The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

گل گفت : امروز یکی بهم گفت چه گل خوشگلی
شازده کوچولو گفت : خب

گل گفت : یکی دیگه گفت چقدر خوش بویی
شازده کوچولو گفت : خب

گل گفت : یکی گفت مهربون یکی گفت دوست داشتنی یکی گفت ...

شازده کوچولو گفت : الان خوشحالی اینا رو شنیدی؟

گل گفت : نه ، ناراحتم ، ناراحتم که چرا از تو نشنیدم...


#حرف_دلم

1401/03/30 07:30

#‌عاشقانه
#ایده_متن
خنثی کردن بغض هایم
کار هر کسی نیست ...
" تویی " را میخواهد
که به " من " تخصص داری ... !



╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
#حرف_دلم

1401/03/30 07:33

.


هرچه را فراموش کُنم یادِ تو در جانِ من است !♥️

.#حرف_دلم

1401/03/30 08:24

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #600 صبح بخیر عزیزم. پاشو دیگه چقدر میخوابی! لبخندی به عکس زدم و از جام پاشدم...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#602

از اینکه میدونستم تو هوای همین شهر نفس میکشه و کنارم نیست!
با یه لبخند مصنوعی رفتم پایین .
همه میخواستن تظاهر کنن چیزی نشده و همه خوبیم!
پارسا که برای خوب شدن حال آیسل میاوردمش حاال میومد پیش خودم!
که قانعم کنه باور کنم آیسل دیگه هیچوقت برنمیگرده!
ولی همه دروغ میگفتن.
آیسل برمیگرده.
من مطمئنم.
صبحونه خورده شد واز عمارت بیرون زدم.
ترجیح میدم با مترو برم شاید یه گوشه از این شهر تونستم یبارم که شده از
دور ببینمش.
به اصرارهای برسام و پیمان هم کاری ندارم.
از در عمارت که اومدم بیرون باز باهاش روبه رو شدم.
کاش میتونستم با دستای خودم خونشو بریزم!
بی تفاوت بهش راه افتادم که صدای پرعشوه اش تو گوشم پیچید:
بیچاره...تاکی میخوای با خاطره های یکی که اندازه سر سوزن براش ارزش
نداری و ولت کرده زندگی کنی؟!
ایستادم سرجام .
هر روز میومد که اینارو بهم یاد اور بشه؟

1401/03/30 22:47

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #602 از اینکه میدونستم تو هوای همین شهر نفس میکشه و کنارم نیست! با یه لبخند م...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#603

برگشتم سمتش و با لحن بس تفاوتی گفتم:
تا هروقت که خبر مرگ تورو بیارن.
هم خوشحال میشم هم شاید عشقمو فراموش کردم و به *** دیگه ای فکر
کردم.
ولی چه حیف که تو اونموقع مردی و اون جایگزین مسلما تو نخواهی بود.
خون به صورتش دوید و دستاشو مشت کرد و به سرعت جلو اومد:
اگه اون دختره مثل من از قشر ضعیف نبود میگفتم شاید دلیل این
پس زدنات اینه که ماها نداریم وشما دارا.
ولی اون معشوقه ی بی وجودتـ...
چنان زدم تو گوشش که دست خودم به گز گز افتاد و سمیرا تو پیاده رو نقش
زمین شد.
اطرافو نگاه کردم
مردم وایستاده بودن به تماشا.
سمیرا خودشو از زمین جمع کرد و درحالیکه خون کنار لبشو پاک میکرد
گفت:
بی لیاقتی تو خونته.
پوزخندی بهش زدم و راه افتادم سمت شرکت.
به عشق دوباره دیدن آیسل بود که هنوز نفس میکشیدم

1401/03/30 22:47

#ایده_متن


توصدای خودت رو نشنیده ای ???

وگرنه درک میکردی که یک جانم?

تو ?چگونه جانم را به لب میرساند?

??عزیزدلم عاشق جانم گفتن هات

هستم?یه بار دیگه میگی جانم?

تا عاشق تر بشم??

