The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

??یاد بادا که دلم مشتاق دیدار تو بود
روز و شب در طلب و هر لحظه بیدار ?تو بود
دیدگانم را چه دانی که دگر سوئی نیست
به فدایت ، که آن هم گرفتار تو بود . . .

#الهه_ی_ناز

•═،━━❈═❅?❤❅═❈━━═•
#دلبرونه
#حرف_دلم

1400/09/03 22:42

صبح آمد و من منتظر یارم
از شب به سحر یڪسرہ بیدارم

ڪَربڪَذرے ازڪوے دلم اے یار
یڪ بار بـــدہ فرصت دیدارم...

✍️هوشنگ ابتهاج
#صبحتون_بخیر_شادی
#حرف_دلم

1400/09/04 09:04

???

❣چرا باید شوخ طبع باشیم و نشاطمان را حفظ ڪنیم؟

چون ! زنها قلب خانه اند !

?زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد ؛
? زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ؛
?اگر صورتشان را آرایش کنند ؛
?اگر لباس های شاد بپوشند ؛
زندگی در خانه جریان پیدا می کند ...
?زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ،
اگر شوخی ڪنند ، بخندند ، همه اهل خانه را
به زندگی نوید می دهند

?اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد
?حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد ؛
?اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد ؛
?تمام اهل خانه را به غم کشیده است ...

✨آری زن بودن دشوار است ...
زنان ارمغان آور شاد گذشت و خنده اند
یادمان نرود قلب خانه باید بتپد!
آقای محترم مواظب قلب خانه‌ات باش

#پندانه
#نشاط
#حرف_دلم

1400/09/04 11:42

ده فرمان برای حرمت به خویشتن:

1- با آنان که موجب می‌شوند درباره خودت احساسی نامطلوب داشته باشی نشست و برخاست مکن.
2- نکوشید رفتار نابجای افراد را توجیه کنید.
3- با آنان که از خودت نامتعادل ترند معاشر مباش.
4- همه روزهای عمرت به جسمت اعتماد کن، ذهنت به تو خیانت می کند.
5- همواره مجازی نه بگویی نظرت را تغییر دهی و احساس واقعی‌ات را بیان کنی.
6- آنچه به خود روا مداری به دیگران نیز روا مدار.
7- نباید بیش از توانت ایثار کنی.
8- آنچه دیگران درباره ات می اندیشند چندان اهمیتی ندارد.
9- هر جا هستید ضیافت آنجاست.
10- همه روزهای عمرت باید خود را تحسین کنی.
#حرف_دلم

1400/09/04 11:42

#هردو_بدانیم

❣راهـ‌های حفظ چهـارچوب اَمن خونـه(زن وشوهری)❣


مشکـوکــ نبـاشیـد

بنـای زنـدگی تـان را بـر اعتمـاد به یکـدیگـر بگـذارید. مـدام او را کنتـرل نکنیـد. در هر حرکـت سـاده همسـرتـان به دنبـال بـدبینـی نبـاشیـد.

ایـن عـادت که همـه شمـاره تلفـن‌ها را کنتـرل کنیـد. پیامکـــ‌ها را بخوانیـد و یـا از او بپـرسیـد چـی خریـدی؟
کجـا خریـدی را کنـار بگذاریـد.

خودتـان را از تصـورات بدبینـانه خلاص کنیـد. برای اینـکه او را درکنـار خودتـان داشتـه باشیـد بایـد کارهـای مفیـدتری به جـز کنتـرل همسرتـان انجـام بدهیـد
━━??━━┓
?
#پندانه
#همسرانه
#حرف_دلم

1400/09/04 11:42

??

براي خوشبخت بودن در يك رابطه لازم است هر روز پيام #مثبت دريافت كنيد.
بيان جملاتی نظير :
?دوستت دارم
?دلم برايت تنگ شده
?احساس خوبی به من ميدهی
?يا خريد يك هديه
می‌تواند عشق را شعله‌ور كند.

فراموش نكنيد مردان بيش از زنان به شنيدن اين مسايل نياز دارند
در ميان زوج‌هايي كه زنان به همسرشان ابراز احساس نميكنند، ميزان طلاق 2 برابر است.
#پندانه
#حرف_دلم

1400/09/04 11:44

دنبالِ مـردی نباش که موهاتُ ببافــه....⁣
مـردی رو بخواه که بتونی بدونِ ترس باهاش رویـا ببافـی....⁣
مـردی که بلـد باشه برات لاک هایِ رنگ و وارنگ بزنه خیلی جذابه ولی از اون جذاب تر مردیه بتونه کـه دنیاتُ، خواب هاتُ رنگی کنه....⁣
مردهایِ زیادی بلـدن درِ ماشین رو برات باز کنن اما⁣
مـردایِ کمی هستن که بلد باشن گره هایِ کورِ اخم هاتُ، گرفتگیِ دلتُ باز کنن...⁣
میشه کفشِ پاشنه دار پوشید و برایِ زمین نخـوردن به مـردهایِ زیادی تکیه کرد اما مردی که تکیه گاهِ روزهایِ بی کسی ات باشه و پناهِ بی پناهیات کجا و مردهایِ موقتیِ یه روزه و یک ماهه کجـا....⁣
عزیــزم⁣
مردهایِ زیادی هستنـد که بلـدن با کارایِ جذاب سرِ ذوقت بیارن اما⁣
موقتـی و زودگذرن....⁣
جذابیتشون یه جایی ته میکشـه....⁣
میدونی آخه آدما از یه جایی به بعداز خودشون نبودن، از خوب بودن هایِ الکی و اجباری خسته میشن....⁣
اونوقته که یا میــرن یا بـد میشن....⁣
اما مـردهایِ واقعی⁣
اون هاییِ که بلـد نیستن خیلی کارایِ فوق العاده انجام بدن⁣
همونا که میتونن امروزتُ بسازنُ فـرداتُ....⁣
و اومـدن که بمـونن....⁣
اونایی که با تمامِ معمولی بودنشون، جـذابن و با همه یِ سادگیشون فوق العاده....⁣
این مـردا یه قلبِ صاف دارن که تقدیمت میکنن و "دوستت دارم"هاشون نفوذ میکنه تهِ تهِ روحت و عشق ته نشین میشه تو دلت....⁣
اگه یکی از همین هارو داری، یه جایِ خوب تو دنیات قایمشون کنُ تا میتونی دوسشون داشته باش....⁣
خدا تعداد محدودی ازشون ساخته و یه نمونه اشُ واسه تـو کنار گذاشته....⁣
از دستش نده...⁣
⁣.
فاطمه صابری نیا
#حرف_دلم

1400/09/04 11:46


﮼جَِاَِنَِاَِ‌دَِلَِمَِ‌بَِبَِرَِدَِیَِ‌دَِرَِ‌قَِعَِرَِ‌جَِاَِنَِ‌نَِشَِستَِیَِ??


#دلبرونه
‌#حرف_دلم

1400/09/04 11:47

سلام صبح آدینه تون بخیر خانوما

1400/09/05 07:24

ساعتِ رو دیوارمون چند وقته
نه زندست نه مرده
صبحا تنظیمش میکنم و دوباره که نگاهش میکنم میبینم باز عقب مونده
خواب نمونده ها،
عقب مونده...
عقب موندن با خواب موندن فرق داره
خواب که بمونه
میدونی تمومه
میدونی باید ولش کنی و یه باطری نو جاش بندازی،
عقب که میمونه ولی
تموم نیست
حتی مثل اولاش که شروع کرده بود به کار کردنم نیست،
یه چیزی شبیه ِ حد وسطشه،
که نه دلت میاد ولش کنی و یه باطری نو جاش بندازی
نه توانایی اینو داری شبیه روزای اول بکنیش...
یه سری رابطه ها میمیره
وقتی میمیره تو میدونی باید ولش کنی
و جاشو با یه آدمِ جدید یه رابطه یِ تازه عوض کنی،
یه سریا ولی هستن که نه مرده ان نه زنده؛
فکر میکنی زنده ان
یعنی برایِ زنده بودن و زنده موندنشون هرکاری میکنی
ولی وقتی دوباره بهشون نگاه میکنی
میبینی نه هیج شباهتی به یه رابطه زنده و در جریان ندارن.
به ساعت رابطتت نگاه بنداز،
یادت نره
یه ساعت مرده
بهتر از یه ساعت عقب موندس
که هر لحظه امید به درست شدنش داری...

#حرف_دلم

1400/09/05 09:55

همیشه میگفت "دلت خزون نشه الهی"
میگفتم "دلم مگه خزون میشه؟"
میگفت " اره تا حالا شده دلت انقدر بگیره که ندونی کجا بری به دادِ دلت برسی؟! ندونی چجوری از خاطرات زرد شده ات، فاصله بگیری؟! "
گفتم: آره شده دلم بگیره ولی راه چاره براش داشتم همیشه.
خندید گفت "پس الهی خزون نشه دلت که بیچاره بشی..."
دلم میخواست الان میدیدمش بهش میگفتم "خزون شده دلم بَد"
بگم بهش که فهمیدم " غم خِش خِش میکنه توی خزونِ دل"
#حرف_دل

1400/09/05 09:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

در ازدحام دنیا،
اگـر انسانی را یافتی که تـو را می‌فهمد،
رهایش نکن.
آن‌ها که ما را نمی‌فهمند،
بی شمارند
#حرف_دلم

1400/09/05 10:01

??
پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:‌‌‌‌‌

گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌.
این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌.
اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌.
ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند.
یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌.
روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.»

این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌:
درندگی
وحشی‌ بودن‌
و حیوانیت
‌شناخته‌ میشود‌
اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید

هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب!....
#حرف_دلم

1400/09/05 10:02

حرف‌های خود را از 3 صافی عبور دهید!
شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:
“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت…”
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟”
گفت: “کدام سه صافی؟”
– اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟
گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
سری تکان داد و گفت:
“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.”
گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”
– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟
– نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.
#حرف_دلم

1400/09/05 10:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#اربـــــ♡ـابم_باش

#1


تمام تنم بخاطرکتکای دیشب کوفته وزخمی بود بخاطر اینکه نتونسته بودم پول
بیشتری براش ببرم تامیتونست کتکم زد ازاین مردکه اسم پدر رو یدک میکشه
متنفرم صدای حال بهم زنش بلند شد :کدوم گووووری هسی دخترررره ی تنه
لششش پاشوو برو دنبال کارت
لباس هامو عوض کردم و قفل دروباز کردم همیشه قفل میکردم چون به یه ادم
معتاد اعتمادی نبود آخ
مامان کاش بودی و زخمای تنمو میدیدی از اتاق بیرون رفتم مشغول ساختن
خودش بود نگاهی تو یخچال کردم هیچی براخوردن نبود دلم ضعف میکرد
وهمه ی پولامو دیشب منوچهر ازم گرفته بودنمیتونستم چیزی بخرم و شکممو
سیر کنم بافکر اینکه اولین دشت امروزو خرج خودم میکنم کفشامو پام کردم و
بیرون اومدم کاش جایی بود ک برم و باهمیشه ازاین خرابشده دوربشم دستی
به موهای پرکلاغیم کشیدم و کردمشون تو مقنعه ودر کوچه رو باز کردم با
دیدن ادمای جلوی در سرجام خشکم زد لرز بدی به جونم افتاد یادروزی افتادم
که چنتا از رفیقای منوچهر برای عیش ونوش اومده بودن خونه ما یکیشون که
بد مست کرده بود اومد توحیاط منم کنار حوض مشغول شستن ظرف بودم که دستی دور دستم حلقه شد بوی الکلی که کوفت کرده
بود داشت حالمو بهم میزد ازطرفی هم ازترس بدنم به لرز افتاده بود که جیغی کشیدم و
ظرفاازدستم افتاد و شکست شروع کردم به دست وپازدن وتلاش برای فرار
ازدستش که فایده نداشت وتنها امیدم منوچهر بود که صدای خنده های مستانه ش گوش همسایه
هارم کرکرده بود اشکام جاری شدو بیشتر دستو
پازدم تا چشمم به خورده شیشه های روزمین افتاد با بدبختی خودمو از دستای
کثیفش بیرون کشیدم ویه تیکه شیشه تو بازوش فرو کردم وبا تمام توانم دوییدم
توی اتاقمو دروبستم و تا صبح بیرون نیومدم...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#2


با دیدن جوان قدرتمند روبه روم تمام صحنه های اون شب مثل فیلم از جلوی
چشمم رد شد اما این مرد کجا و اونا کجا!
کت و شلوار مشکی رنگی تنش بود وبلوز سفید رنگی از زیرش پوشیده
بود عینک افتابیش رو دستش گرفته بودوبوی عطر تلخ ومردونه ش آدمو مست
میکرد برای یه لحظه ازتعجب ابروهام بالاپرید همچین ادمایی هستن که با
منوچهر کارداشته باشن؟مگه میشه؟دونفر دیگه سمت چپ و راست مرد ایستاده
بودن که مثل خودش اندام ورزیده وقد بلندی داشتن.کت وشلوار مشکی جفت
تنشون بودو روی چشماشون عینک داشتن به نظر میومد محافظی بادیگاردی
چیزی باشن تا اینکه یکیشون به زبون اومدوسراغ منوچهر و گرفت از
فکروخیال بیرون اومدم وبایه جواب سرسری بهشون از خونه خارج شدم

1400/09/06 00:45

جای
کمربند روی پام حسابی دردمیکردولنگان لنگان راه میرفتم تا اینکه
سرکوچه یادم افتاد کوله پشتی وسایلمو یادم رفته وکلافه سمت خونه برگشتم
ازبریدگی کوچه که سرک کشیدم کسی جلوی در نبود اما اون ماشین مدل بالا
که به نظر میومد مال اوناباشه هنوز جلوی در پارک شده بود بیخیال سری
تکون دادم وسمت خونه راهی شدم درحیاطوکه باکلیدام باز کردم صدای
منوچهر تو گوشم پیچید.
_آقا من غلط کررردم به پات میفتم آقا نوکریتو میکنم آخخخ
نزن آقا پولتو جور میکنممم نزن توووروخدا نززززن...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#3

وصدای مشت ولگد هایی بود که به چیزی کوبیده میشد برای یه لحظه ناراحت
شدم ولی وقتی یاد شب قبل که التماس میکردم منو نزنه و اون باکمربند افتاده
بود بجونم افتادم دوباره رفتم توفاز بیخیالی!
به درک بذار بمیره ازدستش راحت شم!
درو بستم ورفتم تو همون اقایی که کت وشلوارمشکی تنش کرده بود روی
ایوان ایستاده بودودست چپشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود وکتش عقب
رفته بود و اروم دود سیگارشو بیرون میداد روی پاشنه چرخی زد که
نگاهمون به هم گره خورد برای یه لحظه رفت تو شوک مگه میشد پدرمو بزنن
و من بی تفاوت باشم؟
خب اگه منم جای اون بودم شوکه میشدم!
سیگارشو روی نرده خاموش کرد و یه پله پایین اومد.
مابقی مسیر رو طی کردم تا رسیدم به پله ها نگاه پر سوالشو بمن دوخت
گفتم:چیه؟به چی زل زدی؟کیفمو یادم رفته بود اومدم برش دارم
وبعد تنه ای بهش زدم ک سرجاش کمی جابه جا شد و درمقابل چشمای گرد
شده از تعجبش وارد اتاق شدم تمام اتاق دود بود و اون دونفر منوچهر و درحد
مرگ میزدن با هر لگدی که تو شکمش میخورد یکی از زخم های تنم خوب
میشد
نگاه اونی که مشت و لگد میزد به جایی پشت سر من افتادودست از کار کشید.

رد نگاهشو گرفتم وچرخیدم مردی که تو حیاط بود پشت سرم ایستاده بود
صداهای کش دار منوچهر رو اعصابم بود
پسره بخاطر دود چینی به بینیش انداخت که خندم گرفت
من عادت داشتم و این ....
انگشتشو زیر لبش کشید ومتفکرپرسید:
چه نسبتی با منوچهر داری؟

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#4


با پوزخند تابلویی که از چشمش دور نموند گفتم :دخترشم
ابروهاش بالا پریدگویا تا اون لحظه مطمئن نبود که دخترشم
منوچهر که تا اون لحظه متوجه حضورم نشده بود سرشو به سمتم چرخوند و با
التماس گفت:
دخترررررم بیاکمکم کن بابا
بیا باباجان من به آقا فرخ بدهکارررم اومدن دنبال بدهیشون
بی تفاوت نگاهی بهش کردم و برگشتم سمت همون اقا لبخند کجکی زدم و گفتم:

_خب مگه طلبکار نیستین؟برین بگیرین

1400/09/06 00:45

ازش!
چشماش شد اندازه توپ تنیس گوشه ای از اتاق رفتمو کوله پشتی پراز ترقه و
فشفشمو برداشتم
خواستم از در برم بیرون که حرف منوچهر میخکوبم کرد:
آقا من چیزی ندارم وضع زندگیمو که میبینین از دار دنیا همین یه دخترو
دارم کنیزیتونو میکنه اقا بجای بدهیم برش دارین
سکوت بود و سکوت!
همه مثل من مات بودن سرمو برگردوندم
حتی از پشت عینک بادیگاردها هم میتونستم نگاه متعجبشونو ببینم
بغض گلومو گرفت چشمام
لبالب اشک شد واشک!
دستام شروع کرد به لرزیدن چی دارم میبینم خدایا!
نگاهی به صورت خونی منوچهر کردم :حیوونه پست.
مردکه تا بحال شاهدوشنونده ی حرف های منوچهر بود چرخی دورم زد ونگاه
خریدارانه ای کردلبخند کم جونی کنار لبش نشست و گفت:
هرچند به اندازه بدهی باباجونت با ارزش نیستی ولی از هیچی که بهتری!

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#5


یکباره بدن ضعیفم سست شد و دستمو به دیوارگرفتم.
صدای حال بهم زنه منوچهر بازم شنیده شد:
آره اقا نگا به ریزه میزه بودنش نکن آقا دستپختش محشره خدمتکار خوبی
میشه آقا
حاله ای از اشک جلوی چشمام رو گرفت خدایا چیکار کنم؟حالا فروخته بشم به
این آقا؟
با پشت دست اشکامو کنار زدم و بی جون گفتم:
چقدربدهی داری که داری ناموستو سرش میفروشی؟
کار میکنم بدهیشونو میدم چیکار کردی که بدهی بالا اوردی؟
مرد قهقهه ای زد و گفت:
قمار کرده دخترجون قمار
ازمن پول قرض کرده که قمارکنه منم پولمو میخواستم ولی حالا که نداره به
توام قانع ام!
چشمامو از شدت دردوحسی که تو وجودم میپیچید بستم و اشکام سر خورد رو
گونم دوباره قهقه ای کرد چشامو باز کردم وباتمام توان تف کردم تو صورتش
مات حرکتم زل زد بهم اما کم کم چشماش ب خون نشست و چهرش منقبض
شد عصبانیتش وحشتناک بود درحالیکه سعی میکردم صدام از بغض نلرزه
گفتم:
تف به زات مردایی مثل شماها اسم شماهارو میشه گذاشت مرد؟
سر یه دختر معامله میکنین؟
از اون بابای تن لشم انتظار بیشترازاین نداشتم
ولی شما اقای به اصطلاح محترم که تیپ ادمای فرهنگیو زدی چرا؟
شما چرا؟
فاصله بینمون رو پر کرد و یه آن وقتی به خودم اومدم نقش زمین شده
بودم شوری خونو تو دهنم حس کردم حس میکردم گوشم دیگه نمیشنوه


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#6


با اینکه از منوچهرم کتک زیاد میخوردم ولی هیچوقت دستش به این سنگینی
نبود .
سمت راست صورتم داغ شده بود.
مثل ابربهار گریه میکردم خدایا داری با زندگیم چیکار میکنی؟
صدای عصبیش تو گوشم پیچید.
آدمت میکنم دختره ی نفهم اشاره ای به بادیگارداش کرد و ازاتاق بیرون
زد جلو در برگشت

1400/09/06 00:45

و نگاهی به منوچهر کرد وگفت:
این دختر نفهمتو میبرم ولی نه واسه غذا پختن
بعد پوزخندی به روی من زدو از اتاق بیرون رفت
بادیگاردا سمتم اومدن و بلندم کردن و تمام تلاشم برای رهایی از دستاشون بی
فایده بود
منوچهر سرحال بشکن میزد و خودشو تکون میداد

بالاخره به یه دررردی خوردیی دختررررجووووون...
بارتنفر نگاهی بهش انداختم و درحالیه که تو دستای اون دونفر کشیده میشدم از
اتاق بیرون اومدم فرخ تو ماشین نشسته بود و سیگار دود میکرد اون دونفر
منو پرت کردن تو ماشین کنار فرخ و خودشون جلو نشستن و ماشین حرکت
کرد
ازگریه به هق هق افتاده بودم
فرخ:صداتو ببر دختره ی نفهم تا زنده به گورت نکردم شیرفهم شدی؟
نگاهی توام با نفرت بهش انداختم و گفتم:
ازت بدم میاد شماها همه چیزو همه کسو با پول
میخرن تو یه آشغالی...
از سیلی که خوردم پیشونیم به شدت به شیشه کناریم اصابت کرد و آ...ه از نهادم
بلند شد.

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#7


از شدت درد توان تکون خوردن نداشتم دنیا دور سرم میچرخید چونمو گرفتو
منو به سمت خودش چرخوند بزور چشمامو باز کردم وبهش خیره
شدم پوزخندی زدی وگفت:
زبونت کو بلبل خانم؟
تمام نفرتمو تو چشمام ریختم وزیر لب غریدم:
بروبه جهنم
رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود خنده هیستیریکی کردوتویه
آن سیگارشو رو قسمتی از گلوم که از شالم بیرون بود خاموش کردجیغی از
درد و سوزش کشیدم ضعف کرده بودم لبخندی زد و گفت:
جهنم واقعیو از امروز میبینی خانم کوچولو
منو عقب پرت کردوسرجاش نشست و به بیرون خیره شد.
دستمو ناخودآگاه رو جای سیگار گذاشتم پوستم سوخته بود وخون از پیشونیم
جاری بود خدایا این تازه اولش بود به دادم برس
فقط اروم گریه میکردم و تو حال خودم بودم که ماشین تکونی خوردو از
حرکت ایستاد در عمارت بزرگی با چیزی مثل کنترل بازشد وماشین داخل
عمارت حرکت کرد یه حیاط طویل که وسطش به عرض عبور خودرو سنگ
فرش شده بود و دوطرف کنارش پراز گل و گیاه و درخت بود مثل یه باغ
بزرگ میوه ماشین جلوی ورودی عمارت ایستاد هرلحظه بیشتر ضعف
میکردم و چشمام درست جایی رو نمیدید وقتی بخودم اومدم که درباز شد
ودستای محافظادوربازوم حلقه شدومنوازماشین بیرون کشیدن سرم خیلی گیج
میرفت احتمال میدادم پیشونیم شکسته باشه فرخ روبه روم ایستاد ودرحالیکه
دست چپشو تو جیب شلوارش میکشید یا دست راستش دستس زیر لبش کشید و
با پوزخند مزخرف روی لبش گفت:
چیه کوچولو؟زبونت کو؟تاحالا که بلبل شده بودی برام؟
لبخند حرص دراری بهش زدم و درحالیکه سعی میکردم بازوهامو از دست
بادیگاردا بیرون

1400/09/06 00:45

بکشم و دردمو بروز ندم گفتم:
ازت متنــــــــــفرم

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#8


اونقد با غیظ گفتم که خون تو صورتش دویید چنان با مشت تودلم کوبید که تا
کمر خم شدم وناله م دراومد بادیگاردا ولم کردن روی سنگ فرش حیاط چمپاته
زدم و بغضم ترکید از درد بخودم میپیچیدم که کتشو از تنش دراورد و دست
یکی از محافظا داد کمربندشو بیرون کشید و گفت:
نشونت میدم تنفر یعنی چی
با اولین ضربه ای که به تنم خورد چشمام سیاهی رفت تو خودم جمع شدم و
دستامو رو صورتم گرفتم
ضربه های کمربند تنمو میسوزوند و استخونامو به درد میاورد حتی از کتک
هایی که از منوچهر میخورد هم بدتر بود
ضربه ای که به سرم خورد باعث شد کل تنم بیحس بشه و چشمام بسته بشه
لحظات آخر با چشمای تار پیرزنی رو دیدم که به دو ازپله ها پایین اومد و
میون منو فرتمند ایستاد وبا گریه شروع کرد به التماس:
آقا بسه توروخدا بسته کشتین دختر مردمو آقا کافیه....
چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم...
با آب سردی که توصورتم پاشیده شد چشمام رو باز کردم نمیتونستم جایی رو
ببینم چندباری پلک زدم تا یکم تصویر واضح تر شد یکی از محافظا با یه
سطل توی دستش روبه روم ایستاده بود ونگاه متاسفشو بمن دوخته بود اولین
چیزی که نظرمو جلب کرد چهره ی بدون عینکش بود واقعا جذاب بودن
خواستم از جام بلند شم که کل بدنم از درد سوت کشید و جیغ خفه ای زدم و
سعی کردم بی حرکت بمونم محافظ یه زانوشو روزمین گذاشت و با نگاه
نگرانی پرسید:
خیلی درد داری؟
از شدت درد اشک توی چشمام جمع شدو به بخت خودم لعنت فرستادم و با
پلک زدن حرفشو تائید کردم
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
اگه جونتو دوست داری دیگه هیچوقت حاضر جوابی نکن آقا عصاب درست
درمونی نداره سری دیگه بی بی ام نمیتونه به دادت برسه
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#9

سری برای تائید تکون دادم خواست چیزی بگه که بوی تلخ عطر فرخ تو فضا
پیچید از ترس دستو پامو جمع کردم صدای قدم هاش شنیده میشد به اطراف نگاهی انداختم به نظر میومد
انباری باشه یسری وسایل کهنه ولی سالم توش بود صدای قدم هاش نزدیک تر
میشد و قلبم داشت میومد تو دهنم
دیگه از بوی تلخ عطر این مردهم میترسیدم چه برسه به بقیه چیزاش یه
تیشرت جذب سیاه تنش بود که اندامشو کاملا به نمایش میذاشت با یه شلوار
خونگی مشکی که یه رد مشکی کنار جیباش داشت ودوتا بندونک از جلوش
اویزون بود
دستاشو تو جیباش کرد و نگاهی بهم انداخت محافظ از جلوم بلند شد و عقب
رفت چند قدم دیگه نزدیکم شدکه خودمو عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم که
از درد صورتم جمع

1400/09/06 00:45

شد براندازم کرد وبادیدن ضعفم چشماش برقی زد و
لبخندی رو لباش نشست
با اشتیاق نگاهی بهم کردو رو پاشنه چرخی زد و درحالیکه دور میشد گفت:
پیمان درو ببند خبری از غذا نیست تا این خانوم کوچولو بابت زبون درازش
عذرخواهی نکرده
محافظ که فهمیدم اسمش پیمان دنبالش رفت وگفت :اما کیان...
مابقی حرفش با دستی که فرخ تو هوا تکون داد تونطفه خفه شد فرخ با قدم
های سریع از انبار خارج شد
پیمان نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب چیزی مثل متاسفم زمزمه کرد وازانبار
بیرون رفت.
باورش سخته که این ادم همونیه که با مشت و لگد به تن منوچهر میکوبید .
اما کیان کی بود؟مگه این دیوونه اسمش فرخ نیست؟
کلافه از فکرای بیهوده مشغول نگاه به اطراف شدم انبار خیلی سرد بوداروم
زیر دیوار جمع شدم و به سختی نشستم وزانوهامو بغل کردم پیشونیمو روی
دستام گذاشتم که از دردش آ...ه از نهادم بلند شدو اروم اروم اشک ریختم نمیدونم
چقدر تواون حال مونده بودم که خوابم برده بود و باصدای درو نوری که...


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#10


توانبار از درز درافتاده بود بیدار شدم کل تنم یخ بودوانبار خیلی سرد بود خیلی
گرسنه بودم و دلم ضعف میرف بزور سرمو بلند کردم و به یه جفت کفش سیاه
و براق جلوم خیره شدم واروم اروم رد نگاهمو بالا بردم پیمان بود.
اروم زمزمه کرد:خوبی؟
خواستم بگم آره از زخم کنار لبم حرفم تو گلوم موندو به پلک زدن بسنده کردم
دست تو جیب کتش کردو یه دستمال کاغذی ازش بیرون اورد که چیزی توش
پیچیده بودن جلوم گرفت وگفت:
ببخشید فقط همینو تونستم بیارم کیان هنوز از دستت عصبیه و حواسش هس
کسی بهت رسیدگی نکنه.
بازم سوالاتت تو ذهنم تکرار شد بزور زمزمه کردم :کیان کیه؟
لبخند تلخی زدو گفت:همونی که توروبه این روز انداخته
اروم زمزمه کردم:پس فرخ...
گویا متوجه سوالم شده بود که گفت:اسمش کیان...کیان فرخ
اوهوممم...پس فرخ فامیلیشه...
باسروصدایی که از حیاط اومد سریع عقب رفتو گفت:من باید برم
لبه ی کتشو گرفتم و با لحن زاری گفتم:من ازاینجا میترسم خیلی سرده
نگاه غمگینی کرد و گفت:نگران نباش اینجا چیزی برا ترسیدن نیست برات پتو
میارم تحمل کن تا حال اقا بهتربشه اروم دستمو از کتش بیرون کشیدم و اونم
از انبار بیرون رفت
دستمال کاغذی رو باز کردم یه لقمه نون سنگک بودکه توش سیب زمینی سرخ
کرده ریخته بود اونقدر گرسنه بودم که سریع خوردمش هرچند سیرم نکرد ولی
جلوی ضعف شدیدمو گرفت.گ دستوپامو تو خودم جمع کردم و به خواب عمیقی
فرو رفتم....
با حس دست گرمی رو گونه ی زخمی وسردم لای چشمامو باز کردم وبادیدن
کیان عین جن زده ها

1400/09/06 00:45

سرجام نشستم.

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#11



اول نگاهش نگران واروم بود وخبری از عصبانیت دیروز نبود اما بعد
اخماشو توهم کشید وعین میرغضب نگاهم کرد.
اب گلومو به سختی فرو دادم تشنه بودم ودهنم خشک شده بود درحالیکه
ازجاش پا میشد گفت:
تاپنج دقیقه دیگه جلوی درعمارت باش
وازانباربیرون رفت اما درونبست خوشحال از اینکه از اون انبار کثیف و
سردومرطوب بیرون میرفتم از جام پاشدم که نگاهم به لباسم افتاد جای کمربند
روی پهلوهام وپشتم پاره شدو بود پتویی که نمیدونم از کجا اومده
بود رو دورم پیچیدم واز انبار بیرون رفتم
نور افتاب تو چشمم میزدتنم سنگین بود و درد داشتم اهسته اهسته راه میرفتم
و سعی میکردم ببینم راه عمارت از کدوم وره چند قدم بیشتر نرفته بودم که
سگ بزرگی سمتم دویید از ترس عقب عقب رفتم ک شروع کردم جیغ زدن و
کمک خواستن هیچ *** اون دورو ور نبود تویه لحظه پام به پتویی که دورم
بود گیر کرد و پخش زمین شدم سریع سرمو چرخوندم ونگاهم به سگ سیاه
رنگ بزرگی که هرلحظه نزدیک تر میشد انداختم درمونده بودم حتی
نمیتونستم جیغ بزنم و کمک بخوام سگ با یه پرش روم پریدوبا جیغ و هق هق
چشمامو بستم و شروع کردم بلند بلند گریه کردن دیگه کوچکترین امیدی به
نجات پیدا کردن نداشتم از ته دل زجه میزدم توان حرکت نداشتم نفس های
سگ نزدیک تر شدو زبونشو رو صورتم کشید تو تعقیب و گریزی ک با سگ
داشتم شالم از سرم افتاده بود هرلحظه ته دلم بیشتر خالی میشد و احساس پوچی
میکردم زبون سگ رو گلوم کشیده شد و با اشتیاق له له میزد سرم هرلحظه
سبک تر میشد که اصوات نامفهومی به گوشم رسید که انگار کسی توی باغ
میدوید وفریاد میزد :جکـــــ...برو کنار پسر ازش فاصله بگیر...
برای یه آن قلبم ایستاد و از دنیای اطراف جداشدم.
با سوزش روی دست راستم چشممو یکم باز کردم صدا هارو درست متوجه
نمیشدم اما انگار دوتا مرد باهم بحث میکردن
_توخودت میدونی جک خطرناکه چرا اینکارو کردی؟براچی در قفسشو باز
گذاشتی؟

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#12


_من نمیخاستم اینجوری بشه فقط میخواستم یکم بترسونمش مـ...
+واقعاکه یوقتایی حس میکنم اصلا نمیشناسمت
اوضاع بهتربودو چشمام رو باز کردم تو یه اتاق نسبتا بزرگ بودم تخت وسط
اتاق بود و نمیشد بیرون از در اتاقو دید اما سایه دونفر بخوبی پیدا بود یکیشون
ناپدید شد و از صدای پاش میشد فهمید که رفته و دیگری کلافه میچرخیدو
دست توموهاش میکرد
مرد میانسالی وارد اتاق شد و پشت سرش کیان با موهایی ژولیده وارد اتاق شد میخاستم بلند بشم اما بدنم نا
نداشت

1400/09/06 00:45

معذب بودم و حس کردم گونه هام گر گرفت.
مرد میانسال نگاه توام با لبخندی بهم انداخت وگفت:
خوبی دخترم؟
با کلی سرخ و سفید شدن گفتم :بله.گ ممنون
نزدیکم شد وگفت:
سگ که گازت نگرفت؟یا زخمیت نکرد؟
با یادآوری بلایی که سرم اومد بدنم لرزید و سری برای مرد که بنظرم میومد
دکتر باشه تکون دادم.
لبخندی زدو گفت:جای نگرانی نیست یه شوک عصبی بوده که باعث بیهوشیت
شده اما چنتا آمپول و واکسن برات مینویسم که حتما تزریق کن هرچند احتمال
هاری کمه ولی چون بزاق دهنش به زخمات خورده کار از محکم کاری عیب
نمیکنه بعد مالفه رو از روم کمی کنار زدو به زخم های رو تنم نگاه
کرد دکتر سرمو چرخوند و درحالیکه به جای سیگار رو تنم نگاه میکرد
پرسید:
این زخم مال چیه؟
نگاهم سمت کیان چرخید نگاهش نگران بود اما در عین حال عصبی و
خشن حاله ای از موهای لختش روی چشم راستش ریخته بود هیچوقت نمیشه
چهره ی کامل این بشرو دید

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#13


چند قدم جلو اومد وگفت:
جای سیگاره مهرداد
دکتر سری با تاسف براش تکون دادو گفت:
دیگه نمیدونم چی بهت بگم
نگاه مهربونی بهم کردودرحالیکه ملافه رو روم میکشید گفت:چنتا پمادوکرم هم
برات مینویسم که جای زخماتو ازبین ببره حیفه تواین سن و سال اینجوری بشه
تن وبدنت این شکلی بشه
بعد از جاش بلند شد و کیفشو برداشت یسری چیزا رو برگه نوشت و
وسایلشو جمع کرد درحالیکه بیرون میرفت کاغذ روبه کیان داد نگاهی رد و بدل کردن و دکتر
از اتاق خارج شد.
کیان کاغذو تو مشتش گرفت نگاه سرسری بهم انداخت وگفت:
برو دوش بگیر میگم برات لباس بیارن
از اتاق خارج شد
به اطراف نگاه کردم یه در دیگه تو اتاق بود که بنظرم حمام بود ازجام بلند
شدم و ملافه رو دورخودم پیچیدم کاش یکی توضیح میداد من چجوری از زیر
اون سگ وحشی رسیدم به این اتاق و لباسمو دراوردن سمت حمام رفتم و
وقتی مطمئن شدم حمامه رفتم تو ودروقفل کردم.
یه حمام بزرگ بود با دوتا قفسه پرازشوینده های مختلف و رنگ به رنگ
خارجی!
این پولداراهم چه زندگی ای دارنا!یه وان بزرگ توش بود آب ولرم باز کردم و
پرش کردم یکم توش شامپو بدن ریختم و اروم توش نشستم اولش کل تنم
سوخت ولی کم کم عادی شد و راحت نشستم یکم تو کف موندم بعد موهامو
شامپو زدم وداشتم کف تنمو میشستم که صدای دراومد هول کردم ولی با
صدای ظریف دختری ک اومد خیالم راحت شد:
خانم براتون لباس اوردم

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#14

کف تنمو شستم و گفتم:
ممنونم بذارش جلوی در
دیگه صدایی نیومد احساس خوبی داشتم دردم کمتر شده بود وبدنم خنک و
سبک

1400/09/06 00:45

اروم در حمامو باز کردم و وقتی مطمئن شدم کسی تو اتاق نیست حوله
رو از جلوی در برداشتم حوله ی تن پوش کوتاه بود پوشیدم و از حموم خارج
شدم.
اول در اتاقو بستم تا کسی نیاد تو بعد رفتم سراغ لباسا چشمام شد
در اتاقو باز کردم وگفتم :کسی این دور و بر هست؟
صدای ظریف همون دخترو شنیدم.:بله خانم من هستم الان میام ثانیه ای
خودشو رسوند دختر ریزه ای بود ولی ازقیافه ش معلوم بود ازمن بزرگتره
چهره معصوم وارومی داشت.
+مشکلی پیش اومده خانم؟
دست از برانداز کردنش برداشتم و اشاره کردم به لباسای روتخت وگفتم:
ایناچیه؟انتظار ندارین که من اینارو بپوشم؟
دختر رد نگاهمو گرفت و لباسارو دید.
سری تکوت دادو گفت:من فقط اونارو براتون اوردم لباس ها انتخاب اقاست
من کاره ای نیستم
عصبی ابروهامو توهم کشیدم و گفتم:من اینارو نمیپوشم برو یه بلیز شلوار برام
بیار
+اما خانم...
عصبی غریدم:اصلا لباس های خودم کو؟همونارو بیار
بعد پشتمو بهش کردم و گفتم :زووود

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#15


دقیقه ای واسه خودم غر میزدم که صدایی از دختره درنیومد برگشتم بگم
چرا ایستادی که از ترس سه متر رفتم عقب و افتادم رو تخت کیان دستاشو
تو جیبش کرده بود و به دیوار تکیه داده بود و نگام میکرد

تیپ و قیافه
ش تروتمیز بودومثل چندساعت قبل نبود چند قدم به سمتم اومد که رو تخت
عقب عقب رفتم به سرخ و سفید شدنم خیره شدوگفت:
چیه؟صداتو سر خدمه من بلند میکنی؟باز زبونت دراز شده؟


فقط با ترس بهش نگاه میکردم میترسیدم باز کتک بخورم
سرمو تکون دادم عصبی سمتم اومدو دستشو با مشت کوبید کنار سرم روی
تخت و خم شد صورتش یه وجب با صورتم فاصله داشت زیر لب غرید:
وقتی باهات حرف میزنم عین آدم جواب بده آبغوره نگیر پانتومیم هم اجرا
نکن مفهومه؟
خواستم سرمو تکون بدم که دوزاریم افتاد و با تته پته گفتم:چ..چشم.
چشمای وحشیش آرومتر شد وگفت:خب؟جوابمو ندادی؟لباسا مشکلش چیه؟

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#16


کمی جابه جا شدم وگفتم:

چ..چیزیش نیست...فقط...فقط یکم بازه یه لباس معمولی میخواستم که موقع
اشپزی معذب نباشم...عمارتتون شلوغه.


پوزخندی زد و کنارم رو تخت نشست ازفرصت استفاده
کردم و سریع نشستم از حرکتم خندش گرفت ولی سریع خودشو جمع کرد

لپام
گل انداخت چرخید سمت منو گفت:کی گفته قرار تو اشپزی کنی برامن؟!
گیج نگاهش کردم:پس آقا....


خودشو کشید سمتم:
اشتباه نکن عزیزم تو برای چیز دیگه ای اینجایی...


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#17


با ترس خودمو عقب کشیدم که بیشتر
نزدیکم شد

1400/09/06 00:45

و اروم زمزمه کرد:متوجهی که؟...
بغض گلومو گرفت


با بغض و خفه گفتم:اما اقا...ما نامحرمیم...توروخدا...
اروم زمزمه کرد:
حلش میکنم...
بعد هلم داد روی تخت و از جاش بلند شد ودرحالیکه بیرون میرف
گفت:لباسارو تنت کن از این اتاقم بیرون نمیای تاخودم بگم

با مشت کوبیدم تو تخت و دمرو افتادم اونقدر گریه کردم که همونطوری با
حوله تو تنم خوابم برد...

گردنم خیلی درد میکرد از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود با فکر اینکه
دوباره انداختنم تو انباری هول سر جام نشستم اما با دیدن تخت نرمی که روش
بودم خیالم راحت شد ازجام بلند شدم و دنبال پریز برق دستی رو دیوارا
کشیدمو جلوی در کلیدبرقو پیدا کردم و روشنش کردم سریع لباس هارو پوشیدم تقه ای به در خورد که تکون خوردم سرجام و اروم گفتم کیه؟
صدای همون دختره بود:میتونم بیام داخل؟
سریع رفتم روتخت و پتورو کشیدم روم وگفتم :بیاتو
دختره دروباز کرد واومد داخل یسری لباس روتخت گذاشت و گفت:آقا گفتن
اینارو تنتون کنیدوبرید اتاقشون گویامهمون دارن.
زیرلب تشکری کردم ودختره بیرون رفت نگاهی به لباسا کردم مانتو شلوار
بود و شال بازم خداروشکر که پوشیده بود لباسارو تنم کردم و ازاتاق بیرون
رفتم یه راه روی طولانی بود با8 تا در اتاق!بعدشم یه راه پله که میرفت
پایین چجوری منو اوردن اینجا؟!

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#18


نگاه سرگردونی به اطراف کردم حالا کدومشون اتاق آقاس؟داشتم گیج و ویج
میچرخیدم که در یکی از اتاقا بازشدوکیان عصبی بیرون اومد منو دید با
حرص اومد سمتمو بازومو گرفت:هیچ معلومه کجایی؟من اونجا منتظرم تو
توی راه رو پیک نیک میری؟


باترس وهول جواب دادم:آقا بخدا چیزه ینی چیز شد ینی نمیدونستم چیزتون
کجاست بخدا
ابروهاش از تعجب بالا پریدو خنده ای کرد.
یا امامزاده بیژن غریب این خنده ام بلده؟
باشه ای گفتو منو سمت اتاقش کشید یه اقای مسن روی مبل نشسته بود منو
رومبل روبه روش نشوندوکنارم نشست روبه پیرمرد سلامی کردمو سرمو
پایین انداختم

کیان سری تکون دادوگفت:
شروع کن حاج آقا
با تعجب نگاهشون میکردم که حاج اقا پرسید:خب دخترم اسمت چیه؟
با دست موهامو کردم تو شالم وگفتم: آیسل

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#19



کیان متعجب بهم نگاهی انداخت و کم کم نگاهش رنگ تحسین گرفت
وزیرلب زمزمه کرد:آیسل...

حاج آقا لبخندی زد وگفت:

احسنت اسمتونم زیباست مثل خودتون خب خطبه رو جاری کنم؟
عرق سردی نشست رو پیشونیم خدایا تهش چی به سرم میاد؟من همش 16
سالمه ودارم زن این مرد میشم تا آخر حرفای حاج اقا اصلا

1400/09/06 00:45

نفمیدم
چیشد و چی گفت که با سقلمه ای که کیان تو پهلوم فرو کرد گفتم:بله؟

وحاج اقا گفت:مبارک است ان شاالله!
عجب گرفتاری شدیم ها چی مبارکه آخه؟یسری چیز عربی هم گفتو تکرار
کردیم و رسما شدم زن این آقا.

بعد از تموم شدن کار حاج آقا کیان خواست برم اتاقم.
از در اتاقش که بیرون اومدم نگاه گیجی به اطرافم کردم و کلافه زیرلب
گفتم:ای بابا اینجا چرا اینهمه در هست آخه؟حالا کدومش اتاق من بود؟


چنتا در شمردم و رفتم جلو اونی که احتمال میدادم مال من باشه باز کردم نگاه
متعجبمو دوختم به سرتا سر اتاق

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#20


واقعا عالی چیده شده بود یه تخت بزرگ
دونفره که دوربرش با تورو حریر بسته شده بود پرده ها رو تختی فرش پای
تخت همه یکرنگ آبی بودن واز اتاق یه در به بالکن وجود داشت یه عکس
بزرگ از کیان روی دیوار بود که با شصتش یقه ی پیراهنشو گرفته بود به
عکس خیره شدم مرد جذابی بود!واقعا جذاب!کم مونده بود با چشم بخورمش که
سروصدا اومد و منم سریع از اتاق بیرون رفتم و چپیدم تو اتاق کناری که
خوشبختانه دیدم اتاق خودمه با دلهره طول و عرض اتاقو راه میرفتم و زیر
لب به خودم و زندگی و شانس وسعید ناسزا میگفتم که دختره در اتاقو
زدوبعدازاجازه من وارد اتاق شد وگفت:آقا گفتن لباس قبلیارو تنتون کنید برید
پایین برای شام
خیلی میترسیدم خدایا خودمو به تو میسپارم لباسمو
عوض کردم و اروم از اتاق بیرون اومدم خدمتکاره
داشت از پله ها پایین میرفت منم ترجیحا پشت سرش رفتم چون جایی رو بلد
نبودم تو اون خونه یه پله ی طولانی که هلال پایین میرفت ومیرسید به یه جای
بزرگ مثل حال و پذیرایی یه طرف سالن رو میز غذاخوری بزرگ گرفته
بود ومابقی سالن پوشیده از مبل و تلویزیون ومجسمه بود کیان پشت میز
نشسته بود ودوسه تا خدمتکار بالل سرش عین پروانه میچرخیدن خدا شانس
بده اروم کنار میز رفتم و با اشاره کیان رو صندلی
کنارش نشستم خدمتکارا غذا برام کشیدن و گذاشتن جلوم کیان بی توجه به من
مشغول خوردن غذاش بود
اروم چند لقمه ای خوردم سنگینی نگاهی باعث شد سرمو بلند کنم پیرزنی که
لباس های خدمتکار تنش بود روبه روم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد قد
نسبتا کوتاهی داشت و تپل بود و صورتش چین و چروک داشت ناخوداگاه
جواب لبخندشو با خنده دادم چهره ارام بخشی داشت ناخوداگاه فکرم کشیده
شد به روزی که داشتم کتک میخوردم و کسی بینمون ایستاد یعنی خودش بود؟

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#21


ببینم پیمان گف چی چی نمیتونه کمکت کنه؟ننه؟مادر؟بی بی؟اره اره بی
بی یعنی

1400/09/06 00:45