The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

پاسخ به

میکنم...نمی‌شنود.... دنبالش میروم... می‌شنوم که به مادر میگوید من و صنم باهم پی همایون میرویمو. مادر...

باشد....
تا تمام شود این جدایی ها این سختی ها...
تا به کی خدا .....نکند وقتی که شور جوانی از سرم افتاد..
نکن. وقتی که تمام غم و غصه هایم‌چروک و چین شود بر چهره ام.
آنوقت من این رسیدن را نمی خواهم..

نمی خواهم آن نوش دارو پی از مرگ سهراب را.

من الان سالار را میخواهم.الانی که هم او به من احتیاج دارد.هم من به او....

...................

زمستان از پی زمستان.رفت.
تابستان از پی تابستان رفت...

دلگیر و دلپیر...خانه نشین یار نشین مادر پیرم شدم.....

من همدم او...خود بی همدم ماندم.
من یار او خود بی یار ماندم...

کجاشد این یار رفته پی چاره.
پس چه شد.نیافت چاره...
دل این صنم عاشق از غمش ..شده پاره پاره......


پارچه را دور خانه تکانی میدهم.تا مگس ها از در خارج شوند.

مادر هم مگس کش ب دست گوشه ای نشسته و هر چند دقیقه صدای کوبیدن مگس کش بر روی فرش به گوش می‌رسد....

«مادر»بهار که تموم شد....خدا بخیر که تابستونو....
_از چه لحاظ
«مادر»همینجور.

شانه ای بالا می اندازم....
«مادر»صنم اگه بگم دلم هوای ماه پری و کرده ناراحت نمیشی....

در دلم چیزی فرو میریزد..
دلش هوای باعث و بانی بدبختی های مرا کرده....

اما به خاطر مادر پیرم که بالا برود پایین بیاید مادر ماه پری هم است...حس مادرانه اش آخر می‌بخشد خطای فرزندش را....
_نه فدات بشم......

آهی میکشد..

«مادر»سه ساله ندیدمش....یعنی الان کجاست...بعضی شبا تو خواب میبینم پریشونه.....

در دل میگویم امید وارم تا آخر دنیا بسوزد....آرزو میکنم.خدا جواب بدی هایش جوری بدهد که همیشه به یادم باشد....همیشه با خود بگوید کاش با صنم این کار را نمی‌کرد...


«مادر»اصلا امروز عجیب دلم هواشو کرده .هی فکر میکنم الان که در باز بشه با اون قد ترکه ایش بیاد تو خونه...

زبان به دهان. میگیرم تا نشکنم دل این مادر را ....


در خانه را می‌بندم تا دوباره مگس نیاید.

کنار مادر می‌نشینم....

_منو بیشتر دوست داری یا ماه پریو

سکوت میکند...
با خود میگویم اگر بگوید ماه پری ...صد در صد من میمیرم.....

پوزخندی میزنم.
_ماه پریو آره؟؟؟؟

دستی در هوا تکان میدهد.
«مادر» وااااا توهم با حرفات....بچه بچس یکی خلف میشه یکی ما خلف....ولی بازم واسه مادر و پدر بچس...

با حسادت میکنم....او نباید ماه پری خیانت کار را اندازه ی من دوست داشته باشد....
برای اینکه حرف را عوض کند میگوید
«مادر»نهار چی بار بزارم


کاش می‌توانستم بگوید برای من درد بی درمان بگذار....تا راحت شوم از این دنیا...

باز با خود میگویم تو که درد بی درمان داری
........

1400/07/07 12:07

اگر هر روز صدای
خنده های تو نرسد به گوشم
دست و دلم به کار نمیرود
خنده های "تو"
آهنگ زندگیست ??

‌بی شک آغوش تو برای من
میتواند تنها جای آرامش بخش دنیا باشد♥️?
#حرف_دلم

1400/07/08 22:51

سمتش کشیده میشود.

ماه پری با هول به سمتش میرود..

ولی چشم های بچه اش سفید میشود و میلرزد...

راستش میترسم....چیزی در دلم فرو میریزد....
ماه پری انگار روی آتش است ..به سرو صورتش میکوبد ....

طاقت دیدن ندارم...
میرو م.....تا نبینم زجر یک کودک را

پشت خانه به درختی تکیه میدهم و هق هق گریه ام را رها میکنم.......

چرا آمده......خب برود خوش باشد با همان همایون ..

