The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

هروقت می‌خواست حرفش رو به کرسی بنشونه، لوس می‌شد و به یه بهونه‌ای باهام قهر می‌کرد. از این نقطه ضعف همیشه واسه‌ی پیش بردن کارهاش استفاده می‌کرد. گفتم باید یه کاری کنم تا دست از این اخلاق‌های بچه‌گونه‌ش برداره، رابطه‌ی ما که مثل این دختر پسرای هیفده هیجده ساله نیست، ناسلامتی من سی و چهار و اون سی سالش شده. یه روز طبق معمول سر یه بحثی، باز بیخودی قهر کرد؛ گفتم الان وقتشه. می‌دونستم منتظره برم سراغش و از دلش دربیارم.
نرفتم و یه روز گذشت. نرفتم و دو روز گذشت.
به خودم اومدم و دیدم یکی دو هفته گذشته و خبری ازش نیست. نه من زنگی می‌زنم و نه اون دلش واسم تنگ می‌شه. پیش قدم شدم، گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم. لحن حرف زدنش تغییر کرده بود. دیگه مثه دختربچه‌ها لوس و بامزه حرف نمی‌زد. خیلی خشک و رسمی جوابم رو می‌داد. گفتم قبول، باز تو بردی، اومدم منت کشی. بعد زدم زیر خنده. نخندید.‌ شاید هم تو دلش خندید، پشت تلفن که آدم‌ اینچیزهارو نمی‌فهمه. چند لحظه سکوت کرد و یهو گفت که دیگه نمی‌خواد منو ببینه. حرفش رو جدی نگرفتم، اما هرچقدر بیشتر باهاش صحبت می‌کردم، داشت حرفاش باورم می‌شد. گفتم لابد بخاطر این که خیلی وقته سراغش رو نگرفتم از دستم ناراحته، بذارم یکم بگذره و بعد مثه همیشه خودش زنگ می‌زنه یا پیام می‌ده. قبل از قطع کردن تلفن گفت وایسا یه چیزی رو بهت بگم و بعدش قطع کن. ذوق کردم. همین که می‌خواست باهام حرف بزنه یه قدم مثبت واسه آشتی کردن بود. گفتم خب، پس بخشیدی مارو دیگه، آره؟ گفت عجله نکن.
می‌خواستم بگم اینو بدونی که آدما توو هر سنی که عاشق بشن، دلشون درست مثه دل همون دختر پسراییه که اولین بار عشق رو تو سن پایین تجربه می‌کنن. همون اندازه احساساتشون قشنگه. همون اندازه دلشون بچگی کردن و لوس شدن می‌خواد و همون اندازه هم ناز و ادا دارن. اینارو می‌گم که یادت باشه دفعه بعد و واسه‌ی آدم بعدی زندگیت، نخوای که این‌ کارارو از سرش بندازی. اینارو می‌گم که یادت باشه هیچوقت واسه‌ی بچگی کردنای طرف مقابلت حوصله کم نیاری. اینارو می‌گم که یادت باشه آدما عاشق می‌شن تا کنارهم به دیوونه‌بازیاشون ادامه بدن. عاشق می‌شن تا اگه یه روز دلشون خواست واسه‌ی یه نفر لوس بشن و قهر کنن، یکی باشه که همین لوس بازیاشون رو طاقت بیاره و جا نزنه. اصلا بذار یه چیزی رو بهت بگم. عشق به اونا که می‌خوان ادای آدم بزرگارو در بیارن هیچوقت مزه نمی‌کنه.
اینارو گفت و صداش لا‌به‌لای سیم‌های نامرئی تلفن گم شد. آخرین جملاتش اما هنوز توی گوشمه:
آدم‌ها عاشق می‌شن که...

