112 عضو
?????
????
???
??
?
نویسنده:یلدا
#پارت_25
#زن_ارباب
با بغض بهش خیره شده بودم!
به سمتم برگشت با دیدن چونه ی لرزونم و چشمهای پر از اشکم کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_گریه نکن!
با شنیدن این حرفش اشکام با شدت روی گونه هام جاری شدند به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و با صدای خشدار شده ای لب زد:
_هیش کوچولو گریه نکن!
با گریه لب زدم:
_ارباب بخدا من نمیخواستم شما و خانوم و از هم جدا کنم چرا عصبی شدید سر من داد زدید ارباب بخدا من...
_هیش کوچولو من کی گفتم تو میخواستی همچین کاری کنی هان؟!
ازش جدا شدم و با چشمهای اشکی بهش خیره شدم مظلوم لب زدم:
_یعنی شما حرف نیلوفر خانوم و باور نکردید درسته؟!
لبخندی زد و بوسه ای روی لبهام زد و گفت:
_آره عزیزم.
با شادی بهش خیره شده بودم که محکم بغلم کرد و روی تخت نشوندم و با صدای گرفته ای گفت:
_چطوره از شوهرت تم*ـ کی*ن کنی کوچولو!
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و لب زدم:
_تم-ک*ین چیه؟!
?
??
???
????@roman_jalb
?????
?????
????
???
??
?
نویسنده:یلدا
#پارت_26
#زن_ارباب
با شنیدن حرفم شروع کرد به قهقه زدن متعجب بهش خیره شده بودم من که حرف خنده داری نزده بودم بلاخره ساکت شد و با چشمهایی که خمار شده بود بهم خیره شد بهم نزدیک شد مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم با صدای خشدار شده ای کنار گوشم لب زد
_تمکین کاریه که شب زفاف کردی کوچولو الان عملی هم نشونت میدم
با گرفتن منظورش حس کردم تمام صورتم گر گرفت و قرمز شد با خجالت بهش خیره شده بودم که بهم نزدیک شد و....
بعد از چند ساعت رابطه بلاخره ازم جدا شد و محکم بغلم کرد و با صدای خشدار شده ای لب زد
_عالی بودی دلبرم
کم کم داشت با نوازش های دستش خوابم میبرد که صدای باز شدن یهویی در اتاق اومد و صدای همسر اول ارباب پیچید
_میکشمت عوضی..
چشمهام و باز کردم با دیدن همسر ارباب و فحش های رکیکی که میداد با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم که صدای خشدار ارباب باعث شد ساکت بشند
_چخبره؟!
ارباب روی تخت نیم خیز شد با دیدن همسرش و خواهر نیلوفر با عصبانیت لب زد
_دارید چه گهی میخورید؟!
?
??
???
????@roman_jalb
?????
?????
????
???
??
?
نویسنده:یلدا
#پارت_27
#زن_ارباب
همسر ارباب و نیلوفر با دیدن ارباب جفتشون رنگشون پرید انگار نمیدونستند ارباب هم اینجاست جفتشون به تته پته افتاده بودند که صداس عصبی ارباب بلند شد:
_با شماهام؟!
_ارباب من...
_تو چی هان فکر نمیکردی من اینجا باشم اومده بودی باز غلط اضافه کنی باز این خواهر عفریته ات اومد و کار های کثیف جفتتون شروع شد؟!
نیلوفر با شنیدن این حرف ارباب با صدای عصبی لب زد:
_چی دارید میگید شما؟!
ارباب پوزخندی زد و با داد گفت:
_جفتتون گمشید بیرون تا بیام به حسابتون برسم.
وقتی دید همچنان ایستادن عربده زد:
_با شماهام
با بیرون رفتنشون هنوز شکه به جایی که چند دقیقه پیش ایستاده بودند خیره شدم چرا یهو این شکلی داخل اتاق اومده بودند درکشون نمیکردم واقعا
_به چی خیره شدی؟!
با شنیدن صدای ارباب به سمتش برگشتم و گفتم:
_چیشده بود من کاری کردم؟!
_نه
_پس چرا اینجوری؟!
_پاشو حموم کنیم آماده بشیم بریم پایین حساب جفتشون رو میرسم باز اون نیلوفر عفریته اومد نقشه های کثیفش هم شروع شد.
