The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

میده .چطور میخوایی ناموس مردمو عروس یکی دیگه کنی.
«پدر»کدام ناموس .اگر خیلی سرشان از ناموس باز میشود.الان باید صنم سر خونه زندگیش می‌بود.نه اینجا...معلوم نیست پسره کجا هست ....از اولشم کارم اشتباه بود.که به سرباز جماعت زن دادم.
«مادر»حالا تو هرس نخور .میاد پسره.دست زنشو میگیره و می‌بره.سرخونه زندگیش.

.
نه جرعت دارم جواب پدر را بدهم نه جرعت دارم برخیزمو به سوی اتاق بروم .بعد در را محکم بکوبم تا که بفهمند من راضی به حرف های پدر نیستم.
فقط نشسته ام و مانند بزدل ها به دهان پدر نگاه میکنم که چه آسان دارد با سرنوشتم بازی کلمات میکند.....


پارت13?

غمگین تریــن دَرد.
.................
مادر سالار با ناراحتی به سمت خانه می آید.
من تا ته همه چیز را می‌خوانم.
جواب سلامم را با دلخوری میدهد.

(خب گناه من چیست..؟)
از همان خارج از خانه مادر را صدا میکند.
مادر هم با دست های پر خمیرش از خانه خارج میشود.
«مادر س»دست شما درد نکنه زهره خانم این حرفای مشهدی ..یعنی چی؟؟؟اینه رسم وصلت کردن.
مادر درمانده میگوید.
«مادر»چیز خاصی نیست .نگران نباشین.پدرِدلش شور زندگی دخترشو میزنه وگرنه حرفاش الکیه!

«مادرس»چه الکی زن حسابی ..برداشته به سهراب میگه اگه برادرت تا چند ماه دیگه نیاد.دخترمو عروس میکنم...بگو زهره خانم اگه خرج عروسم روتون سنگینی می‌کنه من ببرمش تا سالارم بیاد...
حرفش هم خوشحالم میکند هم .....
مادر به پشت دست میکوبدو لب به دندان میگیرد.
«مادر»کدوم اولاد خونه پدرش اضافه و سنگینی کرده که صنم دومیش باشه.مشهدی هم اگه حرفی میگه ..نگران حرف هایی که تو دهن مردم ده می‌چرخه ...
«مادرس»خلاصه من همین الان میگم برداشت حرف زور نکنین...ولی صنم باید بشینه به پای پسرم برمیگرده..شده صد سال باید بشینه.

پدر پالان الاغ را بر میدارد.
و با صدای عصبانی میگوید.
«پدر»صنم صبر کنه من صبر نمیکنم.دخترم هنوز خونه پدرشه.ندادم برینش که داری تصمیم میگیری واسش.اونم پیش پیش....هنوز میگم بدون رو دربایسی اگه سالار تا چندماه دیگه اومد اومد نیومد صنم عروس میشه.
مادر سالار آماده به جنگ به سمت پدر میرود.
«مادرس»مشهدی حرف زور نگوو...صنم خونه ی شما امانته .دخترت عقد پسر منه .میاد سالار میاد.دست زنشو میگیره و میبره‌.
«پدر»چه زنی.چه کشکی ؟یه صیغه بوده و تموم .منکه حرفی ندارم بیاد نامزدشو ببره .ولی فقط چند ماه فرصت داره .
............

دختر که باشی همین است..باید گوشه ای بایستی نظاره گر باشی.ببینی بقیه چه آشی برایت میپزند..دختر که باشی آش را که به خوردت دادند .بعد لباسی که خودشان بریدن دوختند را هم تنت

1400/06/17 07:53

میکنند.و تو حتی جرعت نداری گلایه از شوری آش و تنگی خفقان آور لباس کنی .
اشک هایم را میگیرم و به پشت خانه میروم.
_بیا سالار تروخدا زودتر بیا...
نیامدنت تاوان دارد که باید هردویمان پس دهیم..
این دوسال را با هر جان کندنی بود گذراندم.اما این چند ماهی که پدر میگوید را چگونه ؟؟؟؟؟

یادم رفته است بودنت را آنقدر که نبودی.....
یادم نیست چه شکلی بودی ...دوسال زمان کمی نیست....؟؟
.......
......................
........................................
اسمم مانند نقل و نبات در دهان مردم ده پیچیده .
که دختر مشهدی رضا زیر سرش بلند شده و ناز به نامزدش میکند.
خبر ندارند که این دختر مشهدی دارد میسوزد .از غم دوری نامزدش...و میترسد که قرار است گیر چه آدمی بیوفتد.
پدر هنوز هم سر حرفش هست.
هر روز یکی از اهالی می آیند تا پا در میانی کنند.اما مرغ پدر یک پا دارد.
و دارد مهلت سالار تمام میشود.

انگار دارند چوب خط زمان اعدام مرا میزنند.......
پس سالار تو کجاییی؟؟
....

پارت14?

غمگین تریــن دَرد.


شب که میشود .همه میخوابن و من بی خوابی مانند کَک به جانم می افتد..
فانوس را در دست میگیرم و پتویی به دور شانه هایم می اندازم و داخل ایوان می‌نشینم..
تا چشم کار میکند ..تاریکی و تاریکی....من و این فانوس کم نور وصله ناجور این ظلمت شده آیم.
صدای جان گرفتن و ضرب گرفتن باران عجیب برایم غمگین است..
بهار آمد و یار بی وفای من نیامد.
کاش زودتر بیاید..تا تمام این حرف ها بخوابد.
نکند همان جایی که خدمت میکرد.یک دختر چشم زمردی دیگر پیدا کرده البته از نوع شهری و ترگل ورگلش.
کام تلخ شده ام به خس خس می افتد و سرفه میکنم.
ماه پری هم می آید.
«پری»فکر میکردم فقط من شبا بیخواب میشم.
_بی خوابی که چیزی نیست.پری دارم بی جان میشم.
«پری»خیلی دوسش داری.؟
_بیشتر از خیلی...
«پری»پس مثل من عاشق شدی.

میان آن همه غم خنده ام میگیرد.
_تو هنوز تو فکر اون عکسی.؟
سرتکان میدهد.
«پری»اصلا دارم به عقل خودم شک میکنم.آخه یه عکس چی داره که من اینجوری شیداش شدم...اصلا ...اصلا..دارم دیونه میشم.

_پری اگه پیداش کردی و زن داشت چی ؟؟

«پری»یا خودمو میکشم.یا زنو بچشو.
_تا این حد؟؟؟
«پری»شاید بیشتر......

از حرف و صراحت حرفش لرز میکنم.
او کم کم دارد دیوانه میشود..و باید لقب مجنون را به او داد..
..........
.....................
بازهم مانند این چند هفته روی ایوان منتظرم..تا سالار م بیاید.

یک پا یعقوب چشم به راه یوسف شده ام.
تصمیم دارم این قفل شرم زده شده بر زبانم را باز کنمو با پدر حرف بزنم.
مگر میخواهم در مورد مرد غریبه با او صحبت کنم؟؟
در مورد نامزد م میخواهم حرف بزنم.خلاف که نمیشود!!

بلند

1400/06/17 07:54

میشوم تا به سمت جنگل بروم
پدر الان همراه گوسفند ها همان جا است.
مادر از لانه مرغ ها خارج میشود.
«مادر»کجا میری صنم.
_میرم پیش بابا.میخوام باهاش حرف بزنم.
سرتکان میدهد.
منهم به راهم ادامه میدهم.
همه ی اهالی دسته دسته ایستاده اندو باهم پچ پچ میکنند.
کنجکاو میشوم که موضوع از چه قرار است.تا اینکه چشمم به ماشینی می افتد.تعجب میکنم.
اهالی ده بالاتر از خر چیزی ندارند که سوار شوند.اوج پولداریشان قاطر یا اسب است.
یعنی این ماشین از کی میتواند باشد.؟؟

راهم که از اهالی سوا میشود.دیگر ماشین هم در چشمم نیست.
انشالله...منو سالار هم که شهر نشین شدیم ماشین می‌خریم و پزش را به مردم ده میدهیم..اما خب.........

پدر را جای همیشگی اش میبینم.از همان فاصله سلام میکنم...جوابم را میدهد.
«پدر»اینجا چیکار داری صنم؟؟
_اومدم....راستش....اومدم باهاتون حرف بزنم..
«پدر»چه حرفی که تو خونه نمیتونی بگی...
_خواستم تنها باشیم.
«پدر»بگو می‌شنوم.
کنارش می‌نشینم.
سعی میکنم خجالت و رودربایستی را کنار بگذارم.
_بابا بخدا ....خیر سرو چشم سفیدو..بی حیا نیستم...اما منم آدمم حق دارم واسه زندگیم نظر بدمو تصمیم بگیرم.
اخم هایش کمی درهم گره میخورد.

