The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

اونجایی که جناب صائب میفرمایین : "تویی به جای همه، هیچکس به جای تو نیست.." میشه فهمید که چجوری با نبودن یه نفر میشه بین چند میلیارد آدم تنها بود ..
#حرف_دلم

1400/10/19 01:23

تو متعلق به غم و اندوه نیستی؛
بی‌خیال اون چیزی شو که روی قلبت سنگینی می‌کنه ..

#حرف_دلم

1400/10/19 01:25

???????????????????????????
همین الان، همین لحظه
توو پیرترین سنی هستی که تا حالا بودی و جوونترین سنی که تا اَبد خواهی داشت!
پس حسرتارو فراموش کُن و برو به سمت رویاهات :)

#حرف_دلم
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️

1400/10/19 01:27

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#451
خانم بزرگ درحالیکه رو مبل مینشست گفت:
من که دیگه نمیخورم
کیان به تائید گفت:
اره بگین جمع کنن میزو
ونشست رو مبل دونفره.
خانم بزرگ دست ستاره رو گرفت و درحالیکه بغلش میکردگفت:
کاش شمام میرفتین حال وهواتون عوض میشد االن نزدیک 7 ماهه اقلیما
اینجاست پاتونو ازخونه بیرون نذاشتین.
کیان دستاشو باز کرد رو مبل وگفت:
مادر نمیشد که شرکتو ول کنم به امون خدا .برسامم که باید بره آلمان واسه
کارو برگرده نمیشد .از طرفی ام تازه شناسنامه ی اقلیمارو اوردیما افتادم دنبال
کارای پاسپورت واینا.
با تعجب نگاش کردم!
خدمه قهوه رو گرفتن رو به روش.
فنجونشو برداشت وگفت:
چیه؟!
متعجب گفتم :


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#452
ازکجا اوردی شناسناممو؟!
یه ابروشو داد باالائو گفت:
از منوچهر گرفتم..!
+چطوری تونسی بگیری؟!
چپ چپ نگام کردوگفت:
همونجوری که خودتو گرفتم ازش دهنم بسته شد کامل قانع شدم....
راست میگفت دیگه..!
منوچهر ادم درست درمونی نبود که..!
یه قلوپ از قهوه ام خوردم تلخ بود...
مثل همیشه...
چون کیان تلخ میخورد کال تلخ میاوردن ویه ظرف شکرم میذاشتن رو میز هرکی میخواست شیرین میکرد...
ولی منم عادت کرده بودم به تلخ خوردن...
فنجونو بو کردم...
عاشق بوش بودم..!
برسام روبه کیان گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#453
میگم کیان کاش توام میومدی این سفرو.به هرحال تو مهره ی اصلی شرکت
هستی باشی بهتره.
کیان فنجونشو پایین اوردوگفت:
نوچ!
این خارجیا باید واسه دیدن رئیس مئیسا موس موس کنن وگرنه فکر میکنن
شرکت یچیز بیخودیه و شاخ بازی درمیارن.
نماینده بره بهتره.
برسام یه ابروشو دادباال وگفت:
نه باو .
ترشی نخوری یچی میشیا.
کیان خندید و زیر لب مسخره ای بارش کرد.
بعد تموم شدن قهوه برگشتم باال.
هنوزم بدنم کرخت بود.و درد میکرد.
کیان یه تیپ اسپرت زد وجلو اینه درحالیکه موهاشو شونه میزد گفت:
خواستی بری تو باغ حواست به جک باشه بازه
بعد دستشو تهدید گونه جلوی صورتم گرفت وتکون داد وگفت:
توباغم چرتت نگیره.
مظلوم سر تکون دادم و گفتم:


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#454
کجا میری؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کردوگفت:
باغ عروسی.
یسری چیز میز از مهمونا جامونده یسری ام میوه و شیرینی اضافه اومده چون
خودمون گرفتیم برمیگردونن بهمون
بابرسام بریم تحویل بگیریم
سری تکون دادم وگفتم:
خیلی مونده؟
شونه ای باال انداخت و درحالیکه ادکلنو خالی میکرد رو گلوش گفت:
معلوم نیست برم ببینم چه خبره.
باشه ای زمزمه کردم و خداحافظی کردوبیرون رفت.
از پنجره

1400/10/20 10:00

بیرونو نگاه کردم.
همراه برسام سوار شدن و زدن بیرون.
نشستم جلوی میز ارایش و یسری از لوازم ارایش کهنه رو جدا کردم که بریزم
دور.ریمل قبلیم کامال خشک شده بود و به درد نمیخورد.
آشغاالرو پر کردم تویه نایلون.
موهامو پشت سرم جمع کردم ونایلون بدست رفتم پایین.


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#455
انداختمش تو آشغالی وروبه ساناز گفتم:
سامی کجاست؟!
لپاش گل انداخت وگفت:
رفتن باغ اقا زنگ زد گفت:
ماشینو ببرن وسیله زیاده...
اروم گفتم:
خب؟به کجا رسیدین؟!!
دستمالو رو میز میکشید از حرکت ایستادوگفت:
خیلی میترسم خانم.اگه پاپیش بذاره و پدرم مخالفت کنه چی...
ابروهام رفت توهم دستشو گرفتم و از اشپزخونه بردمش بیرون نشستیم رو مبل وگفتم:
چرا مخالفت کنن؟!
سرشو تکون دادوگفت:
خانم آخه اقا بیاد دردسر میشه سر کارم نیستم
کالفه دستمو تکون دادم وگفتم:
اوال خانم خانم نکن من اسم دارم...
دوما نترس کیان چیزی نمیگه بهت...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#456
درحالیکه با لباسش بازی میکرد گفت:
بابام معتاده چندتایی خواستگار داشتم ولی مخالفت میکنه میگه میدمت به یه ادم پولدار که خوشبختت کنه یکی از دوستاشم منو میخواد
اشک نشست توچشماش وگفت:
50سالشه آیسل خانم...
چون وضعش خوبه فکر میکنه خوشبخت میشم میدونم اونم به فکر خوشبختیه منه ولی....
یاد منوچهر افتادم..!
چقدر تعدادشون زیاده ادمایی که بچه هاشونو بدبخت میکنن..!
هر کدوم به یه روش..!
داستان زندگیمو براش تعریف کردم طفلی باورش نمیشد من به عنوان برده...
فروخته شدم به کیان!!!
گفتم:
توهماهنگ کن سامی بیاد خداروشکر وضعش که بد نیست خوشبختت میکنه...
نگران نباش..!
اگر لازم شد خودمم کمکت میکنم الانم اشکاتو پاک کن نبینم دیگه گریه کنیا!!!
با دستمال کاغذی اشکشو خشک کردوگفت:
خدا ازتون راضی باشه ایشاال خوشبخت باشید... آیسل خانم...
لبخندی به روش زدم...
در سالن باز شد و کیان و برسام اومدن تو....

