پاسخ به
?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #677 اون حتما تو بارداریش چیزی مد نظر داشته. حاج یونس سری تکون داد وگفت: اینو...
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
✨
#678
آیسلم همیشه دوست داشتم ازم بچه داشته باشی که پات بند شه بهم!
که مطمئن باشم ولم نمیکنی بری!
ولی این غرور خرکی نمیذاشت به زبون بیارم!
حالا که غرورمو گذاشتم کنار تو رفتی تو خواب زمستونی!!!
از جام پاشدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم.
بهار تو راه بود و دوروز دیگه سال تحویل میشد!
برگشتم دستی به سرش کشیدم وگفتم:
بهار داره میادا!
نمیخوای چشماتو باز کنی ببینی درختا شکوفه دادن؟
یادته رفتی بودی سر درخت توت وخوابت برده بود؟
خدا میدونه اونروز چقدر حرص خوردم و ترسیدم رفته باشی!!!
تو چشماتو باز کن قول میدم خودم دونه به دونه توت های اون درختو برات
بچینم.
الغرتر شده بود و صورتش رنگ پریده بود.
اینقدر به چهره ی معصوم تو خوابش زل زدم که تهشم دووم نیاوردم!
دستامو گذاشتم دوطرف کمرش و خم شدم رو صورتش.
لبامو آروم گذاشتم رو پیشونیش وگرم بوسیدمش!.
میخواستم برم عقب که حس کردم دستش تکون خورد.
?͜͡❥
1401/08/17 16:27