112 عضو
نویسنده:یلدا
#پارت_48
#زن_ارباب
#نازیلا
با ترسو استرس اروم صدا زدم
نازگل...نازگل ...بیدار شو وقتشه
ب زور چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد
گفتم
پا شو دیگه فقد یادت باشه ی پیر مرد ک ی چشمش کوره فهمیدی بعد بهش بگو اومدم دارو خانمم رو بگیرم از پیرزن
ب سختی لب زد
چش خانم
ی کم دلم براش میسوخت اون دختر نمیدونست داره پیش چ کسی میره
کسی ک مرد های قویم میترسن سمتش برن
با مهربونی بهم نگاه کردو گفت
خانم نگران نباشید من دارو مخفی میارم پیشتون قول میدم
همینطور ک بغض کرده بودم گفتم
مرسی عزیزم....دیگه برو خدافظ
با خوشحالی دست برام تکون دادو رفت
کاش هیچوقت مجبور ب این کار نمیشدم
ولی ب قُل برادرم باید برای تاج و تخت جنگیدو رحم نکرد
با سرعت خودمو ب تختم رسوندم و خودمو ب خواب زدم
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_49
#زن_ارباب
#نازگل
با این لباسای کهنه و پاره یکم سردم بود
تقریبا داشتم نزدیک روستای سنگ کو میشدم اونجا پرنده پر نمی زد
نمیدونم چ روستایی بود ک هیچکس توش نبود شاید توی خونه هاشون بودن
ولی خونه ایم نبود با خودم گفتم
حتما فقد پیرزن توی این روستا زندگی میکنه
متوجه خنده های ی عده شدم یکم نزدیکتر شدم دیدم ی گروه مرد دور ی آتیش نشستن
وقتی بین آن ها چشم میچرخوندم متوجه همون پیر مرد ک ی چشمش کور شدم
با خوشحالی دویدم سمتش
همه با تعجب ب من نگاه میکردن وقتی نزدیک پیر مرد شدم احساس خطر بهم دست داد سرمو برگردوندم
دیدم تمام اون مردا بلند شدنو با لبخند ب سمت من میان
خیلی ترسیده بودم برگشتم روب اون پیر مردو گفتم
اومدم از پیر زن برای خانمم دارو بگیرم
پیر مرد پوزخندی زدو گفت
چی از پیرزن دارو بگیری
بعد نگاهی ب مردا کردو باهم زدن زیر خنده
تعجب کرده بودم چرا اینا میخندن
من هرچی خانم گفت همونو گفتم
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_50
#زن_ارباب
مرد پیر رو ب من گفت
ما راه زنیم دختر جون اونیم ک تورو فرستاده اینجا میدونسته اینجا هیچکس زندگی نمیکنه اگه میکرده هم ما کشتیمش
با ترس و نگرانی لب زدم
الان با من میخواید چیکار کنید
لبخند طمع کارانه ای زدو گفت
ما مردها و زن های پیرو میکشیم جوونارو ب کلفتی میفروشیم
ولی تو خیلی زیبا و جوونی چن سالته
همینطور ک اشک میریختم گفتم
15سالمه
خوبه تورو خیلی خوب میخرن برای کلفتی
روبه اون مرد ها کردو گفت
زندانیش کنید با خودمون میبریمش
دو نفر اومدم بازومو گرفتنو منو ب سمت ی قفسه چوبی ک خودشون ساخته بودن کشوندن
همینطور ک گریه میکردم فریاد کشیدم
نه....نه...کمممممک....من زن اربابم...اگه بفهمه همتونو میکُشه.....کمممک
بدون توجه به حرفام منو انداختن تو قفسه و درو قفل کردن
@roman_jalb
nini.plus/pranses
1398/05/11 15:14دوستان گلم اینم لینک ی رمان دیگه.
