The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان زن ارباب

109 عضو

#پارت_72

ارباب ب چشمام نگاه کردو خیلی جدی گفت
نمیخوام واست اتفاقی بیوفته توی این 1 ماه با نازیلا و همسر اولم هیچ کاری نداشته باش

گفتم
من ک با اونا کاری ندارم اونا منو اذیت میکنن
دستمو فشورد و گفت
گوه میخورن تورو اذیت کنن تو مادر ارباب جوانی و خانم این عمارت

ناخداگاه اربابو بغل کردم اونم خوشحال شدو بغلم کرد

لب زدم
سالار..
با مهربانی گفت
جانم
گفتم
دلم سیب میخواد
خندیدو گفت الان برات میارم عزیزم

رفتو از روی درخت ی‌ سیب بزرگو قرمز چید و داد بهم
منم شروع کردم ب خورد

@zan_arbab

1398/05/24 04:04

#پارت_73

خدمتکار اومد سمتمون و روبه ارباب گفت
ارباب خانم بزرگ با شما کار دارن...با اجازه
بعد از تمام شدن حرفش رفت
ارباب نگاهی بهم کردو گفت مواظب خودت باش نمیخوام اتفاقی برای خودتو بچمون بیوفته

سرمو تکون دادم
از روی نیم کت بلند شد و رفت سمت عمارت
نازیلا اومد کنارم نشست و گفت

خیلی سعی کردم با بودنت در این عمارت کنار بیام ولی فهمیدم نمیتونم چون تو حامله ای و من جایی در این عمارت ندارم
چشمام درشت شدو با حالتی مظلومانه بهش نگاه کردم
چشماشو دزدیدو گفت
قرار بود من ب عقد ارباب درام تا کسی نتونه باهام ازدواج کنه بعدم شوهرم ک دوست ارباب میشه میاد دنبالم
ولی من اینو نمیخوام....تو این مدت ب ارباب علاقه مند شدم و تورو نمیتونم تحمل کنم هم تورو هم این تولح توی شکمتو

احساس ترس کردم میخواستم از جام بلند شم ک دستمو گرفتو منو نشوند

@zan_arbab

1398/05/24 04:04

#پارت_74

سرشو انداخت پایین و گفت
میدونی دختر جون من آدم خطر ناکی هستم همین الان میتونم این بچه توی شکمتو بفرستم قبرستون فهمیدی

از ترس زبونم بند اومده بود حتی فکر شم نمیکردم این بچمم
سرشو بلند کرد پشت چشمی نازک کرد و گفت
پاشو بریم
من من کنان گفتم
کُکُجا
پوزخندی زدو گفت
بیا بریم...اینجا ارباب ببینه خیلی بد میشه

اشکم درومدو خیلی آروم روی زمین نشستمو گفتم
خخاهش میکنم با من کاری نداشته باش ب خدا من دیگه طاقتشو ندارم خواهش میکنم

خشمگین شدو گفت
خفه شو دیگه فقد بیا
از جام بلند شدم و دنبالش رفتم منو برد ته باغ

@zan_arbab

1398/05/24 04:05

#پارت_75

اب دهنمو قورت دادمو گفتم
حالا میخوای چیکار کنی

با اعتماد ب نفس گفت
صحنه سازی میکنم ک تو پات سر خورده و از سخره افتادی پایین چطوره؟

از ترس عقب عقب رفتم
اخم کردو با قدم های بلند گفت
تو با اون وضعت نمی تونی زیاد دور بشی وایستا

همینطور ک تند تند راه میرفتم فریاد کشیدم
کمممممک کمکم کنیییید....اربااااااب...خانم بزررررگ..