با بهت به ارباب خیره شده بودم چرا داشت اینجوری حرف میزد!
_پاشو
با شنیدن صدای ارباب با خجالت ملافه رو دور خودم پیچیدم و خواستم بلند بشم که صدای خشدار ارباب کنار گوشم بلند شد:
_من که همه ی بدنت رو دیدم کجا رو مخفی میکنی؟!
?
??
???
????@roman_jalb
?????
?????
????
???
??
?
نویسنده:یلدا
#پارت_28
#زن_ارباب
از خجالت قرمز شده بودم که با صدای خماری لب زد
_زودتر برو تا دوباره نخوردمت شیطون کوچولو
با شنیدن حرفش هینی کشیدم و سریع به سمت حموم رفتم چقدر بیتربیت شده بود ارباب
بعد از اینکه حموم کردم حوله ام رو پوشیدم و اومدم بیرون نگاهی به تخت انداختم خبری از ارباب نبود لباس هام رو پوشیدم و بعد از سر و سامون دادن به موهام به سمت بیرون حرکت کردم
همگی دور میز نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه بودند با صدای ارومی لب زدم:
_سلام
همگی جوابم رو دادند بجز همسر های ارباب و نیلوفر صدای ارباب بلند شد:
_بیا اینجا نازگل!
به سمت صندلی که کنار ارباب بود و اشاره کرده بود حرکت کردم و روی صندلی نشستم مشغول خوردن شدم که صدای نیلوفر بلند شد:
_دختره ی رعیت عین ندید بدیدا داره میخوره
با شنیدن حرفش بغض کردم و لب برچیدم دست از خوردن کشیدم و عقب کشیدم انگار ارباب هم حرفش و شنید که با خشم لب زد:
_چه زری زدی؟!
?
??
???
????@roman_jalb
?????
?????
????
???
??
?
نویسنده:یلدا
#پارت_29
#زن_ارباب
نیلوفر پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_چیه بدت اومد به همسر دهاتیت چیزی گفتم؟!
ارباب با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت:
_بهتره مواظب حرفات باشی وگرنه کاری میکنم هر روز به گه خوردن بیفتی فهمیدی؟!
نیلوفر که انگار با بودن ارباب اردلان شوهرش جرئت پیدا کرده بود بیتفاوت لب زد:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
ارباب خیلی خونسرد به میز تکیه داد و پوزخندی زد رو کرد به سمت ارباب اردلان و جدی لب زد:
_فردا عقد تو با ساراست بهتره آماده باشی!
با شنیدن این حرف ارباب اردلان بهت زده و شکه لب زد
_سارا؟!
ارباب خیلی ریلکس لم داد و گفت:
_آره سارا
نگاهم به نیلوفر افتاد که از عصبانیت کبود شده بود از روی میز بلند شد و فریاد زد:
_تو نمیتونی کاری کنی شوهرم سر من هوو بیاره فهمیدی توی عوضی هوس باز که خودت سه تا زن داری نمیتونی برای شوهر من تصمیم بگیری
به سمت شوهرش ارباب اردلان برگشت و گفت:
_پاشو برگردیم!
صدای خشدار ارباب اردلان بلند شد:
_من جایی نمیام تو مایلی هر جایی که میخوای بری
?
??
???
????@roman_jalb
?????
نویسنده:یلدا
#پارت_30
#زن_ارباب
صدای بهت زده ی نیلوفر بلند شد:
_چی؟!
_واضح حرفم و گفتم فکر نمیکنم کر شده باشی!
نیلوفر با تنفر نگاهی بهم انداخت و گفت:
_همش تقصیر تو به وقتش حسابت و میرسم دختره ی گدا گشنه ی رعیت
با رفتنش اشکام بیصدا روی صورتم جاری شدند که صدای عصبی ارباب بلند شد:
_گریه نکن!
با ترس اشکام و پاک کردم و مظلومانه بهش خیره شدم که زیر لب لعنتی گفت و بلند شد و رفت
با رفتنش صدای همسر اول ارباب بلند شد:
_رعیت بدبخت همرو انداختی به جون هم حالا خیالت راحت شد؟!
صدای عصبی خانوم بزرگ بلند شد:
_فخری ساکت شو!
_اما خانوم بزرگ اون...
_ساکت شو همه ی این اتفاقات بخاطر تو و اون خواهر گیس بریده ات نه حرمت نگه میدارید نه احترام میزارید الانم اگه صبحانت رو خوردی پاشو برو تو اتاقت
همسر ارباب با عصبانیت بلند شد و رفت حالا من خانوم بزرگ ارباب کوچیک و همسر دوم ارباب نشسته بودیم.
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_31
#زن_ارباب
امروز ارباب اردلان با اون دختری که ارباب گفته بود ازدواج کرد من فکر میکردم این حرف و ارباب فقط برای سوزندن نیلوفر زد اما نه انگار جدی بود و بیشتر از همه این برای من جای تعجب داشت که ارباب اردلان خیلی خوشحال و شاد بود
نیلوفر تمام مدت داخل اتاقش بود و از اتاقش بیرون نیومده بود! صدای گریه هاش از اتاق واضح میومد اما برای هیچکس مهم نبود فقط خواهرش
تو این مدت عصبانی بود و با نفرت به من نگاه میکرد گاهی هم چشم غره ای بهم میرفت بمن ربطی نداشت ارباب این تصمیم و گرفت جوری رفتار میکردند انگار من به ارباب گفتم پاشو برو زن بگیر!
_نازگل؟!
با شنیدن صدای ارباب به سمتش برگشتم ولب زدم:
_بله ارباب؟!
_موهات از شالت ریخته بیرون اون سریع داخلشون کن!
_چشم
وقتی موهام و داخل کردم لبخندی زد و با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد که لب گزیدم صدای بم و خشدارش بلند شد:
_اون لبا صاحب دارند گاز نگیرشون!
با شنیدن این حرفش حس کردم گونه هام از شدت خجالت رنگ گرفتن!
@roman_jalb
نویسنده: یلدا
#پارت_32
#زن_ارباب
نشسته بودم توی اتاق و موهامو شونه میزدم
صدای جیغ مریم ب گوشم خورد شالمو برداشتم و رفتم پایین
با تعجب به صحنه رو ب روم خیره شدم
مریم ب طور عجیبی روی زمین افتاده بودو گریه میکرد
نیلوفرم با عصبانیت بهش نگاه میکردو پوز خند میزد
ارباب اردلان با فریاد ب مریم گفت چ اتفاقی افتاده
مریم همینطور ک گریه میکرد لب زد: ب خدا من کاری نکردم
نیلوفر گفت :خفه شو دختره سلیطه
بعد روب ارباب اردلان کردو گفت:اومده توی اتاقم نمیدونم داشت چ غلطی میکرد
مریم گفت :من کاری نکردم قسم میخورم
ارباب اردلان با خشم ی لگد زد ب مریم و مریم پرت شد سمت دیوار
جیغ زدمو گفتم: بچه
مریم همینطور ک اشک میریخت گفت بچم رفت
ارباب اردلان با سرعت رفت سمت مریم و گفت طبیبو خبر کنید
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_33
#زن_ارباب
مریمو بردن توی اتاقش ارباب اردلان با عصبانیت و استرس پشت در اتاق مریم قدم میزدن.
خانم بزرگ توی اتاق کنار مریم و طبیب بود ارباب سالار وقتی خبرو شنید سریع خودشو ب عمارت رسوند اخمی کردو فریاد زد :
تو چ غلطی کردی ،حیف مریم ک زن تو شد تو لیاقتشو نداشتی چرا حرف اون ج*ن*د*رو باور کردی
ارباب اردلان سرشو پایین انداختو با ترسو استرس گفت:
داداش منو ببخش من مریمو دوس دارم ی لحظه از خود ب خود شدم منو...
