The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#673

اینهمه دوسم داشت و من از خودم رونده بودمش؟
دختر کنار پیرمرد دستی به گونه های اشکیش کشید و گفت:
چی به سر بچه هاش اومده؟؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:
سالمن بچه هام!مرخص شدن.
تو اوج گریه لبخندی زد
پیرمرد زیر لب الهی شکری زمزمه کرد.
باید بیشتر ازشون بدونم
باید بدونم آیسل چرا رفته
اونا تمام مدت از آیسل مراقبت کرده بودن مثل یه خانواده!
حقشون نبود بدبین باشم بهشون یا بد رفتار کنم.
دستی به صورتم کشیدم و بغضمو فرو دادم وگفتم:
آقا....
نگاه با لبخندی به صورتم کرد وگفت:
یونس.
حاج یونس رسولی.
لبمو دندون گزیدم وگفتم:

1401/07/23 14:45

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#672

ولی چیزایی که از پشت این شیشه دیدم نظرمو عوض کرد.
سرمو انداختم پایین
نمیدونستم این پیر مرد کیه اما هرکی که بود خیلی میدونست.
آروم ازم دور شد
دوییدم وجلوش ایستادم.
لبامو با زبونم تر کردم وگفتم:
شما کی هستین؟
آیسل رو از کجا میشناسین؟
دستشو گذاشت رو شونم وگفت:
آیسل از وقتی ازتو فراری شد تو خونه من بود کنارم زندگی کرد مثل دختر
خودم.
وقتی روزای اول به اصرار من داستان زندگیشو تعریف کرد ازت بدم اومد که
فکر میکردی خیلی مردی!
که با همچین دختر معصومی اینکارو کرده بودی.
ولی اون متنفر نبود!
چشماش پراز عشق بود
پراز خواستن تو!!!
بغض گلومو فشار داد.

?͜͡❥

1401/07/23 14:44

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#673

اینهمه دوسم داشت و من از خودم رونده بودمش؟
دختر کنار پیرمرد دستی به گونه های اشکیش کشید و گفت:
چی به سر بچه هاش اومده؟؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:
سالمن بچه هام!مرخص شدن.
تو اوج گریه لبخندی زد
پیرمرد زیر لب الهی شکری زمزمه کرد.
باید بیشتر ازشون بدونم
باید بدونم آیسل چرا رفته
اونا تمام مدت از آیسل مراقبت کرده بودن مثل یه خانواده!
حقشون نبود بدبین باشم بهشون یا بد رفتار کنم.
دستی به صورتم کشیدم و بغضمو فرو دادم وگفتم:
آقا....
نگاه با لبخندی به صورتم کرد وگفت:
یونس.
حاج یونس رسولی.
لبمو دندون گزیدم وگفتم:

1401/07/23 14:45

اگر غمگین بشوم،تو دلخوشی منی.....
#حرف_دل
#ادمین_نوشت

1401/07/29 00:42

اگر غمگین بشوم،تو دلخوشی منی.....
#حرف_دل
#ادمین_نوشت

1401/07/29 00:42

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #673 اینهمه دوسم داشت و من از خودم رونده بودمش؟ دختر کنار پیرمرد دستی به گونه...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#674

من قدرشو ندونستم.
همسری نکردم براش.
ولی شما تو این مدت پدری کردین درحقش.
بهش بگین بیدار شه.
بگین طاقتشو ندارم.
بگین چشماشو باز کنه شاید به حرف شما گوش بده.
شاید بیدار شه از این خواب لعنتی .
حاج یونس دستاشو گذاشت دوطرف شونه هام وگفت:
قوی باش مرد !
بذار بفهمه یکی مثل کوه پشتشه که چشم باز کنه و بهش تکیه کنه!
قدرت عشق بیشتر از اونیه که فکرشو بکنی.اون اگر چشم بازکنه دلیلی جز تو
و بچه هاش نداره
خودمو انداختم تو بغلش.
منم خیلی سال بود که از نعمت پدر محروم بودم!
پیش حاج یونس حالم خوب بود.
خیلی خوب!
نشستیم رو صندلی تو راهرو و همه چیو برام تعریف کرد.
که چجوری آیسل رو پیدا کرده و چرا اصلا آیسل فراری شده ازمن.
تو دلم عروسی بود وقتی فهمیدم رفتنش با عشق بوده و ازمن متنفر نیست و
تواون نامه ی لعنتی که روزی ده بار میخوندمش به دروغ نوشته بوده حسی
بهم نداره!