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#457
ساناز از ترس سریع پاشد وایستاد...
برسام سالم علیکی کرد و به هوای ستاره پرید بالا
سانازم پیچید پی کارش...
رفتم سمت کیان نگاهی بهم کردوگفت:
کجا؟!
با ابرو اشاره ای به بیرون کردم وگفتم:
باو قدم بزنم حوصلم سر رفت...
االن خنکه بیرون
سری تکون دادوگفت:
وایسا لباس عوض کنم بیام جک بازی خطرناکه.
لبخندی بهش زدم...
سریع اخم کردو عین فشنگ رفت بالا...
از دربیرونو نگاه میکردم که دستی نشست پشت کمرم و کیان گفت:
بریم...
باهم از در بیرون رفتیم و قدم زنون رفتیم سمت باغ...
دستاشو کرده بود تو جیبش وشونه به شونم میومد

1400/10/20 10:00

عجیب تو فکر بود..!
خواستم ازاون حال دربیاد.گفتم:
وسایال چیشد؟!
سرشو بلند کردوزل زد به رو به روش...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#458
رسیدیم لب استخر...
گفت:
زیاد بود‌دادم سامی ببره پایین شهر پخش کنه بین نیازمندا..!
لبخندی زدم مرد مغرور من این ادم بود!
دل صافی داشت...
چرخید و راه افتاد وگفت:
بریم اونطرف...
خواستم برگردم دنبالش برم که پام لب استخر سر خورد وقبل اینکه خودمو اویزون کیان کنم پرت شدم تو استخر و جیغ بنفشی کشیدم...
ازوقتی بچه بودم از آب گود و استخر و اینا عین چی میترسیدم...
شناام بلد نبودم..!
حتی تو حموم خیلی زیر دوش نمیگرفتم صورتمو حس میکردم دارم خفه میشم..!
ولی حالا افتاده بودم تو استخر..!
همون اول کاری گریم گرفت و شروع کردم... دستوپازدن سیاوش لب استخر نشست و داد زد:
آیسل نترس دستتو بده من نمیتونستم!
داشتم خفه میشدم!
آب پر شد تو دماغم و نفسم گرفت...
کیان که دید نمیتونم خودمو نزدیک کنم و دستشو بگیرم خودشو با لباس پرت کرد تو آب...
آب آنچنان سرد نبود ولی من میلرزیدم!!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#459
بدجورم میلرزیدم..!
کم مونده بود برم زیر آب که دست کیان دور کمرم حلقه شدو منو چسبوند به خودش...
به شدت به سرفه افتادم آب تو گوش و حلق و بینیم پر شده بود..!
کیان هر دومونو کشید سمت پله های استخر و یدفعه محکم بغ‌لم کرد..!
سرفه ام تو نطفه خفه شد طفلی..!
این چرا همچین میکنه؟!
صورتشو فرو کرد تو گلوم و عمیق بوسی‌د.
باوووو نمردم که حاال چته توام...
ازبغلش بیرون اومدم و متعجب زل زدم تو چشماش..!
نگرانی توش موج میزد..!
اروم زمزمه کردم:
من خوبم...
لبخندی زد و بعد سریع پشت نگاه پراز اخمش جبهه گرفت...
کشید سمت پله و گفت:
پاتو بذار اینجا برو بالا..
خودشم کمرمو گرفت و کمکم کرد...
اب از سروتن هردومون میریخت و حسابی خیس شده بودیم..!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#460

خودشم پشت سرم بالا اومد..
با فاصله از استخر موهامو که خداروشکر پشتم جمع بود گرفتم و فشار دادم که آب تو موهام بریزه و هی چکه نکنه...
کیانم مثل من چنگ زد به موهای بلندش و کشیدشون عقب...
آخی نور خورد به صورت بچم..!
خیلی کم پیش میاد صورت این آدمو کامل ببینی!
آروم جلو رفتم و گفتم:
مرسی...من خیلی از آب وآتیش میترسم.‌‌..
سری تکون داد و گفت:
کاری نکردم یوقت ...
خون به مغزم نرسید!پریدم وسط حرفشو با فریاد ادامه دادم:
اررررررره حواسم هســـــت...
که توهمات صورتی نزنم و فکر نکنم برای تو اهمیتی داره بود و نبود یه برده...
هرچیه سوریه و نمایشی برای دراز کردن گوشای بقیــــــــــه....
با دهن

1400/10/20 10:00

باز ایستاده بود به منی که اصال نمیفهمیدم چی دارم بلغور میکنم نگاه میکرد..!
خودم از خودم انتظار نداشتم چه برسه به کیان..!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#461
داد کشیدم:
بابا تو خــــــــــوب
تو تــــــــــک
تو زوروووو
نتــــــــــرس
من نه بهت فکر میکنم نه در مورد کارای احمقانه ات توهمات صورتی میزنم...
چون جونمو نجات دادی وظیفه ام بود تشکر کنم که کردم جلو رفتم و انگشت اشارمو چند بار پی در پی کوبیدم تو سینه اش که چند قدم رفت عقب و مات نگام کرد:
ولییییی حاال تو فرو کن تو مغزت.فقــــــــــط یه تشکر بود نه چیز دیگهههه
واسه خودت افکار سبز پرورش نده...
نه تنها ازت خوشم نمیاد بلکه ازت... بیـــــــــــــــزارم...
خودم به حرفای خودم خشکم زده بود..!
این جرعتی که من به خرج دادم سرمو به باد نده خوبه..!
کیان همچنان خیره نگاهم میکرد..!
عقب گرد کردم و با قدمای بزرگی برگشتم سمت سالن اینقدر آب تو لباسام بود که چند کیلویی سنگین شده بودم...
مدام زیر لب غر غر میکردم و به خودم ومنوچهر و کیان و عالم و آدم بدو بیراه میگفتم..!
صدای کیانو شنیدم که باغبونو صدا میزد...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#462

توجه بهش کردم وارد سالن شدم و پله هارو باعجله طی کردم تا اتاق خودمون...
عین ناودون از سروکله ولباسام آب چکه میکرد..!
حولمو برداشتم و درحمومو با لگد باز کردم یه آن برگشتم عقب و رفتم سمت پنجره...
کیان لب استخر با همون لباسای خیس ایستاده بود وسیگاری که به احتمال زیاد از باغبون گرفته بود دود میکرد...
خیره به یه جای فرضی..!
نفهمی زیر لب زمزمه کردم و چپیدم تو حموم و درو بستم تا زیر دوش ایستادم بغضم شکست و اشکام روون شد..!
خسته شده بودم از عشق یک طرفه ای که طرف مقابلم مدام بهم یاداوری میکرد که نه تنها حسی بهم نداره بلکه جایی هم تو زندگیش ندارم..!
با گریه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و ازحموم اومدم بیرون...
ایستادم جلوی اینه..!
چشمام باد کرده بود وگونه هام قرمز شده بود...
دراتاق باز شدو کیان تو چهارچوب در نمایان..!
برگشتم سمتش ونگاهمون به هم گره خورد..!
چونم لرزید...
گفتم ازش بیزارم..!
گفتم حسی ندارم بهش..!
هه!به اون دروغ گفتم به خودم و دلم چی بگم؟!
من عاشق کسی شده بودم که کوچکترین حسی بهم نداشت یا شاید حتی ازممتنفر بود...
لب باز کرد چیزی بگه:
که راهمو گرفتم که از اتاق برم بیرون...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#463

