The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

وقتی خیلی از نداشتنت میترسم کلماتو فراموش میکنم، حرفا و کارای عادی یادم میره، میشم یه موجودِ ضعیف کنجِ خونه که به هر سوالی از طرف تو دلش میخواد جوابِ "دوستت دارم" بده!
#حرف_دلم

1400/10/14 14:47

پاهایم گیر کرد به گوشه‌ی لبخندت وَ افتادم در چالِ گونه ات، خواستم نجات پیدا کنم ؛رفتم بالاتر و غرق شدم در چشمانت، گریه کردی و به همراهِ یکی از اشک هایت بر روی گونه ات چکیدم، از گونه ی تو بر رویِ یکی از غنچه هایِ زردِ پیراهنت افتادم،غنچه‌ی پیراهنت رُشد کرد، بزرگُ بزرگتر شد، گلِ بزرگی شد و من هرلحظه بیشتر عطرِ گیسوانت را استشمام میکردم، تاری از گیسوانت را گرفتم ، بالا رفتم و بر رویِ زیبا ترین نقطه‌ی جهان نشستم.سياهي زلف هاي تو پناهگاه امني بود برایِ جانِ خسته ام، رفتی؛ و من پریشانِ این سیاهیِ زیبایِ غیرِقابلِ وصف.


#حرف_دلم

1400/10/14 14:53

کرد ها، به کسی که خیلی دوسش دارن و بهش دلبسته اَن میگن "گلاره چاوم"
یعنی روشنی چشم؛
یعنی کسی که تو سختیات نور میبخشه به قلب و چشمات!
حقیقتا قشنگه

#حرف_دلم

1400/10/14 14:55

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#426
اونقدر تو حال وهواش فرو رفته بودم که نفهمیدم کی زیپ پشت لباس عروسمو
باز کرد!
اروم ازم فاصله گرفت.
نگاه کردم تو چشماش.
دوگانگی توش موج میزد!
یه غم عمیق تو وجود این آدم بود!
یه زخم بزرگ!
لباسو رها کرد و لباسم سر خورد و افتاد کف اتاق!
اروم پیرهنشو از تنش دراورد و منو کشید تو بغلش!
لباش نشست رو لبام و همزمان جابه جام کرد و آروم خوابوند رو تخت و روم
خیمه زد.
از طرفی استرس داشتم
ازطرفی میترسیدم
ازطرفی هیجان زده بودم!
آروم لباشو کشید رو گردنم.
دوباره وا رفتم!
مکث کرد.
منوباش فکر میکردم ادم شده.امشبم میخواد برینه به حال و روزم فقط
اما نه!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#427
دوباره لبای داغش نشست رو گلوم.
کالفه شده بودم توحال خودم نبودم چنگ زدم تو موهاش.
آروم لباشو جدا کرد و باال اومد.
گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و با چشمای خمار اروم پلک زدم.
نگاه دقیقی بهم کرد وبا حال زاری گفت:
داری چیکار میکنی با زندگیم؟
دستمو تو موهاش بازی دادم و گفتم:
خودت داری باخودت چیکار میکنی کیان؟
نگاهش ازم گرفت.
دست کشیدم رو گونشو چرخوندمش سمت خودم.
خواست چیزی بگه که گفتم هیس!
ولبامو چسبوندم به لباشو گرم بوسیدم.
اروم جدا شدم.لبخند محوی زد وگفت:
یه امشبو تحملم کن
دستاش چرخید رو بدنم.
دیگه تو هوا بودم !
با اینکه خیلی خجالت میکشیدم ازش ولی خب شوهرم بود!
چنگی به سینه ام زد که صورتم از درد جمع شد.
لباشو به گوشم چسبوند وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#428
من اصال آدم آرومی نیستم...
طاقت میاری؟
هرجور شده بود تحمل میکردم .این شب دیگه برام تکرار نمیشد باید تحمل
میکردم.
لب زدم:
اوهوم...
بوسه ی پر نفسی رو گوشم گذاشت که بدنم مورمور شد .
اروم رفت پایین و شروع کردن بوسیدن تنم!
کل تنمو بوسید.
اصال از کارش سر درنمیاوردم!
یبار میگفت فقط در حد یه کلفتی
یبار تا دستامو میبوسید.
اینقدر بدنمو مک زده بود که مطمئن بودم نقطه به نقطه اش کبود و خونمرده
میشه.
ازم فاصله گرفت و کمربندشو باز کرد!
استرسم شد ده برابر!!!
شلوارشو انداخت پیش بقیه ی لباسا و اومد رو تخت و منو کشید باال تر.
سرمو گذاشت رو بازوش و خم شد سمتم.
دستشو برد الی پام و شروع کرد نوازش کردن.
تا صدای نالم درمیومد لبامو میگرفت و فشار دستشو بیشتر میکرد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#429
تو همین رابطه کل نقطه ضعفامو حفظ کرد.
گازی از لب پایینم گرفت که شوری خونو تو دهنم حس کردم.
اونقدر به تنم فشار میاورد که از شدت درد و لذت بجای ناله کم مونده بود جیغ
بکشم!
اونم هرلحظه بهم