?͜͡❥

1401/08/04 13:34

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#675

حاال دیگه مطمئن بودم عشقی که بهش دارم یطرفه نیست.
سیانا وارد راهرو شد و متعجب با حاج یونس و دختری که پیشش بود و بهش
میگفت مژده سالم علیک کرد و رسید بمن.
گفتم:
سیانا؟
بچه هارو به کی سپردی؟
براچی اومدی اینجا؟
تابی به گردنش داد وگفت:
به مامان و مریم.
اومدم آیسل رو ببینم یسری لباس و وسایل نوزادم بگیرم برگشتنی.
نگاهم به نگاه مشتاق مژده خانم افتاد.
لبخندی زدم وگفتم:
مژده خانمم ببر بچه هارو ببینه.از دوستان آیسله.
سیانا به گرمی لبخندی بهش زد که مژده با ذوق گفت:
کلی لباس و وسایل برابچه هاخریده که مونده تو شیرخوار گاه .
روبه حاج یونس گفت:
اونارو ببریم براشون؟

?͜͡❥

1401/08/04 13:34

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#676

دستی تکون دادم و گفتم:
باسیانا برید هرچی الزم دارین بردارین بعد سیانا میبرتتون خونه بچه هارو
ببینین.
مژده ملتمس برای کسب اجازه زل زد به حاج یونس
حاجی یکم نگاه کرد و در نهایت با یه لبخند رضایتشو اعالم کرد
سیانا تو اتاق آیسل رفت و بعد دیدنش بیرون اومد.
با مژده از سالن بیرون رفتن.
روبه حاج یونس گفتم:
میبینی حاجی.
حماقت کار دستم داده
اگه آیسل از مسعودم فراری نمیشد و میرفت پیشش چی به سرم میومد؟
حاج یونس از شیشه نگاهی به آیسل بی جونم که مثل یه عروسک خوابیده
بود انداخت و گفت:
نگران نباش پسرم.
بیدار میشه.بخاطر بچه هاشم که شده بیدار میشه.
لبخندی زدم وگفتم :
هنوز براشون شناسنامه نگرفتم.
نمیتونم اسم انتخاب کنم براشون.
کاش آیسل زودتر بیدار شه خودش اسم انتخاب کنه.


?͜͡❥

1401/08/04 13:35

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #673 اینهمه دوسم داشت و من از خودم رونده بودمش؟ دختر کنار پیرمرد دستی به گونه...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#674

من قدرشو ندونستم.
همسری نکردم براش.
ولی شما تو این مدت پدری کردین درحقش.
بهش بگین بیدار شه.
بگین طاقتشو ندارم.
بگین چشماشو باز کنه شاید به حرف شما گوش بده.
شاید بیدار شه از این خواب لعنتی .
حاج یونس دستاشو گذاشت دوطرف شونه هام وگفت:
قوی باش مرد !
بذار بفهمه یکی مثل کوه پشتشه که چشم باز کنه و بهش تکیه کنه!
قدرت عشق بیشتر از اونیه که فکرشو بکنی.اون اگر چشم بازکنه دلیلی جز تو
و بچه هاش نداره
خودمو انداختم تو بغلش.
منم خیلی سال بود که از نعمت پدر محروم بودم!
پیش حاج یونس حالم خوب بود.
خیلی خوب!
نشستیم رو صندلی تو راهرو و همه چیو برام تعریف کرد.
که چجوری آیسل رو پیدا کرده و چرا اصلا آیسل فراری شده ازمن.
تو دلم عروسی بود وقتی فهمیدم رفتنش با عشق بوده و ازمن متنفر نیست و
تواون نامه ی لعنتی که روزی ده بار میخوندمش به دروغ نوشته بوده حسی
بهم نداره!

?͜͡❥

1401/08/04 13:34

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#675

حاال دیگه مطمئن بودم عشقی که بهش دارم یطرفه نیست.
سیانا وارد راهرو شد و متعجب با حاج یونس و دختری که پیشش بود و بهش
میگفت مژده سالم علیک کرد و رسید بمن.
گفتم:
سیانا؟
بچه هارو به کی سپردی؟
براچی اومدی اینجا؟
تابی به گردنش داد وگفت:
به مامان و مریم.
اومدم آیسل رو ببینم یسری لباس و وسایل نوزادم بگیرم برگشتنی.
نگاهم به نگاه مشتاق مژده خانم افتاد.
لبخندی زدم وگفتم:
مژده خانمم ببر بچه هارو ببینه.از دوستان آیسله.
سیانا به گرمی لبخندی بهش زد که مژده با ذوق گفت:
کلی لباس و وسایل برابچه هاخریده که مونده تو شیرخوار گاه .
روبه حاج یونس گفت:
اونارو ببریم براشون؟