1398/05/11 15:15نویسنده:یلدا
#پارت_51
#زن_ارباب
تقریبا صبح شده بود من از ترسم خواب چشم نیومد خیلی استرس داشتم ینی اونا با من چیکار میکنن
از خواب بیدارن شدنو منو از اون قفس بیرون کردن
راه افتادیم سمت شهر
وقتی رسیدیم مارو انداختن توی یک طویله و درو قفل کردن تقریبا 12 نفری بودیم 5 نفر با من اینجا اومدن 7 نفری اینجا ار قبل بودن
اینقد کتک خورده بودن ک داشتن جون میدادن
همینطور ک ب اونا خیره بودم یکی از راه زنا درو باز کردو داد زد
تو....بیا
همه ب من خیره شدن چشمام گرد شدو گفتم
من...با منی
پوزخندی زدو گفت
اره خود تو بیا
همینطور ک ب بقیه نگاه میکردم از جام بلند شدم رفتم سمتش اشک ریختمو زانو زدم گفتم
خواهش میکنم منو نفروشید کنیزیتونو میکنم...خواهش میکنم
لگد محکمی ب کمرم زدو گفت پاشو بریم
موهامو کشید سمت خودش
جیغ بلندی زدمو گفتم ولم کن بعد روبه اون اسیرا با گریه لب زدم
کمکم کنید..خواهش میکنم
همه بی تفاوت فقد نگران خودشون بودن
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_53
#زن_ارباب
با اعصبانیت فریاد کشید
نه
با ناراحتی و بی حالی ب راهم ادامه دادم
رسیدیم میدون گونیو تحویل دادم
نا خداگاه پخش زمین شدم
چشمام باز نمی شد
با چوب زد ب کمرمو گفت بلند شو دختره تنبل
گفتم
من ک کارمو تموم کردم بزار یکم بشینم
پوزخندی زدو گفت این دوتا هندونه رو باید ببری همون جایی ک گونیو اوردی
هندونه ها خیلی بزرگ بودن
با بیحالی بلند شدم ک با چوب زد ب پا هام
از پا افتادمو گریه کردم تمام لباسام خونی شده بود
گفتم
خواهش میکنم نزن ب خدا من تحملشو ندارم
هندونه هارو برداشتمو ب راه افتادم
@roman_jalb
نویسنده:یلدا
#پارت_54
#زن_ارباب
رسیدم پیش همون پیر مرد هندونه هارو تحویل دادم
رفتم همونجایی ک استراحت میکردیم
خودم انداختم روی کاه و چشمامو بستم
حال صحبت کردن نداشتم ی مرد ک اونم اسیر بود گفت
تو پدرو مادر نداری چرا اینجا اوردنت
وقتی یاد کار پدر و مادرم افتادم اشکام جاری شد و گفتم
من پدر و مادر ندارم اونا مُردن
منو آوردن ب کنیزی بفروشن
مرد با ناراحتی گفت
تو ک خیلی بچه ای.از اینجا فرار کن
با بیحالی لب زدم
فرار ....هه من جاییو ندارم ک برم..
بعدم پشتمو کردم ب اون مردو خوابیدم
صبح زود از خواب بلند شدم
یکی از سربازا درو محکم باز کردو فریاد کشید
بیدار شید....یا لا بیدار شین
همه با ترس از جاشون بلند شدن
فریاد کشید
هرکی بیشتر از همه کار کنه و زود تموم کنه غذا بهش میدیم
3 روزی بود ک چیزی نخورده بودم کلمه غذا رو ک شنیدم شکمم ب صدا درومد
ولی من ک نای کار کردن نداشتم میدونستم غذا ب من نمیدن
@roman_jalb
#پارت_55
#زن_ارباب
نویسنده:یلدا
مرد بلند فریاد کشید
5 نفری ک بیشتر چوب جم کنن غذا میدیم بهشون بقیم ظرفارو میشورن
سریع دست ب کار شین
همه حمله کردن ب سمت جنگل با اینکه همه جام کبود شده بودو ازم خون رفته بود خیلی سریع راه میرفتمو فقد ب مرغ فکر میکردم
1 ساعتی گذشت تقریبا بیشتر از همه جمع کرده بودم و حداقل نفر سوم بودم
ک ی مرد قوی هیکل هولم داد
پرت شدم رو زمین چوب ها از دستم افتادو ریخت