_من میخوام به پای سالار بشینم حتی شده تا آخر عمر ...من نمیخوام زن زندگی یکی دیگه بشم...
«پدر»الان صنم بزرگی میکنمو تو دهنت نمی زنم ..ولی من صلاح تورو میخوام .مردی که می‌فهمه یه ایل و یه نامزد منتظرو چشم به راهشه .خودشو گم و گور کرده.مرد زندگی نیست.

پارت15?

غمگین تریــن دَرد.


«پدر»الان خدا شانسی بهت داده که هیچ کدوم از دخترای ده حتی به خواب شبشونم نمیبینن.

گیج نگاهش میکنم. چه شانسی؟؟؟

«پدر»خاستگار داری اونم چه خواستگاری فقط بخاطر تو از شهر میکوبه میاد اینجا تا ببینه جواب من چیه

_بابا از چه خواستگاری حرف میزنی.
«پدر»شهر نشینه...خونه .ماشین.یه پا اربابیه واسه خودش.مال و داراییش کل ده و میخره.
_خب چرا ماه پری و بهش نمی‌دین.
«پدر»ماه پری رو نمیخواد.فقط تورو می‌خواد.....
_خبر داره من نامزد دارم.
«پدر»گفتم بهش .همچیو می‌دونه .اصلا اون خودش گفت تا چند ماه صبر می‌کنه .اگه سالار نیومد....خودش پا پیش میزاره...

خونم به جوش آمد.
_بابا من ناموس یکی دیگم..اون مرتیکه ی بی سروپا می‌فهمه ناموس یعنی چی.؟..چون پول داره می‌تونه ناموس یکی دیگرو بخره...چه آدمیه که چشمش دنبال زن مردم.....

«مرد»چشم دنبال ناموس مردم ندارم.گفتم صبر میکنم....اگه نامزدت یومد..من میام جلو.....

بلند میشوم.خشمگینو بدگمان نگاهش میکنم.
_نداری؟؟؟پس هر روز اینجا چیکار داری؟اگه چشم نداری

1400/06/17 07:54

بروووو......من نامزد دارم.نامزدمم خیلی دوست دارم.

با درد پیچیدن گوشت پهلویم زبان به دهان میگیرم.
پدر عصبی جلویم می ایستد.
«پدر»همایون خان..شما اینجا چیکار میکنین.
پا به فرار میگذارم.و به صدا کردن های پدر توجه نمیکنم.
گریه میکنمو پا تند میکنم.
من نمیخواهم از سالار جدا شوم.
من آن عتیقه ی پر دک و پز را نمیخواهم.
به خانه میرومو.مانند کودک به مادرم پناه میبرم.
_مامان تو می‌دونستی و چیزی نمیگفتی.
«مادر»چیو میدونستم.
_همین همایون خان.همین خرخان ...این مرتیکه ی شق و ورق کرده رو...همینی که دندون تیز کرده به من ناموس یکی دیگه.
«مادر»چی میگی صنم.؟؟؟معلوم هست؟؟همایون کیه؟؟؟
صدای گریه ام ماه پری را هم به ایوان می‌کشاند.
_چه می‌دونم.خر کیه!!!اصلا منو کجا دیده....چجوری با بابا دست به یکی کردن واسه بدبخت کردن من....من نمیخوامش...من سالارو دوست دارم...بخدا مامان من فقط سالارو دوست دارم....چرا کسی حرفمو نمی‌فهمه.

کسی چیزی نگفت ...فقط صدای گریه ام به گوش میخورد..
خدایا یه کاری کن.تا زودتر سالار برگرده...خدایا سالار پس کجا شد...خدایا نجاتم بده...


شب را با درد لگد هایی که پدر نثارم کرده بود.به صبح می‌رسانم. صبحم در خانه ی تنور حبس میشوم...چون گفته بودم میخواهم به خانه ی مادر سالار بروم..و آنجا وبا آن ها زندگی کنم تا سالار برگردد....دستم از همه جا کوتاه بود....نمی‌توانستم کاری کنم....
.........
.......................

سالار نیامدو. نامرد ها عقدمان را باطل کردند.سالار نیامدو مارا از هم جدا کردند.....
دو خانواده بهم پریدندو مرده زنده برای هم نگذاشتند.من زندانی نتوانستم کاری کنم.
صدایم به جای نرسید موقعی که مرا نفرین میکردند...نتوانستم بگویم بخدا من بی تقصیری.....صدایم را نشنیدندو بی گناه مرا گناه کار کردند.....
زور نداشتم یک در چوبی را بشکنم و بروم بگویم بخدا راضی نیستم مرا از سالارم جدا نکنید....
کسی صدایم را نشنیدو مرا تمام کردند...صنم را بی سالار کردند.....
..وقتی کارشان را کردند وقتی مانند بختک روی زندگیم پهن شدند..وقتی همچی تمام شد آنوقت از بند اسارت رهایم کردند...بدن نیمه جان یخ کرده ام را داخل اتاق بردند...صدای مادر می آمد که می‌گفت این میمیرد.و پدر می‌گفت نه کاریش نمیشود...بعد ها که سر زندگی اش رفت میفهمد چه خوبی به حقش کردیم.......میفهمد که از فرش به عرشش دادیم..‌‌

خدایا من این عرش را نمیخواهم....خلاصم کن....

1400/06/17 07:54

پارت 16?


غمگین تریــن دَرد.

....
مادر چه میخواهد از من بی جان..
مگر سالار قرار است بیاید که من خود را آراسته کنم.؟؟؟
«مادر»پاشو صنم جان.برو دخترم حموم.اینا خانواده‌ی ثروت مندین .خوبیت نداره تورو اینجوری کثیف و شلخته ببینن .پاشو...

بُغ کرده میگویم.
_نمی خوام ..اصلا من همینم.....اصلا دوست دارم بوی پهن بدم....دوست دارم بوی دود بدم....من همینم....

پدر از کجا با آن ریسمان پشمی اش پیدا میشود.
«پدر»پاشو ....نزار این چند شبی که مهمون خونمی اینجوری باهات تا کنم.پاشو.....
ریسمان را دور دستش میپیچد.
فکر نکنم خیلی درد کند.فوقش دو ساعتی درد میکشم......

داخل حمام گریه میکنم و ظرف ظرف آب بر سر خود میریزم..
نوحه میکنمو.موهایم را چنگ میزنم....
همان لباس هایی را می‌پوشم که برای مراسم خواستگاری سالار پوشیدم.
مَن نمیخواهم شبیه آن روزم شوم.
من نمیخواهم.
همان جایی می نشینم که در مراسم سالارم نشسته بودم.
ماه پری هم کنارم.
«ماه پری»راستش کنجکاوم ببینم آدمای پولدار چه شکلی اند.

پوزخندی میزنم.
بقیه پولدار ها را نمی دانم اما این یکی که من دیدم شبیه شیطان صفت هاست.
با آن سبیل های زشتش‌
با آن موهای بالا زده ی زشتش‌ با آن هیکل ......

من سالارم را میخواهم در این دنیا فقط سالار مردانه است فقط او خوش قدو بالاست.

صدا ها میپیچدو من دوست دارم گوش هایم را بگیرم .تا صدایی نشنوم .
«ماه پری»وای صنم گوش کن حتی لحجه ندارن.

برو بابایی میگویم.
«پری»من برم از درز در نگاه کنم ..ببینمشون.
او بلند میشود و سعی میکند از آن درز باریک نگاهی داخل آن خانه بیندازد.
«پری»اوووف کسی معلوم نمیشه که.....همه پشتشون به درِ

سر بر زانو میگذارم..کاش می‌دانستم سالار کجاست....تا همانجا بروم.کاش اصلا نمیگذاشتم برود.
خدایااااااا کاش الان بیاید........

صدای نکره ی خود عوضیش است که از پدر میخواهد تا با من تنها صحبت کند.

نمیخواهم.....
حداقل همین یه بار را پدر با دل من راه بیاو نگذار......
اما در باز میشود
ماه پری شوک زده به عقب پرت میشود.
سرم را بالا میگیرم.
پدر رو به پری میگوید.
«پدر»ماه پری جان صنم و آقا همایون تنها بزار..
ماه پری محو حیران همایون است و کاری نمیکند.
پدر مثلاً خجالت زده شانه ی ماه پری را می‌گیرد و او را از اتاق خارج می‌کند و.من معنی آن نگاه آخر پری را نفهمیدم.....
در بسته میشود...و من تنها میمانم با این دزد ناموس.....
تنفر است که ریشه میزند در رگ و پی قلبم...
پارت17?

غمگین تریــن دَرد.


