The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

نسبتی با پیمان داره؟مغزم به جایی قد نداد


چند لقمه دیگه خوردم با
اینکه خیلی گرسنه بودم ولی راحت نبودم و نمیتونستم بخورم ازاینکه خدمتکارا
ایستاده بودن نگاه میکردن و مامیخوردیم هم خجالت میکشیدم داشتم با غذام
بازی میکردم که همون دختر جوونه گفت:


آقا پیمان خان اجازه ورود میخوان

کیان درحالیکه با دستمال دهنشو پاک میکرد گفت:
برو تو اتاقت

فهمیدم منظورش بامنه ازخدا خواسته از جام بلند شدم و روبه خدمه گفتم
:

ممنون بابت شام

ودربرابر چشمهای متعجب کیان از پله ها بالا رفتم از
دیدش که خارج شدم گفت:

بگین بیاد داخل میزم جمع کنین


تواتاقم رفتم و دراز کشیدم تو رختخواب خدا خدا میکردم دیگه نزنتم

زخمام
داشت خوب میشد پشتمم نمیدیدم ولی سوزشش کمتر شده بود نگاهم به
داروهای روی میز افتاد
سه چهارتا سرنگ و آمپول با یسری قرص ضد
استرس!این به چه کارم میاد آخه؟

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#22


خدایا به دادم برس باز یادم افتاد تو افکارم غرق بودم که در باصدای تیکی
باز شد و قامت بلندوچهارشونه ی کیان تو چهارچوب پیدا شد از ترس
نایلون داروهااز دستم افتاد و قدمی به عقب برداشتم


چشماش برقی زد ازاینکه
ازش میترسیدم خوشش میومد واینو از چشماش میشد فهمید چند قدم دیگه به
سمتم اومد


اون اومد جلو من رفتم عقب اون اومد جلو من رفتم عقب


اینقدراین مسخره بازی ادامه پیدا کرد که از پشت خوردم به دیوار و از جلو

کیان اومد جلو قدم به زور به شونه اش میرسیدو جرات نگاه کردن تو
صورتشو نداشتم


نگاهمو دوختم به یقه لباسش یه دستشو کنار سرم رو دیوار
گذاشت و گلومو
بغض گرفت با دست دیگه اش چونمو گرفت و سرمو بالا اورداروم لب زد:
-ازمن میترسی؟

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#23


با بغض سمج توی گلوم خیلی آروم جواب دادم:
بله آقا

چشماش درخشید
ابرویی بالا انداخت و گفت:
من که کاریت نکردم!
سریع ازم فاصله گرفت خوشحال
از اینکه بیخیال شده سرمو بالا اوردم سمت در اتاق رفت و گفت:
بخ... واب تا بیام حرفمو دوتا نکن

مات نگاهش کردم که عصبی غرید:شنیدی که چی گفتم؟اشک تو چشمام جمع
شد و با صدای لرزون گفتم :بله آقا
از اتاق بیرون رفت قطره اشکی رو گونه
کبودم نشست زیر پتو خزیدم و پتورو تا گلوم بالا کشیدم و از بخت خودم
گریه کردم با صدای در سریع دستی به گونه های خیسم کشیدم کیان
بود دروبست و اومد جلو حین اومدن تیشرتشو از تنش دراورد و گوشه ی اتاق
پرت کرد چراغو خاموش کرد و نزدیکتر شد تو تاریکی درست
نمیدیدمش دوباره اشکام فرو ریخت از بالا پایین شدن تخت فهمیدم کنارم
نشسته

1400/09/06 00:45

چراغ خواب کنار تختو روشن کرد و نگاهم تو نگاهش گره
خورد صورت اشکیمو که دید عصبی شد وحشیانه پتورو از روم کنار زدو درحالیکه با انگشتاش به زخمای پهلوم فشار میاورد از بین دندونای کلید شدش
گفت:
مگه نگفتم توعمارت من حق نداری آبغوره بگیری ؟
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#24


از درد پهلوم صورتم جمع شد اما جلوی اشکام رو گرفتم وسرمو تکون
دادم حاله ای از موهام روی صورتم ریخت دستش رو پهلوم شل شد و درد من
کمتر دستشو بالا اورد و موهای جلوی صورتمو کنار زد نگاهمو دوختم به چشماش
بغض بیشتر گلومو چنگ زد فاصلشو باهام کمتر کرد یه نفس عمیق گرفتم
پوزخندی زد و گفت:
هیچ جذابیتی برام نداری اونم با این تن زخمی و زمختت

و بی هیچ حرفی درمقابل چشمای اشکی و مبهوتم از اتاق خارج شد هق هق
گریه هام بلند شد

آخ مامان کاش بودی اونوقت نمیذاشتی هرکس و ناکسی
اینطور تحقیرم کنه
تو حال و هوای خودم و گریه هام غرق بودم که در باز شددیگه نه میترسیدم
نه ادمی که تو اومد برام مهم بود صدای دخترک فضا رو پر کرد:خانم اومدم
تنتون رو پماد بزنم

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#25


بی توجه به موقعیتم صورتمو تو بالشت فرو کردم و زار زدم دستای دخترک
رو تنم میچرخید و پشتمو پماد میزد دیگه حتی سوزش زخم ها هم اذیتم
نمیکرد

نفهمیدم چقدر تواون حال موندم و خدمتکار کی بیرون رفت که چشمام
سنگین شدو به خواب فرو رفتم...


صبح با سروصدای زیادی بیدارشدم یکم سرجام اینوراونورو نگاه کردم تا
موقعیتمو درک کردم وفهمیدم کجام دقیق گوش کردم به صداها

صدای منوچهر
بود که فریاد میزد مو به تنم سیخ شد حتما باز مواد بهش نرسیده که یاد من
افتاده از تخت پایین اومدم و لباس پوشیدم و به سرعت ابی به دستوروم زدم و
از اتاق خارج شدم و به دواز پله ها پایین رفتم خدمه جلوی درسالن جمع شده
بودن کیان سیگاری به لبش بود و دستشو تو جیب شلوارش کرده بودو به
منوچهر که محافظا دستاشو گرفته بودن واونم بی پروا اسم منو فریاد میزد
خیره شده بود هیچ حسی تو صورتش نبود و فقط نگاه میکرد و کام های عمیق
میگرفت از سیگارش
از سالن بیرون رفتم منوچهر
با دیدن من لبخند عریضی زد ....