╔ ✾ ✾ ✾ #حرف_دلم
شبتون بخیر

1401/03/31 02:33

#ایده_متن



احیانا اگه از ی لباس قرتی یا ی چیز باحال خوشتون اومده و می خواین از همسرتون درخواست پول کنید این پیامک می تونه خیلی بهتون کمک کنه ?

ای شفتالو ای گلابی ای هلو

الا ای انکه هستی آلبالو

سوپرایزی دارم انچنانی?

ولیکن لازم است اندک ریالی?

گر سوپرایز را پایه هستی

کرم بنما بواریز هر جا که هستی?

?
جهت گرفتن پول از آقای همسر ?





#چالش
#دلبری
#حرف_دلم

1401/03/31 14:26

nini.plus/harfedel

اینم گروه جدیدمون ک دور هم باشیم
دوست داشتید عضو بشید یه گروه دوستانه

1401/03/31 14:26

پاسخ به

#ایده_متن احیانا اگه از ی لباس قرتی یا ی چیز باحال خوشتون اومده و می خواین از همسرتون درخواست پول کن...

منتظر شات هاتون هستم خوشگلا

1401/03/31 19:45

?در اولین شب تابستان
✨ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
?ﺳـﻪ ﺗﺎ "س"
✨ﺳﻌــﺎﺩﺕ.. ﺳﻼﻣــﺖ.. ﺳﺮﺑﻠﻨــﺪﯼ
?ﭼﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ
✨شبتــون پرستــاره
?خوابهـاتـون رویایــی
✨و به امیــد فردایی بهتــر

#شبتون_بخیــر
#حرف_دلم

1401/04/02 01:08

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #603 برگشتم سمتش و با لحن بس تفاوتی گفتم: تا هروقت که خبر مرگ تورو بیارن. هم ...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#604

پرستو با ذوق اومد سمتم وگفت:
حاله سما؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:
جونه خاله؟
دستی به شکمم کشید وگفت:
پش کی نی نیت میاد من باهاش باژی چنم؟

با حرف زدنش یاد ستاره افتادم و بغضم گرفت!
چقدر دلتنگشون بودم.
پرستورو با احتیاط گذاشتم رو پاهام وگفتم:
هروقت عید بشه .
لب ورچید وگفت:
داداشی میاد یا آجی؟؟
دستی به موهاش کشیدم وگفتم:نمیدونم که وروجک!
هرکدوم خدا بخواد.
متفکر نگاهی بهم کرد و گفت:
ولی من دوشش ندالم

?͜͡❥

1401/04/02 22:18

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#605

ابروهام پرید باال وگفتم:
چرا پس؟
گردنشو خم کرد ومظلوم گفت:
آخه اون بیاد تو دیده منو دوشندالی
خندیدم وگفتم:
نترس کسی جای تورو نمیگیره عروسک.
مژده سبد لباس به دست سرشو از اتاق کرد تو وگفت:
اوا؟پرستو؟تو باز رفتی تو بغل خاله سما؟
پرستو لب ورچیده خودشو از بغلم سر داد پایین و با انگشتاش بازی کرد.
مژده چپ چپ نگام کرد وگفت:
عزیزم واسه تو خوب نیست چقدر بگم بچه بغل نکن به شکمت فشار میاد؟
دستامو به تسلیم گرفتم باال.
لبخندی زدوگفت:
پاشو برو باال حاج یونس کارت داره.
دستمو به لب صندلی گرفتم و به زور از جام پاشدم .
پرستو ام بدو بدو رفت کنار بقیه بچه ها و مشغول بازی شد.

?͜͡❥

1401/04/02 22:18

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#606

این ماها خیلی سختم بود.
نفسم باال نمیومد چهارتا پله که باال میرفتم به خس خس میفتادم.
پله هارو هن هن کنان باال رفتم و جلوی در اتاق حاج یونس وایستادم.
دستی به روسریم کشیدم و یه نفس عمیق.
دوتا تقه به در زدم که صدای مهربون حاج یونس پیچید تو گوشم:
بیا تو
دستی به مانتوم کشیدم و شالمو انداختم رو شکمم و رفتم تو.
با لبخند عینکشو گذاشت رو بینیش و از باالی عینک نگاهم کرد وگفت:
دخترگلم چطوره؟
لبخندی زدم وگفتم:
سالم...
خوبم حاج اقا شما خوبین؟
سرشوخم کردوگفت:
الحمدهللا
از پشت میزش بلند شدوگفت:
مژده میگه باید بری پیش دکتر.چرا نمیری؟
سرمو انداختم پایین وگفتم :
میترسم از اسم و رسمم بشناسنم و دردسر بشه

1401/04/02 22:18

سلام آدینتون بخیر گلا?

