The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

بوسه ي گرم ماریا باعث شد چشم هایم را باز کنم. با خستگی دست هایم را باز کردم و
ماریا را به آغوش کشیدم. صداي خنده هاي ریز ریز و تلاشش براي بیرون آمدن از
آغوشم لبخند را بر لب هایم نشاند:
ـ همین جا بمون جوجه.
با صدایی که از شدت خنده جیغ شده بود گفت:
ـ چی؟ جوجه چیه؟ ولم کن خفه شدم.
حلقه ي آغوشم را شل کردم و ماریا در جایش چرخید:
ـ می دونی دوسِت دارم؟
یک چیزي مثل پیچک راه گلویم را بست. نفس کشیدن برایم مشکل شد؛ با هر جان
کندنی که بود گفتم:
ـ منم دوست دارم عزیزم.
ـ خب حالا که فهمیدي دوست دارم بلند شو و به این ظاهر ژولیده پولیدت یه سر و سامونی
بده. ما زودتر از تو بیدار شدیما.
نگاهی به شکم ماریا کردم و دست آزادم را روي شکمش گذاشتم و با حس این که من
پدر آن بچه ام لبخندي زدم و گفتم:
ـ هی توله... مامانتو اذیت نکنیا! این روزا خیلی استرس داره؛ تو دیگه *** بازي
درنیار.
ماریا با صداي بلند خندید:
ـ توله چیه رهام؟ با بچه درست صحبت کن.
ابرویی بالا انداختم:
ـ این که هنوز نیم مثقالم نیست

1400/07/21 17:44

#توییت ?♥️

در وصف دوست داشتنت همین
چند خط جمله #شاملو کفایت میکنه:
"مرگم باد!
اگر دمی کوتاه آیم..
از تکرار این پیش پا افتاده ترین سخن که:
دوستت دارم"

#حرف_دلم

1400/07/21 23:24

ببین
...من تو رو یه دریا دوست دارم
آخه دریا آبیه، صداش قشنگه، َپناهه، مهربونه،
...از همه مهم تر، زیاده... خیلی زیاد
!تموم هم نمیشه
من تو رو با اینهمه زیبایی،
.. یه دریا دوستت دارم??

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#عشق
#دلبرونه
#حرف_دلم

1400/07/21 23:52

1400/07/21 23:53

پاسخ به

صدا

#پیشنهادی
کاملش ک عالیه

1400/07/21 23:56

اندازه تموم بی نهایت هایع دُنیا
دوصت دارم∞❥??❤️


✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
شبتون پراز آرامش
#حرف_دلم

1400/07/21 23:59

.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌معنی
"با تو بودن" برای من "
به سلطنت رسیدن است.
چه قدر در کنار تو مغرورم?

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
عصرتون قشنگ قشنگا
#حرف_دلم

1400/07/22 16:07

.‌‌ ‌‌ ‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خُودَت‌را
دَریغ‌نکن‌ازمَن...
‌« #تُویــی∞»کِه‌'' احَسن‌الَحالِ‌تَرینی''..!?

#دلبرونه
#حرف_دلم

1400/07/22 16:15

.
••عشق همین است ؛
‹‹تُو♡›› می شوی
نیک‌تَرین ‹‹بَهانه››
برای تبِ تُند قَلبی که
‹‹مَجنون›› توست?? ••

#دلبرونه.‌‌
‌‌ •?♥️•࿐
#حرف_دلم

1400/07/22 16:16

پاسخ به

بوسه ي گرم ماریا باعث شد چشم هایم را باز کنم. با خستگی دست هایم را باز کردم و ماریا را به آغوش کشیدم...