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#26



دندونای یکی بود
و یکی نبود زردشو به نمایش گذاشت چینی به بینیم افتاد همیشه فکر میکردم
که مادرم که زن زیبایی بود چطور تن به ازدواج به همچین آدمی داده؟
با صدای خش دارش بلند بلند شروع کرد به حرف زدن:
دخترم آیسل جان دختر خوشگلم اومدم دنبالت اومدم ببرمت خونه

چشمام شد اندازه توپ تنیس

1400/09/06 00:45

این بی غیرت از این چیزام بلده؟
با حرفای منوچهر نگاه کیان چرخید سمت من
لحظه ای دلم به درد اومد اون پدرم بود هرچی ام که بد باشه خونش تو رگهام
بود قدمی برداشتم تا از پله ها پایین برم برم سمتش حالا که پشیمونه و اومده
دنبالم منم باهاش میرم!
مچ دستم تو دستای قدرتمند کیان اسیر شد تمنا وار نگاهی بهش کردم که ولم
کنه
منو سمت خودش کشید و بی توجه به نگاهم روبه منوچهر گفت:
دختر تو حالا دیگه زن شده زنی که مال منه نمیتونی ببریش!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#27


بدنم یخ زد!این چی داشت میگفت؟چرا دروغ میگه؟
مات نگاهش میکردم که فشار خفیفی به دستم داد که دهن بازمو جمع
کنم

خجالت زده نگاهمو سمت منوچهر چرخوندم نگاهم با پیمان تلاقی
کرد نگاهش یجوری بود یجوره خاص کلافه دستی به صورتش کشید و سرشو
پایین انداخت
منوچهر داد زد:
هرچی که باشه دخترمه باخودم میبرمش

کیان سیگارشو زیر پاش خاموش کرد ودست تو جیب داخلی کتش کرد و یه
دسته تراول ازش بیرون اورد
روبه منوچهر گفت:
گفتم که اون دیگه زن منه منم ازش خوشم اومده


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#28


پول های دسته شده رو جلوی پای منوچهر انداخت و گفت:

اینم پولش!بیشتر که نمی ارزه می ارزه؟


پیمان نگاهش رنگ عصبانیت گرفته بود دوست داشتم دست به پولا نزنه که
بفهمم واقعا عوض شده و اومده دنبالم

اما اینطور نشد!جلوی چشمای ملتمس من
خم شد و پولارو از رو زمین برداشت و با صدای لشی گفت:
بیشتر می ارزه آقا می ارزه....


سست شدم کیان که فهمید دیگه سمت منوچهر نمیرم مچ دستمو رها کرد و
یه دسته پول دیگه دراورد و جلوش پرت کردوگفت:


سری دیگه دور وبر این خونه ببینمت زنده زنده چالت میکنم گورتو گم کن

زانوهام سست شدو روی زمین نشستم چقدر راحت سر من معامله میکردن!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#29


منوچهر چشمی گفت و دور شداونقدر دور که دیگه
ندیدمش کیان از پله ها پایین رفتو سوار ماشین شد اشکی رو گونم
چکید نگاهم به پیمان افتاد که متاسف و غمگین نگاهم میکرد
درمقابل چشم های اشکیم ماشین پیمان هم دور و دورتر شد وازعمارت خارج
شد
با حس دستی دور بازوم سرمو چرخوندم همون پیرزن بود نگاهش خیس بود و
با لبخند نگام میکرد.
+دخترم بلند شو خوب نیست رو زمین سرد بشینی

بی حرف به پیرزن تکیه کردم وازجام بلند شدم روی
مبل تو عمارت نشوند و برام صبحانه اورد چیزی از گلوم پایین
نمیرفت میخواستم از اون خرابشده برم بیرون انگار درو دیوار سمتم میومدن تا
خفه ام کنن چند لقمه ای بزور بی بی خوردم من باید برم

1400/09/06 00:45

باید باید..
من از اینجا فرار میکنم اره.میرم میرم یجای دور که دست هیشکی بهم
نرسه


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#30


نه منوچهر نه کیان میرم با این افکار ازجام بلند شدم داشتم از در
سالن بیرون میرفتم که صدای بی بی باعث شد بایستم:


دخترم؟جایی میری؟


یکم فکر کردم که چی بهش بگم اگه میگفتم دارم فرار میکنم که سه میشد اونم
مسلما نمیگفت خوب کاری میکنی بفرما برو

برگشتم لبخندی بهش زدم و گفتم :

میرم یکم هوا به سرم بخوره پوسیدم توخونه


جواب لبخندمو با خنده داد که چنتا چین وچروک کنار چشماش افتاد

+باشه دخترم فقط دور نشو پشت عمارت نرو فکر کنم جک بازه از حیاطم
بیرون نرو
به نگرانیش لبخندی زدم زن مهربونی بود باشه ای گفتم واز عمارت بیرون
اومدم مرد مسنی با عینک ته استکانی مشغول جارو کردن سنگ فرش وسط حیاط بود

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/06 00:45

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#31


واسه خودش آواز سر داده بود ای بابا اگه میرفتم بیرون که این
میدید
کمی قدم زدم استخر بزرگی کنار درختای اونطرفه باغ بود اونقدر تو
حیاط راه رفتم که بالاخره کار مرد تموم شد به دو سمت در رفتمو از حیاط
خارج شدم حس پرنده ای رو داشتم که از قفس آزاد شده
باید سریعتر دور
میشدم وگرنه هرآن ممکن بود کسی سربرسه و منو ببینه با تمام توانم
دویدم

دمپایی پام بود نمیتونستم راحت بدوم اما میدویدم از ساختمونای تک و
توک اطراف معلوم بود که اینجا همه مایه دارن و داخل شهر نیست

هواشم
تمیز بود و پراز دارو درخت!هوای بهاری رو تو ریه هام فرو دادم و کمی که
دور شدم ارومتر راه میرفتم:خب حالا کجا باید برم؟
به این جاش فکر نکرده بودم!کجارو دارم که برم؟حالا چیکار کنم؟!
خیابون خلوت بودو تک و توک ادم رفت و امد میکردن از کنار پیاده رو اروم
اروم وقدم زنان مستقیم به مقصدی که نمیدونستم کجاست میرفتم سرمو بلند
کردم و با دیدن شاستی بلند کیان سریع پیچیدم تو کوچه ی که کنارم
بود و نفس زنون به بیرون از کوچه سرک کشیدم که ببینم نکنه یوقت دیده
باشنم ماشین دور شدو نفسی از سر اسودگی کشیدم که یه دفعه دستم کشیده
شد.

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#32

برگشتم پشت سرم دوتا پسر جوون ایستاده بودن یکیشون قد بلند و اندام
استخونی داشت ودیگری یکم از اون کوتاه تر و چاق تر بود
قدمی به عقب برداشتم از ترس قدرت تکلم نداشتم از چاله دراومدم افتادم تو چاه شروع کردم به جیغ کشیدن لاغره
گفت:خفه ش کن ببریمش
+نگهش دار الان درستش میکنم یچیزی روی دستمال پاشید و اومد سمتم دیگه از ترس گریه میکردم و بلند بلند جیغ میزدم که دستمال رو جلوی بینی و
دهنم گرفت و اروم اروم سرم سبک شد و ازحال رفتم...
با صدای خنده ی پسری که کنار گوشم بود بیدارشدم گیج بودم و
سرم سنگینی میکرد گردنم به شدت درد میکرد اما نمیتونستم دستوپامو تکون
تنم انگار سنگین شده بودم چندبار پلک زدم تا چشمام کامل واضح ببینه تویه
اتاق کوچیک و کهنه بودم که خاستم پامو تکون بدم نشد نگاهمو چرخوندم
از درک موقعیتم جیغ بلندی کشیدم و بلند بلند کمک خواستمو زدم زیر
گریه پسرا اولش ترسیدن و بعد زدن زیر خنده

بلند بلند جیغ میزدم و کمک میخاستم خدایا غلط کردم منو از دست اینا نجاتم بده..

