از در بیرون نیومده رفتم تو بغل پیمان.
اخ چقدر دلم تنگ شده بود براداداشام!
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
#579
نگاهی به اطراف کردم و گفتم :
تنهااومدی؟
سرشو انداخت پایین وگفت:
اره داداش.
بیا بریم.
ازخوشی رو پا بند نبودم.
پیمان تو خودش بود وناراحت.
ماشینوروشن کردوراه افتاد.
گفتم :
چیزی شده؟ تو خودتی چرا
سرشو تکون داد.
نمیخواست بگه.
منم نمیخواستم خوشیمو خراب کنم.
چندباری پرسیدم چطور شد یهو ازاد شدم فالن و جواب درست درمون نداد
گفت باید بریم کالنتری ببینیم چی میشه چون خودشم نمیدونه.
بیخیال سوال جواب زل زدم به بیرون.
پیمانم انگشت سبابه ش رو به دندون گرفته بود و تو فکر زل زده بود به مسیر.
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
#580
ماشین تو حیاط عمارت وایستاد و پیاده شدم.
با اشتیاق از پله ها باال رفتم و چپیدم تو سالن.
نگاهمو بین همه چرخوندم.
همه رو بغل کردم و نگاهم هی دنبال آیسل بود.
اخرش مادر جون محکم بعلم کرد و سینه ام خیس شد!
نگاهش کردم وگفتم:
آخ کیان فدات شه مادر.
گریه چرا؟
با پشت دست اشکشو پس زد وگفت:
هیچی مادر .از خوشیه.
سری چرخوندم و گفتم :
آیسل کجاس؟
همه سرشونو انداختن پایین!
یعنی چی؟
با تعجب گفتم:
باالست؟
بازم صدا از کسی درنیومد
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
#581
کم کم داشتم نگران میشدم.
کالفه راه افتادم سمت باال.
دم اولین پله بودم که صدای پراز بغض مادرم پیچید تو گوشم:
نیست کیان .رفته....
زانوهام بیحس شد و دستمو گرفتم به نرده.
حرف مادر اکو شد تو سرم.
رفته؟!
کجا رفته؟!
یعنی چی که رفته؟!
برگشتم سمتشون.
حاال میفهمم چرا پیمان گرفته بود.
آروم ودرحالیکه سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:
ی...یعنی...یعنی چی که...رفته؟!
برسام دستی به صورتش کشید وگفت:
دیروز ظهر رفته.
1401/03/19 12:51