ارباب سالار نذاشت حرفشو تموم کنه و گفت :
خفه شو یک بار دیگه خطایی ازت ببینم یا ببینم دست روی مریم بلند کردی طلاقشو ازت میگیرم فهمیدی
ارباب اردلان با شرمندگی لب زد:
بله
طبیب اومد بیرون و روبه اردلان گفت
حالشون بهتر شده چند روزی از تختشون بیرون نیان بهتر میشن
ارباب اردلان سرشو ب نشانه تائید تکان داد و رفت داخل اتاق
همینطور ک ب در اتاق مریم ذل زده بودم
ارباب سالار لب زد:
نازگل
نگاهی بهش انداختمو گفتم:
جانم ارباب
لبخندی زدو گفت :
بریم بخوابیم
با هم رفتیم توی اتاق دراز کشیدیم
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_34
#زن_ارباب
آفتاب مستقیم با صورتم برخورد میکرد لحافو کشیدم روی سرم ک صدای فریاد نیلوفر ب گوشم رسید ک میگفت میکشمت افریته
سریع لحافو زدم کنارو نشستم بیشتر ک گوش کردم دیدم صدای خانم بزرگ میاد ک میگه ب من دست نزن زنیکه احمق
چشمام گرد شد شالم با لباسمو پوشیدمو سریع خودمو رسوندم پایین
با تعجب نگاه کردم بهشون
نیلوفر خانم بزرگو زده بودو حولش داده بود سمت میز
سریع رفتم ی لگد زدم ب نیلوفر
نیلوفر نتونست خودشو نگه داره پاش لیز خورد افتاد زمین
رفتم سمت خانم بزرگ کمکش کردم از جاش بلند شه با ترس لب زدم
خانم بزرگ اتفاقی افتاده
همینطور ک نفس نفس میزد گفت
نه
ارباب سالار وقتی این صحنرو دید ی سیلی محکم در گوش نیلوفر زد
خانم بزرگ گفت
نه سالار کاری باهاش نداشته باش
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_35
#زن_ارباب
ارباب سالار با سردگرمی گفت
ولی خانم بزرگ
ایندفه خانم بزرگ جوری فریاد کشید ک عمارت لرزید
گفت :
کاری باهاش نداشته باش سالااار
ارباب چشم غره ای ب نیلوفر رفتو گفت
ایندفه ب خیر گذشت دفه بعدی خودم خفت میکنم
بعدم رفت
نیلوفر نگاه هیزی ب خانم بزرگ کردو رفت بالا تو اتاقش
امروز چ روز ترسناکو بدی بود الان ک ارباب کنارمه احساس آرامش میکنم و کسی نمیتونه اذیتم کنه
ارباب همینطور ک ب چشمام نگا میکرد گفت
-نازگل
لب زدم
+جانم
-خیلی خوشحالم ک تو کنارمی
خجالت کشیدمو سرمو انداختم پایین
ارباب با دستش سرمو آورد بالا گل بوسه بر لبام کاشت
دستامو گرفتو گفت نازگل من همیشه پیشتم نمیزارم کسی اذیتت کنه قول میدم
لب زدم
مرسی ارباب شما خیلی مهربونی من شمارو خیلی دوس دارم
لبخند دلنشینی زدو رفت بیرون
@roman_jalb
در حال تایپ.....
نویسنده:یلدا
#پارت_36
#زن_ارباب
1 سال بعد
امروز ب نظر روز خوبی میاد مگه نه خانم نگاهی ب خدمت کار انداختمو با لبخند گفتم
درسته،لباسمو بیار بپوشم
خدمت کار گفت
چشم خانم
وقتی آماده شدم درو باز کردم از ی پله اومدم پایین ک یک نفر با سرعت ب من هجوم آورد
از پله ها افتادم پایین تمام بدنم درد میکرد
ارباب سالار با سرعت اومد طرفم گفت
نازگل حالت خوبه
دستمو کشیدم روی شکمم گفتم
بچم
ارباب سالار با استرس لب زد
مهم نیست حال خودت خوبه
گریه کردمو گفتم
بچم افتاد ارباب بچم
ارباب اشکاشو پاک کردو از جاش بلند شد رو به خدمتکار کردو گفت ببرش اتاقش استراحت کنه طبیبم خبر کنید
منو بردن سمت اتاق طبیب بعد از نیم ساعت از اتاقم رفت بیرون
ارباب سالار با سرعت رفت سمتشو گفت چی شد حالش خوبه
متاسفم بچه افتاده و همسرتون دیگه نمیتونن حامله بشن
طبیب اینو گفتو از عمارت خارج شد
@roman_jalb
در حال تایپ.....
