The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

هرروز به شوق #تُ ،
بهانه دست خورشید می دهم
تا بیدارم کند
من تمام لبخندهای عاشقی را
ازلب هایت می نوشم جرعه جرعه...
چه تکرار زیبایست
هر روز صبح بیدار شدن
باخورشیدنگاهت،
باخنده های #تُ ...!




‌‌‎#حرف_دلم

1401/03/17 07:52

#ایده_متن
کسی باید باشد
که تا چشم او را دید ?
ضربان قلب سرعت سابق را?
نداشته باشد
تند بزند ، تند بکوبد ☺️?

➺ #حرف_دلم

1401/03/17 11:40


ای در دلِ من میل و تمنا همه تو
وندر سرِ من مایه سودا همه تو !

هرچند به روزگار در می‌نگرم ،
امروز همه تویی و فردا همه تو !


- مولانا

#حرف_دلم

1401/03/17 11:45

باید یکیو تو زندگیمون داشته باشیم که فاصله "دلم برات تنگ شده" و "دارم میام دنبالت" بیشتر از چند ساعت نشه

تو هیچوقت نمیدونی که مردم چه حالی دارن و چه شرایطی رو تحمل میکنن.
برا همین، همیشه مهربون باش....

قشنگ ترین جمله ای که میشه به کسی دوسش داریم بگیم اینه که "غمِت نباشه من که هستم"
#حرف_دلم

1401/03/17 22:55

ترک ها یکی رو خیلی دوسش داشته باشن
اینجوری خطابش میکنن : "اوره ییم"
یعنی : قلبم
یعنی تموم همه اون چیزی که بدنم روحم
واسه ادامه زندگی بهش نیاز داره
وتو تموم اون همه چیزی... ✨?
#حرف_دلم

1401/03/18 01:51

شبتون آروم
#حرف_دلم

1401/03/18 01:51

سعدی یه غزلی داره که میگه:
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم...
به نظرم خیلی قشنگه که آدم فقیر دیدن کسی باشه.
مگه نه :)؟
ظهرتون بخیر خوشگلا
#حرف_دلم

1401/03/18 14:09

دوستان خوبین رمان اربابم باش رو پیدا کردم ان شالله براتون میزارم فردا پوزش بخاطر دیر شدنش چون مینا نتونست نی نی پلاسشو نصب کنه شرمندتون شدیم

1401/03/19 02:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شبتون خدایی
#حرف_دلم

1401/03/19 02:00

سلاااام ظهرتون بخیر

1401/03/19 12:51

از در بیرون نیومده رفتم تو بغل پیمان.
اخ چقدر دلم تنگ شده بود براداداشام!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#579

نگاهی به اطراف کردم و گفتم :
تنهااومدی؟
سرشو انداخت پایین وگفت:
اره داداش.
بیا بریم.
ازخوشی رو پا بند نبودم.
پیمان تو خودش بود وناراحت.
ماشینوروشن کردوراه افتاد.
گفتم :
چیزی شده؟ تو خودتی چرا
سرشو تکون داد.
نمیخواست بگه.
منم نمیخواستم خوشیمو خراب کنم.
چندباری پرسیدم چطور شد یهو ازاد شدم فالن و جواب درست درمون نداد
گفت باید بریم کالنتری ببینیم چی میشه چون خودشم نمیدونه.
بیخیال سوال جواب زل زدم به بیرون.
پیمانم انگشت سبابه ش رو به دندون گرفته بود و تو فکر زل زده بود به مسیر.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#580

ماشین تو حیاط عمارت وایستاد و پیاده شدم.
با اشتیاق از پله ها باال رفتم و چپیدم تو سالن.
نگاهمو بین همه چرخوندم.
همه رو بغل کردم و نگاهم هی دنبال آیسل بود.
اخرش مادر جون محکم بعلم کرد و سینه ام خیس شد!
نگاهش کردم وگفتم:
آخ کیان فدات شه مادر.
گریه چرا؟
با پشت دست اشکشو پس زد وگفت:
هیچی مادر .از خوشیه.
سری چرخوندم و گفتم :
آیسل کجاس؟
همه سرشونو انداختن پایین!
یعنی چی؟
با تعجب گفتم:
باالست؟
بازم صدا از کسی درنیومد

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#581

کم کم داشتم نگران میشدم.
کالفه راه افتادم سمت باال.
دم اولین پله بودم که صدای پراز بغض مادرم پیچید تو گوشم:
نیست کیان .رفته....
زانوهام بیحس شد و دستمو گرفتم به نرده.
حرف مادر اکو شد تو سرم.
رفته؟!
کجا رفته؟!
یعنی چی که رفته؟!
برگشتم سمتشون.
حاال میفهمم چرا پیمان گرفته بود.
آروم ودرحالیکه سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:
ی...یعنی...یعنی چی که...رفته؟!
برسام دستی به صورتش کشید وگفت:
دیروز ظهر رفته.

1401/03/19 12:51

اثری ازش نیست.
هرجا که فکرشو بکنی رفتیم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

گیفای عاشقونه ♥️?? @Gif_Chats
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#582

به هرکی فکرشو بکنی زنگ زدیم.
نیست که نیست.
خنده هیستیریکی کردم وگفتم:
هه!مگه آبه که بره تو زمین یا دوده که بره هوا؟
پیمان دست کشید پشت سرش و گفت:
گوشیشو خاموش کرده هیچ راه ارتباطی دیگه ام نداریم.
تا سیمکارت نندازه تو گوشیش نمیتونیم ردشو بگیریم.
مسخره اس!
با خنده گفتم:
شوخیتون گرفته
میخواین منو دست بندازین.
پله هارو یه کله رفتم باال.
باورم نمیشد.
محاله .
در اتاقو با حرص باز کردم و رفتم تو.
ماتم برد!
دور تادور اتاق پر بود از عکسای من!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#583

عکسای سیاه قلم کشیده شده.
رنگ روغن!
دورتادور دیوارارو چسبونده بود.
توهمه حال ازم طرح زده بود!
با همه قیافه!
دست لرزونمو گرفتم به دیوار و جلو رفتم.
نقاشیا عالی بود!
همشون عالی بود!
با چهره ی واقعیم مو نمیزد.
جلوی میز عسلی وایسادم
یه کاغذ تا شده رو چسبونده بودن به آینه.
به سختی نفس میکشیدم.
نمیتونستم درک کنم چه مصیبتی سرم اومده.
کاغذو از آینه کندم و بازش کردم.
کیان عزیزم سالم...
"
شاید حاالکه نامه ام رو میخونی منوتوخیلی ازهم دورباشیم!
نمیخوام حکایت بگم یا گذشته هارو نبش قبر کنم ولی من واقعا به این نتیجه
رسیدم که ما به درد هم نمیخوریم.
من میرم به یه جای دور تا تمام گذشته های تلخم کنار تورو فراموش کنم!
دنبالم نگرد وبذار هردومون درارامش باشیم.
اگه غیابی طالقم دادی که ممنونت میشم
اگرم نه که بازهم فرقی نداره چون دیگه هیچوقت به ازدواج فکر نخواهم کرد!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#584

گاهی برای خوشبختی همه یک نفر باید بره تا چند نفر به آرامش برسن...
چیزی از مال و اموالت باخودم نبردم...
همه ی طالها و کارت عابر بانک ودفترچه ی بانکیم تو کشوی کنار تخته....
امیدوارم به خوشبختی که به دنبالش هستی!!! برسی و کسی پیداشه که جای نفرت!!
تخم عشقشو تو سینه ات بکاری...
من بهت علاقمند نبودم ولی ازت متنفر هم نیستم، توهم از من متنفر نباش...
مواظب خودت باش...
" آیسل "
دست لرزونمو به میز گرفتم و خودمو کشوندم لب تخت، وسایلی رو میز پخش زمین شدو همشون خرد شدوصدای بدی ایجادکرد و

1401/03/19 12:52

بوی عطر تو هوای اتاق پیچید...
نفسم با خس خس میومد و میرفت...
نامه رو چندبار از اول خوندم!
بازم باورم نمیشد!
آیسل همچین ادمی نبود!
یعنی منو عاشق خودش کرد وکشک!؟
یعنی همه حس و حاالش واسه انتقام گرفتن ازمن بود؟!
آب دهنمو قورت دادم...
ولی نه...
من نمیذارم داستان زندگیم اینجوری تموم شه...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#585

با حرص از جام پاشدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم :
پیداش میکنم...
زیر سنگم باشه پیداش میکنم!!!
با مشت کوبیدم تو آینه...
با صدای بدی شکست و هر تیکه اش یجا افتاد
خون از دستم فواره زد و پخش شد...
در اتاق باز شد و برسام وبقیه ریخت تو اتاق...
چشمام سیاهی رفت و تازه فهمیدم چی به سر دستم اومده، سرم سنگین شد داشتم میفتادم که تو بغل برسام فرو رفتم و چشمام سنگین شد...
از درد دستم ابروهام تو هم رفتو چشمامو به سختی باز کردم...
نگاهی به اطراف کردم...
اتاق خودم بود.
نگاهم که به نقاشیا افتاد مصیبتم یادم اومد.
دست باند پیچی شدمو نگاهی کردم و پا شدم
هنوز سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم...
اتاق تمیز شده بود و آینه و خرده شیشه هارو جمع کرده بودن...
نامه رو برداشتم و دوباره خوندم...
یه بار!
دوبار!!
سه بار!!!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1401/03/19 12:52

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#586

هر چی بیشتر میخوندم بیشتر باورم میشد که رفتنش حقیقت داره...
از پنجره بیرونو نگاه کردم...
غروب شده بود.
پیدات میکنم آیسل...
پیدا میکنم...
نامه رو انداختم رو تخت و رفتم سمت کمد.
یه سوشرت کلاه دار طوسی اولین چیزی بود که اومد دم دستم...
به زور تنم کردم...
کار با دست چپ خیلی سخته..!
یادم افتاد ماشین و گواهینامه ام هنوز توقیفه
گور بابای گواهینامه...
از اتاق زدم بیرون و پله هارو یه کله رفتم پایین، چندباری ام سکندری خوردم و نزدیک بود با مخ برم کف زمین، برسام و پیمان کنار هم نشسته بودن و دخترا کنار هم...
خونه تو سکوت بود..!
چقدر حال بهم زنه این خونه بدون آیسل..!
ولی چقدر دیر فهمیدم!!!!
با دیدن من همه از جاشون پاشدن...
داد کشیدم:
زانوی غم بغل کردین براچییییی؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#587

من پیداش میییییکنمممم
برش میگردونمممم
سامی و پژمان از آشپزخونه زدن بیرون و سراسیمه اومدن سمتم که صدامو
گرفته بودم رو سرم!
هیشکی ازترس حرف نمیزد وچیزی نمیگفت!
حمله کردم سمت پژمان و با دست سالمم کوبیدم تو سینه اش
+سوئیچاتو بده
نگران نگام کرد
بیزارم از ترحم
صدامو انداختم پس کله ام:
مگه کریییی میگم سوئیچچچچ
نگاهشو چرخوند سمت برسام
برسام اروم جلو اومدو گفت:
کجا میخوای بری داداشم خودم نوکرتم هستم بگو خودم میبـ....
دستمو تکون دادم توهوا و با ناله داد زدم:
فقط سووووووئچ

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#588

دستاشو به تسلیم باال گرفت و گفت:
باشه باشه آروم باش فقط.مواظب باش باشه؟
برگشتم سمت پژمان.
سوئیچارو از جیبش دراورد
از مشتش قاپیدم و دویدم بیرون.
سوار ماشین شدم و با سرعت دنده عقب گرفتم تا از عمارت زدم بیرون.
با دست چپ هم فرمونو گرفته بودم و هم دنده عوض میکردم.
هی ماشین سمت چپ و راست میرفت ولی پامو از رو گاز برنمیداشتم
مثل احمقا اینور اونور خیابونو نگاه میکردم!
کسیکه از دیروز رفته تو پیاده رو وایساده که من پیداش کنم؟!
زکی!
تا میتونستم چرخیدم.
نبود که نبود!
نگاهم به ساعت ماشین افتاد.
ساعت 1 نصفه شب بود.
پارک کردم لب خیابونو پیاده شدم.دیگه عاجز شده بودم!
درمونده بودم!
تواین شهر درندشت کجا دنبالت بگردم آیسل !
کجا بگردم

1401/03/19 12:52

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#589

سری قبل که فرار کرد باغبون دیده بود و رفته بود دنبالش بعدشم دیده بود تنها نمیتونه کمکش کنه زنگ زده بود به پژمان که تونستیم پیداش کنیم ولی حالا...
حالا چیکارکنم..!
چهره ی پیمان اومد جلو چشمم...
یعنی اونم خبر نداره؟!
محاله محاله!!!
اون پسرخالشه...
صد در صد میدونه کجا رفته...
اون یه بچه ست تنهاست بی کمک نمیتونه اینقدر راحت جیم شده باشه...
نششستم پشت فرمون و برگشتم خونه...
اونقدر توجاده ها الیی کشیدم و زدم رو ترمز که مطمئنا دوربینا هزار جور جریمه واسه این ماشین هم ردیف کردن، با دست زخمیم فرمونو محکم چسبیده بودم که نگاهم افتاد بهش..!
باند سفید دور دستم قرمز شده بود و فرمون خیس!!!!!
اینقدر درگیر بودم که متوجه ی درد این با این شدت نشدم..!
نه ناهار خورده بودم نه شام..!
ازطرفی ام خون دستم به راه بود و بیشتر ضعف میکردم، رسیدم به عمارت و باغبون سریع درو باز کردجلوی پله ها نگهداشتم و با سرعت رفتم بالا...
همه نگران طول و عرض سالن رو متر میکردن و قدم میزدن و سیانا و مریم آب قند به خورد مادرجون میدادن که سر رسیدم...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#890

برسام جلو اومد وگفت:
خداروشکر اومدی.
مردیم از نگرانی گوشیتو چرا نبردی آخه
با دستم زدم تخت سینه اش و هولش دادم عقب و راه افتادم سمت پیمان.
متعجب نگام کرد!
زدم تخت سینه ی پیمان وگفتم:
تو میدونی کجاست
اررررره
توخبر داری
پوزخندی زد وگفت:
بخدا اگه بدونم!
خنده ی هیستیریکی کردم وگفتم:
تو پسرخالشی
محاله بدون گفتن بتوبذاره بره
از من فرار کرده از توکه نکرده.
ازپشت سر مدام صدام میکردن که پیمانو ول کنم.
با جفت دستام یقشو گرفته بودم و هوار میکشیدم
دستاشو دور صورتم قالب کرد و با اشکی که از چشمش میچکید گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#591

بخدا نمیدونم!
به پیر به پیغمبر نمیدونم!
کیان اون میدونست اگه جاشو بدونم بهت میگم و نمیذارم به این حال بیفتی
بخاطر همینم چیزی نگفته بهم.
پیرهن آبی رنگش خونی شده بود.
نالیدم:
دروغ میگی
همتون دروغ میگین
میخواین منو زجرکش کنین
یقشو ول کردم و عین بچه یتیما نشستم رو پله و سرمو تکیه دادم به نرده.
پیمان اومد جلوم وشروع کرد حرف زدن:
دیروز از دادگستری زنگ زدن بهم...
خبر آزادیتو دادن گفتن صبح ازاد میشی ولی ممنوع الخروجی.
رفتم دادگستری گفتن کسیکه زده بوده به منوچهر اومده خودشو معرفی کرده.
آیسلم از حقش گدشته.
برگشتم خونه که بگم چرا اینکارو کرده.
که بپرسم ازش چرا طرفو ول کرده بحال خودش.
ولی...
سرشو انداخت پایین

1401/03/19 12:52

و زمزمه کرد:

1401/03/19 12:52

اومدم دیدم رفته...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#592

بخدا همه جارو دنبالش گشتیم کیان .
اشکم چکید رو گونم!
لبخندی زدم و گفتم:
دیدی کمرم شکست؟...
صدای هق هق زدنای مریم و سیانا ومادرم سالنو پر کرده بود.
برسام سرشو انداخته بود پایین و از شونه های لرزون پیمانم معلوم بود همه
میدونن توچه حالی ام!
دوباره باختم!
زندگیمو دوباره به یه دخترباختم!
اروم از جام پاشدم و اویزون نرده ها سالنه سالنه پله هارو باال رفتم.
چپیدم تو اتاقو درو بستم.
چیکار کنم خدایا!
چیکار کنم!
کجابگردم دنبالش!؟
چجوری پیداش کنم؟!
نشستم روزمین و تکیه دادم به تخت.
خود به خود نالیدم:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#593

خدایا غلط کردم
شکر خوردم
اشکامو پس زدم با پشت دستم:
خدایا کمک کن پیداش کنم
نوکریشو میکنم
به پاش میفتم!
میگم غلط کردم
همه اشتباهتمو جبران میکنم
خدایا کمک کن برگرده.
این شوخیشم قشنگ نیست داری چیکار میکنی با زندگیم؟
مگه میتونم من بدون آیسل ؟
دیگه نتونستم جلوخودمو بگیرم
غرورمم نتونست جلومو بگیره!
های های زدم زیرگریه!
مثل بچه ها!
گوشیمو از رو میز برداشتم و روشنش کردم.
رفتم تو گالریم و تنها عکسی که ازش داشتم آوردم
یه عکس تو خواب که یواشکی وبدون اینکه بفهمه ازش گرفته بودم !
چمبره زدم رو زمین و زل زدم به عکس!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#594