نمیخواستم بیشتر از این تحقیر بشم..!
دیگه بستمه..!
دستشو دور بازوم حلقه کرد ومجبور شدم بایستم..!
چرخید و روبه روم ایستاد...
خیره شد توچشمام..!
انگار

1400/10/20 10:00

میخواست با نگاهش حرف بزنه..!
فقط نگاش کردم..!
چون هیچی نمیفهمیدم از حس وحالش..!
از چیزی که تو وجودشه..!
توچشماش گاهی عشق بود گاهی نفرت وتحقیر...
سری به تاسف تکون دادم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون رفتم...
چپیدم تو اتاق مهمان و درو بستم...
نشستم پشت درو رفتم تو فکر..!
چرا؟!
چراباید زندگی من اینجوری میشد؟!
سرمو باال گرفتم و با هق هق و بغض گفتم:
خدایا خوشبختی نمیــــــــــخوام ازت فقط این بدبختـــــیارو تمومش کن...
اونقدر پشت در نشستم وگریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..!
با سروصدایی که ازتو راهرو میومد چشمامو باز کردم و گوش تیز کردم...
بدنم خشک شده بود رو موکت خوابیده بودم..!
برسام:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#464

کیان داداشه من آروم باش تو عصبانیت یکاری میکنی تا عمر داریم باید
بدبختی بکشیم
کیان :
برو کنار برسام بذار برم حقشو بذارم کف دستش.حاال واسع من شاخ شده؟
مو به تنم سیخ شد!یعنی روی صحبتشون با منه؟!
صدای قدمهایی که دور میشد اومد و هردو از راهرو بیرون رفتن!
با عجله از اتاق اومدم بیرون و برگشتم تو اتاقم.
سریع لباسمو با یه تونیک و شلوار تنگ عوض کردم و یه شال انداختم رو
موهای نم دارم و از اتاق زدم بیرون.
اینقدر هول بودم که به عقلم نرسید از پنجره نگاه کنم.
پله هارو با عجله پایین اومدم و دیدم کیان دوتا شناسنامه رو کوبید تو سینه
ی یه مردی که از لباساش معلوم بود پلیسه و فریاد کشید:
حاال کدوم خری میخواد زن منو با سند و مدرک ازم جدا کنه و ببره؟
خشکم زد!
یعنی چی؟!
چند نفر دیگه ایستاده بودن ولی بخاطر قامت کیان و برسام دید نداشتم.
یه اقایی که درجه اش کمتر بود خم شد و شناسنامه هارو برداشت و داد به
همون آقا درجه داره!
پله های آخرو پایین رفتم.
هرچیه مربوط بمنم هست!
خدمه با ترس ایستاده بودن جلوی در آشپز خونه.
خوردم به نرده ها و النگوهام خورد تو نرده که صدای بدی ایجاد کرد وهمه
برگشتن سمتم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#465
کیان از حرص به کبودی میزد.
نگاهم چرخید بین بقیه ی حاضرین!
با دیدن چهره ی کریحش آب دهنمو به زور قورت دادم و چسبیدم به نرده ها
که نیفتم!
سامی که اینطرف تر بود اومد سمتم و بازومو گرفت.
نگاهم خیره موند!
درجه داره نگاهی به شناسنامه ها کردوگفت:
کامالدرسته...اینا که موردی نداره...
منوچهر شروع کرد کولی بازی دراوردن:
جناب سروان...باور نکنید اینا جعلیه...این یارو دختر منو دزدیده اینارم ساخته
دهن قانونو ببنده.
وای!
کارد میزدی به کیان خونش درنمیومد!
از وقاحت وپررویی این مرد خودمم چشمام گرد شده بود!
عجب رویی

1400/10/20 10:00

داره.
از جلوی کیان رد شدوبا آغوش باز و یه لبخند گشاد که دندونای یکی بود
یکی نبود زردشو به نمایش میذاشت اومد سمتم!.
سامی یکم ازم جلوتررفت و روبه روی منوچهر ایستاد.
منوچهر رو به سروانه گفت:
ببین جناب سروان حتی اجازه نمیدن من دخترمو ببینم
با اشاره ی سروانه سامی کنار رفت!


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#466
با تنفر و انزجار نگاه کردم به ادم روبه روم..!
عامل بدبختیام!
کیانم غرید:
من قانون و شرع و عرف حالیم نیست.
اگه دستت به آیسل بخوره زنده از این در بیرون نمیری..!
از شدت حرص دندونامو به هم ساییدم و دستامو مشت کردم.
نمیخواستم ضعیف باشم وبلرزم...
نمیخواستم مثل دفعه های قبل بترسم...
تمام نفرتمو ریختم تو دستام مشت کردم...
اونقدر سفت که حس کردم رگام داره پاره میشه
سیانا و خانم بزرگ با نگرانی نگام میکرد و کیانم به زور سرجاش بند شده بود..!
برسام نگهش داشته بود.
تا منوچهر نزدیکم شد با جفت مشتام چنان کوبیدم تو سینه اش که چهار قدم رفت عقب..!
دهن همه باز مونده بود.
ازجمله خودم..!
امروز دیگه خیلی دل و جرعت به خرج داده بودم...
منوچهر با اخم نگام کردومثل همون موقع ها با چشم و ابرو خط و نشون کشید..!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#467
پوزخندی زدم وگفتم:
باچه رویی اومدی اینجامردک؟!
هوم؟!
کیان آروم شد..!
عین لاستیک پنجر وا رفت...
شاید میترسید از ترس کاراش پناه ببرم به بابام و ترکش کنم یا مهر تائید بزنم رو حرفای منوچهر!
ولی اینکارو نمیکردم..!
نه بخاطر عشق و علاقم..!
بخاطر اینکه میدونستم منوچهر حتما کیس بهتری واسه بدبخت کردن من پیدا کرده که اومده وگرنه این آدم بویی از انسانیت نبرده بود که...!
بقول خودش من کال قدمم نحس بوده دوباره مشتامو کوبیدم تو سینه اش..!
چند قدم رفت عقب..!
با پوزخند رو لبم گفتم:
واسه من خط و نشون میکشی که چی؟!
فکر کردی یادم رفته چیکار کردی باهام؟!
مشت زدم..!
فکر کردی یادم رفته صبح تا شب مجبورم میکردی سر چهار راه آت آشغال بفروشم که پول تریاک وشیشه ی تو دربیاد؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#468
مشت زدم..!
فکر کردی یادم رفته چقدر کتک میخوردم و چند بار بخاطر رفیقای ح‌روم‌زادت تا دم بی ابرویی رفتم و تو توی خماری و نئشگیت بودی؟!
مشت زدم..!
یا فکر کردی یادم رفته منو مثل یه عروسک به یکی بدتر از خودت فروختی تا پول به جیب بزنی و از بدهی خالص شی؟!
مشت آخرو زدم..!
منوچهر پرت شد تو بغل سربازه سروانه که حاال همه چیو فهمیده بود شناسنامه هارو به برسام داد و خیره شد به من..!
روبه منوچهر فریاد