#مجتبی_پورفرخ
#حرف_دلم

1401/08/05 14:05

#توئیت ?♥️

یکی از زیباترین جلوه‌های دلبری
در این بیت از #صائب هست که میگه:

"یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما
در دلِ دوزخ، بهشت جاودان داریم ما…"

یکی که اینجور دلمون رو گرم کنه! :))


#دلبری
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/08/05 14:05

هروقت می‌خواست حرفش رو به کرسی بنشونه، لوس می‌شد و به یه بهونه‌ای باهام قهر می‌کرد. از این نقطه ضعف همیشه واسه‌ی پیش بردن کارهاش استفاده می‌کرد. گفتم باید یه کاری کنم تا دست از این اخلاق‌های بچه‌گونه‌ش برداره، رابطه‌ی ما که مثل این دختر پسرای هیفده هیجده ساله نیست، ناسلامتی من سی و چهار و اون سی سالش شده. یه روز طبق معمول سر یه بحثی، باز بیخودی قهر کرد؛ گفتم الان وقتشه. می‌دونستم منتظره برم سراغش و از دلش دربیارم.
نرفتم و یه روز گذشت. نرفتم و دو روز گذشت.
به خودم اومدم و دیدم یکی دو هفته گذشته و خبری ازش نیست. نه من زنگی می‌زنم و نه اون دلش واسم تنگ می‌شه. پیش قدم شدم، گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم. لحن حرف زدنش تغییر کرده بود. دیگه مثه دختربچه‌ها لوس و بامزه حرف نمی‌زد. خیلی خشک و رسمی جوابم رو می‌داد. گفتم قبول، باز تو بردی، اومدم منت کشی. بعد زدم زیر خنده. نخندید.‌ شاید هم تو دلش خندید، پشت تلفن که آدم‌ اینچیزهارو نمی‌فهمه. چند لحظه سکوت کرد و یهو گفت که دیگه نمی‌خواد منو ببینه. حرفش رو جدی نگرفتم، اما هرچقدر بیشتر باهاش صحبت می‌کردم، داشت حرفاش باورم می‌شد. گفتم لابد بخاطر این که خیلی وقته سراغش رو نگرفتم از دستم ناراحته، بذارم یکم بگذره و بعد مثه همیشه خودش زنگ می‌زنه یا پیام می‌ده. قبل از قطع کردن تلفن گفت وایسا یه چیزی رو بهت بگم و بعدش قطع کن. ذوق کردم. همین که می‌خواست باهام حرف بزنه یه قدم مثبت واسه آشتی کردن بود. گفتم خب، پس بخشیدی مارو دیگه، آره؟ گفت عجله نکن.
می‌خواستم بگم اینو بدونی که آدما توو هر سنی که عاشق بشن، دلشون درست مثه دل همون دختر پسراییه که اولین بار عشق رو تو سن پایین تجربه می‌کنن. همون اندازه احساساتشون قشنگه. همون اندازه دلشون بچگی کردن و لوس شدن می‌خواد و همون اندازه هم ناز و ادا دارن. اینارو می‌گم که یادت باشه دفعه بعد و واسه‌ی آدم بعدی زندگیت، نخوای که این‌ کارارو از سرش بندازی. اینارو می‌گم که یادت باشه هیچوقت واسه‌ی بچگی کردنای طرف مقابلت حوصله کم نیاری. اینارو می‌گم که یادت باشه آدما عاشق می‌شن تا کنارهم به دیوونه‌بازیاشون ادامه بدن. عاشق می‌شن تا اگه یه روز دلشون خواست واسه‌ی یه نفر لوس بشن و قهر کنن، یکی باشه که همین لوس بازیاشون رو طاقت بیاره و جا نزنه. اصلا بذار یه چیزی رو بهت بگم. عشق به اونا که می‌خوان ادای آدم بزرگارو در بیارن هیچوقت مزه نمی‌کنه.
اینارو گفت و صداش لا‌به‌لای سیم‌های نامرئی تلفن گم شد. آخرین جملاتش اما هنوز توی گوشمه:
آدم‌ها عاشق می‌شن که...

#مجتبی_پورفرخ
#حرف_دلم

1401/08/05 14:05

#توئیت ?♥️

یکی از زیباترین جلوه‌های دلبری
در این بیت از #صائب هست که میگه:

"یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما
در دلِ دوزخ، بهشت جاودان داریم ما…"

یکی که اینجور دلمون رو گرم کنه! :))


