The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#688

شمام دوهفته س که تخت خوابیدی!
خودمو یکم از رو تخت بلند کردم وگفتم:
بچه هام کجان؟
صدا که دورتر میشد گفت:
اونشو دیگه من نمیدونم...بخواب سرجات تا بیام.
وصدای در اتاق!
بغضم ترکید!
به سختی خودمو بلند کردم و رو تخت نشستم.
پای راستم سنگینی میکرد از رونم دست کشیدم تا پایین که رو زانوم رسیدم به
گچ!
پای چپم سالم بود .
آروم تکونش دادم که نالم دراومد!
درد داشت ولی نه به اندازه درد خشک شدن بدنم.
پاهامو از تخت آویزون کردم پایین.
نرسید به زمین.
بیشتر خودمو سر دادم.
نشد
دستامو گذاشتم لب تخت و بیشتر آویزون شدم پایین که بیحسی دستام باعث شد
نتونم خودمو کنترل کنم و از تخت افتادم پایین که صدای قدم هایی پیچید تو
گوشم.

?͜͡❥

1401/09/15 16:30

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#689


با ترس گوش تیز کردم و رو زمین سرد خودمو جمع کردم و گفتم:
کسی تو اتاقه؟؟؟
صدایی نیومد!
حتما اشتباه کردم.
پایی که تو گچ بود خیلی درد میکرد.
دست دراز کردم اطرافو لمس کنم که در اتاق باز شد .
صدای ظریفی پیچید توگوشم:
ایوای دخترخوب چرا از تختت اومدی پایین تو دوهفته زندگی نباتی داشتی
حالا میخوای 24 ساعت از بهوش اومدنت نگذشته راه بیفتی؟بدنت جون نداره
عزیزم.
دستشو به بازوم گرفت وگفت:
حاال بلند شوبرو رو تختت.
ازجام بلند شدم و چنگ زدم به لباسش وگفتم:
خانم دکتر توروخدا منو ببر پیش بچه هام؟
اصلا زندن یا بمن دروغ میگید؟؟؟؟؟
خانومه دستمو گرفت وگفت:
عزیزم من پرستارم
بیا رو تختت بذارچشم پزشک بیاد معاینه ات کنه بعد اصلا به فکر چشمات
نیستی؟؟؟؟

?͜͡❥

1401/09/15 16:31

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#690


زدم زیر گریه!
+خانم پرستای گور بابای چشمام منو ببر بچه هامو ببینم.
دستش رو صورتم نشست وگفت:
با این چشما؟
بد نمیگفت!
آدم کورو چه به دیدن!
لبامو تر کردم وگفتم:
فقط لمسشون کنم نفساشونو حس کنم بخدا هرکاری بگین میکنم....

#کیان

از دور زل زده بودم بهش که اروم اروم با دکتر حرف میزد.
دلم پرمیکشید برم نزدیک و بغلش کنم ولی میترسیدم!!!
میترسیدم بعد این مدت بازم ازم فراری باشه.
دکتر که اتاق بیرون رفت توهمون فاصله نگاهش میکردم که اروم از جاش
پاشد.
همه جارو لمس میکرد.

