The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

جنگ برام تعریف میکرد و من نگران این بودم مبادا باز تشنج یا حمله عصبی چیزی کنه....یهو وسط خاطره گفتناش گفت ...صنم اون ماشین کیه....اینجا چیکار می‌کنه.....

برگشتم دیدم یه ماشین داره به سمت خونه میاد......ماشین که نزدیک حصار ها وایستاد هردو بلند شدیم که بریم ببینم قضیه چیه....
یکم که نزدیک شدیم....دیدیم ماه پری از ماشین پیاده شد.....
تو بغلش یه نوزاد قنداق شده هم تو بغلش.....
..
چشم گردوندم رو همایون پشت فرمون....
ماه پری نزدیک اومد....
سالار مردونگی به خارج دادو احوال پرسیه گرمی کرد اما من نه....
از ماه پری کم نکشیده بودم......

گفت دعوت نمیکنی به خونت.....
فکر کردم حتما اومده پی ارثش...و داره تیکه بارم می‌کنه از کلمه ی خونش....

منم گفتم اینجا خونه ی توهم هست و دستم و به معنی بفرما دراز کردم....ماه پری به راه افتادو ماهم پشت سرش....ولی همایون از ماشین پیاده نشد...
اومد نشست رو همون فرش رو ایوون....
دلم با دیدن بچه ی تو بغلش یه جوری شده بود....راستش از اینکه بچه داشت حسودیم شده بود...

دیدم داره گریه می‌کنه.هی این دست و اون دست می‌کنه....هی بچه تو بغلش و به خودش فشار میده....
راستش شک کردم...گفتم نکنه خبریه و خلاصه....فکر آدم یاوست.....

یهو بچه رو گرفت سمتم دل و نادل گرفتمش.....به صورت بچه کن نگاه کردم دلم یجوری شد.....وقتی چشماشو باز کرد سبز آبی چشماش داغ زمردمو تازه کرد...
نخواستم خیلی بچرو نگه دارم با خودم گفتم الان سالار حسرت تو چشمام و میبینه باز به اعصابش فشار میاره....
بچرو برگردوندم به مادرش....ماه پری دستمو پس زد و از جاش بلند شد....متعجب نگاهمو با سالار ردوبدل کردم....
گفتم یعنی چی چرا بچتو نمی‌گیری....
تا چشم برگردوندم....همایون با یه ساک از ماشین پیاده شد....

ماه پری گفت..:صنم به خبط بزرگی کردم....می‌دونم جبران کردنی نیست...می‌دونم خدا منو نمیبخشه...می‌دونم تو زبونن گفتی بخشیدمت..اما از ته دل راضی نبودی.....#نویسنده_هانیه_زارعی
@delneveshte71
پارت آخــــــر?

غمگین تریــن دَرد.

گفت روز زایمانم تو بیمارستان ..کبری دختر خواهر آقا سالارو دیدم.....بحث کشیده شد به شما....گفت شماها بچه دار نمیشید
ماه پری از ما می‌گفت و من چشمم قفل سالاری بود که رنگ و روش پریشون شده بود....خدا خدا میکردم که کاری نشه.....

ماه پری گفت همون روز با خدا عهد کرده بوده که اگه بچش دختر بود....اونو به من بده .......
به قول خودش میگه کار خدارو ببین چشماشم به خودت رفته...
همایون بدون هیچ حرفی ساک گوشه فرش گذاشت و رفت....
من همینجوری بچه به بغل مات و متحیر مونده بودم.......از ماه پری این کارا بعید بود....مگه الکیه بچتو ببخشی به یکی...من خودم مادر شده

1400/07/21 12:36

بودم...خودم ادعا میکردم چون بچم از همایون بود ازش متنفر بودم.....ولی مهر مادری اون تنفرو از ریشه کند.....حالا ماه پری که هم عاشق همایون بود هم بچه ی سالم نداشت..حالا که خدا بهش بچه ی سالم داده اونو بده به من......بخدا تو ذهنم هزار فکر بود......خدا منو ببخشه حتی با خودم میگفتم شاید چون چشمای بچه شبیه منه...دلش نمی‌خواد همایون با نگاه کردن با چشمای دخترش یاد من بیوفته....
خلاصه بگم.....بچرو سپرد به منو گفت هنوز واسش سه جلد نگرفتیم...گفته هرچی ارثیه منه بزن به اسم دخترم.گفت بهت بگم که من مادر اصلیت نیستم....گفت ببخشمشو به راه افتاد.یکم که رفت برگشت صدا بلند کرد گفت نگران گرفتن بچه نباشم....میخواد با شوهر بچشش از ایران برن.....بعدم کلا رفت.....
من موندم و یه بچه تو بغلم که یکی بهم داده و گفته براش مادری کنم.
من موندم و ترس از سالاری که مبادا بگه چون بچه از شوهر سابقمه پس قبولش نمیکنه.....دل و نادل سر بلند کردم و به چهره ی خندان سالار نگاه کردم....فکر کردم دارم اشتباه میبینم دوباره پلک زدم...دیدم نه تو چشماش یه شوقیه ...دستشو به سمتم دراز کردو گفت...بده منم این موهبت الهی رو ببینم‌...

دیگه از اون روز من تو زندگیم روز بد نداشتم.....اگه خدا این همه سال منو با بدبختی و فلاکت امتحان کرد بقیه عمرمو با خوشی رقم زد....
قدمت خیر بودو برکت آورد به زندگیمون....
برات به اسم خودمون شناسنامه گرفتیم و سهم ارث مادرتوهم زدیم به اسمت منم تمام حقمو بخشیدم به خیریه تا خیر سایه کنه روزندگیم....

سالار از کسالت دراومدو بیماریش و کنترل کردو برگشت سر کارش..چاپخونشو راه انداخت.....بعدم این خونرو خریدیم.........
شکر خدا الان راضیم.....

