#پارت717
دنبالش راه افتادم.
پام گیر کرد به شاخ و برگای رو زمین و کم مونده بود بیفتم که تو سینه ی گرم
سیاوش فرو رفتم.
بوسه ای رو موهام گذاشت و گفت;
چیزیت که نشد؟
عطر تنشو با ولع بو کشیدم وگفتم:
نه خوبم
مرسی
نفس های داغشو رو صورتم حس میکردم.
اونقدر نزدیک بود که پوستم میسوخت.
بی اراده منم صورتمو جلو بردم که همو ببوسیم ولی صدای سیانا مانع شد و
سریع فاصله گرفتم.
سیاوش زیرلب خرمگسی زمزمه کرد و داد زد:
از دست تو و اون شوهرت ما آرامش نداریم؟!
لپام گر گرفت و سرمو انداختم پایین.سیانا قهقهه زد وگفت:
حقتونه بچه ها دارن اینجا سر منو میخورن نمیدونم کدومو ساکت کنم اونوقت
شما وایسادین وسط باغ صفا؟!
صداش از پنجره ی اتاق ما میومد.دست سیاوش از حرص پشت کمرم مشت
شد و ریزریز خندیدم.
1399/07/30 11:20