پاسخ به
با احساس سردرد شدیدي چشم هایم را باز کردم و بدون مکث در جایم نشستم. براي ثانیه اي سرگیجه بدي سراغم آ...
اولین قدم فراتر از بوسه مان همان روز اتفاق افتاد. وقتی که صدف وارد خانه شد و توجه
همیشگی ام را ندید، شصتم خبردار شده بود که او راحت از کنار قهرمان نمی گذرد.
آن زمان به من می گفت زیادي حساسی اما حالا می فهمم حساسیتم ریشه در واقعیت
داشته و واقعا بعد از حضور رامتین صدف توجهش به من بیشتر شده بود... صدف هر دو
برادر را در کنار هم می خواست. علاقه اش به من و جایگاه تحصیلی و پسر ارشد بودن
رامتین را! که اگر می دانست من عزیز کرده ي پدرم، شاید اصلا به سمت رامتین نمی
رفت!
کافی بود کمی صبر کند و طمعش را براي مدتی خاموش کند! آن وقت می فهمید که
رامتین در چشم پدرم یک پسرخوش گذران و لاآبالی بیشتر نیست! مطمئنم وقتی این
موضوع را می فهمید دیگر سمت رامتین نمی رفت.
دستم را بدون آنکه روي کلید هاي پیانو فشار دهم، روي آن کشیدم. دلم عجیب شنیدن
صداي دلنشینش را می خواست؛ البته نه اینکه حتما صدف برایم بنوازد!
وقتی صداي پیانو در می آمد حس دلنشینی داشتم؛ دلم می خواست ساعت ها چشمانم را
ببندم و فقط گوش کنم.
دوباره به همان روز فکر کردم که روي راحتی هاي سالن نشسته بودم و با چشم هاي بسته
به موسیقی گوش نوازشش گوش می کردم که به یک باره قطع شد...
چشم هایم را باز کردم و به صدف چشم دوختم که با آن تاپ نیم تنه ي سرخابی رنگ رو
به من و پشت به پیانو نشسته و چشم هایش با زبان بی زبانی مرا فرا می خواند.
لبخند کجی کنج لبهایم نشست:
- باز چی تو سرته فتنه؟!
لبهایش را جلو داد:
1400/07/21 17:38