دست هایش را میگیرم و پوست لطیفش را نوازش میکنم.....
_ تو زندگیت هیچوقت خدارو از یاد نبر.....عاشق که شدی سکوت نکن.....از حقت نگذر......دل که به کسی دادی به پاش بمون......توهر سختی خدارو یاد کن... خدارو که یاد کنی یاری رسوندش دیرو. زود داره ....ولی وقتی دستتو بگیره میشونتت رو عرش ....


کمی خودم را جلو میکشم...
_وقتی به زور طلاقمو از سالار گرفتنو عقد همایون کردنم با خودم گفتم از این غم مگه بالاترم هست.....
بعد وقتی بچم مرد دیدم نه بالاتر از غم بچه هیچی نیست...
بعد فهمیدم خواهرم با من چه کرده باز گفتم غمگین ترین درد اینه
هی غم رو غمم اومدو الان میفهمم دست رو دست بسیاره.....هی بشینی عمق بدبختیتو اندازه بگیری هی ناشکری هی نالون باشی از خدا بیشتر غم میشینه روغم..........هرکس یه غمگین ترین دردی داره....
هرکس یه غمی داره....یه دردی .....
تو هر مشکلی فقط خدا چاره سازه....
زمرد جان هرجا خوردی به دربسته فقط بگو خدا......

سالار داخل

1400/07/21 12:36

خانه شد....
+به به حرفای مادر دختری خوب گل انداخته.....جایی واسه این پدر خانواده نیست....

زمرد با آنقدر بلند هیکل ترکه ایش سریع از جا بلند شدو به سمت سالار رفت و خود را در آغوشش رها کرد...
دیدنشان خنده ای به وسط غمگین ترین درد هایی که کشیدم روی چهره ام نقش بست .....

کنارهم نشستیم و سالار کتاب شعرش را برداشت...
منهم استکان های شاه عباسی کمر باریک را با چای خوش‌رنگی پرکردم...
....
چند سال است که به جای غم و اشک در چهره ام فقط خنده پیدا میشود...اشکی هم اگر باشد از سرشوق است....
خدا دخترم را اگر گرفت.....دختر دیگر نصیبم کرد که گویی همزاد همان چشم زمردی زیبا است....
من جاده پر از پیچ خم سختی را گذراندم بلاخره رسیدم به قله و پرچم سفید موفقیت را بنا کردم....
نابرده رنج گنج میسر نیست......
الماس هم از همان اول الماس نبود.....سنگی بود همجنس تمام سنگ ها...
فشارو سختی را تحمل کردو شد الماس.....


(پایـــان)

سپاس از همراهیتان...
#نویسنده_هانیه_زارعی

@delneveshte71

1400/07/21 12:36

پاسخ به

با احساس سردرد شدیدي چشم هایم را باز کردم و بدون مکث در جایم نشستم. براي ثانیه اي سرگیجه بدي سراغم آ...

اولین قدم فراتر از بوسه مان همان روز اتفاق افتاد. وقتی که صدف وارد خانه شد و توجه
همیشگی ام را ندید، شصتم خبردار شده بود که او راحت از کنار قهرمان نمی گذرد.
آن زمان به من می گفت زیادي حساسی اما حالا می فهمم حساسیتم ریشه در واقعیت
داشته و واقعا بعد از حضور رامتین صدف توجهش به من بیشتر شده بود... صدف هر دو
برادر را در کنار هم می خواست. علاقه اش به من و جایگاه تحصیلی و پسر ارشد بودن
رامتین را! که اگر می دانست من عزیز کرده ي پدرم، شاید اصلا به سمت رامتین نمی
رفت!
کافی بود کمی صبر کند و طمعش را براي مدتی خاموش کند! آن وقت می فهمید که
رامتین در چشم پدرم یک پسرخوش گذران و لاآبالی بیشتر نیست! مطمئنم وقتی این
موضوع را می فهمید دیگر سمت رامتین نمی رفت.
دستم را بدون آنکه روي کلید هاي پیانو فشار دهم، روي آن کشیدم. دلم عجیب شنیدن
صداي دلنشینش را می خواست؛ البته نه اینکه حتما صدف برایم بنوازد!
وقتی صداي پیانو در می آمد حس دلنشینی داشتم؛ دلم می خواست ساعت ها چشمانم را
ببندم و فقط گوش کنم.
دوباره به همان روز فکر کردم که روي راحتی هاي سالن نشسته بودم و با چشم هاي بسته
به موسیقی گوش نوازشش گوش می کردم که به یک باره قطع شد...
چشم هایم را باز کردم و به صدف چشم دوختم که با آن تاپ نیم تنه ي سرخابی رنگ رو
به من و پشت به پیانو نشسته و چشم هایش با زبان بی زبانی مرا فرا می خواند.
لبخند کجی کنج لبهایم نشست:
- باز چی تو سرته فتنه؟!
لبهایش را جلو داد:

1400/07/21 17:38

دلت میاد به من بگی فتنه؟!
و دستش را لابلاي موهایش فرستاد و بعد از دادن تابی به آن ها با مکثی طولانی و حرکت
لوندانه اي دستش را از مسیر گردنش پایین آورد. گویی که بخواهد سفیدي پوست
گردنش را زیر حرکت دستانش نمایش دهد.
لبخندم بی آنکه بخواهم از بین رفته بود و به حرکتش نگاه می کردم. فهمیده بود مثل
همیشه مجذوبم کرده. لبخند محوي روي لب هایش نشست و سرش را کمی بالا داد.
دستانش روي کمر شلوارش حرکت کرد و روي دکمه شلوار جینش ثابت ماند و همزمان با
باز شدن دکمه آن، ناشیانه آب دهانم را قورت دادم.
لبخندش واضح شد و با بدجنسی به سمت پیانو چرخید و دستانش روي دکمه ها حرکت
کرد:
- کمرش اذیتم می کرد.
پاهایم بی اراده حرکت کردند و وقتی به خودم آمدم پشت سرش ایستاده بودم و قبل از
اینکه دست هایم به شانه هایش برسد نواختن را رها کرد و از زیر دستانم سر خورد.
دلم در آغوش کشیدنش را می خواست و از دستانم فرار می کرد و مرا چون تشنه اي به
دنبال خودش به دور سالن می کشاند. دورترین فاصله مان وقتی بود که من پشت راحتی ها
ایستاده بودم و او خودش را به روي پیانو رسانده بود و ژستی مشابه توهماتم گرفته بود و
طاقتم را تمام کرد.
خب... اولین اقدام بعد از اسیر کردن آن تن چموش در آوردن آن شلوار تنگ و اعصاب
خرد کن بود و اگر صداي در حیاط را نمی شنیدیم معلوم نبود کار به کجا ختم می شد!

