The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#ایده متن
‏?صدایت را که میشنوم
به یکباره تمام دلتنگی‌های من تمام میشود..?
میرود به ناکجا آباد..?
ارام میشود تنم..❤️

?وقتی در کنارت می‌نشینم آنوقت زیبا ترین جای جهان میشود آغوش تو..?
آغوشت برایم امن است?
همچو ریشه های درخت بلوط در سرما سرد زمستان❄️❄️،

همچو شبنم که بر پهنای گلبرگ های سرخ ارمیده?،همچو جاده روبه تاریکی?

دوستت دارم...بسیار دوستت دارم❤️
آنقدر که با لبخندت جانی تازه میگرم
و اما چقدر مردانگی به تو میآید..?☺️
تو میشوی مرد یکی..
مرد دختری که عشقش را میتوان از گیسوان بافته اش فهمید
از پیرهن تنش
از چشمانش که..
آمدی با ورودت در قلبم درونم را زیبا کردی..❤️?
ومیدانم که میدانی زیباتر نیز میشود اگر جمله ای از دوستت دارم هایت را نثارش کنی❤️❤️
#دلبرونه
#حرف_دلم

1400/11/17 09:25

#ایده متن
‏?صدایت را که میشنوم
به یکباره تمام دلتنگی‌های من تمام میشود..?
میرود به ناکجا آباد..?
ارام میشود تنم..❤️

?وقتی در کنارت می‌نشینم آنوقت زیبا ترین جای جهان میشود آغوش تو..?
آغوشت برایم امن است?
همچو ریشه های درخت بلوط در سرما سرد زمستان❄️❄️،

همچو شبنم که بر پهنای گلبرگ های سرخ ارمیده?،همچو جاده روبه تاریکی?

دوستت دارم...بسیار دوستت دارم❤️
آنقدر که با لبخندت جانی تازه میگرم
و اما چقدر مردانگی به تو میآید..?☺️
تو میشوی مرد یکی..
مرد دختری که عشقش را میتوان از گیسوان بافته اش فهمید
از پیرهن تنش
از چشمانش که..
آمدی با ورودت در قلبم درونم را زیبا کردی..❤️?
ومیدانم که میدانی زیباتر نیز میشود اگر جمله ای از دوستت دارم هایت را نثارش کنی❤️❤️
#دلبرونه
#حرف_دلم

1400/11/17 09:25

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#515

نا خودآگاه کشیده شدم سمتش ولبامو گذاشتم رو پیشونیش.
اونم چشماشو بست وهمراهیم کرد.
کوتاه بوسیدمش ورفتم عقب که دستاشو دور کتفم حلقه کرد ومنوکشید رو سینه
اش.
سرمو رو سینه اش گذاشتم و خوابیدیم رو تخت.
موهامو نوازش کرد وگفت:
پارسا چطور بود؟
اگه راضی نیستی عوضش کنم.
سری تکون دادم وگفتم:
مرد خوبیه.
میخوام با خانواده اش دعوتش کنم یه شب
دستش روموهام متوقف شدوگفت:
برای چی؟
شونه ای باال انداختم وگفتم:
دوسدارم باهاشون آشنا بشم.
کیان آهانی گفت وادامه داد:
بلندشو صورتتو بشور رنگا شیمیاییه واسه پوستت خوب نیست.
از جام بلند شدم و رفتم تو سرویس بهداشتی.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#516

تیشرت کیانم دیگه قابل استفاده نبود همه جاش رنگی شده بود.
صورتمو تمیز شستم و اومدم بیرون
پوستم میسوخت بسکه سابیده بودم مگه پاک میشد قسمتای کیان.واه واه
کیان با دیدن من لبخندی زد و راهی سرویس بهداشتی شد تا اونم صورتشو
بشوره.
وسایالمو جمع کردم و نقاشیو گذاشتم برای بعد.
چون خیلی بلد نبودم همش خرابکاری میکردم روحیه ام بهم میخورد
کیان ازسرویس بیرون اومد و باصدای فاطمه خانم رفتیم پایین برای شام.
پیمان اهمی کردوگفت:
میگم کیا
کیان همونجوری با دهن پر گفت :هوم؟
پیمان نگاهی به جمع کردوگفت:
مسعود اومده بود میگفت فرداشب میخواد بیاد اینجا
کیان قاشق و چنگالشو گذاشت تو بشقاب و دستاشو مشت کرد.
اروم بی اونکه کسیو نگاه کنه گفت:
توچی گفتی؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#517