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#33


میون گریه بلند جیغ میزدم و اسمش کیانو میاوردم!
مچ دستو پام رو بایچیزی محکم بسته بودن فقط جیغ میزدم و کمک
میخاستم هوا تاریک بود و نمیدونم چندساعت بیهوش بودم گلوم از شدت جیغ میسوخت

1400/09/06 00:48

دیگه امیدی به نجات نداشتم در اتاق با صدای مهیبی باز شد چشمامو باز کردم مردی با مشت و لگد به جون اون دوتا افتاده
بود دختری نزدیکم شد ودستوپامو باز کرد مبهوت مونده
بودم!خدمتکاره خونه ی کیان بود و پسره!
پیمان بود!اینا اینجا چیکار میکردن؟چطور پیدام کردن؟
پژمان از در تو اومد و با طناب پسرارو بهم بستن و تا میخوردن کتکشون
زدن هنوز نمیتونستم حرف بزنم پیمان سمتم اومد و عصبی بهم خیره شد تو
یه لحظه چنان تو گوشم زد که برق از سرم پرید!رو زمین افتادم دختره جیغی زد
وکنارم نشست و سعی کرد کمکم کنه هنوز متعجب بودم از رفتارش
چهره ش ازفرط عصبانیت سرخ شده بود

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#34


دختره فریاد زد:چه غلطی میکنی پیمان؟
دستی به موهاش کشید ک گفت:ولش کن مریم بروعقب
باید استخوناشو بشکنم
خواست سمتم هجوم بیاره که پژمان جلوشو گرفت واروم گفت:
بماربطی ندارهچاقا خودش میدونه باهاش چیکار کنه
پیمان کلافه دست پژمان پس زدو از اتاق بیرون رفت از فکر اینکه دوباره
برم میگردونن تواون خونه دوباره اشکام جاری شددست مریم رو فشار دادم.
_توروخدا کمکم کن من نمیخوام برگردم تواون خونه
دختره چشماش غمگین شدوگفت:نمیشه آقا هممونو میکشه باید زودتر برگردیم

_منن میترسم زنده نمیذارتم توروخدا کمکم کن
دستشو مهربون رو صورتم کشید:
نگران نباش آقا یکم عصبیه ولی چیزی تو دلش نیست توام با فرارت
عصبانیتشو بیشتر کردی باید ببینی چه حال و روزی داره
پژمان درحالیکه از اتاق میرفت بیرون گفت:
بیارش مریم
با کمک مریم از جام پاشدم وباهم سمت ماشین رفتیم جرات نداشتم تو صورت
پسرا نگاه کنم تا رسیدن به عمارت هیشکی حرفی نزد جلوی در پیاده شدیم و با
پیمان و مریم وارد سالن شدیم کیان رو صندلی چوبیش نشسته بود سیگار
میکشید و تاب میخورد
پیمان بازومو گرفت و خم شد توگوشم :
خفه میشی اگه خواست جونتم بگیره حرف نمیزنی از گندی که بالا اوردی ام
حرف نمیزنی فهمیدی؟
با گریه سر تکون دادم هلم داد که چند قدم جلو رفتم آروم گفت:
آقا پیداش کردیم تو خیابون سرگردون بود

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#35



صندلی از حرکت ایستاد
قلب منم از تپش ایستاد


سیگارشو تو جاسیگاری خاموش کرد و دستی تکون داد خدمه همه از سالن
خارج شدن مثل بید میلرزیدم از جاش بلند شدو سمتم چرخید سالن تاریک بود
ویه چراغ کم جون بیشتر روشن نبود چهرشو دیدم موهاش بهم ریخته بود و
چشماش به خون نشسته بود با قدم های شمرده سمتم اومدوروبه روم
ایستادودستاشو تو جیبای شلوار خونگیش فروکرد

_پس کارم به جایی رسیده که

1400/09/06 00:48

تو جوجه منودور میزنی و فرار میکنی اره؟


با بغض نگاهش میکردم پیمان گفت حرف نزنم اگه بفهمه مطمئنم منو میکشه
حرفی نزدم


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#36


کمی بهم خیره شدبعد بی هوا جوری توگوشم زد که شوری خون تو دهنم

پیچید و نقش زمین شدم

با صدای ارومی گفت:بلند شو
از ترس به سرعت بلند شدم اشکام روان شده بود و اختیارش دست خودم نبود
چک دومو با پشت دست سمت چپ صورتم خوابوند دوباره نقش زمین
شدم دیگه هق هقم آشکارشده بودوبلندبلندگریه میکردم
بازومو گرفت و منو دنبال خودش کشیدوازپله ها بالا رفتیم.
پرتم کرد تو اتاق افتادم رو زمین
از درد و خون توگلوم به سرفه افتاده بودم
کمربندشو باز کرد مچ دستمو گرفت و برد سمت حموم هلم داد
تو حموم افتادم کف حموم دوشو روم تنظیم کرد سرکمربندو دور دستش
پیچید آب یخو باز کرد
روح از تنم جدا شد اب یخ رو سرو تنم ریخت و پایین اومد از ترس و سرما میلرزیدم نزدیک تر شد ضربه ی اولو که زد فریادم به آسمون رفت
صدای فریاد چند نفر از پشت در میومد صدای بی بی صدای مریم صدای پیمان!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#37


که التماس میکردن کیان اروم بگیره و ولم کنه ولی اون انگار کر شده بود
انگار نمیشنید!


ضربه های کمر بند بود که رو تن ضعیفم فرود میومد

از شدت درد التماسش میکردم:
غلط کردم آقا
دیگه جایی نمیرم
ببخشید آقا
اما کو گوش بدهکار!


دیگه جون تو تنم نبود
زمزمه کردم:کـ..کیان...
از حرکت ایستاد نفس نفس میزد کمربندوگوشه حمام پرت کرد واز حموم
بیرون رفت


مریم و بی بی خودشونو پرت کردن تو حموم با هول و عجله کمکم میکردن و
من چشمم به مسیر رفتن کیان بود!





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#38



با کمک مریم و بی بی دوشی گرفتم و از حموم بیرون اوردنم بی بی زخمام
رو با دقت باند پیچی کرد و روی تخت خوابوندنم اخر شب بود و دیروقت از
اتاق بیرون رفتن و تو افکارم غرق شدم که خوابم برد


باصدای بی بی چشمامو باز کردم
+دخترم بیدارشو دیشبم چیزی نخوردی حتما گرسنه ای پوست و استخون
شدی اینطور پیش بره ضعیف تر میشی ازپادرمیای


با لبخند بهش سلامی کردم که به گرمی جوابمو داد


+بلندشو دخترم باید بانداتم عوض کنم میترسم عفونت کنه


گوشه ی لبم از محبتش بالا رفت نه به مهربونیه خدمه نه به وحشی گریه
کیان!

