پاسخ به
?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #673 اینهمه دوسم داشت و من از خودم رونده بودمش؟ دختر کنار پیرمرد دستی به گونه...
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
#674
من قدرشو ندونستم.
همسری نکردم براش.
ولی شما تو این مدت پدری کردین درحقش.
بهش بگین بیدار شه.
بگین طاقتشو ندارم.
بگین چشماشو باز کنه شاید به حرف شما گوش بده.
شاید بیدار شه از این خواب لعنتی .
حاج یونس دستاشو گذاشت دوطرف شونه هام وگفت:
قوی باش مرد !
بذار بفهمه یکی مثل کوه پشتشه که چشم باز کنه و بهش تکیه کنه!
قدرت عشق بیشتر از اونیه که فکرشو بکنی.اون اگر چشم بازکنه دلیلی جز تو
و بچه هاش نداره
خودمو انداختم تو بغلش.
منم خیلی سال بود که از نعمت پدر محروم بودم!
پیش حاج یونس حالم خوب بود.
خیلی خوب!
نشستیم رو صندلی تو راهرو و همه چیو برام تعریف کرد.
که چجوری آیسل رو پیدا کرده و چرا اصلا آیسل فراری شده ازمن.
تو دلم عروسی بود وقتی فهمیدم رفتنش با عشق بوده و ازمن متنفر نیست و
تواون نامه ی لعنتی که روزی ده بار میخوندمش به دروغ نوشته بوده حسی
بهم نداره!
?͜͡❥
1401/08/04 13:34