سر روی زانو میگذارم.چشمانم را می‌بندم.تا نبینمش.
«همایون»اونقدراهم که فکر میکنی حال بهم زن نیستم.باور کن خاطر خواهم

1400/06/17 22:51

نمی‌گوید فقط ورد زبانش شده زنش شو...
گریه ام میگیرد.
_خب چیکار کنم هااا؟مگه دست منه؟؟میبینی که برام بریدنو دوختن ...تو بگو من چه خاکی به سرم بریزم...چاره ندارم ماه پری...
گریه میکند.
«پری»توروخدا نه صنم ...زنش نشو ..بیا فرار کن بخدا کمکت میکنم.فقط زنش نشو
_د لاکردار واسه چی؟؟بگو بهم ..نکنه تو خاطرشو میخوایی؟؟
چشم گشاد میکند.
«پری»نه....نه.....فقط.فقط دلم واسه س...سالار میسوزه.اگه بیاد و بفهمه تو چیکار کردی .جوون مردم دق می‌کنه
سرم را چند بار به دیوار پشت سرم میکوبم.
_پری درمون نمیشی نمک نپاش .پاشو برو بیرون میخوام لباس بپوشم پاشو....

پارت 18?


غمگین تریــن دَرد.

مانند دیوانه ها به آن کت دامن سفید مثلاً لباس عروس چنگ میزند.
«پری»صنم ...نه....نپوش توروخدا نپوش...
منهم دیوانه میشوم.
فریاد میزنم.
_پاشو گمشو بیرون اصلا بتوچه ....برو بیرون ...الان اون *** میاد .من دیگه توان درد کشیدن و شلاق خوردن ندارم.
میرم بخدا اگه دیگه برگردم....بخدا رفتم دیگه نه پدری دارم نه مادر...
تا به کی زجر بکشم....ولم کن بابا چسبیدی نه نه ...آخه بگو دردت چیه ... بگو تا من خاک برسر یه کاری کنم.

......
دلم برایش کباب میشود.بیچاره جِزِ مرا میزند.!!!!!!
من دیگر دل و دماغ ندارم ...چه بی رحم اورا از خود راندم.
وقتی با شانه های افتاده و چشم های پف کرده ی اشکی اش از اتاق خارج شد .پشیمان شدم از رفتارم.
با گریه لباس هارا می‌پوشم.
هنوز هم رد شلاق ها روی سرو بدنم هست.
نخواستم که برایم حنابندان بگیرم.نخواستم مرا حمام عروس ببرند ....با کدام دل خوش این کار ها را بکنم.
دل خون که بزن و بکوب ندارد.
برای نهار ظهر مردم ده را خبر کردند ولی کسی نیامد.
همین چندخاله و عمو آمدند.
صدای سازو دهل گوشت جان آب میکند از من دلخون .
کاش یکی را میاوردند که نوحه میخواند .منهم رخت عزا بر تن میکردم.امروز روز مرگ من است نه عروسی....
مادر سالار وعده ی هفت شب عروسی را میداد.کجایی که عروس پسرت. را دیگری تنها با یک نهار میبرد.
سالار کجایی که چشم زمردی ات را دارند میبرند.
دلم را جا میگذارم.آمدی .بردار.........
میخواهم بی دل بروم......
....
نهار را که دادند .خواهر های همایون با آن موهای پیچوتاب خورده ی تپه کرده روی سرشان مانند دو ماده ببر زیر شانه هایم را می‌گیرند.و مرا از بین اندک جمعیت به سمت ماشین میرود.
کسی نیست از این عروس بیچاره خداحافظی کند؟؟؟؟
چرا همه سوکوت کردند.بخدا که نگاه کردن ندارد.این دلخون فلک زده...
مادر صندوقچه ی بزرگی همراه چند نفر به سمت ماشین میآورد.
چند قالیچه هم زیر شانه های جوان ترها است.
همایون آن هارا رد

1400/06/17 22:52

میکند...میگوید.خانه ی صنم تکمیل تکمیل است نیاز به هیچ چیز نیست.
مادر ابرو در هم می‌کشاند.
«مادر»وا همایون خان....دختر بی جهاز که نمیشه.
همایون هم مثلاً لبخند محجوبی میزند.باز هم نه به کار مادر میآورد.
طوبی خواهر همایون به آن یکی که نامش طیبه است میگوید
«طوبی»واییی طیب چقد اینا چه باحال جهاز میدن....
بعد هم باهم ریز ریز می‌خندند.
من بیچاره هم خون خونم را میخورد.
مرا به سمت ماشین هل میدهند.
«طوبی»طیب جان در ماشین و باز کن .زن داداش تا حالا ماشین از نزدیک ندیدن .یاد نداره چجوری درش باز میشه.

باز باهم می‌خندند.
من باز چیزی نمی‌گویم.
«طیب»کاش به جای ماشین ..خَــــر گُل می‌زدیم.مگه نه زن دادااااش

خدایا عاقبتم را با این عجوزه ها به خیر کن...هنوز نرفته اینگونه میگویند .وای به حال زیر یک سقف زندگی کردن....
طیب مینشیند.و من هم بی خدا حافظی از اهل خانه داخل ماشین می‌نشینم.
نمیدانم ماه پری کجا بود؟؟
کاش دم آخری از او عذر میخواستم.
مادر سراسیمه خود را به من میرساند.
سرش را داخل ماشین میکند.
«مادر»بی خداحافظی؟؟؟؟؟
اشکم می‌چکد.
«مادر»انشالله سفید بخت بشی.نری حاجی حاجی مکه....یادی از ما بکنی....
بازهم اشکم می‌چکد.

سرتکان میدهم و هیچ نمی‌گویم.
پدر هم می آید.روی از او بر میگردانم.
اوهم درد خندی میکند و هیچ نمی‌گوید.

طوبی جلو مینشیند.
پارت19?

غمگین تریــن دَرد.


همایون با آن کت شلوار دامادی اش چه فخری میفروشد.
پشت فرمان مینشیند و با چند بوق به حرکت میکند.
همه از خانه هایشان سرک می‌کشند.
و من سر به زیر میگیرم.
ماه پری را کنار راه با چشمان اشکی میبینم.
نگاهش مانند شمشیر در چشم هایم فرو میرود.
........
........................
راه طولانی بلاخره تمام میشود.

بدون کوچیک ترین نگاه به اطرافم با راهنمایی دست همایون داخل اتاقی میشوم.
پذیرفته ام این سلاخی را.....
پذیرفته ام این بی رحمی را.....
«همایون»اینجا رو واسه خودمون.آماده کرده بودم.ولی ....فعلا این اتاق در اختیار تو....نمی خوام چیزیو بهت تحمیل کنم.

چیزی نمی‌گویم و از اتاق خارج میشود.
احساس سر بار بودن...
احساس بیگانه بودن.
احساس خفت...
خدایا دستی به سویم بگیر.
من برای این جور زندگی ها ساخته نشدم.من همان زندگی ساده روستایی را میخواهم.
من بودن با این خانواده را نمی خواهم.خدایا من سالار را میخواهم.
من اینجا را دوست ندارم.
غریب وار روی زمین چمباته میزنم.
صنم غریب شد.
خستگی راه خواب. را به چشمانم میدهد.
سر روی زمین میگذارم.زبری فرش دست بافت پوستم را می آزارد.
اما مگر مهم است...؟؟
‌‌............................

«همایون»این چند مدت که

1400/06/17 22:52

بهت سخت نگذشت؟
نگاهش میکنم.آنقدر که این روز ها حرف نزدم.حرف زدن را هم فراموش کرده ام.
«همایون»جواب نمیدی ؟
سر بالا می گیرم.چقدر از سبیل هایش متنفرم....به چشم های قهوه ای اش نگاه میکنم...
_از اون چیزی هم که فکر میکنی سخت تر بود.
«همایون»خوب میشی عزیز خوب میشی......هنوز عادت نکردی . انشالله فردا پس فردا که سرم خلوت شد .می‌برمت شهر واسه خودت خرید کنی...

اشک مینشیند در چشم هایم.
سالار هم قول داده بود.....زود بیاید که باهم به شهر برویم....
سالار نیامدی یک غریبه که محرم شد میخواهد مرا به شهر ببرد.
بازهم هیچ نمی‌گویم.
«همایون»دل بکن از این اتاق بیا تو خونه یه چرخی بزن....کم کم کار امور خونرو بگیر به دست.
ناسلامتی خانوم خونه ای

(دلش خوش است!!!!!)
وقتی هیچ واکنشی از من نمی‌بیند پوف کلافه ای سر میدهد و از اتاق خارج میشود.
نفس حبس شده ام را رها میکنم.
به ظرف غذایی که برایم آورده نگاه میکنم.مانند این چند روز این ظرف هم دست نخورده از اتاق خارج میشود.

آدمه غصه دار مگر گرسنه میشود...؟!!!!
.....
..................................

در اتاق با ضرب باز میشودو من از صدای برخوردش به دیوار از ترس میپرم.

طوبی دست به کمر روبه رویم می ایستد.
«طوبی»چیه حس ملکه بودن بهت دست داده؟؟هی ما بشور بساب خانومو بکن...
تا دیروز پی گوسفندا بودی .حالا واسه من تخت نشین شدی؟؟؟نخیـــر از این خبرا نیست.
این داداش من می نی به لالات میزاره فکر نکن خبریه......

