The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

میخواهم هفتاد و چند ساله که شدم در شلوغ ترین خیابان های شهر گل سرخ دستم باشد و همه نگاه کنند ...

که چه دلبرانه میان لبهایم مدام زمزمه ات میکنم و تو برایشان ناشناس ترین معشوقه شهر شوی ...

معشوقه ای که در من ...

مرا زنده نگه داشته است ...
#عاشقانه
#حرف_دلم

1400/09/06 22:20

خدا به دلی که دریا باشه کشتی میده ...
#حرف_دلم
شبتون خوش

1400/09/07 00:42

سلام صبحتون بخیر خانوما

1400/09/07 08:01

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#71

با ترس ولرز رفتم تو پشت سرم وارد شدو درو قفل کرد کتشو دراورد پرت
کرد رو مبل یه خونه ی مبله ی کامل بود درحالیکه ی کراواتشو باز میکرد
جلو اومدو روبه روم وایستاد عین بید
میلرزیدم

باصدای کشداری گفت:کااااررررم به جایییی رسیدهههه که واسههه
پسررر رقیبم قرررر میدی اررره؟
ساک از دستم افتادو عقب رفتم بی صدا اشک میریختم با زجه گفتم:توروخدا
کیان تو نمیفهمی ولم کن

التماس میکردم ولی انگار کر شده بود
دستشو بالا برد و زد توگوشم وفریادکشید:
خفهههه شووووو لعنتی خفه شووو گریههه نکننن بخدا میکشمت آیسل فقط
خفه شوووو
از ترس دهنمو بستم اشک لعنتی قطع شدن نداشت
-چه صنمی داری با اون پسرررره ؟؟؟؟
جیغ زدم:بــــــــــخدا هییییییچی آقا بخدا هیچیییی درخواست رقص داد بهونهه
نداشتم دکش کنم فقط همونجا دیده بودمش آقا غلط کرررردم
یکم آرومتر شد
ارومتر گفت:ازکجا باید بدونم که توراست میگی و از رو غرض باهم
نرقصیدین؟
_اقا
ازخودشون بپرسین بخدا چیزی بین ما نیست
انگشتشو با تهدید توصورتم تکون
دادوگفت:خداکنه راست گفته باشی...
گوشیو از جیبش دراورد و شماره گرفت و زل زدم به
کیان...


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#72


گوشیو زد رو بلندگو

به بوق دوم نرسیده صدایی مردی تو گوشی پیچید:

-جوووووووونم کیان جووون

_ببینم مسعود تو آیسل رو از قبل میشناختی؟


-نه جووووونم این فررررشته رو تو خونه تو دیدم

عصبی تر غرید:
فقط رقص بود؟


مسعود قهقهه ای کرد و گفت:
اررره ولی پسندیدیم همو ایشالا دامادت میشم....

همین شوخ تو دیوار پرت کرد و درحالی که نفس نفس میزد جلو اومد

وحشت کرده بودم نمیتونستم حرف بزنم عقب عقب رفتم رو پیشونیش
خیس عرق بود و چشماش کاسه ی خون بازوموگرفتوبایه حرکت پرتم کرد زمین با تته پته شروع کردم به التماس:
آقا...آقا بخدا شوخی کرد...مااصلا باهم حرف نزدیم اقا...

کمربندشو باز کرد دیگه توحال خودش نبود شده بود عین اون شب از موهام
گرفت وبلندم کرد زجه میزدم به پاش میفتادم ولی نه میدید نه
میشنید!ریشه ی موهام داشت کنده میشد جیغ میزدم وکمک میخواستم ازموهام
گرفت ومنوکوبید توی دیوار...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#73


حس کردم دونه به دونه ی مهره هام خرد
شد کیان دست بردار نبود دوباره بلندم کردو کوبید به میزآرایش آینه رو
زمین افتاد و باصدای بدی خرد د خاکشیر شد نگاه هردومون رفت سمت شیشه
خرده ها کیان جلو اومد و عصبی فریادمیزد:
دختره ی نفهم به خوشگلیت مینازی نهههه؟که ته خونه
مننننن با پسر رقیبم

1400/09/07 17:22

میرقصی؟؟؟؟بلایی به سرت میارم که هیچ مردی
رغبت نکنه نگات کنهه
منو پرت کرد دیگه جون نداشتم یه تیکه ازآینه های خرد رو زمین
که نوک تیز تر بود برداشت و گرفت تومشتش این مرد تعادل روانی نداشت و
میترسیدم ازبلایی که قراربود سرم بیاد آینه رو جوری تو مشتش گرفته بود که
خون قطره قطره از دستش میچکید!
بی جون کمی عقب کشیدم:
آقا التماست میکنم رحم کن بخدا من اون پسره رو نمیشناختم دروغ بود
حرفاش قسم میخورم دروغ بود آقا
پوزخندی زد و بی هوا فریاد زد:
خفهههه شو آیسل خفه شووو
هلم داد رو تخت وبلندتر هق هق
زدم چونمو با دستش گرفت آینه رو نزدیکتر کرد سعی میکردم اززیر دستش
فرار کنم اما توانشو نداشتم آینه نزدیکتر شد چشمامو بستم از سوزش چونم تنم
بی رمق شدو از تقلا افتادم درد تو کل تنم پیچید به زور چشمامو بازکردم


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#74


کیان نگران بهم خیره شده بود آینه از دستش افتاد باورم نمیشدچی به
سرم اومده پلکام روهم افتاد و حس سبکی تو کل تن رنجورم پیچید...