#دلبری
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/08/05 14:05

«میشه برق اتاق روشن باشه؟! آخه من تو تاریکی خوابم نمی بره ، از تاریکی می ترسم»
چشماش رو دوخته بود به لب هام که بگم آره ، میشه برق اتاق روشن باشه... دستم رو بردم لای موهاش و پیشونی بدون خطش رو بوسیدم.دراز کشیدیم و زیر نور لامپ خوابیدیم. خوابیدیم نه، خوابید. چون من همون آدمی بودم که تمام زندگیم با چشم بند می خوابیدم و با کوچکترین نوری خواب از سرم می پرید.تا صبح به پهلو دراز کشیدم و پلک چشماش رو دیدم.کرکره ی بسته ای که وقتی باز می شد دنیام رو داخلش می دیدم.اولین شبی بود که کنارم خوابید، اولین شبی بود که کنارش تا صبح بیدار موندم‌. از اون شب دیگه هیچ شبی چراغ اتاق خوابم شب ها خاموش نشد.کم کم عادت کردم به زیر نور خوابیدن ... باور کردنش سخته ولی من عادت کردم به عادتش... دیگه هیچ وقت تو تاریکی خوابم نبرد ، حتی وقتی سال ها از رفتنش گذشته بود من زیر نور می خوابیدم. می دونی چیه آدم عادت می کنه به عادت های کسی که دوسش داره ، انقدر که حتی وقتی رفت اون عادت ها میشه یادگار بودنش...
حالا من پر از عادت هایی هستم که برای خودم نیست. یادگاری مهمون هایی هست که اومدن تو زندگیم و رفتن ... که تغییرم دادن و رفتن... انقدر که دیگه یادم نمیاد عادت های خودم‌چی بوده. امشب هیچ نوری تو این اتاق نیست. دوست دارم برگردم به عادت های خودم حتی اگه یه عمر شب ها تا صبح خوابم نبره.


?حسین حائریان
#حرف_دلم

1401/08/05 14:07

«میشه برق اتاق روشن باشه؟! آخه من تو تاریکی خوابم نمی بره ، از تاریکی می ترسم»
چشماش رو دوخته بود به لب هام که بگم آره ، میشه برق اتاق روشن باشه... دستم رو بردم لای موهاش و پیشونی بدون خطش رو بوسیدم.دراز کشیدیم و زیر نور لامپ خوابیدیم. خوابیدیم نه، خوابید. چون من همون آدمی بودم که تمام زندگیم با چشم بند می خوابیدم و با کوچکترین نوری خواب از سرم می پرید.تا صبح به پهلو دراز کشیدم و پلک چشماش رو دیدم.کرکره ی بسته ای که وقتی باز می شد دنیام رو داخلش می دیدم.اولین شبی بود که کنارم خوابید، اولین شبی بود که کنارش تا صبح بیدار موندم‌. از اون شب دیگه هیچ شبی چراغ اتاق خوابم شب ها خاموش نشد.کم کم عادت کردم به زیر نور خوابیدن ... باور کردنش سخته ولی من عادت کردم به عادتش... دیگه هیچ وقت تو تاریکی خوابم نبرد ، حتی وقتی سال ها از رفتنش گذشته بود من زیر نور می خوابیدم. می دونی چیه آدم عادت می کنه به عادت های کسی که دوسش داره ، انقدر که حتی وقتی رفت اون عادت ها میشه یادگار بودنش...
حالا من پر از عادت هایی هستم که برای خودم نیست. یادگاری مهمون هایی هست که اومدن تو زندگیم و رفتن ... که تغییرم دادن و رفتن... انقدر که دیگه یادم نمیاد عادت های خودم‌چی بوده. امشب هیچ نوری تو این اتاق نیست. دوست دارم برگردم به عادت های خودم حتی اگه یه عمر شب ها تا صبح خوابم نبره.


?حسین حائریان
#حرف_دلم

1401/08/05 14:07

تو به تحریکِ فلک، فتنه‌یِ دورانِ منی!
من به تصدیقِ نظر، محوِ تماشایِ توام...


✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#دلبری
#دلبرونه
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/08/05 14:12

تو به تحریکِ فلک، فتنه‌یِ دورانِ منی!
من به تصدیقِ نظر، محوِ تماشایِ توام...


✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#دلبری
#دلبرونه
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/08/05 14:12

تو زبان ترکی
وقتی عاشق یکی میشن به طرف مقابلشون میگن
سن ناواخدان منیم نفسیم اولدون؟
یعنی تو از کی نفس من شدی؟!