خیره نگاهش میکنم. از حرص پوست لبم را به دندان میگیرم.

«طوبی»اونجوری نگام نکنااااا میام چشماتو از کاسه در میارم.
_اینجا واق واق نکن استخونت تو این اتاق نیست...
به سمتم حمله میکند.
«طوبی»خرررررر دهاتی تو به من چی گفتی؟؟؟؟؟

1400/06/17 22:52

قرار نیست صاف شود.....
«همایون»چرا؟؟؟؟منکه با دلت راه میام....منکه از محبت و احترام چیزی کم نزاشتم....چرا یه ذره تو دلت جا ندارم؟؟؟؟
_نمیدونی؟؟؟
«همایون»چون نزاشتم تو اون روستا خار بشی ؟؟چون از دست یه بی عرضه که معلوم نیست دوساله کجاست نجاتت دادم.؟؟؟صنم دل خوش نکن به اون مردک...اوضاع مملکت قمر در عقربه...شاید اونم عضو یه گروه علیه شاه و کشور شده...دستگیرش کردن و پخ پخ..این روزا از این کارا زیاد میکنن....وگرنه دوسال سربازیش تموم شد این نصف بیشتر سال کجاست ها؟؟؟من نجاتت دادم.....

ته دلم خالی میشود....
باز به خودم نهیب میزنم که این شیطان صفت میخواهد فکر سالار را از سرم خارج کند...
_چرا فکر میکنی خدایی..اصلا من میخواستم تا آخر عمر به پاش بشینم....بتوچه که اومدی مثلاً نجاتم دادی......من به همون زندگی راضی بودم.بخدا سگ اون زندگی شرف داره به تو خواهرات
«همایون»صنم با روان من بازی نکن تو الان زن منی....دیگه اسم و یاد اون مرتیکه رو از زبونت بنداز....

_هااااااا؟زورت میاد؟زورت میاد زنت فکرش پیش کسه دیگه باشه..؟
لاکردار سالارم مرد بود اونم مثل تو غیرت داشت...تو نامسشو از چنگش در آوردی....بعد اون وقت من اسمشو میارم تا فیها خالدونت میسوزه ؟؟؟چیه؟؟غیرتو دل تو از دِلِ
غیرت و دل اون بیچاره از کاهگل؟؟؟؟
«همایون»بچه بفهم چی میگی ؟؟؟میزنمت همینجا خون برت داره....

پوزخندی میزنم....
_واسه شما که زدن یه مظلوم کاری نداره خدا منو زده تو هم بزن...مگه مهمه؟


پارت 21?

غمگین تریــن دَرد.


«همایون»خانوم مظلوم.خودتو آماده کردی که کم کم بشی یه خانـــــوم واقعی؟؟
میلرزم از خنده و بحث عوض کردنش.
دستو پاهایم سست میشود.
ترسیده نگاهش میکنم.
«همایوت»دیگه این یه ماه باهات راه اومدم بس نیست....به نظرت؟؟من تا کی بشینمو از دور نیگات کنم؟؟؟

او می‌گوید و به سمتم می آید.
من نفس کم می آورم و به دیوار میچسبم.....
..........
وحشت زده گریه میکنمو اورا از خود دور میکنم....
_چیکار کردی عوضی؟؟؟؟چه بلایی سرم آوردی ؟؟؟
چنگ به دل پر دردم میزنم....
_خدا ازتون نگذره....الهی خیر نبینی...
به اویی که بی خیال لباس میپوشد نگاه میکنم.
«همایون»خانــوم شدنت مبارک.....میخوام ببینم میتونی هنوزم به فکر اون سالار باشی یانه؟؟؟
بعد از اتاق خارج میشود....

زار میزنم و به ملحفه ی خونی نگاه میکنم....زار میزنم و می‌سوزم از حرفش....
چرااااااا؟؟؟
خدا چرا این مرده را هی زنده میکنیو دوباره از او جان میگیری.....
بخـــــدا جان دادن سخت است.......
.............

طیب برایم آرد با روغن حیوانی تف میدهد.
«طیب»بیا بشین سرپا واینستاااااا

با حال زار

1400/06/18 21:56

روی صندلی می‌نشینم.....
هنوز هم متعجبم که طیب برای من کاری میکند؟؟؟؟
آن هم من؟؟؟؟
_تو چرااااا مثل طوبی نیستی؟؟؟مگه توهم ازم بدت نمیومد....؟
«طیب»منم از سر طوبی ....ولی دلم میسوزه برات........بیخیال اینا!!!!!درد که نداری؟؟
کمی خجالت میکشم و با وجود درد داشتنم سر به علامت منفی تکان میدهم.

ظرف کاچی را جلویم میگذارد.
«طیب»همایون سفارش تو کرد.....منم یاد نداشتم..همونی که از دستم بر میومد انجام دادم....
_ممنون......
..........
...........................
زیر درخت نارنج حیاط نشسته بودم که همایون داخل حیاط شد.

منهم چند مدتی بود هر وقت اورا می‌دیدم.انگار دشمن جانم را میبینم.....‌
روی از او بر میگردانم.
نزدیکم می آید.حتی از فاصله ی دور هم بوی تنش مشمامم را می‌گیرد و تمام محتویات معده ام را به حلقم می آورد.
فریاد میزنم.
_تورو ارواح خاک مرده هات نزدیکم نیااااا

اخم هایش در هم گره ی کور میشود.
بیشتر نزدیکم می آید.
_لاکردار نزدیکم نیااااا بوی گند عرق میدی....
متعجب می ایستد.و زیر بغل هایش را بو میکند‌
«همایون»چرا چرت میگی زن؟؟من صبح به صبح میرم حموم.تو این هوای سرد عرقم کجا بود...

صدای طوبی می آید
«طوبی»سلام داداش.....نکه زن داداش تو دهاتشون حموم سا ل به سال نمیرن فکر می‌کنه ماهم مثل اوناییم.

محتویات معده ام راه گلویم را می‌سوزاند.
«همایون»طوبـــی؟؟؟؟
«طوبی»چیه فدات بشم......راست میگم دیگه.....

تا نزدیکم میشود جلوی پاهایش بالا می آورم....
«طوبی»بیا بی فرهنگی و دهاتی بودن از سرو کولش می‌ریزه....
«همایون»خوبی صنم؟؟؟
_فقط نزدیکم نشووووو
«طوبی»آره داداشم نزدیکش نشو شاید درد بی درمون لا علاج گرفته به حول الهی...شاید واگیـــ
«همایون»طوبی هنوز که حرمتت سرجاشه برو تو خونه....
گوش عیبی ام نبض میزند.....
حال خوشی ندارم وگر نه جوابش را میدادم.......


پارت22?

غمگین تریــن دَرد....

...................................
«همایون»چه مرگت شده این چند وقت.؟چرا منو میبینی رم میکنی؟
همانطور که پشت به در ایستاده امو به در تکیه داده ام میگویم
_فقط بروووووو.نمیخوام ببینمت....ازت بدم میاد.
لگدی به در میزند..اما باز هم از سر جایی که ایستاده ام تکان نمیخورم.

«همایون»مگه چیکارت کردم...کجاتو بریدم که سیرو نمک کردم؟لعنتی زن گرفتم که پیشش بخوابم.نه که اون جدا من جدا...باز کن درووو
_نمیخوام...برو پیش هرکی که دوست داری....بابا چرا نمی‌فهمی من میبینمت میخوام بالا بیارم...چجوری پیشت بخوا...........

هنوز حرفم را کامل نکرده ام ضربه ی محکمی به در میخورد و با همان در روی زمین سقوط میکنم....آن چنان دردی از سنگینی در در بدنم میپیچد آن

1400/06/18 21:56

میشود.
دردی به اندازه ی درد هایی که کشیده ام گریبان کمرو زیر دلم را میگیرد.

بی جان روی زمین می افتم و فقط میفهم که بیشتر خون از بدنم میرود......
..........
...................................


پارت23?

غمگین تریــن دَرد.

.................
صداهایی درحد وز وز در گوشم میپیچد.
چشم که باز میکنم.خود را داخل بیمارستان میبینم.
هول میکنم از روی تخت بلند میشوم.
سوزی در قفسه ی سینه ام احساس میکنم.
به تشکچه ی پلاستیکی که زیر پشتم است نگاه میکنمو و از خونی بودنش بیشتر میترسم.
طیب داخل اتاق میشود.
_من چم شده طیب .اینهمه خون واسه چیه؟؟
آه کلافه ای میکشد.
«طیب»میخوان ببرنت واسه کورتاژ
سوالی نگاهش میکنم.
_کورتاژ؟؟؟یعنی چی؟؟
«طیب»بچه سقط کردی ولی ناقص باید کورتاژ بشی...
_من؟؟؟؟بچه؟؟؟؟
«طیب»یک ماهه باردار بود ولی........

بگو دیگر بگو خدارو شکر خدا نگذاشت بیشتر پابند این زندگی و آدم های نکبتی اش شوی‌....
یادم باشد تشکر ویژه ای از همایون بکنم.
خوشحالی ام را به روز نمیدهم.و دوباره دراز میکشم.
«طیب»همایون داغون شده.

خب همایون خان حق دارد دیگر....بچه خوب پایبندی برای این صنم خدازده بود...که آن. را هم به دست خودش کشت.

در اتاق توسط خانم میان سالی باز میشودو.

«زن»میخوام معاینت کنم.پاهاتو..........

..
«زن»چجوری بچت سقط شد.؟خودت از عمد کردی؟؟
_نه شوهرم کتکم زد.

طیب چپ چپ نگاهم میکند....خب مگر. دروغ میگویم؟
از بالای عینکش نگاه های رد و بدل کرده ی من و طیب را نگاه میکند.
و رو به طیب می گوید:
«زن»چیکاره مریض میشید.
«طیب»خواهر شوهر

«زن»شما بفرمایین بیرون.
طیب با نگاه خصمانه از اتاق خارج میشود.
«زن»چجور کتکی که بچه سقط شده؟؟
_درو انداخت روی کمرم.
یک تای ابروی باریکش را بالا میدهد.
«زن»مطمئنی با یه آدم ازدواج کردی؟؟شوهرت حیونه !!

قطعا که مطمئن نیستم....درحیوان بودنش که شکی نیست....

«زن»یه نیم ساعت دیگه اثر مسکن از بین می‌ره می‌برمت واسه کورتاژ..همین الآنم میگم باز تا یک سال دوسالی حامله نشو.....بعداً مجازی.......

نه انگار خدا دارد با دل من راه می آید.........
....
.......................
«همایون»یه هفته ای می‌برمت پیش مادرت.. تا خوب به وعض و اوضاعت برسه.
_من نمیخوام برم روستا.....حالم خوبه نیاز به مراقبت هم ندارم.
«همایون»نظر نخواستم.میبرمت.

ها ببر......
ببر که سالار را ببینمو دل بسوزانم......
ببر که سالار را ببینمو بمیرم در تب عشق از کف رفته ام.

برای تو که چیزی نیست....من طاقت رفتن به آنجا را ندارم....من بریدم از آن روستا....من حتی دل کندم از مادرو پدرو خواهرم....مرا ببر تا بشکنم قسمی که خوردم...
......
.............................
بغ کرده به

1400/06/18 21:56

اطرافم چشم می اندازم...
خدایا سالار را جلوی راهم قرار نده.
من توانایی دیدنش را ندارم.

مادر دست دور گردنم می اندازد.من بی حس و ناتوان توانایی تحمل سنگینی اش را ندارم.

با پدر هم احوال پرسی دورادوری میکنم.
«مادر»چرا انقد لاغر شدی.چرا رنگو روت زرده.؟مثل زانای زائو شدی.

چشم های پر آبم را در صورتش میچرخانم.
جایز است بگویم...
دست هنرایه خودتان است.
‌‌..

1400/06/18 21:57

پارت24?

غمگین تریــن دَرد.


همایون عزم رفتن میکند.پدر میگوید
«پدر»همایون خان کجا؟بمونین ماهم هنوز از دیدن صنم سیر نشدیم

پوزخندی میزنم.
«همایون»نه مشهدی صنم چند روز اینجا بمونه.احوالش خوب نیست.

پدر با قیافه ی متعجب میگوید.
«پدر»صنم ؟؟؟بمونه؟؟؟ولی...
هنوز حرف روی زبانش نچرخیده سریع بلند میشوم.
_نه ....من نمیمونم ...نترسین نمیمونم اینجا.......

«مادر»این چه حرفیه ...پدرت منظوری نداشت.مگه نه مشهدی.؟؟
«پدر»منظوری نداشتم.ولی زن باید هرجا میره با شوهرش باشه...مردو زن باید باهم باشن

جلوتر از همایون از خانه خارج میشوم.
خشکم میزند.

مو.به او می آید.چقدر با مو مردانه تر است.
اما لاغری اش چشمم را میزند.
نگاهم را غلاف میکنم.

+وفاداریت همینقدر بوود

دست هایم میلرزد.
+از ما بهترون پیدا کردی....پرییدی؟

چه میگفتم به او؟؟؟؟ مگر باور میکرد.
«پدر»مگه بهت نگفتم دیگه اینجا پیدا نشی...؟
+اومدم زنمو ببرم.
«همایون»هووووو مرتیکه دهنتو آب بکش بعد اسم زن مـنـــو ببر. هه زَنِتو؟؟؟؟

چه میگفتم .چه میکردم.؟دارم آتش میگیرم.

+آره ناموس من بود.تو چی دهنتو آبکشیدی اسمشو بردی؟

«پدر»سالار از این جا برو....شَر درست نکن..من که بهت گفتم خود صنم نخواستت..

دلگیرو خشمگین به پدر چشم میدوزم.

من نخواستمش؟؟؟؟من؟
من هنوزم برایش جان میدهم.
+دروغه!!!صنم؟؟تو منو میخواستی!بگو که دروغه
«همایون»برو جوونک بروو!!برو و اسم زن مردمو نگیر.

فریادش رعشه به جانم می اندازد.
+بی ناموسا ...صنم نامزد من بودد.صنم بگو که اینا دروغ میگن .بگوووووو که تو منو میخواستی....

چه فایده که بگویم میخواستمت و میخواهمت.
چه فایده.
مگر رسیدنی هم هست؟؟
چرا اورا بیشتر اسیر کنم.
چرا بیشتر دلش را بسوزانم.
مگر دیگر کاری از دستمان بر می آید؟
_نمیخواستمت......برو از اینجا

چشم های اشکی اش در چشم هایم دودو میزند.
من چشم از او میگیرم تا راز دلم از چشم هایم خوانده نشود.

همه ساکتند.و همه تماشا گر.
_کجا بودی این دوسال....کجابودی چند ماه بعدشو.؟بعد......شم م....مگه تو چی داشتی که به پات بشینم....همایون همه چی داره....

گریه فرصت صحبت نمی‌دهد...فرصت نمی‌دهد.تا بیشتر دروغ بگویم...تا بیشتر آتش بکشم به وجود هردویمان...خدا لعنتت کند پدر......
گریه نمی‌گذارد.تا بیشتر خودم را کوچک کنم و از چشم های زیبایش بیوفتم......

به سمت ماشین همایون میروم.

«همایون»صنم حالش خوب نیست...تازه بچه سقط کرده.

میدانم که این حرف نامربوط را گفت تا سالار را بسوزاند...
او می‌گوید و من شکستن سالارم را با چشمانم میبینم.

کجا بودی سالار که زندگیمان را خراب کردند.
کجا بودی؟؟

1400/06/20 17:23

پارت25?

غمگین تریــن دَرد.

طاقت دیدن ندارم.طاقت ندارم گلاویز شدن همایون و سالار را ببینم....
از ماشین با سرعت پیاده میشوم.

بازهم شوک گوش هایم را سنگین کرده
مانده ام چه کاری را انجام دهم....
چشم میچرخانم ....
چشمم به پشت درختی می افتد که ماه پری از پشتش سرک می‌کشد و میخندد.
خندیدنش و نگاه های دزدکانه اش مرا متعجب میکند.
....................
........................................
از چه کسی شکوه کنم....که مرا به اینجا رساندند.
از پدرم که فکر میکرد.پول خوشبختی دخترش را تکمیل میکند.
از مادرم؟
از سالار ی که نیامد؟
از همایونی که عاشق منه نامزد دار شد ؟
یااااا
از خدایی که سرنوشتم را بد نوشت؟؟؟
......

هنوز هم حرکات ماه پری برایم گُنگ است.
مگر دعوا خنده دارد؟
زندگی از هم پاشیده خواهر که خنده ندارد.!!!!!!!

بازهم افکار درهمم مرا گوشه نشین اتاق کرده است.
مگر ذهن پر از سالار آرامو قرار دارد؟؟؟
به والله که ندارد!!!

من زندگی خیالی ام را با او ساخته بودم....
همایون جایی در زندگی ام نداشت.
اصلا همایون که بود؟آن وقتی که من با شوق حلقه ی نشان کرده ی سالار را دزدکانه به انگشت می انداختم و برای خود خیال پردازی میکردم.
همایون کجا بود.وقتی برای اولین بار انگشت های دستم گره ی دست سالار شد؟
کجا بود وقتی شب را بایاد سالار به صبح می‌رساندم.؟
نبود.......
همایون نبود.....
این وصله ی ناجور از کجا پیداش شد که زندگی را به کامم زهر کرد.؟
زهری که دارد به جانم مینشیند........
..........................................
.................................................
حسرت میخورم به طیبی که با نامزدش چه وقت خوشی دا رد.
حسرت میخورم وقتی دور از چشم همه در گوش هم آوای پچ پچ سر می دهند.
و آن خنده ی بعدشان دلم را می‌سوزاند....