لبخندی زدو گفت کسی صداتو نمیشنوه دختر جون

گریه کردم و گفتم
جون هر کسی ک دوست داری بگذر ولم کن
با دستاش چنگ زد ب لباسمو منو کشید سمت سخره

@zan_arbab

1398/05/24 10:00

#پارت_76

لب زد
تو بمیری من واسه ارباب وارث میارم و ارباب توجه بیشتری ب من میکنه

جیغ کشیدمو با گریه فریاد کشیدم
خواهش میکنم این کارو نکن‌....اربااااااب
من ته باغغغم
لبخند موذیانه ای زدو گفت
چ روز خوبیه امروز...خیلی بیچاره ای چون اگه ی سخره معمولی بود ک پایینش خشک بود ب احتمال 10%زنده میمونی ولی الان پایین این سخره دریاچس

اینقدر گریه کردم ک چشمام تار میدید
فریاد کشیدم
خداااااا... خودت کمکم کن

پاشو انداخت زیر پام و من سر خوردم خواستم بیوفتم ک دستمو از ی شاخه گرفتم همین جور آویزون شاخه بودم

با گریه لب زدم
خواهش میکنم منو بیار بالا این شاخه وزن منو تحمل نمیکنه داره میشکنه...خواهش میکنم
@zn_arbab

1398/05/26 16:06

#پارت_77

ناگهان صدایی هر دوی مارو ب اون سمت کشوند

ارباب خشمگین داشت ب نازیلا نگاه میکرد

نازیلا ب پت پت افتادو پاهاش سست شد افتاد زمین

ارباب سریع خودشو بهم رسوند و منو بالا کشید و با استرس لب زد
حالت خوبه
سرمو تکون دادم
بغلم کرد و برد منو عمارت بعد از یک ساعت ک حالم بهتر شده بود خانم بزرگ با ارباب و همسراش اومدن توی اتاق ارباب لب زد

دیدم حالت زیاد خوب نیست گفتم
بهتره استراحت کنی خودمون بیایم بالا تا در حضور جمع ی چیزی بگم
رو کرد ب خانم بزرگ و گفت
فردا نازیلارو طلاق میدم بفرستش خونه پدرش...دیگه مهم نیست زن دوستمه...

از تعجب چشمای همه بزرگ شد
بعد از تمام شدن حرفش رو کرد ب زن اولش و گفت
و از این ب بعد هرکی نازگلو اذیت کنه همین کارو میکنم

@zn_arbab

1398/05/26 16:06

#پارت_78

ارباب و خانم بزرگ از اتاق رفتن بیرون
همسرای ارباب چشم غره ای کردنو رفتن ب جز همسر اولش
گفت
اربابو مجنون خودت کردی حاظر واست همرو طلاق بده....ب جرعت میتونم بگم خوش شانسی ...من نمیتونم این وضع تحمل کنم...
اینو گفتو رفت

نمیدونم چرا ترس ورم داشت با خدم گفتم
وای نه از دوباره..


از خواب بیدار شدم متوجه صداهایی شدم روسریمو سرم کردمو رفتم بیرون

دیدم صدا از سمت اتاق همسر اول ارباب
رفتم جلو تر ببینم چ خبره

چشمام از تعجب 4 تا شد بغض کردم
اون زن بخاطر بی توجهی ارباب خودکشی کرد

صدای گریه خدمتکارا بیشتر از هرچی عذابم میداد ارباب اومد امارتو فریاد کشید
چ خبره مگه عزا گرفتین
بعد با صورت اشکی من مواجه شد و گفت
باز اون زنه اذیتت کرد

ب سرعت لب زدم
ارباب...تسلیت میگم

بی حال رفت سمت اتاق وقتی جسد زن اولشو دید بی اخیار اشک ریخت

#سالار

خیلی سخت بود ک اولین همسرم اونی ک توی بد ترین شرایط پیشم بود رفته....اذیتش کردم میدونم

خانم بزرگ با لباس مشکی اومد سمتم و گفت
باید ب ارباب اردلان خبر بدیم

گفتم
اره...وای اون زنش اگه بفهمه واسه چی خودکشی کرده جون نازگل در خطر میوفته
@zn_arbab

1398/05/26 16:06

#پارت_79

خانم بزرگ ب پنجره نگاهی انداختو گفت
اره اون خواهرش خیلی وحشیه...چطوری بهشون بگیم...
خدمتکار تقه ای ب در زدو گفت خانم خبر رسید ب ارباب اردلان

خانم بزرگ با کنجکاوی برگشت سمت خدمتکارو گفت
خب چی شد

خدمتکار
فردا اینجا هستن
خانم بزرگ ب خدمتکار اشاره کرد ک میتونه بره

خانم بزرگ نگاهی ب ارباب کردو با جدیت لب زد
فردا روز بزرگیع
و رفت
خاکش کردیمو مراسم براش گرفتیم تا فردا ک خواهرش میاد

نشسته بودمو ب پنجره نگاه میکردم ک از طبقه بالا صدای فریاد بلند شد سریع خودمو رساندم بالا
از اتاق نازگل صدا میومد درو باز کردمو با ترس لب زدم
چی شده..نازگلم

ب زور لب زد
وقتشه‌...آی آیی
ارباب دوان دوان رفت پایین و گفت
بگید طبیب بیاد سریییع

@zn_arbab

1398/05/26 16:07

#پارت_80

طبیب اومد توی اتاقم و دستور داد همه از اتاق خارج بشن

#سالار

از استرس داشتم میمردم اگه برای این بچه اتفاقی بی افته نازگل باید از این عمارت بره ...خدایا خودت کمکش کن

از استرسو ترس زیاد پشت در اتاق راه میرفتم و ناخنامو میجویدم

طبیب با دستای خونی اومد بیرون رفتم سمتش و لب زدم
چی شد؟! حالشون چطوره؟!

با خوشحالی گفت
تبریک میگم سرورم بچه ها دوقلو هستن

از خوشحالی زبونم بند اومده بود با من من گفتم
اممم...ححالا بچه ها چی هستن.؟!

گفت
پسر و دختر...تبریک میگم سرورم

با خوشحالی سرمو تکون دادم و اومد توی اتاق
نازگل کنار بچه ها خواب بود نگاهی بهشون انداختم
خیلی زیبا بودن دو تا وروجک سفیدو تپل مپل

@zn_arbab

1398/05/26 16:07

#پارت_81

#نازگل

وقتی بهوش اومد دیدم دوتا کوچولو بقلم خوابیدن..
چ حس خوبی بود مادر شدن..حتی فکرشم نمی کردم تو 14‌.15 سالگی مادر این دوتا جیگر بشم
اشک شوق ریختمو هر دوشونو بوسیدم
ارباب گفت
هرجفتشونم شبیه خودتن خوشگل و تو دل برو
بعد از تمام شدن حرفش پسرشو بغل کرد

خدمتکار تقه ای ب در زدو گفت
ارباب...ارباب اردلان و همسرشون رسیدن الانم طبقه پایینن

یهو دلم لرزید اینجا احساس خوبی نداشتم با حضور نیلوفر
ارباب بهم نگاهی کردو دستم رو فشورد و لب زد
نگران هیچی نباش هیچ کاری نمیتونه بکنه...فقد از اتاقت بیرون نیا و حواست ب بچه ها باشه

سرمو ب نشونه تایید تکون دادم

@zn_arbab

1398/05/26 16:07

#پارت_82

ارباب رفت ب پیشواز مهمونا و اتاقشونو بهشون نشون داد
ارباب اردلان گفت
خوشحالم میبینمت برادر
ارباب لبخندی زدو گفت
منم همینطور...بیا بریم کمی قدم بزنیم

نیلوفر از اتاق بیرون اومد از چشماش نفرت میبارید
خانم بزرگ اومد پیشش و گفت
چرا نرفتی استراحت کنی

پشت چشمی نازک کردو گفت
خواهرمو کشتین انتظار دارین من روی تخت دراز بکشمو بخوابم...نه منتظر انتقام باشید پیر زن ب درد نخور

