The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت717
دنبالش راه افتادم.
پام گیر کرد به شاخ و برگای رو زمین و کم مونده بود بیفتم که تو سینه ی گرم
سیاوش فرو رفتم.
بوسه ای رو موهام گذاشت و گفت;
چیزیت که نشد؟
عطر تنشو با ولع بو کشیدم وگفتم:
نه خوبم
مرسی
نفس های داغشو رو صورتم حس میکردم.
اونقدر نزدیک بود که پوستم میسوخت.
بی اراده منم صورتمو جلو بردم که همو ببوسیم ولی صدای سیانا مانع شد و
سریع فاصله گرفتم.
سیاوش زیرلب خرمگسی زمزمه کرد و داد زد:
از دست تو و اون شوهرت ما آرامش نداریم؟!
لپام گر گرفت و سرمو انداختم پایین.سیانا قهقهه زد وگفت:
حقتونه بچه ها دارن اینجا سر منو میخورن نمیدونم کدومو ساکت کنم اونوقت
شما وایسادین وسط باغ صفا؟!
صداش از پنجره ی اتاق ما میومد.دست سیاوش از حرص پشت کمرم مشت
شد و ریزریز خندیدم.

1399/07/30 11:20

#پارت718
بدجور تو کف بود هردفعه ام یه اتفاقی میفتاد!
سیاوش زهرماری نثار سیانا کرد و راه افتادیم.
از پله ها نذاشت باال برم و خودش بغلم کرد تا در اتاقمون.
آنچنان سنگین نبودم ولی این گچ پام دوبرابر من وزن داشت طفلی سیاوش
نابود میشه هربار بغلم میکنه.
صدای گریه ی یغما کل اتاقو برداشته بود!
از در تو رفتم و به کمک سیانا وسیاوش نشستم رو تخت و بچه رو بغل کردم.
سیانا از اتاق بیرون رفت و سیاوش کمکم کرد بهش شیر بدم.
هرباری که مک میزد تو بدنم ضعف میفتاد.از خوشی رو پا بند نبودم.
بچه داشتن بزرگترین نعمته واسه یه زن!
روبه سیاوش گفتم:
میگم سیاوش...
خودشو انداخت کنارم رو تخت وگفت:
جونم؟
لبمو با زبون تر کردم وگفتم:
بچه ها شبیه کی ان؟
صورتشو تکیه داد به بازوم وگفت:
بذار نگاش کنم بگم...

1399/07/30 11:20

#پارت719
یغما...شبیه منه.لپشم چال داره.
زدم زیر خنده.
سقلمه ای به پهلوم زد که اخم دراومد از درد جای بخیه هام!
سریع دوزاریش افتاد وکلی ببخشید ببخشید کرد.
گفتم :
خب؟فقط چال لپ؟؟
+اووووووممم...پوستش سفیده.چشماشم که باز میکنه بین قهوه ای عسلیه که
میگن بزرگتر میشه رنگش عوض میشه.
لب پایینمو کشیدم تو دهنم و شروع کردم جویدن پوستش و تصور چهره ی
بچم!
هیچوقت نمیتونم ببینمش تصور که میتونم بکنم!
لبمو ول کردم وگفتم:
موهاش چی؟چه رنگیه؟اصال موداره؟
سیاوش خندید وگفت:اووووف!موهاش مثل توعه.مشکی.نترس کچل نیست
بمونه رو دستمون
و زد زیر خنده.منم خندم گرفت وگفتم:
نخیر...من دخترمو شوهر نمیدم باید درس بخونه وخانم دکتر بشه...

1399/07/30 11:20

#پارت720
سیاوش صورتشو عین گربه مالید به بازوم وگفت:
االن سپنتا قهر میکنه ها تحویلش نمیگیری...
سینمو از دهن یغما که خوابش برده بود بیرون کشیدم وگفتم:
اونم بگو دیگه.بیارش شیر بدم.
یغمارو گذاشت تو تختش وسپنتا رو داد بغلم.
خوشبختانه آروم بود وعین یغما گریه نمیکرد!!
دستی به لپش کشیدم وگفتم:
تپل تر از یغماست نه؟؟؟
سیاوش خوابید کنارم وگفت:
اوهوم.یغما جوجه س دخترم.خخ
دستی به سرش کشیدم و عین سکته ایا گفتم:
سیاوش موهاتو زدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بلند خندید وگفت:
نه تل زدم دخملم یاد بگیره.
بیشور ترسیدم خب.خیلی دوست داشتم موهای بلندشو!
سپنتا مشغول خوردن بود که گفتم:
سپنتا شبیه کیه؟؟