1400/10/15 02:04

حریصتر میشد.....
آخخخخخ...
دستمو زیر دلم گذاشتم و جابه جاشدم.
خیلی درد داشتم نمیتونستم تکون بخورم
کیان هول چشماشو باز کرد و خم شد رو صورتم.
:چیشده خوبی؟چی میخوای؟درد داری؟
دردم یادم رفت!
یکم متعجب نگاهش کردم که خودشو جمع کرد و اون اخم همیشگیشو نشوند
وسط ابروهاش.
شکر خدا خودشه داشتم شک میکردم که عوضش کردنا :-/
دوباره زیر دلم تیر کشید که صورتم جمع شدو چنگ زدم بخودم
کیان مالفه رو ازروم کنار زد.
واییییی شدم عین لبو.
خب بی حیا نکن دیگه
دستشو گذاشت رو دستم و گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#430
اینجاست؟
معذب سر تکون دادم.تن لختمو کشید تو بغلش و گفت:
ببرمت دکتر؟
سر تکون دادم.
پتورو کشید روم و شروع کرد مالیدن جایی که درد میکرد.
پیشونیمو بوسیدوگفت:
بخواب ساعت 5 صبحه.
خودمو بیشتر تو بغلش غرق کردم و با نوازش های دست کیان که دردمو
کمتر میکرد چیزی نکشید که خوابم برد.
با حس داغ شدن گوشم هوشیار شدم.
آروم زمزمه کرد:
خیلی دوست دارم...
بین خواب و بیداری با خودم کلنجار میرفتم که در نهایت چشمامو باز کردم
کسی نبود که.
باز توهم صورتی زدم.
آیییی کمرم دلم پاهام آخ خدا همه جام درد میکرد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/15 02:04

??❤

?

بزرگترین خودآزاری ما آدم ها خاطره بازی ست !!

در گذشته غرق می شویم و وسط خاطرات دست و پا می زنیم ... گاهی با خاطره ای لبخند می زنیم و گاهی بغض می‌کنیم ، دلتنگ روزها و آدم هایی می شویم که دیگر نیستند..

گذشته را مثل یک فیلم هزار بار در ذهنمان مرور می کنیم ، به تماشای خاطرات تلخ و شیرین می نشینیم و حال و آینده را فراموش می‌کنیم ...
حسرت روزهایی را می خوریم که تمام شده و هرگز برنمی گردند.

چشم هایمان را می‌بندیم و به گذشته سفر می کنیم برای همین فرصت های زندگی را نمی بینیم و یکی یکی از دست می دهیم ... فراموش می‌کنیم عمق دریای خاطرات انتها ندارد.

هر چه بیشتر در خاطرات غرق شویم بیرون آمدن سخت تر می شود ... فراموش می کنیم زمان برای هیچکس نایستاده ... کاش کسی دست هایمان را بگیرد ، چشم هایمان را باز کند و بگوید:
"از خاطرات بیرون بیا، خودآزاری کافیست"


#حرف_دلم

1400/10/16 10:27

هر سینه که دوستدار زهراست
آشفته و بی قرار زهراست
گنجینه ی هفت آسمان ها
در سینه ی خون نگار زهراست
از شرح کرامتش همین بس
عالم همه وامدار زهراست
تسلیت میگم دوستان شهادت حضرت زهرا(س)
یا فاطمه زهرا
#حرف_دلم

1400/10/16 12:34

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#431
مالفه رو گرفتم به خودم و گوشیمونگاه کردم.
ساعت 10 صبح بود.
پوف!
چقدر خوابیدما!
جای خالی کیانو نگاه کردم با یاداوری دیشب خون به صورتم دوید .
خیـــــلی سخت بود واه واه همون بهتر که یبارهههه.
کیان دیگه با لب گرفتنم نمیتونست جلوی سروصداهامو بگیره بیچاره خودشم
کالفه شده بود.
گریم دراومد تا تمومش کنه.واه واه
باید دوش بگیرم از خودم بدم میاد.
نگاهی به اتاق کردم.
وایییییی چقدر زشت!
همه ی لباسا پخش و پال بود.
از لباس رو گرفته تا زیر.
این کیانم عجب ادمیه ها.
هرچیو پرتاب کرده یطرف.
با لباسا انگری برد بازی میکرده یا درسای فیزیکشو دوره میکرده؟
غر غر کنون از سرجام پاشدم که در زرتی باز شد و کیان با یه سینی
بزرگ اومد تو.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#432
با اینکه دارو ندارمو دیده بود بازم تو روشنایی روم نمیشد با لباسای باز جلوش
بچرخم
مالفه رو سفت جلوی خودم نگه داشتم.
با پاش درو بست و اومد اینور که دید سیخ وایستادم.
نگاهی بهم کرد و سینیو گذاشت رو تخت.
سرتاپامو اسکن کردوگفت:
کجا به سالمتی؟!
اروم گفتم:سالم...
میخواستم دوش بگیرم...
جفت ابروهاشو با شیطنت باال انداخت وگفت:
یادم نمیاد اجازشو داده باشم؟!
چشمام گرد شد.
بسم هللا!قانون جدیده؟!
اشاره ای به سینی زدوگفت:
اول اینارو میخوری بعد بهت میگم چیکار کنی.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#433
مالفه رو باالی سینم بند کردم وبه محتویات سینی نگاه کردم
یه ظرف عدسی یه پیاله کاچی چنتا سیخ جیگر بربری تازه و کره مربا آبمیوه!
اووووه!کی میخواد اینارو بخوره؟!
داشتم با حال زار به سینی نگاه میکردم که کیان نشست و مشغول شد.
بازم شکر خدا قرار نیست تنها بخورم همشو!
کالفه گفت:
د بشین ببینم.چندبار توضیح بدم حرفای منو دوتا نکن؟
نشستم لب تخت واروم گفتم:
ببخشید ...
دلم خیلی گرفت!
کاش توهمون دیشب میموندیم!
با وجود دردمو دیوونگی کیان بازم وضع بهتر از االن بود
آبمیورو برداشتم و یه قلوپ خوردم تا راه گلوم بازشه القل.
خیلی ام ضعف داشتم و گرسنه بودم.
به کیان نگاه نمیکردم.
یجورایی قهرم گرفت وقتی دعوام کرد!
لقمه ی کوچیکی گرفت سمتم وگفت:


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#434
خب حاال لوس نکن خودتو.بگیر بخور
طفلی خدمه کلی به فکر تو و مریم بودن که اینهمه چیز میز ردیف کردن
براتون.
با شیطنت ابرو باال انداخت.
سرخ و سفید شدم ازخجالت!
خدا نکشتت بوزینه ی ترسناک بی حیا.
اروم لقمه رو گذاشتم دهنم.
ایییییی جیگر بود.
صورتم جمع شد.
کیان متعجب نگام کرد.
لقمه رو دو دندونه جویدم و درسته

1400/10/16 21:50

قورت دادم و ابمیوه رو خوردم.
زبونمو دراوردم و اه اهی کردم که دیدم کیان عین منگال نگام میکنه
خودمو عادی کردم وگفتم:
من جیگر دوسندارم
اخماشو کشید توهم وگفت:
بیخود
مگه به دوست داشتن توعه؟
باید هرسه تا سیخم بخوری


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#435
ملتمس زل زدم به کیان...
+نه توروخدا!من عدسیو کاچی میخورم بسه چیزیمم نیس خوبم بخدا...
لقمه ی دیگه داد دستم و خیلی جدی گفت:
یا میخوری یا میریزم تو حلقت...
منو سگ نکن سر صبح کوفت کن..!
بغض کرده و لب برچیده لقمه رو ازش گرفتم...
بزووووور دوتا میجویدم و قورت میدادم و تند یه قاشق عدسی یا یه قلوپ ابمیوه میخوردم که هم مزه دهنم عوض شه هم توگلوم نمونه خفم کنه...
دوتا سیخ کاملو با نامردی تمام بهم خوروند.
اشک جمع شده بود توچشمام..!
خواست بره سراغ سیخ سوم که دستمو گذاشتم رو دلم وگفتم:
توروووخدا بسه دیگه جا ندارم.دارم میترکم...
نگاهی بهم کرد و سیخو گذاشت زمین...
خیلی مقتدر گفت:
کاچیتو بخور
دیگه جدا داشت اشکم درمیومد..!
نالیدم:
بخدا دارم میترکم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#436
غرید:
بخور آیسل یکی به دو نکن بامن..!
پیاله رو برداشتم و بزور سه تا قاشق خوردم یه قطره اشک چکید رو گونم...
این بشر همه کارش زوریه!!!
اشکمو که دید پیاله رو ازم گرفت و کوبید تو سینی...
بتو خوبی نیومده برو گمشو..!
دستمو گرفت و کشید مالفه رو از دورم باز کرد و هلم داد تو حموم با گریه رفتم تو حموم...
نمیتونه عین ادم رفتار کنه این مرد...
بهش نمیاد اصال ادم بشه...
اشکامو پس زدم و داشتم آبو میزون میکردم که از پشت دستی دور تنم حلقه شد...
که ازجا پریدم و جیغی کشیدم که سریع دستش نشست رو دهنم...
سرشو چسبوند به گوشم وگفت:
هیش!بیصدا!
کیان بود!!!اروم تر شدم!!!با فکر اینکه باز اومده مثل دفعه ی قبل یه طرفندی روم پیاده کنه عرق سردی نشست رو تنم که...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#437
منو برگردوند سمت خودش و باحالت همیشگی گفت:
ازاین به بعد حق نداری تنها دوش بگیری.همیشه خودم میام.
مات نگاش کردم.
با لذت دستی به تنم کشیدوگفت:
درضمن دیشب رحم کردم بسکه گفتی میسوزه میسوزه.ولی االن دیگه رحم
نمیکنم جاسوئیچی!
جانم؟!
جاسوئیچی؟!
من؟!
همینم کم بود دیگه.
این اصن جدیده جدید بود.
گوشه لبام کج شد پایین .
اروم تمام سنجاقاوگل سرای روموهامو بازکرد.
موهام عین چوب خشک شده بود خرت خرت میکرد بسکه چیز میز مالیده
بودن.دیشبم که بازش نکردم.
اصن وقت نشد!
تموم که شد
از پشت چسبوندم به کاشیای یخ حموم و دستاشو گذاشت دو طرف سرم.
وای نه!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟

1400/10/16 21:50

?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#438
االن نه!
هنوزم درد داشتم و به شدت الی پام میسوخت.میخواستم بشینم تو اب یکم بدنم
اروم شه ولی انگار اقا نقشه ی دیگه ای داشت!
مظلوم نگاش کردم.تیشرتشو از تنش دراورد وگفت:
هیس.فقط یه حال اساسی بده.
نچ.فایده نداشت.بازم باید تسلیمش میشدم.
لبامو گذاشتم رو گلوشو اروم بوسیدم...
حوله رو دورم پیچید و اومدیم بیرون.
اتاق مرتب شده بود و سینیو برده بودن .
مردم از خجالت
مگه میتونم جلو خدمه سر بلند کنم باز؟!
لب تخت نشستم و خم شدم ودستمو گرفتم به دلم.
دیگه راهم نمیتونستم برم.
سیاوش حوله به تن درحالیکه کاله حوله رو تو موهاش تکون میداد و
خشکشون میکرد
کشوی کنار تختو بیرون کشید و چنتا قرص بیرون اورد.روشونو خوند و
دوتاشو انداخت رو میز.
+اینارو بخور.
نگاهی کردم به قرصا.یکیش پیشگیری بود یکیش مسکن.


