The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

آن‌قدر نگذاشتی ببوسمت که بوسه را هم ممنوع کردند. حالا نفس‌هامان هم به شماره افتاده، مثل عشق سال‌های وبا...
لعنت به تو، لعنت به من، لعنت به همه‌ی ما... به‌خاطر همه‌ی بوسه‌هایی که از هم دریغ کردیم!
اگر زنده ماندی از طرف من به تمام مردم دنیا بگو تا می‌توانید همدیگر را ببوسید. نسل ما همه مردند در عصر یخبندان. عصری که بوسیدن، حکم جام شوکران را داشت و چکاندن ماشه در دهان خویش...
به همه‌ی دنیا بگو ما را نامهربانی‌‌ها کشت؛ نه جنگ‌های صلیبی و طاعون و سل...

#حرف_دلم

1400/10/11 12:26

بعضی از غم ها هم دقیقا مثل اون موریانه های توی کمد های چوبی قدیمی مامان بزرگمن که دیده نمی‌شن و کسی بهشون اهمیت نمی‌ده. گاهی فقط یه صدای محو ازشون میاد که دارن چوبا رو میخورن. یه سری از غم ها هم همینجوری ان. بهشون اهمیت نمیدی. اما یهو یه روز به خودت میای و میبینی از درون پوچ و متلاشیت کردن. خالی و دور انداختی.
#حرف_دلم

1400/10/11 12:26

پاسخ به

باقهررفت بیرون خیلی پروویی کیان خیلی. موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم جعبه ی مثال لباس عروسمو با کیف و...

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#411
لبخندی به روم زدوگفت خیلی خوشگل شدی خدا به داد کیان برسه
اسم کیانو با دهن کجی گفتم و ادامه دادم:
خدا به داد پیمان برسه نه کیان.
گوشیم زنگ خورد برداشتم.
کیان بود.
+هان؟
_خیلی پررو شدیا.مسخره بازیتون تموم شد بیایم؟
+مسخره بازی ایه که توشروع کردی.تشریف بیارید
زرتی گوشیو گذاشت .قرار بود بریم اتلیه.باغ عکاسی و بعد باغی که برای
عروسی گرفته بودن
شنلمو تنم کردم و کالهشو کشیدم رو سرم.
اقا دستورفرموده بودن باید لباسم پوشیده باشه تا باغ وجلوی مردای غریبه.
کیف سفید وکفشای پاشنه بلندمو پام کردم .مریمم حاضر شده بود.
موهاشو رنگ کرده بود وهمشو جمع کرده بودنو یه تاج یوری رو سرش بود.
ولی من موهام مشکی بود و خیلی ساده یکمشو جمع کرده بودن و بقیشو حالت
دار ریخته بود کنار سرم .
سر صبحم سیانا کلی طال و حلقه و کوفت وزهرمار اویزون دست و گردنم
کرد.
نشسته بودم رو صندلی که گوشیم زنگ خورد.
میرغضب بود
تماسو وصل کردم و گذاشتم رو گوشم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#412
بصورت کامال ام پی تری گفت:
بیاین پایین ما دم دریم
وتق!گوشیو قطع کرد.
نگاهی به صفحه ی گوشی کردم وگفتم:
بی تربیت
با مریم ازجا پاشدیم.
محیط آرایشگاه طوری نبود که مرد بیاد تو.آروم زدیم بیرون.
کیان و پیمان تکیه زده به یه ماشین عروس وایساده بودن جلوی آرایشگاه.
کیان تیپ کت و شلواریش عادی بود ولی کت وشلوار دامادی عجیب بهش
میومد.
شنلمو کشیدم رو صورتم که نتونه چهرمو ببینه.
میدونستم میترکه از فضولی و غرورش اجازه نمیده که بخواد بگه.
به هیچ حرفی در عقب سمت شاگردو باز کردم و نشستم
مریمم یذره واسه پیمان خود شیرینی کرد و نشست کنارم سمت راننده و درست
پشت پیمان
کیانم نشست و راه افتادیم.
کل راه باخودم درگیر بودم اصال هیچی از این بوق بوقاشونم نفهمیدم!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#413
ماشین جلوی باغ وایساد وپیاده شدیم.
راه رفتن با اون کفشا خیلی سخت بود.
شمرده شمرده و اروم قدم برمیداشتیم.
رفتیم داخل باغ و عکاس و فیلم بردار اومدن.
+خب شنل عروس خانمو از رو سرشون بردارید.
کیان ایستاد رو به روم و با حوصله بند جلوی شنلو باز کرد و اروم از رو
سرم برش داشت.
خشکش زد!
نگاهشو تو کل صورتم چرخوند.
آروم پلک زدم و با چشمای خمار گفتم:
مشکلی پیش اومده خانزاده؟
اخماشو کشید توهم و چهره ی عادی به خودش گرفت.
یه نگاه بی تفاوت به پیمان و مریم که دورتر از ما به حرفای عکاس گوش
میکردن انداخت و دوباره زل زد بمن.
نگاه چپکی بهش انداختم و اروم پلک زدم و چشمامو چرخوندم سمت دیگه.
چون پلک