طوبی با نازو کرشمه ی خرکی از کنارم می‌گذرد و پیچی به موهای تاب خورده اش میدهد.
با اینکه سه سال است عروس خانه ی همایون شدم.ولی بازهم غریبه ام در جمعی که تازه بنای آشنایی میزنند .

بعضی از زن ها کنار هم نشسته اندو پچپچ میکنند.
بعضی ها هم در آن نقطه کور جمع مشغول بندو اصلاح هم هستند.
«طوبی»یه وقت پانشی یه سینی شربت بچرخونی ....

به شکمم اشاره میکنم...
بازهم قری به گردنش میدهد و دور میشود.
«زن»خداببخشه....چند ماهتونه؟

(ولی من دلم این بخشش را نمیخواهد.این زنجیر را نمیخواهد)
_هفت ماه....
.........
پارت 26?

غمگین تریــن دَرد.

با سختی بلند می‌شوم و به سمت اتاقم میروم.
در را با کلید باز میکنمو داخل میشوم. و دوباره قفلش میکنم.
روی زمین پاهایم را دراز میکنم.

بچه تکانی میخوردو من نفرین به جانش میکنم.
خدا آن اولی را که گرفتی .این را هم

1400/06/20 17:24

قابلمه را بر میدارد.
_داری چیکار می‌کنی .تموم دم برنجو گرفتی....
«طوبی»لازم نکرده تو من کار یاد بدی...
پارت27?

غمگین تریــن دَرد.

_نیست ...خیلی کار بلد ی!!!
«طوبی»لازم نیست کار بلد باشم.نوکرم هست.....

زبان که نیست
نیش مار است........
همایون با دست پر داخل خانه میشود.
و من از سر جبر لبخندی میزنمو خسته نباشیدی میگویم.

او لبخند عمیقی میزند و.احوال من و بچه اش را میپرسد.

طوبی مانند قاشق نشسته خودش را قاطی میکند.
با چرب زبانی کت همایون را میگیرد.
«همایون»انشالله عروسییت ....
«طوبی»وااااا نه داداش من میخوام تا آخر عمرم پیشت بمونم.
«همایون»نه دیگه .....کم کم داری سر خر میشی.
بعد هم با صدای بلند میخندد.
منهم برای اینکه حرصش را در بیاورم با همایون همراهی میکنم.

....
.‌....................................
روزها چه بد.چه خوب‌‌‌......
چه سخت و چه آسان از پی هم گذشت...


ماه آخر بارداری ام بود.
طوبی دست به سیاهو سفید نمی‌زد.
تمام کارهای خانه به دوش من بود
شکمم پایین کشیده شده بود.و انجام هر کاری را برایم دشوار میکرد.
همایون هم که اصلا روزها در خانه نبود.
شب هم تا شامش را خورده نخورده می‌خوابید.و گلایه و شکوه هایم ناگفته میماند.
.....
صبح با تکان های دست همایون از خواب بیدار شدم.
و در صورتش غریدم.
_چرا منو بیدار میکنی‌....؟
«همایون»صبحانه حاظر نیست !!!
با سختی بلند میشوم.
واقعا که پستی و نفهمی از کتو کولشان می‌بارد.

_نفهمین .....درک ندارین....آخه من وعضی دارم بلند شم واست صبحانه حاظر کنم؟
پس طوبی تو این خونه چیکار می‌کنه؟
حداقل تو این ماه آخر بهم فشار نیارین .
روز تا شب تو خونه جون میدم .
از رُفتو روب بگیر تا پخت و پز....
این چند روزو مدارا کنین...بخدا طوبی کمک حالم نیست. تو مدارا کن...


چیزی نمیگوید و میرود.
عادتش است جایی که کم بیاورد سکوت می‌کند و میرود.

دوباره با غر غر دراز میکشم...

....
با سستی از خواب بلند میشوم و کشو قوسی به بدنم میدهم.

در باز میشود و چهره ی مادرم را میبینم.
دوباره دستی به صورتم میکشم تا اگر خواب هستم بیدار شوم.
ولی انگار بیدارم.
«مادر»خوبی .صنم جان.....؟
خوشحال میشوم.
با خوش رویی از او استقبال میکنم.
خیلی وقت است که اورا ندیدم.

...
_چرا پری نیومد.دلم براش تنگ شده ...سه ساله ندیدمش دروست حسابی.
»مادر»ای مادر...دست رو دلم نزار که از دست این ورپریده خونه...
_واسه چی
«مادر»خاستگار خوب داره میگه اگه جواب بدین خودکشی میکنم.
میگه نمیخوام عروس بشم...

پوزخندی میزنم.(خب کاری ندارم...اوراهم مانند من به زور بدبخت کنین.)
«مادر»همین چند صبا خواستگار پاشنه او درو میزنه از وقتش که

1400/06/20 17:25

بگذره حتی نگاهشم نمیکنن.والا دلم بد افتاده که شاید واسش اتفاقی افتاده.زبونم لال.


ای گل پری دیوانه پس هنوز هم به فکر همان عکس است.
واقعا که دیوانه است...................


پارت28?

غمگین تریــن دَرد.

.......
_چجوری اومدین؟
«مادر»همایون اومد دنبالم .گفت صنم ماه آخر بارداریشه....
_آها
«مادر»نتونستم واست چیز میزی بیارم.هول هولکی شد.
_چیزی لازم نداشتم.همایون همه چیز واسم میگیره.
«مادر»میدونم....مرد خوب و با کمالاتیه.

خوب بودن که خوبست ولی..........
«مادر»صنم یه چیز بپرسم ناراحت نمیشی...؟
_نه بپرس....
«مادر»خوشبختی؟؟حالا که سه ساله تو خونه ی همایونی ..دوسش داری؟بخدا انقد که به تو فکر میکنم به فکر ماه پری نیستم...

آهی میکشم.
_از خوشبختی...بختشو دارم....ولی خوشیشو نه.....همایونو دارم....ولی دوسش ندارم......بلاخره کاریه که شده...الآنم که زنجیر پا واسه خودم درست کردم....
«مادر»ناشکری نکن صنم ...همه دارن حسرت زندگیتو میخورن...اگه هنوز دلت با سالاره بهت بگم که بازم سالار گمو گور شده ..مردی که سال به سال بی ردو نشونه مرد زندگی نیست..

_شاید مرد زندگی بوده و ما اینجوریش کردیم...من الان باید تو خونه سالار می‌بودم نه اینجا الان باید بچه ی اونو به دنیا میاوردم نه ....بخدا که حسرت این زندگی خوردنی نیست... ظاهرش خوبه....زندگیی که دلت باهاش نبود زندگی نمیشه.همیشه یه جاش میلنگه.
مادر دلت که رفت رفته.....دل منم رفته‌‌......
»مادر»سرنوشته دیگه....قسمت توهم این بوده.
درد خندی میکنمو هیچ نمی‌گویم.

نمی دانم تا به کی ما آدم ها خطاهای خود را به پای سرنوشت بگذاریم.
نمیدانم تا به کی کرده و تدبیر خود را به پای قسمت بگذاریم.؟؟؟
بخدا که خدا فقط مرگ و زندگی را قسمت آدم میکند.
وگرنه تو تصمیم داری....تو عقل داری...چشم داری....خدا به تو حق انتخاب داده...
فکر کن روبه رویت چاهی بود....میشود خودرا داخل بیندازیم که قسمتمان بوده....پس خدا چشم هایت را برای چه آفریده...ببین که این جا چاه است...دور شوووو...
اخ ای انسان جاهل ......
.......

مادر دو عروسک جلویم میگذارد.
_إاِ. اینارو خودت درست کردی....
«مادر»نه....ماه پری داد که بدو به تو...

تعجب میکنم.
ولی ماه پری که عروسک درست کردن بلد نبود.
_ماه پری؟؟؟؟

«مادر»ها ماه پری....نمی‌دونم از کجا آوردشون .شاید بچم داده تا یکی واسش درست کرده...

شانه ای بالا می اندازمو به عروسک هاکه اسمشان آروسکله است نگاه میکنم.


عـــــروســـک های شوم.................
پارت29?

غمگین ترین درد.

صبحِ دم که شد درد امانم را برید.و من زبان به دهان گرفتم تا مبادا کسی بد خواب

1400/06/20 17:26

آهو ناله ام حنجره پاره میکرد.
«مادر»درد داری؟؟؟؟؟آره صنم؟؟؟خدایا من الان چه خاکی به سرم بریزم....کجا ببرمش ..وایییییی وای

هول شدنش مراهم هول کردو دردم را تجدید....