ازجام بلند شدم و ابی به دست وروم زدم چهره ام داغون بود و چشم چپم کبود بود پیشونیم از برخورد شیشه هنوز جراحت
داشت خودمو نمیشناختم!این من بودم؟آیسل؟به چشمهام خیره شدم یاد

1400/09/06 00:48

مادرم
افتادم....




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#39


همیشه موهام رو شونه میزد و میگفت:

تودختر زیبای منی آیسل من که سرنوشت خوبی درانتظارشه!...

کو مادر ؟کو سرنوشت واینده ی خوبی که ازش حرف میزدی؟اصلا

کجایی؟منو میبینی؟قطره اشکی روگونم چکید

اب دیگه ای به صورتم زدم و به اتاق برگشتم بی بی با سینی صبحانه روتخت

نشسته بودو برام لقمه میگرفت.

کنارش نشستم تنم کوفته بود ودرد امونمو بریده بود تو داروها یه مسکن پیدا

کردم تابعد صبحانه بخورم بی بی لقمه ی دیگه ای دستم داد و گفت:چندسالته

دخترم؟

اروم گفتم : 16 سالمه

با چشمایی گرد شده بهم نگاه کرد و گفت:یعنی 15 سال از اقا کوچیکتری؟!

اینبار من چشمام گرد شد!یعنی کیان 31 سالشه؟!

سری تکون دادم.




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#40



بی بی اهی کشید وگفت:15 سال فاصله سنی زیاد نبود؟چطور زنش شدی؟

پوزخندی زدم و گفتم:به خواست خودم نبود!

+یعنی چی مادر؟!

_دیروز که دیدین!آقا منو از بابای معتادم خرید.

+یعنی تو راضی نبودی؟

پوزخند زدم!معلومه که نه کی راضی میشه بره تو دهن شیر؟

بزور لقمه رو فرو دادم وگفتم دیگه نمیخورم قرصو انداختم مریم بالا اومد و

بعداز جمع کرد صبحانه با بی بی باند زخمام رو عوض کردن.

مریم موقع رفتن سرشو پایین انداخت وگفت:

آقا گفتن حق ندارین از اتاقتون بیرون برید گفتن درو قفل کنیم.

لبخندی بهش زدم وگفتم :هرچی که گفته انجام بدید دوست ندارم بخاطر من

کسی تو دردسر بیفته

مریم ببخشیدی گفت و بیرون رفتو درو قفل کرد!دیگه رسما زندانی بودم!




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#41

نزدیک یک ماه از اون قضیه میگذشت تو حسرت هوای تازه مونده بودم صبح

تا شب تو اتاقم بودم و صبحانه و ناهار وشام رو هم میاوردن تو اتاق از اون

روز کیان رو هم ندیده بودم زاشتم افسرده میشدم فقط از شیشه ی پنجره ها

شکوفه های درخت هارو تماشا میکردم با بی بی و مریم حسابی خوب شده

بودم زخمهای تن و بدنم خوب شده بودوفقط اونایی که عمیق بودن یکم جاشون

معلوم بود به لطف بی بی و مرحم هاش زخمام عفونت نکرد وجاشون هم

نموند صورتم بازم زیبا شده بود هرچند لاغرترو رنگ پریده تر در باز شد

وبی بی خوشحال وارد اتاق شد سینی ناهار رو روی تخت گذاشت و با خوشی

بغ..لم کرد متعجب نگاش کردم که گفت:مژده بده آیسل مژده

داشتم شاخ درمیاوردم چی داره میگه؟چه مژده ای؟چیشده؟

بازوهاشو گرفتم وگفتم:بی بی اینقد تکونم نده حالت تهوع گرفتم بگو چیشده

دستپاچه ولم کرد و گفت :شرمنده مادر از خوشی نفهمیدم چیکار دارم

1400/09/06 00:48

میکنم!




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#42


گفتم:ایرادی نداره حالا بگو چیشده
باهم رو تخت نشستیم وبی بی شروع کرد تندتند حرف زدن:
خانم بزرگ فردا دارن میان آقا گفتن اماده شیم برای جشن فرداشب به مناسبت
برگشتشون جشن میگیرن گفتن شمارو اماده کنیم

+بی بی چی میگی؟خانم بزرگ کیه؟ازکجا میاد؟من براچی؟

_خانم بزرگ مادر آقاس لندن زندگی میکردن با دخترودامادشون دارن
برمیگردن ایران اقا ام میخواد براشون جشن بگیره از همه مهمتر اینکه
شمارو بخشیده وگفته امادتون کنیم این خیلی خوبه!

ته دلم خوشحال شدم که میتونم ازاین اتاق بیرون برم
گفتم:بی بی؟
_جانه بی بی؟
+میگم چرا اقا اینجوریه عصبی خودخواه خانوادشم همینطورن؟
_اوا مادر؟کجاش ایناییه که توگفتی؟پسر به اون ماهی وآقایی!
نالیدم:بی بی !


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#43

خنده شیرینی کردوگفت:خب حالا گریه نکن راستش چی بگم دخترجان...


درست 6 سال پیش بود اقا دیوانه وار عاشق دختری بود که بی شباهت بتو
نبود امادختره ولش کرد و با یه پسر دیگه قاچاقی فرار کرد که توی راه
کشتیشون رو زدن و اوناهم هر دو مردن دیگه بعدازاون آقا به هیچ دختری
فکر نکرد و دوست دختر زیاد
داره میان ومیرن تو قیدوبند ازدواجم نبود تا اینکه
تورو اورد...
+اما بی بی...
_اما چی مادر؟بحث نکن توباید به اقا کمک کنی میدونم که میتونی

+بی بی شما داری اشتباه میکنی اون فقط عذاب دادن منو دوست داره همه ی حرفاش دروغ بود

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#44


بی از تعجب خشکش زدبا شرم سرمو پایین انداختم گفتم الان نا امید میشه ولی منو محکم کشید تو
بغ...لش و اشکاش جاری شد شوکه شدم!

با گریه گفت:این عالیه! از روزی که تواومدی آقا دختر نیاورده یعنی یه امیدی هست.

