?????
????
???
??
?
نویسنده:یلدا
#پارت_25
#زن_ارباب
با بغض بهش خیره شده بودم!
به سمتم برگشت با دیدن چونه ی لرزونم و چشمهای پر از اشکم کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_گریه نکن!
با شنیدن این حرفش اشکام با شدت روی گونه هام جاری شدند به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و با صدای خشدار شده ای لب زد:
_هیش کوچولو گریه نکن!
با گریه لب زدم:
_ارباب بخدا من نمیخواستم شما و خانوم و از هم جدا کنم چرا عصبی شدید سر من داد زدید ارباب بخدا من...
_هیش کوچولو من کی گفتم تو میخواستی همچین کاری کنی هان؟!
ازش جدا شدم و با چشمهای اشکی بهش خیره شدم مظلوم لب زدم:
_یعنی شما حرف نیلوفر خانوم و باور نکردید درسته؟!
لبخندی زد و بوسه ای روی لبهام زد و گفت:
_آره عزیزم.
با شادی بهش خیره شده بودم که محکم بغلم کرد و روی تخت نشوندم و با صدای گرفته ای گفت:
_چطوره از شوهرت تم*ـ کی*ن کنی کوچولو!
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و لب زدم:
_تم-ک*ین چیه؟!
?
??
???
????@roman_jalb
?????
1398/05/08 16:07