?͜͡❥

1401/08/04 13:34

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#676

دستی تکون دادم و گفتم:
باسیانا برید هرچی الزم دارین بردارین بعد سیانا میبرتتون خونه بچه هارو
ببینین.
مژده ملتمس برای کسب اجازه زل زد به حاج یونس
حاجی یکم نگاه کرد و در نهایت با یه لبخند رضایتشو اعالم کرد
سیانا تو اتاق آیسل رفت و بعد دیدنش بیرون اومد.
با مژده از سالن بیرون رفتن.
روبه حاج یونس گفتم:
میبینی حاجی.
حماقت کار دستم داده
اگه آیسل از مسعودم فراری نمیشد و میرفت پیشش چی به سرم میومد؟
حاج یونس از شیشه نگاهی به آیسل بی جونم که مثل یه عروسک خوابیده
بود انداخت و گفت:
نگران نباش پسرم.
بیدار میشه.بخاطر بچه هاشم که شده بیدار میشه.
لبخندی زدم وگفتم :
هنوز براشون شناسنامه نگرفتم.
نمیتونم اسم انتخاب کنم براشون.
کاش آیسل زودتر بیدار شه خودش اسم انتخاب کنه.


?͜͡❥

1401/08/04 13:35

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#677

اون حتما تو بارداریش چیزی مد نظر داشته.
حاج یونس سری تکون داد وگفت:
اینو از مژده بپرس شاید بدونه
اوهومی گفتم و زل زدم به عروسکم
کاش زودتر بیدار شی ببینی که عوض شدم.
حق اون مسعودم بوقتش میذارم کف دستش تو فقط چشمای خوشگلتو باز کن
آیسل .
حاج یونسم رفت و باز باهاش تنها شدم.
رفتم تو اتاقش و یه صندلی گذاشتم کنار تخت و نشستم روش.
دستای کوچیکشو گرفتم تو دستامو گفتم:
تاحاال فکر میکردم عشقم یطرفه ست!
فکر میکردم حسی نداشتی بهم که رفتی!
حاالا که فهمیدم دوبرابر عاشقت شدم.
بوسه ای رو دستش گذاشتم وگفتم:
تو دوسنداری کوچولوهاتو بغل کنی؟
اونا که مدام گریه میکنن بهونه تورو میگیرن خانم خانما!

?͜͡❥

1401/08/04 13:35

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#677

اون حتما تو بارداریش چیزی مد نظر داشته.
حاج یونس سری تکون داد وگفت:
اینو از مژده بپرس شاید بدونه
اوهومی گفتم و زل زدم به عروسکم
کاش زودتر بیدار شی ببینی که عوض شدم.
حق اون مسعودم بوقتش میذارم کف دستش تو فقط چشمای خوشگلتو باز کن
آیسل .
حاج یونسم رفت و باز باهاش تنها شدم.
رفتم تو اتاقش و یه صندلی گذاشتم کنار تخت و نشستم روش.
دستای کوچیکشو گرفتم تو دستامو گفتم:
تاحاال فکر میکردم عشقم یطرفه ست!
فکر میکردم حسی نداشتی بهم که رفتی!
حاالا که فهمیدم دوبرابر عاشقت شدم.
بوسه ای رو دستش گذاشتم وگفتم:
تو دوسنداری کوچولوهاتو بغل کنی؟
اونا که مدام گریه میکنن بهونه تورو میگیرن خانم خانما!

?͜͡❥

1401/08/04 13:35

میگم دلبر جان
تو چطور اومدی تو زندگیم
که قلب من رو اسیر خودت کردی♥️?


✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#دلبری
#متن
#حرف_دلم

1401/08/04 19:04

تو بیشتر از هرکس منو میشناسی
بهتر از هرکس میدونی چی آرومم میکنه
بهتر از هرکس میدونی کی ناراحتم
بهتر از هرکس میفهمی به چی
نیاز دارم تو بیشتر از هر آدم دیگه
راه های خوشحال کردن منو میدونی
و همینه که تورو برام خاص کرده??

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#متن
#دلبری
#حرف_دلم

1401/08/04 19:05

میگم دلبر جان
تو چطور اومدی تو زندگیم
که قلب من رو اسیر خودت کردی♥️?


✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#دلبری
#متن
#حرف_دلم

1401/08/04 19:04

تو بیشتر از هرکس منو میشناسی
بهتر از هرکس میدونی چی آرومم میکنه
بهتر از هرکس میدونی کی ناراحتم
بهتر از هرکس میفهمی به چی
نیاز دارم تو بیشتر از هر آدم دیگه
راه های خوشحال کردن منو میدونی
و همینه که تورو برام خاص کرده??