1400/10/11 23:52

پاسخ به

باقهررفت بیرون خیلی پروویی کیان خیلی. موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم جعبه ی مثال لباس عروسمو با کیف و...

مصنوعی داشتم چشمام ده برابر قشنگ نشون میداد بخصوص وقتی
چشم غره میرفتم.


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#414

عکاس و فیلم بردار اومدن.
شروع کردن یه بند حرف زدن.
کار عکاس که باهامون تموم شدو200 تا عکس با ژستای مختلف ازمون
گرفت رفت پی کارش و فیلم بردار شروع کرد
برید رو پل
دستشو بگیر
لبخند بزن
برقص
بغلش کن
قدم بزنید
حسابی کالفه شده بودیم که گفت:
خب آخرین سکانس
همدیگه رو ببوسید
با ذوق برگشتم سمتش که گفت آخریه ولی تا حرفشو هضم کردم وا رفتم!
جانمممم؟!
ببوسیم همو؟
جلوی تووو؟!
پووووووووووووووف!
کیان چشماش برقی زد و خبیث نگام کرد.
چینی به بینیم انداختم وگفتم :ایش...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#415

رفتیم برای اخرین صحنه!
دیگه داشت تاریک میشد
آروم روبه روم ایستاد و دستاشو برد پشت گردنم.
سرشو خم کرد.
متقابال چشمامو بستم و لباش نشست رو لبام!
دیگه کیان داشت از خودش بیخود میشد که فیلم بردار گفت :
کافیه بیشترازاین آرایش عروس خانم بهم میخوره.
از خدا خواسته کیانو پس زدم
نه اینکه بدم بیادا!
ولی چون به کیان خوش میگذشت راضی نبودم!!!!
برگشتیم پیمان ایناهم اومدن و شنل پوشیده راه افتادیم سمت باغ عروسی.
چه عروسی هستم من!
نه لباس عروسمو دیده بودم
نه ادرس محل عروسیمو
انگاریه عروسکم دست اینا
غبطه خوردم به حال مریم!
چقدر خوشحال بود!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#416
توچشماش میشد دید!
هیچ کدومشون روپا بند نبودن
اما منو کیان!
انگار داریم فیلم بازی میکنیم!
کل زندگیمون شده سلایر!
رسیدیم به باغ عروسی!
دیگه تاریک بود و ساعت نزدیک 7!
کلی ادم اونجا بودن!
یسریا رو تو مهمونی به یاد ماندنی دفعه ی قبل شناختم
یسریا از خانواده ی مریم بودن و شناختم
یسری دیگه ام که کال نشناختم!
پسرا شونه به شونه ی هم ایستاده بودن و ما ام پیششون!
من سمت راسته کیان و
مریم سمت چپه پیمان.
مردم کل میکشیدن و سوت میزدن.
یه لبخند زودی نشوندم رو لبم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#417

کناره های مسیر پراز آبشارهایی بود که باال میرفت و برف شادی بود که رو
سر ماچهارتا خالی میشد!
به جایگاه عروس داماد رسیدیم و نشستیم.
مردم دسته دسته جلو میومدن و تبریک میگفتن وسیاوشم محض سیانمایی
معرفیشون میکرد.
یه دختر با چهره ی ریز نقش و یه آرایش غلیظ جلو اومد.
خوشگل بود ولی لباسش!!!!!!!
شبیه لباس خوابایی بود که جلوی کیانم روم نمیشد بپوشم.
باهامون دست داد و روبه سیاوش گفت:
وای کیان فکرشم نمیکردم دم به تله ی ازدواج بدی اونم با یه دختر بچه!!!
ونگاه خریدارانه ای

1400/10/11 23:52

پاسخ به

باقهررفت بیرون خیلی پروویی کیان خیلی. موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم جعبه ی مثال لباس عروسمو با کیف و...