نام سالار در گوشم زنگ میخورد...
ماه پری آمده ....میتوانم حال با خیال راحت طلاقم را از همایون بگیرم....

باز اشک دیده ام را تار میکند ....سالار را از کجا پیدا کنم....
چرا همیشه گره ی کوری وسط بختم است...

پارت66?


غمگین تریــن دَرد.


تا عصر همان پشت خانه تکیه به درخت داده نشستم...و مادر سراغم را نگرفت.

مادری که اگر یک دقیقه از من بیخبر بود کل روستارا شیار میکرد...
حال چند ساعت است که یادش رفته است صنمی هم وجود دارد.

خسته میشوم.....
ماه پری بهانه ی خوبی است برای اینکه از خانه دور شومو.به شهر بروم.تا رد سالار را پیدا کنم.

عزمم را جزم میکنمو....به خانه میروم.

با خود میگویم یک امشب را تحمل کن....یک امشب را با بودن ماه پری راه بیا...از فردا همه چیز تمام است....

وارد خانه میشوم....
سعی میکنم.نبینم ماه پری که به دیوار تکیه داده و بچه ی معلولش را روی پا تکان میدهد.
به مادر هم نگاه نمیکنم و....خود را داخل اتاق می اندازم....

صدای مادر می آید....که مرا دعوت به چای میکند..
ومن هیچ تمایلی به خوردن چای آن هم در حضور آن خواهر خیانت کار ندارم....

نمیخواهم بلندی میگویم....
باخود فکر میکنم...که آدم چه اندازه میتواند لاغر شود....ماه پری خودش ترکه بود ولی قد بلندی داشت....انگار هم از قدش رفته و هم از وزنش....
به جهنمی در دل میگویم...
باز فکرم به سوی بچه اش کشیده میشود..
دلم به حال آن طفل میسوزد...که نه از سلامتی شانس آورده نه از پدرو مادر...

همایون پس کجا است...

در همین گیرو دار بودم که مادر در اتاق را باز کرد.

ثانیه ای نگاهش کردم و دوباره دلخور نگاه از او ، هایش می اندازم‌...

_ازم چی میخوایی مادر

«مادر»ناسازگاری نکن

_خودت می‌دونی سازگار بودم......خود ماه پری منو به این روز انداخته.....باعث و بانی تمام بدبختیام اونه

«مادر»مگه تو نمیگفتی دوست نداری با همایون باشی....مگه تو نمیگفتی نمیخوام این زندگیو......چیشده که از دست دادند انقد برات گرون تموم.شده...

چشم هایم لبریز از اشک میشود...

مگر نمی‌گفتند که مادر ها عاقل هستند...پس چرا مادر من حرف هایش بوی منطق نمی‌دهد....چرا فکر میکنم....حرف هایش از روی بی عقلی است...

_مادر من راضی از همایون و زندگیش نبودم...ولی

1400/07/09 10:22

هیچوقت دلم نمی‌خواست با اون حقارت و پستی از زندگیش دور انداخته بشم‌...دلم نمی‌خواست خواهرم باعث و بانی تموم اون اتفاقات باشه.....من عادت کرده بودم به اون زندگی...گذشته از عادت رودست خوردن سخته....خیانت کردن سخته.... بهت تهمت بزنن سخته.....بی آبروم کردن بعد انداختنم بیرون......خودت دیدی....دیدی که چند ساله دارم زجر میکشم....از همه لحاظ مقصر تمام این بدبختی ها هم ماه پریه....چرا حرف بی منطق میگی ..؟؟؟
فرض کن من تا سال بگم خدایا منو بکش ...هی مرگمو از خدا بخوام.....ولی هیچوقت از ته دل راضی به مردن نیستم....راضی به دلکندن از این دنیا نیستم.....واهمه دارم از مرگ.....
ماه پری یه مرگ غیر منتظره نصیب من کرد.....نمیتونم ببخشمش....


دستی به چشم هایم میکشم و نگاه از صورت مادر میگیرم.....

چند ضربه ی آرام به پشت دستم میکوبدو بلند میشود...

_من فردا میرم دنبال سالار.....دیگه حالا شماهم تنها نیستین......

«مادر»نمیزارم....
_شما که تا همین چند دقیقه پیش دم از امید های مونده ی من میزدین.....خب بزارین برم پی امیدم....

قانع شده نگاهم میکندو از در اتاق خارج میشود.......

تا سر روی پاهایم میگذارم......دوباره حضور کسی را حس میکنم...
_مادر خستم میشه تنهام بزاری

«ماه پری»صنم اومدم ازت حلالیت بگیرم....

سر بالا میگیرم و پرخشم نگاهش میکنم...

_از خونه که نرفتی بیرون حداقل بزار تو این اتاق به دور از پلیدهات باشم...

«ماه پری»حق داری صنم....حق داری ولی صنم من عاشق بودم....

_برو بیرون ماه پری

«صنم»بزار الان باهات حرف بزنم.... بخدا قول میدم دیگه حتی صدامم نشنوی


خیره نگاهش میکنم...
_چرا روزی که تو این خونه داشتم زجر می‌کشیدم واسه جدایی از سالارو قبول کردن همایون نگفتی این همایون همون کسیه که من عاشق عکسش شدم....چرا نگفتی شاید خیلی چیزا فرق میکرد...

«ماه پری»از روی خریت از روی بی عقلی.....گفتم بگم شاید پدر منو بکشه‌‌‌.....گفتم بگم .شاید هیچ *** کاری برام نکنه.....ولی خیلی زدم که جلوتو بگیرم...

_آره زدی ولی نگفتی.....بخدا اگه میگفتی خودمو میکشتم....ولی زن اون پس فطرت بلبل هوس نمی‌شدم....


گریه اش شدت گرفت....
«ماه پری»بلبل هوس نبود .......مقصر من بودم

پوزخندی میزنم....

_چیشد جیک جیک مستوننت بود فکر زمستونت نبود

پارت 67?


غمگین ترین درد.


سر پایین می اندازد.
با نفرت نگاهش میکنم.
_ماه پری من از خدام بود که از شر همایون خلاص بشم.......غصه اینکه از همایون جدا بشمو ندارم....غصه ام از توِ
تویی که خواهرم بودی از خودم.....بهم میگفتی .فقط میگفتی من همایونو دوست دارم....به خاک زمرد اگه دقیقه با همایون زندگی میکردم.....بخدا خودم

1400/07/09 10:22

میکنم...
خدایاااااااااااا یعنی باور کنم.....

فریادم گوش فلک را کر میکند....

دوباره داغ دخترکم تازه میشود....زخم کهنه ام دوباره تازه میشود....

1400/07/09 10:22

رمان به جنونم کشاندند
ادامه.........
دسته گل را از روي میز برداشتم و به دستش دادم:
ـ برو تو ماشین میام بهت میگم.
با اکراه به سمت در رفت و از گل فروشی خارج شد. من هم بعد از حساب کردن به سمت
ماشین رفتم و سوار شدم. فرصت خریدن شیرینی نبود، پس به همان دسته گل قناعت
کردم و راه خانه ي خاتون را در پیش گرفتم. اگر ماریا را با این قیافه ي دلخور پیش
خاتون می بردم قطع به یقین تا مدت ها سرزنش می شدم. نفس عمیقی گرفتم:
ـ کسی که داریم میریم پیشش حکم مادر منو داره.
کمی از گره ابروهایش باز شد و به صورتم زل زد.
ـ وقتی مادرم منو به دنیا میاره مریضی سختی میگیره و از همون موقع خاتون رو به عنوان
پرستارم میارن توي خونه. خاتون یه زن کُرده که همه ي خانواده اش رو از دست داده.
با صداي آرامی گفت:
ـ ما دو ساله که عقدیم! چرا هیچ وقت چیزي ازش نگفتی؟
نفسم را با حرص فوت کردم:
ـ چون اگر وروراي شاهین نبود و روي مغزم یورتمه نمی رفت حالا حالاها دلم نمی خواست
برگردم به این خونه! حالا که برگشتم و تو همراهمی... باید همه رو بشناسی، دوستام... و
دشمنام.
با اینکه معلوم بود چیزي از حرف هایم را نفهمیده سرش را تکان داد. ادامه دادم:
ـ وقتی بزرگتر شدم، با اینکه مادرم دیگه کاملا خوب شده بود به خاطر وابستگیم به خاتون
اونجا موندگار شد و به خواست خودش پدرم براش یه کلبه چوبی خوشگل ته باغ ساخت.
چهار سال پیش که مادرم مرد، خاتون هم از اونجا رفت. پرستار مادرم سیما هم، همراهش
رفت.