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#متن
#دلبری
#حرف_دلم

1401/08/04 19:05

حضورت در قلبم ♡
مثلِ نفس کشیدن است
آرام،بی‌صدا،همیشگی...?♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎
✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
صبحتون قشنگ قشنگا
#حرف_دلم

1401/08/05 11:12

حضورت در قلبم ♡
مثلِ نفس کشیدن است
آرام،بی‌صدا،همیشگی...?♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎
✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
صبحتون قشنگ قشنگا
#حرف_دلم

1401/08/05 11:12

♥️ℒℴνℯ♥️

یکی بهم میگفت :
اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی
اگر نمیتونی فراموشش کنی
یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده
داشتم فکر میکردم راست میگه ها
شاید قشنگترین نوع دلبستگی همین باشه
که روحت گیر اون آدم باشه
جوری که دلت بخواد تو لحظه به لحظه ی زندگیت
توخوشحالیت ، تو شادیات . . .
تو ناراحتیت ؛ و تو غم هات باشه
یکی که همیشگی باشه ??♾

#حرف_دلم

1401/08/05 14:00

♥️ℒℴνℯ♥️

یکی بهم میگفت :
اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی
اگر نمیتونی فراموشش کنی
یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده
داشتم فکر میکردم راست میگه ها
شاید قشنگترین نوع دلبستگی همین باشه
که روحت گیر اون آدم باشه
جوری که دلت بخواد تو لحظه به لحظه ی زندگیت
توخوشحالیت ، تو شادیات . . .
تو ناراحتیت ؛ و تو غم هات باشه
یکی که همیشگی باشه ??♾

#حرف_دلم

1401/08/05 14:00

آفتاب داشت غروب می كرد و ترافيک سنگين بود. به راننده گفتم: «خيلی دلم گرفته.»
راننده تاكسی نگاهم كرد ولی چيزی نگفت. پرسيدم: «شما وقتی دل‌تون می گيره چی كار می كنيد؟»
‌راننده گفت: «دل گرفتن چی هست؟»
گفتم «شما هيچ وقت دلتون نمی گيره؟» راننده گفت: «نه... وقتش رو نداريم.»‌ ‌پرسيدم: «يعنی چه؟» راننده گفت: «يعنی اينقدر كار و گرفتاری دارم كه ديگه وقت دل گرفته شدن ندارم.»
كمی كه گذشت راننده پرسيد: «دل گرفتن چه جوريه؟»
گفتم: «يه جوريه انگار آدم يه ذره ناراحته ولی دقيق نمی دونه از چی ناراحته، يه ذره نگرانه ولی نمی دونه نگران چيه، حال و حوصله نداره. آدم دلش يه چيزی می خواد كه درست نمی دونه چيه. يه ذره گريه‌اش مياد اما اشكش درنمی ياد، خلاصه يه جور عجيب و غريبيه.»
‌راننده گفت :«اگه اينه پس من يه عمره دلم گرفته.» زنی كه عقب تاكسی نشسته بود، گفت: «من هم».

? سروش صحت



#مود
#حرف_دلم

1401/08/05 14:01

دلم بهانه‌گیر شده
زندگی می‌خواهد
عشق می‌خواهد سفر می‌خواهد
هوای تازه می‌خواهد
قشنگی می‌خواهد ،
نه هیچکدام از اینها را نمی‌خواهد
دلم تو را می‌خواهد...?
#عباس_معروفی

#دلبری
#عشق
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/08/05 14:03

آفتاب داشت غروب می كرد و ترافيک سنگين بود. به راننده گفتم: «خيلی دلم گرفته.»
راننده تاكسی نگاهم كرد ولی چيزی نگفت. پرسيدم: «شما وقتی دل‌تون می گيره چی كار می كنيد؟»
‌راننده گفت: «دل گرفتن چی هست؟»
گفتم «شما هيچ وقت دلتون نمی گيره؟» راننده گفت: «نه... وقتش رو نداريم.»‌ ‌پرسيدم: «يعنی چه؟» راننده گفت: «يعنی اينقدر كار و گرفتاری دارم كه ديگه وقت دل گرفته شدن ندارم.»
كمی كه گذشت راننده پرسيد: «دل گرفتن چه جوريه؟»
گفتم: «يه جوريه انگار آدم يه ذره ناراحته ولی دقيق نمی دونه از چی ناراحته، يه ذره نگرانه ولی نمی دونه نگران چيه، حال و حوصله نداره. آدم دلش يه چيزی می خواد كه درست نمی دونه چيه. يه ذره گريه‌اش مياد اما اشكش درنمی ياد، خلاصه يه جور عجيب و غريبيه.»
‌راننده گفت :«اگه اينه پس من يه عمره دلم گرفته.» زنی كه عقب تاكسی نشسته بود، گفت: «من هم».

? سروش صحت



#مود
#حرف_دلم

1401/08/05 14:01

دلم بهانه‌گیر شده
زندگی می‌خواهد
عشق می‌خواهد سفر می‌خواهد
هوای تازه می‌خواهد
قشنگی می‌خواهد ،
نه هیچکدام از اینها را نمی‌خواهد
دلم تو را می‌خواهد...?
#عباس_معروفی

#دلبری
#عشق
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/08/05 14:03