پاسخ به
?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #600 صبح بخیر عزیزم. پاشو دیگه چقدر میخوابی! لبخندی به عکس زدم و از جام پاشدم...
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
#602
از اینکه میدونستم تو هوای همین شهر نفس میکشه و کنارم نیست!
با یه لبخند مصنوعی رفتم پایین .
همه میخواستن تظاهر کنن چیزی نشده و همه خوبیم!
پارسا که برای خوب شدن حال آیسل میاوردمش حاال میومد پیش خودم!
که قانعم کنه باور کنم آیسل دیگه هیچوقت برنمیگرده!
ولی همه دروغ میگفتن.
آیسل برمیگرده.
من مطمئنم.
صبحونه خورده شد واز عمارت بیرون زدم.
ترجیح میدم با مترو برم شاید یه گوشه از این شهر تونستم یبارم که شده از
دور ببینمش.
به اصرارهای برسام و پیمان هم کاری ندارم.
از در عمارت که اومدم بیرون باز باهاش روبه رو شدم.
کاش میتونستم با دستای خودم خونشو بریزم!
بی تفاوت بهش راه افتادم که صدای پرعشوه اش تو گوشم پیچید:
بیچاره...تاکی میخوای با خاطره های یکی که اندازه سر سوزن براش ارزش
نداری و ولت کرده زندگی کنی؟!
ایستادم سرجام .
هر روز میومد که اینارو بهم یاد اور بشه؟
1401/03/30 22:47