بی بی ام چه حرفایی میزنه ها ناهارو گذاشت جلومو با شوق و ذوق درحالیکه
با خودش حرف میزد از اتاق بیرون رفت

غذامو خوردمو یه لباس پوشیده
انتخاب کردم شالی رو شونه هام انداختم و از اتاقم بیرون رفتم حبسم تموم شده
بود!تو کل خونه چرخیدم و رفتم سمت در سالن که صدای بی بی بلند شد:

کجا مادر؟کجا میری؟هان؟


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#45


نگاهش کردم و گفتم:میرم دوربزنم توحیاط نترس دیگه جرات فرار

کردن ندارم

بی بی سر تکون دادوگفت:تو یبارم منو اینجوری گول زدی وخودتو تو دردسر

انداختی لازم نکرده بری

خندیدم وگفتم:نترس بی بی گفتم که در نمیرم بخدا پوسیدم توخونه میخام برم تو

باغ و چمنا بشینم

بی بی مایوس نگام کرد

چشمامو مظلوم کردم

1400/09/06 00:48

وگفتم.:خواهش میکنم از جلو دراونورترنمیرم

سری تکون دادوگفت:باشه زودبرگرد


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#46



با خوشی پریدم ولپ چروکش رو ماچ کردم وازسالن بیرون رفتم هوا بهاری

بودونسیمی تو درختا میچرخید بدوبدو توحیاط چرخیدم و مشغول تفریح

شدم واسه خودم میدوییدم که سنگینی نگاهی رو حس کردم تو باغو نگاه

کردم پیمان به درخت گوجه سبز تکیه داده بودو زل زده بود به من لبخندی ام رو

لبش بود خجالت زده اروم گرفتم یاد شبی افتادم که زد تو گوشم اروم سمتش

راه افتادم که اونم از باغ بیرون اومدو روی سنگ فرش ایستاد زیرلب سلامی

کردم به گرمی جوابمو داد


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#47


گفت:خوبی؟بالاخره از حبس بیرون اومدی؟

خجالت زده سری تکون دادمو گفتم:ممنون شماحالتون چطوره؟بله آقا اجازه

دادن بیام بیرون

شروع به قدم زدن کردیم

+خداروشکر کیان یکم خشنه ولی دلش گنجشکیه

_اوهوم راستش یه سوالی برام پیش اومده

+هوم؟چه سوالی؟

_اینکه شما چرا اونشب زدی توگوشم

خجالت زده نگاهی بهم کرد وگفت:واقعا متاسفم عصبی بودم دست خودم نبود


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#48


_شما همیشه و واسه همه اینجوری عصبی میشین؟

لحظه ای ایستاد وبعد باهام هم قدم شد
+نه واسه همه...
خواستم بپرسم چرا که صدای ماشین کیان از پشت سر شنیده شد پیمان
دستپاچه ازم فاصله گرفت و گفت:کیان شکاکه چیزی از حرفامون بهش
نگو بگو اتفاقی همو دیدیم بعدا حرف میزنیم


وبه سرعت دور شد این چرا همچین کرد؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم و منتظر شدم کیان پیاده شه ازاینکه بازم
میدیدمش ته دلم یجوری شد چند قدم دیگه برداشتم و در ماشینو براش باز
کردم
متعجب نگاهی بهم انداخت و پیاده شد نگاهی به مسیر رفتن پیمان
کردوگفت:
اون پیمان نبود؟
اروم جواب دادم:بله اقا .... اقا پیمان بودن
+پس چرا رفت؟چی میگفتین به هم؟
_نمیدونم آقا هیچی جلوی در سالن هم دیگه رو دیدیم

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#49


کیان ابرویی بالا انداخت وگفت:آها وازپله ها بالارفت
خوشحال ازاینکه به پروپام نپیچید لبخند گشادی زدم و دنبالش راه افتادم


ناهاروخوردیم و کیان مشغول انجام کاراش شد تا شب همه مشغول آماده
کردن خونه برای جشن بودن تو اتاقم رفتم و روتختم نشستمو به ماه توی
اسمون خیره شدم


در اروم باز شد و کیان وارد اتاق شد از تخت پایین اومدم و ایستادم درو بست و اومد تو روبه روم ایستاد
+سرتو بگیربالا

نگاهش کردم دستشو رو گونم کشیدو گفت:زخمات خوب شده دیگه منو اونقدر
عصبی

1400/09/06 00:48

نکن که به اون حال بندازمت

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#50
+چشم آقا

دستشو
تو موهام کرد وگفت:خیلی بچه ای!چند سالته؟


لبامو با زبون تر کردم و اروم زمزمه کردم :16
دستش از حرکت ایستاد و با تعجب نگاهم کرد!


موهامو پشت گوشم داد وگفت:میدونی چند سال ازمن کوچیکتری؟!

+اوهوم 15 سال!

لبخندی زد خنده بهش میاد سرمو رو بالشت کشید و کیان ضربه ی آرومی به نوک بینیم زد و گفت:
بخواب کوچولو فردا باید برای جشن آماده شی میخوام به عنوان دختر خونده ام
معرفیت کنم

دلم گرفت اروم گفتم: دخترخونده؟
پتورو روم کشید و گفت :اره دخترخونده...
سرمو رو بالشت گذاشتم وبه خواب عمیقی فرو رفتم

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/06 00:48

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#51

چشمامو باز
کردم متعجب بودم ازاین ادم! ساعت 6 بود پتومو بغ..ل کردم و عطر تن کیانو ازش
بلعیدم و دوباره خوابیدم

با تکون های دستی رو شونم بیدارشدم

_ای داد توروخداپاشو خانم جان الان چه وقته خوابه؟ظهر شد کلی کار داریم

آرایشگرتون اومده پاشوخانم پاشو

دستی تکون دادم وگفتم: هیس مریم خوابم میاد
مریم هم بیخیال تکون دادنم شد و گفت:باشه میگم آقا خودش بیاد یجور دیگه
بیدارت کنه سیخ سرجام نشستم و زل زدم به مریم
خنده ای سر داد و گفت:از این جذبه ی آقا خوشم میاد دیگه

بالش قلبی شکل روی تختو به سمتش پرت کردم که جاخالی داد و بالش صاف
خورد تو صورت کیان

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#52


مریم از زور خنده کبود شده بود ببخشیدی گفت وازاتاق بیرون رفت با تته پته
گفتم:
ببخشید...ببخشید آقا داشتم با مریم شوخی میکردم متوجه نشدم شما اینجایید از
دستم در رفت نمیخاستـ...

دستی تکون داد و گفت:هیس چقدر حرف میزنی دختر سرم رفت بار آخرت
باشه با متکا میزنی تو صورت من فهمیدی؟
بغضم گرفت آروم گفتم :بله آقا

تودلم خودمو فحش دادم همش یه شب مهربون شده بودا گند زدم بهش رفت

+یه آبی به صورتت بزن گفتم آرایشگر بیارن یه دستی به صورتت بکشه لباسم
خودم برات گرفتم میگم بیارن وقتی مادرم اومد این شکلی ببینمت زنده زنده
میسوزونمت آیسل

_چشم آقا

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#53


چرخی زدو از اتاق بیرون رفت پوووووف خودمو انداختم روتخت نزدیک بود
کبودیام تمدید بشه ها!