اینو گفتو رفت سمت اتاقش
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت خانم بزرگ با معصومیت بهش نگاه کردمو گفتم
ب نظرتون میخواد چیکار کنه

نگاهی ب در اتاق کردو گفت
امیدوارم ختم بخیر بشه
اینو گفت و رفت
نفهمیدم منظورش چی بود ب بچه ها نگاه کردمو رفتم تو فکر
چشمام ب کلید در اتاق افتاد از روی میز برشداشتم و درو قفل کردم
کم کم داشت شب میشد تقع ای ب در اتاق خورد بلند شدمو از پشت در گفتم
بله
ارباب گفت
منم عزیزم درو باز کن
با خیال راحت درو باز کردم اومد تو و گفت
نازگل امشب میگم مریم بیاد پیشت ...میشناسیش که همسر دوم ارباب اردلان
سرمو تکون دادم و لب زدم
چرا..مگه شما نمیاین

گفت
نه منو ارباب اردلان جایی باید بریم امشب نیستیم مواظب خودت باش

رفت سمت بچه ها و بوسه ای روی لپاشون زد
یکیشون از خواب بیدار شدو شروع ب گریه کردن کرد
رفتم سمتشو بغلش کردم و با صدای آرومی در گوشش گفتم
آروم باش دخترم...هیسی... بخواب عزیزم
ارباب از این حالت من خندش گرفت با اشاره بهش فهموندم ساکت باشه
اونم جلوی دهنشو گرفت و رفت بیرون

@zn_arbab

1398/05/26 16:07

#پارت_83

ی شب بارونی بود رعدو برق با روان آدم بازی میکرد از صداشون بچه ها گریه میکردن

ب دوتا فرشته ها نگاهی کردم داشتن با دستو پاشون بازی میکردن
از جام بلند شدم رفتم سمت کمد تا عروسک جغ جغشونو بردارم ک صدای شکستن ظرف اومدم
چشمام بزرگ شدو قلبم تند میزد رفتم سمت در و قفلش کردم نفسی کشیدمو رفتم سمت بچه ها عروسکارو دادم بهشون
اَدا واسشون دراوردم تا بخندن ک سنگی محکم خورد ب شیشه و شکست صداش اینقدر زیاد بود ک گوشامو گرفتم

با احتیاط رفتم سمت پنجره و پایین رو دید زدم

ناگهان زنی با لباس مشکی بلند ک خیس شده بود خودشو نشون داد صورتش زیاد معلوم نبود
رعدو برقی زد بچه ها شروع ب گریه کردن
همین طور ک ب اون زن خیره بودم لب زدم
جانم مامان....هیس آروم باش الان میام..

زن نگاهی بهم کردو دوان دوان اومد تو عمارت
از ترس دویدم سمت در و محکم درو گرفتم تا نتونه بیاد تو‌
صدای از پله پایین رفتنش اومد رفت جلوی پنجره و فریاد زد
ناااازگل.....اینجاااا...آخر خطه

رفتم جلوی پنجره با استرسو ترس لب زدم
تو هیچ کاری نمی تونی بکنی در قفله

دستی تکون داد و رفت نفس عمیقی کشیدمو گفت
هیچی نیست عزیزم...مامانی پیشتونه
متوجه صدایی شدم خودمو رسوندم سمت پنجره

طناب انداخته بود بالای پنجره من و داشت میرسید بهمون سریع رفتم سمت در تا درو باز کنم اینقدر استرس داشتم ک نمیدونستم کدوم کلید این دره دستام میلرزید چشمم ب پنجره بودو دستام مشغول باز کردن در بود

@zn_arbab

1398/05/26 16:07

#پارت_84

آخر کلیدو پیدا کردم و انداختم تو قفل ناگهان برق ها رفت
اون زن رسید بالا و اومد تو نفسم بند اومد کلید از دستم افتاد
کلاهشو دراورد بهم نگاه کرد
چشمام از تعجب 4 تا شد نیلوفر بود من من کنان لب زدم
تو تو اینجا چیکار میکنی
با چشمان خونی بهم خیره شدو گفت
تو خواهرمو مجبور ب خودکشی کردی اربابو شیفته خودت کردی کاری کردی همسرم با مریم ازدواج کنه بازم بگم؟!

با مظلومیت لب زدم
این کارارو خودتون کردید وگرنه من کاره ای نبودم
نگاهی ب پنجره کردو گفت
از صب داشتم فکر میکردم چ بلائی سرت بیارم

آروم نشستم روی زمین و کلیدو برداشتم
ادامه داد
و فهمیدم چیکار کنم ک عذاب بکشی

کلیدو انداختم تو قفل و درو خیلی آروم باز کردم
چوبی ک کنار دستم بود رو برداشتم و حمله کردم سمت نیلوفر

@zn_arbab

1398/05/26 16:08

#پارت_85

حمله کردم سمتش ک دستامو گرفتو پرتم کرد سمت دیوار

ب زور از جام بلند شدم
نیلوفررفت سمت بچه ها

با گریه فریاد زدم
نهههه....کممممک‌...توروخدا کاریشون نداشته باش

یکیو زد بقلش و لب زد

برای همیشه ازش خدافظی کن

جیغ کشیدمو گفتم
نهههههههههه
دوان دوان رفتم سمتش
از پله ها ب سرعت پایین رفت ی نگاهی بهم انداختو گفت
دنبالم نیا اگه نمیخوای شاهد مرگش باشی

با گریه لب زدم.
تو اینقدر پستی و بی رحمی ک ب ی بچه کوچیک چند روزه هم رحم نمیکنی چقدر دل سنگ آخه

با نفرت لب زد
مگه تو رحم داشتی وقتی اومدی توی زندگی خواهر من آخرم کشتیش عوضی

اشک ریختمو فریاد زدم
اون ی حادثه بود. بعدم خدا تاوان این کارتو میده مطمئن باش

چشم غره ای بهم رفتو از عمارت خارج شد منم لباسمو کمی کشیدم بالا تا بتونم از پله ها سریع برم پایین از عمارت خارج شدمو رفتم دنبالش خیلی تاریک بود و بارون شدیدی می‌بارید

رفت توی ی جنگل

@zn_arbab

1398/05/26 16:10

#پارت_90

وقتی از خواب پاشدم سرم درد میکرد از اتاق اومدم بیرون هیچکس توی عمارت نبود
از پله ها رفتم بالا تقه ای ب در اتاق ارباب زدم کسی جواب ندادم درو باز کردم رفتم تو هیچکس توی اتاق نبود رفتم سراغ اتاق سهیل درو باز کردم
روی تختش خواب بود
بعض کردمو کنار تختش نشستم همینطور ک با موهاش بازی میکردم لب زدم
پسره خوشگلم چقدر بزرگ شدی کاش میدونستی من مادر واقعیتم نمیدونم چرا پدرت ب حرفام گوش نمیده نمیخوام باز اون شب کزایی یادم بیاد نه
فقد میخوام ی بار بشنوم تو بهم میگی مامان میدونی من خودم توی 14 سالگی مادرو پدرمو....ولش کن پسرم...
نداشت حرفمو ادامه بدم از خواب بیدار شدو خمار لب زد
مامانم کجاس...تو همون زن دیوونه ای ک مامانم میگفت

تک خنده ای زدمو لب زدم
کی فکرشو میکرد بچع خود ادم بهت بگه دیوونه
از جام بلند شدم و ار اتاق رفتم بیرون با پریا روبه رو شدم لب زد
باز تو چ بلایی سر بچم اوردی
نگاهی ب سهیل انداخت و رفت پیشش منم بدون حرفی از اونجا دور شدم
پریا فریاد کشید
نههه.....اربااب

ب سرعت از پله ها بالا رفتم پریا با گریه اومد سمتم و لب زد
تو چه غلطی کردی ها....اصلا تو هنوز بچه ای مادر شدن ب چ دردت میخوره