1400/07/21 17:38

چون حتی محافظه کاري صدف هم نمی توانست جلوي طغیانم را بگیرد. دلم سیراب شدن
می خواست و تن سفید و پوست نرم صدف نمی گذاشت جلوي خودم را بگیرم و کنترل
شده عمل کنم.
به محض اینکه رهایش کردم به تنش... مخصوصا پوست بین گردن و سینه هایش، نگاه
کرد و با حرص توپید:
- وحشی!
با فکر به آن روز پوزخندي روي لبم نشست و دستم را عقب کشیدم. به سمت پنجره رفتم
و بازش کردم. هواي ملایم و مطبوع به صورتم خورد و دم عمیقی گرفتم.
ماریا با همه ناشی گري اش برایم ناب و بکر بود و چقدر ساده بودم که نمی فهمیدم
حرکات صدف بیش از اندازه حرفه اي لوند است!
دلم سیگار می خواست و بهتر بود همین جا از آن کام می گرفتم تا دودش ماریا را آزار
ندهد... خدا را چه دیدي! شاید روزي واقعا نواختن پیانو را یاد می گرفتم... آن هم از یک
مربی مرد!
پوزخندي به خاطرات و آرزوهاي گذشته زدم و خدا را شکر کردم که سرنوشتم را به این
شکل تغییر داده تا ماریا در کنارم باشد.
صبح روز بعد به خاطر غرغر ماریا از عمارت بیرون زدم تا فکري براي شیر آب سرد حمام
اتاقم بکنم. وقتی وسایل لازم را خریدم و به خانه برگشتم، به محض باز کردن در ورودي
خشکم زد.
تهمینه طبق معمول روي راحتی هاي داخل سالن نشسته بود، اثري از خاتون و خدمه ها
نبود. و صداي گوش نواز پیانو کل عمارت را برداشته بود.

1400/07/21 17:39

بعد از چند ثانیه مغزم پردازش کرد و با قدم هاي بلند از پله ها بالا رفتم تا به اتاقم برسم.
تنها براي ثانیه اي جلوي در باز اتاق پدر مکث کردم و ژست متفکرش را از نظر گذراندم.
قدم هاي بعدي را سریع تر برداشتم و جلوي در اتاقم ایستادم؛ ماریا کنار پنجره ایستاده
بود و طوري به نماي باغ خیره شده بود که انگار در این دنیا نبود... صدف هم از او بدتر!
مشخص بود اصلا در این مکان و زمان نیست! یک سارفون آبی آسمانی پوشیده بود و
اندامش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود.
ظاهرش را با ماریا مقایسه کردم، ماریا تی شرت و شلواري طوسی به تن داشت و موهایش
را باز دورش ریخته بود.
تقه اي به در زدم، سکوت شد و هر دو به سمتم برگشتند. خطاب به ماریا گفتم:
- وقتی سرت لخته چرا در اتاقو باز میذاري؟
صدف به جاي او جواب داد:
- رامتین خونه نیست.
نگاهم را از چشمان ترسیده ماریا گرفتم و به صدف و پیانو چشم دوختم. جلوي خنده ام را
گرفتم؛ کاش دیشب چیز دیگري از خدا خواسته بودم. باز هم صدف پیش دستی کرد و
سکوت را شکست:
- خیلی وقته دلم می خواست پیانو بزنم... از ماریا اجازه گرفتم.
نگاهی سطحی به ماریا انداختم و به سمت صدف چرخیدم و در جوابش گفتم:
- هر وقت دلت خواست می تونی بیاي!
برق خوشحالی همراه تعجب را در چشمان صدف دیدم. از همان گوشه چشم هم می
توانستم بهت ماریا را ببینم. به سمت حمام رفتم و پلاستیک درون دستم را زیر تخت داخل

1400/07/21 17:39

رختکن گذاشتم و به اتاق برگشتم. صدف داشت از اتاق می رفت و صداي تشکرش از
ماریا را شنیدم. برایش سر تکان دادم و در را بستم.
به آرامی به عقب برگشتم و دستانم را به کمرم زدم. شروع کرد به شکستن انگشتانش:
- فقط اومد پیانو زد. به خدا یه کلمه حرف نزدیم جز همون اول که گفت می خواد بیاد تو!
به سمتش قدم برداشتم. با ترس خودش را کمی جمع کرد و عقب کشید. دلم نمی خواست
بترسانمش! جمله خاتون را به در مورد وابستگی ماریا به خودم، به خاطر آوردم و به سمت
تخت تغییر مسیر دادم.
نگاهم هنوز روي ماریاي ترسیده بود. در حالی که دکمه آستین هایم را باز می کردم گفتم:
- خیلی وقته این جاست؟
از آن حالت آماده به فرار خارج شد و گفت:
- نیم ساعتی میشه.
ابروهایم در هم رفت... تقریبا از وقتی که از خانه رفتم او به اتاق آمده و این کمی مشکوك
بود! یک ابرویم را بالا دادم و مشکوکانه پرسیدم:
- مطمئن باشم که فقط پیانو زده؟
مظلومانه سر تکان داد. هر چند دلم آشوب شده بود اما به سختی لبخند زدم و دستم را به
سمتش دراز کردم.
- بیا این جا ببینم.
بی حرکت به من زل زد. می ترسید که بخواهم تنبیهش کنم. با خنده اي بی حوصله گفتم:
- نترس! کاریت ندارم... بیا این جا.
دستش را به آرامی بلند کرد. به محض اینکه سرانگشتانش را لمس کردم دستش را محکم
گرفتم و به سمت خودم کشیدمش... تعادلش را از دست داد و در آغوشم رها شد. محکم