پیمان نگاهی بمن وخانم بزرگ کردوگفت:
گفتم برای چی گفت میخوام بیام تولدش .میخواین بیرونم کنین ؟منم چیزی
نتونستم بگم بهش.
کیان دستاشو چنان مشت کرده بود که به کبودی میزد.
لب زد:
مهم نیست بیادم میندازمش بیرون.
خانم بزرگ چپ چپ نگاش کردوگفت:
کیان؟!
با مهمون آدم همچین رفتاری میکنه؟
کیان خیره شد تو چشمای خانم بزرگ وگفت:
اون یه بیماره.قصدش مهمونی اومدن نیست خودتونم میدونین.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
هرچی ام که باشه اگر اومد درست رفتار کن پسرم.
من شمارو جور دیگه ای تربیت کردم.
باشه؟...
کیان به اجبار سری تکون داد و مشغول بازی با غذاش شد.
منم حس خوبی نسبت به این مسعوده نداشتم ولی خب چیکار میکردم؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"

1400/11/17 12:29

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#515

نا خودآگاه کشیده شدم سمتش ولبامو گذاشتم رو پیشونیش.
اونم چشماشو بست وهمراهیم کرد.
کوتاه بوسیدمش ورفتم عقب که دستاشو دور کتفم حلقه کرد ومنوکشید رو سینه
اش.
سرمو رو سینه اش گذاشتم و خوابیدیم رو تخت.
موهامو نوازش کرد وگفت:
پارسا چطور بود؟
اگه راضی نیستی عوضش کنم.
سری تکون دادم وگفتم:
مرد خوبیه.
میخوام با خانواده اش دعوتش کنم یه شب
دستش روموهام متوقف شدوگفت:
برای چی؟
شونه ای باال انداختم وگفتم:
دوسدارم باهاشون آشنا بشم.
کیان آهانی گفت وادامه داد:
بلندشو صورتتو بشور رنگا شیمیاییه واسه پوستت خوب نیست.
از جام بلند شدم و رفتم تو سرویس بهداشتی.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#516

تیشرت کیانم دیگه قابل استفاده نبود همه جاش رنگی شده بود.
صورتمو تمیز شستم و اومدم بیرون
پوستم میسوخت بسکه سابیده بودم مگه پاک میشد قسمتای کیان.واه واه
کیان با دیدن من لبخندی زد و راهی سرویس بهداشتی شد تا اونم صورتشو
بشوره.
وسایالمو جمع کردم و نقاشیو گذاشتم برای بعد.
چون خیلی بلد نبودم همش خرابکاری میکردم روحیه ام بهم میخورد
کیان ازسرویس بیرون اومد و باصدای فاطمه خانم رفتیم پایین برای شام.
پیمان اهمی کردوگفت:
میگم کیا
کیان همونجوری با دهن پر گفت :هوم؟
پیمان نگاهی به جمع کردوگفت:
مسعود اومده بود میگفت فرداشب میخواد بیاد اینجا
کیان قاشق و چنگالشو گذاشت تو بشقاب و دستاشو مشت کرد.
اروم بی اونکه کسیو نگاه کنه گفت:
توچی گفتی؟

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#517

پیمان نگاهی بمن وخانم بزرگ کردوگفت:
گفتم برای چی گفت میخوام بیام تولدش .میخواین بیرونم کنین ؟منم چیزی
نتونستم بگم بهش.
کیان دستاشو چنان مشت کرده بود که به کبودی میزد.
لب زد:
مهم نیست بیادم میندازمش بیرون.
خانم بزرگ چپ چپ نگاش کردوگفت:
کیان؟!
با مهمون آدم همچین رفتاری میکنه؟
کیان خیره شد تو چشمای خانم بزرگ وگفت:
اون یه بیماره.قصدش مهمونی اومدن نیست خودتونم میدونین.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
هرچی ام که باشه اگر اومد درست رفتار کن پسرم.
من شمارو جور دیگه ای تربیت کردم.
باشه؟...
کیان به اجبار سری تکون داد و مشغول بازی با غذاش شد.
منم حس خوبی نسبت به این مسعوده نداشتم ولی خب چیکار میکردم؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"

1400/11/17 12:29


پَرستشِ
‌''چِشمــ♡ـات''
‌تَنها کارِ زندگیم شُده دلبر! ?♥️?