هرچی... اصلا بگو قدر یه نخود... جنین انسان از همون دوران که داره تشکیل میشه حس
مادر و کسایی که باهاش حرف می زنن رو درك می کنه و بعدها همین ها شخصیت بچه
رو می سازه. می خواي بچم بشه از این بچه هاي بی تربیت؟
هضم حرف هاي قلبمه سلبمه ي ماریا برایم سخت بود. چینی به بینی ام دادم و آرام گفتم:
ـ من که نفهمیدم چی به چیه! انگاري گفتی بی تربیتی نکنم که اینم بی تربیت نشه. خیلی
خوب. جناب توله روي اعصاب مادرت پیاده روي نکن تا این مادرت که نفس ما هم هست
روانی نشود و به پر و پاي ما نپیچد؛ آخر می دانی توله جان... این خانم این روزها اضطراب
زیادي دارد ...
صداي خنده ي ماریا هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. با لبخند به خنده هایش خیره شده
بودم و به یکباره با بیشترین احساس ممکن گفتم:
ـ فداي خنده هات.
باز هم خندید و بعد آرام شد... لحظه به لحظه آرام تر و در نهایت طرح لبخندي روي لب
هایش نشست و مجبورم کرد عروسک کوچکم را تا آن جا که می توانم توي دست هایم
فشار دهم. آخ خدا... من گناهکار... چقدر این زن را دوست دارم.
به سختی از او جدا شدم و راهیش کردم تا به طبقه پایین و پیش خاتون برود. خودم هم
بعد از سر و سامان دادن به وضعیتم از اتاق خارج شدم. در را به آرامی بستم و دست در
جیب و سر به زیر به سمت پله ها می رفتم که صداي باز شدن در یکی از اتاق ها باعث شد
سرم را بلند کنم.
ـ رهام؟

1400/07/23 17:22

در جا چرخیدم و با دیدن صدف چشم هایم را تنگ کردم. پشت این لحن دلبر علامت
خطر بزرگی مشخص بود. مثل چراغ احتیاط با یک رنگ قرمز... منتظر ایستادم. با لوندي
به سمتم آمد و آرام گفت:
ـ صبحت بخیر عزیزم.
دستش را بالا آورد که مچ دستش را محکم گرفتم و محکم پیچاندم. از شدت درد اخم
هایش که نه... کل صورتش توي هم رفت:
ـ آخ... دستم رهام... تو چت شده؟
سرم را نزدیک گوشش بردم و در حالی که سعی می کردم صدایم بلند نشود و با خشمی
آشکار گفتم:
ـ هر بار که بهم میگی عزیزم دلم می خواد عق بزنم و تمام خاطرات مشترکمون رو بالا
بیارم و تفشون کنم تو صورتت. صدف دور و بر من نپلک... این قبري که بالاي سرش می
چرخی توش مرده نیست. دور و بر من نباش؛ وگرنه انقدر می زنمت که مردتو از زیر
دست و پام بکشن بیرون.
سرم را عقب کشیدم. چشم هایش خشمگین بودند. سري کج کردم و مچ دستش را با
ضرب ول کردم؛ با صداي بلند تري ادامه دادم:
ـ خود دانی!
با سرعت از شیطان بی حیاي خانه دور شدم. از آخرین پله که می گذشتم صداي صحبت
هاي با شوق ماریا را شنیدمم و لبخند زدم و لبخندم وقتی شدت گرفت که تهمینه را با یک
ظاهر جدید دیدم. چشم هایم ابتدا گرد شد؛ اما خودم را کنترل کردم و با شادي به جمع
سلام کردم. همه جواب سلامم را بلند دادند. نگاه پدرم را روي خودم حس کردم؛ جدا از
جمع و با صداي آرامی گفت:

1400/07/23 17:23

سلام.
هوم... پرچم اعلام پایان جنگ... عجب حس خوبی گرفتم از این سلام زیر لبی.
دوباره نگاهم را به تهمینه دوختم:
ـ سلام تهمینه خانم... چقدر این رنگ بهت میاد دخترخاله.
سرخ شد؛ درست مثل یک دختربچه ي کوچک. بعد از مدت ها لباسی به رنگ آبی فیروزه
اي به تن کرده بود.
رنگی که از تهمینه فرشته می ساخت.
ـ واي آره تهمینه جون... خیلی زیبا شدین امروز. واي دلم می خواد بوستون کنم.
جلوي جمع بلند شد و بوسه اي روي گونه ي تهمینه گذاشت. سرخی گونه هاي تهمینه
بیشتر و خنده اي جمع را پرکرد. صداي زیر لبی تهمینه را شنیدم:
ـ مرسی عزیزم.
نگاهش را به چشمانم دوخت. بعد از مدت ها در نگاه تهمینه رنگی از انرژي دیدم. خیلی
زود نگاهش را از من گرفت و مشغول ور رفتن با تکه نان جلوي رویش شد. ترجیح دادم
معذبش نکنم؛ در کنار ماریا نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
یک روز مانده به عروسی... برخلاف همه ي دامادها که این روزها را با خوشحالی خاصی
سپري می کنند، با حس بدي از خواب بلند شدم.
مخلوطی از استرس و غم. استرس براي خوب برگذار شدن مهم ترین مراسم زندگی ماریا
و غم براي این که بعد از اتمام مراسم باید از این خانه بروم... انگار همین دیروز بود که
دست در دست ماریا قدم در این خانه گذاشته بودم. صداي بالا آوردن و عق زدن هاي
مکرر ماریا وادارم کرد به سمت دستشویی بروم. این بار بیشتر از همیشه عق می زد. به