1400/07/21 17:39

حریص بغلش کردم و موهایش را بوییدم و بوسیدم. کم کم بدنش از حالت انقباض در
آمد و خودش را در آغوشم رها کرد. لب هایم را روي پیشانیش قرار دادم و زمزمه کردم:
- صدف بازیگر قهاریه! دوست ندارم یه وقت بشینه و یه مشت خزعبل تحویلت بده.
با حجم عظیمی از غم ادامه دادم:
- به اندازه کافی تصویرم پیش چشمت خراب شده... نمی خوام از این خراب تر بشه.
تنها یک جمله گفت:
- ولی تو بهش گفتی هر وقت می خواد، می تونه بیاد!
سرم را عقب کشیدم و در چشم هایش نگاه کردم:
- به لج تو اون حرفو زدم.
اخمی مصنوعی کرد و نگاه گرفت. از آغوشم به آرامی بیرون آمد:
- ابزار خریدي واسه تعمیر شیر آب؟
- نه، بسته بود... حالا چندان واجب نیست! از حموم اتاق خاتون استفاده کن.
لب هایش را جلو داد.
- نمیشه که! خب از یه جا دیگه می خریدي!
اینطور که معلوم بود به خاطر ترسش اصلا متوجه پلاستیک خریدم نشده بود. باز دز
خباثتم بالا زد! در جوابش گفتم:
- کلا هفت الی هشت روز دیگه این جاییم فقط! کرایه نمی کنه بخوام تعمیرات راه بندازم.
از روي تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. قبل از رفتن به دستشویی
پلاستیک زیر تخت حمام را جاسازي کردم تا متوجهش نشود.

1400/07/21 17:39

از پشت شیشه به تکاپوي افراد خانواده ام نگاه می کردم و سیگار دود می کردم. این
سومین سیگاري بود که کشیده بودم و فکرم... هر کجایی که فکرش را بکنی می رفت.
مهم تر از همه ذهنم درگیر یک مورد شده بود و تمام مسائل حول و حوش آن می چرخید.
ـ رهام؟
سرفه اي کرد و وارد اتاق شد. پرده را کشید و پنجره را باز کرد و گفت:
ـ تو چته؟ چرا انقدر این چند روزه سیگار دود می کنی؟ حالم بد میشه به خدا.
جلوي بینیش را گرفت. نگاهی به شکمش کردم. هنوز هیچ چیز معلوم نبود؛ ولی دلم می
خواست چشم هایم می توانست از پوست و خونش رد شود و جنین کوچمان را ببینم و در
دلم قربان صدقه ي دختر یا پسرم بروم. بعد هی توي آینده ام کنکاش کنم و بچرخم و
فکر کنم که آیا پدر خوبی براي این بچه خواهم شد؟
کمی به حالایم فکر کردم و لبخندي زدم. قطعا می شدم. نه آن قدر شبیه خودم که اشتباه
کند و نه آن قدر بی مهر و محبت که کمبودش را در زن و مردي دیگر جست و جو کند. از
حالا دلم براي رفاقت با آن جوجه ي کوچک قنج می رفت.
ـ رهـــام؟
از فکر و خیال بیرون آمدم و لبخندي زدم.
ـ جان دل رهام؟
ـ چرا همش تو فکري؟ میگم بیا بریم تو حیاط.
ـ نه ماریا. دلم یه کم سکوت می خواد. حوصله ي جیغ و داد مریم رو ندارم.
نگاهی به حیاط انداخت و آرام گفت:
ـ طفلک این روزا همش داره زحمت می کشه و به من محبت می کنه. خیلی نگران
برادرزادشه و نمی ذاره دو قدم از جام جم بخورم. رهام؟

1400/07/21 17:40

سیگار را لبه پنجره خاموش کردم و دخترك شیرین زبان زندگیم را در آغوشم محاصره
کردم. چقدر لطف نصیب من شده بود که ماریا روز به روز خطاي گذشته ام را فراموش می
کرد و به رویم نمی آورد.
ـ بله نفسم؟
لبخندي زد. می دانستم دلش لرزیده. این لقب را خیلی دوست داشت.
ـ اي بابا... آقاي نیازي پس این قسمت هنوز کلی برگ مونده که! به خدا دق کردم... یه کم
دل به کار بدین.
هر دو از حرص خوردن مریم خندمان گرفت. مریم وقتی حرص می خورد پوستش به
قرمزي می زد. عادت داشت دست هایش را به کمر بزند و یک گوشه بایستد و ارد بدهد.
انصافا مدیریت خوبی داشت و همیشه براي مراسم و جشن هاي خانوادگی تصمیم می
گرفتیم کارها را به مریم واگذار کنیم.
ـ رهام دوست دارم تو شهر خودمون خونه بگیریم. شاید اینجا آب و هواي بهتري داشته
باشه اما.... این جا نفسم می گیره. این خونه حس خوبی بهم نمیده.
نفسم را بیرون فرستادم.
ـ منم ماریا. این خونه خیلی وقته روح نداره. من فقط اومدم کار نیمه تمامم رو کامل کنم.
نگران شد و کمی از من فاصله گرفت.
ـ رهام یه کاري نکنی...
نگرانیش را درك می کردم.
ـ نه عزیزم. حالا هم بدو برو پیش مریم تا سکته نکرده آرومش کن. منم یه کم استراحت
کنم.