همرو جمع کردو دوان دوان ازم دور شد منم از شدت ضربه نتونستم دنبالش برمو فقد اشک ریختم
صدای راه زنه میومد ک میگفت وقت تمومه چوب هاتونو تحویل بدید
دست خالی رفتم شاهد مرغ خوردن اون مردی ک منو هول داد بودم و چند نفر
وقتی دیدن دست خالی اومدم دستور داد منو با شلاق بزنن
اینقد کتک خوردم ک خون بالا اوردم
از حال رفتم
@roman_jalb
#پارت_56
#زن_ارباب
نویسنده:یلدا
وقتی بهوش اومدم از جام بلند شدم سرم گیج میرفت حالم اصلا خوب نبود
تمام لباسام خونی شده بود با گریه فریاد کشیدم
عوضیااااا بیاید منو آزاد کنید من دستور میدم همتونو بکشششششن
هیچکس بهم توجه نمی کرد
#سالار
چند روز بود ک نازگل از اتاقش بیرون نیومده بود نگرانش بودم از طرفی نمیتونستم برم پیشش
تو همین فکرا بودم ک تقه ای ب در خورد
نازیلا با نازو عشوه اومد تو گفت
سالار من چطوره؟
با ناراحتی لب زدم
بد نیستم
ابروهاش تو هم رفتو گفت
ولی ب نظر ناراحتین!اتفاقی افتاده؟
لب زدم
نه یکم دلم برای نازگل تنگ شده
@roman_jalb
#پارت_57
#زن_ارباب
نویسنده:یلدا
نازیلا گفت
ارباب نظرتون چیه بریم قدم بزنیم؟
با بی حوصلگی لب زدم
نه حوصله ندارم
نازیلا با با ناراحتی سرشو ب نشونه هر جور راحتی تکون داد و رفت بیرون
با خودم گفتم
کاش میتونستم برم تو اتاق نازگل
ناگهان متوجه صدای فریاد شدم سریع درو باز کردمو رفتم پایین
خدمتکار هراسان اومدم سمتم و گفت
ارباب ....ارباب...نازگل خانم
با ترس فریاد کشیدم
نازگل چی؟
با استرس گفت
ایشون توی اتاقشون نیستن....لباساشونم نیست
لب زدم
چی..باورم نمیشه
خودمو رسوندم اتاقش تمام اتاقو با چشم گشتم
با خودم لب زدم
ینی اون ب خاطر کم محلیای من رفته
ینی اینقدر بهش بد کردم
میدونم هر دختری باشه با کم محلی سرد میشه ولی اون باید منو درک میکرد
سرمو برگردوندم سمت خدمتکار با اعصبانیت لب زدم
اسبمو آماده کن میرم دنبالش
خدمتکار با سردر گمی رفت سمت اسبا و اسب ارباب رو آماده کرد
لباسامو پوشیدم و رفتم سمت اسبم روش نشستم و ب سرعت حرکت کردم
@roman_jalb
#پارت_58
#زن_ارباب
نویسنده:یلدا
#نازگل
همینطور ک گریه میکردم دست مو کردم تو جیبم
چشمام باز شد ب سرعت تمام جیبامو نگاه کردم
با خودم گفتم
وای دستمالی ک مادرم یادگاری بهم داد و گم کردم خدا آخه این چ بلاهایه ک سرم میاد
#سالار
همینطور ک میرفتم چشمم ب ی دستمال خورد
اومدم پایین برشداشتم
اون دستمال نازگله
اینجا محل اقامت راه زناس فکر کنم اونا گرفتنش
باید وایستم تا اونا بیان اینجا و تعقیبشون کنم
من باید نازگلو پیدا کنم
پشت ی درخت نشستم
@roman_jalb
#پارت_59
#زن_ارباب
جایی ک نازگلو اسیر کرده بودنو پیدا کردم یکم رفتم جلو تا ب خوبی اون صورت نازشو ببینم
وقتی دیدمش دلم کباب شد ینی اون نازگل منه چقد لاغر شده چقد خون ازش رفته
دلم میخواست اصلحمو بردارمو همشونو تیکه تیکه کنم
بهتره امشب برم نجات بدمش تا دیر نشده و اونو نکشتن
یکم صبر کردم تا همه خوابیدن اروم با نکع پا رفتم سمتش لب زدم
نازگل....نازگلکم بیدار شو سالار اومده
نازگل ب سختی چشماشو باز کردو گفت
سالار....