شروع کردم عین دیوونه ها حرف زدن باخودم:
میدونم آیسل ...
میدونم خیلی اذیتت کردم
ولی بخدا پشیمونم!
بخدا میخواستم بهت بگم غلط کردم!
میخواستم بگم باختم بهت و عاشقت شدم!
میخواستم یه زندگی رویایی بسازم برات.
میخواستم خوشبختت کنم!
فقط یه نشونی از خودت بده.
خسته از بی جوابی رفتم تو شماره ها.
شماره ایسلو گرفتم وگذاشتم روگوشم:
دستگاه مشترک موردنظرخاموش میباشد...
کجایی ایسلم !
کجایی؟....
با درد دستم چشمامو باز کردم

1401/03/19 12:52

کنن...
پیداش میکنم...
برسام چرخید سمتم وگفت:
عقلتو از دست دادی؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1401/03/19 12:53

معدم پیچ میخورد وسرم گیج میرفت
بزور خودمو از رو زمین جمع کردم.
پاتختی که روش خوابم برده بود خونی شده بود و دستم بیحس.
تا آرنج حس نمیکردم دستمو.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#595

خودمو کشیدم سمت در و بزور بازش کردم و خودمو انداختم تو راهرو که...
زمین خوردنم صدای بدی داد و همزمان پیمان از اتاق پرید بیرون و داد زد که زنگ بزنن به مهرداد.
بدنم سرد شده بود و میلرزید پیمانم مدام میزد توگوشم محکم بغ‌لم کرده بود.
سینه اش داغ بود به نسبت من...
چشمام اروم اروم بسته شد و تو عالم بی قیدی فرو رفتم چشمامو باز کردم نور زد توچشمم...
سرمو چرخوندم یه سمت دیگه وباز کردم...
همه جا سفید بود.
برسام لب تخت خوابش برده بود.
طفلی داداشام..!
گناه اینا چی بود که وبال گردنشون شده بودم؟!
نگاهی به دستم کردم...
دوباره باند پیچی شده بود.
انگشتامو تکون دادم ببینم میتونم یا هنوز بیحسه به زور یکم تکون خورد.
در اتاق باز شد و پیمان اومد تو برسامم هول چشماشو باز کرد و نگاهش افتاد به من...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#596

چشماشو مالید وگفت:
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد خوبی داداش؟!
اروم پلک زدم...
پیمان با شوخی گفت:
دیشب چیکار میکردی الان خوابت برده؟!
برسام کش و قوسی به بدنش داد وگفت:
خاک تو مخ بیمارت داداچ...
ستاره بهونه میگرفت تاساعت 3 نذاشت بخوابیم.
داره دندون درمیاره غر میزد میگفت دهنم درد میکنه، از پنجره زل زدم به بیرون...
دلم برا آیسل تنگ شده بود!
چقدر ضعیف شده بودم که نمیتونستم پیداش کنم، چقدر بدبخت و درمونده بودم!!!
باید برم آتلیه و عکسا وفیلمای عروسیو بگیرم حداقل اونارو داشته باشم اونایی که توخونه بودم معلوم نیس چیکار کرده...
سرمم که تموم شد یه پرستار اومد بالا سرم و از دستم دراوردش...
یچیزایی تو کاغذ نوشت و گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#597

اینبارم بخیه هاتون باز بشه و اون همه خون از دستتون بره این دست دیگه براتون دست نمیشه ها لطفا یه چندروز رعایت کنین تا جوش بخوره
یسری ام دارو و مسکن دکتر نوشته براتون بگیرین سر ساعتم مصرف کنین...
ازجام پاشدم و به کمک برسام لباس پوشیدم و از بیمارستان زدیم بیرون، برسام کمک کرد تو ماشین بشینم پیمانم رفته بود دنبال داروها...
برسام نشست پشت فرمونو گفت:
هنوزم فکرمیکنی پیمان خبر داره؟!
سرمو تکون دادم...
پیمان بمن دروغ نمیگفت ازش مطمئنم...
برسام با انگشتاش رو فرمون ضرب گرفت و گفت:
فکر نکنم...
خودشم خیلی پیگیر بود برا پیدا کردن آیسل،دست چپمو کشیدم رو چشمام وگفتم:
عکسشو میدم روزنامه اگهی

1401/03/19 12:59

کنن...
پیداش میکنم...
برسام چرخید سمتم وگفت:
عقلتو از دست دادی؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1401/03/19 12:59