1400/10/20 10:00

زدم:
تـــــــــو
همــــــــون
موقــــــــــع
واسه مــــــــــن
مــــــــــــــــــــردی...
دیگه از شدت فریاد گلوم میسوخت و صدام خش دار شده بود.
با دندونای قفل شده غریدم:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#469
ازاینجا برو ودیگه هیچوقت برنگرد...
برو به درکــــــــــ....
منوچهر که عین سگ ترسیده بود عقب رفت...
جناب سروانه به سربازش اشاره کرد که به احترام پایی کوبید و دست منوچهرو گرفت و از سالن بیرون رفت...
به سختی نفس میکشیدم و انگار داشتن خفه ام میکردن..!
سروان روبه روم ایستاد وبا اشاره به کیان گفت:
خانم اگر از ایشون هم شکایتی داشته باشید... میتونیم پیگیری کنیم براتون...
نگاهم افتاد به کیان..!
دیگه تو چشماش ترسی نبود..!
میدونستم از شکایت بازی و این حرفا نمیترسه...
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
شکایت...
تودلم گفتم: شکایت از چی؟!
از کی؟!
از کسی که دوسش دارم؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#470
از کسی که همه زندگیم شده؟!
اشک تو چشمام نشست و نگاهی به کیان کردم و پوزخندی زدم...
بی هیچ حرفی برگشتم وازپله ها رفتم بالا، تواین خونه هران باید منتظر یه اتفاق جدید بود..!
هرآن یه بالی آسمونی جدید نازل میشه...
اصال آرامش معنی نداره اینجا..!
همشم تقصیر منه..!
ازوقتی من اومدم بقیه ام آرامش نداشتن...
منوچهر...سمیرا...بی بی...
تمام دردسرا بخاطر من بود...
انگار یکی داشت هولم میداد...
از پله های راهروی دوم بالا رفتم و در پشت بومو باز کردم، دیگه کافیه هرچی به خودم و بقیه صدمه زدم...
نگاهی به ارتفاع کردم..!
وحشتناک بود..!
اما تو چند ثانیه اتفاق میفتاد...
نیازی به ترس نبود...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#471
آروم از لبه ی دیوار بالا رفتم و ایستادم رو دیواره ی دورادور بوم..!
تمام اتفاقات زندگیمو مرور کردم..!
هیچوقت خوشبخت نبودم..!
هیچ جاشو زندگی نکردم..!
فقط ساختم با همه چی..!
باد کم جونی پیچید تو موهام و شالمو از سرم باز کرد و انداخت پایین..!
کلی تاب خورد وافتاد روی زمین، به مسیر افتادنش لبخند زدم...
باغبون داد کشید:
یا امام رضا!!!
خانم جان اونجا رفتی چیکار خطر ناکه برو پایین اشک چکید رو گونم و لبخند زدم...
باد لباسمو سمت راست میبرد و تاب میداد...
باغبون صدا میزد وقسم وایه میخوند که برم عقب اما نمیشنیدم..!
دلم تنگ بود برای مادرم..!
خانم بزرگ نشسته بود کف حیاط و با ترس زل زده بود بهم..!
سیانا هق هق!!!
گریه سر داده بود و به زور میخواست آب به خورد مادرش بده..!
سرمو گرفتم بالا...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#472
صدای قدمایی از پشت سرم

1400/10/20 10:00

اومد...
جلو نیا کیان جلو نیا...
اما گوش نکرد.!
مثل همیشه...
چرخیدم سمتش وگفتم:
یه قدم دیگه برداری خودمو پرت میکنم پایین
ملتمس نگام کرد..!
لباش میلرزید و دستاشو مشت کرده بود.چشماش سرخ شد و اشکی چکید رو گونه اش..!
آروم لب زد:
آیسل..آیسل...
بیااینور...حر...حرف بزنیم
پوزخندی زدم...
جلو تر اومد...
رفتم عقب تر جلو نیا کیان..!
سرجاش خشک شد با التماس دستاشو بالا آورد وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#473
باشه...باشه نمیام..!
فقط یکم بیا جلوتر.من میرم عقب اصال.یکم بیا اینور تر اونجا خطرناکه..!
بی تفاوت نگاه کردم به چشمای اشکیش..!
گریه میکرد..!
کیان..!
نوه ی خان..!
فرخ زاده..!
بدنم بیحس بود وبه زور ایستاده بودم..!
پام پیچ خورد و به عقب پرت شدم....
دم اخر ترسی تو وجودم پیچید ولی صدای فریادم تو صدای داد کیان گم شد.
چشمامو بستم...
هر آن منتظر بودم با زمین یکی بشم، درد عجیبی تو کمرم پیچید و عضله های شکمم کش اومد.
با چشمای بسته چنگ زدم به جایی که شاید نجاتم بده..!
دستم خورد به گونه ی کیان..!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#474
هول چشمامو باز کردم، تا کمر از بوم به عقب آویزون شده بودم و کیان نفس نفس میزد..!
سیمان کمرمو میسابید و از سوزشش میفهمیدم که زخم شده صورتم از درد جمع شد...
زمختی سیمان کم بود کیانم وزنشو انداخته بود
رومن وچسبیده بود بهم..!
کیان دستشو دور کتفم حلقه کرد و کشید سمت خودش دستاشو قاب صورتم کرد...
بی تفاوت نگاش کردم...
دستاش میلرزید..!
پشت سرمو نگاه کردم، واقعا ارتفاع زیاد بود کسی تو حیاط نبود معلوم بود.
همه دارن میان بالا..!
به هوا پرت شدم تو بغل کیان..!
بی حرکت موندم..!
نمیتونستم منم بغلش کنم..!
دلم نمیخواست..!
گلومو بوس‌ید..!
گونمو بوس‌ید..!
چشمامو بوس‌ید..!
سرشو فرو کرد تو گلوم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#475
غلط کردم... غلط کردم...
سرم گیج میرفت و بدنم خالی میشد...
صدای جیغ وداد برسام و سیانا و خانم بزرگو شنیدم واز حال رفتم...
آه خفه ای کشیدم و صورتمو چرخوندم...
بصورت خوابونده بودنم رو تخت و صورتم درد گرفته بود.
نگاهم افتاد به لباسم..!
با قیچی بریده بودنش و کمرش کامال خونی و پاره بود..!
خواستم غلت بزنم که درد بدی پیچید تو کمرم و آخ بلندی گفتم...
کیان که رو زمین نشسته بود و سرشو گذاشته بود لب تخت چشماشو باز کرد و هول نگام کرد.
چیشده چیزی میخوای؟!
تکون نخور کمرت زخمیه!!!
صورتمو کردم تو بالش...
پوف..!
کیان از جاش پاشد و رفت بیرون با مهرداد برگشت. مهرداد لبخندی به روم زدوگفت:
به هوش اومدی دخترجون؟!
تو که نصف عمر کردی شوهرتو..!
بی