@zan_arbab
#پارت_60
#زن_ارباب
با مهربونی لب زدم
جانم عشقم
با گریه و حالت التماسانه گفت
منو از اینجا ببر من از اینجا خوشم نمیاد خیلی اذیتم کردن
همینطور ک اشک می ریختم لب زدم
الان قفلو باز میکنم بهترینم
قفل سختی بود و ب سختی باز میشد ولی با زوری ک من تو اون کار صرف کردم باز شد
بغلش کردمو دوان دوان از اونجا دور شدیم
گذاشتمش روی اسبو ب راه افتادیم
خیلی خسته بود توی بغلم خوابش برد
طفلکی معلومه چند روزه چیزی نخورده خیلی ضعیف شده بود
تقریبا رسیدیم به عمارت
@zan_arbab
#پارت_61
سریع بردمش توی اتاقم و لحافو انداختم روش
ب سرعت فریاد کشیدم
بگید طبیب بیاد سریییییع
یکی از خدمتکارا رفت پیش طبیب
#نازگل
حس خوبی داشتم دیگه دردامو احساس نمی کردم خوشحال بودم ک روی این تخت و کنار ارباب سالارم همینطور مات چشمان گیرای ارباب بودم
ک نگاهش ب نگاهم دوخته شد بوسه ای بر لبانم کاشتو لب زد
دیگه اذیتت نمیکنم نازگلکم همیشه پیش خودمی خانمم
با شنیدن کلمه خانمم حس کردم لپام سرخ شده لبخندی زدمو گفتم
مرسی ک هستی ارباب
@zan_arbab
#پارت_62
#زن_ارباب
نویسنده:یلدا
طبیب رسید ب عمارت
خدمتکار راهنماییش کرد اتاقم
بعد از 20 دقیقه از اتاق اومد بیرونو گفت حالشون خوبه فقد باید کمی استراحت کنن دمنوش گرمم بهش بدید
ارباب سرشو ب نشانه تائید تکان داد و اومد پیشم
دستشو روی مو هام کشید و نوازشم کرد
منم با خیال راحت خوابیدم
وقتی از خواب بیدار شدم دیدم ارباب نشسته خوابش برده دلم براش سوخت
آروم لب زدم
ارباب...بیاید اینجا بخوابید
ارباب چشماشو باز کردو دراز کشید روی تخت منم لحافو کشیدم روش و رفتم از اتاق بیرون همینطور ک توی سالن قدم میزدم چشمم ب نازیلا خورد
اخمام تو هم رفتو بدون سلام از کنارش رد شدم با لحن تندی لب زد
به به نازگل خانم...نمیدونی چقدر نگرانت شدم الانم انگار موش زبونتو خورده
زیر چشمی نگاهی بهش انداختمو با چشم غره ای ب راهم ادامه دادم ک گفت
بهت یاد ندادن ب بزرگترت سلام کنی...این چ حرفیه پدر و مادر تو دو تا دهاتی فقیرن ک دخترشونو فروختن
با این حرفاش داشت عصبیم میکرد رو مو سمتش کردمو با پوز خند گفتم
اره پدر و مادرم منو فروختن ب تو چ ربطی داره زنیکه پتیاره اونا با من این کارو کردن ولی الان من ی شوهر دارم ک مث کوه پشتمه ولی تو چی شوهرت ترکت کرده و اندازه ی سگ بهت محل نداده
قشنگ از قیافش معلوم بود ک داشت حرص میخورد از اعصبانیت
@zan_arbab
#پارت_63
نویسنده:یلدا
لبخند موزیانه ای زدمو رفتم سمت میز صبحانه
دیگه من اون دختر خجالتیو پخمه ای نبودم دیگه اجازه نمیدم کسی بهم متلک بندازه
مثل ی اشراف سرمو بالا گرفتمو نشستم روی صندلی همسرای ارباب همینطور ک بهم نگاه میکردم زیر لب چرتو پرت میگفتن
نگاهم رفت سمت همسر اول ارباب لبخندی زدمو گفتم
حالت چطوره...تو نبود من ارباب بهت توجه کرد یا هنوز عقده داری
چشماش بزرگ شدن مِن مِن کنان گفت
چطور جرعت داری....مگه نمیدونی من کیم بی ادب گدا...