1400/07/23 17:23

خودم یادآوري کردم که من باید براي آن زن هم که شده تمام حس هاي بدم را دور
بریزم.
ـ هی خانم کوچولوي منو نگاه... حالت خوبه؟
با دست پشت ماریا را ماساژ دادم. کسی به در کوبید و بعد از آن صداي خاتون را شنیدم.
ـ رهام جان... چیزي شده؟
سرم را از دستشویی بیرون آوردم و بلند گفتم:
ـ نه خاتون... من پیشش هستم... شما برین.
کمی بعد ماریا عقب کشید، دست و صورتش را شست و به سمتم چرخید. خودش را در
آغوشم رها کرد و آرام گفت:
ـ من می ترسم.
دست هایم را دورش حلقه کردم.
ـ چرا خوشگلم؟
با بغض گفت:
ـ استرس دارم... نمی دونم چرا؟ اما از همه چیز می ترسم.
ـ کوچولوي خوشگل و ترسیده ي من. بیا بریم سر جات استراحت کن تا برات اون چیزایی
که دکتر تجویز کرده رو همراه با صبحانمون بیارم بالا. امروز براي خانم کوچولو بهترین
روز دنیا میشه. استرس هم نداشته باش عزیزم... تا وقتی من پیشتم نمی ذارم اتفاق بدي
بیفته. فهمیدي؟
سرش را بلند کرد و با نگرانی به چشم هاي زل زد. رنگ و رویش پریده بود. حق داشت...
مراسم مهمی را در پیش داشت و از همه مهم تر این که چند ماه بعد مادر می شد و همین
بزرگ ترین استرس دنیا بود.

1400/07/23 17:23

خب... بیا دراز بکش ببینم.
دستش را گرفتم و به سمت تخت بردم و بعد از اطمینان از راحتیش از اتاق خارج شدم.
زیر لب شعر محبوب ماریا را زمزمه کردم تا به آشپزخانه برسم. خدمتکارها مشغول کار
بودند. با لحن مهربانی به آن ها سلام کردم و یکی یکی "آقا رهام خوش اومدین و
صبحتون بخیر" تحویل گرفتم.
ـ سینی صبحانه مفصل برام آماده کنید. ماریا بالا منتظرمه.
خدمتکار کوچک خانه؛ همان که مچش را با رامتین گرفته بودم، لبخند شیرینی زد و سمتم
چرخید. زیاد از او خوشم نمی آمد؛ اما این لبخندش را دوست داشتم... با صداي بامزه اي
گفت:
ـ چشم آقا رهام... سر جـمـ...
ـ همه بیرون! زود.
لبخندم از بین رفت و به سمت رامتین که با خشم عجیب و غریبی به جمع نگاه می کرد
چرخیدم.
ـ بیرون! کر شدین مگه؟
علامتی به خدمتکارها دادم و ابروهایم را در هم کشیدم. باز چه مرگش شده بود؟ در
آشپزخانه خالی به رامتین نگاه کردم و این مرد برادر من بود. قدیم تر ها مهربان بود،
جذاب بود، خوش پوش بود؛ اما حالا ژولیده و عصبی به من نگاه می کرد.
زیر چشم هایش از بی خوابی شبانه گود افتاده بود. قبلا ظاهرش خیلی برایش مهم بود.
این مرد برادر من بود.
کسی که قبل ترها با همه عصبانیت و خشمی که داشت با لبخند به خانه می آمد. پاي به
گردش رفتنش همیشه خوب بود و یک طور عجیبی دوست داشتنی و مغرور بود. سال ها

1400/07/23 17:23

بود که دلم آن برادر را می خواست؛ نه مردي با این شخصیت متزلزل با یک قلب شکسته
و ظاهري اشتباه.
از صورت خشمگینش ترسیده بودم؛ اما با تلقین این که رهام تو نباید بترسی سر جایم
ایستاده بودم. آب از سر من گذشته بود؛ چند وجبش فرق نمی کرد! می کرد؟ کار اشتباه و
فعل حرام انجام شده بود؛ دیگر ترس معنی نداشت.
رامتین با گام هاي بلند خودش را به من رساند و در حالی که یقه ي لباسم را در دست می
گرفت گفت:
ـ من چه مرگمه لعنتی؟
در پس تک به تک کلماتش دردي نهفته بود و این را فقط من درك می کردم. دست هایم
را دور مچ دستانش حلقه کردم و یقه ي بی نواي لباسم را بیرون کشیدم.
ـ چه مرگته؟ هر کی ندونه فکر می کنه عاشق و دلخسته ي اون هرزه ي خیابونی بودي.
فریاد کشید:
ـ رهام!
صداي رهام گفتنش باعث شد خدمتکارها نزدیک آشپزخانه شوند. با صداي هین گفتن آن
ها در جا چرخید:
ـ شما آشغالا هنوزم این جایید؟ نکنه تک تکتون رو باید اخراج کنم؟ گمشید تو حیاط!
مطمئنا صداي نعره هایش به گوش ماریا رسیده بود. بی توجه به خشم رامتین، رو به مهین
گفتم:
ـ مهین خانم بمون شما... گفتم سینی رو آماده کن و ببرش براي ماریا... حالش خوب
نیست... خاتون رو بفرست پیشش. فهمیدي؟ به خانم میگی براي یه خرید فوري با داداشم
رفتم بیرون. واي به حالتون اگه یه کلمه از این آشپزخونه بره بیرون.

1400/07/23 17:24

با ترس سري تکان دادند و من دست رامتین را گرفتم و کشیدم.
ـ اگه همون یه ذره آبروي نداشتت برات مهمه بیا بریم تو اون کلبه ي لعنتی ته باغ.
رامتین که انگار تنش براي یک دعواي حسابی می خارید با صداي بلندتر گفت:
ـ دستمو ول کن نفهم. من دارم خفه میشم.
قلبم به درد آمد؛ اما به اجبار محکم تر از قبل دستش را گرفتم و گفتم:
ـ رامتین به خداوندي خدا همین جا دهنمو باز می کنم و هر چی که می دونم رو به همه
میگم. پس راه بیفت.
ـ تو یه الف بچه داري به من زور میگی؟
پوزخندي زدم:
ـ من زور میگم؟ د نفهم داري آبروي بابا رو پیش اینا می بري؟ می فهمی؟ اینایی که دو
فردا دیگه بشینن و این ور و اون ور بگن بدبخت شدي. د گمشو تن لشتو ببر سمت
حیاط...
جلوتر از خودش راه افتادم. به اجبار با کمی فاصله از من راه افتاد. هر دو صبر کردیم تا از
آن عمارت نفرین شده دور شویم. وارد کلبه شدم. تخت به هم ریخته و وسایل کج و کوله
نشان از زندگی موقتی رامتین در آن کلبه داشت. بعد از ورود به کلبه از آن رامتین وحشی
فاصله گرفت و لبه ي تخت نشست.
با اینکه دلم برایش می سوخت اما حرفم را زدم:
ـ حالا بیا... بیا بزن؛ بیا بکش... بیا فحش بده تا خالی شی. ولی به اون خونه و آدماش هم
فکر کن. چرا رامتین؟ چرا یه بار هم که شده سر و سامونی به این زندگی نکبتی نمیدي؟
سرش را که بلند کرد اشک هاي جمع شده در چشمانش را دیدم.
ـ چرا رهام؟ تو بگو چرا همیشه سایه ي نکبتیت توي زندگی منه؟ هان؟

1400/07/23 17:24

جوابش را ندادم، تنها نگاهم به آن چشم هاي سرخ و اشک آلود بود که صاحب آن چشم
ها با سماجت می خواست مانع ریختن آن اشک ها شود. گویی شخصیتش باشند. بلندتر
فریاد کشید:
ـ آخه چرا لعنتی؟ حالم ازت به هم می خوره. حالم از تو لعنتی به هم می خوره.
بلند شد. این بار مانعش نشدم. یقه ام را گرفت و هلم داد توي دیوار و توي صورتم فریاد
کشید:
ـ خسته ام. می فهمی؟ خسته.
صدایش آرام شد:
ـ تو... تو یه آشغال عوضی هستی که حتی نمی تونم فکر مرگت رو به سرم راه بدم. ازت
بدم میاد؛ حالم از وجودت به هم می خوره. شب و روزم خلاصه شده توي تو. نه خونه طاقت
میارم نه سر کار. توي حجره هم تمرکز ندارم و فقط به این فکر می کنم من کی رو توي
این زندگی دارم؟ دو تا زن دارم که هیچ کدومشون منو دوست ندارن. دومی که به پشه ي
نر هم نخ میده و من خاك بر سر براي آروم کردن خودم به هر آت و آشغالی چنگ می
زنم. زندگیم شده یه کلاف بی سر و ته. حالم از این چیزي که الان هستم به هم می خوره.
توي دوره اي که باید همه چیز داشته باشم هیچ چیز ندارم. نه بچه، نه آرامش و نه زن و
زندگی و باعث اینا...
جمله هایی که باید خیلی وقت پیش می گفتم را توي صورتش پرت کردم:
ـ باعث همه ي اینا تویی. می فهمی؟ خود تو. هیچ *** توي این گندابی که توش دست و
پا می زنی مقصر نیست. هیچ وقت قدر زنت رو ندونستی. قبول دارم؛ تهمینه هیچی بلد نبود
از زن بودن؛ از این که چطور شوهرش رو تو دستش نگه داره. اما تو هم مرد نبودي
رامتین. که اگه بودي حواست به تهمینه می بود و راه و رسم زندگی رو یادش می دادي. نه

1400/07/23 17:24

که به فکر این باشی که کمبوداي زندگیت رو با هر هرزه اي پر کنی! من کور و کر صدف
بودم... عاشقش بودم؛ به خاطر اون داشتم تو رو به کشتن می دادم و... اما تو چی؟ رامتین
توي *** ر...ي توي زندگیت و حالا اومدي یقه ي منو می گیري که ته ته جمله هات
برسه به این که مقصر زندگی سگیت منم؟ ها؟ چرا به خودت نمیاي رامتین؟ آره من بی
شرف آخرین تیرم رو زدم که بهت نشون بدم زنت ... همون صدف بی حیا و بی آبرو توي
خونت به من هم که برادرتم رحم نداره. اینو بفهم و یه کم دور و برتو نگاه کن تا اونایی
که واقعا تو رو می خوان داشته باشی.
صداي بوق ماشین و به دنبال آن صداي بلند صحبت کردن خواهرانم آمد:
ـ اهالی خونه... درا رو باز کنید ما دو تا خواهر اومدیم که این عمارتو یه بار دیگه...
ـ اه باز این شروع کرد. داره داستان سرایی می کنه. برو اون ور ببینم... عروس خانم... آقا
داماد... کجایید؟
لبخند کمرنگی از شیطنتشان روي لبم مشست؛ اما همان هم با واکنش رامتین محو شد.
سرش که روي شانه ام نشست و هق هق تلخش را شنیدم احساس مرگ کردم.
دستم مشت شد. همه ي این اتفاقات لعنتی از ابتدا تا به انتهایش تقصیر من بود، هر چقدر
هم که می خواستم آن را با دیگران تقسیم کنم! پر از حس هاي گوناگون و مختلف؛ با
حرص، بغض و درد گفتم:
ـ رامتین؟
خودش را از من جدا کرد و در حالی که تند اشک هایش را پاك می کرد به سمت در رفت.
انگار به بهانه اي می خواست از من دور بماند. من با برادرم چه کار کرده بودم؟
ـ رامتین صبر کن.
ـ رامتین صبر کن.

1400/07/23 17:24

می خوام تنها باشم رهام. برو بیرون.
در را باز کرد و نگاه فراري از منش را به زمین دوخت. هنوز حرف هایم را نزده بودم؛ به
سمت در رفتم و با صدایی که از شدت عصبانیت خش دار شده بود، گفتم:
ـ یه چیزي میگم و میرم رامتین. بگرد و اون چیزي که لیاقتت رو داره پیدا کن. تو چیزي
کم نداري که اون هرزه آویزونت باشه. اینو اگه من سال ها پیش فهمیده بودم، حالا نه تو
دچار این مشکل بودي و نه من تو این عذاب لعنتی دست و پا می زدم. تو ویلاي شمال
قسم خورده بودم بهت ثابت کنم که صدف زن زندگی نیست. من همه ي تلاشم رو کردم...
باقیش با خودت.
خودم را از در کلبه به بیرون پرت کردم و همان طور که به سمت خانه و اتاق آرامش
بخش و ماریاي عزیزم می رفتم به ویلاي شمال فکر کردم. سرم را به زیر انداختم و به
فریادهایمان؛ به صحبت هایمان و به کتک هایی که زدیم و خوردیم فکر کردم. همان جا
بود که به رامتین گفتم فرصت بدهد براي این که ثابت کنم صدف آن کسی که او فکر می
کند نیست. همان جا بود که نقشه ام را نصفه و نیمه باز کردم و برایش خیلی چیزها را
توضیح دادم. همان جا بود که قسم خوردم پاي صدف را از زندگی این خاندان پاك کنم.
من همه ي تلاشم را کرده بودم... رامتین باید می فهمید تهمینه زن زندگی و همراه
همیشگی اوست؛ نه آن صدف لعنتی.
ـ رامتین کو؟
سرم را بلند کردم. اخم هایم را درهم کشیدم:
ـ موشو آتیش زدم انگاري... من چه می دونم!
ـ بیخود کردي... خودم دیدم از کلبه اومدي بیرون... حتما اون جاست.

1400/07/23 17:25

نگاهی به کلبه کردم و بعد شانه اي بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. نیشخندي زدم و با
خودم فکر کردم: "فقط کافیه پاتو بذاري کلبه. اون وقت رامتین زنده زنده قورتت میده."
برعکس فکري که به خاطرش خنده ام گرفته بود پشت سرم راه افتاد:
ـ رهام؟
جوابش را ندادم.
ـ چرا باورم نداري؟
خنده ام عمیق شد. می خواستم آن قدر تمسخر آمیز بخندم که خودش دمش را بگذارد
روي کولش و برود؛ اما به جایش صداي ناراحت مهین را شنیدم:
ـ آقا خانم الان معدشون درمیاد به خدا. داره می میره انقدر بالا آورده. بهتر نیست ببرینش
دکتر؟
لب هایم را به هم فشار دادم و به سرعت و بی توجه به شیطان مجسم خانه به سمت پله ها
پا تند کردم. صداي عق زدنش را از آن فاصله هم می شنیدم:
ـ ماریا؟
صداي خاتون به گوشم رسید:
ـ این جاست پسرم. هول نکن بابا... استرس عروسیه دیگه مادر.
خندید و به سمت در اتاق خودش رفت. درك بالاي خاتون براي تنها گذاشتنمان را دوست
دارم. وارد اتاق شدم و باز پشتش را ماساژ دادم:
ـ این *** داره میره رو اعصاب باباش. اصلا به جبران این همه اذیتش... همین که به
دنیا اومد تا دو سال حق نداره حرف بزنه.
آبی به صورتش زد. سرش را بالا آورد و بی حال خندید. لبخند زدم:
ـ چیه؟ می خندي وروجک؟

1400/07/23 17:25

کو خریدت؟
ـ آقاهه گفت شما دامادي؛ بهت هیچی نمیدم. برو بگو ولیت بیاد.
لبخندش عمق گرفت. دست بردم و به آغوشش کشیدم و تا تخت بردمش. سینی را دوباره
روي پایش گذاشتم. لب و لوچه اش را جمع کرد و خواست بهانه بیاورد که گفتم:
ـ هیش... تو تنها نیستی. مجبوري بخوري... اصلا خودم برات لقمه می گیرم.
لقمه ي اول را گرفتم و با خنده گفتم:
ـ دهنت رو باز کن هواپیما بره تو آشیانه.
تخس شد:
ـ نمی خوام.
ابرویی بالا انداختم:
ـ که نمی خواي؟
انگشت هایم روي شکمش نشست و آماده بودم براي یک قلقلک حسابی که جیغ کشید:
ـ غلط کـر...
لقمه را بردم توي دهانش و مجبور شد آن را بخورد. با همین روش کل صبحانه را توي
حلقش ریختم. من معتقدم توي بدترین بیماري ها محبت نقش دارد. تهوع حاملگی و ویار
که اتفاق مهمی نیست.
نزدیک ظهر بود که صداي صحبت چند نفر در حیاط پیچید. سر ماریا را با صحبت هاي
خوب گرم کرده بودم و خمار خواب توي تخت افتاده بود و من هم محو چهره ي خواب
آلوده اش. با گیجی گفت:
ـ صداي کیه؟
صدایی از حیاط شنیده شد:

1400/07/23 17:25

آبجی ماریا؟
چشم هاي ماریا به آنی باز شد:
ـ محمده.
ذوق کرد و می خواست هول زده از جا بلند شود که دست گذاشتم روي سینه اش:
ـ هاي هاي... کجا؟ چته یهو می دویی؟ به وضعیتت فکر کن.
لب هایش را برچید:
ـ رهام...
اخم کردم و با جدیت گفتم:
ـ هیش... آروم بلند شو. خیر سرت حامله ایا!
به آرامی بلند شد. دستش را گرفتم و با هم از پله ها پایین رفتیم... براي استقبال از
برادرزن و خواهرزن و پدرزنم... به اضافه اي شاهین و مادرش. جمع دوستانه ي ما جمع
جمع می شد!
چشم گرداندم... خبري از پدر ماریا نبود. یعنی دلش نخواسته بود حتی براي جشن
عروسی دخترش بیاید؟ ماندانا با ذوق جلو آمد.
ـ آبجی جون... الهی دورت بگردم من.
محمد و ماندانا به نوبت ماریا را به آغوش کشیدند و من با شاهین و مادرش احوال پرسی
کردم. بعد از آن محترمانه تر با محمد و همسر ماندانا و خود ماندانا احوال پرسی کردم.
ـ به به... ببین کی این جاست. خوش اومدین.
چشم هاي ماندانا و محمد در آنی گرد شد. صدف با ظاهري عجیب براي استقبال آمده
بود. سرم را به زیر انداختم؛ شاهین بلافاصله صدف را از روي توصیفاتی که از من شنیده

1400/07/23 17:25

بود، شناخت. حتی خاله هم او را شناخته بود که جز یک سلام زیر لبی چیزي به صدف
نگفت.
ـ خوب هستید؟ شما باید خانواده ي عروس گلمون باشید.
دلم می خواست با مشت بر دهان صدف می کوبیدم؛ به زور جلوي خودم را گرفتم. ماندانا
با بی میلی با صدف روبوسی کرد و محمد از همان فاصله تنها سلامی داد. با لحن خشکی رو
به صدف گفتم:
ـ صدف بابا رو صدا بزن و بگو بیان پایین.
صدف لبخند از ته دلی تحویلم داد:
ـ باشه عزیزم.
ماریا به سمتم چرخید و درست کنارم ایستاد و طوري که کسی جز خودمان نشنود، گفت:
ـ این چرا این طوري می کنه رهام؟ داداش من هنوز براي دیدن این جور تیپا بچه س.
سینه اي صاف کردم و بلند گفتم:
ـ بفرمایید تو. سرپا نگهتون داشتیم... الان بابا هم میان.
آرام رو به ماریا گفتم:
ـ این یه کتک مفصل می خواد... احمد جان بیا این جا.
با اشاره من احمد (شوهر ماندانا) به سمتم آمد. با هم از جمع فاصله گرفتیم.
ـ بابا کو؟
سرش را از روي تاسف تکان داد:
- چی بگم!؟ هر چی اصرار کردیم گفت نمیام که ماریا خجالت زده نشه جلوي خانواده تو.
از قضاوت زود هنگامم شرمنده شدم. ضربه اي به بازوي احمد زدم:
- به ماندانا بگو اگر ماریا پرسید یه جور بگه که زیاد ناراحت نشه.

1400/07/23 17:25

سرش را تکان داد؛ با هم به داخل خانه رفتیم و خواهرهایم را در حال احوال پرسی با
خانواده ي ماریا دیدم. پدرم سلانه سلانه از پله ها پایین آمد و با همان لحن سخت
مخصوص خودش با مهمان ها صحبت کرد. چقدر خوب بود که آبرویم را جلوي مهمان
هایم حفظ می کرد.
مریم به سمت من آمد و با نگرانی گفت:
- ماریا چیش شده داداش؟ رنگ به رو نداره! خواستیم با سارا بیایم تو اتاقتون که خاتون
گفت دورشو شلوغ نکنیم.
به او اطمینان دادم که حال ماریا خوب است و این تهوع ناشی از استرس عروسی و همین
طور بارداري ماریا است.
مدام در گردش بین آشپزخانه و سفارش به مهین و باقی خدمتکارها بودم. دوست نداشتم
چیزي کم داشته باشند. شاهین در سخت ترین روزها من را تنها نگذاشت. براي محبت
هایی که در حقم کرد هم که شده بود، باید بهترین پذیرایی را از او و مادرش به عمل می
آوردم. بعد از اطمینان از پذیرایی کنار مادر شاهین نشستم:
ـ خوبین خاله؟
با لبخند محبت آمیزي جوابم را داد:
ـ تو خوبی پسرم؟ من خوبم... شکر خدا. ماریا جان تو خوبی مادر؟
ماریا محجوبانه پاسخ داد. تهمینه به آرامی از پله ها پایین آمد. این کجا و آن شیطان لعنتی
کجا. تونیک و شلواري با رنگ شاد به تن کرده بود و شالی روي موهایش انداخته بود. با
افتخار گفتم:
ـ خاله اینم عروس خانواده ي ما تهمینه خانم.

1400/07/23 17:26

مراسم احوال پرسی بار دیگر اجرا شد. تهمینه با قدرشناسی نگاهم می کرد... ماریا هم در
ادامه ي صحبت هایم گفت:
ـ واي خاله نمی دونید چه جاري خوبی دارم که ...
با این که برخورد آن چنانی با هم نداشتند؛ اما ماریا و من تا می توانستیم تهمینه را بالا
کشیدیم. جایگاه واقعی زن رامتین در این خانواده براي اوست و من هر طور شده بود
عزتش را به او برمی گرداندم.
از مریم شنیده بودم که آن اوایل کار رامتین و تهمینه تا پاي طلاق هم کشیده شده بوده اما
با پادرمیانی پدر و دخترها طلاق نگرفتند. نگفته می دانستم پاي صدف در میان بوده وگرنه
رامتین مشکلی با تهمینه نداشته و ندارد! آنها حتی هم خانه هم محسوب نمی شوند چه
برسد به زن و شوهر! تهمینه اي که خیلی قبل تر فروپاشیده بود، اصراري براي برهم زدن
خاکسترش نمی توانست باشد، مگر توسط صدف! مار خوش خط و خالی که تنها گذر زمان
چهره واقعی اش را به من نشان داد. شاید اگر از خود رامتین نمی شنیدم واقعا فکر می
کردم، صدف مجبور به ازدواج با رامتین شده است!
جمعمان با آمدن رامتین که مغموم و در خود فرو رفته بود کامل شد. با دیدن مهمان ها
لبخند نیم بندي زد.
ـ خوش آمدین.
با افتخار گفتم:
ـ داداش بزرگم رامتین جان.
صدف با اخم کنار رامتین نشست. از این که این طور رسمی و پر از احترام معرفیش نکرده
بودم داشت از ته وجود می سوخت.

1400/07/23 17:26