توی باغ بزرگی بودم از دور زن سفید پوشی رو دیدم واروم اروم سمتش
رفتم با دیدن مادر ازخوشی بال دراوردم باورم نمیشد!مگه مادر فوت نکرده
بود؟


بهش نزدیک شدم منتظر بهم خیره بودچندقدمی مونده بود بهش برسم که
مچ دستم اسیر دستی شد برگشتم وبا دیدن چهره ی کیان سرجام خشکم
زد سعی کردم دستمو از دستش بیرون بکشم اما نشد!بیشتر تو تقلا کردم قهقهه
زد از صدای خنده اش دست ازادمو رو سرم گرفتم منو باخودش میبرد و مادر
فقط بهم نگاه میکرد فریاد زدم و مادرمو خواستم اما صدایی ازگلوم خارج
نشد...



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#75


چشمامو باز کردم نفسم درنمیومد و قلبم تند میزد تمام تنم عرق سرد نشسته
بود با یاد اوری کابوسم چشمامو محکم بستم وبازکردم یاد اخرین لحظه
افتادم به اطراف نگاهی انداختم همون اتاق کذایی بوددستی به صورتم
کشیدم چونه م تا گلوم باند پیچی شده بود تشنه ام بود چشمام پراز اشک
شد!آخ مادر!میبینی حالمو؟با صدای قدم
هایی که سمت اتاق میومد چشمامو بستم کیان وارد اتاق شد


-پاشو باید برگردیم خونه به لطف تو گوشی ندارم زنگ بزنم دلیل واسه
غیبتمون بیارم باید برگردیم مادرم نگران میشه
پلک زدم


فاصله صورتشو با صورتم به یه وجب رسوند
+بخدا قسم آیسل حرفی بزنی چیزی بگی زنده به گورت میکنم
بعدنگاهی بهم انداخت و گفت:هرچند اگه بخوای ام
نمیتونی!مفهومه؟
پلک زدم...


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#76


لباسای تو دستشو پرت کرد طرفم
+پاشوتنت کن تا پنج دقیقه

1400/09/07 17:22

دیگه میریم بیرون ازخونه
وازاتاق بیرون رفت لباسایی که داده بودو پوشیدم
سرپنج دقیقه از اتاق رفتم بیرون وگرنه معلوم نبود چی به روزم میاره!

نگاهی بهم کردوگفت:برو صورتتو بشور خوشگل بودی خوشگل ترم
شدی
سمت سرویسی بهداشتی که اشاره کردرفتم تواینه نگاهی بخودم کردم تمام ارایش اون
شب رو صورتم پخش شده بود از زیر
بینی دهنم بسته بود تا زیر چونه صورتمو
شستم و بیرون رفتم نگاهی بهم کرد وراه افتاد
دنبالش راه افتادم پشت فرمون ماشین نشست در جلورو
بازکردم وکنارش نشستم راه افتاد

بعد نیم ساعت ماشین ایستاد چشمامو بازکردم جلوی در عمارت بود بابا شعبون درو باز کرد
و وارد شدیم لحظه اخر گفت:
ازپله افتادی ل..بت پاره شده .
و از ماشین پیاده شد به سختی پیاده شدم عین زوج های مهربون و بی همتا
وارد سالن شدیم!

با ورود ما سیانا وخانم بزرگ باعجله به سمتمون اومدن وگفتن:
هیچ معلومه شمادوتا از دیشب کجایین؟چی به سرت اومده.
-چی به سرت اومده آیسل؟

فقط نگاه کردم یه نگاه پر درد

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#77


کیان بالبخند گفت:
دودقیقه ازش غافل شدم از پله افتاد چونه و ل..بش خورد لبه پله.
بردمش پیش دکتر مهرداد براش بخیه زد

برسام سیانا و خانم بزرگ هرسه طوری نگاه میکردن که نگاهشون فریاد
میزد :ما باور نکردیم!

به کمک مریم و به سختی از پله ها بالا رفتم با احتیاط و هزار دنگ و فنگ که
باند پیچی صورتم خیس نشه دوشی گرفتم
یه سارافن گشاد پوشیدم

خزیدم زیر پتو با اینکه درد و ضعف داشتم ولی به سه نرسیده خوابم
برد نزدیکای ساعت 8 بود که باصدای در بیدار شدم
خانم بزرگ بود خواستم به احترام بلند شم که به شدت مانع شد نگاهش غم
داشت و انگار حالمو میفهمید

دستمو گرفت تو دستش و بغض آلود گفت:
فکر میکردم پسرمو خوب تربیت کردم!غافل از اینکه خون اون پدر تو رگ
هاشه.
منظورشو نفهمیدم یعنی چی؟کدوم پدر؟
سوالمو از نگاهم خوند و گفت:
قضیه زندگی منم مفصله خوشگلکم سر فرصت مغزتو میخورم و برات تعریف
میکنم.

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#78


پلک زدم نگاه غمگینی بهم کرد و از اتاق خارج شد چند دقیقه بعد مریم وارد
اتاق شدنگران حالم بود و وقتی دید خوبم لبخندی زد و بعد غمگین گفت:

آقا گفتن بیاین پایین سر میز شام

بغضم گرفت!بیشتر و بیشتر ازاین مرد متنفر شدم میدونست درد دارم
میدونست از دیشب هیچی نخوردم و با بوی غذا ضعف میکنم
میدونست ل..بام بخیه خورده و پانسمان شده.

همه ی اینارو میدونست و میخواست عذابم بده

ولی دیگه گریه نمیکنم دیگه ضعف نشون نمیدم
دل درد داشتم اگه کیان

1400/09/07 17:22

منو میکشت راحت تر بودم!نمیتونستم بخورم به هزار مکافات و درد سرویس بهداشتی رفتم و ابی به
صورتم زدم

یه دامن شلواری گشاد با تونیک مشکی تنم کردم و یه شال سفید انداختم سرم به
کمک مریم از پله ها پایین اومدم

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#79


همه سر میز بودن کنار سیانا نشستم معذب بودن از اینکه من با این وضعیت
بشینم و غذا خوردنشونو تماشا کنم واینو از دست دست کردنشون میشد
فهمید چینی به نشون لبخند کنار چشمام انداختم و با دست اشاره کردم که
بفرمایید

نگاه همه پرازغم بود پراز ترحم

همه مشغول بازی با غذاشون شدن تنها کسی که راحت میخورد و عین خیالش
نبود کیان بود سعی کردم نگاهم به غذا هاو بقیه نیفته و با انگشتای دستم
مشغول بازی شدم حالم هر لحظه بدتر میشد و دل ضعفه ام بیشتر با صدای
پرت شدن قاشق و چنگالی توی بشقاب ازجا پریدم!
نگاهمو چرخوندم خانم بزرگ عصبی از جاش بلند شدو سمت پله ها رفت و
سیاناهم به تبعیت از مادرش دنبالش راه افتاد برسام که با چنگال برنجای تو
بشقابشو جابه جا میکرد سر تاسف باری برای کیان تکون داد و از سالن
بیرون رفت
مات مونده بودم!چیشد یهو؟
خانم بزرگ:سیانا وسایلتو جمع کن همین امروز از اینجا میریم.

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#80



کیان کلافه بشقابشو هل داد و بلند شد و سمت مادرش راه افتاد:یعنی چی این
کارا مادر؟چه بی احترامی بهتون شده؟


خانم بزرگ چرخی زد دوتا پله ای که بالا رفته بود برگشت وروبه ی پسرش
ایستاد.


-بی احترامی بیشتر ازاینکه جلوی چشم من با این دختر این کارارو میکنی؟من
تورو اینجوری تربیت کرده بودم؟
آره؟


کیان دستی توموهای بلندش کشید و گفت:کدوم کارا مادر؟منظورت چیه؟

خانم بزرگ پوزخندی زد وگفت:
چشمم روشن بعد 52 سال زندگی خر فرض نشده بودم که شدم.


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#81


از پله هابالا رفت از جام پاشدم که میونشونو بگیرم نه بخاطر کیان فقط
بخاطر دل خانم بزرگ که نشکنه


اما به محض اینکه قدم اولو برداشتم چشمام سیاهی رفت و نقش زمین شدم


با صدای دوفردی که تو اتاق حرف میزدن کم کم بهوش اومدم

خانم بزرگ:مهرداد میدونم بحث این حرفا نیست واقعیتو بگو


شخص دوم که حدس میزنم همون مهرداده باشه:چی بگم خانم فرخ!این بریدگی
مال لبه پله نیست مال یچیزیه مثل فلز شیشه یا آینه یا یه همچین چیزی.

خانم بزرگ:یعنی میخوای بگی که...
مهرداد :مواظب کیان باشید خانم فرخ!خیلی بیشتر از هروقت دیگه پا توی
کفش اردلان خدابیامرز کرده ولی این دختر بچه س 16 سالشه دووم
نمیاره خداحافظ

1400/09/07 17:22

خانم فرخ!!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#82



سرم سنگین بود به سختی چشمامو باز کردم و اطرافمو نگاه کردم سرم توی
دستم بود و از چوب رختی اویزون شده بود قطره های اخر بود دل درد شدیدی
داشتم سوزنو از دستم بیرون کشیدم که باعث شد خونریزی کنه دستمال کاغذی
رو دستم گذاشتم و رفتم سرویس بهداشتی

وقتی برگشتم خانم بزرگ تو اتاق بود لباس پوشیده واماده!با دیدنم اشکاش
یکباره سرازیر شد سوالی نگاش کردم سمتم اومد
خانم بزرگ:شرم دارم تو چشمات نگاه کنم دخترکم تو تربیت بچه ام سهل
انکاری کردم ببخش دخترم ببخش

با چشمای اشکی سرمو به چپو راست تکون دادم کاش میتونستم حرف بزنم و
بگم که من انتظاری ازش ندارم ونباید این حرفارو بزنه!اما نتونستم!
خانم بزرگ:دخترم ما داریم از اینجا میریم میریم یه هتلی چیزی تا خونه
بگیریم ولی هر وقت که بتونم و کیان خونه نباشه به دیدنت میام نگران
نباش.

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#83


-اگه ینفر باشه که بتونه کیانو عوض کنه اون فرد تویی!کیانو به تو و
تورو به خدا میسپارم خداحافظ عزیزم


و در مقابل چشم های ملتمس و اشکیم از اتاق بیرون رفت سیانا هم اومد و با
بغض خداحافظی کرد آدمایی که مدت کوتاهی بود دیده بودمشون رو دوست
داشتم !خیلی زیاد!لبه ی تخت نشستم و به روزگار خودم فکر کردم اشک به
پهنای صورتم چکید بدا به حال من... بدا به حال من


یک هفته بعد...


پاسمان دهنمو کامل باز کرده بودم یه زخم عمیق که از بالای لبام و سمت چپ
تا سمت راست چونه ام کشیده شده بود و یه 10_12 تایی بخیه خورده
بودهنوزم نمیتونستم خوب غذا بخورم و نهایت چیزی که به کمک بی بی
میخوردم یکم سوپ و مایعات بود که میریخت تو حلقم استخونای صورتم
بیرون زده بود و خیلی لاغر تر و رنگ پریده تر شده بودم !


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#84



تو طول این یه هفته فقط یبار خانم بزرگ به دیدنم اومد منم جز مریم و بی بی
کسیو نمیبینم چون از اتاقم بیرون نمیرم وخوشبختانه کیان هم کاری بهم
نداره میونه کیان و خانم بزرگ بدجور شکرابه و از بی بی شنیدم که آقا
چندباری برای برگردوندن و دیدنشون اقدام کرده و خانم بزرگ حتی حاضر
نشده ببینتش!


به کمک در و دیوار ازجام بلند شدم و خودمو کشیدم سمت پنجره باباشعبون
مشغول آب پاشی به گلای تو باغچه و گلدونای کنار پله ها بود انگار این
عمارت با همه ی ساکنانش مرده بود و نفرین شده بود!همه جا سکوت بود و
سکوت!
پیمان درحالیکه دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و عینک آفتابیشو از
یقه ی کتش آویزون کرده بود وارد عمارت

1400/09/07 17:22

شد با دیدنش تمام لحظه های
حضورش یادم اومد روزی که اوردنم اینجا
روزی که قایمکی برام لقمه اورد
روزی که زد در گوشم
واخرین بار روزی که توباغ همودیدیم و با اومدن کیان حرفش نصفه موند.


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#85


گرایش عجیبی نسبت به این ادم داشتم حسم عشق نیست حتی دوست داشتن یه
دوست معمولی ام نیست حس میکنم سالها میشناختمش و ته چهره اش شبیه
ادمیه که هرچی فکر میکنم چیزی به خاطرم نمیاد!

با نگاه خیره اش به خودم
اومدم کنار باباشعبون ایستاده بود و درحالیکه به صحبتاش گوش میداد زل زده
بود به پنجره!

به منی که چشمم به پیمان بود و داشتم خاطرات کهنه رو زیر رو
میکردم با خجالت به ارومی سرمو به نشان سلام تکون دادم لبخند کجی زد و
مثل خودم جوابمو داد

خواستم از پنجره دور شم که با دیدن کیان که نگاهش
بین منو پیمان میچرخید سرجام خشک شدم!مغزم فرمان نمیداد میدونستم این آدم
شکاکه و همین الانشم باخودش کلی فکرای عجیب و غریب کرده و باز کارم
زاره

با چشمای برزخی نگام میکرد بی تفاوت از پنجره دور شدم و رو تختم
نشستم آخرش که چی؟ته تهش اینه که میخواد جونمو بگیره دیگه!به جهنم بذار
بگیره دیگه جلوی کاراش سکوت نمیکنم حالم از حس شک تو وجودش به هم
میخوره.


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#86



بیکاری بهم فشار میاورد ازجام پاشدم و حوله رو برداشتم یه دوش بگیرم
سبک تر میشم

یک ساعت تموم تو حموم بودم و کف بازی میکردم!تنها سرگرمیم تواین خونه
همین بود نمیدونم تاوان کدوم گناه و اشتباهم بود که کار زندگیم به اینجا
کشید وقتی ضعف بجونم افتاد سریع آب کشیدم و ازحموم بیرون اومدم با اینکه
معدم خالی بود و هیچی نخورده بودم ولی از شدت ضعف حالت تهوع داشتم یه
لباس معمولی پوشیدم نشستم جلوی آینه و نگاهی به
خودم کردم شدم شبیه مرده ها!
یاد مادرم افتادم که میگفت:
جاذبه ی زن به ظرافت و زیباییشه
و جاذبه ی مرد به غرور و ورزیدگیش

من هیچ جاذبه ای نداشتم !چه انتظاری داشتم که کیان باهام به لطافت
برخورد کنه؟!

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#87


حرفای شب مهمانی برسام تو سرم اکو شد:تو میتونی از پا درش بیاری سعیتو
بکن
نفسام تند تر شد و استرسی به جونم افتاد من باید این کارو بکنم وقتی ضربه
اصلی رو بهش زدم از این خرابشده میرم واونموقع اونه که باید درد بکشه اونه
که باید تحقیر بشه..
توافکارم غرق بودم که تقه ای به در خورد شالمو رو سرم انداختم و به سمت
در رفتم لب نمیتونستم باز کنم بگم بفرماییدمجبور بودم درو باز کنم!بی بی
ومریم

1400/09/07 17:22

میدونستن و بعد در زدن بلافاصله وارد میشدن پس یعنی این از اونا
نیست بافکر اینکه ممکنه کیان باشه عرق سردی کف دستام نشست و با
دست لرزونم دستگیره رو گرفتم
نه من نباید بترسم نباید ضعف نشون بدم نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم با
دیدن دکتر مهرداد لبخندی زدم مثل یه پدر مهربون بود فکر کنم پزشک خانوادگیشون باشه که همیشه
این میاد
-حالت چطوره دخترکوچولو؟

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#88


پلک زدم و سر تکون دادم و درو کامل باز کردم و عقب رفتم تا دکتربیاد
داخل


خنده ای کرد وگفت:
خوب با چشمات حرف میزنیا!استعداد درخشان شدی!


از حرفش خندم گرفت و چینی زیر چشمام انداختم


روی صندلی کنار تخت نشست و کیفشو گذاشت روی تخت و بازش کرد
درحالیکه یسری وسایل از توش درمیاورد گفت:اومدم بخیه هاتو بکشم دیگه
خوب شدی ماشالا به زودی میشی همون خوشگل خانم سابق!


راستش دروغه اگه بگم نترسیدم!خب بخیه کشیدن هم درد داره خووو!
با ترس نگاش کردم که فهمیدو قهقهه ای سرداد


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#89


-بیاکوچولو نترس آروم میکشم که اصلا متوجه نشی.
ازخجالت سرخ شدم اروم رو تخت نشستم.
-دراز بکش
اروم خوابیدم
و دکتر مشغول شد ونزدیک اومد.
هرآن میترسیدم چشمامو بستم.
یچیز خیسی با پنبه به چونه م زد وگفت :
منم یه دختر دارم!همسن و سال توعه!