♥️ ‌#حرف_دلم

1400/11/17 19:42

‌‌
حس خوبیه وقتی یکی بهت بگه :
« کاش زودتر میشناختمت » ???
‌‌#حرف_دلم

1400/11/17 19:42


پَرستشِ
‌''چِشمــ♡ـات''
‌تَنها کارِ زندگیم شُده دلبر! ?♥️?

♥️ ‌#حرف_دلم

1400/11/17 19:42

‌‌
حس خوبیه وقتی یکی بهت بگه :
« کاش زودتر میشناختمت » ???
‌‌#حرف_دلم

1400/11/17 19:42

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#517

پیمان نگاهی بمن وخانم بزرگ کردوگفت:
گفتم برای چی گفت میخوام بیام تولدش .میخواین بیرونم کنین ؟منم چیزی
نتونستم بگم بهش.
کیان دستاشو چنان مشت کرده بود که به کبودی میزد.
لب زد:
مهم نیست بیادم میندازمش بیرون.
خانم بزرگ چپ چپ نگاش کردوگفت:
کیان؟!
با مهمون آدم همچین رفتاری میکنه؟
کیان خیره شد تو چشمای خانم بزرگ وگفت:
اون یه بیماره.قصدش مهمونی اومدن نیست خودتونم میدونین.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
هرچی ام که باشه اگر اومد درست رفتار کن پسرم.
من شمارو جور دیگه ای تربیت کردم.
باشه؟...
کیان به اجبار سری تکون داد و مشغول بازی با غذاش شد.
منم حس خوبی نسبت به این مسعوده نداشتم ولی خب چیکار میکردم؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#518

بعدشام وقهوه هرکی نخود نخود خانه ی خود شد و
رفتیم تو اتاقامون.
لباس راحتی پوشیدم و رفتم تو تخت کیان مظلوم نگاهی بهم کردوگفت:
بازم برم؟
دلم سوخت!
اصال کباب شد دلم!
لبخندی زدمو سرمو تکون دادم.
با ذوق اومد تو تختخواب و کنارم دراز کشید.
پشت بهش روبه پنجره خوابیدم و خودمو زدم به خواب!
تا مطمئن شد خوابم برده از پشت بغلم کرد و صورتشو فرو کرد تو موهام و
دستشو انداخت دور شکمم.
بزور جلو باز شدن نیشمو گرفتم و چشمامو بستم وبا فکر به فردا خوابم برد...
صبح که بیدار شدم کیان خونه نبود.
پسرا زودتر برده بودنش .میدونست تولدشه ولی خب نبود بهتر بود دوتا
بادکنک باد میکردیم القل!
زودی رفتیم پایین و باسیانا و مریم مشغول شدیم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#519

خانم بزرگم مراقب ستاره بود هرچند که بچم با بادکنکا مشغول بود حواسش به
هیشکی نبود!
واسه ناهارم اقایون خونه نیومدن و این به نفع ما بود!
ساعت نزدیک چهار بود که کارا تموم شد.
رفتم باال و چپیدم تو حموم .یه دوش مختصر گرفتم و دراومدم .
امروز به پارسا گفته بودم نیاد وشب با خانومش و پسرش برای تولد بیان.
سه چهارتا از دوستای نزدیک و همکارای کیانم بودن که پیمان و برسام
زحمتشو کشیده بودن.
نشستم جلو اینه و کلی به خودم رسیدم.
نمیدونم اینهمه ذوقم واسه چیه!
کیان که عین خیالشم نیس.
لباس سبزمو از تو کمد دراوردم و تنم کردم .
ساعت شده بود شش!
رفتم پایین همه خودمونیا بودن.
گوشی سیانا زنگ خورد :
بله؟؟؟
باشه باشه.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید

1400/11/21 14:14

??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#520

زود گفت :
بدویین دارن میان.
چشمکی بهم زدو گفت:
گیر نکنی تو گلوی خان داداشم...
ریز ریز خندیدم.
مهمونا اومده بودن.مسعودم بود.
پارسا و خانوادشم دعوت کرده بودم که اومدن و پارسا جوری که کسی متوجه
نشه جعبه ی کادوپیچ شده رو داد دستم.
همه جمع شدیم تو سالن و چراغارو خاموش کردیم.
منتظر وایساده بودیم که یچیزی صاف خورد تو در سالن و پشت بندش صدای
قهقهه ی پیمان بلند شد.
برسام زد تو سرش و گفت:
خدا لعنتت کنه من کورم توام ندیدی در بسته اس؟
آخ ننه کجایی که بی برسام شدی
سالن رفت رو هوا.
پیمانم که خم شده بود و دلشو گرفته بود غش غش میخندید.
با عجله اومدن تو
سیانا نگران جلو رفت وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#521

چیشد عزیزم ببینم صورتتو؟!
برسام سری تکون داد وگفت:
احتمالا وقتی چراغا روشن شد من دیگه دماغ نداشته باشم...
دوباره خندیدم...
عجب آدمیه ها..!
رو به پیمان گفتم:
کیانا کجاست پس؟!
درحالی که میرفت سمت مریم گفت:
انداختیم گردنش ماشینو پارک کنه الان میاد.
منتظر وایسادیم...
با صدای در سالن و تو اومدن عطر تلخ کیانا چراغا روشن شد و سیلی از کاغذ رنگی و برف شادی و شمع وفشفشه سرازیر شد سمت کیانا!
اول تعجب زده نگامون کرد و بعد...
اروم لبخندی زد.
میون جمعیت چشم چرخوند و نگاش رسید بمن.
از سرتاپایین اسکن کرد.
سعی میکردم گذشته رو فراموش کنم و فکر کنم این آدم سابق نیست..!
با احتیاط رفتم سمتش که نخورم زمین شتک بشم اخه من نمیدونم کی مد کرد!!
که تو مجالس کفش پاشنه بلند باید پوشید؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"

1400/11/21 14:14

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#517

پیمان نگاهی بمن وخانم بزرگ کردوگفت:
گفتم برای چی گفت میخوام بیام تولدش .میخواین بیرونم کنین ؟منم چیزی
نتونستم بگم بهش.
کیان دستاشو چنان مشت کرده بود که به کبودی میزد.
لب زد:
مهم نیست بیادم میندازمش بیرون.
خانم بزرگ چپ چپ نگاش کردوگفت:
کیان؟!
با مهمون آدم همچین رفتاری میکنه؟
کیان خیره شد تو چشمای خانم بزرگ وگفت:
اون یه بیماره.قصدش مهمونی اومدن نیست خودتونم میدونین.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
هرچی ام که باشه اگر اومد درست رفتار کن پسرم.
من شمارو جور دیگه ای تربیت کردم.
باشه؟...
کیان به اجبار سری تکون داد و مشغول بازی با غذاش شد.
منم حس خوبی نسبت به این مسعوده نداشتم ولی خب چیکار میکردم؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#518

بعدشام وقهوه هرکی نخود نخود خانه ی خود شد و
رفتیم تو اتاقامون.
لباس راحتی پوشیدم و رفتم تو تخت کیان مظلوم نگاهی بهم کردوگفت:
بازم برم؟
دلم سوخت!
اصال کباب شد دلم!
لبخندی زدمو سرمو تکون دادم.
با ذوق اومد تو تختخواب و کنارم دراز کشید.
پشت بهش روبه پنجره خوابیدم و خودمو زدم به خواب!
تا مطمئن شد خوابم برده از پشت بغلم کرد و صورتشو فرو کرد تو موهام و
دستشو انداخت دور شکمم.
بزور جلو باز شدن نیشمو گرفتم و چشمامو بستم وبا فکر به فردا خوابم برد...
صبح که بیدار شدم کیان خونه نبود.
پسرا زودتر برده بودنش .میدونست تولدشه ولی خب نبود بهتر بود دوتا
بادکنک باد میکردیم القل!
زودی رفتیم پایین و باسیانا و مریم مشغول شدیم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#519

خانم بزرگم مراقب ستاره بود هرچند که بچم با بادکنکا مشغول بود حواسش به
هیشکی نبود!
واسه ناهارم اقایون خونه نیومدن و این به نفع ما بود!
ساعت نزدیک چهار بود که کارا تموم شد.
رفتم باال و چپیدم تو حموم .یه دوش مختصر گرفتم و دراومدم .
امروز به پارسا گفته بودم نیاد وشب با خانومش و پسرش برای تولد بیان.
سه چهارتا از دوستای نزدیک و همکارای کیانم بودن که پیمان و برسام
زحمتشو کشیده بودن.
نشستم جلو اینه و کلی به خودم رسیدم.
نمیدونم اینهمه ذوقم واسه چیه!
کیان که عین خیالشم نیس.
لباس سبزمو از تو کمد دراوردم و تنم کردم .
ساعت شده بود شش!
رفتم پایین همه خودمونیا بودن.
گوشی سیانا زنگ خورد :
بله؟؟؟
باشه باشه.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید

1400/11/21 14:14

??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#520

زود گفت :
بدویین دارن میان.
چشمکی بهم زدو گفت:
گیر نکنی تو گلوی خان داداشم...
ریز ریز خندیدم.
مهمونا اومده بودن.مسعودم بود.
پارسا و خانوادشم دعوت کرده بودم که اومدن و پارسا جوری که کسی متوجه
نشه جعبه ی کادوپیچ شده رو داد دستم.
همه جمع شدیم تو سالن و چراغارو خاموش کردیم.
منتظر وایساده بودیم که یچیزی صاف خورد تو در سالن و پشت بندش صدای
قهقهه ی پیمان بلند شد.
برسام زد تو سرش و گفت:
خدا لعنتت کنه من کورم توام ندیدی در بسته اس؟
آخ ننه کجایی که بی برسام شدی
سالن رفت رو هوا.
پیمانم که خم شده بود و دلشو گرفته بود غش غش میخندید.
با عجله اومدن تو
سیانا نگران جلو رفت وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#521

چیشد عزیزم ببینم صورتتو؟!
برسام سری تکون داد وگفت:
احتمالا وقتی چراغا روشن شد من دیگه دماغ نداشته باشم...
دوباره خندیدم...
عجب آدمیه ها..!
رو به پیمان گفتم:
کیانا کجاست پس؟!
درحالی که میرفت سمت مریم گفت:
انداختیم گردنش ماشینو پارک کنه الان میاد.
منتظر وایسادیم...
با صدای در سالن و تو اومدن عطر تلخ کیانا چراغا روشن شد و سیلی از کاغذ رنگی و برف شادی و شمع وفشفشه سرازیر شد سمت کیانا!
اول تعجب زده نگامون کرد و بعد...
اروم لبخندی زد.
میون جمعیت چشم چرخوند و نگاش رسید بمن.
از سرتاپایین اسکن کرد.
سعی میکردم گذشته رو فراموش کنم و فکر کنم این آدم سابق نیست..!
با احتیاط رفتم سمتش که نخورم زمین شتک بشم اخه من نمیدونم کی مد کرد!!
که تو مجالس کفش پاشنه بلند باید پوشید؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"

1400/11/21 14:14

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#521

چیشد عزیزم ببینم صورتتو؟!
برسام سری تکون داد وگفت:
احتمالا وقتی چراغا روشن شد من دیگه دماغ نداشته باشم...
دوباره خندیدم...
عجب آدمیه ها..!
رو به پیمان گفتم:
کیانا کجاست پس؟!
درحالی که میرفت سمت مریم گفت:
انداختیم گردنش ماشینو پارک کنه الان میاد.
منتظر وایسادیم...
با صدای در سالن و تو اومدن عطر تلخ کیانا چراغا روشن شد و سیلی از کاغذ رنگی و برف شادی و شمع وفشفشه سرازیر شد سمت کیانا!
اول تعجب زده نگامون کرد و بعد...
اروم لبخندی زد.
میون جمعیت چشم چرخوند و نگاش رسید بمن.
از سرتاپایین اسکن کرد.
سعی میکردم گذشته رو فراموش کنم و فکر کنم این آدم سابق نیست..!
با احتیاط رفتم سمتش که نخورم زمین شتک بشم اخه من نمیدونم کی مد کرد!!
که تو مجالس کفش پاشنه بلند باید پوشید؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#522