معدم پیچ میخورد وسرم گیج میرفت
بزور خودمو از رو زمین جمع کردم.
پاتختی که روش خوابم برده بود خونی شده بود و دستم بیحس.
تا آرنج حس نمیکردم دستمو.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#595

خودمو کشیدم سمت در و بزور بازش کردم و خودمو انداختم تو راهرو که...
زمین خوردنم صدای بدی داد و همزمان پیمان از اتاق پرید بیرون و داد زد که زنگ بزنن به مهرداد.
بدنم سرد شده بود و میلرزید پیمانم مدام میزد توگوشم محکم بغ‌لم کرده بود.
سینه اش داغ بود به نسبت من...
چشمام اروم اروم بسته شد و تو عالم بی قیدی فرو رفتم چشمامو باز کردم نور زد توچشمم...
سرمو چرخوندم یه سمت دیگه وباز کردم...
همه جا سفید بود.
برسام لب تخت خوابش برده بود.
طفلی داداشام..!
گناه اینا چی بود که وبال گردنشون شده بودم؟!
نگاهی به دستم کردم...
دوباره باند پیچی شده بود.
انگشتامو تکون دادم ببینم میتونم یا هنوز بیحسه به زور یکم تکون خورد.
در اتاق باز شد و پیمان اومد تو برسامم هول چشماشو باز کرد و نگاهش افتاد به من...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#596

چشماشو مالید وگفت:
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد خوبی داداش؟!
اروم پلک زدم...
پیمان با شوخی گفت:
دیشب چیکار میکردی الان خوابت برده؟!
برسام کش و قوسی به بدنش داد وگفت:
خاک تو مخ بیمارت داداچ...
ستاره بهونه میگرفت تاساعت 3 نذاشت بخوابیم.
داره دندون درمیاره غر میزد میگفت دهنم درد میکنه، از پنجره زل زدم به بیرون...
دلم برا آیسل تنگ شده بود!
چقدر ضعیف شده بودم که نمیتونستم پیداش کنم، چقدر بدبخت و درمونده بودم!!!
باید برم آتلیه و عکسا وفیلمای عروسیو بگیرم حداقل اونارو داشته باشم اونایی که توخونه بودم معلوم نیس چیکار کرده...
سرمم که تموم شد یه پرستار اومد بالا سرم و از دستم دراوردش...
یچیزایی تو کاغذ نوشت و گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#597

اینبارم بخیه هاتون باز بشه و اون همه خون از دستتون بره این دست دیگه براتون دست نمیشه ها لطفا یه چندروز رعایت کنین تا جوش بخوره
یسری ام دارو و مسکن دکتر نوشته براتون بگیرین سر ساعتم مصرف کنین...
ازجام پاشدم و به کمک برسام لباس پوشیدم و از بیمارستان زدیم بیرون، برسام کمک کرد تو ماشین بشینم پیمانم رفته بود دنبال داروها...
برسام نشست پشت فرمونو گفت:
هنوزم فکرمیکنی پیمان خبر داره؟!
سرمو تکون دادم...
پیمان بمن دروغ نمیگفت ازش مطمئنم...
برسام با انگشتاش رو فرمون ضرب گرفت و گفت:
فکر نکنم...
خودشم خیلی پیگیر بود برا پیدا کردن آیسل،دست چپمو کشیدم رو چشمام وگفتم:
عکسشو میدم روزنامه اگهی

1401/03/19 12:59

خود نویسنده هم انگار پارت زیادی نزاشته بود هرچی بود و براتون کپی کردم گذاشتم

1401/03/19 13:00

یه شب که کنارم دراز کشیده بود بهم گفت‌ «یه جمله بگو که حال الان من رو نشون بده» چیزی نگفتم.گفت «خودم بگم؟» گفتم بگو. گفت «قلبم بوی تو رو گرفته.» موهاش رو بوسیدم و به این فکر کردم که یه عاشق خیلی بهتر از یه نویسنده حرف می‌زنه.

#حرف_دلم

1401/03/19 15:09

#ایده_متن

ولی بنظرم وقتشه که برات بنویسم:

همه ی وجودم از دلتنگی داره از هم میپاشه..

توی رگ هام به جای خون دلتنگی در جریانه.. زودتربیا و بغلم کن..

#حرف_دلم

1401/03/19 15:10

وقتی ازتون میپرسه "دوسم داری؟"
بگو: " تو میدانی که من بی تو نخواهم زندگانی را؟!"
به نظرم از هزارتا دوستت دارم هم قشنگ تره!


#حرف_دلم

1401/03/19 15:11