1400/07/21 17:40

باشه اي گفت و به آرامی به سمت در اتاق رفت و قبل از خروجش با کلی سرخ و سفید
شدن و من من گفت:
- دوست داشتی برو دوش بگیر.
از اتاق بیرون رفت. دستم را با گیجی بالا آوردم و یقه ي لباسم را در مشت گرفتم و بو
کشیدم. یعنی بوي عرق می دادم؟! ولی من که بویی حس نمی کردم!
لبهایم را جلو دادم و بعد نفسم را فوت کردم. خودم را روي تخت پرت کردم و چشمانم را
به روي هم فشار دادم؛ اصلا حس استفاده از حمام اتاق با آن شیر خرابش را نداشتم و
حوصله تعمیرش را هم نداشتم.
از جا بلند شدم. خسته بودم؛ اما خوابم نمی برد. از اتاق بیرون رفتم و درست جلوي اتاق
پدر مکث کردم. دستم به سمت دستگیره رفت و همان جا ماند. دلم براي رفتن به این اتاق
دوست داشتنی تنگ شده بود و چقدر دلم می خواست زمان به عقب بازگردد. کاش یک
دکمه به آدم می دادند که هر بار موقع خرابکاري، به عقب برمی گشتی و اشتباهت را
جبران می کردي. به یکباره تصمیمم را گرفتم و در را باز کردم. هیچ *** در اتاق نبود.
این بهترین اتفاق ممکن بود. به سراغ کتاب خانه ي ناب و محبوب پدرم رفتم. یکی یکی به
کتاب ها دست کشیدم. به یاد روزهاي کودکی و کنجکاوي زیاد و بیش از حدم. کتاب هاي
محبوبم هنوز به همان ترتیبی بودند که من چیده بودم.
" ـ اینا مال منه رامتین!
ـ نخیرم... باید همون طور که بابا چیده بذاري.
ـ نمی خوام... دست نزن بهشون.
به ساق پایش لگدي زدم. دردش گرفت و کتاب ها را نامرتب رها کرد و به سمتم حمله
کرد. وضعیت را خطري می دیدم؛ اما غرورم اجازه ي عقب کشیدن نمی داد.

1400/07/21 17:40

برعکس خیز گرفته بودم تا جلوي کتک احتمالیش را بگیرم.
ـ الان حالیت می کنم.
ـ چه خبره این جا؟
هر دو سر جایمان ایستادیم. پدر نگاهی به کتابخانه و نگاهی به ما که براي هم گارد گرفته
بودیم انداخت و به سمتمان آمد. گوش هر دو نفرمان را با دست هایش گرفت و پیچاند.
داد و بیداد من و رامتین درهم رفته بود و هر دو از پدر تقاصاي بخشش داشتیم.
ـ مگه بهتون نمیگم دعوا نگیرید؟
من که کوچکتر بودم زودتر به زبان آمدم:
ـ چرا... غلط کردیم بابا. غلط کردیم.
گوشمان را رها کرد و با اخطار بلند و بالایی گفت:
ـ بار آخرتون باشه برادریتون رو به این دعواهاي الکی می فروشیدا! در هر شرایطی پشت
همو می گیرین. "
ـ این جا چه خبره؟
به زمان حال برگشتم. به پدري که از دستم عصبانی بود و حالا مثل بچگی ها با یک تنبیه
ساده حاضر به بخششم نمی شد. در چشم هایش زل زدم. دلم می خواست فریاد قلبم را
می شنید که می گفتم:
"بابا پسرت رو ببخش تا خودش رو بهت ثابت کنه. بابا این زبون نفهم رو ببخش."
اما چه فایده که پشیمانی نگاهم را نمی دید.
نفس آه مانندي کشیدم و بی حرف مسیر قبلی را در پیش گرفتم. به یاد قول و قرارم با
رامتین بودم و فکري خوره وار به مغزم رسید. هنوز به قطعی شدنش یقین نداشتم و قلبم
بناي تپیدن گرفته بو

1400/07/21 17:41

گاهی واقعا خبیث می شدم و خودم هم از خودم می ترسیدم.
نگاهم را گرد سالن چرخاندم. جز خدمتکارها کسی نبود و آن ها هم حواسشان به کار
خودشان بود. به سمت اتاقم رفتم و یک دست لباس و حوله برداشتم و از اتاق خارج شدم.
دوباره دورتادور را نگاه کردم و به راه افتادم. به در اتاق که ضربه زدم در دلم خداخدا می
کردم که نقشه ام درست از آب در بیاید و با باز شدن در توسط صدف لبخند کمرنگی کنج
لبم نشست.
دست هاي حاوي لباسم را بالا آوردم و گفتم:
- می تونم از حمومتون استفاده کنم؟
با گیجی سرش را تکان داد و از جلوي در کنار رفت. بی معطلی وارد اتاق شدم و یکراست
به سمت حمام رفتم و در همان حال گفتم:
- رامتین کو؟
صداي بسته شدن در اتاق را شنیدم:
- تو باغه.
سرم را تکان دادم و وارد حمام شدم و در را بستم. پشت شیشه ي طرح دار درِ حمام لباس
هایم را در آوردم و سایه ي صدف را دیدم که با فاصله کمی از در ایستاد:
- حمومتون مشکل داره؟
- آره شیر آب سردش خرابه.
با مکث گفت:
- اتاق خاتون هم حموم داره.
به کنایه اش پوزخند زدم:
- نبود وگرنه مزاحم تو نمی شدم!

1400/07/21 17:41

متوجه ناراحتی ام شد و دست پیش را گرفت:
- نه چرا مزاحم بشی! اینجا اتاق داداشتم هست.
با صداي آرامتري ادامه داد:
- مخصوصا حالا که روابطتون خوب شده!
در را باز کردم و لاي در ایستادم. چشمان گرد شده اش را از بالاتنه برهنه ام گرفت و به
صورتم دوخت. با ابروهاي درهم گفتم:
- بخواي متلک بارم کنی حاضرم بوي گند بگیرم ولی زیر منت تو نباشم!
با گیجی گفت:
- نه!... راحت باش.
سرم را با اعتماد بنفس تکان دادم و دوباره وارد حمام شدم و در را بستم.
لبخند پخش و پلایم را به هیچ عنوان نمی توانستم جمع کنم. شیر آب گرم و سرد را با هم
باز کردم و موبایلم را برداشتم و پیامی نوشتم:
- کجایی؟
با تاخیر جواب داد:
- چیه؟
سعی کردم مناسب ترین جمله را تایپ کنم و فرستادم. منتظر جواب نماندم و به جایش به
سمت در رفتم و با صداي بلند گفتم:
- میشه از داخل حموم اتاقم شامپومو بیاري؟
با مکث باشه اي گفت و به محض شنیدن صداي در اتاق از حمام خارج شدم و در اتاق را باز
گذاشتم و دوباره به سمت حمام برگشتم و این بار با خیال بی نهایت آشفته زیر دوش
ایستادم و تا برگشتن صدف و آوردن شامپو حس کردم قلبم در دهانم می تپد!

1400/07/21 17:41

چند دقیقه اي از بی حرکت زیر دوش ایستادنم گذشته بود که به در ضربه خورد:
- رهام؟
بدون اینکه از جایم جم بخورم جواب دادم:
- بله؟
- بده لباس هاي تمیزتو بیرون بذارم. اون تو بوي رطوبت میگیره.
با ذهنی آشفته به لباس ها نگاه کردم و از آرام بودن جو بیرون متعجب شدم. به لباس هاي
تمیز چنگ انداختم و در حمام را نیمه باز نگه داشتم و لباس ها را بیرون فرستادم و آنقدر
ذهنم درگیر بود که تماس دستم با دست صدف هیچ عکس العملی را برایم در بر نداشت!
سعی کردم خونسردي ام را حفظ کنم، موهایم را با بی حواسی شستم و قید شستن بدنم را
زدم. بی خودي خودم را معطل کردم و زمانی که حس کردم کمی آرام تر شدم، شیر آب را
بستم.
کمی نم موهایم را گرفتم و حوله را دور کمرم بستم. نفس عمیقی گرفتم و در حمام را به
اندازه دوسه سانت باز کردم و از همان قسمت کم صدف را صدا زدم:
- میشه لباسامو بهم بدي؟
- بیا بیرون کسی نیست.
پوزخند کل صورتم را گرفت. کسی نیست؟!! یعنی خودش را محرم حس می کرد؟!
نتوانستم تیکه ام را نندازم.
- خودت یه طایفه اي!
حس کردم او هم پوزخند می زند:
- نه که تابحال ندیدمت!

1400/07/21 17:42

ابروهایم در هم رفت. گرفتی آقا رهام؟! این همه تمبانت را گند گرفته و باز متلک می
اندازي! پرروتر از تو خودتی!
دندان هایم را به هم فشردم و با لحن خشکی گفتم:
- مسخره بازي در نیار. لباسامو بهم بده.
او هم با لحنی مشابه جواب داد:
- نوکر بابات سیاه بود! خودت بیا ور دار.
در حمام را کامل باز کردم و وارد اتاق شدم. نگاهش را نادیده گرفتم و اتاق را از نظر
گذراندم. روي تخت دراز کشیده بود؛ لباس هایم روي صندلی جلوي میز توالت بود.
قدم هاي بلند برداشتم و به سمت لباس هایم رفتم. ناخودآگاه حرکاتم عصبی بود و سعی
می کردم آرامتر عمل کنم. خم شدم و زیرپوش رکابی را برداشتم و خواستم تنم کنم که
گفت:
- تنت خیسه سرما می خوري.
لبخند کجی زدم و بدون آنکه نگاهش کنم جواب دادم:
- الان مثلا نگرانمی!؟؟... ممنونتم.
جوابی نداد. نزدیک شدنش را حس کردم تا وقتی که درون آینه دیدمش. نگاهم را میخ
نگاهش کردم و در همان حال زیرپوش را تنم کردم. وقتی لبه هاي زیرپوش را پایین می
کشیدم تا روي بدنم مرتب شود می دیدم که نگاهش عضلاتم را دنبال می کند و حالاتش
عجیب برایم آشنا بود. نتوانست واکنش نشان ندهد:
- چاق شدي!
ابروي راستم را بالا فرستادم:
- چاق؟!!

1400/07/21 17:42

نگاهش را تا چشم هایم بالا آورد:
- نه... خوب شدي.
سرم را مثلا به نشانه تایید تکان دادم و خم شدم و پیراهنم را برداشتم اما نیمه راه دستش
روي دستم نشست. به چشم هایش نگاه نمی کردم. حسی مرا می ترساند... حسی شبیه
یک حمله ناگهانی! به در اتاق نگاه کردم.
- درو قفل کردم.
قلبم فشرده شد... برادر *** من! نگاهم به کمد دیواري و تخت دونفره وسط اتاق کشیده
شد و وقتی گره حوله از دور کمرم باز شد ناخودآگاه چشمانم را بستم.
- نگو که نسبت به من کششی نداري!
ذهنم نمی توانست جوابی آماده کند. چشمانم را باز کردم و دستش را پس زدم:
- دیوونه شدي صدف!
دستش را روي شکمم گذاشت و به سمت دیوار هلم داد:
- مسخره بازیو تمومش کن رهام! کسی جز ما اینجا نیست.
لعنتی من به همینش شک داشتم! حس می کردم همه دارند نگاهمان می کنند. اگر هیچ
کس اینجا نبود پس چشمان ماریا مقابل چشمانم چه می کردند؟!!
سینه به سینه ام ایستاد:
- بگو که هنوز برات جذابم!
به چشمانش زل زدم:
- تو زن جذابی هستی صدف ولی...
براق شد:
- ولی چی؟