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#دلبری
#حرف_دلم

1401/08/06 12:24

کردها نمیگن دوستت دارم؛ میگن: "خوشم ئه ویی"
ترک ها نمیگن دوستت دارم؛ میگن: "جانیم جانوا قوربان"
گیلانیا نمیگن دوستت دارم؛ میگن: "تی بلا میسر"
کرمانی ها نمیگن دوستت دارم؛ میگن: "دردات بشم الهی"
بختیاریا نمیگن دوستت دارم؛ میگن: "مه تور مائم"
لرها نمیگن دوستت دارم؛ میگن: cدردت بزنه چانه تشیم"
اصفهانیا نمیگن دوستت دارم؛ میگن: "خویومت"
منم به همه ی زبونا و لهجه ها میگم که دوستت دارم!

#با_دلبر
#حرف_دلم

1401/08/14 13:32

بچه ها گروه خصوصی زدم خواستین بیاین دایرکت تا عضوتون کنم ک راحت تر باهم حرف بزنیم

1401/08/16 20:44

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #677 اون حتما تو بارداریش چیزی مد نظر داشته. حاج یونس سری تکون داد وگفت: اینو...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#678

آیسلم همیشه دوست داشتم ازم بچه داشته باشی که پات بند شه بهم!
که مطمئن باشم ولم نمیکنی بری!
ولی این غرور خرکی نمیذاشت به زبون بیارم!
حالا که غرورمو گذاشتم کنار تو رفتی تو خواب زمستونی!!!
از جام پاشدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم.
بهار تو راه بود و دوروز دیگه سال تحویل میشد!
برگشتم دستی به سرش کشیدم وگفتم:
بهار داره میادا!
نمیخوای چشماتو باز کنی ببینی درختا شکوفه دادن؟
یادته رفتی بودی سر درخت توت وخوابت برده بود؟
خدا میدونه اونروز چقدر حرص خوردم و ترسیدم رفته باشی!!!
تو چشماتو باز کن قول میدم خودم دونه به دونه توت های اون درختو برات
بچینم.
الغرتر شده بود و صورتش رنگ پریده بود.
اینقدر به چهره ی معصوم تو خوابش زل زدم که تهشم دووم نیاوردم!
دستامو گذاشتم دوطرف کمرش و خم شدم رو صورتش.
لبامو آروم گذاشتم رو پیشونیش وگرم بوسیدمش!.
میخواستم برم عقب که حس کردم دستش تکون خورد.

?͜͡❥

1401/08/17 16:27

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #678 آیسلم همیشه دوست داشتم ازم بچه داشته باشی که پات بند شه بهم! که مطمئن با...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#679

نگاهی به دستاش کردم
همونطور بی جون افتاده بود .دست خودم که کنار کمرش بود باعث شده تخت
تکون بخوره حتما.
خم شدم رو تخت و گوششو بوسیدم و تو گوشش زمزمه کردم:
منو بچه هابهت نیازداریم...
بیدارشو...
کامل عقب نرفته بودم که پلکاش تکون خورد!
قسم میخورم تکون خورد.
اینبار دیگه توهم نزدم دیدم تکون خورد!
دستپاچه از اتاق زدم بیرون و به دکتر گفتم و باهم برگشتیم تواتاق.
دکتر عالئمشو چک کرد وگفت:
چه اتفاقی افتاد که تکون خورد؟
دستی زیر لبم کشیدم وگفتم:
نمیدونم داشتم باهاش حرف میزدم کنار گوشش صحبت کردم حس کردم دستش
و پلکاش تکون خورد.
دکتر چشمای آیسل رو دونه دونه باز کرد و چراغ قوه رو انداخت تو چشماش.

?͜͡❥

1401/08/17 16:27

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#680

دستی به مچ دستش گرفت وگفت:
تغییری نکرده.مطمئنید تکون خورد؟
نا امید چشم دوختم به صورت آیسل و گفتم:
اوهوم.خودم دیدم.
دکتر سری تکون دادوگفت:
باید منتظر باشیم حتما اشتباه متوجه شدید چون عالئمش تغییری نکرده.
کم مونده بود عین بچه ها بشینم کف اتاق و زار بزنم!
مگه میشه اینقدر بی تفاوت باشی آیسل ؟
توکه اینجوری نبودی لعنتی.
دکتر برگشت از اتاق بره بیرون که خم شدم و تو گوشش زمزمه کردم:
دوست دارم لعنتی.برگرد برررررررگرد
هنوز عقب نرفته بودم که صدای دستگاها عوض شد و نفس های آیسل تند تر.
دکتر سریع برگشت باالا سرش و متعجب نگاش کرد بعد بیرون رفت و داد زد
که پرستارا یسری دستگاه براش بیارن!


