:
- خب همیشه پدرشوهرا و عروسا رابطه خوبی دارن. خواستم واسه منم صدق کنه.
حیف خسته تر از آنی بودم که واکنشی نشان دهم وگرنه گوش این دختر پیچاندن نمی
خواست؟! تنها گفتم:
- حساب تو رو به وقتش می رسم. فقط بذار پامون برسه خونه.
سرخوشانه خندید. از خنده اش خنده ام گرفت. کمی از شدت خنده اش کم کرد و با
صداي آرامی گفت:
- کاش با برادرت حرف می زدي! مریم می گفت رامتین صدفو خیلی دوست داشته که به
خاطرش تو روي همه ایستاده بوده و حرف مردمو به جون خریده! حتما خیلی عصبیه که نه
دنبالش میره و نه قاطی جمع میشه.
سرم را به آرامی تکان دادم و گفتم:
- صدف رامتینو دوست نداشت. اما رامتین صدف رو می خواست و هی خودشو گول می زد
که صدف دوستم داره!

1400/07/28 16:28

سلام! فقط گفته بود می رود چون حس می کند دیگر علاقه اي به رامتین ندارد. خواسته بود
کسی دنبالش نرود!
به خط آخرش پوزخند زدم و گفتم:
- جز تو چه کسی می تونسته دنبالش بره؟! اون که کسی رو نداشت!
رامتین هم خندید:
- احتمالا منظورش هم فقط من بودم! وگرنه یه مادر پیر داشت که صدف خانوم عارش می
شد بگه مادرمه! شاید هم مرده باشه تا الان!
نامه را تا شده به او دادم. ماریا شانه به شانه ام رو به رامتین گفت:
- من خیلی کوچیک تر از اونیم که بخوام شما رو نصیحت کنم، ولی توصیه می کنم دیگه به
زیبایی ظاهر تکیه نکنید.
رامتین با طعنه اي آشکار گفت:
- یعنی نمیشه هم خوشگل بود هم خوش قلب؟
ماریا با گیجی سري تکان داد اما کم نیاورد و گفت:
- درسته اما، گاهی کافیه چشمامونو باز کنیم تا زیبایی آدم هاي نزدیکمون به راحتی به
چشم بیان! مثل تهمینه که هم جوون تره و هم بکر تر!
یک ابروي رامتین بالا پرید:
- صحیح!
لبخندي زد و رو به من ادامه داد:
- مادر خوبی براي بچه ات میشه.
متعجب به ماریا که قرمز شده نگاه کردم که رامتین با تک خنده اي گفت:
- اینجوري نگاش نکن من از مریم شنیدم.

1400/07/28 16:29

خیالم راحت شد و به رامتین نگاه کردم.
- خدا رو چه دیدي! شاید یه راه درمانی هم واسه من پیدا شد.
ان شااللهی گفتم. ماریا با گفتن «من میرم صبحونه بخورم، تنهاتون میذارم» از اتاق خارج
شد.
وقتی دوباره به صورت رامتین نگاه کردم دیگر از همان لبخند عاریه اي هم خبري نبود!
کمی فاصله گرفت و به سمت در رفت آن را بست و تکیه به در گفت:
- صدف نرفت. بیرونش کردم.
چشمانم درشت شد:
- چی؟!
به سمت پنجره اتاقش رفت:
- مجبورش کردم اون نامه رو بنویسه! حتی کتکش زدم.
خنده هیستریکی کرد:
- باورت میشه من زده باشمش؟!
نگاهش ترسناك شد و به من چشم دوخت:
- مثل سگ زدمش! سزاي زن خیانتکار همینه.
خود رامتین همچنین علیه السلامی نبود اما این واکنش نهایت جنون او را نشان می داد! تنها
می توانستم بگویم:
- کِی؟!
خیره به فضاي بیرون گفت:

1400/07/28 16:29

دیشب وسط مجلس دیدم از جمع جدا شد. دنبالش رفتم تو کلبه خاتون. نمی دونم چی
تو سرش بود! شاید می خواسته دستشویی بره! ولی بهترین فرصت بود که از زندگیم
حذفش کنم.
ضربه ي شوك به قدري قوي بود که واکنش درستی از خود نمی توانستم نشان دهم. با تته
پته گفتم:
- خب... چقدر امکان داره که رفته باشه!؟... تو باید طلاقش بدي که نتونه برگرده!... اون
به این راحتی دندون طمعو نمی کشه...
خندید... دهانم بسته شد. نگاهم کرد:
- نمی تونه برگرده!
اخمی بر چهره ام نشاندم. سرش را به نشانه ي تایید نمی دانم چه چیزي تکان داد و با
صداي آرامی گفت:
- کسی که جمجمه اش ترکیده باشه نمی تونه برگرده و ادعایی کنه! می تونه؟!
هنوز جمله اش را حلاجی نکرده بودم که با لحن ترسناکی گفت:
- توي گوري که براي من کنده بود خاکش کردم.
و با ظاهري معمولی رو به بیرون گفت:
- فقط باید دعا کنیم بوي تعفنش باغو برنداره... وگرنه کسی نمی فهمه. آخه دیشب کسی
سمت کلبه خاتون نیومده بود. وقت رقص شما کشتمش... وقتی همه سرگرم غش جنابعالی
شدن خاکش کردم.
دوباره به صورت وحشتزده ام زل زد:
- به همین راحتی!
حس کردم زیر پاهایم خالی شد. کسی به در ضربه زد:

1400/07/28 16:30

رهام جان مادر بیا برو صبحونه بخور. همه رفتن.
صداي خاتون در سرم اکو شد. رامتین مسخره ام کرد:
- تو رو جون خاتون اینجا غش نکن! بیا برو صبحونه تو بخور.
شبیه سکته کرده ها لبخند زدم:
- دروغ گفتی مگه نه؟!
ابروهایش را به نشانه «نمی دانم» بالا فرستاد:
- خودم هم باورم نمی شد بتونم ظاهرمو اینقدر خوب حفظ کنم! می دونی داداش
کوچیکه...
در سکوت نگاهش کردم.
- بذار فکر کنیم یه ابر سیاه یه مدت طولانی روي خونه بارید... مادرمون تو سیلش غرق
شد... تن هامون کثیف شد و رابطه هامون کدر... اما حالا همه چی تموم شده. بیا زندگی
کنیم... رازمو حفظ کن...
بی طاقت گفتم:
- رامتین تو یه آدم کُشت...
داد زد:
- از سگ کمتر بود...
صدایش لرزید:
- صدف همون ابر سیاهیه که حتی ارزش ناراحتی نداره. ولش کن رهام... هوا صاف شده.
به آسمان خیره شد و من قطره ي اشک راه گرفته روي گونه اش را دیدم. زمزمه کرد:
- تنهام بذار.

1400/07/28 16:30

می خواستم حرفی بزنم اما لرزش شانه هایش مانع شد. عقب عقب به سمت در رفتم و از
اتاق خارج شدم. ماریا جلوي راه پله لقمه بزرگی به دستم داد و گفت:
- بدو که از همه عقب موندیم.
من چه کرده بودم؟!!! با چه دلی از این خانه که یک آدم در باغش مدفون شده بود، باید
می رفتم؟! صورتم غرق بوسه خاتون و خواهرانم شد. خواهر زاده ها و شوهر خواهر هایم
را در آغوش کشیدم. با تهمینه دست دادم و سوار ماشین شدم. قبل از خروج از باغ نگاهم
را جایی حوالی کلبه خاتون چرخاندم و این کلبه دیشب شاهد یک قتل دردناك بود.
از باغ خارج شدیم و سیما ظرفی آب پشت ماشین روي زمین پاشید. حواسم به رانندگی ام
نبود و ماریا یک نفس حرف می زد:
- از این به بعد باید بریم دنبال کارهاي نی نیمون. اول باید یه دکتر برم و یه چک آپ
اساسی بشم. واي رهام! بعد کلی خرید دارم...
لبخندي مصنوعی به لب نشاندم. هیچ از حرف هایش سر در نمی آورم. چطور اینقدر راحت
به زندگی خودم فکر می کردم وقتی یک نفر به قتل رسیده بود؟ کسی تلنگر زد:
- می خواي برگردي و این یکی راز رو هم فاش کنی؟! این بار چه اتفاقی می افته؟ احتمالا
پدرت رامتین رو می کشه! دفعه بعد چطور؟ تهمینه پدرت رو!!! ندیدي همه خوشحال
بودن؟! مگه به خاطر همین برنگشته بودي؟! برگشتی که همه با هم صمیمی بشن.
کسی دستانش را دور گردنم پیچاند انگار! رامتین خواست رازش را نگه دارم! مگر مردن
یک نفر هم راز محسوب می شد؟! کافی نبود بعد از این همه مدت که برگشته بودي تنها
از پدرت معذرت خواهی می کردي؟ کافی نبود به پاي تهمینه بیفتی و بگویی از این که
صدف را به این خانه آوردي پشیمانی؟! احتیاج بود حتما رامتین چنان صحنه اي ببیند که به
مرز دیوانگی برسد؟

1400/07/28 16:30

دستخوش آقا رهام! فقط از برادرت قاتل نساخته بودي که این یکی هم به پرونده ات
اضافه شد!.
نفس عمیقی گرفتم... کاش فراموشی می گرفتم... صدف هر چقدر هم بد... هر چقدر
پست... هر چقدر شیطان!... اما ما مسوول مجازاتش نبودیم... خدایا اگر راز رامتین را می
گفتم دنیایم تباه می شد! اگر نمی گفتم چه؟!
"خداى من و سرور من، حکمى را بر من جارى ساختى که هواى نفسم را در آن پیروى
کردم و از فریبکارى آرایش دشمنم نهراسیدم. پس مرا به خواهش دل فریفت و بر این
امر اختیار و ارادهام یاریش نمود.
پس بدینسان و بر پایه گذشتههایم از حدودت گذشتم، و با برخى از دستوراتت مخالفت
نمودم،پس حجت تنها از آن توست در همه اینها و مرا هیچ حقى نیست در آنچه بر من از
سوى قضایت جارى شده و فرمان و آزمایشت ملزمم نموده.
اى خداى من اینک پس از کوتاهى در عبادت و زیادهروى در خواهشهاى نفس عذرخواه،
پشیمان، شکستهدل، جویاى گذشت طالب آمرزش، بازگشتکنان با حالت اقرار و اذعان و
اعتراف به گناه، بىآنکه گریزگاهى از آنچه از من سرزده بیابم و نه پناهگاهى که به آن رو
آورم پیدا کنم، جز اینکه پذیراى عذرم باشى، و مرا در رحمت فراگیرت بگنجایى.
خدایا! پس عذرم را بپذیر، و به بدحالىام رحم کن و رهایم ساز از بند محکم گناه"
(قسمتی از دعاي کمیل)

1400/07/28 16:31

پاسخ به

دستخوش آقا رهام! فقط از برادرت قاتل نساخته بودي که این یکی هم به پرونده ات اضافه شد!. نفس عمیقی گرفت...

پایان

1400/07/28 16:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/08/01 01:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/08/01 01:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/08/01 01:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/08/01 01:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/08/01 01:48