مگه کتونی چشه؟!
نگاهشو بین چشمام چرخوند و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
گونشو بوس‌یدم و گفتم:
تولدت مبارک ...
لبخندی زد وگفت:
فکر نمیکردم برات مهم باشه!!!
شونه ای بالا انداختم وگفتم:
برو لباساتو عوض کن بیا پایین...!
سری تکون داد و مطیعانه بالا رفت...
برگشتیم پیش جمعیت...
یه کیک بزرگ به شکل قلب که روش نوشته شده بود کیان جان تولدت مبارک...
کیان با یه تیشرت و شلوار کتان مشکی پایین اومد و باهمه سالم علیک...
کردو خوشامد گفت:
اومد کنارم و پشت کیک ایستاد و دست وسوت همه بالا رفت که آرزو کن و شمع هارو فوت کن...
کیان شمع 31 سالگیشو خاموش کرد و پابه 32 سالگی گذاشت...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#523

نگاهم خیره موند رو شمع!
من چجوری عاشق مردی شدم که دوبرابر من سن داره؟
نگاهی کردم به خود کیان .
سن و سالش به قیافه اش نمیخورد و معموال کسی فکر نمیکرد که اصال به 30
رسیده باشه ولی خودمون که میدونستیم!
بخودم اومدم دیدم زل زدم به کیان!
اونم با اشتیاق زل زده بمن.
سرمو پایین انداختم و لبمو به دندون گرفتم.
کیکو دادیم دست خدمه که ببرن و تو آشپزخونه قسمت کنن.
صدای موزیک ملایمی پخش شد.
امیرمحمد و ستاره یه گوشه از سالن مشغول بازی بودن .
هرچند که فقط بحث میکردن !
برسام درحالیکه جلو میومد گفت:
کیان داداش،
هرچی کادو گرفتی میبری میفروشی خرج جراحی این دماغ یتیم منو میدی.
صدای خنده ی جمع باال رفت.
کیان لباشو جمع کرد وگفت:
جوووون!دماغتو...
برسام با نوک انگشتاش زد تو گونه اش و با لحن زنونه ای گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟

1400/11/23 00:41

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#521

چیشد عزیزم ببینم صورتتو؟!
برسام سری تکون داد وگفت:
احتمالا وقتی چراغا روشن شد من دیگه دماغ نداشته باشم...
دوباره خندیدم...
عجب آدمیه ها..!
رو به پیمان گفتم:
کیانا کجاست پس؟!
درحالی که میرفت سمت مریم گفت:
انداختیم گردنش ماشینو پارک کنه الان میاد.
منتظر وایسادیم...
با صدای در سالن و تو اومدن عطر تلخ کیانا چراغا روشن شد و سیلی از کاغذ رنگی و برف شادی و شمع وفشفشه سرازیر شد سمت کیانا!
اول تعجب زده نگامون کرد و بعد...
اروم لبخندی زد.
میون جمعیت چشم چرخوند و نگاش رسید بمن.
از سرتاپایین اسکن کرد.
سعی میکردم گذشته رو فراموش کنم و فکر کنم این آدم سابق نیست..!
با احتیاط رفتم سمتش که نخورم زمین شتک بشم اخه من نمیدونم کی مد کرد!!
که تو مجالس کفش پاشنه بلند باید پوشید؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#522

مگه کتونی چشه؟!
نگاهشو بین چشمام چرخوند و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
گونشو بوس‌یدم و گفتم:
تولدت مبارک ...
لبخندی زد وگفت:
فکر نمیکردم برات مهم باشه!!!
شونه ای بالا انداختم وگفتم:
برو لباساتو عوض کن بیا پایین...!
سری تکون داد و مطیعانه بالا رفت...
برگشتیم پیش جمعیت...
یه کیک بزرگ به شکل قلب که روش نوشته شده بود کیان جان تولدت مبارک...
کیان با یه تیشرت و شلوار کتان مشکی پایین اومد و باهمه سالم علیک...
کردو خوشامد گفت:
اومد کنارم و پشت کیک ایستاد و دست وسوت همه بالا رفت که آرزو کن و شمع هارو فوت کن...
کیان شمع 31 سالگیشو خاموش کرد و پابه 32 سالگی گذاشت...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#523

نگاهم خیره موند رو شمع!
من چجوری عاشق مردی شدم که دوبرابر من سن داره؟
نگاهی کردم به خود کیان .
سن و سالش به قیافه اش نمیخورد و معموال کسی فکر نمیکرد که اصال به 30
رسیده باشه ولی خودمون که میدونستیم!
بخودم اومدم دیدم زل زدم به کیان!
اونم با اشتیاق زل زده بمن.
سرمو پایین انداختم و لبمو به دندون گرفتم.
کیکو دادیم دست خدمه که ببرن و تو آشپزخونه قسمت کنن.
صدای موزیک ملایمی پخش شد.
امیرمحمد و ستاره یه گوشه از سالن مشغول بازی بودن .
هرچند که فقط بحث میکردن !
برسام درحالیکه جلو میومد گفت:
کیان داداش،
هرچی کادو گرفتی میبری میفروشی خرج جراحی این دماغ یتیم منو میدی.
صدای خنده ی جمع باال رفت.
کیان لباشو جمع کرد وگفت:
جوووون!دماغتو...
برسام با نوک انگشتاش زد تو گونه اش و با لحن زنونه ای گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟

1400/11/23 00:41

#جهت_ارسال_به_همسر
هر صبح ببوسم به خیالت لب خود را
دیوانه شدم از رخ ماهی ڪه تـو داری..

#صبح_بخیر
#حرف_دلم

1400/11/23 11:19

#جهت_ارسال_به_همسر
هر صبح ببوسم به خیالت لب خود را
دیوانه شدم از رخ ماهی ڪه تـو داری..

#صبح_بخیر
#حرف_دلم

1400/11/23 11:19

کردها،
به کسی که خیلی دوسش دارن
و بهش دلبسته اَن میگن
"گلاره چاوم"
یعنی روشنی چشم؛
یعنی کسی که
تو سختیات
نور میبخشه به قلب و چشمات!
حقیقتا قشنگه?✨
#دلبرونه
#حرف_دلم

1400/11/23 19:18

کردها،
به کسی که خیلی دوسش دارن
و بهش دلبسته اَن میگن
"گلاره چاوم"
یعنی روشنی چشم؛
یعنی کسی که
تو سختیات
نور میبخشه به قلب و چشمات!
حقیقتا قشنگه?✨
#دلبرونه
#حرف_دلم

1400/11/23 19:18

کی دیده شب بمونه؟!!!
شبتون بی غم
#حرف_دلم

1400/11/24 00:21

کی دیده شب بمونه؟!!!
شبتون بی غم
#حرف_دلم

1400/11/24 00:21

هـر صبـح
خاطره‌اے از " تـو "
جان بہ لبم میڪند ؛
این چشم‌ها
زودتر از صبح
بہ سراغم می‌آید
و " بہ خیر" میڪند
صبح‌هاے دوست داشتنت را ..!!


#حرف_دلم


1400/11/25 10:32

همه ی آرامشای جهان جمع شده توی طُ و طُ ام شدی سهمِ من ازین جهان?

ولنتاین بهونس بهم عشق هدیه کنید .
روز عشق مبارک
#ولنتاین
#حرف_دلم

1400/11/25 10:35

هـر صبـح
خاطره‌اے از " تـو "
جان بہ لبم میڪند ؛
این چشم‌ها
زودتر از صبح
بہ سراغم می‌آید
و " بہ خیر" میڪند
صبح‌هاے دوست داشتنت را ..!!


#حرف_دلم


1400/11/25 10:32

همه ی آرامشای جهان جمع شده توی طُ و طُ ام شدی سهمِ من ازین جهان?

ولنتاین بهونس بهم عشق هدیه کنید .
روز عشق مبارک
#ولنتاین
#حرف_دلم

1400/11/25 10:35

پاسخ به

همه ی آرامشای جهان جمع شده توی طُ و طُ ام شدی سهمِ من ازین جهان? ولنتاین بهونس بهم عشق هدیه کنید . ...

♥️
چقدر خوبه که وسط
شلوغی های این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم
‏و این می ارزه به گم کردنِ همه

❤️❤️
‌#حرف_دلم

1400/11/25 10:42