نویسنده:یلدا
#پارت_37
#زن_ارباب
ارباب سالار خشمگین شد و بدون اینکه بره پیشه نازگل و حالشو بپرسه از عمارت خارج شد
زن ارباب ک ب خواستش رسیده بود خیلی خوشحال توی اتاقش نشسته بودو غذا میخورد
حالم خیلی بد بود منو بخاطر ب بچه ب اینجا اورده بودن ولی الان دیگه ن میتونم بچه بیارم نه دیگه میتونم کنار ارباب باشم
خانم بزرگ اومد داخل اتاق درو از پشت بستو نزدیکم شد
خواستم از جام بلند شم ک مانع شد
خیلی جدی لب زد:
امروز ارباب ازدواج میکنه نمیخوام مشکلی توی عروسیش پیش بیاد و امشب شب حجلس
نفسم توی سینم حبس شد با گریه گفتم
چی.. ارباب داره ازدواج میکنه
بدون توجه ب سوالم ادامه داد:
وسایلاتو جمع کن برو اتاق پایین پیش خدمتکارا اینجا اتاق ارباب و همسر جدیدشه.
انگار ی سطل آب یخ ریختن روم سردم بود دلم میخواست جیغ بزن از خدا گله کنم ولی این کارا بی فایده بود
لوازم خودمو جمع کردم و رفتم پایین در اتاقو باز کردم
@roman_jalb
در حال تایپ......
نویسنده:یلدا
#پارت_38
#زن_ارباب
ی اتاق قدیمی با ی تخت شکسته و ی تشک خاکی
ی قالیچه کهنه روی زمین پهن بود دیگه لوازمی توی اتاق نبود
اون اتاق منو یاد اتاق خودم مینداخت ک با خواهرم توش بازی میکردیم .
چ روزای خوبی بود هینی کردمو سرمو انداختم پایین
خدمتکار اومد توی اتاق و گفت امشب شب حجلس و همه باید پشت در اتاق ارباب وایستند
از جام بلند شدمو رفتم سمت اتاق ارباب سالار
صدای فریاد اون دختر ته دلمو خالی کرد
ارباب دستمال خونیو اوردو ب همه نشون داد
بعد ب من نگاه کرد با حالت التماسانه بهش خیره شدم
اخمی کردو رفت توی اتاق
رفتم توی اتاقم درو بستم و شروع کردم ب اشک ریختن
@roman_jalb
در حال تایپ.....
نویسنده:یلدا
#پارت_39
#زن_ارباب
رفتم روی تختم دراز کشیدم سرم درد میکرد لرز داشتم عرق کرده بودم
خانم بزرگ ب خدمتکار گفت :
نازگل چطوره
خدمتکار لب زد:
ی سره عرق میکنن تو خواب حرف میزنن حالشون اصلا خوب نیست
خانم بزرگ ب سرعت اومد طرف اتاقم فریاد کشید
بگین طبیب بیاد حال نازگل خوب نیست
نازیلا(همسر جدید ارباب) داشت توی سالن قدم میزد رو ب ارباب گفت
عزیزم
ارباب لب زد:
جانم
نازیلا ادامه داد:
امروز بهترین روز زندگیه منه چون کنار شما هستم
ارباب شروع کرد ب قه قه زدن وگفت:
خوشحالم ک کنار من احساس خوبی داری
@roman_jalb
سلام عزیزان??
صبح همگیتون بخیر??
امروز پارت زیاد میزارم براتون??
