The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت748
نالیدم :
حالم خیلی بده ارومم کن
بدنش داغ شد و گفت:
دوربین نداره اتاق؟زشته سیاوش نمیشه اینجا.
کنج اتاقو نگاه کردم
دوربین داشت.
نفسم تند شده بود.
زمزمه کردم:
مالفه رو میکشم رومون.
چیزی نگفت مالفه رو با پام اوردم باال و کشیدم رومون.
اروم لباس گشاد صورتی رنگ بیمارستان تو تنشو باال دادم و دست کشیدم رو
سینش.
اونم نفساش تند شده بود و قلبش عین گنجشک میزد بیتاب چنگی به سینش زدم
که آخش دراومد.
زمزمه کردم :
جونم.هرجا اذیت شدی بگو .سرت که درد نمیکنه؟
با خجالت لب زد:
نه خوبم فقط سرمو بذار رو بالش بازوتو تکون میدی چشمام اذیت میشه.

1399/08/01 10:53

#پارت749
سرشو گذاشتم رو بالش و بوسیدمش.شروع کردم لباشو بوسیدن و دست کشیدن
الی پاهای داغش.
سعی میکردم یجوری ببوسم که جلب توجه نشه و تو دوربینا معلوم نباشه و
چون هیکلم درشت بود کامل سمت دوربینو گرفته بودم و دیدی به تن کوچیک
اقلیما نبود.
دست بردم تو لباسش و انگشتمو بردم توش که آه عمیقی کشید.روانی شدم.
اونقدر براش مالیدم که کمرش لرزید و بدنش سر شد.
خالی شد .
اروم زیپ شلوارمو باز کردم و چسبیدم بهش.
برگردوندمش سمت خودم و التمو واردش کردم.
اووووف هوممم.
سینشو میمالیدم تا دردش کمتر شه و ارضا شه .
دستشو اورده بودالی پاش و ضربه هامو کنترل میکرد که اروم بزنم بهش.
من کال رابطه خشن بیشتر دوست داشتم ولی شرایطش نبود.اونقدر ضربه زدم
که ناله اش بلند شد و مجبور شدم لباشو بخورم تا ساکتش کنم.
چشمام سیاهی رفت و خودمو خالی کردم تو وجود گرمش.
اروم ازش بیرون کشیدم و بوسیدمش.
کنار گوشش زمزمه کردم:
ببخشید عزیزم دست خودم نیست االنم سیر نشدم ازت.
ولی صبر میکنم تا چشمات خوب شه
بی صبرانه منتظر یه شبی ام مثل شب تولدم.
لبشو گاز گرفت و با خجالت گفت:

1399/08/01 10:54

#پارت750
اونشب خوب بود؟
زیپ شلوارمو کشیدم و گفتم:
عالی بود.
بهترین شب زندگیم.
ایشاال وقتی خوب بشی یه سفر چهارنفره میریم.من وتو و بچه هامون.
لباشو جمع کرد و مظلوم گفت:
دلم تنگ شد برا بچه هام.
نوک دماغشو گرفتم وگفتم:
وروجک من به این گندگی خوابیدم ور دلت.
دلت برا اون توله ها تنگ شده؟
ریز ریز خندید.
لباسشو مرتب کردم و کشیدم تو بغلم.
یه اس ام اس به برسام زدم و گفتم حال اقلیما خوبه .
دست کردم تو موهاش و نازش کردم .
نفساش منظم شد و فهمیدم خوابش برده.من عاشق این دختر بودم!
خدایا ازم نگیرش....
بعد برگشتن به خونه خیلی بیشتر مراقبم بودن.

1399/08/01 10:55

#پارت751
با چشمای بسته انگار تعادلم رو بیش از پیش ازدست میدادم و مدام باید یکی
همراهم میبود.
دوران سختیو میگذروندم.
خیلی سخت!
یچیزی بین ترس و امید مدام تو وجودم وول میخورد.
ترس از نتیجه ی منفی عمل!
امید به نتیجه ی مثبت عمل!
تو این گیر و دار حکم سمیرا هم صادر شد و قصاص شد.
میتونست اینجوری نشه!
وسمیرا میتونست زندگی شاد تر و بهتری برای خودش بسازه.
اما با کینه و نفرتی که از من تو دلش رشد داده بود مطمئنم قابل تغییر یا
بازگشت نبود.
هیچوقت متوجه رفتار زشت و کارهای اشتباهش نمیشد که هیچ!
مطمئنا برای رسیدن به چیزهایی که مال اون نبود و اهداف پوچش زندگی رو
به کام هممون تلخ میکرد!...
#شین_علیزاده
"باید فهمید یچیزایی تو زندگی سهم تو نیست...."
مسعود همچنان متواری بود
از این لونه به اون لونه
از این کشور به اون کشور!
نهایتش میتونست با شناسنامه ی جعلی زندگی کنه ولی تا آخر عمرش نتونه
خود واقعیش باشه!

1399/08/02 11:41

#پارت752
آیا واقعا ارزششو داشت؟!...
دستی به گونه ی یغما کشیدم.
حسی تو دلم پیچ میخورد که هیچوقت نفهمیدم چرا این اتفاق میفته وقتی
دخترمو به آغوش کشیدم!
بمیرم برای بچم.
واکسن زده بودن و مدام گریه میکردن و نق میزدن.
محیط عمارت دیگه اون سکوت سابقو نداشت.صدای دوتا وروجکام کل
عمارتو میگرفت بسکه شر و شیطون بودن!
خدا رحم کنه اینا وقتی بزرگ بشن چی میشن!
حسابی تودل همه جا باز کرده بودن.
وهمین قضیه باعث میشد ستاره شدیدا حسادت کنه و هممونو با کارا و حرفاش
بخندونه.
با یاد اوری تخس بازیاش و حسادتش وقتی برسام بچه هارو بغل میکرد
لبخندی رو لبم نشست.
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:
سیانا؟؟
تخت باال پایین شد و فهمیدم موفق شده سپنتارو بخوابونه و اومد کنارم تا
یغمارو از بغلم بگیره.
سیانا:جون دلم؟

1399/08/02 11:42

#پارت753
بچه رو دادم بهش و گفتم:
تو نمیخوای ستاره رو از تنهایی در بیاری؟
با لحن ارومی که بچه بیدار نشه پچ پچ وار گفت:
نه مگه دیوونم؟!همون یدونه خونمو کرده تو شیشه بسته!!!
ریزریز خندیدم وگفتم:
ولی اونجور که من دیدم برسام عاشق بچه اس!!
نشست کنارم:
اووووف اون که کشته مرده بچس!
ولی خب دردسراش گردن کیه؟!من!!
معلومه باید عاشق بچه باشه!
بعدشم تو چطوری دیدی عاشق بچس اونوقت؟!
دستی به صورتم کشیدم و خزیدم رو بالش و گفتم:
خب چشمام نمیبینه ولی حس که میکنم!
یجوری میگه یغما و سپنتا دوهزارتا یغما،سپنتا از ور دلش سبز میشه!
سیانا دستمو گرفت و درحالیکه میکشید ازجام بلندم کنه گفت:
پاشو پاشو کجا دراز میکشی یساعت دیگه باید پیش دکترت باشی میخوان
چشماتو باز کننا!
من بیشتر از تو هیجان دارم فک کنم!

1399/08/02 11:42

#پارت754
تونشستی نقشه زاییدن منو میکشی!!!!
زدم زیر خنده و سرجام نشستم
تقه ای به در خورد و در باز شد و صدای برسام پیچید تو اتاق:
هی خانما چی میگفتین به هم؟!
یاال بگید ببینم؟!
لبمو گاز گرفتم وگفتم:
به اینکه شما باید سریعتر اقدام کنید ستاره رو از تنهایی دربیارید.
چند وقت دیگه گل دختر مریمم میاد بعد حسادتشو نمیشه جمع کردا!!
قدم های برسام شنیده میشد که نزدیکتر میومد وگفت:
اوف من که از خدامه .
نیس این خواهر شوهر ور پریده ات یکم بدقلقه...
خندیدم.
سیانا نچ نچی کرد وگفت:
همون یدونه وروجک واسه خاندان تو و فرخ ها بسه!خالص!
جدی شدم وگفتم:
نه خدایی سن که بره باال حس و حال بچه داری ام میپره زودتر تا حال و
فازش هست یه فکری به حال اون بچه بیچاره بکنید که بچه هاش فردا نه خاله
دارن نه دایی.

1399/08/02 11:43

#پارت755
سیانا کوبید تو بازوم وگفت:
پاشو پاشو تا کار دست من ندادی لباس بپوش راه بیفت سیاوش بیاد ببینه اماده
نیستی باز رگ خان زادگیش کار میفته ها
اینقدرم حرف تو دهن این برسام نذارا.
با خنده از جام پاشدم وبرسام بیرون رفت.
لباس پوشیدم و نشستم لب تخت منتظر سیاوش.
همچنان مخ سیانارو به کارگرفته بودم که سیاوش سر رسید.
دلشوره ام بیشتر شد.
کلی دعا زیر لب با خودم زمزمه میکردم تا رسیدن به مطب دکتر.
سیاوشم هی دلداری و امید تزریق میکرد .
گوشت وپوست و خونمو آروم میکرد!
رو تخت دراز کشیدم و دکتر باند روی چشمام رو باز کرد.
بعد چسب روی پلکامو برداشت و گفت:
اروم سعی کن پلکاتو باز کنی خیلی فشار نیار.
از استرس افتاده بودم به جون پوست لبم و هی با دندون میکندمش.
آروم سعی کردم ولی پلکام اینقدر بسته مونده بود انگار چسبیده بود به هم!
چندبار پلکامو تکون دادم و باالخره موفق شدم بازشون کنم.
یه نور غلیظ میدیدم و دوتا سایه که خم شده بودن رو صورتم!
از خوشی کم مونده بود جیغ بزنم!
بعد از دوماه تاریکی و خاموشی همین نور تار و ضعیف هم جای ذوق داشت!

1399/08/02 11:43

#پارت756
هرکی کشیده باشه دردمو میفهمه چی میگم.
یه لبخند گشاد زدم که صد در صد از چشم سیاوش و دکتر دور نموند!
دکتر پرسید:
خب ؟
چی میبینی؟
مشتاقانه گفتم :
نور!
میبینم!
میتونم نورو ببینم.
چند باری پلک زدم که یکم واضح تر شد و یه چهره ی ضعیف از سیاوش و
دکترو دیدم!
خیلی ضعیف ولی خب از سایه بهتر بود.
دکتر پلکمو باال کشید و چراغ قوه اش رو انداخت تو چشمم.
یکم اذیت شدم.
دکتر با لحن شادی گفت:
عالیه!
مردمکش به نور کم و زیاد حساسیت نشون میده!
دست سیاوشو که تمام مدت تو مشتم بود فشار خفیفی دادم

1399/08/02 11:43

#پارت757
با دست دیگه اش سرمو نوازش کرد و زمزمه کرد:
خدایا شکرت!
رو تخت نشستم وکفشامو پام کردم.دکتر پشت میزش نشست و شروع کرد
نسخه نوشتن!
این پمادو سر ساعت بمال رو پلکات.
شاید یه مدت ریزش اشک داشته باشی یا تار ببینی که اونم به مرور درست
میشه.
به نور مستقیم نگاه نکن با دست کثیفم پلکاتو نمال .
یه قطره ام نوشتم سر ساعت بریز .
سرشو باال گرفت و گفت:
کلی مراقب باش گردوغبار پرنکنی تو چشمات تا حد ممکنم پیاز پوست نکن.
هرسه خندیدیم.
از مطب که اومدیم بیرون انگار تازه متولد شده بودم!
به همه چیز با اشتیاق نگاه میکردم!
همه چی تازگی داشت برام!
حتی چهره ی سیاوش که نقطه نقطه ی صورتشو از حفظ بودم و همیشه تو
ذهنم بود!
با اینکه یکم دیدم تار بود ولی میدیدم.
با اشتیاق نگاش کردم .
نور زد تو موهاش.
نگاهمو چرخوندم تو موهاش چقدر اون چند تا تار موی سفید رو موهاش خود
نمایی میکرد!

1399/08/02 11:44

#پارت758
چقدر ابهتشو بیشتر کرده بود!
بغضم گرفت!
مرد من تمام سختیارو به جون خریده که موهاش اینجوری شده!...
#شین_علیزاده
"مردان بزرگ در سختی هاکمر خم نمیکنند!
موهایشان بیصدا سفید میشود!..."
لبخند تلخی زدم و تو آغوشش فرو رفتم.
مهم نیست که کجا هستیم و کیا دارن نگاهمون میکنن!
من عاشق این مردم!
هرجای دنیاکه باشیم....
چندسال بعد...
با لبخند خیره شدم به سیاوش که یغمارو گذاشته بود رو شونه اش و تو باغ
بازیش میداد!
راست میگن دخترا بابایی میشن!
توله تا سیاوشو میدید منو یادش میرفت.
به خنده های از ته دلش چشم دوختم و بی اونکه بدونم چرا منم خندیدم.
سپنتا استین لباسمو کشید:
ماما اژ اینا.

1399/08/02 11:44

#پارت759
به اشاره دستش نگاه کردم.شکالتای رو میزو نشون میداد.
شکالتو دادم دستش و گفتم:
دیگه نیستا همین یکی بود.این یازدهمین شکالتیه که امروز میخوری.
با ذوق شکالتو ازم گرفت و مشغول باز کردنش شد.چقدر شبیه پدرش
بود!اینقدر شباهت به پدر؟!مگه میشه؟!
حتی مدل موهاش تو 3 سالگی!
سیانا هن هن کنان از عمارت بیرون اومد و شروع کرد غر زدن:
ای الهی نفله نشین.
به زمین برفی نخورین.
موهاتون شرابی بشه.
با خنده پاشدم و یه صندلی براش عقب کشیدم :
خواهرشوهر جان بشین کم نق نق کن!
واسه توله ی زندایی خوب نیست!
نشست رو صندلی و به نشونه خاک تو سرت کف دستشو بهم حواله کرد .
پرصدا خندیدم.
سیاوش که از تو موهاش تا شکم خودش و یغما قرمز شده بود و رنگ توت
گرفته بود درحالیکه نزدیکمون میشد گفت:
سیانا خانم این غرولند هارو سر اون اقا برسام بکن نه خانم کوچولوی من.بچه
اون تو شکمته غراتو سر زن من میزنی؟!

1399/08/02 11:45

#پارت760
صدای خنده ی هممون بلند شد.
سیاوش کاسه ی توت رو گذاشت رو میز و گفت :
امسال پر باره.خیلی توت داده.
یغمارو از رو شونه اش پایین آورد.به حالت چندش به لباسای بچه نگاه کردم
.صورتشم که دیگه هیچی!
دور دهنش از دماغ تا فک قرمز بود.
+این چه کاریه سیاوش ببین چه شکلی کردی بچه رو االن باز باید ببرمش
حموم.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و گونمو بوسید وبالحن آرومی گفت:
فدای یه تار موت نفس!
خودم درستش میکنم خانم خانما .
خندیدم.
همیشه همین بود!
کفرمو درمیاورد ثانیه ای زبون میریخت از دلم درمیاورد.
با عشق زل زدیم تو چشمای هم.
سیانا سرفه ی مصلحتی کرد وگفت:
اهمممم . زن تنها نشسته اینجا صحنه مثبت هیجده نشه واسه من و بچه تو
شکمم و اون دوتا طفل معصوم اصال خوب نیست.

1399/08/02 11:45

#پارت761
با دست به یغما و سپنتا اشاره کرد.
من ریز ریز خندیدم و سیاوش کالفه دستشو به کمرش زد وگفت:
شده یبار ما بخوایم یه صحنه رمانتیک بریم تو و اون شوهر بوزینه و بچت
عین اجل معلق نپرید وسط؟!
ناموسا شده؟!
سیانا شونه ای با بی قیدی باال انداخت وگفت:
بمن چه .دراصل بخاطر این دوتا گفتم.
نگاهی به بچه هاکردم.
دوتا چشم داشتن دوتا دیگه قرض کرده بودن زل زده بودن به ما.
سیاوش با دیدن نگاه بچه ها قیافه اش زار شد.
صدای عصای خانم بزرگ که اومد سیاوش رفت سمت در که کمکش کنه بیاد
پیشمون.
به در عمارت که باز شد نگاه کردم.
برسام دست ستاره رو گرفته بود و ستاره با اشتیاق از حوادث مدرسه تعریف
میکرد براشون!
کالس اولی بودنم عالمی داره!من هرروز میشینم حوادث دانشگاهو تعریف
میکنم برای سیاوش و کلی مخشو تیلید میکنم اینکه دیگه بچس!
پیمانم طبق معمول بچه رو مثل هندونه زده بود زیر بغلش و همراه مریم پشت
سر برسام میومدن.
اینا آخرشم سر خرید ماشین به تفاهم نمیرسن.

1399/08/02 11:46

#پارت762
به چهره ی مظلوم مانا نگاه کردم و گفتم:
پیمان من پیر شدم بسکه گفتم اونجوری بچه بغل نگیر جیگر و کلیه و قلب و
معده اش یکی شد رفت.
متعجب قیافه ی مانا رو نگاه کرد.
بچه رو از بغلش گرفتم و گذاشتمش رو میز کنار یغما که یغما سریع دست کرد
تو کاسه ی توت و یه مشت چلونده شده داد بهش و مشغول خوردن شدن.
برسام خم شد گونه ی سیانارو بوسید وگفت:
میگم سیانا تو نسبت به دوره ی حاملگی ستاره خیلی چاق تر شدیا!!!
همه خندیدن.سیانا از کلمه چاق بدش میومد برسامم که کافی بود بفهمه دیگه!
خانم بزرگ که اومد از جام پاشدم و کلی تعارف تیکه پاره کرد که بشین و
فالن اما قبول نکردم و نشوندمش رو صندلی
روبه مریم گفتم:
چیشد ماشینت؟
خودشو با شالش باد زد وگفت:
الکی فقط زیر افتاب با بچه از این نمایشگاه به اون نمایشگاه
ریشه ی اونی که من میخوام خشکیده.
با لبخند گفتم:
سخت نگیر .توت بخور.

1399/08/02 11:46

#پارت763
مشغول خوردن شد.
سیاوش ،محمد پسر باغبونو که نزدیک عمارت به گال آب میداد صدا زد
وگفت:
محمد بیا یه عکس بگیر جمعمون جمعه.
سیانا معترض گفت:
ای بابا با این قیافه من چه عکسی االن؟!
برسام زد نوک دماغش وگفت:
چشه قیافت خانمم؟!
خیلی ام خوبه!
فقط یکم دماغت باد کرده
یذره لبات ورم کرده
لپاتم اینقد گنده شده دیگه چشمات معلوم نیست....
همه زدیم زیر خنده.
سیانا با مشت کوبید تو بازوش و با حرص گفت:
خب وایسا تو بازم بچه بچه میکنی آخه میدم پژمان و سامی همینجا حلق آویزت
کنن!!!
بازم خندیدیم.

1399/08/02 11:47

#پارت764
ناگفته نماند پژمان و سامی دیگه همه کاره ی فرخ ها شده بودن و دست راست
سیاوش .
هم محافظ بودن هم راننده هم خونه زاد و مطمئن!
بعد ازدواج پژمان و زیبا
و سامی و ساناز شدن خونه زاد و خدمه ی ثابت این خونه.
ولی فعال بچه ای در کارشون نبود.
تو باغ پشت عمارت دوتا خونه نقلی بنا کردن و همونجا زندگی ساختن.
همه به دوربین نگاه کردیم و ترق!
عکسو گرفت.
رفتم تو فکر!
واقعا آدما چی میخوان از زندگی که خوشبخت باشن جز یه خانواده صمیمی ؟!
من چی کم داشتم؟!
خدامو داشتم
سیاوشو داشتم
بچه هاموداشتم
یه خانواده گرم و صمیمی داشتم!
دیگه چی میخوام از زندگی؟!
با صدای سیانا از افکارم بیرون اومدم.
دستشو رو دلش گذاشت و نگران و با ناله گفت :
بچمممم

1399/08/02 11:47

دوستان رمان تموم شد بابت دنبال کردن رمان ازتون ممنونیم کمی و کسری و دیر گذاشتنای پارت معذرت


دلتون خوش باشه دوستان?

1399/08/02 11:50

منتظر نظرا و انتقاداتتون هستیم ?

1399/08/02 11:59

ممنونم بابت رمان قشنگتون خسته نباشید?

1399/08/02 14:09

پاسخ به

ممنونم بابت رمان قشنگتون خسته نباشید?

قربونتون??

1399/08/02 14:56

این پیام از نوع 'هرزنامه' میباشد، در صورت ارسال هرزنامه های بیشتر کاربر ارسال کننده مسدود خواهد شد.

وعشق زنی است که سیب سرخ دلش بوی بهشت میدهد

زنی هم زیرلب گوید:گریزانم ازین خانه?
ولی ازخودچنین پرسد؟
چه *** موهای طفلم راپس ازمن میزندشانه؟؟؟؟؟

1399/08/02 18:20

تو را بايد يواشكی خواست
يواشكی بغل گرفت
يواشكی برايت شعر خواند
و يواشكی به ديدارت آمد
تو را نبايد به جمع آدم ها برد
دوست داشتن هاي يواشكی،
دوام‌شان بيش تر است...

شیما_سبحانی
#حرف_دلم

1399/08/03 20:28

‏به یک بغل جهت آرام شدن اعصاب و روان نیازمندیم...

#نیاز
#حرف_دل

1399/08/03 20:29