1400/07/09 20:58

خب تا همین جا کافی بود! خدا کند دیگر خاتون ادامه ندهد و ماریا روده درازي نکند
وگرنه خاتون گرو کشی کرده، ماریا را نگه می دارد و من را بیرون می اندازد و باز چهار
سال باید حسرت بکشم تا دوباره بتوانم ببینمش!
- قربون بچم برم که شیر پاك خورده!
لبخند سکته کرده اي به روي خاتون زدم.
- خب عزیزم، بگو گل پسرم چطوري ازت خواستگاري کرده؟
خدایا! گویی قصد جانم را کرده بودند. گونه هاي ماریا رنگ گرفتند و لبخندش کمرنگ
شد.
- من همیشه از صابکار پدرم خوشم می اومد. یعنی چند بار رهامو دیده بودم و بی ادبی
نباشه، گاهی بهش فکر می کردم.
خاتون لبخند خبیثش را به نمایش گذاشت و ماریا ادامه داد:
- یه روز پدرم اومد خونه و گفت رهام می خواد بیاد خواستگاریت. اولش خیلی خوشحال
شدم...
خودم را انداختم وسط:
- خاتون نکنه می خواي ما رو رد کنی بریم؟
خاتون حواسش کاملا پرت شد:
- وا! چی می گی براي خودت؟!
اخمی مصنوعی کردم:
- هنوز از راه نرسیده عیال منو به حرف گرفتی گلوش خشک شد.
نیشگونی از رانم گرفت و صدایش را بلند کرد:
- سیما

1400/07/09 21:01

‌ ‌⠀ ⠀∩_∩
(„• ֊ •„)
•━━━━∪∪━━━━•
?????? ?? ??? ???????? ??
??? ????
« گریِه همون خونریزیِ روحِ ..? »
#حرف_دلم

1400/07/09 23:21

پاسخ به

میکنم... خدایاااااااااااا یعنی باور کنم..... فریادم گوش فلک را کر میکند.... دوباره داغ دخترکم تازه م...

ترس مردن بچه اش بیدار می ماند......
.
.
ظرف شیر را روی ایوان میگذارم.....

بر میگردم.....با دیدن ماشین همایون ...بند بند وجودم میلرزد....

پشت حصار ها می ایستد....
پیاده میشود......با دیدن قیافه اش حالم بد میشود...
با خود میگویم دیدنش بخدا که کفاره لازم است....

از حصار ها میگذرد...
خیره نگاهم میکندو خیره نگاهش میکنم....

_برای چی اومدی ......

«همایون»اومدم زنمو ببرم

پارت69?

غمگین ترین درد.


_زن قاتلتو؟؟؟؟همونیکه بچتو کشته؟؟؟همون زنی که زمردمو کشت ؟؟؟؟خدا خوب دروتختورو باهم جور کرده تو عمرو آینده ی منو تباه کردی .زَنِت هم عمر دخترمو ......


«همایون»چی میگی صنم.....کی زمرد منو کشته

پوزخند میزنم...

_زمرد تورووووو؟؟؟؟

عصبانی فریاد میکشد.

«همایون»میگم کی زمرد و کشته؟؟؟؟؟کــــیییییی

مانند خودش فریاد میزنم

_ماه پری......زنت......بخاطر تویه کثافت بخاطر اینکه به تو برسه بچه ی منو کشته ....بخاطر اینکه به تو برسه بچه ی منو خفه کرده....

با گریه روی ایوان می‌نشینم

_به خاطر تو عوضی......خدا ازتون نگذره......

صدای مادر می آید که به همایون میگوید تو اینجا چیکار می‌کنی....

نگاهم به ماه پریه ترسیده ای می افتد که پشت در کز کرده است....

«همایون»اومدم زنمو ببرم زنمو


مادر هم فریاد میکشد.

«مادر» بردار ببرش .....هم خودشو هم اون تولتو


تعجب میکنم.....
یعنی مادر از ماه پری گذشت.....

همایون مستقیم نگاهم میکند
«همایون»ماه پری زن من نیست....اومدم.صنمو ببرم .زن عقدیمو....


مانند اسپند روی آتش میشوم......

جیغ و فریادم کل منطقه را برمیدارد....

_دیگه چیی؟؟؟؟زن عقدیتو.....دوتا دوتا گیرنکنه تو گلوت.......بروگمشو مرتیکه هوس باز رفتی دوراتو زدی حروم کاریاتو کردی حالا یاد زن عقدیت افتادی....برو از اینجا وگرنه بخدا می‌کشمت......بروووووو مرتیکه خر.....

«همایون»خودتو بکشی منو بکشی.... من می‌برمت ......تو هنوز زن عقد کرده ی منی.......باید بیایی


داخل خانه میشومو چرخ دستی بچه ماه پری را به حرکت در می آورم ماه پری راهم را. سد میکند

_بروکنار....مگه آرزوت زندگی با اون عوضی نبود میخوام دوباره بهم برسونمتون

«ماه پری»صنم از بچم مایه نزار بخدا میکشتش.....

_روزی که تو از بچه ی من مایه گذاشتی .....کی بود که بفهمه ...کی بود حرفی بگه؟؟؟؟دنیا دار مکافاته.....نترس بچه ی خودشو نمی‌کشه


به زور اورا پس میزنمو بچه را از خانه خارج میکنم....

_بیا این بچت الان زنتم حاظر میشه ببرتش.....

جور دیگر بچه را نگاه میکند...

_چیه تو ووو خواهرات که آب و نون از دهنتون میوفتاد....گفتن پسر کاکل به سر نه.....خب ور دار دیگه اینم پسر
..
سر بالا میگیرد

«همایون»نه خودشو میخوام نه

1400/07/11 01:11

پاسخ به

میکنم... خدایاااااااااااا یعنی باور کنم..... فریادم گوش فلک را کر میکند.... دوباره داغ دخترکم تازه م...

بچشو ....من این بچرو نمیخوام.....صنم من هنوز عاشق توأم

خنده ام میگیرد...
_غلط کردی نمیخواییش این فکرو روزی که رفتی به رخت خواب مادرش باید میکردی نه الان....منم که یه زن خیانت کار بیشتر نبودم......وردار دست زنو بچتو بگیرو ببر.....


«همایون»صنم منو سگ نکن جمع کن بریم وگرنه برم این دفعه با آژان میام می‌برمت....

_برو هر غلطی که نکردی بکن......

«مادر»جوابتو شنیدی ....زودتر گمشو از این جاااا


دستش را تهدید وار تکان میدهد و میرود....

رفتنش را نگاه میکردم....
وقتی که رفت .....
صدا بلند کردم.....
_ماه پری بیااااا بیرون.....حتی حاظر نشد ببینتت.....بیا نترس اونقدر بی عرضه و بی وجدان بود که حتی یه سیلی هم به خاطر کشتن دخترش بهت نزد.....بیا نترس.......

نگاهی به همه میکنمو به راه می افتم

«مادر»کجا میری صنم

_میرم یه گشتی بزنم....وگرنه سکته میکنم.....تا خرخرم پره ....

همانطور که اشک هایم روان است از حصار ها میگذرمو....به پشت خانه ها میروم...
دورو برم را که خلوت میبینم....
فریاد پر دردی سر میدهم.......

_خدایاااااا الان میفهمم غمگین ترین درد یعنی چی.........خدایاااا چند سال دیگه باید زجر بکشم.....میترسم هر دفعه یه چیز بدتر بفهمم.......خدایااآااا من ماه پریو نمیبخشم توهم نبخشش....ازش نگذر تاوان دل پر درد منو ازش بگیر ....تاوان معصومیت زمردمو ازش بگیر.....

کمی آنجا می‌نشینم....
اضطراب اینکه همایون میخواهد چه کند به جانم می افتد....اگر دوباره بیاید و اگر دفعه دیگر به قول خودش با آژان بیایید....من با او بودن را نمیخواهم.....


پارت 70?


غمگین ترین درد..


فریاد هایم کل محیط را بر میدارد....
ولی بازوانم اسیر دست همایون میشود..

_ولَــــم کن بی شرف....من باتو هیچ جا نمیام.

مادر هم نمی‌تواند جلوی این از خدا بی خبر را بگیرد...
چند مأموری که آورده
سعی میکنند که مادر را از ما دور کنند.

فریادم زجه هایم بی فایده است.....
انگار زور همایون بیشتر است....
انگار در این دنیا حقی برای ما زن ها نگذاشته اند...
هروقت دلشان خواست رهایمان می کنند.
هر وقت هم دلشان خواست دوباره به سراغمان می آیند کاری به هم به احساسات ما ندارند.کاری به روح زخم خورده و دل ماهم ندارند.....
همه جا اجبار پتک میشود بر سر ما زنها...


دستو پا زدن هایم افاقه نمیکند و دوباره اسیر همایون میشوم‌‌

دوباره سالار بد قول شد و من زندگی ام را باختم....
دوباره کاسه کوزه ها بر سر صنم بیچاره شکست...
خدا صنم را از روی زمین بردارد....تا حداقلش خودم راحت شوم....

او با سرعت میراندو.من بیشتر مشت حواله تن و بدنش میکردم...بیشتر فوحش میدادم...
ولی انگار نه انگار .همین سکوتش....همین

1400/07/11 01:10

پاسخ به

میکنم... خدایاااااااااااا یعنی باور کنم..... فریادم گوش فلک را کر میکند.... دوباره داغ دخترکم تازه م...

آرام و بیخیال بودنش مرا به جنون می‌کشاند....
همین که مرا اسپند روی آتش کرده و خود به دور ایستاده ...کفرم را در می آورد.
همینکه دوباره اسیر دستش شدم ....حالم را بد میکرد...
تا به کی بدبختی.....انگار قرار نیست من آرامش داشته باشم..
انگار ناف من را با بدبختی و فلاکت بریده اند.....
هلاک که میشوم.....خود را روی صندلی رها میکنم....
هرچه بیشتر در مرداب دست و پا زد بیشتر در گلو لای فرو میروم.....

_توروخدا همایون ولم کن.....من که اسیر دستت بودم...خودت منو نخواستی خودت منو از خونت انداختی .بیرون....چرا ولم نمیکنی چرا دوباره اومدی سراغ منه بدبخت.....

دستی داخل موهایش میکشد.
«همایون»من عاشقتم...دوست دارم.....اشتباه کردم ولت کردم......خام ماه پری شدم.....میخوام جبران کنم.

با صدای بلند میگویم
_ولی من عاشقت نیستم...من دوست ندارم......نمیخوام برام جبران کنی...من از ت متنفر بودمو هستم.....ولم کن....

«همایون»ولت کنم که بری دنبال سالار


پوزخندی میزنم

_همتون سروپا یه کرباسین....یکی از یکی دیگتون نامرد ترو بدقول تر.....تو یه جور به حقم نامردی کردی...اون یه جور ....دیگه حالم از همتون بهم میخوره......اصلا میخوام بمیرم به درد خودم......همایون از روزی که پا گذاشتی به زندگیم من همچیمو باختم....همچیمو....توروخدا منو برگردون...ماه پریو ببر بچتو ببر...مطمئن باش انقد عاشقته که زندگیو برات گلستان کنه....ولی با من بودن به جز زهرو کینه هیچی نمی‌بینی.....


«همایون»هیسسس.....دیگه نمیخوام اسم اون عوضی و بشنوم....من بچه ای هم ندارم...

نمیدانم..چرا پشت ماه پری را گرفتم....

_میگم نامردی....بگو هستم.....عوضی اون بخاطر تو از همه چیزش گذشت...حتی از خانوادش....منیو که خواهرش بودمو به خاطر تو دور زد.....بچه ی منو به خاطر توی کثافت نامرد کشت..........اون بچه چرا باید تاوان شما دوتا پست و بده....


«همایون»ساکت میشی صنم یا جررررر بدم دهنتو...ببند .....چون میگم عاشقتم.....قرار نیست هرچی تو اون گاله چرخیدو نچرخید بار من کنی.....


روی از او میگیرم و....دلتنگ و دلگیر به شیشه ی ماشین زل میزنم....

با خود میگویم......بخدا تا از دستش شکایت نکنم......هم حقم را از او میگیرم...هم طلاقم را .....
مگر الکی است......

با همین حرف های باد هوا سعی میکنم.دلم را خوش کنم....تا دغ نکنم......

1400/07/11 01:10

*خداجون به حق 28صفر ??*

هرکس سلامتی میخواد❤
هرکس *گرفتاری* داره?
هرکس *بچه* میخواد??
هرکس *خونه* میخواد?
هرکس *ماشین* میخواد?
هرکس *پول* میخواد??
هرکس *کار* میخواد⚒
هرکس *عروس* یا *داماد* خوب میخواد????
هرکس *هررررررررچی* میخواد??

خداجون خوووودت به حق این روزای سیاه پوش شده?
عزاداریها??
بحق *اشک و گریه های* عزادارات?
بحق *دل پاکه* خوبات?
همممممه رو هرررررچی میخوان توروووخدا بهشون عطا کن??
اینم بگم اگر *مصلحت و صلاحشون* هست

*زیره ورق آرزوهاشون 1 امضای خوشگل و 1 مهر محکم بزن و خودت ضامن برآورده شدنه هممممه ی آرزوهای قشنگشون بشو*???

این پیام رو انتشار بدید تا هرکس
وقتی میخونه با گفتنه *1آمین*
1دعاگو ب دعاگوهاتون اضافه بشه???
#حرف_دلم

1400/07/14 08:07

#رمان به جنونم کشاندند


ـ سارا و مریم از این جریان هیچی نمی دونن. اونا فقط فکر می کنن مشکل من و خانواده
سر این رقابت عشقی مسخره س. لطفا آبرومو حفظ کن.
حتی نگاهم هم نمی کرد.
ـ ماریا؟
ـ ماریا مرد. ساکت باش رهام. نمی خوام صداتو بشنوم... تو... خدایا تو داشتی یکی رو می
کشتی... اونم نه یه غریبه... برادرتو! می فهمی؟ برادر! من چه جوري بهت اعتماد کنم؟
خدایا چرا هیچ *** من را قبول نداشت؟ ماریا هم داشت اعتمادش را به من از دست می
داد. چرا هیچ *** قبول نمی کرد که من رهام آن روزها نیستم؟
سر به زیر انداختم. احساس می کردم در مقابل ماریا پسربچه اي *** و خطاکار هستم.
پسربچه اي که همه ي اطرافیانش موفق و کاردرستند و او جز خطا هیچ چیزي در زندگیش
انجام نداده و نمی دهد و نخواهد داد!
ـ باشه... تو راست میگی. من خودمو بهت ثابت می کنم. اما الان همراه من بیا.
با چشم هاي قرمز و پف کرده اش نگاهم کرد و گفت:
ـ این جوري؟ با این چشما؟ خواهرت نمیگه این دختره چرا گریه کرده؟ پاپیچ نمیشه که
چیزي شده و به ما نمیگین؟
خواستم بگویم موضوعی که حالا دو خواهرم پاپیچ آن هستند حضور تو است؛ اما ساکت
ماندم.
ـ باشه بریم شیرینی و دسته گل بگیریم بریم پیششون. تا اون موقع چشمات خوب شده.
بریم؟
با تاخیر زمزمه کرد:
ـ برو.

1400/07/15 23:03

♥️ ♥️

صد سال هم که بگذرد❣

آنقدر دوستت دارم که رویای❣

با #تو بودن پرپرم می‌‌کند?? ?❣?
#حرف_دلم

1400/07/18 23:49

.
《تاتهِ‌این‌دُنیاعاشقِ‌خودهِ
"مَجنونتَـــــم"
ای‌تَنهاتَرین‌بَهونه‌یِ‌نفس‌#
#دلبر
#حرف_دلم

1400/07/22 16:23

.
《تاتهِ‌این‌دُنیاعاشقِ‌خودهِ
"مَجنونتَـــــم"
ای‌تَنهاتَرین‌بَهونه‌یِ‌نفس‌#

#حرف_دلم

1400/07/24 00:07

فکر کردم مردي رهام... وقتی وسط مجلس روي زمین افتادي از ترس مردم... سکته
زدم. چت شد یهویی. دکتر گفت فشارت خیلی پایین بود. من... من... خیلی ترسیدم رهام.
از دیشب یه لحظه هم از کنارت جدا نشدم. فقط سارا برام لباس آورد، نرفتم خونه.
نوازشش کردم. می خواستم بپرسم رامتین چه شد که در اتاق باز شد و مریم و سارا و
خاتون وارد اتاق شدند. قیافه سارا و مریم دست کم از ماریا نداشت.
یک به یک مرا بوسیدند. مریم لبه ي تخت نشست و با بی حالی گفت:
- بابا خیلی نگرانت بود.
سارا جمله اش را تکمیل کرد:
- همه نگران شدن. از حالا تا یک ماه باید به همه جواب پس بدیم که فقط یه افت فشار
بوده.
خاتون موهایم را به هم ریخت:
- معمولا عروسا استرس دارن. پسر ما استرسش بیشتر بود!
خندید. مریم و سارا و ماریا هم به دنبالش بی حال خندیدند. مشکوکانه نگاهشان کردم و
آخر هم طاقت نیاوردم:
- رامتین کو؟
مریم پوزخند زد:
- یه کم تو لَکه.
نفسم آرام بیرون آمد. همین که زنده بود خوب بود.
- صدف رفته.
با دهان باز به مریم نگاه کردم. سکوت کرد. با تعجب گفتم:
- کجا

1400/07/28 16:27

سرم را پایین انداختم. کاش می توانستم طوري آرامش کنم. دست ماریا روي شانه ام
نشست:
- بیا وسایلو جمع کنیم. بعد با هم بریم پیش داداشت.
سرم را با لبخندي تکان دادم و کمکش کردم تا وسایل را جمع کنیم.
کمتر از یک ربع چمدان هاي بسته شده را جلوي در گذاشتم و از شاهین خواستم آنها را
در ماشینم بگذارد. رو به جمعی که در سالن در حال خداحافظی بودند، گفتم که کمتر از
نیم ساعت دیگر ما هم راه می افتیم و بعد با ماریا به سمت اتاق رامتین رفتیم و بعد از در
زدن وارد شدیم.
رامتین که روي تخت دراز کشیده بود با دیدن ماریا در کنار من، بلند شد و کنار تخت
ایستاد. لبخند کمرنگی روي لب نشاند:
- سلام خوبین؟
ماریا زودتر جواب داد:
- سلام. خیلی ممنون. شما خوبی؟
در چشم هاي رامتین نگاه کردم. خودش زودتر به زبان آمد:
- بی خیال! دیگه مهم نیست!
بی حال خندیدم:
- باورت میشه که به همین راحتی رفته باشه؟!
شانه هایش را بالا انداخت و دستش را از جیبش بیرون آورد و کاغذي را به سمتم گرفت:
- چند بار بخونی باورت میشه.
دستخطش را می شناختم. هر چند که حس کردم صدف قبلا ها خوش خط تر بود! هیچ
توضیح اضافه اي در نامه نداده بود. مشخص بود که هول هولکی نوشته شده، حتی بدون

1400/07/28 16:29


#خانمانه

خانم های باسیاست خانم هایی هستن که شوهرشون بهشون اعتماد داره وخیلی قبولشون داره و این هم از اعتماد به نفسشون سرچشمه می گیره و همسرشون انقدر قبولشون داره که اصلا فکرشم نمی کنه که بخاد انها رو از دست بده.



مثلا بعضی از خانم ها می ترسن که شوهرشون بره و بهشون خیانت کنه.

ولی اگر زن خودش رو بهترین همسر دنیا برای شوهرش بدونه و واقعا وظایف همسر گونه اش رو خوب انجام بده؛ این حس مثبت و انرژی مثبت روش اثر میذاره و واقعا از دید شوهرش میشه بهترین همسر دنیا.

البته حس بدون عمل فایده نداره و واقعا باید ببینین شوهرتون چه جور زنی دوست داره

━━??━━┓
#خانومی
#حرف_دلم

1400/08/06 23:45

دوباره اعضای گروه پریده فک کنم خود برنامه اونایی ک خیلی وقته اف هستن رو خودکار ریمو میکنه ??

1400/08/08 16:23

پاسخ به

بهش بگید:محبوب‌گران‌بهای مَنی:)?♥️ #دلبرونه #حرف_دلم

•بهش بگید:" زلف‌کج‌برچهـــره‌خوبان‌قیامت‌میکنـــد ?♥️"

#دلبرونه
#حرف_دلم
nini.plus/harfeDelam

1400/08/08 16:36

سلام صبحتون بخیر خانومااا

1400/08/16 11:23

پاسخ به

بهش بگید: ‏كاش مثل كارخونه هيولاها در كمد من به اتاق تو باز ميشد^^?? :)

بهش بگید:دردت به جونم
من‌ازهرچیزی‌وهرکسی‌بیشتر‌دوست‌دارم
میفهمی؟!♥️?
#حرف_دلم

1400/08/17 23:15

به چای محبتــت نیاز دارم
یک استکان بریـز
میخورم با قنــدِ
لبخنــدت ??
#ایده_متن
°•♥️•°#حرف_دلم

1400/08/30 14:04

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #اربـــــ♡ـابم_باش #1 تمام تنم بخاطرکتکای دیشب کوفته وزخمی بود بخاطر اینکه نت...

رمان اربابم باش
برید بخونید حالشو ببرید?
تا پارت 70 گزاشتم ب تلافی روزایی ک رمان نداشتیم
ولی خانما چند روزی نتونستم پارت بزارم لطفا صبر پیشه کنید منم هم بچه مدرسه ای دارم هم بچه کوچیک هر موقع وقت کردم قول میدم پارت بزارم
??????

1400/09/06 00:51