1400/10/20 10:00

تفاوت نگاش کردم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#476
دست خودم نبود.
نمیتونستم عکس العملی نشون بدم...
مهرداد نگاهی به کمرم کرد و چیزی روش کشید و گفت:
خوبه به موقع پانسمانشو عوض کنید زود خوب میشه.پمادشم سر وقت بزنین یهو درباز شد سیلی از ادم ریختن تو..!
سیانا!!!
خانم بزرگ!!!
فاطمه خانم!!!
که چیشد بهوش اومد چطوره چیکار میکنین حالش خوبه؟!
نفس نمیکشیدن!!!
خیال همه که راحت شد رفتن بیرون و خانم بزرگ نشست کنارم و با گریه دستمو گرفت....
آیسل جان...
میدونم خیلی عذاب کشیدی دخترم...
اما دیگه هیچوقت...
هیچوقت
مارو اینجوری امتحان نکن ...
خداشاهده داشتم سکته میکردم...
غمگین نگاش کردم...
دستمو بوسید و خسته از جواب نگرفتن از اتاق بیرون رفت. دلم نمیخواست حرف بزنم...
به مکافات ازجام پاشدم و رفتم جلو اینه و پشت ورو وایستادم و کمرمو نگاه کردم...
سه چهارجارو بسته بودن وپانسمان بود بقیه جاهاشم خطوخش دارشده بود.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#477
رفتم لب پنجره و پرده هارو کشیدم...
میخواستم تاریک باشه..!
دوباره رفتم تو رختخواب و بیهوش شدم...
رو تخت نشسته بودم وبه یه گوشه از اتاق تاریک زل زده بودم چند روزی ازجریانات میگذشت و من اصال تو حال خودم نبودم..!
دلم تنهایی میخواست..!
اونم خیلی زیاد..!
بقیه ام کاری به کارم نداشتن و ارامش داشتم...
نگاهی به ساعت انداختم...
یازده ونیم شب بود وکیان هنوز نیومده بود.
دروغه بگم نگران نبودم!!!
خوابیدم رو تخت و زل زدم به سقف،زندگی تکراریمو مرور میکردم که در بی هوا باز شد!
رو تخت نشستم و تو تاریکی مطلق زل زدم به آدم روبه روم که به کمک دیوارا راه میرفت...
آروم دستمو دراز کردم و چراغ خوابو روشن کردم کتش که با دوتا انگشت رو شونه اش نگهداشته بود افتاد زمین....
نگاهی به سرو وضعش انداختم..!
حالش عادی نبود..!
اصال عادی نبود..!
یه شیشه ی رنگی با کلی نوشته ی خارجی تو دست چپش بود...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#478
بازوشو به دیوار تکیه داد ومحتوای شیشه رویه نفس سر کشید!!!
شیشه رو به سختی گذاشت رو دسته ی مبل که غلت خورد و افتاد رو نشیمنگاه
مبل.
آب دهنمو قورت دادم و نگاه کردم تو چشماش.
کراواتش شل بود ودکمه هاش یکی بسته یکی باز!
کراواتو کشید واز سرش درآورد و آروم آروم جلو اومد.
پیشونیش عرق کرده بود و موهای بلندش نامرتب ریخته بود رو صورتش !
بلند شدم وایستادم روبه روش
بوی الکل نفساش با بوی عطرش قاطی شده بود.
نگاهشو چرخوند تو چشمام و باصدای خش دار و کشیده ای گفت:
چرا...چرررررا...
نفسام تند شد!از وضعیت وحالش ترسیده بودم!
نزدیک شد و

1400/10/20 10:00

دستاشو حلقه کرد دور کمرم .
یه زخم کوچیک کنار ابروش بود و خون ریزی کرده بود
مات نگاش کردم!
+بگوووووو چررررررا...
چرررررا از مننننن بدت میییییاد...


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#479
گوشه ی لبم خم شد...
جوابی نداشتم بدم..!
یعنی خودش نمیفهمه چرا؟!
موشکافانه نگاش کردم صورتشو جمع کرد وگفت:
به درررررک... مهم خودمممممم...
تا حرفشو هجی کنم هلم داد که...
پرت شدم رو تخت..!
یقه ی پیرهن مردونشو از دوطرف گرفت و کشید که هر کدوم از دکمه هاش پرید یطرف..!
تا خواستم از جام پاشم پیرهنشو از تنش کند و نزدیک شد..!

اصال دلم نمیخواست نزدیکم شه وازطرفی کمرم تازه داشت خوب میشد...
اونم درک میکرد ولی حالا که اصال هوشیار نبود
مست بود..!
چنان خوشحال بود که حسشو حس کردم..!
نمیتونستم نفس بکشم چه برسه!!!
به اینکه داد و فریاد کنم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#480

با گریه دوشی گرفتم و زدم بیرون.
با همون حوله رو مبل مچاله شدم و خوابیدم دیگه چیزی به صبح نمونده بود...
باحس دست گرمی رو پام چشمامو باز کردم و سریع نشستم رو مبل
کیان نگران و متعجب به کبودیای رو پام نگاهی کردوگفت:
ا...ایسل..اینا...
هه.مسلمه که هیچی ام نباید یادش باشه.
بی توجه بهش از جام پاشدم که سریع جلوم وایساد وگفت:
اینا کار منه..؟
پوزخندی زدم..!
وا رفت..!
جالبه!خودشم باورش نمیشد..!
با یه حرکت حوله رو باز کرد..!
مات نگاه کرد به بدنم.
زمزمه کردم :
ازت...متنفرم
با حال حق به جانبی گفت:


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/20 10:00

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#481

من...من...نمیدونم...
قرارنبود اینجوری بشه...
نفهمیدم..!
حوله رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت کمد. یه لباس از توش دراوردم و تنم کردم وموهامو بستم پشت سرم...
کیان مایوس از بی جوابی سمت حموم رفت لباساهای دیشب جمع کردم و چپوندم تو سطل آشغال...
خودمو تو آینه چک کردم شروع کردم آرایش کردن ...
یه رژ مات زدم و ازاتاق زدم بیرون
ازپایین سروصدامیمومد...
این صدا...
این صدا..!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#481

صدای شادو سرزنده ی مریم بود!
آهسته پله هارو طی کردم و رسیدم بهشون و سالم کردم.
با دیدنم از جمع جدا شدن و بدوبدو اومدن سمتم!
زنوشوهر هیچ کدوم حالشون خوش نیستا!!!
حسابی تف مالیم کردن و توبغلشون چلونده شدم.
خوشحالم که القل این دونفر خوشحالن!
تواین چندوقت رفتارم باهمه سرد بود.
دست خودم نبود!همش میخواستم تنها باشم و انگار بقیه ام اینو فهمیده بودن
ولی کارم درست نبود اینا که تقصیری نداشتن.
به زور لبخندی زدم که چهره ی گرفته ی خانم بزرگ و سیانا ازهم باز شد.
سیانا ستاره رو روی زمین گذاشت وگفت :بدو بغل زندایی.
زانو زدم رو زمین و ستاره از خدا خواسته بدوبدو اومد پرید بغلم و با شوق و
ذوق سالم کرد!
بوسیدمش و جواب سالمشو دادم.یکی زدم نوک دماغشو گفتم:
چیشده عسلی؟خیلی خوشحالیا!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#482