چشمامو باز کردم و نگاش کردم مشغول کارش بود و هنوز دردی حس نکرده
بودم هنوز کشیدن بخیه هارو شروع نکرده بود فکر کنم!
لبخندی زد و درحالیکه تمام حواسش به کارش بود گفت:
دوسالی میشه که ندیدمش!
از تعجب چشمام گرد شد مگه میشه دخترشو دوسال ندیده باشه؟!
با یاد اوری کاری که پدرخودم باهام کرد از تعجبم کمتر شد!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#90


همچنان نگاش میکردم که گفت:

دخترم رفته خارج درس بخونه دلم راضی نبود بره ولی چون برادر بزرگترشم
اونجا بود رفت و منم یکم خیالم راحته که تو کشور غریب تنها نیست

آخی!طفلی اونهمه زحمت بکش بچه بزرگ کن بعد اینجوری تو حسرت دیدنش
بمون

داشتم تو دلم فحش میدادم که دکتر مهرداد دستکش هاشو از دستش
دراورد و گفت:
خب !تموم شد خانم خانما!از شر نخ بخیه ها خالص شدی!
چشمام شد چهارتا!واقعا تموم شد؟!یعنی اصلا درد نداشت؟!با ذوق از جام بلند
شدم و رفتم جلو اینه و خم شدم تواینه که کم مونده بود دماغم بشکنه!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#91


به صورتم ازهمه جهت ها نگاه کردم هنوزم زشت و بیریخت و زخمی بود ولی
دیگه خبری از اون چیزای اضافه رو صورتم نبود با

1400/09/07 17:22

ذوق دستامو به هم
کوبیدم و به دکتر تشکرامیز نگاه کردم


خندید ووسایلشو گذاشت تو کیفش وازجاش بلند شد.
روبه روم ایستاد:سعی کن آروم آروم حرف بزنی تا لغت نامه ت از ذهنت پاک
نشده!و بلند خندید


با خجالت سرمو پایین انداختم و اروم لب باز کردم و زیر لب
گفتم:م..مرسی..دکتر
دست پدرانه ای به سرم کشید و خداحافظی کرد و ازاتاق بیرون رفت دوباره به
چونه م نگاه کردم و چشمام برقی زد

نشونت میدم آقای کیان فرخ!هه

رو تختم پریدم و به سه نرسیده خوابم برد
بیدار که شدم هوا تاریک شده بود اووف چقدر خوابیدم!!!

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#92


نگاهم به ساعت افتاد امروزم خانم بزرگ نیومد دلم براش تنگ شده بود مریم
غذا مو اورد تو اتاقم وبعد یه دل سیر خوردن که از درد کوفتم شد ولو شدم رو
تختم باید صبر کنم که زخمام کاملا خوب شه کاش میتونستم با خانم بزرگ تلفنی حرف
بزنم لاقل! اینقدر سرجام ببعیارو شمردم که
خوابم برد


صبح با صدای بی بی که مدام غر میزد بیدارشدم
-وای دختر گنده پاشو چقدر میخوابی فردا هزار جور مرض میفته به جونت

پرده هارو کنار زد که افتاب صاف خورد توصورتم
صورتمو چرخوندم جهت مخالف که افتاب زد تو سرم کلافه چنگی به بالش
زدم وزیر لب واروم گفتم :بی بی ارواح زنده هات اذیت نکن پاشم چیکار کنم
آخه؟

بدوبدو اومد سمتم شونه هامو گرفت و چرخوند سمت خودش و با ذوق گفت:




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#93


-بی بی پیش مرگت بشه حرف میزنی؟


بعد کلی ماچم کرد بیچاره ها دوهفته ای
میشد که با ایما و اشاره های من میفهمیدن چی میخوام و چی میگم

انگار بچه
ی یسالش زبون باز کرده بود بس که خوشحال بود طفلی!

دیگه انقدر چلوند وتف مالیم کرد که خواب از سرم پرید و قیام کردم!

با کلی ذوق دستاشو به هم کوبید وگفت:آقا یه کار فوری پیش اومد براش
رفت بیا بریم پایین هم هوایی به سرت بخوره هم صبحانتو پایین بخور کپک
نزدی تواین اتاق؟!


از محبتش خندم گرفت آبی به سروصورتم زدم و یه لباس پوشیده تنم کردم و
از پله ها پایین رفتم بی بی میزو چید و نشستم تازه دووعده بود که میتونستم
یکم غذای درست درمون بذارم دهنم




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#94




لقمه های کوچیک میگرفتم که خیلی دهنمو باز نکنم و راحت بتونم بجوم


دوتا لقمه بیشتر دهنم نذاشته بودم که درسالن به شدت کوبیده شدو پشت بندش
پیمان داد زد:بی بی؟بی بی کجایی؟
متعجب به عقب برگشتم اونم با دیدن من تعجب کرد!بعد نگاهش عوض شد
وسلام کرد زیر لب جواب سلام و احوال پرسیشو دادم بعد یهو انگار چیزی
یادش

1400/09/07 17:22

افتاده باشه گفت :کیان کجاست؟
شونه هامو بالا انداختم!
دستی به ته ریشش کشید و گفت:بهش زنگ زدم گفت داره میاد خونه نرسیده
هنوز؟
بازم شونه بالا انداختم


گفت:حتما توراهه الان دیگه میرسه توچطوری؟بخیه هاتو کشیدی؟


بازم شونه بالا انداختم که باچشمای گرد بهم زل زدو فهمیدم سوتی دادم لبخندی
زدم وبرای جمع کردن قضیه زیرلب گفتم:
ای بد نیستم آره دیروز کشیدم

نزدیک تر اومد نگاهش غمگین شد زیرلب گفت
-نتونستم ازت مواظبت کنم




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#95


متعجب بهش خیره شدم چرا باید ازم محافظت کنه؟!اینم یه چیزیش میشه
ها!تعارف تیکه پاره میکنه خواستم بگم چرا؟

که کیان عین خرمگس معرکه سر رسید!این دومین بار بود
پیمان سریع ازم فاصله گرفت ولی دیر بود کیان دیده بود که داریم باهم
حرف میزنیم نگاهشو دوخت بمن و با اخم یه ابروشو بالا انداخت بی توجه به
اخمش زیرلب گفتم:سلام آقا


سری تکون داد همچنان عصبی نگام میکرد که پیمان رفت سمتش و
گفت:بجنب پسر دیره خیلی وقته منتظر جنابعالی ام
کیان نگاهشو ازمن گرفت و روبه پیمان گفت:
من تاندونم عجله ت براچیه و کجا میری باهات نمیام


کیان دستی پشت گردنش کشید و گفت:چیزشده...یعنی میدونی...اخه چجوری
بگم...





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#96



کیان:وااای پیمان میگی یانه؟

پیمان ایستاد و درحالیکه سعی میکرد یجوری بگه که طرف شوکه نشه
زرتی گفت:برسام تصادف کرده


خشک شدم!کیف کیان از دستش افتاد

پیمان که میخواست گندشو جمع کنه گفت:چیزی نشده بخدا فقط ماشین یخورده
له شده حال برسام خوبه


با کف دست زدم تو پیشونیم که شالاپ صدا کرد
کیان همچنان ایستاده بود و رنگ و روش پریده بود.منم نگران بودم یعنی
برسام تنها بوده؟لیوان آب پرتقالو از رو میز برداشتم و رفتم سمتشون.
زیرلب غر زدم:این چه طرز خبر بد دادنه آخه؟جای اقا یه زن بود که الان به
دیار باقی میشتافت!


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#97


پیمان خجالت زده زیر بغل کیانو گرفت و گفت:جون داداش چیزی نیس
میخوای بزنگم بهش تلفنی بحرف باهاش لیوان آب پرتقالو گرفتم جلوی لب
کیان رنگ به رخش نبود!این آدم چجوری با این روحیه اون بالهارو سر
من میاورد؟!

بزور یه قلوپ ریختیم تو حلقش که دستمو پس زد و روبه پیمان گفت:بریم
و به سرعت راه افتاد وازسالن بیرون رفت پیمان سرسری خداحافظی کرد
وبیرون رفت نگران بودم‌خدا کنه سیانا و ستاره باهاش نبوده باشن بی بی که
متعجب به رفتن کیان پیمان نگاه میکرد گفت :چیشد مادر؟این دوتا کجا رفتن
با این

1400/09/07 17:22

عجله؟
تکیه دادم به صندلی و قضیه رو اروم توضیح دادم که با چهارتا انگشت زد تو
صورتش:
ایوای خاک به سرررررم‌ برسام چیشده مادر؟راستشو بمن بگو؟
عین منگال نگاش کردم!




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#98


دوباره با کف دست زدم تو پیشونیم!
چه خبرگذاشتی بی بی جان!منم مثل شما بیخبرم از کیان هاپوام که نمیشه
چیزی پرسید باید منتظر باشیم تا اقا پیمان بیاد صبحونه ام کوفتم شد یکم از
اب پرتقال تو دستم خوردم و نگاهم افتاد به لیوان با چندش از دهنم دورش
کردم اه اه ازاین به کیان دادم چطور یادم رفت وخودم خوردم ایش کوبیدم
رو میز و ازپله ها رفتم بالا به ما خوشی نیومده


یکم از پمادایی که دکتر داده بود مالیدم به چونه م میگفت اگه مدام استفاده کنم جاش
کلا محو میشه انگار نه انگار که زخمی بوده!
از اتاقم زدم بیرون جدا داشتم کلافه میشدم تصمیم گرفتم یکم فضولی کنم اتاق
سیانا و خانم بزرگو که میشناختم

اتاق کیان که چسبیده بود بمن اتاق کارش روبه روی اتاقم بود نگاهی به راه
پله کردم کسی نبود چپیدم تو اتاق کار کیان یه میز بزرگ با کامپیوترو دم و
دستگاهش یه قاب عکس خانوادگی از کیان و خانم بزرگ و سیانا یه عکس
از ستاره کوچولو که خندیده بود و رولپش یه چال خوشگل داشت دلم براش
ضعف رفت!




?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#99



جلوی میز دوسه تا مبل بود پشت سرش سه چهارتا قفسه پراز کتاب!پر کشیدم
سمت کتابا پراز کتاب های فلسفی و سیاسی.
کتاب هایی که از وجناتش معلوم بود به کارشونو معماری واینا مربوطه رفتم
رفتم سمت تک به تک همشونو نگاه کردم جلد یکیشون نظرمو جلب کرد

(از جنس تو )
کتابو برداشتم و نشستم رو صندلی کیان
کتابو باز کردم صفحه اولش با دست خط زیبایی یه متن نوشته شده بود:
(عشق همین خنده های توست!
همین دوستت دارم گفتن هایت!
وقتی دیوانه وارفریادمیزنی دوستت دارم ومیخندی!
بلندتربگو!...
آنقدبلندکه تمام اهل زمین زمزمه ی دوستت دارم های بلندت رابشنوند...
وبدانندمامال هم شده ایم!
بلندتربگو......
تادلم باورکندتمام آرزوهایم رنگ حقیقت بخودگرفته اند...
آرزوی دست نیافتنی ام این روزهاکه دست یافتنی شده ای باتمام وجودفریادبزن
دوستت دارم!...
) باتمام احساسش زمزمه کند
من هم دوســــــــــتت دارم!...)
ورق زدم صفحات کتاب کثیف و چروکیده و بعضیاشون پاره بودانگار کسی
به صفحه ها چنگ زده و اشکش روی صفحه های کتاب ریخته!

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#100



کتابو تا تهش ورق زدم و خواستم ببندمش که نگاهم به عکسی توصفحه آخر


افتاد با دیدن عکس

1400/09/07 17:22

چشمهام گرد شد انگار من بودم ولی با یه چهره زنونه
تروپخته تر دختری که انگشت اشارشو به لپش گرفته بود و میخندید و موهای
طلاییش ریخته بود رو پیشونیش پشت عکسو نگاه کردم همون متن باهمون
خط نوشته شده بود و زیرش امضای ظریفی بود به اسم !!!
با تعجب به اسم نگاه کردم یعنی کی میتونه باشه؟


حرفای بی بی تو ذهنم چرخید که میگفت کیان قبلا عاشق دختری شبیه تو
بود.
زیر لب زمزمه کردم :این دختر همون دختره...آتریسا رستگار...


با صدای قدمهایی که از پله ها بالا میومد با عجله عکسو لای کتاب چپوندم و
گذاشتم تو قفسه وازاتاق زدم بیرون



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/07 17:22

سازم را رها کردم
شالی بر دوش کشیدم
شمعی روشن کردم
چشم‌ها را بستم
و فهمیدم ... عشق در سینه‌ام جان میدهد ..

#حرف_دلم

1400/09/07 21:34

ٰ
‌ ??ℯ ?ℯ? ?? ???? ℴ?
???ℯ ??ℯ ??? ?? ???? ℴ?
????? ??? ??
ℋℯ??? ?? ???? ℴ? ?ℴ??

———— دریا‌پراز آب، آسمون‌پراز ستاره‌و
قلب‌من پر طُ♡?
ٰ#حرف_دلم

1400/09/07 21:36

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#101




لعنتی احتمالا چیزای بهتری تو اتاق خودش
باشه چپیدم تواتاقم و ازلای در نگاه کردم کیان خسته و درحالیکه گردنشو
میمالید وارد اتاقش شد تمام مدت چهره ی دختره جلوی چشمم بود باید با بی بی
حرف میزدم اون مطمئنا چیزای بهتروبیشتری میدونست.
از اتاقم بیرون اومدم و رفتم پایین کسی توسالن نبود دنبال بی بی رفتم تا رسیدم
اشپزخونه.
بی بی و مریم و دوسه نفر دیگه بودن.
+خسته نباشید
همه برگشتن سمتم و با لبخند جوابمو دادن بسکه این کیان گند اخلاقه طفلیا با
یه خسته نباشید خشک و خالی کلی ذوق میکنن.
دوسه نفری که آشنا نبودن با یسری وسیله تو دستشون از اشپزخونه زدن
بیرون.
-بی بی؟
درحالیکه مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود گفت :
جان بی بی؟
یکم مکث کردم وبی مقدمه گفتم...



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#102


آتریسا کیه؟

به وضوح دیدم که رنگ از رخ بی بی پرید مریم با بهت نگاهی بهم کرد و
بیرون آشپزخونه سرک کشید بی بی سمتم اومد و خم شد تو گوشم:



دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت این اسمو تو این خونه نیار خون کسی که این
اسمو بیاره گردن خودشه و حلال!
چشمام شد توپ تنیس


یعنی چی؟مگه چی گفتم؟چیشده قضیه چیه؟
گفتم:یعنی چی بی بی؟مگه این آنی...
دستشو گذاشت رو دهنم و درحالیکه با اون دستش میزد تو صورتش گفت:


هیــــــــــس آیسل هیس
کافیه آقا بشنوه که یدفعه نابودت کنه



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#103


عین بچه ها لب برچیدم


بی بی کنارم رو تخت نشست وگفت:
چی میخوای بدونی دختر؟قبلا که گفتم دوست دختر آقا بود بعدشم با پسرخاله ش
فرار کرد و توراه کشته شدن


+اینارو که قبلا هم گفتین میخوام بیشتر درموردش بدونم


_آیسل کافیه همینقدرم که میدونی با جونت بازی کردی اگه این اسمو جلوی آقا
بیاری مطمئن باش زنده نمیذارتت


+قول میدم اسمشو نیارم بی بی بگو حالا
بی بی کلافه سری تکون دادوگفت:
امان ازدست تووووو دختر
چی میخوای بدونی؟

سرخوش از موفقیتم گفتم:
میخوام بدونم اون دختر چجوری بوده کیان باهاش چطور برخورد میکرد؟



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#104


+جونم برات بگه که آتریسا دختر آزادی بود آقام چون میدید
اونطوری خوشحال و راحته کاری به کارش نداشت میرفت میومد
آقا چون دوسش داشت هیچی بهش نمیگفت

یاد شب مهمونی و اون رقص کذایی افتادم حالا میفهمم دلیل کارای احمقانه ی
کیان چیه اون داره انتقام اون دختر نفهم رو از من میگیره و بخاطر
همین ازاون دختر متنفرم
بی بی ادامه داد:یه هفته مونده به عقدوعروسی تو این خونه

1400/09/08 15:35

دعواشون شد آقا
نمیخواست بره خارج و از خارج رفتن بیزاره حتی خانواده ش رو رها کرد
اونجا و برگشت!ولی آتریسا سرش پرازهوا بود نمیفهمید
هعیییییی...سر پر سوداش کار دستش داد...



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#105



_بی بی بعدش چیشد؟

یه هفته مونده به عروسی دختره ازپسرخاله ش قول خارج گرفت و ازاینجا
فرار کردن

آقا دیوونه شده بود با اینکه قبل رفتن برا آقا نامه فرستاده بود ولی آقا باور
نداشت!تمام شهرو دنبالش گشت و وقتی باور کرد که رفته وقتی باور کردکه
رفته دیگه اون آقای سابق نبود به هیچ عنوان!آقا عین مادر و خواهرشون
مهربون و دل نازک بودن ولی بعد ازاون قضیه دل سنگ و بی رحم شدن


زیاد دوست دختر داشت هیشکی براشون مهم نبود
و تعصب نشون نمیدادن تا اینکه اون روز تورو آورد تو این خونه از درسالن
که اومدم بیرون با دیدنت شوکه شدم فکر کردم آتریسا زنده بوده و
برگشته اونقدر تو شوک بودم که لحظات آخر به خودم اومدم و برای کمک
اومدم پایین که ازهوش رفتی



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#106



با به یاد اوردن اون روز نحس اخمام رفت توهم


بی بی دستشو جلو صورتم تکون داد که به خودم اومدم


+کجایی دختر اصلا حواست هست؟


_بی بی این انصاف نیست که عوض کارای آتریسا رو داره ازپای من
درمیاد فقط بخاطر یه تشابه کوچیک؟


+چی بگم مادر آقا دوسداره رو چیزایی که مال خودشه حساس باشه


_ولی بی بی به من چه که آقا اونموقع بی غیرت بوده و نامزد سابقش هر غلطی
که خواسته کرده؟قراره منم مثل اون باشم؟!



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨




#107



+آقا به همه بدبین شده توباید اعتمادشو جلب کنی


که بدونه مثل آتریسا
نیستی که بدونه دختر پاک و معصومی هستی



با حرفای بی بی رفتم تو فکر من از کیان متنفرم ولی واسه انتقامم که شده
باید جذبش کنم


باید ازپا دربیارمش ضربه ای بهش میزنم که شدتش از کاری
که آتریسا باهاش کرد بدتر باشه



نمیدونم چقدر فکرای رنگی کردم که نفهمیدم بی بی کی از اتاق بیرون رفت



?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#108


بعداز ناهار برگشتم اتاقم و یکم لباسا و کمد و مرتب کردم پوووووف لباسا
همه به سفارش کیان بود و .... !


یکم پماد به صورتگ زدم و ولو شدم رو تخت


بایادآوری اتفاقی که برای برسام افتاد ذهنم جرقه زد.ازجا پریدم نگاهی به ساعت کردم 7 ونیم شب بود
اروم از اتاقم زدم بیرون دراتاق کارش باز بود و نشسته بود پشت میز کارش
و تویه لپ تاپ سخت مشغول انجام کاری بود
تقه ای به در زدم


بی اونکه نگاه کنه گفت

1400/09/08 15:35

:بیاتو





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#109


اروم وازخداخواسته رفتم تو اتاق و درو بستم رفتم جلوتر و کنار میزش
ایستادم هنوز سرش تو لپ تاب بود حرصم گرفت پسره ی کرو کدیل اصلا
حواسش بهم نیس
گفت:چاییو بذار رو میز یکمم کیک برام بیـ....
سرشو بلند کرد و با دیدن من حرفشو نصفه رها کرد
نگاهی بهم کردتکیه شو داد به صندلی و دستشو کشید به ته ریشش وو گفت:
قدم رنجه کردین شما پا رو چشم ما غلام گوشواره به گوشتون گذاشتین
بعد با پوزخند مزخرفی رو لبش زل زد بهم
یکم این دست اون دست کردمو گفتم :
شما افتخار نمیدین با کنیز هاتون معاشرت کنید آقا
ازجاش بلند شد میزو دور زد و اومد روبه روم و گفت:نه خوشم اومد حاضر جوابم که هستی!

دستاشو فروکرد تو جیب شلوار خونگیش وگفت..





?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨



#110


_کارتو بگو


سریع گفتم:صبح گفتین اون اتفاق افتاده نگران سیانا و ستاره شدم.

ترسیدم اسم برسامو بیارم بگه واسه شوهر مردم نگران شدی شر بپا کنه!

اونام همراهش بودن؟
اومدم روبه روش
_نه اونا پیشش نبودن برسامم چیزیش نشده


با شیطنت ابرویی بالا انداختم وگفتم:خداروشکر!
واروم از کنارش رد شدم
که تقه ای
به در خورد
کیان دستی به چونش کشید و گفت :بیا تو
بی بی دروباز کرد و اومد تو با دیدن من تواتاق کار کیان جا خورد


لبخند مرموزی زدم و یه چشمک زدم
_آقا بیاین سر میزشام حاضره
کیان سری تکون دادو باعجله ازاتاق خارج شد


?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

1400/09/08 15:35

❤خانمایی ک اومدید پی وی نظرتونو گفتید ممنونم? لطف دارید و اینکه خیلی بهم انگیزه?? میدید در مورد گپ و رمان??
ممنون
لطفا هر نظری پیشنهادی و انتقادی دارید بگید ?تا اگه اشکالی داریم بر طرف کنیم ? ویا اینکه پیشنهادی هست در مورد وبلاگ نظرتونو بگید☺? ممنون میشم❤❤❤❤❤❤

1400/09/08 15:39

.
اونقَدر مُحکَم بَغَلِت میکنَم کِه
هَرچی عَلاقِه‌ست تَزریق بِشِه
تُو قَلبِ قَشَنگ وَ مِهرَبونِت!?✨♥️?

‌‌‌•♥️ ‌‌
#حرف_دلم

1400/09/08 17:00

.
چیشد عاشقش شدی؟
وقتی بهش میگفتم میخوام تنها باشم
می گفت بیا باهم بریم تنها باشیم
تو بودی عاشقش نمی شدی!؟?♥️??
#حرف_دلم

1400/09/08 17:01

#تو همان
دلبرِ معروف دلم باش...?

#منم آن دلداده‌یِ
مجنون و پریشان...?

❤️❤️
✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#حرف_دلم
✾࿐༅?♥️?༅࿐✾

1400/09/08 17:02

شبتون بخیر خانوما
#حرف_دلم

1400/09/09 01:35

تجملات
هیچ‌وقت جاذبه‌ای برایم نداشته ،
من چیز‌های ساده را دوست دارم ؛
کتاب‌ها را ، تنهایی را
یا بودن با کسی که تو را می‌فهمد .
- دافنه دو موریه

#حرف_دلم

1400/09/09 19:25