1400/07/21 17:42

نالیدم:
- رامتین؟!!
مشتی به سینه ام کوبید:
- یعنی اینقدر نفهمی؟! هیچ *** ندونه تو که می دونی اون هیچ جایی تو قلبم نداره!
سرم را به چپ و راست تکان دادم:
- نه نمی دونم! وفاداري چند ساله تو به اون چیز دیگه اي میگه!
پوزخندي زد و دستش را پایین فرستاد.... اگر ماریا نمی گفت برو حمام!
صورتش را جلو آورد. ناخودآگاه سرم را کمی بالا بردم و لی نگاهم را از صورتش
برنداشتم. بوسه اي زیر گلویم زد. بوسه بعدي روي قفسه سینه ام بود و نگاه من دوباره
بین کمد دیواري و تخت چرخید.
- می خواي بگی حسی نداري؟
با متلک این حرف را گفت. با اخم ذهنم را به سمت ماریا سوق دادم و نگاه نگرانش. دلم
آنقدر آشوب بود که... نه! مگر من خواجه بودم؟!!
دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم. باز هم صدف داشت همه چیز را در دست می
گرفت و من *** مثل گذشته بازیچه می شدم.
سرم را پایین آوردم و به چشمهاي باریک شده اش نگاه می کردم که به صورتم دوخته
شده بود. به سختی جلوي خودم را گرفتم تا دستانم را در موهایش فرو نبرم.
صورتش را عقب کشید و در حالی که لب هایش را پاك می کرد ایستاد. خیلی زود
ظاهرش را به دست آورد و با لبخند مرموزي گفت:
- دیدي نمی تونی مقاومت کنی!
دست هایش را به سینه ام تکیه داد و صورتش را جلو آورد:

1400/07/21 17:42

بگو که تو هم به من کشش داري!
نفسی گرفتم و قامتم را راست کردم. صورتش را بیشتر جلو آورد. دستم را روي سینه اش
گذاشتم و کمی به سمت عقب راندمش. دست انداختم و پیراهنم را از روي صندلی گرفتم.
با ابروهاي در هم گفت:
- لعنت به تو!
پیراهن را پوشیدم و دکمه هایش را باز گذاشتم و در حین پوشیدن شورتم گفتم:
- چرا؟!!
دستانش را با ناباوري باز کرد:
- تو... من... تو رو!
یک ابرویم را بالا فرستادم:
- مگه من خواستم؟!!!
در مقابل دهان باز مانده اش شلوارم را پوشیدم و به سمت حمام رفتم و بعد از برداشتن
لباس چرك ها و گوشی موبایلم از اتاق خارج شدم. به محض ورود به اتاق گوشی در
دستانم لرزید. پیام را خواندم:
- تو یه آشغالی!
لب هایم رو به صفحه موبایلم لرزید! نگاهم تار شد و زانوهایم شکست و روي زمین افتادم.
اشک هایم که روان شد نالیدم:
- آره... من یه آشغالم لعنتی... یه آشغال.
نفسی که میان سینه ام حبس شده بود به صورت هق هق بیرون می ریخت و هر لحظه
حس می کردم ناپاك تر از قبلم! به سمت حمام هجوم بردم و بدون توجه به خرابی شیر

1400/07/21 17:43

آب سرد آنقدر زیر آب جوش ایستادم تا زمانی که حس کردم پوستم در حال جدا شدن
از تنم است.
با بی حالی بیرون زدم و لباس هایم را عوض کردم و به تخت پناه بردم. وقتی ماریا به اتاق
برگشت بی اراده از او نگاه می گرفتم. حس می کردم تمام اتاق بوي تعفن می دهد!
شاید وقتی ماریا موقع رفتنش از من خواست دوش بگیرم بوي تعفن فکرهایم را حس
کرده بود!
دست هایم را زیر سرم گذاشته بودم و به سقف نگاه می کردم، هر از گاهی نفسم را عمیق
بیرون می فرستادم و نگاه متعجب ماریا را به جان می خریدم. سابقه نداشت این همه در
خود فرو بروم ... از آن روز لعنتی اما همه چیز سابقه دار شده بود. به سمتم چرخید و در
حالی که دل توي دلش نبود از حالم سر دربیاورد، آرام گفت:
ـ چیزي ذهنتو مشغول کرده؟
لب هایم را کمی جلو دادم.
ـ نمی دونم!
ابرو در هم کشید و در سکوت به من خیره ماند، و وقتی نتیجه اي نگرفت بحث را عوض
کرد.
ـ لباسم فردا آماده میشه. خیلی دوستش دارم.
لبخندي روي لب نشاندم و به سمتش چرخیدم.
ـ مطمئنم بهت میاد. تو همه جوره خوشگلی.
خودش را کمی لوس کرد و به زور لبخندش را نگه داشت، دوباره به سمت آیینه چرخید.
ـ دلم واسه داداش محمدم یه ذره شده.

1400/07/21 17:43

بی حرف نگاهش کردم. کاش می شد همین الان دستش را بگیرم و از این خانه برویم.
اصلا کاش می شد زمان را به روزي برگردانم که شاهین یک نفس زیر گوشم بابت گرفتن
عروسی وز وز می کرد. آن وقت یک مشت زیر چانه اش می کوبیدم. حداقل حس گند
دیدن صدف را نداشتم.
کلافه از افکار فراوان در حالی که ماریا پشت سر هم حرف می زد از روي تخت بلند شدم.
حرف توي دهانش ماسید. براي این که فکر ناجوري توي کله ي کوچکش نقش نبندد؛ به
سمتش چرخیدم. روي موهایش را بوسیدم. همان طور ساکت و با چشم هایی درشت شده
نگاهم می کرد... پیراهنم را از پشتی صندلی برداشتم... احتیاج داشتم نفس بکشم. متعجب
پرسید:
ـ کجا؟!
قدم به سمت در برداشتم و در حالی که رویم نمی شد توي چشم هاي پاکش نگاه کنم
گفتم:
ـ یه سیگار بکشم برمی گردم.
بهانه اي نگرفت؛ چون برایش گفته بودم که سیگار را ترك نمی کنم و از همه مهم تر این
که خودش هم می دانست سیگار براي جنین کوچکمان ضرر دارد. یکراست به سمت
انتهاي باغ رفتم و روي تاب نشستم. انگار نه انگار که رامتین با نگاهی به خون نشسته روي
تاب نشسته بود و نگاه بیش از حد سنگینش روي تنم جولان می داد. پاکت را از جیب
شلوارم درآوردم و بدون تعارف زدن، نخی آتش زدم و سعی کردم با پک هاي عمیق ذهنم
را منحرف کنم.
ـ تو یه آشغالی رهام... موندم چطور روت میشه جلوي من در بیاي؟