دستی رو دماغش کشید وگفت:
خو ژنداییم میخنده دوباله خوشحالم دیده.
از محبتش لبخندی زدم
کاش میشد از این حال وهوا دربیام و بیشتر با این جمع باشم ولی مگه میشد!
مگه کیان اجازه میداد!
هربار یه چیز جدید.
با یاداوری دیشب دوباره چهرم جمع شد.
احمق روانی.
تو جنگ اعصابم غرق بودم که پیمان بدو رفت سمت پله ها.
برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم.
با کیان همدیگه رو بغل کرده بودن.
کیان:
به به!پیمان خان!چه عجب از شما!
خوب ده روزه کار و زندگیو پیچوندی فلنگو بستیا!
پیمان از بغل کیان بیرون اومد وخواست چیزی بگه که نگاهش به پیشونی
کیان افتاد و حرفشو عوض کرد:
اختیار...اینجات چیشده کیان؟
کیان دستپاچه دستی به روی زخمش کشید وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#483

چیزی نیس خورده به در ماشین
مشکوک نگاش کردم و خانم بزرگم که ندیده بود با عجله رفت سمتش و
بررسی کردن زخمش!
کیان کالفه سرشو عقب کشید وگفت:
وای مادر من بسه!بچه 5 ساله نیستم که یه هفته دیگه میشه 32 سالم اونوقت
شما االنم عین یه بچه دبستانی رفتار میکنی باهام!!!!
خانم بزرگ گوش کیان گرفت و درحالیکه کیانو دنبال خودش میکشید
ازپله هاپایین اوردش وگفت:
تو اگه 120 سالتم بشه همون

1400/10/20 10:01

پسر تخس و لوسی هستی که تا وقت گیر میاورد
موهای سیانارو چسب میزد.
صدای خنده ی جمع بلند شد.
لبخندی زدم.
سیانا جفت دستاشو کرد توموهاش وگفت:
واییییی مادر دست رو دلم نذار که خونه.هنوزم وقتی یادم میفته دلم میخواد
خرخره این پسرتو بجوام!
دوباره جمع خندیدن.
برسام دستشو دور سیانا حلقه کرد و گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#484
عزیزم تو فقط لب تر کن..!
یه محلول سریش وچسب و تف غلیظ به خورد سر مبارک این خان داداشت بدم...
که کامال از موخوشگلی دربیاد...
با فکر محلول فرضی که برسام نقششو کشیده بود برای سر کیان صورتم جمع شد..!
آخه تــــــــــف غلیظ؟؟؟؟!!!!
اینبار دیگه ستاره ام تو بغل من ریسه میرفت..!
خوشم میاد قشنگ حرفای باباشو متوجه میشه..!
با شوخی و خنده همه سر میز نشستن و مشغول صبحانه خوردن شدیم...
خوردن که چه عرض کنم..!
یادم نیست که مثل قبلنا غذا خوردم..!
وقتی جلو آینه وایمیستم به وضوح میبینم صورتم چقدر الغر شده وافتاده...
چند لقمه ی به زور خوردم وبازی بازی کردم تا خوردن بقیه ام تموم شه!
پیمان چمدوناشونو برداشت و درحالیکه از پله ها بالا میرفت گفت:
داداشام تا شما آماده شین منم یه دوش فوری میگیرم و میام..!
برسام تابی به گردنش داد و بالحن دخترونه ای گفت:
اوا پیمان جون..!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#485

یوقت سختتون نباشه بعد ده روز این شرکت بی صاحاب مزاحمتون میشه؟!
وموقع گفتن بی صاحاب چشماشو برای کیان مل مل کرد.
دوباره صدای خنده ی جمع رفت هوا!
پیمان بریده بریده گفت:
حیف دستم بنده میرسم خدمتتون ایشاال..
برسام یه ابروشو باال انداخت وگفت:
من سیای کوچولو رو دارم)سیانا(
با این خان زاده ها باشی خیالت راحته همه رو یه تنه حریفن....
وچشمکی به سیانا زد که ریز ریز میخندید.
نگاهم چرخید سمت کیان !
یعنی واقعا آدم خیالش راحته؟!!!
پس چرا من هیچوقت راحت نبودم؟!
یه حسی ته وجودم فریاد زدکه چون تو ازاین قماش نیستی!
توکجا و اینا کجا!
بعد رفتن پسرا دوباره رفتم تو الک خودم!
پله هارو بی حوصله باال رفتم و چپیدم تو اتاق مشترکمون.
پرده هارو دوباره کنار زده بودن.
ای بدم میاد ازاین کار.
چرا نمیذارن تو تاریکی راحت باشم اخه؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#486
پرده ها رو باز کردم و رفتم تو تخت...
بعد از ناهار بود که در اتاق به صدا دراومد و با اجازه ام دکتر مهرداد همراه یه دکتر مرد جوون تر که بهش میخورد چند سالی بزرگتر از کیان باشه وارد شدن...
لبخند مصنوعی به دکتر مهرداد زدم و گفتم:
من که خوبم..!
شما اینجا چیکار میکنید؟!
مهرداد نگاهی به اتاق تاریک کرد

1400/10/20 10:01

وگفت:
اومدم به دخترم سربزنم..!
ایرادی داره؟!
سری تکون دادم...
حوصله ی حرف زدنم نداشتم...
کل تن و بدنم ام به لطف دیشب درد میکرد.
مهرداد و مرد دیگه نشستن رو مبل...
لبه ی تختم نشستم و سوالی نگاه کردم به مرد جوون..!
چهره ی جا افتاده و مهربونی داشت.
با یه ته ریش مردونه جذاب ترم شده بود...
لبخندی به روم زد وگفت:
من پارسا هستم ...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#487

علی پارسا!
فوق تخصص روانکاوی!
اخمام رفت تو هم.
روانکاو؟!
مگه من دیوونه ام که دکتر روانیارو آوردن باال سرم.
مهرداد که انگار حالمو فهمیده بود گفت:
دخترم...
از روز اولی که اومدی تواین خونه دیدمت وشناختمت.
خوب میدونم این آدمی که کز کرده و تو تاریکی اتاقش غرق شده اون دختر
بچه ی شاد 8 ماه پیش نیست!
بچه ام نیستم که خام بشم و کارم سروکله زدن با امثال تو بوده.
با دکتر پارسا حرف بزن کمکت میکنه....
کالفه ازجام پاشدم و دستامو مشت کردم.
+من روانی نیستم .
به کمک کسی ام نیازی ندارم.
رفتم سمت پنجره و از گوشه ی کنار رفته ی پرده زل زدم به باغ.
پارسا ادامه داد:
منم دکتر روانیا نیستم!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#488
فقط یه مشاور ساده ام..!
سری تکون دادم و گفتم:
ولی من به مشاوره هم احتیاجی ندارم...
این خونه یه روانی بیشتر نداره اونم همون کسیه که گفته شما بیاین سراغ من!!!
مهرداد از جاش بلند شد و اومد سمتم...
دستمو گرفت و منو چرخوند سمت خودش...
با ناراحتی نگاش کردم...
لبخند کم جونی زد و گفت:
کیان نخواسته که بیایم..!
پیشنهاد خودم بود که توبایه آدم متخصص و وارد صحبت کنی..!
حیف دختری مثل تو نیست که تو این سن و سال کم افسرده و بی حوصله باشه؟!
سرمو انداختم پایین...
شایدم راست میگفتن..!
دو دل نگاهی به دکتر پارسا انداختم...
مهرداد پدرانه به من گفت:
فقط یه ساعت..!
هرجام اذیت شدی بگو تا دیگه ادامه نده...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/20 10:01

دوستان عزیزی ک رمان و نوشته فعلا تا 488 پارتشو تایپ کرده لطفاصبور باشید تا نویسنده پارت بزاره و من براتون بزارم بلاگ ??ممنون?????

