نویسنده:یلدا
#پارت_48
#زن_ارباب
#نازیلا
با ترسو استرس اروم صدا زدم
نازگل...نازگل ...بیدار شو وقتشه
ب زور چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد
گفتم
پا شو دیگه فقد یادت باشه ی پیر مرد ک ی چشمش کوره فهمیدی بعد بهش بگو اومدم دارو خانمم رو بگیرم از پیرزن
ب سختی لب زد
چش خانم
ی کم دلم براش میسوخت اون دختر نمیدونست داره پیش چ کسی میره
کسی ک مرد های قویم میترسن سمتش برن
با مهربونی بهم نگاه کردو گفت
خانم نگران نباشید من دارو مخفی میارم پیشتون قول میدم
همینطور ک بغض کرده بودم گفتم
مرسی عزیزم....دیگه برو خدافظ
با خوشحالی دست برام تکون دادو رفت
کاش هیچوقت مجبور ب این کار نمیشدم
ولی ب قُل برادرم باید برای تاج و تخت جنگیدو رحم نکرد
با سرعت خودمو ب تختم رسوندم و خودمو ب خواب زدم
@roman_jalb
1398/05/11 02:11