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#439
میدونست یکاری کرده پیشگیری الزم شدم...
از پارچ کنار تخت یه لیوان اب ریختم و دوتا قرص دراوردم و هم زمان گذاشتم دهنم وآبو رفتم باال..
اییییییی اب خیلی گرم بود.
حتما از دیشب مونده...
لیوانو گذاشتم رو میزو چمپاته زدم رو تخت...
کیان سشوارو گذاشت رو میزوگفت:
پاشو موهاتو خشک کن سرما میخوری..!
نالیدم:
خودش خشک میشه بذار بخابم بدنم درد میکنه...
کالفه نگام کرد:
د میگم پاشو حوصله ی ناله و عطسه و سرفه تو ندارم..
پووووف...
پاشدم نشستم...
سشوارو زد به برق و حوله رو از رو سرم کشید و اروم اروم شروع کرد...
سشوار کشیدن موهام..!
اوهو..!
میگم تعادل روانی نداره ها...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#440
یاد بی بی افتادم که میگفت بعد اتریسا اقا اینجوری شدن.
یعنی یجور بیماریه.
قابل درمانه
ولی با پزشک!
حاال کیه که جرات کنه به کیان بگه بریم پیش روانپزشک؟!
من که عمرا نمیتونم!
توهمین احواالت بودم و فکر اینکه چطور راضیش کنیم با یه پزشک حرف
بزنه که کارش تموم شدو موهام کامال خشک شد.
لبخندی به روش زدم وگفتم:
ممنون.
سری تکون داد
کال دوسداره جای زبون چند گرمی کله ی چند کیلوییشو تکون بده.
ایش.
موهای خودشم سرسری خشک کرد وگفت:
تو بخواب نمیخواد بری پایین.


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#441
میگم خسته ای!!!
لبخند محوی زدم و خوابیدم تو تخت...
مالفه رو عوض کرده بودن ؟!
اون خون‌یه کو؟!
اووف!
کیان یه مسکن برداشت و درحالیکه دست به کمر تو اتاق رژه میرفت کشید...
سرش....
چپ چپ به لیوان نگاه کرد و گفت:
مردشور خدمه ی این خونه رو ببره..!
ریز ریز خندیدم...
اب گرم بود صورتش مچاله شد طفلی...
مسکن دردمو ساکت کرد..!
داشتم با گوشیم ور

1400/10/16 21:50

میرفتم که تخت باال پایین شد.
برگشتم نگاش کردم یه تیشرت تنگ سفید تنش بود بایه شلوار مشکی که یه خط سفید کنارش داشت و دوتا بندونک آویزون سفید...
بچم توخونه ام خوشتیپه...
چرخیدم سمتش وگفتم:
سرکار نمیری؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#442
سرشو تکون دادوگفت:
خیر سرمون تازه دامادیم...
یه روز مرخصی نداشته باشیم؟!
اروم خندیدم...
نگاهی بهم کردوگفت:
توکه هنوز با حوله ای؟!
پاشو لباس تنت کن.مظلوم نگاش کردم...
ابروهاشو داد باال وگفت:
همینایی که لبه تخته بپوش نمیخاد راه دور بری باو..!
نگاهی کردم لب تخت...
یه ست لباس زیر بود با یه لباس خواب بندی نارنجی کوتاه..!
اینو نپوشم که سنگین ترم..!
متفکر به لباسا نگاه کردم که گفت:
پاشوپاشو سعی نکن با نگاه خیره ذوبشون کنی...
پقی زدم زیر خنده بیشعور..!
خجالت میکشیدم جلوش لباس بپوشم خو..!
پاهامو از تخت اویزون کردم پایین و لباس زیرمو پوشیدم...
اروم حولمو باز کردم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#443
لباسمو تنم کردم و در تالش بودم عین پنگوئنی که بالش به پشتش نمیرسه
بندشو ببندم دستای کیان خورد به پشتم و فهمیدم نزدیکم شده.
بند لباس زیرمو بست و همونجور که پشتم بهش بود لباس خوابو تنم کردم.
ازهیچی بهتر بود !!!
از پشت موهامو کنار زد و نفسشو داد پشت گلوم
واییییییی باز این دست رو نقطه ضعف من گذاشت!
دستشو گرفت دور شکمم و همونجوری به پشت منو کشید تو بغلش.
میترسیدم باز شیطونیش بگیره ولی دستش که روسینم موند و نفس هاش منظم
شد فهمیدم خوابیده.
چقدر میخوابه این بشر!
تقصیری ام نداره دیشب دیر خوابیدیم صبحم که معلوم نبود کی پاشده بود.
توخواب منو فشار داد به خودش و پاهاشو دور پاهام قالب کرد
آخ له شدم.
اینقدر همونطوری موندم که چشمام سنگین شد و خوابم برد .
با گازی که کیان از گونم گرفت هول چشمامو باز کردم و دستمو گذاشتم رو
گونم.
ابروهاشو شیطون باال انداخت و گفت:
توخواب بامزه بودی دلم خواست گاز بگیرم.
پاشو یچیز درست بپوش بریم ناهار پیمان اینا پرواز دارن نمیرسن


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#444
بیشور...
گونمو مالیدم و ازجام پاشدم...
درحالیکه میرفتم سمت کمد گفتم:
چه پروازی؟!
کجامیرن؟!
از تخت اومد پایین و جلوی آینه دستی به موهاش کشیدوگفت:
به اصطالح بچه قرتیا ماه عسل!میرن کیش...
ازتوکمدم پیرهن و شلوارتنگی دراوردم.کاش مام میرفتیم پوسیدم تو این خونه...
ولی ازدواج اونا واقعی بود ماه عسل داشتن ما چی...
کیان درحالیکه میرفت تو سرویس بهداشتی گفت:
نمیشه شرکتو ول کرد؟!
پیمان بره برگرده مام یه سفر دوروزه میریم

1400/10/16 21:50

پوسیدم تواین هوای گندگرفته ی تهران...
اب دهنمو قورت دادم...
این ذهن ادمو میخونه؟!
چجوری جواب افکار منو داد؟!
دست ازادمو باال سرم تکون دادم که مثال افکارمو پس بزنم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#445
کیان رفت تو سرویس بهداشتی و منم تندی لباسمو عوض کردم که نیاد...
دوباره ازخجالت اب شم...
حوله کوچولو رو از دور گردنش برداشت و صورتشو خشک کردو حوله رو پرت کرد.
رو پشتی صندلی..!
راه افتاد سمت بیرونو منم پشت سرش داشتم نگاه میکردم به ناخن مصنوعیام که هنوز چنتاشون کنده نشده بود که تاپ خوردم به یچیزی...
دماغمو مالیدم و نگاه کردم به کیان لپاش از خنده باد کرده بود ولی سعی میکرد اخمشو غلیظ تر کنه...
+نبینم جایی جز روبه روی خودم بشینی
مطیعانه سر تکون دادم...
دروباز کردورفت بیرون منم پشت سرش...
دوتا چمدون و یه کیف دستی زنونه پایین پله ها بود و پیمان و مریم با لباس بیرون نشسته بودن سر میز..
اروم سالم کردم و نشستیم...
از عجله ی پیمان معلوم بود چیزی به پروازشون نمونده...
روبه سیانا گفتم:
ستاره کجاست؟!
نگاهی بهم کرد و نیشش باز شد ابرویی باال انداخت وگفت:
با برسام توحیاطن االن میاد...
خیلی خوش گذشته دیشب بهتونا...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#446
سریع بقیه رو نگاه کردم شکر خدا حواسشون نبود...
چپ چپ نگاه کردم به سیانا...
شونه ی باال انداخت وگفت:
بمن چه گردنتو نگا...
سرمو خم کردم.هیییین..!
چطور من اینارو ندیدم؟!
خونمردگی و کبودی و جای دهن و دندونای کیان تا رو سی‌نمم بود..!
گردنمم که درست نمیدیدم..!
یه دسته از موهامو خوابوندم رو گردنم که سیانا ریز ریز خندیدوگفت:
راحت باش عزیزم نیازی نیس دیگه دیدم...
سرخ و سفید شدم..!
عجب بی حیاییه ها...
برسام درحالیکه ستاره رو دوشش بود وارد سالن شد و پاش تو نرسیده داد زد:
اآااااآی بچه نکن موهام از ریشه کنده شد..
همه برگشتیم سمتش....
ستاره بایه عشق خاصی چنگ زده بود تو موهاش که نگو..!چشاش برق میزد.
اصال...
همه زدن زیر خنده...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#447
سیانا پاشد و بچه رو از رو دوش برسام پایین اورد...
روبه مریم گفتم:
کی برمیگردین؟!
سری تکون دادوگفت:
احتمال یه هفته دیگه...
سیانا دوباره نشست وسط و دید من به مریم بسته شد...
روبه ستاره گفتم:
چطوری عسل خانم؟؟؟
نگاهی بهم کردوگفت:
شوبم ژندایی
بعد یهو با جفت دستاش زد تو سرش وگفت:
هیــــــــــن ژندایی اینجاتو موش خولده
وبه گلوش اشاره کرد...
رنگم پریدو تابرگردم سمت سیاوش ابمیوه پرید توگلوش و شروع کرد سرفه کردن...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟

1400/10/16 21:50

?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#448
برسام تندتند زد پشت کیان که جیگر من جای اون طفلی ریخت بیرون و روبه بچش گفت:
اره بابا جون یه موش صحرایی گنده خوردتش
وبا دستاش یه اندازه ی بزرگیو نشون داد.
کیان تا سرفه اش تموم نشده پقی زد زیر خنده دیگه داشت از چشماش اشک میریخت...
منم نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم...
همه میخندیدن جز خود برسام بیشور کیان بیچاره داشت رو به موت میرفت...
یکی کوبوند پس کله ی برسام وبریده بریده گفت:
ت...تو آدم نمیشی...
خانم بزرگ لیوان ابی دست کیان داد و با خنده رو به برسام گفت:
عه بسه نزن داغونش کردی بچمو..!
سرمو انداختم پایین...
ازاین برسام و زن وبچش باید ترسید...
ستاره مظلومانه دستشو گذاشت رو دستم که قاشق به دست رومیز بودوگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#449

اوخی.بیچاله ژندایی دونا داشت.منم موشیو پیدا چنم گاژش موکونم.
دوباره صدای خنده ی جمع رفت هوا.
آبرو برام نموند.
کیان اشک چشماشو پس زدوگفت:
توله سگی دیگه!
خدا قشنگ باباتو کپی،پیست کرده
برسام دوتا زد پشت کیان و گفت:
هی هی!یکاری نکن موش صحراییو بهش معرفی کنما!
میدونی که چه دندونایی داره گل دخترم.
کیان جفت دستاشو باال گرفت وگفت:
اصال هرچی شما بگید!!!
کم کم بحث فروکش کرد و به زور چنتاقاشق خوردم.
همش حس میکردم نگاه بقیه رومن زومه درحالیکه این خانواده اصال همچین
بی فرهنگی هایی نمیکردن ولی خب حسه دیگه!
اخرای غذا بود که پیمان از جاش پاشد و باعجله گفت:
پاشو مریم دیر میشه به پرواز نمیرسیم.
مریمم مطیعانه بلند شد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#450
هممون پاشدیم .خانم بزرگ قرانی اورد و از جلو در از زیر قران ردشون کرد
وکلی سفارش بهشون کرد.
پیمان ماشین داشت ولی قرار بود پژمان تا فرودگاه ببرتشون وبرگرده.
از مریم خداحافظی کردم.
پیمان دست چپشو دور کتفم حلقه کردواروم جوری که بقیه نشنون گفت:
کیان دیگه بهت باخته ولی بازم سعی خودتو بکن مبادا کم بیاری.
لبخندی زدم.
پیشونیمو بوسیدوگفت:
مواظب خودت باش.
بالبخند گفتم:
شمام همینطور.
نگاهی به کیان که خیره مارو نگاه میکرد گفت:
کیان برگردم یه تار مو ازسر این عروسک کم شده باشه از وسط دونصفت
میکنما.
کیان دستاشو توجیب شلوار خونگیش کردو خندید و با بی قیدی شونه ای باال
انداخت.
بعداز راهی کردنشون برگشتیم توسالن.
چقدر عادت داشتیم بهم!انگار خونه خالی و خفه شده!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/16 21:50

‏یه بیماری هست بنامِ «Anhedonia»؛
یعنی اگر قبلاً از تجربه‌ی یه‌سری چیزا به‌شدت لذت میبُردی، الان هیچ حس خاصی نسبت به اونا نداری؛
و چه آدمایی که اومدن و رفتن و باعث شدن دیگه نه شنیدنِ هیچ حرفی خوشحالمون کنه، نه تجربه‌ی هیچ احساس و رابطه‌ای :))
#حرف_دلم

1400/10/17 23:52

اعتبار واژه‌ها به آدم‌هاست
مثلا دوستت دارم
را از کل آدم‌های روی زمین
جز آنکه دلت میخواهد بشنوی
باز هم برایت بی معنا خواهد بود ..
#حرف_دلم

1400/10/17 23:52

Letting go is hard but holding on to the wrong person is even harder.

رها کردن کاره سختیه، اما نگه داشتن فرد اشتباه، حتی سخت تر از اونه ..
#حرف_دلم

1400/10/17 23:53

هر وقت حسودی کرد مثل سعدی بهش بگید:
«دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند‌؛
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی.»
#حرف_دلم

1400/10/17 23:54

کار درست و خوبت رو بکن، ‏مردم بهت خندیدن، خب بخندن، ‏مردم ناراحت شدن، بشن.. ‏اصلا همچین چیزی خنده داره،‏ که ما راه بیوفتیم بخوایم ‏مردم را راضی کنیم ..

#حرف_دلم

1400/10/17 23:55

?❤


نمیدانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنند؟!
چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر میکنند!؟

باور کنید تمام سوتفاهم ها از همین حرف نزدن ها شروع میشود!

به یکدیگر اجازه ی حرف زدن بدهیم
بگذاریم مشکلمان را کلمه ها حل کنند!

باور کنید هیچ چیز به اندازه ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد!

کلمه ها قدرتی دارند که میتوانند
 کوه های درون فکر ما را جا به جا کنند
و دیوار های بین ما را از بین ببرند!

به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهید..

در این روزگار افسردگی
سکوت فقط ما را از یکدیگر دور میکند!
#حرف_دلم

1400/10/17 23:57

برای هر کسی یه اسم تو زندگی‌ش هست که تا ابد هرجایی اونو بشنوه ناخودآگاه برمیگرده به همون سمت یا از روی ذوق، یا از روی حسرت یا از روی نفرت ..
#حرف_دلم

1400/10/19 01:18

فراموشت میکنم گاهی اما گاهی دلم حتی برای اذیت شدن کنار تو تنگ می‌شود، فراموشت میکنم گاهی اما گاهی باز دوستت دارم ..
#حرف_دلم

1400/10/19 01:20

«عشق» می‌تونست اتفاق خوبی باشه، اگر آدما علاقه‌ها و دوست‌داشتنهاشون رو به موقع ابراز می‌کردن!
اگر دلتنگیها، حرفها و احساساتشونو؛ به وقتش می‌گفتن، نه زمانی که غرورشون اجازه داد و منطقشون قبول کرد.
دنیا می‌تونست جای قشنگتری باشه اگر آدما بدون محافظه‌کاری و غرور و حساب و کتاب، عشق می‌ورزیدند ..
#حرف_دلم

1400/10/19 01:21

You say that i won't find anyone like you. do you really think i will look for someone like you?!

تویى که میگى: دیگه مثل من پیدا نمیکنى، واقعا فکر میکنى بعد از تو، دنبال یکى مثل تو میگردم؟!

#حرف_دلم

1400/10/19 01:21

بلخره یه شب که ماه کامل بود باهم زیر نور مرواریدیش دراز میکشیمو من بهت میگم ماه‌و ببین پیش تو و خنده هات کم میاره ..

#حرف_دلم

1400/10/19 01:22

نه کاکتوسا یه دفعه خشک میشن و نه آدما یه دفعه میرن، فقط چون بهشون توجه نمیکنیم و حواسمون بهشون نیست، فکر میکنیم یه دفعه اتفاق افتادن

#حرف_دلم

1400/10/19 01:23