?͜͡❥

1401/09/15 16:31

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#691

اشکام ریخت رو گونم و انگشت سبابه ام رو به دندون گرفتم که صدام درنیاد
ونفهمه تو اتاقم.
بمیرم برات که بعد اونهمه بالیی که سرت اومده حاال چشماتم اینجوری شد.
اروم خودشو از تخت سر داد پایین اما بدنش بیحس بود از تخت افتاد پایین.
چند قدم رفتم سمتش که سریع متوجه شد و سوال کرد کسی تواتاقه یا نه!
سرجام وایستادم!
میخواستم برم کمکش ولی نمیتونستم برم سمتش!
میترسیدم بترسه و شوکه بشه هنوز حالش نرمال نبود ولی بخاطر بچه هاش
راه افتاده بود.
داشتم باخودم کلنجار میرفتم که پرستار وارد اتاق شد و بهش اشاره کردم که
بره کمک آیسل .
به همه پرسنل بخش سپرده بودن که کسی به رو نیاره من تواون اتاقم!
دکتر پیش بینی کرده بود که وقتی بهوش میاد ممکنه مشکالتی براش پیش بیاد
ولی این بدترین مورد بود!
واسه دیدن بچه ها به پرستار التماس میکرد و دلم آب میشد
اشکامو پس زدم و چشمامو مالیدم.
پرستار به زور قانعش کرده بود رو تخت بشینه که دکترشخصی آیسل با یه
دکتر دیگه وارد اتاق شد.
با اشاره سر سالمی کردم و چشم پزشک جلو رفت.
با آیسل مشغول صحبت شد و منم اروم چند قدم جلو رفتم

?

1401/09/24 15:37

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#692


آیسل نگران خودو رو تخت عقب کشید و گفت:
کی تواین اتاقه؟؟؟؟؟
دکترا و پرستار متعجب به هم نگاه کردن.
چشم پزشک گفت:
من و دکترت و یه پرستار !چطور؟!
آیسل زار زد:
دارید دروغ میگید این بوی عطر تلخ مال کیه
تازه متوجه شدم چی میگه.
همه براق شدن سمتم!
اون حتی از بوی عطرمم فراری بود!!
چشم پزشک چشم غره ای بهم رفت و روبه آیسل گفت:
معذرت میخوام نمیدونستم حساسید وگرنه نمیزدم.االن کتمو در میارم.
از لب تخت پاشد و درحالیکه کتشو میداد دستم اشاره کرد که عقب تر بایستم.
کتو فشار دادم به لباسای خودم که بوی عطر بگیره.
چشم پزشک نشست لب تخت وگفت:

?͜͡❥

1401/09/24 15:37

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#693


خب اجازه میدی معاینه ات کنم؟
آیسل با اکراه سرجاش نشست و دکتر مشغول شد و بعد از جاش پاشدوگفت:
براش عکس وازمایش مینویسم سریع جوابشو بیارید بنابه تشخیصم عصب های
بینایی آسیب دیده.
آیسل ما چنگ زد به بازوی دکتر وگفت:
اقای دکتر توروخدا به اینا بگید بذارن بچه هامو ببینم من میمیرم اگه بچه هامو
نبینم.خواهش میکنم.
دکتر سوالی نگام کرد.
سرمو به معنی نه تکون دادم.
دکتر اروم سمتم اومد و کتشو گرفت وگفت:
االن نمیشه بچه ها تحت مراقبتن زود از موعد به دنیا اومدن خب. تا یفکری به
حال چشمات بکنیم اونارم میتونن بیارن پیشت...
همراه دکترا از اتاق بیرون اومدم وکلی ام سرزنش شدم که چرا اینکارو میکنم
ولی دلیل منطقی ام نداشتم.
راست میگفتن باید باهاش حرف بزنم و بگم کنارشم ولی اگه بتونم!!!


?͜͡❥

1401/09/24 15:37

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#694


دکترا که رفتن گوشیمو دراوردم ساعت 9 شب بود!
وقتی بهوش اومد دوباره چند ساعتی خواب بود و دستگاهارو ازش جدا کرده
بودن.
از هیجان یادم نبود به خونه زنگ بزنم وخبر بدم!
صدای سرحال سیانا پیچید تو گوشی که از تن صداش معلوم بود داره راه میره
+جانم داداشم چیزی لازم داری عزیزم؟؟؟؟
هیجانمو کنترل کردم ولی اینقدر حالم خوب بود کلمه پیدا نمیکردم بگم بهش و
مقدمه چینی کنم یهوگفتم:
بیدارشد سیانا. ایسل بیدار شد.
سکوت کرد و صدای شکستن چیزی پیچید توگوشی و سیانا بریده بریده گفت:
و...وا...واقعا؟
ش..شوخی...ک...که نمیکنی؟
نیشم باز شد وگفتم:
نه بخدا.
بهوش اومده فداش بشم.
فقط سیانا نمیدونه من اینجام شماام نیاید تا خودم بگم
سیانا بعد کلی نق و نوق قبول کرد و گوشیو قطع کردم.