به سرتا پایینم کرد.
بسیار نا جوانمردانه دست سیاوشو که تو دست دختره گیر افتاده بود گرفتم و با
ناخن مصنوعیم فشاری به دست دختره آوردم که ول کرد ومتعجب نگام کرد.
جوری که کیان متوجه نشه با دختره چیکار کردم، عاشقانه دستشو لمس
کردم وگفتم:
عزیزم همین دختربچه خیلی از دوره دیده ها و با تجربه هاشو کنار زده.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/11 23:52

این قند شکستن یکی از اتفاقات شیرین دوران کودکی ما بود...
می‌نشستیم دور زیر اندازی که قندها روش پخش شده بودن و منتظر بودیم یکی از اون تیکه های قند که با ضربه ی قندشکن خیلی هم نرم شده بود نصیبمون بشه...
اگرم غفلت میکردی یه نفر دیگه بود که خیلی زود صاحبش میشد ?
روزگار خوش کودکی یادت بخیر...
#حرف_دلم

1400/10/12 23:57

پولدار بودن يا نبودن،
ازدواج كردن يا نكردن،
درس خوندن يا نخوندن،
خوشگل بودن يا نبودن،
مساله اين نيست،
مساله
خوشحال زندگي كردنه!
لذت بردن!
#حرف_دلم

1400/10/12 23:57

?واسه دردات دکترباش،
واسه زخمات مرهم باش
واسه غم هات سنگ صبور باش،
واسه شب هات روشن باش!
همیشه ازهیچ آدمی انتظار نداشته باش
دستتو بگیره و کمکت کنه
و سعی کن تنهایی،
خودت از پس مشکلات خودت بربیای! ?
#حرف_دلم

1400/10/12 23:58

دلم یک برف سنگین می خواهد..
از همان برفهایی که یک شب میخوابیدی وصبح ،
تمام کوچه ها را سفیدی می گرفت!
صدای سکوت تمام شهر را پر میکرد و خانه،
دلخواهترین جای شهر برایم میشد..
دلم یک برف سنگین میخواهد
که دغدغه تعطیل شدن مدرسه تمام آرزوی همان روزم باشد..
که صدای رادیو را بلند کنم و خبر شنیدنش مرا از خود بی خود کند!
صبح تا غروب مشغول درست کردن آدمی باشم
که جنسش از برف است و تمام نگرانی روزهای بعد خراب شدن و آب شدن آدم برفی ام باشد!
دلم همان روزها را میخواهد
همان روزهای برفی ای که فاصله آرزو کردن تا برآورده شدن آرزوها
آنقدر کم و شدنی بود..
می خواهم برگردم و آرزو کنم تا بزرگ نشوم و همیشه دلم برف سنگین بخواهد..
#حرف_دلم

1400/10/13 00:09

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#418

وچشمک پسر کشی تحویلش دادم.
دختره گر گرفت!
پوزخندی زدوگفت:
اوکی مبارکت باشه و ازمون دور شد.
نگاهی به مسیر رفتنش کردم.
کیان خم شدو با تعجب زل زد به چشمام!
دستشو که تودستام بود پرت کردم سمتش وگفتم:
تو دیگه امروز داری خیلی نگاه میکنیا.
وچشمامو مل مل کنون چرخوندم اونور.
عین دخترا ایشی نثارم کرد و با لبخند مصنوعی برگشت سمت بقیه.
عاقد اومد و جمعیت و اهنگ ساکت شد.
خطبه رو شروع میکرد که یادم افتاد واسه عقد من اجازه ی پدرم الزمه ولی
منوچهر که اینجا نیست!
نگران برگشتم سمت کیان .
با طمأنینه پلک زد
عاقد شروع کرد و خطبه رو خوند.
هر بار سیانا یچیزی علم کرد و نذاشت بله رو بگم تموم شه بره.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#419

بار سوم زیرلفظی رو دادن بهم!
یه سرویس برلیان!!!
از برقش چشم ادم کور میشد.
زندگی تو پولدارا همچین بدم نیستا!
اروم بله رو دادم و جیغ و کف و سوت مردم رفت هوا.
عقد پیمان اینا هم خونده شد.
کادوها سرازیر شد سمتمون
روبه کیان اروم و زیر لب گفتم:
این عقد واقعی بود؟!
باهمون خنده اش رو به مردم زیرلب گفت:
پ ن پ تئاتر اجرا میکنیم حقوق بگیریم.
با آرنجم زدم تو پهلوش .
با اخم برگشت سمتم .
گفتم:
پس اجازه ی منوچهر؟؟؟؟
دوباره لبخند مسخره ای رو به دخترا که داشتن چشمشو درمیاوردن زد و
بیشتر بهم چسبیدوگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#420

منوچهر درحدی نیست که من ازش اجازه بگیرم...دادگاهی و قانونی حلش
کردم.
آهانی گفتم و باخیال راحت نشستم.
وسط باغ که سنگ فرش بود پربود از دخترا و پسرایی که میرقصیدن!
یدفعه صدای دیجی بلند شد که همه برن کنار و عروس و دامادا بیان رقص
اونم تانگوووو!!!!
شانس اوردم رقص مسخره ایه و بلد بودن نمیخواد .همینکه که خودتو اویزون
داماد بکنی و درجا وول بخوری رقصه دیگه!
چهارتایی رفتیم وسط و شروع کردیم رقصیدن.
نور باغو کم کرده بودن و رقص نور گذاشته بودن.
اروم مشغول رقص بودیم.
سرمو باال اوردم و نگاهم گره خورد به نگاه خیره ی کیان !
یدفعه نمیدونم چیشد که سرشو خم کرد و بین رقص لباشو گذاشت رو لبام!!!
صدای جیغ و دست و سوت جمعیت بلند شد!
به زور حرکتای کیان تکون میخوردم وگرنه خشکم میشد!
بوسه اش گرم بود وعاشقانه!
چیشده که آقا ازاین چیزا خرج من میکنه؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#421

حتما باز کسی داشته چشمشو درمیاورده گفته اینو ببوسم ببینن عالقمو بیخیال
شن
خودمو اینجوری آروم کردم که توهمات صورتی نزنم باز دلم فکر کنه
خبریه...
لباشو از رو لبام برداشت و چشمامونو باز کردیم
صدای دیجی

1400/10/13 13:57

بلند شد
حاال عروس دامادو ببوس یاالیاالیاال!!!
پس حتما سریع قبلم اینجور چیزا گفتن که اون بوسیده.
چرا حواسم نبود پس؟
حاال که موقعیتش پیش اومده وقتشه داماد خوشگلمو گرفتار کنم!
آروم دستی که رو شونه اش بود و رو گردنش باال کشیدم و از پشت چنگ زدم
توموهاش!
خودمو باال کشیدم و لبامو گرم گذاشتم رو لباش!
واسه چند ثانیه ایستاد!
احتماال هنگ کرده!!
وبعد اروم شروع کرد تکون خوردن.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#422
بازم سرو صدای جمعیت.
اروم ازش جدا شدم و به موقعیت قبلی برگشتم
نگاهمو چرخوندم.
مریم و پیمانم با فاصله ازما مشغول رقص بودن!
ستاره تو بغل خانم بزرگ با ذوق بهمون نگاه میکرد و دست میزد!
برسام و سیانا ام مثل بقیه ی جوونا به زور ایستاده بودن و رقصشون درحال
ریزش بود.
تا دیجی گفت بقیه برن وسط سیلی از جمعیت سرازیر شد وسط و شروع کردن
رقصیدن.
یکم بعد با چشمایی مظلوم و دلبر نگاهی به کیان کردم و گفتم:
خسته شدم.میشه بسته؟!
لبخند آرومی زد و باهم از پیست رقص بیرون رفتیم.
یکم بعد ماهم مریم و پیمان اومدن.
ساعت نزدیک 10 بود که شامو دادن و مشغول خوردن شدن.
منو مریم از شدت گرسنگی روبه موت بودیم!
تو آرایشگاه یه ساندویچ بهمون دادن اونم حین خوردنش اینقدر موهامونو
کشیدن کوفتمون شد رفت.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#423
رفتیم داخل سالن باغ و غذای ما چهارنفرو اونجا سرو کردن.
بعد خوردن شام یکم بزن و برقص بودو بعدشم عروس کشون!
میخواستن تا جلوی عمارت با بوق بوق ببرنمون.
اماده از باغ بیرون زدیم و سروصداها شروع شد!
کارشون از ترقه انداختن گذشته بود هرزگاهی یچیزی عین نارنجک
میترکوندن!
عروسی ماهاست من نمیدونم اینا چرا خودشونو خفه میکنن!!!!
جلوی در عمارت پیاده شدیم و و همه از ماشینا ریختن پایین!
یکم بزن و برقص و شلوغ کاری کردن و گفتن عروسا گالرو پرت کنن.
ای بابا ول کنید این بچه بازیارو.پوووف!
پشت به جمعیت ایستادیم و گالرو پرت کردیم.
برگشتم.گل من دست یه دختر ریزه میزه ی خوشگل از طایفه ی مریم اینا بود
که فکر کنم دختر خالش میشد.
گل مریمم دست زیبا که لپاش شده بود عین گوجه!!!
ای کلک چه خوشگلم شده بودن!
از اول مراسم ندیدمشون بسکه شلوغ بود و بی حوصله بودم!!
باالخره متفرق شدن و مام رفتیم توخونه.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#424
وای خونه عالی بود!
کل مسیرو از نرده و پله ها تا داخل راهرو
شمع چیده بودن تا جلوی اتاقامون!!!
با شب بخیر از مریم و پیمان جداشدیم و چپیدیم تو اتاقمون.
وارفتم رو صندلی و کیانم درحال باز کردن کراوات پخش شد رو مبل!
رو تختو

1400/10/13 13:57

با گل رز قلب چیده بودن
لب تخت یه ست خواب برای من و یکی برای کیان گذاشته بودن
درکمدامون باز بود و حوله های تن پوش رنگی رنگی و جدیدمونو آویزون
کرده بودن!
دیزاین اتاق عالی بود!
مطمئنم کار سیاناس.
یه تابلو شاسی از یکی از عکسای تو باغ گذاشته بودن کنار اتاق!
کیان رو یه مبل لم داده بود ومنم نشسته بودم روزمین و دورتادورمو لباس
عروسم گرفته بود!
خوشگلما!!
داشتم واسه خودم قند تودلم اب میکردم که کیان با پیرهنی که دکمه هاش
بازبود ایستاد روبه روم .
باترس اب دهنمو قورت دادم وایستادم.
دستاش نشست رو پهلوهام و منو کشید سمت خودش.
نگاه خمارشو چرخوند تو صورتم.
آروم زمزمه کرد:
آیسل؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#425

آب دهنمو با ترس قورت دادم وگفتم:
بله؟
فاصله رو کمتر کردولب زد:
امشب تمومش میکنم...
تا اومدم حرفشو حالجی کنم و منظورشو بفهمم لباش نشست رو لبام!
موهای لخت و بلندش میریخت رو صورتم و اروم لبامو میبوسید.
میخواستم همراهی کنم ولی نمیتونستم!
میخواستم ادامه بده ولی میترسیدم
که دوباره ازخودم بیخود بشم و رهام کنه!
هیچی بدترازاین نیست که یه زنو تو همچین موقعیتی رها کنی.
دستاشو حلقه کرد دورم و فرو رفتم تو بغلش.
سینه اش داغ بود و ضربان قلبشو حس میکردم.
دووم نیاوردم!
نتونستم!
دستمو بردم پشت سرش و باهاش همراهی کردم که از کاراش معلوم بود
خوشش اومده!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/13 13:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/10/13 13:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/10/13 13:57

پست_ویژه_برای_عشقم ?❤️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️
♥️دوست دارم♥️

تا_اخرین_نفس_دوستت_دارم_عشقم♥️
#حرف_دلم

1400/10/14 01:12

?
محـ ـبوب مَن ...❣
دلچسـب اسـت،❣
بودنَت را می گویـم❣
تو اولین احساس قَشـنگ قَلبمی???❣?


#حرف_دلم

1400/10/14 01:15

?زیباترینها
زیباترین ناله:نیایش
?زیباترین اشک:اشک از توبه

زیباترین حرف:حق
?زیباترین حق: گذشت

زیباترین رحمت:باران
?زیباترین سرمایه:زمان

زیباترین لحظه:پیروزی
?وزیباترین کلمه:محبت است

#حرف_دلم

1400/10/14 02:46

"دیگه نمیخوامش!"چقدر خستگی از این جمله پیداست... و چقدر سخته شنیدنش و سخت تر از اون گفتنش... چقدر بده که حواسمون نیست توی رابطمون چی داریم به سر طرف مقابل میاریم که حواسمون نیست یجاهایی داره تحملمون میکنه داره صبوری میکنه داره مدارا میکنه که حواسمون نیست آخر خسته میشه که آخر ازمون سرد میشه و میرسه به یه جمله "دیگه نمیخوامش"
چقدر بده که حواسمون به احوالاتش نیست!

#حرف_دلم

1400/10/14 14:33

به نظرم زندگی بدون دلبستگی
بی معنیه ...
آدم نیاز داره یک نفر باشه که نگرانش بشه؛ بهش بگه رسیدی خبر بده، از خستگیاش براش بگه، از روزمرگیاش ...
به قول سعدی :
« دل نخوانند که
صیدش نکند دلداری »
#حرف_دلم

1400/10/14 14:34

براي کسي که مي‌فهمد، هيچ توضيحي لازم نيست و براي کسي که نمي‌فهمد، هر توضيحي اضافه است ! آنان که مي‌فهمند عذاب مي‌کِشند و آنان که نمي‌فهمند عذاب مي‌دهند ! مهم نيست که چه "مدرکي" داريد ، مهم اين است که چه "درکي" داريد ! خدایا ...راهی نمی‌بینم ! آینده پنهان است ...اما مهم نیست ! همین كافی‌ست كه تو راه را می‌بینی و من تو را ...

#حرف_دلم

1400/10/14 14:36

?
دیگه باید بیدار شی...
فکر کن که همه‌ش یه خواب بوده، یه کابوس وحشتناک، ولی هرچی بوده تموم شده و تو هنوز زنده‌ای...
من آدم‌های زیادی رو می‌شناسم که روزهای خیلی سختی رو گذروندن، آدم‌هایی که تنهایی رو دیدن، آدم‌هایی که شکست خوردن، آدم‌هایی که توی تاریکی موندن، سقوط کردن و آزار دیدن، اما دوباره روی پاهاشون وایسادن و از نو شروع کردن.
وقتش رسیده که بلند شی و دست و صورتت رو بشوری و هرچیزی که آزارت میده رو فراموش کنی. فراموش کردن سخته، همه این رو می‌دونیم، اما این بهترین کاریه که می‌تونی انجام بدی!


#حرف_دلم

1400/10/14 14:37

من دلم يک اتفاقِ پر از عشق می‌خواهد ! گوشه‌ای از اين دنيا كه نه چشمی ما را ببيند و نه زمزمه‌های عاشقانه‌ی ما به گوش كسی برسد.من باشم و يک عشق و پُر از خلوت....شلوغی خراب می‌كند همه وصله‌هايی را كه به تنِ عشق می‌چسبد !

#حرف_دلم

1400/10/14 14:38

‏حذف شدن آدم‌ها رو
به غریبه شدنشون ترجیح میدم،
واقعاً ترجیح میدم بدونم که فلان آدم
از زندگیم رفته و دیگه هیچ نسبتی باهام نداره تا اینکه بدونم همچنان هست ولی بود و نبودش فرق چندانی نداره، دوست دارم از آدم‌ها خاطره به جا بمونه، نه صرفاً یه چهره‌ و اسم آشنا...

#حرف_دلم

1400/10/14 14:39

خودم را پس مى گيرم ! از تمام آدمهايى كه سيلىِ محكمى به صورتِ ساده محبتم زدند ! خودم را پس مى گيرم تا جاى خالىِ مرا يك نفر از جنس خودشان پُر كند ! اين كه سكوت كنم تا احساسم را جريحه دار كنند ، احمقانه ترين شكلِ سادگى ست !
#حرف_دلم

1400/10/14 14:41

‏إلى كُل الذين ما زالوا يتظاهروا بِالقوة،
رُغم الضرر الذي لحق بِقلوبهم
سلامٌ عليكم طبتم من الحزن، آمين!

برای تمام کسانی که هنوز وانمود می‌کنند
قوی‌اند به رغم آسیبی که به قلبشان رسیده!
درود بر شما، دور از غم بمانید؛ آمین!

#حرف_دلم

1400/10/14 14:43