?͜͡❥

1401/08/17 16:27

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#681

برگشت تو اتاق و دستاشو گذاشت رو سینه ی آیسل وبه شمارش شروع کرد
فشار دادن و ضربه زدن که جسم ظریف و دخترونه اش رو تخت باالا وپایین
میرفت.
مسخ شده زل زده بودم بهش!
تا مرز مرگ رفتم.
خدایا ازم نگیرش غلط کردم.
دکتر مدام فریاد میکشید سرم که از اتاق برم بیرون!
ولی کر شده بودم!
زل زده بودم به خط صاف روی دستگاه و چهره ی بی جون آیسل که یه مشت
پرستار و دکتر ریختن تو اتاق.
دوتاشون بزور منو از اتاق کشیدن بیرون و درو بستن.
از پنجره چشم دوخته بودم به جسم بی جونش که باهربار شوک دادن چجوری
باالا میپرید که پرده رو کشیدن.
نفسم باالت نمیومد
دستمو گرفتم به یقه ی لباسم وکشیدم شل بشه که دکمه ی باالییش کنده شد وافتاد
کف سالن.
دست لرزونمو گرفتم به دیوار
خدایا طاقتشو ندارم
اینجوری امتحانم نکن کمرمو نشکن
دهنمو به زور باز کردم و نفسای عمیق میکشیدم
سالن دور سرم میچرخید... .

?͜͡❥

1401/08/17 16:28

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#682

دستمو گذاشتم رو چشمام و تنمو چسبوندم به دیوار سرد که صدای دستگاه قطع
شد!
نفس منم با صدای دستگاه قطع شد و اشکم چکید رو گونم...
تو باغ بزرگی میچرخیدم و قدم میزدم
تنها میترسیدم و داشتم دنبال کسی میگشتم
مادرمو از دور دیدم که با لبخندبهم خیره شده بود.
با خوشی راه افتادم سمتش که صدای گریه ی بچه ای پشت سرم باعث شد سر
جام بایستم!
برگشتم عقب!
کسی نبود.
دوباره برگشتم سمت مادرم ولی هرچی نزدیک تر میرفتم باغ تاریک تر میشد
و مادرم دور تر!
انگار نمیرسیدم بهش!
دوباره صدای گریه ی بچه باعث شد بایستم
خیلی ترسیده بودم!
هم از تاریکی روبه روم هم از صدای گریه ی دوتا بچه!....

?͜͡❥

1401/08/17 16:28

گروه خصوصی زدم ک راحت تر صحبت کنیم باهم کسی مایل بود بگه عضوش کنم خوشگلا

1401/08/20 15:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

انصافه خداییش؟؟؟؟حلال نمیکنم بچه ها

1401/08/21 12:12

اگر نبودم به لطف بچه های بامعرفتی ک الکی گزارش میزنن خدافظ حلال کنید

1401/08/21 12:19

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #682 دستمو گذاشتم رو چشمام و تنمو چسبوندم به دیوار سرد که صدای دستگاه قطع شد!...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#683

با ترس دویدم سمت مادرم که همه چیز تاریک شد و دستی و از پشت دور
مچم حلقه شدو صدایی تو سرم پیچید:
دوست دارم لعنتی.برگردبررررگرد
از دنیای تاریک پرت شدم بیرون و نفسم قطع شد!!!
یادم افتاد که صدای گریه ی بچه هام بود!
سعی میکردم نفس بکشم!
داشتم جون میدادم ولی واسه بچه هام باید بمونم
اما فایده نداشت
دیگه حس میکردم بین زمین و آسمون معلقم که درد عمیقی تو سرم پیچید و
بعدش حاله ای از صداهای عجیب و غریب کسایی که بالا سرم حرف میزدن و
مدام به سینم میکوبیدن تو سرم پیچیدو آروم پلکامو تکون دادم
اما انگار مژه هام قفل شده بود و چسبیده بود بهم.
بیشتر تالش کردم و درنهایت انگشتامو تکون دادم که صداها خاموش شد و
صدایی از اطراف نیومد.
حس المسه ای بدنم زیر 10 درصد بود.
فقط ضربه های محکم و دردای عمیقو حس میکردم!
کالفه از اینکه نتونستم چشمامو باز کنم نفس هام آروم شد و خوابم برد

?͜͡❥

1401/08/23 13:54

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#684


رو دهنم چیزیو حس میکردم که کمک میکرد نفس بکشم و نمیخواستم ازم
جداش کنن.
کل بدنم خشک شده بود انگار...
از درد بدنم اخمی کردم و دوباره سعی کردم و به سختی صدای ناله مانندی از
دهنم بیرون اومد.
دور و اطرافمو حس میکردم و صدای قدم های دور و اطراف رو حس
میکردم ولی نمیتونستم درک کنم چیشده و چی به سرم اومده.
به مغزم فشار اوردم
برای خرید رفته بودم
ماشین از دور اومد و
دستمو گذاشتم رو شکمم که برای بچه هام اتفاقی نیفته.
بچه هام...
بچه هامممم...
پلکامو باز کردم ولی هیچی نمیدیدم انگار رو چشمامو بسته بودن
هیچی نبود جز تاریکی
نگرانی تو گوشت و خونم جریان پیدا کرد و نالیدم:
بچه هام...
صدای مرد غریبه ای پیچید تو گوشم:
سلام خانم...

?͜͡❥

1401/08/23 13:54

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#685

گوش تیز کردم حس میکردم بامن بود ولی مطمئن نبودم.
صدا نزدیک تر شد و مرده پرسید:
خانم صدامو میشنوید؟؟؟؟
زبونمو به لبای خشکم کشیدم و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
ب...بله.
صدانزدیک تر شدوگفت:
یادتون میاد چه اتفاقی براتون افتاده؟
لبمو گزیدم وگفتم:
تصادف کردم...
مرده دستی به مچ دستم گرفت وگفت:
خوبه.اسمت چیه؟؟
زمزمه کردم:
نمیدونم .
+خوبه.منم دکترم اینجا بیمارستانه.حاال چشماتو باز کن.
پلکامو باز کردم ولی همه جا تاریک بود.

?͜͡❥

1401/08/23 13:55


#داستان_کوتاه

موضوع :لیوان مشکلات
: استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

#حرف_دلم

1401/08/23 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#686

+این چندتاست؟
آروم گفتم:
نمیبینم
+یعنی چی؟پلک بزن چندبار؟
اروم اروم چندبار پلک زدم.فایده نداشت تاریک بود!
+حاالا چی؟
سری اروم تکون دادم وگفتم:
همه جا تاریکه چیزی نمیبینم
دکتر دستشو رو پیشونیم گذاشت و با انگشتش پلکمو بیشتر باز کرد.
+االن چی؟نورو حس نمیکنی؟
سعی میکردم وحشتمو کنترل کنم ولی واقعا ترسیده بودم!!!
ازاینکه نمیدیدم ترسیده بودم!!!
رو تختو چنگ زدم و باصدای کنترل شده ای گفتم:
نمیبینم

?͜͡❥

1401/09/03 10:49

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#687


دکتر پلک اون یکی چشمم روهم کشید وبه احتمال زیاد نور انداخت ولی
نمیدیدم.
اشکم داشت درمیومد!
فقط همینو کم داشتم!
دکتر پلکامو بست وگفت:
چشماتو باز نکن دیگه
یدفعه از جا پریده گفتم:
بچه هام؟؟
دکتری که فقط صداشو میشنیدم گفت:
تورو وقتی اوردن تنها بودی بچه ای باهات نبود؟!
نفسم گرفت!!
یعنی چی؟؟؟؟
نگران گفتم:
ولی من باردار بودم
اصال من چندوقته اینجام؟؟؟؟
صدا از جهت دیگه ای اومد که گفت:
آها.منظورت اوناس؟نگران نباش هردو سالمن..


?͜͡❥

1401/09/03 10:50