?͜͡❥

1401/09/29 22:38

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#695


شماره حاج یونسو که گرفته بودم ازش پیداکردم وتماسو زدم.
یه بوق نخورده صدای گرمش پیچید تو گوشی:
بله بفرمایید؟
دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
سالم حاج یونس...کیانم .
لحن صداش گرمتر شدوگفت:
سالم پسرم خوبی؟
خیر باشه چیزی شده؟؟؟؟
سرجام بند نبودم وتوسالن راه میرفتم.چندتاپرستار برای ازمایش گرفتن رفتن تو
اتاق آیسل .
گفتم:
خیره حاجی خیره.زنگ زدم بگم آیسل بیدار شده اگه امکانش هست به مژده
خانم بگید بیاد پیشش من االن شرایطشو ندارم خودمو نشونش بدم.
صدای حاجی شاد و سرزنده شد:
خداروهزار مرتبه شکر!چشم الان میایم فقط اجازه میدن دیگه ؟آخه وقت
ملاقات نیست.
سری تکون دادم وگفتم:
اره شما نگران نباشید هماهنگ میکنم با پرسنل.


?͜͡❥

1401/09/29 22:38

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#696


خداحافظی کردیم و گوشیو گذاشتم.
باطریم کم بود و هی ارور میداد.
از الی در نگاهمو دوختم برای آیسل .
چشماش که یادم میفتاد غم دنیا میشست رو شونه هام.
نمیدونستم از زنده بودنش خوشحال باشم یا از کور شدنش ناراحت!
با اینکه دکترا میگفتن احتمالش هست با عمل درست شه ولی همش احتمال بود!
من میخواستم آیسل مثل قبل باشه راحت ببینه و زندگی کنه.
گوشیم رفت رو ویبره سریع از در فاصله گرفتم و اومدم جواب بدم که خاموش
شد
ای لعنت به این شانس.
اینم الان باید خاموش میشد.
راه افتادم سمت پذیرش و به یکی از سر پرستارها گفتم:
سالم...خانم ببخشید میشه گوشی همراه منو بزنید شارژ من شارژر پیشم نیست
کار فوری ام دارم چند درصد هم بشه کافیه.
سرپرست بخش نگاهی بهم کرد وگفت:
شارژر دارین خودتون؟
سرمو منفی تکون دادم.گوشیو گرفتم سمتش وگفتم:
ازاین شارژراس


?͜͡❥

1401/10/07 18:59

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#697

لبخندی زد وگفت:
مشکلی نیست مال من میخوره بهش.
گوشیو ازم گرفت وگفت:
فقط شما آقای؟؟
فوری گفتم:
فرخ.
کیان فرخ.
همراه بیمار اتاق 18 هستم.
هرچی گفته بودم رو نوشت رو کاغذ و چسبوند رو گوشیم و زد تو شارژ .
تشکری کردم و برگشتم سمت اتاق آیسل .
نگاهی از شیشه کردم.
خوابیده بود
روبه پرستاری که از اتاقش بیرون میومد کردم وگفتم:
بنظرم خیلی میخوابه.این طبیعیه؟
پرستار نگاهی به برگه های تو دستش کرد وگفت:


?͜͡❥

1401/10/07 19:00

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#698


البته طبیعیه هرچند که الان بخاطر بیتابی کردنش آرامبخش تزریق کردیم ولی
به هرحال ایشون دوره نقاحت رو میگذرونه.
تصادف ، افسردگی بعد زایمان ،
همه ی اینا میتونه موثر باشه الانم که نگران و بی تاب بچه هاشه!
راست میگفت!
ولی آیسل لجبازه اگه بفهمه بچه ها کجان یه دقیقه ام نمیشه تو بیمارستان نگهش
داشت اینطوری باز شاید حرف دکتر وپرستارارو گوش میکرد!
نشستم رو نیمکت و با یاد اوری بهوش اومدنش لبخندی رو لبم نشست.
عین دیوونه ها به خودم لبخند میزدم .صدای قدمهایی که نزدیک میشد باعث
شداز افکارم بیرون بیام و سرمو بلند کنم.
حاج یونس و مژده خانم با یه دختر دیگه نزدیک شدن.
با دیدن دختره نطقم یادم رفت!
همونی بود که اونروز توی کوچه مچشو گرفتم و فکر کردم آیسله !
متعجب گفتم:
ش...شما...
حاج یونس پیش دستی کرد وگفت:
دخترم سما.برامون تعریف کردن که چه اتفاقی افتاده!

?͜͡❥

1401/10/07 19:00

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#699

باورم نمیشد تا این حد به آیسل نزدیک شده بودم اگه اونروز این دخترو تعقیب
میکردم ومیرسیدم به آیسل االان هیچ کدوم ازاین اتفاقا نیفتاده بود!
مثل همیشه حماقت کردم!
مژده خانم با عجله رفت سمت شیشه و به آیسل نگاه کرد.
وقتی دید خوابیده مثل لاستيک پنچر شده وا رفت وگفت:
الکی گفتین؟اون که هنوز خوابه.
سری تکون دادم وگفتم:
نه نه صبحی بعد رفتن شما بهوش اومد ولی چون خیلی بیتابی میکنه و درد
بدنش نسبتا زیاده هی آرامبخش تزریق میکنن بهش.
دیر رسیدین دوباره خوابید ولی بیدار میشه.
مژده خانم لبخندی زد و برگشت سمت پنجره.
دختر حاجی ام رفت کنارش.
حاج یونس نگاهی کرد به دخترا و روبه من گفت:
میتونه راه بره؟
حرف میزنه؟؟
زخم دلم سر بار کرد و غم نشست تو چشمام.
ناراحت گفتم:


?͜͡❥

1401/10/07 19:00

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#700

آره.ولی...
لبمو دندون گرفتم.حاج یونس شونه هامو گرفت وگفت:
ولی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بغضمو قورت دادم وگفتم:
نمیبینه حاجی.
دکترا میگن عصب چشماش آسیب دیده.
دستاش شل شد و سر خورد از روبازوهام.
دستی به صورتش کشید وزمزمه کرد:
خدا بهمون رحم کنه...
یهو انگارچیزی یادش افتاده باشه سر بلند کرد وگفت:
میدونه تو اینجایی؟
میدونه بچه هاش خونه توان؟
سری تکون دادم وگفتم:
هنوز نه.جرات رو در رو شدن نداشتم یه آن بوی عطرمو حس کرد کم مونده
بود فراری بشه حاجی حالا برم یهو بگم عامل بدبختیات وایستاده رو به روت
؟!
حاج یونس دستی به شونم کشید وگفت:

1401/10/19 19:59

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#701

میتونم برم تو؟
از جلوی در کنار رفتم.
رفتن تو و درو بستن.
ازپنجره نگاهمو دوختم بهشون.
همدیگه رو بغل کرده بودن و گریه میکردن .
سرمو انداختم پایین.
هرباری که چشمای خوشگلش یادم میفتاد کل وجودم آتیش میگرفت!
با حاج یونس نشسته بودیم تو راهرو که دخترا بیرون اومدن.
مژده خانم درحالیکه اشکاشو پاک میکرد گفت:
چی به سر چشماش اومده؟هیچ راهی نداره که درست بشه؟؟
لب گزیدم وگفتم:
دکتر باید جواب آزمایششو ببینه و نظر قطعی رو بگه.
فعال چیزی مشخص نیست.
شماکه چیزی بهش نگفتین؟
سماسرشو تکون داد وگفت:
نه ولی خیلی بیتابه بچه هاشه!
گناه داره طفلی.


?͜͡❥

1401/10/19 19:59

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#702

از پنجره نگاش کردم.
+امشبو بخوابه فردا بعد نظر دکتر همه چیو بهش میگم.
پرستاری وارد اتاقش شد و سرمش رو باز کرد.
خدایا بهم رحم کن اینجوری مجازاتم نکن بذار چشماش درست بشه.
غذای درست درمون بهش نمیدادن چون نمیتونست راحت دستشویی بره .
همونی ام که میدادن با نق نق میخورد و عین بچه ها بهونه میگرفت !
صبح زنگ زدم به برسام و گفتم بره جای من بمونه تا من برم خونه و سرو
وضعمو مرتب کنم بعد برگردم بیمارستان.
تا رسیدم خونه موجی از سواالت روم سرازیر شد.
همه رفتن تو شوک وقتی فهمیدن چشمای آیسل من دیگه نمیبینه!
یه حموم فوری رفتم و ریشامو زدم.
تواین مدت به خودم نمیرسیدم اصال .توحموم یادم افتاد که گوشیم مونده تو
بیمارستان.
سریع آماده شدم و به هزار مکافات مادرو بقیه رو راضی کردم که نیان و سه
نکنن تا اول من خودمو نشون بدم.
عطر تلخمو زدم .
کمکم میکرد تا اروم اروم بهش نزدیک شم و از بوی این عطر بشناستم و
یدفعه شوکه نشه.


?͜͡❥

1401/10/19 19:59

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#703

برگشتم بیمارستان.
داشتم ساعتمو چک میکردم که تنه به تنه ی کسی شدم .
سریع برگشتم عذر خواهی کردم که دیدم همون جناب سروانیه که تواین مدت
پرونده ی تصادف آیسل و قضیه سمیرا رو پیگیری میکرد.
باهاش دست دادم وگفتم:
مشکلی پیش اومده؟شما!اینجا!؟
باهم برگشتیم داخل سالن بیمارستان وگفت:
راستش دیشب گفته بودم بچه ها تماس بگیرن همراهتون خاموش بود.
با دست زدم تو پیشونیم وگفتم:
دیشب گوشیم خاموش شد دادم بزنن شارژ یادم رفته بگیرم.شرمنده.
نگاهی به پرونده کرد وگفت:
ایرادی نداره
تماس کرفتیم با بیمارستان گفتن همسرتون بهوش اومده اومدیم هم از خودشون
پرس وجو کنیم هم خبر بدیم که همون خانم خدمتکارتون دستگیر شد که شما
نبودین و داشتیم میرفتیم!
سرخوش گفتم:
واقعا؟گرفتینش؟اعتراف کرد؟؟

?͜͡❥

1401/10/19 20:00

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#704

سری تکون داد وگفت:
بله...به قتل پدر همسرتون هم اعتراف کردن گویا با یه آقای مسعود نامی تبانی
کرده بودن...
خشکم زد!
آدمم اینقدر پست؟!
منوچهرو کشته بودن که فقط منو بدجلوه کنن جلوی آیسل و اونو ازم دور
کنن؟!
سروان دستی جلوی صورتم تکون داد وگفت:
اقای فرخ؟میشناسیدشون؟
سری تکون دادم و از بین دندونای کلید شدم غریدم:
مگه میشه نشناسمش.همکاربودیم!!
سروان کالهشو رو سرش گذاشت وگفت:
ایشون که فعال متواریه و احتمال میره از کشور خارج شده باشه .اما برای
تکمیل پرونده باید تشریف بیارید کالنتری یه سر.
سری به تائید تکون دادم وگفتم:
حال همسرم بهتر شه حتما میام .
ازهم خداحافظی کردیم و باعجله رفتم باالا.
دکتر تو راهرو پیش برسام بود.


