فصل سوم:
آوا
چشمامو باز کردم. حس میکردم از زمین جدا شدم. کاملا میفهمیدم که روی تختم ولی روی تخت کجا؟
تا اومدم سرمو تکون بدم مهران اومد بالای سرم!یه ذره نگاهش کردم گفت:بیدار شدی؟درد نداری؟
یاد اتفاق صبح افتادم
با عصبانیت گفتم:عوضی!
خواستم به سمتش حمله ور شدم که درد شدیدی پیچید تو شکم!
مهران اروم هلم داد رو تخت و گفت:عزیزم دندت شکسته اروم باش نباید تکون بخوری!
با تعجب نگاهش کردم
لبخند زد اعصابم بیشتر خورد شد با حرص گفتم:من عزیز تو نیستم عزیز هیچکس نیستم اینو تو گوشت فرو کن.
حتی با حرف زدن هم دلم درد میگرفت لبم و گزیدم و گفتم:اخ!
با خونسردی دستی رو گونم کشید و گفت:حالت خوب نیست بهتره به خودت فشار نیاری!
دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:برو گمشو! اون دستای کثیفتو به من نزن!
همون موقع صدای پرستارو شنیدم:اوو چه مامان غر غرویی!
مامان؟با من بود؟نگاهش کردم داشت سمت من می اومد یعنی طرفش من بودم؟منظورش از مامان چی بود؟!
سرمم رو از دستم در اورد و گفت:بهتره اروم باشی خانومی این همه فشار واسه اون کوچولوی تو شکمت زیادیه!نمیخوای که زندگیش به خطر بیفته؟!
اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون اوردم:مهران؟!
نیشخندی به پرستاز د و گفت:جانم؟
با عصبانیت گفتم:با من چی کار کردی؟من چند وقته بیهوشم؟
هیچی نگفت به پرستار نگاه کرد.
با تمام دردی که داشتم خودمو کشیدم سمتش و یقشو گرفتم و گفتم:چه بلایی سرم اوردی؟
پرستار گفت:اروم باش دختر جون دندت شکسته!
من:به جهنم که شکسته.
مهران به پرستار اشاره کرد که بره بیرون پرستار هم سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون از رفتارش ترسیده بودم نکنه چیزی که فکر میکردم درست بود. لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:اگه اخلاق بچمون به تو بره رو دستمون میمونه!
انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:یعنی چی؟
با صدایی که شبیه نعره بود گفتم:یعنی چی عوضی؟
دوباره درد تو شکمم پیچید!
مهران دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه.
همون طور که اشکام رو دستش میریخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم!
همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو 4 ساعت هیچ تست حاملگی ای مثبت نمیشهتازه من هیچوقت با یه دختر سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش!
فقط تحقیر کردن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادمی مثله اون هر کاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده!
گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش
1398/05/01 21:49