1400/07/21 17:43

دود محبوس در دهانم را توي هوا رها کردم و در حالی که به نقطه اي در فضاي تاریک رو
به رویم زل زده بودم پاسخ دادم:
ـ پس دیدي! کجا قایم شده بودي؟
تاب تکان محکمی خورد و تا به خودم بیایم یقه ي لباسم را توي دستان رامتین دیدم. با
چشم هایی تنگ نگاهش کردم.
ـ کثافت لجن چطور جرات کردي با زن مــن...
بی حوصله فریاد نیمه بلندش را قطع کردم:
ـ صداتو ول نکن بقیه می فهمن... خودت انتخاب کردي که با یه فاحشه زندگی کنی!
سیگار نیم سوخته ام را روي زمین رها کردم و با استفاده از بهت زدگیش دستانش را پس
زدم. از جا بلند شدم و توي تخم چشم هایش زل زدم. حداقل ده سانت از او بلندتر بودم.
سینه به سینه اش قرار گرفتم و در حالی که سعی می کردم تاثیر حرفم زیاد باشد گفتم:
ـ من ماریا رو از همه دنیا بیشتر می خوام... خواستم چشمتو باز کنم... فرداي عروسی میرم
و پشتمو نگاه نمی کنم... هر گلی زدي به سر خودت زدي.
نگاه عمیقم را به صورتش دوختم و با طعنه گفتم:
ـ داداش بزرگه!
از کنارش گذشتم. براي خودم هم عجیب بود که چرا هیچ واکنشی نشان نمی داد، اما
خودم به خودم فورا جواب دادم... رامتین داغان شده بود.
پا به داخل عمارت که گذاشتم تهمینه را با یک لیوان بزرگی نوشیدنی در حالی که از
آشپزخانه خارج می شد دیدم. نگاهی به دکمه هاي باز پیراهنم انداخت و پوزخند زنان از
کنارم رد شد. از فرصت استفاده کردم.
ـ رامتین تو حیاطه.

1400/07/21 17:44

بدون توقف شانه اي بالا انداخت.
ـ به من چه!؟
پشت سرش راه افتادم.
ـ خیلی داغونه!
روي دومین پله مکثی کرد.
ـ بازم به من ربطی نداره!
روي سومین پله راهش را بند آوردم و با حرص گفتم:
ـ پس به کی ربط داره! به صدف؟!
در حالی که لیوان را با احتیاط نگه داشته بود؛ سعی کرد کنارم بزند.
ـ چی تو سرته؟! چرا ولم نمی کنی؟!
دست هایم را باز کردم و جمله ي همیشگی را کوبیم توي فرق سرش. باید به خودش می
آمد؛ حتی اگر از من تا آخر عمر متنفر می شد.
ـ از زن هاي ضعیفی مثل تو حالم به هم می خوره. زن هایی که میدون رو خالی می کنن
براي رقیب! اونم چه رقیبی!
خشمی لحظه اي تنش را لرزاند. داشتم تحقیرش می کردم؛ اما حقش بود.
ـ برو بمیر رهام. عالم و آدم از تو حالشون به هم می خوره، اون وقت تو...
حرفش را قطع کردم:
ـ منو می شناسی! من می تونم هزار برابر از رامتین کثیف تر باشم اما می دونی چرا به ماریا
وفادارم؟! چون می ترسم از این که ناراحت بشه! چون چهارچشمی حواسش بهم هست!
چون با همه بچگی و سر به زیري بوي رقیب به مشامش برسه خون به دلم می کنه! چون
وابسته ي محبتشم. از همه مهم تر... اون زن که سنش خیلی از تو کمتره... کاري با دلم

1400/07/21 17:44

کرده که هیچ زنی... زشت و زیبا... کوچیک و بزرگ... به چشمم نمیان. اما از وقتی یادمه
تو مثل ماست بودي و فقط ارج و قُربِت پیش مامان و بابا مهم بود نه این که به چشم رامتین
بیاي.
راه را باز گذاشتم:
ـ حالا برو با خیال راحت تو اتاقت تخت بخواب و اجازه بده صدف بره آرومش کنه.
دندان هایش را روي هم فشرد و با حرصی وصف ناپذیر گفت:
ـ پس چی که میرم می خوابم! دله اي مثل رامتین ارزونی صدف هر جایی!
از کنارم با تنه اي رد شد. زیر لبی یک لعنتی گفتم و با سرزنش به مسیر رفتنش نگاه
کردم. دلم براي رامتین می سوخت. یقین داشتم و دارم که مرد و زن می توانند عامل
خرابی یا پاکدامنی یکدیگر باشند.
ناامید از تلاش مجدد در جا چرخیدم و خواستم از پله ها بالا بروم که تهمینه از کنارم به
ضرب رد شد و تنه ي دیگري به تنم زد، شنیدن فحشش لبخند به لبم آورد.
ـ بی شعور مریض!
این بار به مسیر رفتنش با لبخند خیره شدم. لیوان به دست به سمت در خروجی می رفت.
آرام و طوري که فقط تهمینه بشنود گفتم:
ـ روي تاب ته باغ نشسته.
لحظه آخر قبل از این که به طور کامل خارج شود جور خاصی نگاهم کرد که هنوز هم نمی
توانم درست متن نگاهش را ترجمه کنم. هر حالتی توي آن چشم هاي دوست داشتنی بود
به جز خصم.
نفسم را آسوده بیرون فرستادم و با قلبی که کمی آرام تر می تپید به سمت اتاقم رفتم.
ـ خدا کنه همون بشه که می خوام.

1400/07/21 17:44