?͜͡❥

1401/10/19 20:00

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#705

سلام کردم وفوری پرسیدم:
چیشد دکتر؟جواب ازمایشا چطور بود؟
سرشو تکون داد و گفت:
متاسفانه همونطور که حدس میزدم مشکل جدیه.
اگه فورا عمل نشه ممکنه دیگه هیچوقت بیناییشو بدست نیاره.
تکیه دادم به برسام وگفتم:
پس منتظر چی هستین؟چرا عمل نمیکنید؟
دکتر ابرویی باالا انداخت وگفت:
به چند دلیل...
اول اینکه فردا عیده و تا بعد 13 متخصص وجراح نداریم تو بیمارستان.
دوم اینکه ریسکش خیلی بالاست و نمیشه گفت صد در صد بعد عمل میتونه
ببینه وبرای عصب های دیگه اش مشکلی پیش نمیاد.
وسوم اینکه اینجوریکه از حرفاشون دستیگرم شد اصلا رضایت به عمل
ندارن!
فقط بچه هاشونو میخوان.
درمونده بودم.
چیکار باید میکردیم؟!
میرفت زیر تیغ که ریسکش بالا بود؟
یا اون یه راهم نادیده میگرفت و تا ابد همینطوری میموند؟؟؟


?͜͡

1401/10/19 21:34

ارسال شده از

??‍ لیلة الرغائب ??‍
پنجشنبه 1401/11/06
ماه رجب ماه پربرکتیه. اولین شب جمعه ماه رجب شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است! تو هم مثل من این شب را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!


دعای مخصوص شب آرزوها:
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از اين دعا باخبر کند در گرفتاريش گشايش پيدا ميکند??
خیلی ها گرفتارن و خیلی ها آرزوهای کوچیک و بزرگ دارن. به همه یادآوری کنید.
♥️ التماس دعا ??

1401/11/06 15:10

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#706

دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
اگه تا بعد عید اینجوری بمونه مشکلی پیش میاد؟
دکتر سری تکون داد وگفت:
نه مشکلی پیش نمیاد ولی بهتره همین حاالا راضیشون کنید و وقت بگیرید برای
جراحی بعد عید.
اگه بتونید راضیش کنید!!
دستامو مشت کردم وگفتم:
فقط یه راه داره که امیدوارم جواب بده.
سعی خودمو میکنم.
دکتر شونه ای باالا انداخت و ازمون جدا شد
برسام دستی به شونم گذاشت وگفت:
میخوای چیکار کنی؟
به زور که نمیشه قانعش کرد
عصبی گفتم:
چیکار کنم ؟
بذارم کور بمونه؟
حتی فکر کردن بهشم عذاب آوره!


?͜͡❥

1401/11/06 15:35

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#707

برسام شونه ای باالا انداخت وگفت:
چی بگم!
الانم که دکتر وپرستارا بهش میگفتن کلی سر وصدا کردوگفت زیر تیغ نمیره.
خیلی میترسه کیان .
میخوای چیکار کنی؟چجوری راضیش کنی؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
مجبورم .
خدایا ببخش ولی این یبارو بخاطر خودش مجبورم .
با قدمای محکم رفتم سمت اتاقش.با اشاره به پرستار گفتم بره بیرون.
آیسلم رو تخت نشسته بود و گوش تیز کرده بود.
لبامو با زبونم تر کردم.
قلبم داشت میومد تو حلقم.
ولی تنها راهش همین بود که این بچه ی لجبازو بتونم راضی کنم.
نفسمو بیرون دادم و در اتاقو بستم.
سریع چرخید سمت در که صداش میومد وگفت:
کی تواتاقه؟
خانم پرستار نرفتی؟
اهسته قدم برداشتم...