یعنی بچه ی همایون ارزش این همه درد را دارد؟؟؟؟؟؟
من درد میکشیدمو مادر به دنبال تشت و لگن به دور خود می‌چرخید.
من از درد فریاد میزدمو مادر در به در دنبال آب داغو حوله ی تمیز بود..

صدایش که غر غر میکرد بیشتر درد به جانم می انداخت

نه طوبی بودو نه همایون خیر ندیده...‌

خود مادرم بچه را به دنیا آوردو مرا از درد نجات داد.

هم از خجالت هم از دردی که کشیده بودم سر به زیر پتو گرفتم....
همان زیر گریه کردم برای فلاکتی که همین چند ساعت پیش گریبانم را گرفته بود.گریه کردم از سوز خنجر زهر آلود حرف های همایون که تازه در مغزم رسوخ کرده بود.

مادر فکر میکرد برای گریه ی بچه گریه میکنم.خبر نداشت در دلم آتشی است بس شعله کشان....
من مادر شده بودم ولی دوست نداشتم بچه ای که خون و گوشتش از همایون است را ببینم.دوست نداشتم این دخترک نازی که مادر از او تعریف میکرد که مثلاً مرا آرام کند را ببینم.
آن دخترک برایه من فرزند نیست همان پیش کش پدر دزد ناموسش....

به زور مادر پتو را از روی سرم برداشت دخترک همایون را لای صد لایه پارچه در بغلم چپاند تا شیرش بدهم.
نگاهش کردم صورت چروک زرد رنگش هیچ ناز نبودو میل مادرانه ام را تحریک نمی‌کرد.
با تمام نا بلدی ام شیرش دادم...شیری که نبود........

1400/06/20 17:26

میشود.
«طوبی»ها؟؟
«طیب»بیا چشمای اینو ببین....

نمیدانم چه حسی بود که با ترس میگویم
_مگه چشماش چیکاره ؟؟؟
«طیب»انگار داخل هر چشمش یه تیکه زُمُرده!

تعجب میکنم پس چرا من ندیدم؟؟؟
مادر از اتاق خارج میشود.
«طوبی»خب به رنگ چشمای مادر گور به گوریشه دیگه

با غضب نگاهش میکنم....
.................

با صدای نق نِقَش بیدار میشوم.که با دیدن همایون شوکه میشوم.
سریع دخترک را از بغلش خارج می‌کند و از اتاق خارج میشود.
چند فوحش نثارش میکنمو.به دخترش شیر میدهم........

پارت31?

غمگین تریــن دَرد.

بالشت کوچکی که کنارم بود را جا به جا میکنم.و سه جلدی زیرش میبینم.
متعجب ورقش میزنمو .افسوس میخورم که چرا سوادی برای خواندنش ندارم.
نا امید سه جلد را همانجا میگذارم..
دخترک را بر میدارم.
مادر داخل اتاق میشود.

.......
..........................................
چهل روز بعد از زایمان مادر من و زُمُرد را به حمام می‌بردو.
بعد هم به سیاه رودبار برمیگردد.

چشم مادر را که دور میبینم جوراب ها و سربندو کمر بند پشمی از خود دور میکنم.
به زُمُرد که در این چهل روز قیافه اش از این رو به اون رو شده نگاه میکنم.
نمی دانم عادت است یا مهر مادری که نسبت به این موجود سفید پوست چشم زمردی دارم.
حتی دوری یک دقیقه ای اش را هم طاقت ندارم.
طوبی اصلا اورا بغل نمیکند .
ولی طیب هر وقت که می آید.یک دست لباس از نوزادی تا بزرگتر برایش می آورد.
حتی نامش را هم طیب انتخاب کرد.
(زُمُرُد)

همایون هم که نمی دانم چرا یک آدم دیگر شده.
از اخلاق گرفته تا رفتار.....
طعنه هایش سوز آه می نشاند بر گلویم.
ولی .....پدر خوبیست.
.
بازهم میشوم همان صنم که کلفتی خانه را میکرد.
همان صنمی که بیست و چهار ساعت شبانه روز در خانه جان میکند.
دریغ از یک تشکر خالی......
طوبی هم تا میتواند زبان می زندو آتش بین من و همایون را شعله ور تر میکند.
......
‌..........................
کهنه و رخت و لباس های زمرد را پهن میکنم و لباس های خشک شده را جمع میکنم.
همین که به سمت خانه میروم.
صدایه در می آید.
(حتما طیب است)

_کیه؟؟؟
صدایی نمی آید.ولی ضربات به در بیشتر میشود.
در را که باز میکنم.
از خوشحالی شوک زده میشوم‌‌.
باور ندارم که این دختر برازنده زیبا همان ماه پری چند سال پیش است.
لاغر شده است ولی قد کشیده ی ترکه ای اش اورا شبیه زن های شهر نشین عیان نشین کرده است.
و چشم های عسلی اش تا مغز استخوان را می‌کاود.
«پری»نمیخوایی منو تو خونت راه بدی...‌

از جلوی در کنار میروم..
توقع دارم مرا به آغوش بگیرد.
ولی تک بوسه ای که روی هوا از گونه ام میکند.وفاصله ای که میگیرد .دلم را به درد می آورد.

یعنی در این

1400/06/21 23:18

سه سال و چندماه غریبه شده ایم.

_باور کنم که خودتی ماه پری .؟اینجا؟؟با کی اومدی...
خیره نگاهم میکند.
«پری»همینجا جلوی در جواباتو بدم؟؟؟؟
هول زده اورا به سمت خانه هدایت میکنم
_خیلی دلم برات تنگ شده بود.چرا وقتایی که مادر میومد همراهش نمیومدی؟


برمیگرددو جور خاصی نگاهم میکند.

«پری»اگه من میومدم کی واسه بابا .چای و نون درست میکرد.

جوابش قانعم میکند.

داخل خانه میشویم.
صدای گریه ی زمرد می آید.
با خودم می‌گویم الان است که ماه پری ساک دستی اش را رها کندو به سمت زمرد برود.
ولی میبینم که او بیشتر محو تماشای اطراف است.و اصلا صدای زمرد به گوشش نخورده است.
لباس هارا روی تخت میریزمو زمرد را به آغوش میگیرم.

_بیا بریم پیش خاله ماه پریت.

امروز جور دیگر خوشحالم.
تک خواهرم برای اولین بار به خانه ام آمده.....
همراه دخترم به سمتش میرویم.

_بیا خاله پری زمردمو نگاه.....

پوزخند میزند؟یا من اشتباهی میبینم؟؟
«ماه پری»یادمه سالار بهت می‌گفت چشم زمردی ...نکنه به عشق سالار اسم دخترتو گذاشتی زمرد.؟؟؟


درد خندی میکنم...اوهم زخم زبان میزند.؟؟
_نه ....عمه ی بزرگش اسمشو انتخاب کرده‌..واسه اینکه رنگ چشماش زمردیه...

ابرویی بالا می اندازد.
منهم زمرد را در آغوشش رها میکنمو به سمت آشپز خانه میروم...


پارت32?

غمگین تریــن دَرد.


هم خوشحال از آمدنش .هم دلهره ی رو تُرش کردن همایون را دارم.

(خدایا کاری کن تا دوباره ماه پری ازم دلچرکین نشه)

چای خوشرنگی برایش میریزمو به سراغش میروم.
میبینم که زمرد را روی زمین روبه رویش گذاشته و خیره نگاهش میکرد.
خیرگی که بازهم معنی اش را نفهمیدم.

_خب؟؟؟نگفتی.....با کی اومدی؟؟

سربلند میکند و نیم نگاهی خرجم میکند.
«ماه پری»تا شیرن آبادو با مینی بوس بعدشم مصطفی کربلایی که مادر سفارشمو کرده بود.منو اینجا رسوند.
_چی شد اصلا اومدی؟؟

یک ابرویش را بالا میگیرد.
«ماه پری»مادر منو فرستاد که بیام حداقل تا سه ماهگی بچت پیشت بمونم.

دلم گرفت که نگفت چون دلم برایت تنگ شده بود آمدم.نگفت به خواست خودم آمدم.

.
دست داخل جیب جلیقه اش کردو شیعی کوچک که با پارچه سبز رنگی پوشیده شده بود را با سنجاق به بند قنداق زمرد زد.
_این چیه ؟؟؟
«ماه پری»دعای نَظَره.مادر داد تا ببندم به لباس دخترت .گفت بهت بگم ازش جدا نکنی....

با اینکه به این چیزها اعتقادی نداشتم ولی چیزی نگفتم.
از مادر بعید بود ...تا جایی که یادم است او اهل این کارا نبود.

«ماه پری»کو خواهر شوهــرات
_طیب که یه چند ماهی هست عروس شده...طوبی هم از روزی که زمرد به دنیا اومده بیشتر وقتا خونه ی طیب تلپه به قول

1400/06/21 23:17

خودش حوصله ی ونگ ونگ بچه رو نداره.

باز ابرویی بالا می اندازد.
با خودم می‌گویم که چرا انقدر سرسنگین برخورد میکند.باز برای قانع کردن خود میگویم حتما هنوز یخش باز نشده .
حتما تا شب یا فردا مانند قبل برخورد میکند.

«پری»همایون کی میاد.؟

خجالت میکشم بگویم که چند وقت است روزها به خانه نمی آید.فقط شب ها برای خواب سروکله اش پیدا میشود.

_ظهرا نمیاد...شب میادد.

با شورو هیجان از جای بلند میشوم.
_غذا واست چی بپزم هااا؟هرچی تو بگی ...

خنده ی بلندش مرا متعجب میکند.
«پری»از کـــی غذا پختنو یاد گرفتی ؟؟یادمه غیر از گوسفندچروندن کاری یاد نداشتی....

طعنه اش را به حساب شوخی خواهرانه میگذارم.
منهم به زور خنده ای میکنم.
_بلاخرهافتادی تو دستو پای شوهر خود به خود اوستا و همه فن حریف میشی...

بعد با خنده میگویم
_هنوزم چوپونم....البته گوسفندام کمی تغییر چهره دادن.

لب هایش کش می آید ولی نمیدانم از خنده یا چیز دیگر.....

به سمت آشپزخانه میروم.
صدایش می آید .
«پری»صنم غذای مفصل نمیخوام تو همیشه گل در چِمَنو خوب درست میکردی منم هوسشو کردم.
_نه واسه اولین بار اومدی خونم یه غذای بهتر میخوام واست درست کنم.
«پری»نگران نباش حالا حالا ها هستم وقت زیاده واسه هنر نمایی امروزو گل در چمن درست کن.



پارت 33?

غمگین تریــن دَرد.

...............................
...............................................
با کلافگی و درماندگی .تکانش میدهم و او قصد ندارد از گریه کردن دست بردارد.
در این یک هفته خوب مرا اذیت کرده.
بیچاره ماه پری که تمام کاروبار خانه به گردنش افتاده.
و به همایون هم انگار بد نمیگذرد که اعتراض نمیکند.
وباتعجب فروان چند روز است که ظهر ها هم به خانه می آید.و صدای به به چهچه تعریف دستپخت ماه پری را میکند.

اورا روی پاهایم میگذارم تندتند تکانش میدهم.ولی نه کار ساز نیست.
درمانده به همایونی که در آستانه ی در ایستاده نگاه میکنم.
_پاشو پاشو ببریمش دکتر .حتما یه دردی چیزی داره....

هه چه عجب یادش آمد دختری هم دارد.
ماه پری هم می آید.
تا همایون میخواهد زمرد را بر دارد.
او این کار را میکند.
«پری»نـــه همایون خــان بچه اَداش گریه کردنه....حتما صنم تُرش کرده‌ و به بچه شیر داده..این طفلکم قُلنج کرده......صنمم که بچه اولشه . نابلد......

با
بعد سریع قنداق زمرد را باز میکند
«پری»آخه چرا قنداقش کردی.؟؟ای بابا صَـــنَم ؟؟؟توهم با بچه داریت خوب مادرو روسفید کردی....؟

با چشمای از حدقه در اومده نگاهش میکنم.

دستو پای زمرد را جمع میکند و اورا به شکم روی دستش میگیرد.زمرد هم ساکت با آن چشم های رنگی اشک آلودش اطراف را نگاه

1400/06/21 23:17

نمیکنم زیاد به همایون برسم. خوب میشیم......

«ماه پری»ولی من فکر میکنم که زیر سرش بلند شده.....وگرنه این همه بی توجهیش الکی نیست....

1400/06/21 23:17

سلام خانمای گل ب دلیل اینکه رمان غمگین ترین درد در حال نوشتنه و نویسنده دیر ب دیر پارت میزاره یه رمان دیگه براتون میزارم واینکه رمان غمگین ترین درد حذف نمیشه نگران نباشید

1400/06/21 23:55

«اگه دیدی کسی بیخودی رفتارش با شما عوض شد،چیزی نیست!
یا با قبلی آشتی کرده!
یا با بعدی آشنا شده!
هر کسی رو فقط تا لیاقتش همراهی کن..!»
#حرف_دلم

1400/06/22 20:17

پارت9
حالا توقع داري من به خاطرت، تو این خونه ساز و دهل راه بندازم؟!
کنایه اش را ندید گرفتم:
- بله... هر چقدر که منو از خودتون برونید، من باز هم پسرتونم!
پوزخندش از بین رفت:
- چوبو که برداري گربه دزده حساب کار دستش میاد... تو خودت رفتی!
چشم هایم را باریک کردم:
- دزد؟!
اخم کرد:
- چشم داشتن به ناموس برادرت دزدي نیست؟!
به سمتش کمی خم شدم:
- دست اون عفریته رو براتون رو می کنم...
با درماندگی حرفم را قطع کرد:
- بس کن رهام! تو هنوز هم به فکر شر درست کردنی!
از روي زمین بلند شدم و به سمت در رفتم و زیر لب زمزمه کردم:
- و شما هنوز منو مقصر می دونید!
دستم را به دستگیره در رساندم...
- چطور با هم آشنا شدید؟!
لبخند غمگینی زدم:
- جاي طلبم از پدرش عقدش کردم... دو سال پیش

1400/06/22 22:07

وایستادی بیا تو...

_هیچی وسایل سنگین بود خاستم درو باز کنم....شماها چی میگفتین.؟؟؟؟
«همایون»چی میخواستیم بگیم؟گفتم صنم کجاست...واسه اینکه زمرد شیر میخواد...

ابرویی بالا می اندازمو وسایل را به آشپزخانه میبرم.


ته دلم را یک حس بد قلقلک میداد.
پری با رنگ پریده کمکم کرد تا خرید هارا جابه جا کنم.
_چرا رنگت پریده؟؟؟اتفاقی افتاده.
«پری»نه ......توبرو دخترتو شیر بده من غذا درست میکنم.

از آشپز خارج میشوم.
همایون هم انگار کلافه است.
تا مرا میبیند.
«همایون»میگفتی خودم میرفتم خرید.چرا تو بری؟؟؟
_حالا که رفتم دیگه......

زمرد بیدار شده بودو با چشم های درشتش اطراف را نگاه میکرد.

گونه اش را می‌بوسم و شلوار خیسش را از پا خارج میکنم.....

.........................

پارت36?

غمگین تریــن دَرد.


در این فکرم که برای نوروز خانه تکانی کنم یا نه.؟
باز با خود میگویم چگونه میتوانم با یک بچه ی سه ماهه کاری بکنم.

در باز میشودو همایون داخل خانه میشود.
از همان دم در که چشمش به زمرد می افتد.به سمتش میرود و اورا برمیدارد.

_سلام.
«همایون»سلام و صد سلام...خوبین شماااا؟ دختر بابا چطوره؟؟؟

گونه ی زمرد را با سروصدا می‌بوسد

«همایون»چشم قشنگ بابا ...

ماه پری را میبینم که در آستانه ی در اتاقش ایستاده و با چنان اخم و بی رغبتی همایون و زمرد را نگاه میکند.
که کمی مرا دلگیر میکند.که چرا باید همایونی که به آن قشنگی با دخترش حرف میزند.را نگاه کند.

_چیشده پری ناراحتی؟؟؟؟
«پری»هیچی......
در اتاق را محکم می‌بندد.
همایون نگاهی به در بسته ی اتاق پری میکندو نگاهی به من بعد هم زمرد. را نگاه میکند.

شانه ای بالا می اندازمو به سمت آشپزخانه میروم.
تا چایی برای همایون بیاورم.
.....

وقتی به جمع سه نفره .(من و همایون و زمرد)
نگاه میکنم دلم میخواهد که همیشه همینطور باشیم

باشد که همایون را دوست نداشته باشم ولی دلم یک زندگی مستقل که میخواهد.....
یک زندگی آرام بدون هیچ فرد اضافه ای.....
پری هم که انگار دل رفتن ندارد....
پس مادر چرا سراغ این دختر خانه اش را نمی‌گیرد.
پدر چطور راضی شده پری چند ماه از خانه دور باشد....

آنشب هرچه پری را برای شام صدا زدیم نیامد و داخل اتاق ماند.
(خب بماند...)

ولی باز رگ خواهر بودنم کشیدو مرا به سمت اتاقش کشاند.

در را که باز میکنم....میبینمش که کوشه ای نشسته و چشم هایش اشکی است.
روبه رویش می‌نشینم...
در نگاهش چرا تنفر را حس میکنم.......؟

_پری ؟؟امشب چت شده ؟نکنه دلت واسه پدرو مادر تنگ شده.ها؟؟؟؟

جوابی نمی‌دهد.....
_میگم ......چجوری بگم بهت بر نخوره ...اگه میخوایی برگردی ده من حرفی ندارم....دستت

1400/06/22 22:09