1399/07/30 11:21

#پارت721
خم شد رو صورتش وگفت:
شبیه تو!
لبای قلوه ای و چشمای درشت یسره ام چشماش بازه اینور اونورو نگاه میکنه.
دلم ضعف رفت!کاش میتونستم صورت ماهه دوقلوهامو ببینم.
لبمو گاز گرفتم وگفتم:
خداروشکر...
سیاوش متعجب پرسید:
بابته؟؟؟!
دستی به سر سپنتا کشیدم وگفتم:
بابت اینکه دوقلوهام سالمن.دکتر بهم گفت که بعد تصادف دیگه نمیتونم بچه دار
بشم.
سیاوش با بافت موهام بازی میکرد گفت:
اوهوم...
فدای سرت مهم اینه که خودت هستی.دوقلوهارم که داریم بستمونه.
لبخند زدم و سپنتارو تکون دادم.
خوابش که برد گذاشتیمش سرجاش

1399/07/30 11:21

#پارت722
سیاوش دستاشو از پشت دور شکمم حلقه کرد و صورتشو گذاشت رو گردنم
وگفت:
من گشنمه...تو چی؟؟
هنگیده سر تکون دادم.
با لباش گلوم گرفت و مکید وگفت:
پس منم عین بچه ها سیر کن و بخوابون.
وایییییی بیحیا بودی بدترشدیا.
تو بغلش چرخیدم وبرگشتم سمتش.
لباسمو از تنم دراورد و خوابوندم رو تخت.
چنان به سینه هام چنگ میزد که اشکم درمیومد!!
ولی نمیتونستم چیزی بگم خودمم داشتم لذت میبردم
دستی الی پام کشید وگفت:
میتونی تحمل کنی؟
لبمو دندون گرفتم وگفتم:
نمیدونم...
سیاوش گلومو بوسید وعقب رفت:
مرسی گلم.

1399/07/30 11:22

#پارت723
لبخند بیجونی زدم.مالفه رو روم کشیدوگفت:
کمرت درد میکنه؟؟
سرمو خم کردم واروم گفتم:
یکم...
دستی به گونم کشید وگفت:
ببخشید...کم طاقتی من باعث شد.
لپمو بوسید و گفت:
االن برات قرص میارم بعد دوش بگیریم
با اینکه بارها رابطه داشتیم و من حاال یه مادر بودم ولی نمیتونستم خجالتو از
خودم دور کنم.
به کمک سیاوش قرصو خوردم و راهی حموم شدیم.
هنوز موهام خشک نشده بودا دوباره از اول...
یه دوش گرفتیم و اومدیم بیرون.
سیاوش گفته بود غذامونو تو اتاقمون میخوریم و خدمه همینکارو میکردن.
طفلی سیاوش قاشق قاشق غذامو دهنم میذاشت و غذای خودش سرد میشد.
قاشقو ازش گرفتم وگفتم:
خودم میخورم سیاوش .باید عادت کنم.غذاتو بخور سرد میشه.

1399/07/30 11:23

#پارت730
زیبا چشمی زمزمه کرد و بیرون رفت
سپنتا بغل ساناز خواب بود.
یغمارو خوابوندم رو تخت خودمون و بلند شدم.
ایدا رسید و کمکم کرد لباس بپوشم.
با سیاوش راهی شدیم.
کمکم کرد تو ماشین بشینم وگفت:
تصمیمت چیه اقلیما؟؟
متفکر گفتم:
در چه موردی؟!
ماشینو روشن کرد و کمربندمو بست وگفت:
در رابطه با رضایت دادن به سمیرا.
شونه ای باال انداختم وگفتم:
نمیدونم.دوسدارم حرف بزنم باهاش.
سیاوشم اوهومی کرد و دیگه حرفی نزد تا رسیدن به کالنتری.
پارک کرد وپیاده شد کمکم کرد پیاده شم.
دست و کمرمو گرفته بود و موقعیتم مدام زیر گوشم زمزمه میکرد.
پله س.
گوده
لیزه.
صافه.
جوبه.
رفتیم باال و تو اتاق سروانی که پرونده ما زیر دستش بود
سیاوش گفت که میخوایم باهاش حرف بزنیم.
بردنمون یه اتاق دیگه و منتظر شدیم.
سیاوش دستمو گرفته بود و نوازش میکرد منم کالفه بودم و استرس داشتم .
در اتاق باز شد و صندلی کشیده شد و یکی خودشو کوبید رو صندلی.
صداش پیچید تو سرم:
هه!همون موقع ها که زیر دست این آقا کتک میخوردی و زنده میموندی فهمیده
بودم سگ جونی ولی نه دیگه اینهمه...
لبخند آرومی زدم وگفتم:
اوهوم.
دشمن شاد کن نیستم بمیرم دیگه به احمقی خودت ببخش.
حرصی دستاشو کوبید رو میز وگفت:
که چی؟اومدی به رخ بکشی زنده ای؟
مطمئن باش پامو از اینجا بذارم بیرون یجوری میکشمت که جنازتم پیدا نکنن.
سیاوش حمله ور شد سمتش.
دستامو گرفتم به بازو و سینه اش وگفتم:
اروم باش

1399/07/30 11:27

#پارت731
غرید:
گوه اضافی میخوره بذار همینجا سگای دوروبرشو به عزاش بشونم.
زمزمه کردم سیاوش...
اروم نشست سرجاش.
لبخندی زدم و گفتم:
خوبه!حسودیم میشه!!
سمیرا با طعنه گفت:
به چی اونوقت؟
پوزخندمو پررنگ تر کردم وگفتم:
به اعتماد به نفس و امیدت.
کالفه گفت:
درچه موردی میحرفی عین آدم بگو مام بفهمیم.کور شدی الل که نشدی
لبمو تر کردم و با لبخند مهربونی گفتم :
به اینکه من از خون بابام و نور چشمام میگذرم و رضایت میدم وتومیای
بیرون و راست راست تو شهر میچرخی و بعدشم دوباره میای سراغم و ته
داستانم تو منو میکشی و خالص!
فکر کردی فیلم ایرانیه یا رمان؟

1399/08/01 10:44

#پارت732
اینقدر *** فرض کردی منو؟
دست سیاوش به وضوح وا رفت .احتماال چشماش چهارتا شده
سمیرا مغرورانه گفت:
کار دیگه ای نمیتونی بکنی...
دستامو رو میز قفل کردم به هم وگفتم:
شاید تا قبل اینکه باهات حرف بزنم نظرم چیز دیگه ای بود.ولی حاال دیدم که
توبه ی گرگ مرگه.برای خودم دردسر درست نمیکنم.
از جام پاشدم و روبه سیاوش گفتم:
بریم.
از جاش بلند شد و دستمو گرفت و از اتاق زدیم بیرون.رفتیم تو اتاق سروانه و
خیلی قاطع گفتم:
از خون بابام نمیگذرم.
از قصاص چشمایی که دیگه نوری نداره نمیگذرم.
نه از مسعود میگذرم
نه از سمیرا.
سروان گفت:
بله این حق قانونی شماست.مسعود همچنان متواریه اما بچه ها به یه سر نخایی
رسیدن به زودی دستگیر میشه

1399/08/01 10:44

#پارت733
از کالنتری زدیم بیرون.
توماشین که نشستیم سیاوش گفت:
تصمیم بجایی بود.
سعی کردم کمر بندمو ببندم وگفتم:
قبل اینکه باهاش حرف بزنم تصمیمم چیز دیگه ای بود.ولی وقتی دیدم نه تنها
پشیمون نیست بلکه تهدیدم میکنه ترجیح دادم از سر راه زندگیم برش دارم.
زندگیم سلایر نیست که فردا بیاد بیرون هزارجور دردسر براخودمو تو و بچه
هامون درست کنه.
سیاوش ماشینو راه انداخت وگفت:
چه دردسری؟؟
وکمک کرد کمربندو ببندم .
سری تکون دادم وگفتم:
عین فالن فیلم و سلایر زهر به خورد خودم بده یا بجون بچه هام و تو بیفته.
فعال این بهترین تصمیمیه که میشد گرفت.
چیزی نگفت.
متفکر گفتم;
چیشده؟؟ ناراحتی؟؟

1399/08/01 10:45

#پارت734
اروم گفت:
نه ناراحت نیستم.دارم به حرفات فکر میکنم.سمیرا واقعا یه همچین ادمیه.
به ریسکش نمی ارزه.ولی دوسندارم در مورد چشمات اینقدر نا امید باشی
اقلیما.
لبمو به دندون گرفتم و سرمو انداختم پایین.
واقعا نا امید بودم
سیاوش اروم گفت:
من پرونده واسه بهترین پزشکا میل کردم.
همه نظرشون مثبت بوده به عمل.درسته اجبارت کردم ولی دوسندارم نا امید
باشی یا بترسی...
اشکم چکید رو گونم وگفتم:
دست خودم نیست سیاوش.
نمیتونم الکی خوشبین باشم.
ماشینو پارک کرد و دستی به گونه ی خیسم کشید وگفت:
بخاطر من ...
نه اصال بخاطر بچه هامون.
سعی کن با فکر راحت و دل قرص بری تو اتاق عمل.
خیلی تاثیر داره عزیزدلم.

1399/08/01 10:45

#پارت735
لبخندی به روش زدم.گونمو بوسید وگفت:
قربونت برم حاال بریم این گچ پاتو بازکنیم که دیگه اذیتت نکنه خانم خانما.
خداییش خوشحال شدم!
دیگه این گچ سنگین مزخرف اعصابمو خرد کرده بود.
ماشین راه افتاد ومنم غرق شدم تو حرفای سیاوش.خیالمو راحت تر کرده بود.
دکتر گچ پامو باز کرد وگفت:
خیلی بهش فشار نیار.هنوزم نیاز به مراقبت داره.
یکم تکونش دادم که آخم دراومد.بدجوری درد میکرد ازبس تو گچ مونده
نمیتونم تکونش بدم.
یکم نسخه پیچید و سفارشمو به سیاوش کرد.
وقتی گفت تو رابطه حواستون باشه با پاش خشن برخورد نکنید آب شدم از
خجالت.
برگشتیم خونه.
کلی سوال جواب کردن که چیشده وچی خواستم واسه سمیرا.
با اینکه از ته دل راضی نبودم ولی تمایلی هم به زندگی پراز ترس ونگرانی
نداشتم.
همون بهتر که بمونه اون تو.
یه دادگاه دیگه قرار بود تشکیل بشه تا حکم نهایی رو قاضی اعالم کنه.
یغمارو بغل گرفته بودم و نشسته بودم روتخت .
چشمامو بسته بودم و منظره ی بیرونو واسه خودم تصور میکردم.

1399/08/01 10:46

#پارت736
مسلما درختای باغ حاال با شکوفه های ریز خوشگل تر شده بودن.
صدای سیاوش که از حموم اومده بود بیرون منو از افکارم بیرون کشید.
+به چی فکر میکنی؟
دستی به بدن کوچولوی یغمام کشیدم وگفتم;
به اینکه امیدی هست من بتونم دوباره نورچشمامو بدست بیارم یا نه.
دوسدارم بچه هامونو ببینم.
تخت باال پایین شد و سیاوش گفت:
مطمئن باش و توکل کن به خدا.درست میشه.
توام بچه های خوشگلمونو میبینی و مثل همه ی مامانای دیگه بزرگشون
میکنی.
از تصورش لبخندی زدم.خداکنه همینطوری بشه...
میترسیدم تو حسرت دیدن بچه هام بمیرم!
ولی من واقعا مادر الیقی میشدم؟
میتونستم اونجور که باید بچه هامو بار بیارم؟
چجوری میتونستم مراقب دخترم باشم؟
دست کوچولوی یغمارو لمس کردم و فکر کردم به آیندش...
#شین_علیزاده
"دخترم...
امروزبراے تومینویسم...

1399/08/01 10:46

#پارت737
سالها بعداگرقدکشیدے وخانم شدے...
دلم میخواهدتوراازهمه ے پسرهاے محله ومدرسه ودانشگاه وفامیل دورکنم!...
دلم میخواهدنگذارم ازحیاط خانه بیرون بروے!...
دلم میخواهدرنگ آفتاب رافقط درحیاط خانه ام ببینے!...
دختــــــــــرم!...
میدانم ازمن!از مادرت متنفر میشوے!و مرا بدترین مادر دنیا میدانے!!!....
میدانم...خوب میدانم!...
اما دختــــــــــرکم!!!!....
اگربدانے چه برسرمادرت آمد!
چگونه دلش شکست و آرزوهایش تباه شد!از مادرگله نمیکنی!...
دختــــــــــرم!...
وقتے سن وسالت درگیر احساس شود دیگر منطق نمیشناسے!
عاشــــــــــق میشوے!!!!...
دختــــــــــرم!...
عاشقے درد دارد!....
این روزها که مینویسم هنوز دخترکے هستم پراز آرزوهاے تباه شده ودلے
شکسته!...
دخترکے که روزے زن میشود!مادر میشود!...
آه!بمیردمادرودرد آن روزهایت رانبیند..."
اشکی که رو گونم چکید با انگشت گرم سیاوش پاک شد و لباش نشست رو
پیشونیم.
+نگران هیچی نباش خانمی

1399/08/01 10:47

#پارت738
لبخندی زدم و به انتظار چند روز بعد که وقت عمل داشتیم نشستم.
دستام میلرزید و دلم نمیخواست از بچه ها جدا بشم.ولی جلوی سیاوشم توان
مقابله ای نبود!
باید تابع میبودم.
اروم بازوشو گرفتم و بهش نزدیک شدم.
لباشو رو گوشم گذاشت و گفت:
بریم؟؟
من و منی کردم و گفتم:
اوووم...نمیشه...نمیشه یه روز دیگه بریم؟امروز آمادگیشو ندارم.
منو تو بغل گرمش کشید وگفت:
خانمم
عزیز دلم
چند روزه هی اینور بدو اونور بدو دکتر پیدا کن ازمایش بده برو بیا که امروز
بتونی عمل بشی.بعد االن میگی یروز دیگه؟
راست میگفت.
طفلی کلی زحمت میکشید.هزار جور طرفند اومده بود و پول تو حلق دکتر
ریخته بود تا از مسافرت تشریف بیاره به مریضاش برسه...

1399/08/01 10:49

#پادت739
آب دهنمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم وراهی شدم.
کنارهم قدم برمیداشتیم.
خانم بزرگ کلی از زیر قرآن ردم کرد و دعا کرد ولی سیاوش اجازه نمیداد
هیچ کدومشون همراهمون بیان.
قرار بود دوتایی بریم و بقیه تو خونه منتظر نتیجه باشن.
ازهمین االن دلم برای بچه هام ضعف میرفت سیاوشم بدجنسی کرد حتی
نذاشت خدمه بچه هامو بیارن پایین و همون باال باهاشون خداحافظی کردم.
نشستیم تو ماشین و راه افتاد.
از همون اولش مدام حرف میزد
حرفای امیدوار کننده!
ولی من فکرم جای دیگه درگیر بود!
اگه درست نشه چی؟
یعنی تا عمر دارم نمیتونم بچه هامو ببینم؟
خودم مراقبشون باشم بی کمک خدمه و سیاوش؟
باید وبالشون باشم تا روز مرگم؟
سیاوش تا چند سال با زن کورش مث حاال برخورد میکرد؟
یسال؟
پنج سال؟
باالخره که چی؟
کجا ازم خسته میشد؟
لبمو گزیدم و سرمو انداختم پایین.

1399/08/01 10:49

#پارت740
دلم فشرده شد ازاینکه خوب نشم و سیاوشم ازم خسته بشه!
کاش اینجوری نشه!
با انگشتام بازی میکردم و تودلم میگفتم خدایا توکه همیشه بزرگی کردی
درحقم.منو از اون خونه و زندگی رسوندی به اینجا.کنار سیاوش.
خوشبختم کردی یه همسرخوب دوتا بچه ی سالم...
پس نذار حسرت به دل دیدنشون بمونم.
نفسمو بیرون دادم و زمزمه کردم :
راضی ام به رضای تو...
بازوم که محکم تکون خورد سرمو باال بردم و گوش تیز کردم.
سیاوش:
خانوووووم!
هیچ معلومه حواست کجاست؟!
خون به صورتم دوید و لبمو با خجالت گاز گرفتم.
اصال به حرفاش گوش نکرده بودم خجالتم داشت دیگه!
خنده ای کرد وگفت:
الهی فدای اون لپات بشم که همیشه گل گلیه.حاال بیا پایین بریم دیر شد!
اروم پیاده شدم و سیاوش در ماشینو قفل کرد.
وارد بیمارستان که شدیم همه ی کارارو پرستارا انجام دادن.
یساعت دیگه عمل داشتم.

1399/08/01 10:50

#پارت741
خدایا به امید تو...
داروی بیهوشی کم کم داشت کار خودشو میکرد و داشتم از خودم بیخود
میشدم.
سیاوش سرشو چسبوند به سرم و لباشو گذاشت رو گوشم وزمزمه کرد:
خیلی بیتابتم.
زودبیاها...
پلکام روهم افتاد و توعالم بی خبری فرو رفتم...
جلوی در اتاق مدام راه میرفتم .تو دلم رخت میشستن.نگرانش بودم خدایا کمکم
کن.
پنج ساعت بود که عمل شروع شده بود
اینقدر از خونه زنگ میزدن که مجبور شدم گوشیمو خاموش کنم.
خودم به اندازه کافی استرس داشتم دیگه این زنگا چیه.
حاال خوبه گفتم زنگ نزنیا.
نشستم رو صندلی و سرمو گرفتم تو دستام
چشامو بستم
چهره ی اون روزش جلوی در خونشون اومد جلو چشمم.
چقدر به نظرم عجیب وغریب میومد!

1399/08/01 10:50

#پارت742
چقدر خوشگل بود!
حتی با اون کبودی پای چشمش.
وقتی به گذشته برمیگردم و سرگذشتشو مرور میکنم خجالت میکشم از خودم.
از بالهایی که سرش آوردم.
چقدر گذشته ی این دختر بچه پر ماجرا بود!
یادم باشه روزای قبل آشناییمونم ازش بپرسم.
مطمئنم اونموقع هم کم سختی نکشیده.
با یاد اوری شب ازدواجمون تنم مور مور شد.
باهیچکس همچین لذتی رو تجربه نکرده بودم!حتی آتریسا!
خیلی وقت بود رابطه نداشتیم و به سختی تحمل میکردم .
تحمل میکردم تا خوب شدنش.
تا برگشتن نور چشماش.
تارسیدن به یه رابطه دونفره عاشقانه.
آب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم.
اخه االن وقت فکر کردن به این حرفاس؟!
اه.
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که دکتر از اتاق بیرون اومد.
هول ازجام پاشدم و رفتم سمتش.زبونم نمیگرفت حرف بزنم فقط نگاش
میکردم.
ماسکش رو پایین داد وگفت:
نگران نباشید عمل خوب پیش رفت باید منتظر نتیجه و بهوش اومدنشون باشیم.

1399/08/01 10:51

#پارت743
نفسمو پر صدا دادم بیرون و تشکر امیز دکترو نگاه کردم
ازم دور شد.برگشتم ورو صندلیم نشستم.
حالم اصال خوش نبود سر درد هم اضافه شده بود بهش .
یکی دوساعت منتظر شدم خبری نشد.
گوشیمو روشن کردم و به برسام خبردادم بیاد پیشم.
نیم ساعته خودشو رسوند و برام غذا گرفته بود.
چند قاشقی خوردم متفکر نگاهم کرد و گفت:
کی بهوش میاد؟
سری تکون دادم وگفتم:
معلوم نیس.ولی اگه دیر بشه جای نگرانی داره.
داشتم الکی دلخوش میکردمشا!خودم از نگرانی با چنگال داشتم برنج میخوردم.
کالفه غذارو کردم تو نایلون وکفتم:
بچه هام چطورن؟
لبخندی زد وگفت:
گریه ی عمشونو دراورده بودن.خیلی شرن!قشنگ معلومه به کی رفتن.
چپ چپ نگاش کردم:
نکنه من شرم؟؟

1399/08/01 10:51

#پارت744
لباشو فشار داد رو هم که خندشو قورت بده وگفت:
نه بابا اختیار داری تو و این حرفا؟!
تو مهربونی پاره ی جونی...
زرتی زدم زیر خنده.این برسام درست بشو نیست دلقک به دنیا اومده دلقک
خواهد مرد.
با کف دست زد پشت گردنم وگفت:
میخندی بزمجه؟!
پســــــــــر داعش از تو هاپو میترسه حمله نمیکنه اونوقت با اعتماد به نفس
میگی نکنه من شرم؟!
بابا روتو برم!
لبمو گاز گرفتم و مظلوم نگاش کردم.
صورتشو اورد جلو و کش دار گفت:
جووووون...
با کف دست زدم تو صورتش و هلش دادم:
خاک بر سرت برسام بی عار.گمشو
زد زیر خنده.زمزمه کردم:
بیشعوری دیگه...
دوباره رفتم تو فکر اقلیما.

1399/08/01 10:51

#پارت745
اگه بهوش نیاد چی؟
بیهوشی خطرناک تر از عمل بود و ریسکش باال!
خریت کردم
نباید راضی میشدم یا مجبورش میکردم
نفسمو کالفه بیرون دادم.
برسام دستشو گذاشت رو شونم وگفت;
نگران چی هستی پسر؟
روزای بدتر از اینو شماها گذروندین.
اینم میگذره نترس.اون دختر قوی ایه.
زیر لب گفتم:
امیدوارم.
دستی تو موهام کشید و بهم ریختشون و از جاش پاشد.
من باید برم به قرارا برسم گوشیتو روشن بذار
خبری شد هم حتما زنگ بزن .
سری تکون داد و غذاهارو جمع کرد و زد بیرون.
اقلیما هنوز بیهوش بود ولی منتقلش کردن یجای دیگه .
چشماشو بسته بودن .نشستم لب تختش و دست کوچولوشو گرفتم تو دستم و
اروم اروم نوازش کردم.
خانم کوچولوی من.
بیدارشو.

1399/08/01 10:52

#پارت746
میدونم بیمارستان دوست نداری.
بیدار که بشی زود میبرمت خونه .
دستی به سینه اش کشیدم .
حالم بدجوری داغون بود.
کالفه سرمو گذاشتم رو دستش و چشمامو بستم.
یکم بخوابم شاید این حال و روز از سرم پرید.
پلکامو بستم و سه شماره خوابم برد...
با حس تکون خوردن چیزی تو دستم سریع چشمامو باز کردم و بلند شدم که
درد عمیقی تو گردنم پیچید .
کل تنم خشک شده بود.
نگاه به انگشت کوچیک اقلیما تو دستم کردم که تکونش داده بود.
لباشو جمع کرد و اروم نالید:
سیاوش...
لبخند گشادی زدم و دردم یادم رفت.
+جووووونه دله سیاوش بیدار شدی نفسم؟
صورتش یکم جمع شد دستشو برد رو چشماش و نگران گفت:
چشمامو چرا بستن؟
دستشو پایین آوردم و گفتم:

1399/08/01 10:52

#پارت747
نگران نشو خانمم بوقتش بازش میکنن.بذار بگم دکترت بیادببینه بهوش اومدی
مطیعانه سر تکون داد.لبخندی زدم و رفتم دکترو صدا زدم.
عالئمشو چک کرد وگفت:
فردا صبح مرخص میشه تا فردا اینجا باشه بهتره
واز اتاق بیرون رفت.
یکم من و من کردم و گفتم:
میشه بخوابم رو تخت کنارت؟
هنگ کرد.اگه چشماش باز بود حالمو میدید حتما خندشم میگرفت.
لبشو گاز گرفت و باخجالت گفت:
کسی نیاد؟
دستشو گرفتم وگفتم:
نمیاد.بیام؟
یکم خودشو جمع کرد و کنار کشید وگفت:
بیا
جیبامو خالی کردم رو میز و رفتم رو تخت .
محکم کشیدمش تو بغلم.حالم خیلی بد بود .از اقلیمام که نمیشه گذشت!
یواش یواش دستم رو تنش به حرکت دراومد که بدنش تکون خورد و فهمیدم
مور مور میشه.

1399/08/01 10:53