?͜͡❥

1401/11/06 15:36

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#708

تنها صدایی که شنیده میشد صدای پای من بود.
هرچی نزدیک تر میشدم آیسل بیشتر میترسید.
نفس عمیقی کشید و رنگ از رخش پرید.دستاش به وضوح میلرزید
لب باز کرد و به زور زمزمه کرد:
ک...کیان
خوشحال بودم که شناخت ولی ناراحت از اینکه ازم میترسید.
نزدیکتر رفتم و با لحن نسبتا سردی گفتم:
خوبه که شناختی!!
با شنیدن صدام سرجاش میخکوب شد.
حالم اصلا خوش نبود و اون کیان مقتدر سابق نبودم!خوبه که آیسل نمیبینتم!
دستی به صورتش کشیدم که بدنش لرزید و تو خودش جمع شد.
دستمو بردم زیر چونش وگفتم:
چرا میخواستی بچه هامو ازم دور نگهداری؟
هوم؟
فکرکردی من اینقدر ابلهم و پیدات نمیکنم؟؟
چونش شروع کرد به لرزیدن و اشکاش چکید روگونش!
خدا بگذره ازم ولی مجبورم
قول میدم بار اخری باشه که از ترس و ضعفش سواستفاده میکنم.

?͜͡❥

1401/11/06 15:36

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#709

آروم نزدیک تر شدم و نشستم لب تخت کنارش.
تمام توانمو به کار گرفته بودم که نقشمو خوب بازی کنم و تقریبا موفق هم
بودم!
اروم گفتم:
شنیدم باید عمل کنی ولی رضایت نمیدی؟
خیره به دیوار به حرفام گوش میکرد و دماغشو باالا میکشید.
خندم گرفت.دستمو گرفتم دور گردنش وگفتم:
مگه با تونیستم؟!
نمیشنوی؟!
لب باز کرد.هرچی نزدیک تر میشدم صدای تاپ تاپ قلبشو که مثل گنجشک
میزد واضح تر میشنیدم!
آروم گفت:
ن...نمیخوام برم زیر تیغ جراحی.
صدای پوزخندی از خودم دراوردم و گفتم:
تو تا امروز زیر دست همین جراحا بودی.
جراح زنان وزایمان


?͜͡❥

1401/11/06 15:36

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#710

جراح مغز واعصاب
حاالا که بهوش اومدی فاز ترس برداشتی؟؟
لبشو دندون گرفت.
بیشتر خم شدم سمتش و کمرشو با دستام گرفتم تابلو نفس نفس میزد.
لبامو بردم رو گوشش وگفتم:
مرسی بابت پدر شدنم.
هرچی بخوای میگم بهت بدن ولی دیگه نزدیک بچه هام نبینمت لطفا!
بی حرکت موند.
نگران عقب رفتم و صورتشو نگاه کردم.
خشکش زده بود.
اوووف زیاده روی کردم.
داشتم باخودم کلنجار میرفتم که بلند زد زیر گریه و آویزون دستم شد.
میون هق هق گریه هاش التماس میکرد:
آقا....توروخدا...تورو به اونی که میپرستیش منو از بچه هام جدا نکن.
کنیزت میشم بذار باالا سر بچه هام باشم.
من غلط کردم هرکاری بخواین و بگین میکنم فقط اینکارو نکنین باهام.
لبخندی نشست رو لبم وگفتم:


?͜͡❥

1401/11/06 15:37

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#711

باشه باشه ولی نه بخاطر تو!
امم ی چیز دیگه هم هست اینکه فقط تا وقتی بچه ها به حرف بیان حق داری پیششون باشی این مدتم که بهت اجازه میدم
بخاطر بچه ها که خیلی گریه میکنن و بهونتو میگیرن.
اروم تر شد و با پشت دست اشکاشو پس زد.
نگاهی به لباش کردم و گفتم:
ولی چندتاشرط دیگه هم داره!!!
سرجاش صاف شد وگفت:
چه شرطی ؟هرچی باشه قبوله آقا.
با شیطنت از رو تخت رفتم پایین و گفتم:
اول اینکه تا عمل نکنی صدای بچه هاتم نمیذارم بشنوی...
سریع گفت:
اما کیان ....
پریدم وسط حرفش وگفتم :
اما اگر نداره همین که گفتم
لب ورچید و زمزمه کرد :
باشه قبول.
و دوم اینکه...


?͜͡❥

1401/11/06 15:37