1401/04/03 11:25

نمیخواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم
دیدم همه کلمات راز مرا میدانند
این است که
هر چه مینویسم
عاشقانه ای برای «طُ» میشود

#حَـرفِ_دِلَـم

1401/04/03 21:48

گوش کن به صدای تپشهای قلبت
صدا کن اسم او را که دوستش داری
صدا کردی اسمم را ، سرت را بر روی سینه ام گذاشتی و فریاد عشق را شنیدی
صدایی که از قلب من بود ، همان فریاد تو بود ، فریاد زدم « دوسـتَـت دارَم » ♥︎•
آنچه در قلب تو بود ، احساس من بود
عزیزم گفتن این احساس بهانه ی من بود

#حَـرفِ_دِلَـم

1401/04/03 21:50

تو نهایتِ عشقی
نهایتِ دوست داشتن
و در لابلای این بی نهـ∞ـایت ها
چقدر خوشبختم
که تو سهم قلب منی

#حَـرفِ_دِلَـم

1401/04/03 21:50

دِلـبَـر جـان...
«طُ» باعث میشی هر بار فکر کنم
هنوزم زندگی قشنگیاشو داره و
یکی از قشنگیاش قطعاً «طُ» هستی

#حَـرفِ_دِلَـم

1401/04/03 21:52

تولدم مبارکتون??

1401/04/04 16:28

پاسخ به

تولدم مبارکتون??

وای عاطی شرمنده الان دیدم عشقم♥️♥️♥️
تولدت کلی مبارک خانم خوشگل و بالیاقت♥️♥️♥️
ایشالله بمونی برامون♥️♥️♥️
ارزوهات خاطره شن خانمی????

1401/04/06 01:19

پاسخ به

وای عاطی شرمنده الان دیدم عشقم♥️♥️♥️ تولدت کلی مبارک خانم خوشگل و بالیاقت♥️♥️♥️ ایشالله بمونی برامون...

مرسی عززززیزم مممنونم ازت گلم???

1401/04/06 14:14

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #606 این ماها خیلی سختم بود. نفسم باال نمیومد چهارتا پله که باال میرفتم به خس...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#607

اشاره ای به صندلی کردوگفت:
بیا بشین.
اروم رفتم جلو و نشستم.
اوف داشتم کمر درد میگرفتما.
حاج یونس عینکشو دراورد گذاشت رو میزوگفت:
با شناسنامه ی سما برو خب
ریشه های شالمو بازی دادم وگفتم:
میترسم حاج اقا مسعودی که تا اینجا اومده و شک کرده مثل سگ بو میکشه.
از طرفی ام از اون وقتی که تو بانک شوهرمو دیدم و فرار کردم تا امروز از
شیرخوارگاه بیرون نرفتم میترسم پامو بذارم بیرون باز رودر رو بشم باهاش.
حاج یونس بشقاب بیسکوئیتو گرفت سمتم وگفت:
خدا کریمه تو برو بسپار به خدا.
هرچی صالحته همون میشه.در ضمن نشنوم
تنها رفته باشیا.
میگم مژده باهات بیاد.اینجور که نمیشه بی دکتر خدای نکرده مشکلی برای
خودت و بچت پیش میاد.
لبخندی به مهربونیش زدم ویه بیسکوئیت برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
دستی به شکمم کشیدم.
هنوزم باورم نمیشد یادگار کیانو تو شکمم دارم!

1401/04/09 16:56

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#608

اروم بیسکوئیتمو گاز زدم و رفتم تو اتاقم.
جلوی میز نشستم و با مداد یکم پیوندی ابروهامو پر رنگ کردم و لنزای آبی
رو گذاشتم تو چشمم.
اینجوری بیشتر شبیه سما میشدم.
با کرم یکم رنگ پوستمو تیره تر کردم و پاشدم.
لباسامو عوض کردم و تو اینه نگاهی به خودم کردم.
خوب بود ولی محض احتیاط ماسکم میزنم.
با صدای در ازفکر بیرون اومدم و درو باز کردم.
مژده درحالیکه رو سری سرش میکرد گفت:
بیا بریم دیر شد
شناسنامه سمایادت نره الزم میشه یوقت.
ماسکی زدم و شناسنامه رو انداختم تو کیفم .
گوشی ساده ام رو از رو میز برداشتم و اروم راه افتادم.
واقعا راه رفتن برام سخت بود!
سرمو انداخته بودم پایین.
با اینکه با این قیافه اگرم کسی میدید نمیشناخت ولی احتیاط شرط عقله...
تاکسی جلو مطب دکتر ایستاد و پیاده شدیم.
به کمک مژده و با احتیاط پله هارو رفتم باال تا اتاق دکتر.
نشستم رو صندلی تا مژده بره و نوبت بگیره.
نگاهی به بقیه کردم.
از شکمم خجالت میکشیدم بخصوص جلو حاج یونس

1401/04/09 16:56

‌?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#609

اصال روم نمیشد درمورد بچه دار شدن و این چیزا چیزی بگم یا درمورد چند
ماهگیشون جواب سوالشو بدم
ولی این باال شهریا!
ور اومدن شکمم شده بود یجور تیپ براشون
هرچی یمدل لباس پوشیده بود بیشتر شکمشو نشون میداد
اونوقت منم یچیزای گشادی تنم میکردم اصال برجستگی مرجستگی صاف
میشد میرفت پی کارش.
نگاهم افتاد به زن و شوهر جوونی که روبه روم نشسته بودن.
دختره خیلی شکمش جلو اومده بود و معلوم بود ماهای آخرشه.
دماغ و لبا و لپاشم باد کرده بود و یجوری بود.
ولی فیس خوشگلی داشت.
سرشو گذاشته بود رو شونه ی شوهرش وآروم آروم حرف میزد وبیحال بود
شوهرشم سعی میکرد باخنده و شوخی جوابشو بده و حواسشو پرت کنه.
حواسم رفت پی کیان.
کاش منم میتونستم عین بقیه یه زندگی عادی کنار شوهرم!کنار بابای بچم داشته
باشم ولی منو چه به چیزا!
دست کردم تو کیفم و گوشی قبلی که کیان برام خریده بود دراوردم.
مسعود بهم گفته بود باید سیمکارتو دربیارم تا وقتی گوشیم روشنه نفهمن کجام.
تنهاچیزی که باخودم از اون خونه اوردم چنتاتیکه لباس بود و چنتا نقاشی از
کیان و این گوشی.
صفحشو روشن کردم و خیره شدم به تصویر زمینه.
عکس کیان با ستاره تو بغلش که هر دو به دوربین اشاره کرده بودن.

1401/04/09 16:56

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#610

لبخندی نشست رو لبم.
کاش میشدواسه یبارم که شده ببینمشون.
مژده نشست کنارم وگفت:
اینجا مطب دوتا پزشکه پیش
فاطمه طارمی وقت گرفتم برات پاشو .
ازجام پاشدم و باهم رفتیم سمت اتاق پزشک که در باز شد و همزمان خوردم
به کسی و کیفم از دستم افتاد.
داشتم وسایالی زمین ریختمو نگاه میکردم که مژده با تشر گفت:
عه آقا حواستون کجاست این چه طرز راه رفتنه.
پسره سریع نشست زمین و درحالیکه وسایالرو میذاشت توکیف گفت:
من معذرت میخوام ببخشید.خودتون که چیزیتون نشد؟
باصدای پسره نفسم برید
حس کردم دنیا به چشمم سیاه و تار شد.
دستم به لرزه افتاد.
تا پسره سرشو بلند کنه و بهم نگاه کنه خودمو کشیدم تو اتاق دکتر و از الی در
به همسر پسره نگاه کردم.
خودش بود!
پیمان و مریم بودن!
وای اگه بشناسنم بیچاره میشم.

1401/04/09 16:57