قیافمو مظلوم کردمو گفتم
میدونم شما کی هستین....شما..معمولا ب شماها میگن آویزون
با اعصبانیت از جاش بلند شدو رفت سمت اتاقش
چشم گردوندم سمت بقیه زن های ارباب
@zan_arbab
در حال نوشتن......
#پارت_64
نویسنده:یلدا
بدون اینکه حرفی بزنم تک تک از میز صبحانه دور شدن
اگه منم ب جای اونا بودم همینکارو میکردم اینجوری سنگین تره
ارباب از خواب بیدار شد و اومدم سمت میز با چشماش سالن رو گشت
با تعجب لب زد
بقیه کجان؟
با مهربانی گفتم
انگار کسی صبحانه نمیخوره...عیب نداره ارباب دوتایی میخوریم.
ارباب با خوشحالی نشست روی صندلی
شروع کرد ب خوردن صبحانش
اصلا گرسنه نبودم فقد دلم میخواست ساعت ها بشینمو ب ارباب نگاه کنم
ارباب از خوردن دست کشیدو گفت
چرا نمیخوری
گفتم
میل ندارم شما بخورید ارباب
@zan_arbab
#پارت_65
نویسنده:یلدا
میز صبحانه رو خدمتکارا جمع کردن
منم رفتم سمت باغ تا نقاشی بکشم
چشمم خورد ب همسر اول ارباب میدونم الان میخواد ازم انتقام بگیره
ب نقاشیم ادامه دادم جوری وانمود کردم انگار متوجه اون نشدم
سطل رنگو برداشت تا برم توی عمارت همینطور ک راه میرفتم متوجه مجسمه ارباب شدم ک داشت ساخته میشد رفتم سمتش تا از نزدیک ببینمش
@zan_arbab
#پارت_66
همینطور مهوع مجسمه بودم ک پام گیر کردو افتادم همه ی رنگ ها ریخت روی مجسمه و روی لباسام
همسر اول ارباب
سریع اومد سمت مجسمه و لب زد
وای ببین چیکار کردی ارباب بفهمه خیلی اعصبانی میشه
بغض کردم و اشکام جاری شدو گفتم
ببخشید دست خودم نبود پام ب جایی گیر کرد افتادم
قیافه حق ب جانب گرفتو گفت
معذرت خواهی تو ب چ درد ما میخوره....فردا تولد ارباب....باید برم ب ارباب بگم
با گریه از جام بلند شدمو گفتم
خواهش میکنم ب کسی نگید خودم ی کاریش میکنم خواهش میکنم
با غرور لب زد
ب من دست نزن چندش خانم...ی دختر 14.15 ساله چجوری میخواد مجسمرو درست کنه
گریه کردمو گفتم
میشه کمکم کنی....تورو خدا ب ارباب نگو
@zan_arbab
#پارت_67
نویسنده:یلدا
بدون توجه ب گریه هام دستمو کشید و برد تو اتاق ارباب
لب زد
ارباب...این دختر مجسمه شمارو خراب کرد
ارباب رفت سمت پنجره و با دیدن مجسمه شروع کرد ب خندیدنو گفت
دستت طلا نازگلکم...حالم از این مجسمه به هم میخورد
همسر اول ارباب با سردرگمی گفت
ولی ارباب شما خیلی پول واسه ساخت این مجسمه دادید
ارباب نزاشت حرفش تموم شه گفت
فدای سر نازگلم
اشکامو پاک کردم
ارباب چشمکی بهم زدو گفت
بیا بغلم عزیزکم
با خوشحالی رفتم تو آغوشش
همسر او ارباب با حرص از اتاق خارج شد
ارباب لب زد
دلم برات تنگ شده بود....بهت احتیاج دارم
فهمیده بودم چی ازم میخواست
@zan_arbab
#پارت_68
نویسنده: یلدا
لپام سرخ شد و نگامو ازش دزدیدم
با دستاش منو پرت کرد روی تخت
ب چشماش نکاه کردم قرمز شده بود
لباسامو دراورد تقریبا عادت کرده بودم ولی بازم ازش خجالت میکشیدم
#سالار
خودمو انداختم روش رفتم سراغ لباش لبامو گذاشتم روشو خوردمش
بعد رفتم پایین تر سمت سینه هاش بدون هیچ مکثی شروع کردم ب خوردنش
از تکون خوردناش معلوم بود دردش میومد ولی نمیتونستم خودمو نگه دارم اون دختر بدجور منو شیفته خودش کرده بود
نگاه کردم ب چشماشو لب زدم
دردت اومد
با معصومیت لب زد
خیلی ارباب
لب زدم
دیگه آخرشه
@zan_arbab
#پارت_69
نویسنده:یلدا
#نازگل
لباسامو برداشتم و رفتم سمت حموم
دوش گرفتم اومدم بیرون لباسامو ک تنم کردم صدای تقه در درومد
لب زدم
بفرمایید
خدمتکار اومد تو و گفت
خانم ارباب با شما کار دارن
متعجب گفتم
کار دارن....کجا هستن
گفت
پایین
اینو گفتو رفت منم روسریمو برداشتم و رفتم پایین دیدم خانم بزرگ و همسرای ارباب روی مبل نشستن
ارباب اشاره کرد تا بشینم منم نشستم
همینطور متعجب ب همشون نگاه میکردم بین اونا فقد ارباب و خانم بزرگ لبخند میزدن
طبیب اومد داخل و روبه ارباب گفت
در خدمتم
ارباب گفت
میخوام از دوباره خانم کوچیکو ببینی. آیا حامله میشه؟
طبیب متعجب و حالت سوالی ب ارباب نگاه کردو گفت
ولی من ک قبلا بهتون گفتم ایشون دیگه حامله نمیشه
ارباب خشمگین شد و لب زد
هرچی گفتم رو انجام بده
همسرای ارباب متعجب به هم نگاه میکردن
طبیب اومد سمتم و شروع ب معاینه کرد و چشماش بزرگ شدو گفت
استغفرالله.....چطور ممکنه
ارباب با هیجان گفت
چیه چی شده
طبیب با خوشحالی لب زد
ایشون میتونن حامله شن
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
@zan_arbab
در حال نوشتن.......
#پارت_70
نویسنده:یلدا
ارباب با خوشحالی اومد سمتم و گفت میدونستم...تو میتونی بچه بیاری
از شوق اشکم درومد
ارباب رو به خدمتکار کردو گفت
از این ب بعد تو در بست در خدمت خانم کوچیک هستی خوب مواظبش باش اتفاقی براش بیفته تو مقصری
خدمتکار لب زد
بله ارباب
اومد سمتم و منو ب اتاقم راهنمایی کرد
روی تخت دراز کشیدم با خودم گفتم
ایندفه باید حواسم حسابی جمع باشه تا همسر اول ارباب با نازیلا بلایی سرم نیارن
نفع ای ب در خوردو دو تا خدمتکار با کلی غذا و نوشیدنی اومدن تو
چشمام بزرگ شدو گفتم
اینا واسه منه
خدمتکار لبخندی زدو گفت
بله خانم
بعد همشون اتاقو ترک کردن خیلی گرسنه بودم شروع کردم ب خوردن
حسابی خودمو سیر کردم
ارباب اومد پیشم نشست و لب زد
چیزی نمیخوای بگم بیارن
@zan_arbab
#پارت_71
نویسنده:یلدا
نه ارباب مرسی
ارباب اخمی کردو گفت
دیگه نگو ارباب...احساس میکنم یکی از خدمه ها هستی
لبخندی زدمو گفتم
چشم
اومد پیشم دراز کشیدو منو در آغوشش کشید
منم خوابم برد توی بغلش
#هشت_ماه_بعد
شکمم خیلی بزرگ شده بود همه جام پف کرده بود
آروم آروم از پله ها پایین رفتم ارباب سریع خودشو بهم رسوند و گفت
چرا از اتاق اومدی بیرون تو باید حواست ب این کوچولوی تو شکمت باشه
میخواستم یکم ناز کنم
لب زدم:
بابایی مامانم خسته شد اینقدر تو اتاق نشست حوصلش سر رفته
ارباب لبخندی زدو گفت
قربونت بشم من زودی بیا تا مامانت حوصلش سر نره
خندم گرفته بود ک ناگهان لبامو بوسیدو گفت
بریم توی باغ
سرمو ب نشونه موافقم تکون دادم و باهم رفتیم باغ
@zan_arbab
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد