نسبتی با پیمان داره؟مغزم به جایی قد نداد
چند لقمه دیگه خوردم با
اینکه خیلی گرسنه بودم ولی راحت نبودم و نمیتونستم بخورم ازاینکه خدمتکارا
ایستاده بودن نگاه میکردن و مامیخوردیم هم خجالت میکشیدم داشتم با غذام
بازی میکردم که همون دختر جوونه گفت:
آقا پیمان خان اجازه ورود میخوان
کیان درحالیکه با دستمال دهنشو پاک میکرد گفت:
برو تو اتاقت
فهمیدم منظورش بامنه ازخدا خواسته از جام بلند شدم و روبه خدمه گفتم
:
ممنون بابت شام
ودربرابر چشمهای متعجب کیان از پله ها بالا رفتم از
دیدش که خارج شدم گفت:
بگین بیاد داخل میزم جمع کنین
تواتاقم رفتم و دراز کشیدم تو رختخواب خدا خدا میکردم دیگه نزنتم
زخمام
داشت خوب میشد پشتمم نمیدیدم ولی سوزشش کمتر شده بود نگاهم به
داروهای روی میز افتاد
سه چهارتا سرنگ و آمپول با یسری قرص ضد
استرس!این به چه کارم میاد آخه؟
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
#22
خدایا به دادم برس باز یادم افتاد تو افکارم غرق بودم که در باصدای تیکی
باز شد و قامت بلندوچهارشونه ی کیان تو چهارچوب پیدا شد از ترس
نایلون داروهااز دستم افتاد و قدمی به عقب برداشتم
چشماش برقی زد ازاینکه
ازش میترسیدم خوشش میومد واینو از چشماش میشد فهمید چند قدم دیگه به
سمتم اومد
اون اومد جلو من رفتم عقب اون اومد جلو من رفتم عقب
اینقدراین مسخره بازی ادامه پیدا کرد که از پشت خوردم به دیوار و از جلو
کیان اومد جلو قدم به زور به شونه اش میرسیدو جرات نگاه کردن تو
صورتشو نداشتم
نگاهمو دوختم به یقه لباسش یه دستشو کنار سرم رو دیوار
گذاشت و گلومو
بغض گرفت با دست دیگه اش چونمو گرفت و سرمو بالا اورداروم لب زد:
-ازمن میترسی؟
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
#23
با بغض سمج توی گلوم خیلی آروم جواب دادم:
بله آقا
چشماش درخشید
ابرویی بالا انداخت و گفت:
من که کاریت نکردم!
سریع ازم فاصله گرفت خوشحال
از اینکه بیخیال شده سرمو بالا اوردم سمت در اتاق رفت و گفت:
بخ... واب تا بیام حرفمو دوتا نکن
مات نگاهش کردم که عصبی غرید:شنیدی که چی گفتم؟اشک تو چشمام جمع
شد و با صدای لرزون گفتم :بله آقا
از اتاق بیرون رفت قطره اشکی رو گونه
کبودم نشست زیر پتو خزیدم و پتورو تا گلوم بالا کشیدم و از بخت خودم
گریه کردم با صدای در سریع دستی به گونه های خیسم کشیدم کیان
بود دروبست و اومد جلو حین اومدن تیشرتشو از تنش دراورد و گوشه ی اتاق
پرت کرد چراغو خاموش کرد و نزدیکتر شد تو تاریکی درست
نمیدیدمش دوباره اشکام فرو ریخت از بالا پایین شدن تخت فهمیدم کنارم
نشسته
1400/09/06 00:45