پارت 40 ساعت 1:30 میزارم??✨
1398/05/10 10:58نویسنده:یلدا
#پارت_40
#زن_ارباب
خانم بزرگ سریع خودشو ب ارباب رسوندو گفت
سالار سالار
- چیه چی شده
+نازگل حالش خوب نیست طبیب نمیتونه طبشو پایین بیاره
ارباب نا خداگاه گفت
چی نازگلم....حالا باید چیکار کنیم؟
خانم بزرگ با ناراحتی لب زد
اون دختر بدن ضعیفی داره نمیتونه بیشتر تو تب بسوزه
ارباب خشمگین رفت تو اتاقش و درو بست
#نازیلا
وقتی حال اون دخترو میدیدم خیلی دلم واسش میسوخت از خودم بدم میومد ک این کارو با اون بچه کردم
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_41
#زن_ارباب
کاش میشد واقعیتو بهش بگم اما ممکنه خودم ب خطر بیوفتم
ناگهان صدایی تمام هواس منو ب خودش گرفت
ارباب صدام میکرد رفتم تو اتاق و لب زدم
بله ارباب
ارباب بدون اینکه بهم نگا کنه گفت
کی باید این بازیو تموم کنیم اون بچه داره میمیره
سرمو ب نشونه شرمندگی پایین انداختم و گفتم
شرمندم ارباب الانم میتونیم تموم کنیم
ارباب نگاهی بهم انداختو گفت
نه حالا ک تا اینجا پیش رفتیم بقیشم ادامه میدیم
واقعا ممنونم ارباب
ارباب گفت
فقد مراقب همسر اولم باش اون خیلی کینه ایه
گفتم
نگران نباشید ارباب هواسم هست
بعد از تمام شدن حرفم اتاقو ترک کردم
متوجه نگاه پر از نفرت همسر اول ارباب شدم
با خودم گفتم
بیچاره نمی دونه من همسر دوست اربابمو ایشون با من ازدواج صوری کردن
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_42
#زن_ارباب
#نازگل
حالم اصلا خوب نیست همه بدنم درد میکنه
کاش ارباب کنارم بود. از جام ب زحمت بلند شدم با اینکه نمیتونستم از جام تکون بخورم ولی دلم خیلی برای ارباب تنگ شده بود و باید خودمو بهش میرسوندم
درو باز کردمو خودمو ب ی ستون رسوندم تا پنهان بشم
نگاهی ب ارباب ک پیش نازیلا نشسته بود انداحتم در حالی ک اشک میریختم بهشون خندیدم
خیلی خوشبخت بودن و ازشون معلوم بود ک خیلی خوشحالن
الان حتما ارباب داره ازش تعریف میکنه
وای ارباب اگه بدونی چقد دوست دارم تو تنها کسی هستی ک من دارم ولی توهم ازم گرفتن
من دیگه جایی تو این عمارت ندارم وقتی نازیلا حامله بشه منو میندازن از عمارت بیرون
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_43
#زن_ارباب
همینطور ک ب ارباب و نازیلا نگاه میکردم از اونجا دور شدم
حالا باید چیکار میکردم ی دختر تنها ک هیچکسو نداره
باید از اینجا برم تا اربابو نگران خودم نکنم من اینجا اضافیم هیچکس دوسم نداره
امشب ک همه خوابیدن عمارتو ترک میکنم
خدایا خودت کمکم کن خودت راه درستو بهم نشون بده تا کی غصه بخورم حداقل اربابو فراموش میکنم
کاش میتونستم برم پیش پدرم چقد دلم واسه مادر و خواهرم تنگ شده
الان خواهرم درسشو خونده برگشته پیش پدرو مادر بعدم با مردی ازدواج میکنه ک دوسش داره
چقد سرنوشت با من بد تا کرد
من ی دختر 14 ساله مهربونو شاد بودم ک عاشق عروسکو بازی کردن بود
ولی الان
ی دختر 15 ساله بی احساسو افسردم ک از همچی بدم میادو کلفت یک عمارتم
کاش هیچوقت پامو تو این دنیا نمیذاشتم
امشب برای همیشع از اینجا میرم جایی میرم ک همه دوسم داشته باشن جایی ک خوشحال باشم توش از اینجا دور میشم دور دور
میرم ی روستا زندگی میکنم جایی ک هیچکس منو نشناسه شاید اونجا ازدواج کردم
نه نه هیچکس ی دختری ک نتونه بچه بیاره نمیخواد من تا آخر عمرم تنها میمونم
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_44
#زن_ارباب
#نازیلا
کم کم دارم عاشق ارباب سالار میشم
دلم نمیخواد برگردم ب اون خونه کوچیک پیش اون مرد مفنگی کاش میشد ی جوری اربابو شیفته خودم کنم
ولی اون دختر مانع کارم میشه
باید ی جوری از دستش راحت بشم تا وقتی اون دختر هست ارباب عاشق من نمیشه اون دختر باید از بین بره یا جایی بفرستمش ک دیگه نتونه برگرده
-خدمتکار
+بله خانم
-ب برادرم تلفن کن بگو بیاد اینجا
+امم..برادرتون
-ارع برو دیگه
+چشم
خدمتکار از اتاق خارج شد نشستم روی کاناپه
داشتم فکر میکردم چطوری از دست اون دختر خلاص بشم ینی میشه.....
نه مگه من قاتلم فقد میخوام ارباب بهم توجه کنه همین
ولی راهش کشتن اون دختره نباید خودمو گول بزنم
باید با برادرم دربارش صحبت کنم اره باید مشورت بگیرم
ولی ارباب نباید بفهمه
زنای دیگش مشکلی تو کارم ایجاد نمیکنن چون ارباب علاقه ای بهشون نداره ولی ب اون دختر بچه جنون داره
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_45
#زن_ارباب
#نازگل
خب دیگه همه خوابیدن باید همین الان برم وگرنه ممکنه لو بره ساکمو برداشتم و در اتاقو باز کردم
وقتی سرمو بالا اوردم میخ کوب شدم نازیلا درست روبه روم واستاده بود
لب زد
-کجا
+امم..خانم...من ...من
-میخواستی فرار کنی
+خواهش میکنم ب کسی چیزی نگید خواهش میکنم
-باشع من ب کسی چیزی نمیگم سریع برو دیگه ام نیا باشه؟
+ممنونم خانم قول میدم نیام
تا خواست خارج بشه خانم بزرگ فریاد کشید
کوجا
+او..خانم
سریع نازیلا گفت داشت میرفت ساک منو بذاره جلوی در توش وسایل ب درد نخورمه
خانم بزرگ گفت
بدید من میبرم میخوام برم دسشویی
ساکو ازم گرفتو رفت
نقشمم خراب شد
همینطور ک ب نازیلا نگاه میکردم با خودم گفتم
چ خانم مهربونی کاش میشد باهاش دوست بشم
نازیلا ک از طرز نگاه کردن نازگل فهمیده بود چی میخواد دید فرصت خوبی پیدا کرده برای فریب دادن نازگل
اونم ی دختر سادس ک زود گول میخوره
اره از راه دوستی بهش ضربه میزنم
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_46
#زن_ارباب
ظهر از خواب بلند شدم کمرم هنوزم درد میکرد بخاطر تشک سفت تخت بود
رفتم تو سالن نازیلارو دیدم ک با لبخند میاد سمتم
#نازیلا
ی لبخند مصنوعی زدمو رفتم سمتش گفتم
سلام نازگل جان خوبی گلم
با تعجب لب زد
سلام خانم ممنون شما خوبی
-مرسی عزیزم مایلم ناهارو باهم بخوریم نظرت
+امم..واقعا باعث افتخارمه
-خوشحالم خب برو لباساتو عوض کن بیا اتاقم
+چشم
رفت سمت اتاقش منم رفتم طبقه بالا تا اتاقو مرتب کنم و ی ناهار اساسی سفارش بدم
تقه ای ب در زدو اومد داخل
با لبخند لب زدم
خوش اومدی بشین
+ممنون
همینطور ک غذا میخوردیم پرسیدم
- امم...دیشب میخواستی کجا بری؟
+میخواستم از این عمارت برم همه جاش واسم خاطرس ک داره دیوونم میکنه
-فرار ک فکر خوبی نیست عزیزم همینجا پیش خودم بمون من دوست خوبی برات میشم
+واقعا ممنونم شما خیلی مهربونین خانم
شروع کردم ب خندیدنو گفتم
اینجوریا ک تو میگیم نیست
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_47
#زن_ارباب
نگاهی ب نازگل انداختم بهش گفتم
نازگل
+بله خانم
-میخوام ی کاری برام انجام بدی فقد اگه نمی تونی بگو
+چ کاری
-یکم حالم خوب نیست نمیخوام کسی بفهمه بخاطر من میری میخوام بری روستای سنگی
+باشه خانم شما خیالتون راحت باشه من از اُهده این کار بر میام
-پس خوب گوش کن میری نزدیکای روستای سنگی اونجا ی پیر مرد هست ک چشم بند ب ی چشمش بسته ب اون بگو اومدم از پیر زن دارو بگیرم برای خانمم
+چشم خانم
-فقد حواست باشه کسی تعقیبت نکنه باشه؟
+چشم
-میتونی بری
#نازگل
رفتم از اتاق بیرون با خودم گفتم
اگه قراره از زن پیر دارو بگیرم چرا ب پیر مرد بگم حتما صلاحی تو ی کار بوده اصن ب من چ
فردا باید برم روستای سنگی بهتره امشبو خوب بخوابم
@roman_jalb
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد