The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

درد نکنه این مدت کنارم بودی .حالا هم من هم زمرد از آبو گل در اومدیم....منم بلاخره باید عادت کنم که از پس کارهام بربیام.... انشالله یه روز منم همینجوری بیام دستت کمکت....

«پری»یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟؟؟

_نه بخدا ...دیدم امشب دمغی گفتم حتما دلت هوای اونجارو کرده...
«پری»باشه من فردا میرم.......
_ماه پری منظورم و بد فهمیدی به هر حال هرجور راحتی....

بفرما خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم....

یک ساعتی که گذشت باز عذاب وجدان پری مرا گرفت...بازهم آخر کاری همچی خراب شد.
.....................................

هوا ابری بودو بارانی و صد البته دلگیر....

از صبح دلهره ای به جانم افتاده بود که اصلا طاقت برایم نگذاشته بود.

.
داخل حیاط رفتم و جارو را برداشتم.
مشغول جارو زدن شدم.
با اینکه جارو زدن حیاط به این بزرگی کار حضرت فیل است ولی برای خلاصی از افکار درهم برهم ذهنم راه فرار خوبیست.....

نصف حیاط را جارو زده بودم که پری ساک به دست از خانه خارج شد....

رنگ رویش پریده بود...
کمی هم دستپاچه بود

_کجاااا پری؟؟؟
«پری»میرم ده .دیشب به همایون گفتم
گفت تا دوراهی سیاه رودبار منو می‌بره.....
از اونجام سوار مینوبوسی چیزی میشم.

_چی بگم ولی اگه بخاطر حرف های دیشب کنه نرووو!!!!
«پری»نه دیگه سربارتون نمیشم...

_هرجور راحتی به بقیه هم سلام برسون..دستت درد نکنه زحمتت دادم این چند وقت


«پری»م........ن برممممم....خ.. خداحافظ...مواظب دخترت...با.....ش

سریع از در خانه خارج شد...تا دنبالش رفتم سوار ماشین همایون شدو رفت...

هول بودنش برای چه بود....؟؟
قلبم تیری میکشد ....
سست و بی جان روی پاهایم می‌نشینم....

من چه مرگم شد......

باران شروع به باریدن میکند...
با سستی بلند میشومو کارم را تمام میکنم.

بیچاره زمرد تا الان شاید بیدار شده من با این گوش کرم صدایش را نشنیده ام.....


پارت37?

غمگین تریــن دَرد.

داخل خانه میشوم....
به سمت اتاق میروم.
جایی که زمرد خواب است را نگاه میکنم.

هول میکنم......نفسم میرود.......
با سرعت به سمتش میروم و او را برمیگردانم.

صورت کبودش ترس به جان من مادر می اندازد.

صورتش را لمس میکنم.
سردی اش دستم را می‌لرزاند.

نه خواب است.

اشکم می‌چکد.......خواب است!!!!
حتما گرسنه است.......سینه ام. را به دهانش می‌چسبانم.
_زمردددددد..مامانممممم..پاشووووو..

بچه ی سه ماهه میفهمدددددد.
بچه ی سه ماهه میفهمد که دل در دل مادرش نیست....
_شیررررررربخورررررر خدایااااااااا چرا بیدار نمیشودددددد...زمرد.

خدایاااا چرا کبود است....چرا پوست بلوریش کبود است....
_زمرد. باز کن اون چشماتو باز کن

تکانش میدهم.....

میترسم نفسش را چک

1400/06/22 22:09

کنم....میترسم رحم کن خدا رحم کن.......

بچه ی قنداق شده مگر قَلت میزند...مگر میتواند.....

صورتش را فوت میکنم......ن.......ه
قنداقش را باز میکنم......ن.......ه.
وقتی دستو پاهای سردش .دنیای مادرانه ام را سرد میکند.
میخواهم بفهمانم به خود که خدا دخترم را در اوج خواستند گرفت....اما نمیتوانم...
خدایااااااا این بنده ی نفهمت سیب از بید میخواهد ...
خدایا زنده کن بچه ی مرده ام را
توووو زنده کن من تا عمر که عمر دارم سر از سجده ات برنمیدارم.
خدایا نمیتوانم این داغ فرزند را روی سینه ام تحمل کنم....خدایاااا این داغ دلت بد دردی است.....

فریاد سر میدهم
بـــچـــه ی ســـه مــاهــه ام مـــــرددددد....
او چگونه با دستو پای بسته قلت زده....
خدایا بچه ام چگونه مرد......چگونه....

_الهی مادررررر بمیرددددد که جان دادی.الهی صنم بمیرد که تووووجان دادی .....نبودم تا نجاتت بدم.


چشم که به جان بی جانش می افتد....دوباره فریاد میکشم........
دلم میسوزد خدااااااا......

با این دل سوخته چه کنم.....
با این طفل مرده ام چه کنم.....

صدایم میگیرد.....
اورا بغل میکنم.....

_بیا عزیزم بیا سردت شده.....

خانه سرد است .بچه ام سرما میخورد.
بچه ی سه ماهه طاقت کشیدن درد مریضی را ندارد...
بچه ام مـــیــمـیــرد...........
پتویی روی سر خود میکشم.....
اورا سفت در آغوش میفشارم.....

_بخواب زمردم ....بخواب......فقط نمیررررر.....

اصلا بیدار شو....
گریه کن.....
کلافه ام کن.....
فقط داغ روی دلم نگذار.........

1400/06/22 22:09

بیاورم.....

بچه ی سه ماهه که نمی‌میرد.....مگر مرگ فقط از پیرها نبود...؟؟؟
بچه ی من کجای دنیا ی به این بزرگی را تنگ داشت.....

بخدا کن خروار ها خاک برایش زیاد است.....بگذارید اورا از قبر دربیاورم.......


خدا من غلط کردم که گفتم او را نمیخواهم ..خدا من اشتباه کردم که نفرینش میکردم.....تو خدایی میکردی و به کردم نمیگرفتی......‌

بد مرا سوزاندی......خدایا این بنده ی مادرت را بد سوزاندی.....

عزیز کردی بعد گرفتی اورا....

انتقام سختی از این بنده ات گرفتی......

...............



پارت39?

غمگین تریــن دَرد.


............................
لباس های کوچکش را بر میدارم و بو میکنم.
بوی تن نوزادم را میدهد.
شب است و من مادر مانده ام بی فرزند.
شب است و طاقت ندارم.
جان به سر شدم ...خدایا کاری کن....

پاهایم را دراز میکنمو بالشتی روی پاهایم میگذارم
چشم هایش را می‌بندم.به یاد چند شب پیش که اورا می خواباندم پاهایم را تکان میدهم.
در سرم فقط یک سوال است؟
او قنداق بود.چگونه قلت زد.؟
بچه ی سه ماهه که قلت نمی زند می زند؟

چرا کسی نیست از این اندوه من کم کند.
شب را با گریه و ناله به صبح می‌رسانم و صبح هم چادری بر سر میزنمو بی تاب به سوی قبرستان میروم.
بین آن همه قبر بزرگ آن قبر کوچک خاکی اش دلم را بیشتر به درد می آورد.
خدایا چگونه بسازم با این غم؟؟
از توانم خارج است....
سر روی خاک میگذارم و چادر را به روی خود دخترکم میکشم تا سرما نلرزاند تن کوچکش را ؟؟؟
خدایا دلم برای به آغوش کشیدنش پر میزند...او همیشه این موقع صبح برای شیرش بیدار می‌شد...
...........کاش هیچ وقت به دنیا نمی آمد..کاش هیچ وقت به دنیا نمی آمد....

..............................
از مرگ دخترکم مدتی است که میگذرد.
مدتی که همایون هم زندگی را برایم زهر کرده است.
انگار من قاتل دخترکمان بودم.....
حال زارم با آمدن ماه پری و مادرم بهتر میشود.
مادرم با محبت و نصیحت هایش سنگ صبورم میشود.
دو روزی می ماندو برمیگردد.
ولی ماه پری از رفتن پا پس میکشد و می ماند.آنهم به هوای من...

باز ماه پری هستو بوی کاغذ سوخته هایی که من هنوز از سرش سر در نیاوردم.....
طوبی هم میرود......

اینبار به ماندن ماه پری دلخوشی ندارم.هرچه میخواهم دلم را صاف کنم نمی شود که نمیشود.
سرم که سر نیست.....کوهی از افکار درهم و برهم است که فقط زندگی را برایم به تنگنا می‌کشاند.

فکر اینکه میخواهد زندگی ام را تباه کند.
فکر اینکه همایون یا با ماه پری یا بازن دیگری سرو سری دارد.

فکر اینکه همه دارند مرا دور می‌زنند و مانند بچه ای دوساله سرم را شیره می‌مالند ..امانم نمی‌دهد.

دلچریکینو بدبین شده ام حتی نسبت به خودم.
.........

بازهم

1400/06/24 19:02

ماه پری میگوید از سالاری که برگشته ده و منتظر من است.

برایم جای سوال است چرا باید سالار منتظر یک زن شوهر دار باشد...
میگوید میخواهد مرا نجات دهد.
اصلا به او چه که همایون زیر سرش بلند شده .
میگوید دیروز خودش اورا تعقیب کرده و بازنی دیده.

او میگوید و میگوید و میگوید من مانده ام بین این همه گفته ی نامعلوم که آیا راست است یا دروغ.....

دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست ...
نه عشق پر شوری که نسبت به سالار داشتم نه نفرتی که نسبت به همایون ....

فقط هنوز سوز دلی دارم از مرگ دخترکم .
انگار بهار زندگی ام روبه خران است.

ماه پری میگوید پیر شده ام.
میگوید چشم هایم مانند همیشه زیبا و شهلا نیست...
(اصلا صنم بگذار بگوید این ماه پری یاوه گو)


................

بس کن پری بس کن....تو میخوایی منو دیونه کنی؟؟
«پری»دیونه من صلاح تو میخوام.صلاحتو!!!!!
بیا و طلاقتو از همایون بگیر بخدا سالار هنوزم برات سرو دست میشکونه...

دستی در هوا تکان میدهم و در اتاق را محکم می بندم


پارت39?

غمگین تریــن دَرد.

...................
صدایش هنوز هم می آید .
«ماه پری» حالا که درو روی من ببند ، من که آدرس خونتو دادم به سالار ...
در را با شتاب باز میکنم .
_تو چکار کردی
«ماه پری »رسوندن عشاق ثواب داره ، کار خیر کردم تو مستحق رسیدن به عشقت هستی ...

در چارچوب در مینشینم و دست بر سر میگیرم .
_ماه پری . پری من نخوام به کسی برسم ، باید کیو ببینم من بریدم پری بریدم . من الان یه زن شوهر دارم .. من شوهر دارم ، من شوهر دارم .. شوهر میفهمی
اخم هایش درهم کشانده می شود .
_چه شوهری وقتی سر او با یکی دیگر گرمه ، تو یه قربتی رو میخواد چیکار هااا ... تو خودتو با زنای شهری یکی کردی ... پشت دستاات مثل پوست خر شده هرمی تورور ببینه ، فکر میکنه مادر همایونی ، اصلا تو کجا همایون کجا ، زمین تا آسمون فرقتونه ..
حرف هایش ذهنم را درگیر میکند ، ناخود آگاه به دستهایم نگاه میکنم
نتیجه لباس شستن با دست است . خب تقصیر من چیست ولی باز هم خود را از تکوتا نمی اندازم .
_اون وقت سالار منو با این قیافه قبول داره ، نه قیافه دارم نه ...........
تازه یه بچه سقط کردم یکی هم پس انداختم چرا داری اوقاتمو تلخ میکنی
«ماه پری » اصلا به من چه..... خواستم لطف کنم یه حقت فردا پس فردا که همایون مهر برگشتی زد رو پیشونیتو رفتی ده حداقل یه نفر تو آب نمک داشته باشی
_که گفته قراره منو طلاق بده نکنه علم غیب داری .چرا داری از کاه کوه میسازی .
عصبانی میشود ...
_طلاقت میده من میفهمم .طلاقت میده بعد هم میرود داخل اتاقو درش را هم محکم میکوبد .
دایه مهربان تراز مادر شده.
ذهن درگیرم مرا بدتر روی

1400/06/24 19:02

رفتاروکارهایی همایون ریز بین وحساس کرده است .
....................................................


«همایون» دیر اومدم که اومدم
_حتما سرت با یکی گرم بوده که دیر اومدی
«همایون»آره گرم بوده... آره اصلا من صد تا معشوفه دارم شبی با یکی ..
میزنمت که بخدا صدا سگ بدی
پری از اتاق سرکی میکشد چشمکی هم حواله ام میکند .
«همایون» سه ساعته اومدم دریغ از یه استکان چای .............
ماه پری مانند برق و باد از اتاق خارج می شود به سمت آشپزخانه میرود
_با کدوم دل خوشی کار بکنم ،اصلا پاشو برو پیش همونی که بودی ، از همونم چای بخوایی ....
سری تکان میدهد و چند ضربه به پشت دستش میکوبد .
«همایون» بشکنه دستی که نمک نداره ..بشکنه ............. اگه همون موقع که با نفهمی و با عرضه بازی هات بچمو کشتی
میکشمت یا از خونم پرتت میکردم بیرون الان واسه من زبون
بازی نمیکردی ........
ماه پری با یه سینی چای به سمت همایون میرود .
تعجب میکنم. چرا هم به پر میزند هم به تخته .......
خدایا حق دارم شک کنم ،حق دارم .
با یاد دخترک پر پر شده ام دلم را به درد می آورد .
_اگه بی عرضه بودم اگه نفهم بودم ، هیچ وقت راضی به مرگ دخترم نبودم کدوم مادر همچین کاری میکنه .
«ماه پری» آقا همایون چاییتون سرد شد
همایون نگاه خاصی به پری می اندازد . پری هم چشمو ابرویی می آید .

دیوانه نشوم خیلی است . ولی کدام خواهر سعی بر دور زدن خواهرش را دارد ................

پارت40?

غمگین تریــن دَرد.

........
طیب به دیدنم می آید و از وعض نابسامان خودم و خانه شکوه و شکایت میکند.

«طیب»کجاست خواهرت

_نمیدونم گفت میرم یه چرخی همین اطراف بزنم.

قیافه اش متفکر میشودو به روبه رویش زل میزند.

..
سینی چای را جلویش میگذارم و دوباره به آشپزخانه برمی‌گردم.

«طیب»بیا بشین زحمت نکش اومدم باهات کاردارم.

ظرف میوه را هم جلویش میگذارم.

_چه عجب سری به ما زدی

«طیب»از تو همایون یاد میگیرم....خودم که درگیرم فکر شماها هم که اَمونم نمیده.
راستش.....اومدم یه چیزایی رو بهت بگم و چشم و گوش تو وا کنم.

کنجکاو میشوم و خود را جلوتر میکشانم.

_چیزی شده؟
«طیب»شدن که شده.....موندم بگم یا نه...شاید دلخور بشیو باور نکنی..ولی بدون من بغیر از حقیقت چیزیو نمی‌گم....



کمی این دست و آن دست میکند

_د بگو دیگه!!!!
«طیب»حواست به ماه پری خواهرت هست؟؟؟؟

استرس امانت بودن پری بند بندم را می‌لرزاند.

_پری؟؟؟چش شده ؟؟؟؟کاری کرده؟

«طیب»نه اتفاقی براش نیافتاده...صنم میخوام بگم خواهرت دوستت نیست...داره تو زندگیت موش می‌دونه..صنم اگه زندگیتو دوست داری خواهرتو از خودتو خونت و شوهرت دور کن....

با اینکه خودم چیزهایی حس کرده

1400/06/24 19:02

نشنیده بودم.

کمی از آن حسادت و مکر های زنانه در وجدم ولوله کرد .

فقط برای اینکه پری را مهک بزنم به سوی همایون رفتم و ذغال را روی سر قلیان گذاشتم و شانه به شانه اش نشستم....

کام محکمی از قلیان گرفتو دود نداشته اش را در صورتم دمید بعد دست دور گردنم انداخت

با وجود اینکه او هیچوقت همچین کاری را در حضور کسی انجام نمی‌داد..گونه ام را بوسید

«همایون»آخیش خستگی کل روزم رفت....تو چی داری دختر که هیچ زن و دختر دیگه ای به چشمم نمیاد.


باز گوشه چشمی به پری انداخت...

تا سر بالا گرفتم پری را ببینم
صدای کوبیدن در اتاقش مرا از جا پراندو
همایون هم پوز خندی زد....


با شک به در نگاه کردم


پارت41?

غمگین تریــن دَرد.


«همایون»این خواهر شما قصد رفتن نداره...؟بابا شاید من بخوام با ایالم تنها باشم.......ای بابا....

مانده ام پشت ماه پری را بگیرم و بگویم نکند چشمت تنگی میکند.؟؟میخواهی مهمانت را از خانه بیرون کنی.....؟

از آن طرف مانده ام پشت همایون باشمو
حرفش را قوَت بدهم .بگویم کاش زودتر از زندگیمان برود...

آهی میکشم و زبان به دهان میگیرم .و اوهم کام های محکم تری از قلیانش میگیرد و صدای قل قل قلیان سکوت خانه را میشکند.

..................
ذهن آشفته ام مانند اسب وحشی و سرکش به هر سمت و سویی می‌تازد.

دست همایون را از روی شکمم برمیدارمو از اتاق خارج میشوم.

داخل حیاط می‌نشینم و خیال و فکر هایم را مانند دار قالی روب رویم بنا میکنمو رج به رجش را میبافم....

که پری چرا باید سر شوهر من ...یعنی خواهرش را از راه به در کند.؟؟؟؟؟

که پری مگر خواهر من نیست...چرا میخواهد بلای جانم شود...؟؟؟

اگر حقیقت داشته باشد....اگر طیب راست بگوید....اگر حدس و گمان من درست از آب در آید.....
من جواب مادرم را چه بدهم.....
من با این بی آبرویی و رسوایی چه کنم....
من با پری چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آنها که نمی‌گویند مقصر پری است میگویند همایون سر اورا از راه به در کرده....
خدایا آن وقت سرم. را به کجا بلند کنم....

بدون هیچ گناهی اسمم زبان به زبان دهان به دهان می‌چرخد ....وای به روزی که هوویه زندگی ام خواهر شود....

وای به آن روووز.......


آخر هم داغ فرزندم داغ کرد سینه ام را ....
آخر هم قلبم سوخت از یاد سالاری که حتی جرعت ندارم اورا ببینم........
چون من یک زن شوهر دارم.....


خدایا این چه سرنوشتی است که دچارش شدم...
این چه سرنوشتی است که برایم ساختند.

بدبختی پشت بدبختی ..انگار قرار نیست من آن روی خوش زندگی را که همه تعریفش را میکنند ببینم.....

این چه زندگی ای است خدااااااا
که تمامش شده (کلاه نقی بر سر تقی)
....

باد که شاخه های درختان را تکان

1400/06/24 19:01

میدهد کمی هراس میکنمو از جایم بلند میشوم.

پا که داخل خانه میگذارم
ماه پری هم از اتاق ما خارج می شود.

انگار در تاریکی مرا نمی‌بیند.
تند به سمت اتاقش میرود..

اخم هایش در هم کشیده میشودو خونم به جوش می آید...
صدایم را بلند میکنم

_تو اتاق من چیکار داشتی؟؟
می ایستد لامپ را روشن میکنم

دست جلوی چشم هایش میگیرد

«پری»من....من .باتو کار داشتم ...کجایی دنبالت میگردم یه ساعتها

پوز خندی میزنم...
_چیکار داری؟؟
قیافه اش ترسیده است و برای من مزید بر علت....

«پری»میخواستم....راستش...خب...میخواستم ..دوا. درمونی ازت بگیرم ..فکر کنم رو دل کردم ..معدم درد می‌کنه...


خدایا خودت هم که آگاهی دروغ میگوید مگر نه؟؟؟؟

_دوا درمون ندارم...برو تو حیاط کم قدم بزن....

بعد هم داخل اتاق میشوم..

همایون سریع دراز میکشد.و پشتش را به من میکند.
بازهم پوزخند مینشیند روی لب هایم...
نه انگار اینجا خبر هایی است که من کودن به دور از قافله ام....

دندان سر جگر میگذارم و دراز میکشم

«همایون»فردا قراره جایی بری؟؟

از سوال بی موقعش جا میخورم

_نه کجا رو دارم که برم

نفس را پر سرو صدا رها میکند
دیگر چیزی نمی‌گوید

من هم با غم و غصه ای که روی دلم سنگینی میکند چشم روی هم میگذارم.

..................................


«ماه پری»صنم ...صَــــنم ..من میرم بیرون .جَلدی بر میگردم.

گوش هایش تیز میشود.
دست های کفی ام را سریع آب میکشم به سمت اتاق میروم.صدای در خانه می آید .
روسری بر سر میکنمو چادری هم کج و معوج بر سر میزنمو با عجله پشت سری پری از خانه خارج می شوم.


چشم در کوچه میچرخانمو میبینمش که از پیچ کوچه میگذرد.
دنبالش میروم و دعا میکنم حقیقت نداشته باشد حرف های طیب.
دعا میکنم پری هرجا برود الا جای همایون
...
با اینکه خسته می شوم و از پیاده روی ...ولی بازهم قدم به قدم وسایه به سایه اش میروم.

اطراف بازار چرخی میزند و داخل پس کوچه هایی می شود.

تا به خودم می آیم...گُمَش میکنم.

کلافه و خسته بر هر سو نگاه می اندازم.
انگار قطره ای آب شده در زمین فرو رفته‌....

نا امید از گشتن میشومو گوشه ای می ایستم و کمی دولا میشوم تا نفسی تازه کنم.
کفش های در تیرس نگاهم قرار میگیرد
نگاهم را بالا میکشم.
قیافه ی آشنا و نگاه غریبش بازهم دلم را می‌لرزاند بازهم چشم های سیاهش قلبم را از سراشیبی رها میکند.

1400/06/24 19:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#حرف_دلم

1400/06/25 09:58

می‌کشاند.

«همایون»زنده نمیزارم اون کسیو که نامووس منو اغفال کنه......زنده نمیزارم....

+ببند دهنتوووو تو خیلی سرت از ناموس وا میشد که نامزد یکی دیگرو بُـــر نمیزدی


شانه ام را می‌گیرد و به سمت ماشینش میکشد.

«همایون»سرکار شما اون دزد ناموسو تا ببرین جاندار مری من برمی‌گردم.

_تووروخدا همایون بگووو ولش کن بخدا ما باهم قرار نداشتیم....بخدا من کاری نکردم.


با مشتی که به دهانم میکوبد خفه میشوم.از آن طرف صدای داد سالار قلبم را به تکو تا می اندازد.


خدایا حالا چگونه من بی‌گناهی ام را ثابت کنم....
خدا لعنتت کند ماه پری که تمام این آتش ها از گور تو بلند میشود.

نه میتوانم بگویم که میرفتم دنبال پری چون به خواهرم شک کرده بود چون فهمیده بودم که میخواهد سرتورا از راه به در کند.نه میتوانم چیز دیگری بگویم.


به سمت خانه میرود.و من نگران سالارم خدایا چه بلایی سرش می آورند....


کاش زودتر برمیگشتم خانه کاش به حرف دلم نمی‌کردم....


بیچاره سالار ....بیچاره سالار..

در حیاط را باز میکندو مرا مانند حیوان میکشد داخل خانه.

ماه پری از آشپزخانه خارج میشود.


پارت 43?


غمگین تریــن دَرد.


تا او را میبینم انگار کسی هیزم زیر آتش وجودم میگذارد.
ولی نمی‌توانم چیزی بگویم.
نمی‌توانم بگویم.
همایون همه این کار ها نقشه ی خواهرم است.خـــــواهرم.


«ماه پری»اینجا چه خبره همایون خـــان؟؟

همایون لگدی به پهلویم میزند که از دردش جان می دهم.

«همایون»میخواستی چه خبر باشه.....خبر فـــاحشه بودن زن مَـــن...خبر بی ناموس بودن زن مَــــن....چه خبر میخواستی باشه .؟؟؟


از درد ضربات ِ پاها و مشت هایش روبه بی هوش شدن هستم .ولی ناله و شکایتی نمی کنم.
چون میدانم هرچه بگویم که او باور نمی کند.
فقط خدا میداند که من تقصیر ی نداشتم.فقط خدا میداند که من در دام حیله ی خواهرم افتادم.


«پری»ای بابا....یکی به من بگه چی شده...همایون خان ناسلامتی صنم خواهرمه....باید بدونم خُب....


خود را کنترل میکنم تا مبادا بی آبرو کم.این مثلاً هم خونم را....


«همایون»تو که بهتر.......... استغفرالله....
رفتم زنمو از سر قرار با معشوقش میارم...

_بخدا همایون داری تهمت میزنی .بخدا تهمت میزنی..؟


نگاه درد مند گله مندم را به سوی ماه پری میکشانم.شاید که دلش به رحم بیاید و مرا نجات دهد از این جهنمی که خودش هیزش را آتش زده

بگوید که نقشه من بوده بگوید که سالار مقصر نیست صنم گور به گور شده مقصر نیست......

کاش که بگوید....کاش تا سالار از بند جاندار مری آزاد شود.....


میبینم نگاه خندان ولی چهره ی مثلاً نگرانش را....

میبینم که کنار چشم هایش از ذوق چین

1400/06/28 11:18

افتاده است.
نا امید میشود....ماه پری نبود.بلکه شیطانی بود که زندگی روی آب ساخته ام نقش بر آب کرد.......نه تنها مرا بلکه یک بیچاره را هم غرق کرد در این گردابی که درست کرده بود.


«پری»آره صنم؟؟؟؟خوب پدرو مادرو روسفید کردی....خوب....مثلاً تو داغ دار بچتی اینکارا از تو بعیده.....


همایون آخرین لگد را نثار تن کبودم میکندو کنار دیوار سُر میخورد.


توان کشیدن تن دردمندم را ندارم.تا خود را دور کنم از این جمعی که فقط من بی گناه .گناهکار دیده میشدم.


کاسه صبرم لبالب پر شده است....خدایا دیگر بس است.....
من هنوز داغ آن از دست رفته هایم را هضم نکردم دردی دیگر حواله ی این بنده ی دردمندت نکن.

کاش می‌دانستم چه بدی در حق ماه پری کرده ام که مستحق این کارهایش هستم...کاش می‌دانستم....
منی که در اوج این مکافات حتی حاظر نیستم نامی از او حیله هایش ببرم ...کاش می‌دانستم چرا؟؟؟؟؟


«همایون»دیگه مگه سالارو تو خواب ببینی....بخدا جایی میندازمش که عرب نی بندازه.....کاری میکنم که تا عمر گوشه ی زندون بپوسه....بزار ........

میترسم از تهدید هایش از همایون هر کاری بر می آید....

_همایون بخدا من کاری نکردم...من با کسی قرار نداشتم....بخدا اتفاقی دیدمش.....به خاک زمرد قسم میخورم....



پارت 44?


غمگین تریــن دَرد


«همایون» قسم الکی نخور..واسه من دروغ سرهم نکن......من آمارتو داشتم....ولی باور نمی‌کردم. امروز خودم با چشمای خُــــودم دیدمت.

عربده ای میزند که از ترس به دیوار میچسبم.

«پری»همایون خان....کاریه که شده.شما آروم باشین....

از حرص فریاد میزنم.

_گمشو از خونه ی من بیرون...برو پری .بتوچه که داری تو مسائل ما دخالت میکنی بتوچه.

..
گول اشک های سریز شده اش را نمی خورم.
چون خودم نقش بازی کردنش را دیده بودم.

«ماه پری»بیا و خوبی کن....اگه من نبودم که تو نمیتونستی از پس بچت بر بیایی .همایون خان هم خودش دید که پشت سرم به کشتن دادیش...بزار دهنم بسته بمونه....خب حق داره همایون خان...نه کاری بلدی نه سرو قیافه ای داری...یه بچرو سقط کردی یکیو کشتی ...



_ماه پـــری....خدا لعنتت کنه هی من هیچی نمی‌گم فکر نکن نفهمم.....چرا داری زندگیمو خراب میکنی....چرا شدی تبر به ریشه خودمون....آخه بی ایمون من خواهرتم....من مثل تو نمیخوام بی آبروت کنم....نکن این کارو با من.... نکن....

«پری»والا طلا که پاکه چه منتش به خاکه ...سرم بالاست نه گند کاری کردم.نه هیچی......اونی که بی آبرو شده تویی...


خدایا خواهرم است....من نمیخواهم مثل او بد ذات باشم.من نمی خواهم بی آبرویش کنم.

_چرا چشمت دنبال زندگیمه چرا میخوایی خونه خرابم کنی...پری بیا برو از خونم بیرون...بیا

1400/06/28 11:25

کنم...
پارت 45?


غمگین تریــن دَرد.

ماه پری چه کردی با من.....
بی انصاف چه کردی با زندگی خواهرت.
هم خونم بودی.... چه کردی با من....
چه بلایی سر زندگی خواهرت آوردی...

از غریبه ننالم که هرچه کرد آشنا کرد...

........

وقتی نا امید میشوم.به سمت خانه طیبه میروم.
میدانم که از دست زبان سرخ طوبی در امان نخواهم بود.
ولی خب مگر راه امید دیگری دارم.

خیابان های تاریک و بی رفتم آمد ترس را به جانم می اندازد.
چه نگون بخت شدم...بدبختم کردی ماه پری...
هر قدمی که بر میدارم.تن کبود و کتک خورده ام درد بی طاقتی میکند...

...........
..................................
«طوبی»بابا شما ها دیگه کی هستین....به خودتونم رحم نمیکنین.

«طیبه»طوبی الان وقت این حرفا نیست.

ناچارو درمانده نگاهشان میکنم.

«طیبه»من که بهت گفتم صنم ...گفتم خواهرت دشمنته...

اشک هایم را با گوشه ی چادر میگیرم.

_گفتی....درست....خب منم رفتم دنبالش ..برام تله گذاشته بود.منو کشونده بود سمت محل کار نامزد قبلیم..بعد یهو گمش کردم......تا به خودم اومدم همایون پیداش شدو فکر کرد این کار هروزم فکر کرد مچمو سر قرار گرفته...

«طیبه»الحق که شیطونم درس میده این خواهرت....

حرمت کلمه ی خواهرزیاد است ...فکر کنم.که گناه باشد به رابطه ی منو پری کلمه خواهر را گفت...

«طوبی»حالا بلا بگو خودت راست میگی ...نکنه واقعا قرار گذاشته بودی.


میان هق هق میگویم

_گناهمو میشوری طوبی...گناهمو میشوری...من فقط چند ماهه بچمو از دست دادم.هنوز داغش برام تازست ..بعد بیام برم دنبال این کارا....خدا منو نبخشه اگه به همایون خیانت کردم..‌..

«طیب»طوبی ؟؟؟؟صنم .....طوبی از بی عقلی یه چیز میگه......

«طوبی»حالا اینارو بیخیال....میگم طیب مواظب باش یه وقت من شوهرتو تورر نکنم....

«طیب»زخم زبون نزن طوبی....زخم زبون نزن..شیطون مرد بزرگیه بره تو جلد آدم.هزار کار از آدمی سر میزنه.....

«طوبی»بابا بیخیال.....تو آدم باش..تو خوب باش...شیطون هیچ گوهی نمیخوره...اینکه خواهرش هووش شده از بد ذاتی و تُخم نابسم ا... بودن خودشونه...والا این قضیه رو به هرکس بگی شاخ در میاره....بره سراغ پدرش که بیاد این دختر هرزشو جمع کنه از بی شوهری اومده شوهر خواهرش و تور کرده..بخدا که من ِبی پدر و مادر جرعت همچین غلطیو ندارم.اون خواهر مثلاً با خانوادش چجوری همچین جرعتی کرده جای تعجب داره..........


او میگفتو من ناله و گریه ام در هم آمیخته بود.
او میگفتو من حرفی نداشتم که بگویم.

طیب با سکوت و اشک نگاهم میکرد...
طوبی هم که جز زخم زدن به تن زخمی ام کاری نداشت....


بخدا که اگر این خبر به گوش مادرم برسد سکته میکند.....

«طیب»پاشو صنم ...پاشو برو

1400/06/28 11:17

بخواب فردا میریم یه کاریش میکنیم...خدا بزرگه پاشو....

مگر خواب به چشم هایم می آید؟؟؟
دارم در آتش می‌سوزم چگونه پلک روی هم بگذارم....

..........................
صبح به همراه طیب و طوبی به سمت خانه میرویم.
از چیزی که میبینیم تعجب میکنیم.

«طیب»اینجا چه خبره داری چیکار می‌کنی آقااااا؟؟

«مرد»خانم کی باشن؟؟؟
«طوبی»صاحب این خونه...وسایلارو کجا میبرین؟؟؟

زبانم بند آمده ترسیده به رفت و آمد ها نگاه میکنم.
میترسم از فکری که در سرم جولان میخورد.
«مرد»سمسارم....این وسایلارو هم خریدم...
«طوبی»یعنی چی که خــــریدی؟؟؟بیجـــا کردی که خریدی؟؟؟
همــایــون...هُـــمـ ــایون

«مرد»هوار نکش خانوم صاحب خونه داخله.....

1400/06/28 11:17

تقصیری نداشته..

مرا به جایش اگر میخواهید بکشید.هم بکشید ولی صنم نه.

هرچه میگویم در را باز کند تا بفهمم جریان از چه قرار است فایده ای ندارد.

صدا ها به اوج می‌رسد باز هم گوشم سر نا سازگاری بر میدارد و منگ میشود.

بودی چوب سوخته و آتش مشامم را پر میکند.

در خانه باز میشودو.
مادرو خواهر و ایل و تبار سالار بر سرم آوار میشوند.

مرا زیر کتک هایشان خوردو خاکشیر میکنند.

تمام زندگیمان را به آتش میکشند.
پدر را جدا میزنند و مادر را هم جدا ...بعد هم در کمال بی رحمی مارا از روستا طرد میکند.

..........

با بدن های خسته و کتک خوردیمان راه را پیش گرفته ایمو میرویم به ناکجا آباد.

تمام شدیم.......مردن که فقط بی نفس شدن و زیر خاک رفتن نیست.

مردن یعنی من....مردن یعنی مادر بیچاره ام که قلبش را دارد و به جان قدم بر میدارد.
مردن یعنی پدرم که در همین چند ساعت قوزی بر کمرش نشسته ...مردن یعنی ما...


پارت52?

غمگین تریــن دَرد.


مادرم روی زانو می افتد.
تا به سمتش میروم.که بلندش کنم.
مشت خاکی بر سر خود میریزد.

«مادر»بدبخت شدیم....آوارمون کردن...خدایاااا مرگتو بده...بخدا مرگ واسمون عروسیه...خدا بکشمون راحتمون کن...کجا بریم..؟؟به کی بگیم که بی پناه شدیم...پناهمون بده...به کدوم قوم دلسوز رو بندازیم....

پدرهم به درختی تکیه میزند.
دلم میگیرد.
حال غریبی گریبان روح و قلبم میشود.
دلم میخواهد.همین الان.همین ساعتو دقیقه زمین دهان باز کندو من فرو بروم.در هفت طبقه از زمین.

شاید واقعا قدم شومی دارم.نکند من واقعا نَـحسم .؟که تا پا به هر کجا میگذارم.نحسی اش گریبان همه را میگیرد.

خدایا حالا دیگر به کدام امید زندگی کنم؟؟
تمام راه های امیدم بی راه و بسته شده است.

«پدر»پاشو زن.....پاشو ....خدا بزرگه


انگار کسی روی مادر یک پیت نفت میریزد......

چنان خشمگین به سمت پدر میرود که با خود میگویم هر آن است که پدر را با دستانش خفه کند.

سریع به سمتش میروم و شانه هایش را میگیرم.

_مادر تورو خدااااا....‌

روی پاهایش چند بار با ضرب میکوبد.

«مادر»خداااااا.....منو از دست این مرد بکش....یا این مردو بکش منو راحت کن....
آخه این چه نونی بود گذاشتی تو کاسه ی منه ننه مرده ی بدبخت.....؟
مردددد انقدر بی عرضه ؟؟انقدر بی جربزه؟؟؟کل زندگیشو آتیش زدن ..زن و فرزندشو آواره ی دشت و دمن کردن کَکش نگزید...آخه به توهم میگن مرد....باید بمیری.....خدا بکشتت خدا لعنتت کنه....

...
میبینم که رنگو روی پدر رو به کبودی میرود.
میبینم که قلبش را میگیرد...میبینم که چنگ به گلویش میزند...
دهانش کج میشودو چشم هایش سفید....


چه زود مستجاب شد دعای مادرم...چه زود خدا حرفش را

1400/07/03 20:18

عمل کرد....

تکانش میدهم...بدن خشک شده اش مانند چوب خشک چپو راست میشود.
فریاد های منو مادر کل محیط و جنگل را بر میدارد...
.................

واقعا درک کردم که بد از بدتر بسیار است....
مصیبت پشت مصیبت......
...............
خیره ام به مردمانی که دیروز خانه زندگیمان را آتش زدند.
و امروز برای مرگ پدرم افسوس میخورند.
خودشان پدرم را کشتند و امروز به کرده ی خیش پشیمانند.
دستهایم را از خشم مشت میکنم.دست مادر روی دستم مینشیند.
نگاهش میکنم.چشم هایش بسته استو نوحه ی عذاداری شوهرش را میکند....


کاش می‌توانستم فریاد بزنم کاش می‌توانستم مجرمشان کنم به مرگ پدرم...
همانطور که رفتار کردند رفتار کنم.
ولــــــی ......
میترسم همین سرپناهی که داده اند را پس بگیرند....

پس سکوت میکنم و تحمل میکنم این آدم های حذب باد رااااا.....

...............
پاهای مادر را داخل ظرف تشت آب سرد میکنم.
تا این تب بی نوایی اش سرد شود....

دوباره مشغول تمیز کردن خانه ی جدیدمان که همان خانه ی بی صاحب بی بی هاجر است میشوم.

عکس همایون را به دور از چشم مادر گم و گور میکنم.

دیگر نمی خواهم تنها باز مانده ی ناامید زندگی ام را از دست بدهم.
باز مانده ای که خود را گنه کار مرگ پدر میداند.
میگوید شاید موقعی که نفرینش میکردم مرغ آمین روی سرم بوده و فقط همین نفرینم را شنیده و سایه سرم را گرفته ...

ساده و بیچاره مادرم........

پارت53?


غمگین تریــن دَرد.
..................................................
(یک سال بعد)


کنار جوی آب نشسته بودم .و لباس های سفید را چوب میزدم تا تمیز شوند.
ولی گوش هایش پی حرف های زَربانو و خواهرش بود که از شورش های طهران حرف می‌زدند.
از اینکه دیگر شاه را نمی خواهند و چند سالی هست که همین آش و همین کاسه است.
ولی در این چندماه مردم بیشتر شورش کرده اند.
میگفتندکه نصف بیشتر جوان ها را گرفته اندو معلوم نیست با آنها چه کرده اند.درد مردم هم الان همین گم و گور شدن جوان هاست.

یادم از سالار می آید.
که معلوم نیست چه بلایی سرش آمده.
سالاری که هنوز هم به یادش هستمو.میتوانم تحمل کنم نیش و کنایه ی خانواده اش را فقط به خاطر او...
...
کارم که تمام میشود سبد لباس را روی سر میگذارم و به سمت خانه میروم.
آنها را روی شاخه های درخت پهن میکنم.

داخل خانه میشوم.
خانه از دود قلیان برازجانی مادر پراست و با وردم نفسم میگیرد و چند سرفه ی پشت سرهم میکنم.

خشمگین رو به مادر میگویم.

_مادررررر......حالا من هیچی به فکر اون ریه هات باش....آخر عمری خودتو اسیر تنگی نفس نکن .چه فایده داره اینجا نشستی کُـــــررررکُــــر ررر را انداختی...
آخه چی بگم به تو ....
به

1400/07/03 20:19

جون خودت که دیگه برات تنباکو نمی‌گیرم......اگه هرکی غم و مشکلی داشت رو بیاره به دودو دم که سنگ روسنگ بند نمیشه......

آنقدر غرق در افکار خود هست که غر غر های مرا نمی شنود.یا اگر هم میشنود چون برایش تکراری است به نشنیدن میزند....

سری از روی افسوس تکان میدهم و در و پنجره ها ا باز میکنم......

....
«مادر» غرغر نکن یه دقیقه یه جا بشین .از صبح که پامیشی تا خود شب جون میدی ....یکم استراحت بده به خودت...خودتو از پا در میاری.... کار کردنم حدی داره....

آهی میکشم....

_شما غصه ی منو نخور پوست کلفت تر از این حرفام....خواهش میکنم دیگه قلیون نکش...یا حداقل کم تر....

لباس های کارم را میپوشمو به سمت خانه‌ی سوخته یمان میروم.


بین راه با خود میگویم.
مادر چه میداند از دل پر درد من....
چه میداند به عرض چند ماه از عرش به فرش رسیدن چه درد ی دارد.

بچه ام مرد...دوماه بعدش زندگی ام خراب شد...سالار به خاطر من زندانی شد...خانه ی پدرم را به خاطر من آتش زدند....پدرم دق کرد و مرد....
چه میداند از دل من.....

میدانم توهم مادر است..بیشتر از من غم نداشته باشد کمتر ندارد.

اگر سوادی داشتم از درد ها وحکایت زندگی ام می‌توانستم کتابی به چه قطوری بنویسم...

به خانه میرسم نگاهی به همه جا می اندازم.
دیگر خبری از آن خانه های سوخته ی مخروبه نیست...
همه جا را تمیز کردم.
دیوار های ریخته شده اش را با همین دست های زنانه ام چیدم..
کاه گلی را خودم پای کوبیدم و به دیوار هایش کشیدم.
پوشال های سقفش را خودم ریختم و چیدم.

فقط مانده است حصار دور زمین.
تا دوباره شود همان خانه ی پدری...
همان خانه ای که روزی سرنوشت من را در آن بد نوشتند.
خانه ای که دیگر همه خاطراتش سوخته و صنم میخواهد در آن زندگی جدیدی را به همراه مادرش شروع کند.


پارت54?

غمگین ترین درد..
.........

بلاخره خانه مثل روز اول که نه.... ولی خب.......قابل نشستن میشود..

فقط می ماند وسایل که انشالله تا آخر سال با فروش زیتون های باغ کوچکمان برنج ها پول خوبی به دست آورمو.آنها حتی شده از کهنه فروش های بازارو دست فروش ها تهیه کنم.....

حقی که نابودی آسان است آبادی سخت....

............
مهر ماه میشود و هوای سیاه رودبار واقعا سرد.....

صبح زود در آن هوای مه آلود .همراه مادر وسایل هایمان را به خانه ی خودمان می آوریم.

خوشحالم ...ولی مادر حال و احوال غمگینی دارد.
هر گوشه از خانه را نگاه میکندو آه.جانکاهی سر میدهد.

_خوب شده؟؟؟؟

«مادر»پیر شی مادر....کاش پدرت زنده بودو الآنتو میدید...و میفهمید مرد بودن به ریش و پشم نیست..مرد بودن به غیرته که غیرت تو می ارزه به صدتای از مردای از قماش همایون.

دوباره

1400/07/03 20:19

آهی میکشد.
«مادر»حسرت یه پسر به دلش موندو از دنیا رفت.حتی یه نوه ی ....

سریع حرف خود را می‌بلعد و و من تا ته جمله اش را در دل تکمیل میکنم.

هیچ نمی‌گویم.
بگذارید تمام دنیا پسرها را از ما دخترها بالاترین بدانند و آنها را بیشتر دوست داشته باشند.بگذارید همیشه احترام و محبت از آن جنس مذکر باشد...
ولی همیشه .....پاسوز زندگی مادرو پدر دختر است....
دختر درمان میشود به زخم دل مادرو پدر.
همه میدانند که موجودی دلسوز ترر و مهربان تر از دختر نیست‌‌‌..
دختر هایی که پا به پای مادرو پدر و همه میسوزند.بعدهم میشود مادر و پا به پای فرزند میسوزد.
ولی باز هم مرد ها سر تر هستند.
دختر ها را بزرگ میکنند مرد می‌شوند
پسر هارا مرد میکنند و نامرد میشوند.
ولی بازهم بگذارید پسر ها را بیشتر دوست داشته باشند.

.................
خانه ی فقیرانه ی مان را ساده می چینیم و با روشن کردن بخاری هیزمی گرما می‌بخشیم به این سرد خانه‌ی خاطرات...
.......

از وقتی به خانه ی خودمان آمدیم حجم کارهایم کم میشود و من با ذوق آن چند ساعت بیکاری را رادیو گوش میدهم.

رادیو ی فرسوده ای که از یک بساطی خریده ام. و با کلی بالا و پایین کردنش میتوانم اخبار یا موسیقی گوش بدهم.
...................

لیوان چایی ام را بر میدارم و رادیو را هم زیر بغل میزنم و با غر غر می گویم.

_بخدا که هوای سرد سگش شرف داره به این دود و دم تنباکو .خفم کردی بابا....

«مادر»نرو بیرون هوا سرده سینه پهلو میکنی...

سری تکان میدهم و از خانه خارج میشوم.
روی سکوی جلوی خانه می نشینم و فضای زردو نارنجی مه گرفته ی دور دست را نگاه میکنم.
.
رادیو را روشن میکنم و کمی موج هایش را بالا و پایین میکنم.

و دعا دعا میکنم که باطری اش تمام نشود تا بروم و برایش باطری بخرم.

همینکه صدایی از او می‌شنوم با خوشحالی از انگولکش دست میکشم.به کنارم میگذارمش.

استکان چایی ام را بین دستهایم میگیرم و از فرط داغی اش هورتی میکشم.

با حرف گوینده گوش تیز میکنم ....

«گوینده ی رادیو»امروز در دوم آبان 1357درهای زندان قصر....اوین.....قزل الحصار...به دستور شاهنشاه بزرگ باز شده و زندانیان بدون قید و شرط آزاد شدند.
امروز شاهنشاه ..لطف بزرگی شامل حال مردم سرزمین شیرو خورشید کردند و 1126زندانی سیاسی که از چند ده تا چند صد ماه سابقه ی زندانی در زندان های ساواک را داشتند بی قید و شرط آزاد و به آغوش خانواده هایشان بخشیدند.


پارت 55?

غمگین تریــن دَرد.


جملات در سرم می‌چرخید.

نمی‌توانستم از ذوق و شوک هیچ کاری را انجام دهم.
وقتی خوب جملات را برای خود حلاجی کردم.
فریادی از خوشحالی سردادم.و خود را

1400/07/03 20:19

داخل خانه انداختم.
مادر از جا پرید و ترسیده نگاهم کرد.
«مادر»چته صنم ؟؟؟سکتم دادی...

_مادر آزاد شد...آزاد شدددد.

«مادر»کی؟؟؟؟چی آزاد شد...

سریع لباس هایم را عوض میکنم

«مادر»کجا چادر چاقچور میکنی؟؟به منم بگو چی شده

بند دامن را دور کمرم محکم میکنم.بعد از ماه ها روسری سفید ی بر سر میزنم.

_امروز کل زندانی های سیاسیو آزاد کردند ....میرم به خانواده ی سالار خبر بدم.

«مادر»تو از کجا فهمیدی ؟؟چحوری آزاد شده؟؟
_تو رادیو گفت...من رفتم.....

گوشه های دامنم را در دست میگیرم

«مادر»واااااا صنم؟؟؟؟نرو اونجا خون به پا میکنی!!..اگه خبرت غاز باشه بخدا ایندفه خودمونو آتیش میزنن.

_نیست.... حقیقته...

در آن گل و رای زمین پا تند میکنم و آنچنان سر مست و سبک هستم که انگار دو بال برای پرواز دارم و در آسمان ها سیر میکنم.

کمو بیش آدم هایی در راه هستند مرا جور دیگر نگاه می‌کنند و نوای پچ پچ سر می‌دهند.

ولی انگار دیگر برایم این کارهایشان مهم نیست و ذره ای خدشه به قلبم وارد نمیشود.فقط الان همین را میدانم که از ذوق آمدن سالار رو ی پا بند نیستم.

به خانه یشان میرسم.و از حصار ها را میشوم.

_بتول خانم بتول خانم.؟؟؟؟
مادر سالار سرا سیمه با خشم و کینه ای آشکار روی ایوانشان کی ایستد.

_سلام

«مادر س»اوقور بخیر....کی به تو ی قدم نحس و شومتو بزار در خونه ی من..؟؟؟
با خود میگویم..

(صنم آرام باش .مگر نگفتی دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست)
_بتول خانم سالار آزاد شده.
«مادر س»نکنه از ما بهترون داری که غیب میگی؟؟
_بخدا دروغ نمی‌گم تو رادیو گفت امروز صبح همه‌ی زندانی های سیاسی آزاد شدن...

خشمگین میغرد

«مادرس»برووووو زن برو دل منه مادر پیر و الکی خوش نکن.منکه می‌دونم اون از خدا بیخبرا بچه ی منو سر به نیست کردن

نزدیک تر میرومو نرده ی دور ایوانشان را میگیرم.

_باور کنین ...اگه تا فردا با همین امشب سالار نیومد شما بیا صورت که چه عرض کنم سر تاپامو سیاه کن

از خانیشان دور میشوم.
و به اول روستا میرومو همانجا به انتظار یار می‌نشینم.و هزار صلوات نذر ش میکنم تا صحیح و سالم برگردد.
...
از سرما به خود میلرزم و قطرات باران از سرو صورتم می‌چکد.
ولی مسرور همانجا روی کنده ی خیس خود را در خود جمع میکنم.
(آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد)

............

تاریکی عجول آسمان پاییز زود گریبان همجا را میگیرد.

از صدای زوزه ای که می‌شنوم هراس میکنمو ما امیدو نالان ب سمت آبادی حرکت میکنم.
اما با خود میگویم حتما فردا می آید.
آری طهران دور است .امشب که نمیرسد من الکی به استقبال نشسته بودم.

1400/07/03 20:18

#چالش عاشقانه ?????


سلام و درود به اعضای گلمون انشالله که هر جا هستین حال دلاتوووون کوک کوک باشه??

خوب بریم سراغ چالشمون ??

برای اقاییی بفرستین?


میگم آقایی فک کنم کرونا ??گرفتم????

بعد جواب همسر ارسال کنید،


آخه? وقتی تو رو ?یا عکست ?رو میبینم نفسم میگیره

عشق جانمممممم
من برای مرگ احتیاجی به کرونا ندارم?

من با نبود توست که میمیرم
اخبار دنیارا بیخیال??

من حال خوب وبد تو را پیگیرم??
عاشقتم حال خوب من?




?✨?✨?✨?✨?✨?
#چالش
#حرف_دلم
منتطر اسکرین شات هانون هستم?

1400/07/04 15:39

.خانوادش نمیزارن.
پس سرو سنگین بیا بشین تو خونه . خودتو هم الکی سنگ رو یخ نکن.این هوای عشق و عاشقی و هم از سرت بنداز دور ....

تازیانه ای با شدت به صورتم میخورد.
آنچنان درد خیالی اش در تنم میپیچد که چشم روی هم میفشارمو وقتی چشم باز میکنم تازه حرف های مادر را درک میکنم.

راست میگوید....
پنجره را می‌بندم.به سمت مادر برمی‌گردم.
«مادر»بیخیال شو صنم ...فکر سالار و دیگه مثل علف هرز بچینو بنداز دور...چون دیر یا زود اگه از بند زندان آزاد بشه دامادش میکنن...اونوقت دردو غمش میمونه واسه تو پس تو زودتر هوا هوسشو از سرت بنداز....


پارت 57?

غمگین ترین درد.


_حرفت حقه ...ولی نمیتونم....از هر دری میزنم که برمو دور بشم از یادش باز مثل نفرین شده ها برمی‌گردم سر جای اولم.
دلم سوخته مادر....دلمو بد سوزوندین....هم تو هم بابا ی خدابیامرز...


«مادر»حالا میگی منم تو جریان تو مقصر بودم ولی خدا شاهده که جزتو خیلی زدم..اون خدابیامرز تره هم به حرفای من خورد نمی‌کرد..


دیگر حرفی بینمان ردو بدل نمیشود.

ولی اگر پای حرف دل باشد من میتوانم سخنران خوبی باشم....

......................


مادر مرا پاشویه میکند و من انگار بین آتش جهنم افتاده امو هیچ جوره خنک نمی‌شوم.

تب نیامدن سالار را دارم.تا او نیاید که من خوب نمی‌شوم.بگویید بیاید و تیمار کند این بیمارش را.

بین زمین و آسمان معلقم.فقط امید دیدن سالار مرا بند زمین میکند.

صدای گریه های مادر را می‌شنوم.و توان ندارم برخیزمو دلداریش بدهم که من خوبم هیچ دردی به جز سالار ندارم.

بگویم خودت گفتی سالار را ترک کن منهم معتاد سالارم....سخت است ترک این اعتیاد...بلاخره باید جان داد تا مورفین عشقش را از تن خارج کنم یا نه؟؟؟؟


...........

صبح که میشود.سبک از رخت خواب بلند میشوم.
مادر هم با بلند شدنم چشم باز میکند.

«مادر»خوب شدی صنم جان....خوبی مادر؟؟؟؟

_خوبم ...شما بخواب ..من برم آب بیارم

«مادر»نمی خواد تو تازه جونی.....دراز بکش خودم میارم....

_نه رخت خواب آدم سالمو مریض می‌کنه...بزار تحرک داشته باشم...


ظرف خالی را بر میدارم و از خانه خارج میشوم.
با اینکه هنوز ضعف مریضی که سه روز گریبانم را در حد مرگ گرفته بود را دارم.ولی به روی خود نمی آورم و طناب را در چاه می اندازم.

با سختی سعی میکنم سطل آب را بالا بکشم.

+صنم.......

با صدایش سطل از دستم رها میشود.
نگاهم را به طرفش سوق میدهم.
خوب نگاهش میکنم.
نگاه میکنم این یاری که فاصله بین قلب هایمان کم اما فاصله دنیاهایمان زیاد..را

ریش های بلندش چهره اش را تکیده نشان میدهد .
کاش میشد خود را در آغوشش رها کنم...دلتنگی چند ساله

1400/07/04 20:24

ام را رفع کنم.

_سه روزه منتظرتم چرا دیر کردی

+چقد بی حالی صنم جان....روبه راهی ؟؟؟؟
_غم چشم انتظاریت مریضم کرد....
خوبی؟؟؟؟این یه سال بهت سخت گذشت؟؟

+سخت بود ولی یاد تو مرهم جانا

_بخاطر زندانی شدنت تاوان دادم.ولی بازم منو ببخش به خاطر من یه سال از عمرت تلف شد

+عمر من بدون تو تلفه
_رفتی دیدن مادرت چشم به راهته

+نه اول اومدم ببینم تو هستی ....الان خیالم راحته ...الان میرم دیدن مادرم

_برو منتظرش نزار

چشم رو ی هم میگذارد.

برمیگردد تا برود
چند قدمی میرود.دوباره به سمتم میچرخد

+رفتم در خونت ....گفتن فروخته شده...!!!!همایون؟؟؟؟؟؟


پارت58?

غمگین تریــن دَرد.


آهی میکشم ...
_با ماه پری ....خواهرم...فرار کرد.

متعجب و حیران نگاهم میکند.
_هیچی نپرس...برووو...یاد آوریش سخته برووووو...

+باشه صنم... آروم باش....میرم...ولی ایندفعه برمیگردم....دیگه پدرت بهانه ای نداره که دست رد به سینه بزنه.

نام پدر مرا یاد آور یتیمی ام می اندازد.

_پدرم مرده؟؟؟یه مرده نمیتونه دست رد به سینت بزنه.... حلالش کن سالار...من که بخشیدمش

چهره اش غمگین تر میشودو نگاه خاصی حواله ام میکند...از آن نگاه ها که تهش دلسوزی است .

+چه به روزت اومده صنم؟؟؟

دیدن دوباره اش دلنازکم کرده .با گریه بدون اینکه جوابش را بدهم به سمت خانه پا تند میکنم.....سخت است ببینی اش ولی بدانی مال تو نیست بفهمی شاید هیچ رسیدنی در کار نباشد.....حس شمشت فریاد زندو بگوید شما دونفر دوخط ممتدی هستید که هیچ وقت به یک دیگر نمی‌رسید........

در را که باز میکنم مادر چشم از درز پنجره میگیرد.

با گریه میگویم
_دیدی اومد.....

سرتکان میدهد و کبریتی روی تنباکوی قلیانش میگیرد.

«مادر»چشم مادرش روشن باشه...

به کناری می‌نشینم و سر بر زانو میگذارم.
دیدنش یک دردستو
ندیدنش صد درد دیگر.....

خدایا عاقبتم چه میشود...
دوست دارم زن سالار شوم ....آرزویم است کنار او بودن.....
ولی من اولین هایم را با یک نامرد به اسم شوهر گذرانده بودم....چگونه روح و جسم دست خورده ام را به سالار بسپارم....

آیا آنوقت میتوان بدون خجالت نگاهش کنم....او برای من زیاد است.....نمیتوانم قبول کنم...زندگی اش را به پای من خراب کند.....زنی که شوهرش اورا پس زده چه به عشق و عاشقی ......پوزخندی در دل به خود میزنم.......نشسته امو خیال خام میکنم.....مگر بتول میگذارد که سالار دوباره مرا بخواهد.....
..............................


با ذهن آشفته ام از خانه خارج میشوم تا چرخی اطراف بزنم هم کسالت مریضی را از خود دور کنم.هم سامانی به افکار پیچیده ام بدهم....

دلم آن زمان هایی را میخواهد که بیخیال از عالمو آدم ...خود صنم

1400/07/04 20:24

بودم‌‌‌...اگر شاد نبود حداقل اش غم دنیا را که نداشتم...جگر سوخته که نبودم...من بودم چند گوسفندی که یار کوه دشتشان بودم...
الآنم من هستم ...گوسفند ها هست ...اما آن صنم کجا و این صنم کجا....آن صنم بکر کجا این صنم آزرده دل کجا؟؟؟؟
کاش می‌توانستم به عقب برگردم...کاش دوباره به دنیا پا بگذارمو....نحسی قدمی هم نداشته باشم....کاش دوباره عاشق سالار شومو تا پای جان به پایش بی ایستم....کاش زمردم دوباره زنده شود...تنها چیزی که در آن خاطره های تلخ برایم عزیز است زمردم است...همان طفل پرپر شدام که آسمانی شد...

خدا کلا دستم را از زندگی همایون شست ...نمیدانم شکر گزار آزادی از دستهمایون را بکنم.یا کفر بگویم به خاطر دخترکم....
چشم میبندمو به درخت تکیه میدهم.نم پوستش حتی از روی لباس هم حس میشود...

چشم میبندم.....قطره اشکی راهش را باز میکند.....زیر لب با ناله زمزمه میکنم....
خدایاااا یا مرا به سالار برسان...یا اگر رسیدنی نیست جان بستان از این بنده ی درمانده ات.

چهره ی مادر خاطرم می آید.....اگر من هم نباشم که او تنها میماند....کی عصای پیری اش شود.....
چهره ی همایون که به خاطرم خطور میکند....با ترس چشم باز میکنم....
سالار رخ به رخم ایستاده نگاه خیره اش دلم را می‌لرزاند.....سالار کجا آن گرگ صفت کجا...

آن پلیدی که زندگی ام را به بهانه ی عشقش خراب کردو جدایی انداخت بین من و سالار ولی خودش هم نماند....
+چی شده؟؟؟چرا چشمای زمردیت انقدر غمگینه انگار یه کوه غم روی سبزه زار چشمات قد علم کرده.....

1400/07/04 20:23

میکردند..چه حرف ها که بهم گفتن ...

نگاه مشکی اش را به چشم هایش می دوزد.
سخن فراموش میکنمو با خود میگویم به راستی که رنگ چشم های معشوق زیباترین رنگ است.

+من هنوزم میگم گذشته ها گذشته...تو هنوزم برام بکر و نابی..‌.ایندقه استغفرالله خداهم از آسمون بیاد بگه نه من میگم ها.....من دیگه از دستت نمی‌دم...

به یکدیگر خیره نگاه میکنیم....حرف هایش گرم میکند این دل یخ زده چند ساله را...

_کجا بودی اون دوسالو کجا بودی.....

اشک مینشیند در چشم هایش

+زندان بودم....
_زندان؟؟؟؟؟؟؟
+صنم من بدقول نیستم....بهت قول دادم زود میام تا ببرمت شهر.....ولی وقتی مرخصی نداشتم چجوری میومدم....
راه دیگه ای به جز فرار نداشتم...
گشتیا فهمیدنو دنبالم کردن....
با هزار بدبختی خودم به وسط شهر رسوندم
دیدم یه عده جمع شدنو دارن شعار میدن منم واسه رد گم کنی خودم و انداختم وسط جمعیت...شدم آش نخورده و دهن سوخته به جرم سیاسی گرفتنم....دوسال شکنجه بگیرو ببند دیدن چیزی از من عایدشون نمیشه آزادم کردن...وقتی کار از کار گذشته بود.....



پارت 60?

غمگین تریــن دَرد.

.............

من از این فریاد ها میترسم.
من از صدای بلندو هوار کشیدن بتول خانم مادر سالار خاطره ی من خوبی ندارم.

یکبار صدایش بلند شد ..من از سالار جداشدم
یکبار صدایش بلند شدو پدرم.مرد.
خدا بخیر کند این دفعه را.
باز بگویند صنم نحس است.
ولی من یقین دارم.صدای بتول خانم نحسی می آورد.

مادر هم هراسان چاقوی قالی بافی اش را روی دار قالی میگذارد و.از خانه خارج میشود.

صدای بحثشان می آید....
زود خود را به آن ها می‌رسانم....

«مادرس»بگووو اون پتیارت بیاد........چی از جون سالارم میخواد.
اون روزی که دنبال اون مرتیکه افتادو رفت چرا دم از عشق و عاشقی نمی زد.

تا مرا دید به سمتم آمد.

«مادرس»ریده ریده رفتیو خورده خورده برگشتی...... حالا بچه ی منو مثل پول سرخ میکنی می‌فرستی طرفم .میخوایی خودتو بهش بندازی فکر کردی من پپم که بزارم توی بیوه ی از همجا مونده خودتو بندازی گردنش....یکی دیگه کِیفِتو کرده و قالت گذاشته بچه ی من تاوان بده جورتو بکشه؟؟؟؟تهِ پاره و تخت دوبارهـــــــه


حرف هایش مانند شلاقی خیس بر سرو بدنم فرود می آید.دردش تا مغز استخوانم میرود.

سالار را میبینم و پشتم گرم میشود و ترجیح میدهم با مادرش دهان به دهان نکنمو حرمتش را. نشکنم ‌.

+مادر.؟؟؟؟؟نگفتم نیایی اینجا

«مادرس»چراااا که نیام....اومدم حق این بی سروپاهارو بزارم کف دستشون.

سالار با التماس من و مادر را نگاه میکند.

«مادر»سالار جان و مادرتو ببر بخدا به خاطر روی گل تو هیچی نمی‌گم.

مادر سالار دستی در هوا

1400/07/05 16:02

تکان میدهد و.بالا تنه اش را هم دور میدهد.

«مادرس»سالـــار جــان؟؟؟از کی تا حالا؟؟؟نمیخواد اینجوری هندونه زیر بغلش بدی......

+مادر من شما صد که مخالف باشی...من صنمو میخوام....مطمئنم که صنمم منو دوست داره...کاری به گذشته ها ندارم.تقصیر خودم بوده...دوسال نیومدم...حالا که هستم...هم من مجردم هم صنم....پس الکی سنگ جلو راهمون ننداز ..

مادرش بنای گریه بر میدارد

«مادرس»بخدا اگه این بیوه رو بگیری شیرمو حلالت نمیکنم.... نفرینت میکنم که تا دنیا دنیا بسوزی

سالار دست دور گردن مادرش می اندازد.
ممن بی طاقت از حرف های مادرش روی زمین منشینمو گوشه ی دامن مادر را در مشت میفشارم.
+نکن دل سالارتو نسوزون بتول بانو...بزار به مراد دلم برسم...وگر نه خیری از عمرم نمی‌بینم....خودت می‌دونی اهل گرفتن کسی به جز صنم نیستم...صنم قسم اول و آخر مه یا صنم یا هیچکس...پس با دل من راه بیاااا

هق هق آرامم بلند میشود نگاه سالار روانه ام میشود.....

«مادر»مصلحت نیست تو صنم بهم برسین...خدا هی تو. کارتون نه میاره...دل بکنین از هم...بخدا که باهم نمیسازین.هوای عشق و عاشقی که بپره.تا به صنم بگی بالای چشمتت ابروی .بهش بر میخوره و با خودش میگه حتما چون یه بار ازدواج کرده بودم.سالار اینجوری میگه....ما بزرگترا یه چیزی میفهمیم که میگیم نه‌...

دلم میخواهد بگویم بخدا که هیچ نمی‌دانید....فقط ادعای دانستن دارید....

+زهره خانوم...خدا تو کار ما نه نمیاره‌ این شما هایین که از اول تبر به ریشه ما شدین....مگه غیر این بود که صنم دستتون امانت بود‌‌....چرا خیانت کردین به این امانت....من صنمو دوست دارم...مطمئنم اونقدر از ته قلب می‌خوامش که هیچوقت حتی بهش نگم بالای چشمت ابروعه........


مادر سالار راهش را می‌گیرد و میرود.حین رفتن هم میگوید.

«مادرس»من ناراضم ....حالا خود دانی...اون بیوه زنو گرفتی دور من خط بکش...که دیگه بچه ای به اسم سالار ندارم....

سالار به ما نگاه میکند.

+به زودی بر میگردم.

پا تند میکند به سمت مادرش...

«مادر»از من گفتن صنم تو با وجود بتول نمیتونی زندگی راحتی داشته باشی...


دلم میخواهد صدا بلند کنمو بگوید خدا همه زنان را لعنت کند ....که هرچه بر سر مادو نفر آمده تقصیر شماها است....

خدایا پس تا به کی عذاب....


پارت 61?


غمگین ترین درد

.........
خود را داخل خانه می اندازمو.فریاد و بعضی که مدت هاست راه گلویم را مانند بختک گرفته بود .رها میکنم.....

هرچه مادر سعی میکند آرامم کند فایده ای ندارد...
تا به کی تحمل ...تا به کی دندان سر جگر گذاشتن.....
منهم خوشبختی میخواهم....منهم یک زندگی آرام می خواهم....
با خود گفتم سالار که

1400/07/05 16:02

میکنم...نمی‌شنود....

دنبالش میروم...

می‌شنوم که به مادر میگوید من و صنم باهم پی همایون میرویمو.
مادر نه میگوید..
هرچه سالار سر می آورد.مادر سربند

بلاخره سالار میگوید پس خودم تنها میروم...
او این را میگوید و من ترس به جانم مینشیند....اگر برود و باز نیاید چه ....

سالار رفتنش با خودش است آمدنش ولی ما معلوم...
من از رفتن های سالار میترسم..
من تمام زندگی ام با رفتن های سالار از هم پاشید....
حال باز هم میخواهد برود


_نه........سالار ترو خدا نرووووو.تو بری باز نمیایی.....نرووووو

+میام صنم......این دفعه قول شرف میدم...میام....


به پاهای مادر می افتم..
_بزار منم باهاش برم......توروخدا بزار برم


«مادر»نمیزارم صنم......نمیزارم......به ارواح خاک بابات نمیزارم....


ما امید به هردویشان نگاه میکنم.....

سالار خم میشودو گوشه ی روسری ام را می‌بوسد.....


+خودم تنها میرم.......زود بر میگردم...


او میرودو من شب و روز سر میکنم با همان گوشه ی روسری ای که لب ها ی او را تطهیر داد...‌‌


هر روز که می‌گذرد من بیشتر آتش به جان مادر میشوم.که اگر سالار برنگردد هیچوقت اورا نمیبخشم.....
هروزش را غر زدم به جان این پیر زن مال باخته .....

بی خبری سخت است....آنهم در این روزها عوض شدن رژیم‌‌......
روزهایی که آمار کشتار کشته شده ها سر به فلک کشیده و من هراس دارم...از این بی خبری سالار......

مادر سالار هم که خودش معضلی شده...
او هم حق دارد....سراغ فرزند بیخبرش را از من میگیرد.و من هم میترسم بگویم سالار کجا هست و برای چه هست

1400/07/05 16:01

پاسخ به

میکنم...نمی‌شنود.... دنبالش میروم... می‌شنوم که به مادر میگوید من و صنم باهم پی همایون میرویمو. مادر...

میرفتم نمیمرد.....بخدا سالار بفهمه تقصیر کنه دیگه سلام حق خدارو هم با من نمیکنه.


«مادر»چه ربطی به تو داره مرگ و زندگی دست خداست....نمی‌خواد الکی خودتو سرزنش کنی...


...........................

مادر می‌گفت چشم ها ی بتول خانم باز بوده چشم به راه بچش...و من دلم بیشتر میسوزد...
میگوید....هر کار کردیم..که چشم هایش را ببندیم...نشد....

و باز هم می‌سوزم...و عذاب وجدان چنگ بر روح و روانم میزند...

سالار نیامدی این دفه مادرت را از دست دادی...

........
چند روز بعد سالار آمد دست خالی....
خستگی و درماندگی از سروکولش می‌ریخت..
اشک دیده ام را تار میکند...نه از اینکه نتوانسته کاری کند از اینکه بفهمد بی مادر شده چه میکند.....

+غصه نخور صنم جان پیداشون میکنم...منکه این چند سال صبر کردم...یه چند وقته دیگم روش‌‌....شیرینی عشق به همین صبر کردناس....

غمگین تر نگاهش میکنم....آنقدر در غصه غرق میشوم که نمیتوانم از روی دلتنگی نگاهش کنم.....آنقدر دلم برایش میسوزد که چه در انتظارش است.و ولی نمی‌توانم سرش را در آغوش بگیرم و بگویم.....
من طعم بی پدر ی را چشیدم سخت است...ولی نمی‌توانم درکت کنم که درد و طعم بی مادری چگونه است...
+من برم هم خستم هم دلم واسه مادرم تنگ شده...بنده خدا بی خبر گذاشتم و رفتم...


زبانم نمی‌چرخد که بگویم....بمیرم برای دل تنگه که تا عمر تنگ میماند برای مادرت.....نرو که مادری در کار نیست...سراغش را باید از قبرستان.بگیری..
زبانم نمی‌چرخد که بگویم...مقصر بودم تو بیخبر رفتی و من بی خبر گذاشتمش آن خدا بیامرز هم چشم به راهت مرد....


میرود......من ناتوان همانجا رفتنش را نگاه میکنم........میدانم بار دیگر این سالار را نمی‌بینم......میدانم دفعه ی بعد سالار شکست خورده ی یتیمی را میبینم که غم از نگاهش مانند آبشاری شره میکند.



پارت 63?

غمگین تریــن دَرد.


با همان اندک لباسی که به تن دارم.به سوی ته قبرستان آبادی حرکت میکنم
.میدانم.هرکجا باشد.... به همین زودی می آید به دیدار مادرش.

بیچاره سالاری که الان دل خوش دارد که مادرش در خانه کنار سماور ذغالی نشسته است و چشم به راه سالار است.

تا اوهم با نوشیدن یک استکان چای مادرش خستگی این مدت دوری از اورا از تن خارج کند.

آخ صنم چه کردی با سالارت.
کاش حداقل به مادرش میگفتی این عزیز کرده اش رفته پی یک نامرد....

اگر سالار بفهمد....اگر لیلا بگوید قاتل مادر زبان صنم بوده که نچرخیده برای گفتن جایت.

ولی خدا که میداند من فقط می‌دانستم سالار برای چه رفته ...من خبری از جا و مکانش نداشتم....
بین آن قبر ها قبر تازه و تپه مانند بتول خانم را پیدا میکنم....

کنارش روی زمین خیس

1400/07/07 12:08