صورتمو شستم و صبحانه خوردم که خانم آرایشگر اومد منو خوابوند ویساعتی
با صورتم ور رفت اون وسط مسطا اطلاع دادن که خانواده کیان رسیدن و
رفتن فرودگاه دنبالشون


+خب خانم خوشگله تمومه پاشو ببینمت


کل صورتم میسوخت بلند شدم و روبه آینه ایستادم

چشمام گرد شد این منم؟!صورتم سفید تر شده بود وابروهام هشتی برداشته شده
بود قیافه ام کلی تغیرکرده بود

تشکری کردم که گفت:یه اب به صورتت بزن آرایشتو شروع کنم

سرمو چندبارتکون دادم وگفتم :نه نه نه میخوام قبلش دوش بگیرم وبی انکه
مهلت جواب دادن بهش بدم حولمو برداشتپ وچپیدم توحموم

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#54


یه دوش حسابی گرفتم وکلی کف بازی کردم واز حموم اومدم بیرون با خیال
اینکه خانمی که پشت بمن وایستاده تو اتاق آرایشگره گفتم:اوف خانم صورتم
خیلی میسوزه حالا نمیشه آرایش نکنم؟


خانم به سمتم برگشت و با لبخند زیبایی گفت:شمابه خودی خود زیبایی!آرایش
بهونس!

ازترس قدمی به عقب برداشتم هنوز

1400/09/06 00:49

حوله تنم بود


دختره نزدیکم شد ومنو کشید تو بغ..لش الحق که به سلیقه ی کیان حسودیم
میشه!شکارخوبی کرده!


با تعجب نگاش کردم که گفت:
من کیانام هستم خواهر کیان!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#55


کمی از بهت خارج شدم و گونه هام از خجالت سرخ شد لبخند کم جونی زدم و
گفتم:
منوببخشیدکه نشناختمتون باید از شباهتتون متوجه میشدم که خواهر آقا هستین
خیلی خوش اومدین


نگاهی به سرخ وسفید شدنم کردو قهقهه ای سرداد
_اینقدر سرخ وسفید نشوبامنم رسمی حرف نزن وگرنه لهت میکنم!
از صمیمیتش خندم گرفت!برعکس کیان مهربون و خونگرم بود روی تخت
نشست و دست منو کشید و نشوند کنارخودش
با آب و تاب حرف میزد واز کیان و بچگیاشون تعریف میکرد
_کیان از اولش جدی و خشک بود!حتی همون موقع که منو انداخت تو
استخرم همونجوری بود!بعدشم کلی ترسید و پرید تو آب تا کمکم کنه ولی
هیچوقت عذرخواهی نکرد اصلا فکر نمیکنم بلد باشه!در با صدای تیکی باز
شد و دختر بچه ی دوسه ساله ای وارد اتاق شد از دیدن بچه مات شدم!این
دیگه کی بود؟داشتم ذهنمو بالا پایین میکردم که سیانا دستاشو باز کرد و گفت:
بدو بیا بغ..ل مامان


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#56


دختر بچه که موهاشو موشی بسته بودن با ذوق خودشو تو بغ..ل سیانا پرت
کرد!

ته دلم ضعف رفت!چه بچه ی نازی بود

سیانا دستی به موهای بچه کشید و گفت:
این خانم زنداییته عزیزم بهش سلام کن


بچه لبخندی زد که چال خوشگلی رو گونه ش افتاد و روبه من وباخجالت گفت:
شلام دندایی


از شیرین زبونیش دلم قنج رفت از سیانا گرفتمش و دستی به لپش کشیدم و گفتم:

سلام عزیزدلم!اسمت چیه خانم خوشگله؟



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#57


دندونای برنجی کوچولوشو نشونم داد و گفت:ستاره

لبخندی به روش زدم وگفتم:خیلی کوچولوی خوشگلی داری شوهرت ایرانیه؟

خندید ستاره رو روی تخت گذاشتم که با متکای قلبی شکل رو تخت مشغول
بازی شد سیانا دستی به بازوم کشیدو گفت:بله کیان، برسام وپیمان بهترین
دوستای هم بودن از دوران دانشگاه برسام خارج از کشور درس خوندکیانم
همینجا درسشو خوند و یه شرکت فنی مهندسی راه انداخت پیمان با وجود
مشکلاتش همینجا به سختی درس خوند و با کیان تاحدودی شریکه

حرفاش تو مغزم چرخید یعنی چی که با مشکل درس خوند؟
خواستم بگم چه مشکلی که با صدای در دهنمو بستم
_بیاتو
مریم بود خانم کار آرایش خانم بزرگ تموم شده آرایشگر میخوان کار شمارو
شروع کنن
از جام بلند شدم

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#58


+بذار اول برم

1400/09/06 00:49

پیش خانم بزرگ بعد ایشون کارشو شروع کنه من هنوز
خوش آمد نگفتم نهایت بی ادبیه نباید دوش میگرفتم دیر شد


سیانا با لبخند گفت:این فکرو نکن عزیزم پرواز ما بی تاخیر
نشست منم یکم به سرو وضعم برسم ساعت 7 مهمونا میان داداش دیوونه ی
من نذاشته مابرسیم مهمونی داده

و دستی تکون دادوازاتاق بیرون رفت یه شلوارو تونیک پوشیدم و یه شال
سرمه ای سرم انداختم که چشمای رنگی و پوست سفیدمو بیشتر نشون میداد به
کمک مریم اتاقی که خانم بزرگ بودن رفتم خیلی استرس داشتم و انگشتام
میلرزید تقه ای به در زدم
-بیاتو عزیزم


اروم درو باز کردم و وارد شدم با دیدن زنی که روبه روم ایستاده بود فکر
کردم اتاقو اشتباه اومدم!بسیار جوان و برازنده!بهش نمیومد که فرزند بزرگش
31 سالش باشه!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#59



مشتاق جلو اومد ودستاشو به بازوهام گرفت و با دقت چهرمو برانداز کرد

زمزمه کرد:بازم پیش سلیقه ی کیان دهنم بسته س!

اینا چه مهربونن!پس این کیان گنده دماغ به کی
رفته؟داشتم واسه خودم خزئوالت میبافتم که با چشم
های اشکی گفت:
خوشحالم که آرزو به دل دیدن عروسم نموندم!

هه چه دل خجسته ای داری خانم بزرگ!من دختر خونده ی کیانم
کمی باهم صحبت کردیم که اعتراض ارایشگر به گریه کردن خانم بزرگ و
دیر شدن و کمبود وقت واسه ارایش من از هم جدا شدیم و به اتاقم رفتم


این چه وضعیه آخه من هنوز لباسمم ندیدم
نزدیک به دوساعت زیر دست خانم ارایشگر چلونده شدم اینقد چیزمیز بهم
زده بود که حس میکردم سرم 2 کیلویی اضافه وزن اورده دیگه اون
دختربچه ی 16 ساله نبودم بیشتر شبیه خانم های اینجورعمارت ها شده بودم


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#60


موهای حالت داده شده ام رو یه طرفی روی شونم ریخته بود ساعت 6 و
ربع بودکه مریم با جعبه ی لباسم اومد تو اتاق و با دیدنم کلی ذوق کردو ازم
تعریف کرد که تواون لباس چقدر زیباتر خواهم شد!با کمک مریم لباسو تنم
کردم

واقعا بهم میومد وانگار به تن من دوخته شده بود این میانم ترشی
نخوره یچیزی میشه ها!یه شال پهن و حریر پیدا کردم که بندازم رو شونه ام و
لباسم پوشیده تر بشه کفش هایی که کیان سفارش کرده بود رو هم پام کردم
سرخ آب سفیداب رو صورتم نمیذاشت رنگ پریدگیم به چشم بیاد

ولی واقعا حال
درستی نداشتم استرس شدیدی به جونم افتاده بود حتما کل اقوام دورونزدیک
کیان حضور داشتن چجوری میخاستم برم وسط اینهمه آدم غریبه؟خدایا
آبروم نره امشب!راه رفتن با اون کفشا ته آبروریزی بود تو اتاقم کلی باهاشون
راه رفتم و ناخن های مانیکور شده ام رو جویدم

1400/09/06 00:49

مهسام مدام دلداریم میداد که
چیزی نیست و استرس نداشته باشم ولی مگه میشد آخه؟


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#61


در باز شد و بی بی تندی اومد تو اتاق

منو حسابی برانداز کرد وبعداز کلی تعریف و تمجید کردن ازم گفت :همه ی
مهمونا اومدن پایین حسابی شلوغ شده آقا گفتن شمام بیاین پایین

دلم هری ریخت!

ملتمس به بی بی نگاه کردم انگار فهمید چی میخوام که گفت:

اصلا فکرشم نکن آقا غیبتتو ببینه اول گردن تورو میشکونه بعد ماهارو!زودبیا
پایین وهمراه مریم از اتاق خارج شد
استرس کل وجودمو گرفته بود کمی بخودم دلداری دادم و دعایی که مادر یادم
داده بود زیر لب زمزمه کردم و از اتاق بیرون رفتم تمام حواسم به این بود که
لباسم نره زیر کفشم 30 تا پله رو با مخ برم پایین!5 پله مونده به آخر صدای
همهمه ی جمع خوابید و تنها صدایی که تو سالن پخش میشد موزیک ملایمی
بود نواخته میشد با تعجب سرمو بالا گرفتم ببینم چیشد که همه خفه خون گرفتن
که دیدم همه عین آدم ندیده ها با چشمای اندازه توپ زل زدن بمن انگار یکی
دکمه ی استپ همه رو زده بود بلا استثنا همه خفه خون گرفته بودن نامردا
تکونم نمیخوردن که بفهمم زنده ان یا مرده!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#62


نگاهمو تو سالن چرخوندم و لبخند زورکی رو لبام نشوندم صدای تق تق کفش
مردونه ای که بهم نزدیک میشد رو گرفتم و نگامو چرخوندم روش کیان
بود!معرکه شده بود

کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و کراواتش ترکیبی
از رنگهای ابروباد صورتی و بنفش وکالباسی بود پایین پله ها ایستاد و دستشو
به سمتم دراز کردکم مونده بود فکم پخش بشه رو پله ولی ضایع بود همه
داشتن نگام میکردن دهنمو دومتر باز کنم و تعجبمو بروز بدم پایین تر اومدم و
دستمو تو دست کیان گذاشتم لبخند زورکی بهم زد و روبه جمع گفت:


خانم ها!آقایون!لازم میبینم برای رفع تعجب و حس فضولی شما عزیزان
دخترخونده ام رو بهتون معرفی کنم آیسل دخترم


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#63


جمع اول به رکی کیان خندیدن و بعد صدای دست و سوتشون فضا رو پر
کرد باز خدا خیرش بده میرغضب به دادم رسید وگرنه تافردا میخواستن عین
ماموت نگام کنن!


دستمو دور بازوش حلقه کرد و درحالیکه به سمت جمع میرفتیم آروم لب زد:
هرکی پرسید کی هستی و ازکجا اومدی یچیزی جور میکنی میگی هرچی جز
واقعیت الانم اگه نزدیکت شدم چون جلوی مهمونام آبرو دارم فاز نگیری
یوقت....


لبخندی رو به مهمونایی که مارو نگاه میکردن و پچ پچ میکردن زد
از حرفاش دلم شکست من خودم میدونستم چه جایگاهی دارم نیازی

1400/09/06 00:49

به اینطور
تحقیر کردن و یاد آوری کردن نبود بغضی گلومو چنگ زد اما جلوی اشکام
رو گرفتم و همراه کیان به سمت میزی که خانواده اش دورش نشسته بودن
رفتیم


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#64


با دیدن ستاره که با لباس پراز چینش شبیه عروسک ها شده بود بغض و دردم
یادم رفت دست کیانو ول کردم و سمت سیانا و دخترکوچولوش
پرکشیدم کیان مات به حرکتام نگاه میکرد
صدای مردونه ای ازپشت سرم گفت:اوووومممم...بیخود فکرای الکی نکنین
واسه خودتون حتی اگه کیان پسر دار هم بشه من دخترمو دست پسر
روانیش که صد در صد ازخودش بدتر خواهدبود نمیسپارم!
صدای خنده ی جمع بلند شد به سمت صدا برگشتم جوان برازنده ای پشت سرم
ایستاده بود که به وضوح میشد حدس زد که برسام باشه جلو اومد و با لبخند
دستشو به سمتم دراز کرد:
سلام خانم زیبا! برسام هستم بابای ستاره کوچولو
با خجالت باهاش دست دادم و گفتم:خوشبختم آیسل هستم ...
میون حرفم پرید وگفت:وحتما دختر خونده ی کیان؟



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#65


ابروهام بالا پرید کیان اخمی وسط ابروهاش نشوندوگفت:برسام..
برسام به حالتی که بخاد حشره ای رو از کنار گوشش دورکنه دستی برای
کیان تکون دادو به سمتم خم شد کنار گوشم جوریکه کسی نشنوه گفت:
کیان میبازه بهت!سعی خودتو بکن


بعد عقب رفتو چشمکی حواله کرد مات حرفش موندم!
منظورش ازاین حرف چی بود؟
نگاهم به در سالن افتاد پیمان اومد تو تیپش محشر بود مثل همیشه جذاب و
سنگین با کیان نگاهی ردو بدل کردن که سمت ما اومد وتک به تک باهمه
دست داد و خوش آمد گفت بامنم خیلی
عادی برخورد کرد و ستاره رو ازم گرفت
ستاره ام با ذوق باهاش بازی میکرد کنار سیانا رومبل نشستم
سیانا سرشو زیرگوشم آورد وگفت:
قضیه دخترخوندگی چیه؟مگه زنش نیستی؟
سری تکون دادم و جوری که کیان متوجه نشه زیرلب گفتم:
نه من همش یماهه که اینجام آقام ترجیح دادن دخترشون باشم تا همسر...


سیانا متعجب نگاهی بهم کرد و سرشو با نوشیدنی تودستش گرم کرد.


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#66


کیان همراه برسام وپیمان ازما جدا شدن و رفتن کناربقیه جوون ها و هم
کاراشون که گویا همه همدیگه رو میشناختن یکم بعد چراغا خاموش شدو
رقص نور گذاشتن و یه موزیک شاد که اکثردختراوپسرارو ریخت وسط

پسرجوونی که بهش میخورد 25سالش باشه نزدیک اومد و دستشو سمتم
دراز کرد و اروم گفت:
افتخار یک رقص دونفره رو میدین سرکار خانم؟!


معذب بودم از طرفی این آقا رو نمیشناختم ازطرفی میترسیدم کیان
روزگارمو سیاه کنه ازطرفی ام نمیتونستم از سرم

1400/09/06 00:49

بازش کنم!!!

به ناچار دستمو تو دستش گذاشتم وبلند شدم تمام اون مدت نشسته بودم
وحوصله ام سر رفته بود حتی سیانا هم مشغول رقص بود باهم به پیست رقص
رفتیم و شروع کردیم رقصیدن چند دقیقه نشده بود که نگاهم با کیان طلاقی
کرد ازچشماش خون میچکید...



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#67


یه دستشو فرو کرده بود تو جیب شلوارش و با
دست دیگه لیوان تودستشو فشار میاورد که هرآن ممکن بود خرد بشه!

وضعیت بدی بود سرگیجه رو بهونه
کردم و از پیست رقص خارج شدم رفتم کنار میز نوشیدنی ها و یکم آب از بین
اونا پیدا کردم و خوردم سرمو
بلند کردم و با دیدن چهره ی عصبیه کیان روح از تنم جداشد از بین دندونای
کلید شدش غرید:

دودقیقه نمیشه ولت کرد نه؟نمیتونی جلو خودتو بگیری ؟

با لکنت گفتم:آقا...بخدا...اگه میدونستم ناراحت میشین اینکارو نمیکردم ببخشید

خنده هیستیریکی کرد وگفت:
که نمیدونستی؟باشه!توضیح میدم برات مچ دستمو گرفت و منودنبال خودش
کشوند رویه مبل نشستیم
جرات حرف زدن نداشتم کم مونده
بود ازترس زجه بزنم عاقبت خوشی درانتظارم نبود کاش پام میشکست و
نمیرقصیدم


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#68



مردجوانی نزدیک اومد و روبه کیان گفت:اوف چته پسر !عین میرغضب
شدی!

کیان چشم غره ای بهش رفت که درجا خفه خون گرفت

پسره نگاهی به من انداخت و گفت:
میگم کیان این دخترتو اندازه یه رقص بما قرض بده یهو دیدی دامادت شدما


کیان دستشو دور بازوهام حلقه کردوگفت:
خفه بمیر بهنام ترشی بندازمش بتو نمیدمش مطمئن باش


بهنام که از چهره ش معلوم بود عصبیه لبخندی زدو گفت:

ولی من از هرچی خوشم بیاد به دستش میارم پدرزن جان
بعد چشمکی زدو ازمادور شد.




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#69


کیان زیرلب گفت:گورتوگم کن
خم شد وازروعسلی شیشه نوشیدنی برداشت.
اروم گفتم:آقا کافیه زیاد نخورین

+خفه شو بتو ربطی نداره دختره ی احمق

وشیشه رو سر کشید تا آخر مهمونی مدام منو باخودش اینور اونور میکشید و
مهمونی رو کوفتم کرد چندتایی ام برام خاستگار پیدا شد و هربار کم مونده بود
رگ گردن اقا پاره بشه

ساعت 1 شب بود که مهمونا یواش یواش رفتن و هرلحظه ترس من بیشتر
شد کیان حال و روز خوشی نداشت چیزی زیر گوش مریم زمزمه کرد که
مریم نگاهی به من کردو ازپله هابالارفت

بایه کیف کوچیک تو دستش برگشت وکیفو به پژمان داد یه مانتو و شال برام
اوردودرحالیکه کمک میکردبپوشم و زیر لب گفت:
آقا هرچی گفت زبون درازی نمیکنی وجوابم برنمیگردونی خیلی توپش پره
ها خب؟
قلبم داشت میومد بیرون

1400/09/06 00:49

گفتم:
-کجا میبره منو مریم؟من میترسم ازش
مریم نگاه غمگینی کردو گفت:نگران نباش ایشالا چیزی نیست

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#70



وازمن دور شد خانواده ش هم برای استراحت بالا رفته بودن وهیشکی نبود به
دادم برسه با اشاره ی کیان دنبالش راه افتادم پژمان ماشینو روشن کرد و
بعد سوار شدنمون به سرعت از عمارت دور شد

دستام میلرزید و جون تو تنم
نمونده بود تا رسیدن به مقصد کلمه ای گفته نشد جلوی در یه اپارتمان چند
طبقه نگهداشت

کیان غرید:
پیاده شو


عرق سرد رو پیشونیم نشسته بودوکف دستام یخ بود از ماشین پیاده شدم پژمان
ساکو به دستم دادو دور شد دنبال کیان راه افتادم به سختی راه میرفت و
خیلی حالش بد بود
دکمه آسانسورو زد و سوارشدیم رو طبقه ی 4 ایستاد و خارج شدیم در یکی
از واحدارو باکلیداش باز کرد و محکم گفت:
برو تو

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/06 00:49

در واقع قوی ‌ترین دارویی که برای یه انسان وجود داره یه انسان دیگست‌!:)
#حرف_دلم

1400/09/06 00:50

پاسخ به

?? پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:‌‌‌‌‌ گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود ...



ٰدلبَـــــراز ته دل میخندي
  و من هی از اول عاشقت میشم... ?

•♥️ ‌حرف_دلم

1400/09/06 00:52

Hug me ..
My heart want another spirit
بغلم‌ کن‌ ..
که‌ دلم‌ جان‌ دگر می‌خواهد:)♥️
#حرف_دلم
شبتون عاشقانه
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1400/09/06 00:53

باید دستگاهها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه ، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاهها رو جدا نکن پسرم میمیره ، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه ، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده ، پسر 19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم، چیزی به من میگفت و چند بار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،
☆ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد ، وقتی که مرد فروشنده به هوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که3 سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد،
☆ مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده ،
و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم ، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربونت برم تورو به اون خدا بودنت که زمین وآسمان در دستان توست قسم میدم که بی بی مریم رو در مسجد قفل شده میوه غیر فصل خوراندی به بچهام رحم کن .
دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی .....

?حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت به الله وصل شد ، این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو به الله وصل کن.
خدایا:هر کی این پست را کپی کرد درد دلش رو رفع کن

اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.

میدونی اگه کپی کنی تا آخرامشب چند هزار تا صلوات فرستاده میشه؟ اگه خسیس نیستی به همه بفرست(یاحق) تنها خداست که معجزه میکنه نه انسان فقط خدا?

1400/09/06 00:54

"جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست
ای کاش تو می‌بودی و اینها همه نی... "
#حرف_دل

1400/09/06 18:07

? مژدهٔ وصل توام ساخته بیتاب امشب
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب

#وحشی_بافقی
#حرف_دل

1400/09/06 22:14

.
وَ "مَـن"
با رویایِ "تُــو"
"بُلنـــدتَرین خیال پردازِ
این "دُنیـــا" شـده‌ام .. ♡♥️?✨
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌

#حرف_دلم

1400/09/06 22:14