1400/10/20 10:04

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#489

منم تنهاتون میذارم.باشه باباجان؟
سری تکون دادم و نشستم لبه ی تخت.
رو به پنجره و پشت به پارسا.
مهرداد بیرون رفتو درو بست.
پارسا از جاش پاشد و اومد سمت پنجره.
آروم پرده هارو کنار زد وگفت:
خب!از اینجا شروع کنیم!
نگاهی به بیرون انداخت و ادامه داد:
واو!
چه منظره ای!
چطوری دلت میاد روهمچین منظره ای پرده بکشی؟!
من آرزومه که وقتی پرده ی اتاقمو کنار میزنم بجای ساختمونای سربه فلک
کشیده یه گلدون کوچیک ببینم اونوقت تو جای به این قشنگیو دوسنداری؟؟؟؟
راست میگفت!
پنجره ی اتاق روبه حیاط عمارت و باغ بود.
یه راه طویل سنگ فرش شده و کنارش یه باغچه ی بزرگ پراز درخت!
یه استخر بزرگ و یه تاب کوچولو !
پارسا کنارم نشست لب تخت وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#490

تاحاال ازچنین منظره ای نقاشی کشیدی؟
سرمو تکون دادم
یه ابروشو باال دادوگفت:
چرا؟!
به زور لب باز کردم وگفتم:
من نقاش خوبی نیستم.
پارسا متفکر ابرویی باال انداخت وگفت:
بلد نیستی یا دوست نداری؟
با بی قیدی شونه ای باال انداختم وگفتم:
بلد نیستم
پارسا لبخندی زدوگفت:
اگه من یادت بدم چی؟این منظره رو برام میکشی و به عنوان یه هدیه بهم
میبخشی؟!
لبخندی به پرروییش زدم.کی هدیه رو به زور میگیره آخه؟!
پارسا چشمکی زدوگفت:
پس دفعه ی بعد با خودم وسایلشو میارم.من خیلی کالسشو رفتم چون عالقه
داشتم.حاالم بتو یاد میدم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#491

سری به تائید و باشه تکون دادم.
پارسا یکم دیگه حرف زد
حرفاش نه آزار دهنده بود نه تحقیر کننده که حس روانی بودن بهم دست بده!
بیشتر منو یاد مهربونیای مادرم مینداخت!
اصال نفهمیدم یساعت چجوری تموم شدو وقت رفتن پارسا شد!
ازجاش بلند شدوگفت:
ببخشید!
با وراجیام خسته ات کردم نه؟!
سری به مخالفت تکون دادم!
خیلی ام ارامشه تو کالمشو دوست داشتم!
به گرمی خداحافظی کرد و ازاتاق بیرون رفت.
ازپنجره بیرونو نگاه کردم.
مهرداد و پارسا از برسام و خانم بزرگ خداحافظی کردن ورفتن.
نشستم رو تخت و گوشیمو برداشتم.
حوصله بازی و تلگرامم نداشتم رفتم تواهنگا و یه آهنگ پلی کردم و خوابیدم.
صدای آهنگو تا اخر زیادکردم :
"منوآتیش میزنی میسوزونی میدونم
کاش ازاول میدونستم تونباشی میمیرم
فکراینکه دیگه نیستی وچشاتونمیبینم

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#492

بدجوری خوردم میکنه تاکه خودم نمیتونم
دیگه ندارمت تورو....
یروزی گفتی که برو!!!
گفتی که دوسم نداری!!!
تنهاگذاشتی این دلو!!!
اگه میخوای بری برو!!!
چرا خرابم میکنی!!!
اگه دوسم نداری!!!
چرا

1400/10/25 08:24

انکارمیکنی..."
به پهنای صورت اشک میریختم...
ازعمق وجود..!
واسه کسیکه حسی بهم نداشت..!
واسه یه عشق نافرجام...
واسه یه پایان تلخ با اینکه...
عین خیلی از کتابا و فیلما کیان آدم بی ارزشی نبود و افکارمو با وجود یه زن بی ارزش تو زندگیش به بازی نمیگرفت ولی بازم مال من نبود..!
مالک دلش نبودم..!
چقدر بدبخت بودم که بخاطر همچین آدمی تا این حد ضعیف شده بودم...
پارسا راست میگفت:
باید محکم باشم وروپای خودم وایسم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#493

صدای قدمایی که ازتوراهرو اومد تو صدای آهنگ قاطی میشد.
اشکامو پس زدم و چرخیدم سمت پنجره و خودمو زدم به خواب.
دراتاق باصدای تیکی باز شدو بوی عطر تلخ کیان پیچید تواتاق!
با تمام وجودم استشمام کردم
تخت باال پایین شد و پشت بندش صدای آهنگ قطع شد.
کیان پتورو روم کشید .
مکث کرد و دستی تو موهام کشید ،ازاین حس ترحم بیزارم.
دوباره تخت باال پایین شد و صدای در.
رفت!
چشمامو باز کردم و زل زدم به بیرون . هواداشت رو به تاریکی میرفت
بدنم خیلی درد میکرد.
ازجام پاشدم واز اتاق رفتم بیرون.
شمرده شمرده پله هارو طی کردم و رسیدم .پیمان و کیان و برسام دور میز
وسط مبال نشسته بودن و یچیزایی رو حساب میکردن.
مریم و سیاناام تندتند پچ پچ میکردن.
خانم بزرگم باحوصله به سواالی تمام نشدنی ستاره جواب میدادوقانعش میکرد.
اروم سالم کردم.
ستاره خودشو از بغل خانم بزرگ سر دادو اومد پایین و بدوبدو اومد سمتم.
چقدر من این وروجکو دوسداشتم!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#494

مثل بقیه خونگرم و مهربون بود.
کیان نگاهم کرد وگفت:
فکر کردم خوابی.
یامن بیدارت کردم؟؟؟
سری تکون دادم
حوصله جواب دادن نداشتم.
کیان مایوس نگام کرد و سرشو انداخت پایین
مثل بچه ای که دعواش کرده باشن.
با پیس پیس سیانا که اشاره میکرد برم پیششون بشینم رامو کج کردم سمتشون
مریم لبخندی زد وگفت:
تحویل نمیگیریا ایسل خانم ...
لبخند کم جونی بهش زدم وگفتم:
لوس شدیا مریم خانم...
سیانا خندید وگفت:
مریم داشت از سفرشون حرف میزد
ستاره رو نشوندم روپام وگفتم:
خب تعریف کن منم بشنوم دیگه

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#495

ولی اصلا حوصله حرف نداشتم..!
مریم کلی حرف زدو سیانا ام مثل اون منم هرزگاهی یه آهانی چه جالبی چیزی میگفتم
که نفهمن حواسم بهشون نیست..!
فاطمه خانم که گفت:
بریم برای شام انگار دنیا رو دادن بهم..!
خیلی بده اطرافیانت حرف بزنن و تو هیچی نفهمی از حرفاشون فقط باخودت درگیر باشی!
رفتیم سمت میز و مشغول خوردن شدیم...
خیلی بی حوصله بودم ودلم میخواست بخوابم
تا غذام

1400/10/25 08:24

تموم شد از جمع عذرخواهی کردم و بلند شدم، چون یهو از رو صندلی بلند شدم سرم گیج رفت و تا دستمو بند کنم به صندلیم، دستم خورد بهشو افتاد رو زمین...
دست چپمو گذاشتم رو میز و با دست راست چشمامو گرفتم حس میکردم چون...
سرم گیج میره اگه چشمامو بگیرم درست میشه!
دستی دور بازوم حلقه شد وصدای نگران کیان پیچید توگوشم:
آیسل چت شد؟! بذار کمکت کنم...
هه..!بیزارم از ترحم...
روپای خودم وایمیستم ولی اویزون کسی نمیشم خودمو تحمیل هم نمیکنم...
اروم و جوری که جلب توجه نشه بازومو از دست کیان بیرون کشیدم وگفتم:
ممنون نیازی نیست خودم میتونم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/25 08:24

? ? شوهرم مرا برای چه چیز میخواهد ؟!

?برخی زنان به شدت حساس هستند که توسط مردشان، فقط بخاطر خودشان خواسته شوند، نه مثلا به خاطر نیاز جنسی. آنها میگویند :"مرا برای چه چیز میخواهی !؟ فقط برای رابطه جنسی ؟".
در این مقاله به همین موضوع خواهیم پرداخت :

? چرا این جمله را نباید مطرح کنید ؟

اما گفتن این جمله چه آسیب هایی به رابطه دارد و چرا نباید مطرح شود ؟

1️⃣ خود را ضعیف تر نکنید ! به عنوان یک زن، باید بپذیرید که جذابیت زنانه بخشی قدرتمند از وجود شماست، حال با گفتن جمله : "مرا به خاطر خودم بخواه، نه بخاطر رابطه جنسی"، شما در حال تفکیک و مجزا کردن خودتان، از بخش جنسی وجودتان هستید. یک زن جذاب، به سادگی پذیرفته است که جذابیت جنسی، بخشی از وجود و بخشی از "خود" اوست ! پس آنرا از خود مجزا نکنید زیرا با این کار خود را ضعیف تر خواهید کرد.
برخیها به مرد خود میگویند : "چرا فقط حین رابطه جنسی با من خوش رفتار هستی !؟"، حال آنکه شما میتوانستید از همین موضوع استفاده کنید تا شعله های علاقه و عشق موجود حین رابطه جنسی را به تمام رابطه خود تعمیم دهید. مطمئن باشید اگر اینقدر حساس نباشید، این شعله ها همانقدر مقدس خواهند بود که در ذهن خود انتظارش را میکشید...

2️⃣ در گوشه های ذهن شما، رابطه جنسی هنوز هم یک گناه و زشت است ! چیز دیگری که به زبان آوردن آن جمله ها، از اعماق ناخودآگاه شما نشان میدهد، این است که شما هنوز هم در گوشه ذهن خود، رابطه جنسی را یک گناه و چیزی ناشایست میدانید. فراموش نکنید رابطه جنسی، همان نیرویی است که به شما حیات بخشیده است ! وقتی چنین چیزی را در گوشه ذهن خود زشت یا بد بدانید یا حس کنید بخشی حاشیه ای و بی اهمیت در زندگیتان است، چنین جملاتی را بیشتر مطرح خواهید کرد. .

1400/10/25 20:00

✔هوای همسرجان را داشته باشید
 در حضور والدینش به همسرتان خیلی احترام بگذارید که خیالشان از بابت رابطه شما دو نفر راحت باشد.

?به هم محبت کنید، این کار آن ها را خوشحال می کند، ولی شیوه ابراز محبت تان با شئونات آن ها منطبق باشد تا به سبک سر و بی ادب بودن متهم نشوید. 
?علاوه بر این مطمئن باشید همسر جوان شما هم به دلیل فاصله نسلی ممکن است اصطکاک هایی با والدینش داشته باشد، ولی هر چه باشد آن ها پدر و مادر و بزرگ تر او هستند و روی همان اصل احترام، چیزی به آن ها نمی گوید، اگر قرار باشد شما هم به او فشار بیاورید اصلا منصفانه نیست؛ پس به جای این,, که در مقابلش قرار بگیرید و غر والدینش را بر سرش بزنید، کمی بیایید این طرف تر و در کنارش بمانید.

1400/10/25 20:01

‍ #سیاست_زنان_عاشق

??اجازه دهید همسرتان در رابطه با مشکلاتش صحبت کند حتی اگر شنیدن این #مشکلات برای شما خوشایند نباشد یا ناراحت شوید .

??مثال : اگر همسرتان به شما می گوید که در حال ورشکست شدن می باشد به جای اینکه به او بگویید : نه ! من طاقت ندارم ،و یا سوالاتی بدین سبک ...با همسرتان همدردی کنید اجازه دهید او به صحبت هایش ادامه دهد از او بپرسید حالا چه فکری دارد ؟ چه طور می توانید با هم راه حلی پیدا کنید ؟

??فراموش نکنید همسرتان به #کمک ، #همدلی و #همدردی شما نیازمند است نه ملامت و افکاری که دردهای او را مضاعف کنند .

1400/10/25 20:01

وقتی مردی اززنش تعریف میکنه ?

زن نباید هیچوقت بگه نه اینجوریم نیست که میگی ❌

یا نگه مرسی نظر لطفته ❎

یا امثال این جمله ها ?

باید بگه خب مشخصه وقتی #عشق توام بایدم اینجوری باشم?

یا بگه عشق توام دیگه یا#خانوم شماام دیگه?

وقتی #اقامون انقد خوبه خب مشخصه یه فرشته نصیبش شده?

ذهن مردها یجوری تنظیم شده که ازاول خودتو هرجور نشون بدی تا اخر هم همونطوری هستی.?

1400/10/25 20:01

پیامی برایِ امروز :

بخند و اشک بریز!
شادمان باش با غمی که درون ِ توست!
زندگی کن!
از خودم می پرسم:
دیروز و فردا
کدامشان همراهِ منند؟!
_هیچ کدام!...
هر روز متولد شو،هر روز...!
به گوش هایت
به چشم هایت
به خیالت
به قلبت...
به روحت بیاموز زندگی کند
در سکوت و فقط در همین لحظه را!
هم اکنون را زنده باش و زندگی کن...

1400/10/25 20:02