محکم زد در گوشم منم بدون حرفی فقد دستمو گرفتم روی گوشم و اشک ریختم

ارباب اومد سمتش و گفت
چی شده عزیزم

پریا با گریه اشاره کرد
برو خودت ببین این زن چ بلایی سر بچم اورده

رفت سمتش با بدن کبود روبه روشد اومد سمتم و گفت
تو ی دیوونه ای ک متعلق ب تیمارستانی.چرا این کارو کردی ها

گریه کردمو لب زدم
ب خدا من این کارو نکردم من من فقد باهاش حرف زدم بعدش پریا خانم اومدن تو اتاق

ارباب خشمگین شدو دستور داد کمربندش رو بیارن وقتی با کمربند کتکم میزد تمام خاطرات بچگی از جلوی چشمام رد میشد وقتایی ک 7 سالم بودو پدرم منو میفرستاد کلفتی خونه مردم وقتایی ک اگه خوب کار نمیکردم تکتم میزد یا وقتایی ک خواهرم میرفت مدرسه من مجبور بودم لباساشو بشورم بعضی شبا خواهرم برای پدرم خود شیرینی میکرد و پدرم از پولایی ک من کار میکردم میاوردم میرفت براش عروسک میخرید ولی من حتی اجازه دست زدن بهشونو نداشت یا وقتایی ک خواهرمو ب تفریح میبرد من باید خونه میموندم براشون شام درست میکردم اخرم میومدن میگفتن ما غذا خوردیم وقتی بزرگتر شدم منو ب ارباب پیر فروختن تا زیر خوابش بشم و واسش بچه بیارم ولی خواهرمو با همین پولی ک ارباب برای خرید من داد فرستادن خارج درس بخونه

@zn_arbab

1398/05/27 17:12

#پارت_91

همینطور ک ارباب منو میزد لبخند زدمو ب فکرام ادامه دادم
آخرم خبر رسید با ی مرد پولدار ازدواج کرده و حتی ب پدرو مادر خبر نداده
ارباب فریاد کشید خب بسِته برو گمشو نبینمت از شدت درد نتونستم روی پاهام وایستم و خوردم زمین رفتم توی اتاقم و بعد چند ی ساعت حالم یکم خوب شد

دلم میخواست برم ب روستامون و پدرو مادرمو ببینم پنجره رو باز کردمو خودمو انداختم بیرون

سر چرخوندم پرنده پر نمیزد از باغ خارج شدم و رفتم ب سمت کالسکه
یکی از کالسکه ها نگه داشت لب زدم
سلام میخواستم برم ب روستای____
سرشو تکون داد و اشاره کرد سمت صندلی ها منم رفتم بالا و نشستم
ب منظره نگاه میکردم و فکرم پیش خانوادم بود البته خانواده سابغم
رسیدیم ب روستا از کالسکه پیاده شدم و کرایشو حساب کردم جلوتر رفتم
خونه ی کوچولومو دیدم دلم برای اونجا تنگ شده بود همینطور داشتم نزدیک میشدم ک زن پیری از خونه بیرون اومد مات بهش خیره شدم

با تعجب لب زد
کاری دارید دخترم

لبخندی زدم و گفتم
دخترم....چ عجب

مثل اینکع تازه فهمید من کیم

@zn_arbab

1398/05/27 17:13

#پارت_92

لب زد
تو تو اینجا چیکار میکنی

بغض گلومو گرفت لب زدم
اومدم مادر بی وفامو ببینم

با استرس لب زد
از اینجا برو اگه یکی تورو اینجا ببینه خیلی بد میشه یالا برو

جلوتر رفتم و لب زدم
مادر دلم برات تنگ شده 4 ساله از دوری ما میگذره تورو خدا بزار بغلت کنم

عقب عقب رفتو گفت
خانم شما الان همسر اربابید با فقیر بیچاره ای مث ما چیکار دارید لطفا برید

صدای شکستن قلبمو ب وضوح می شنیدم اون از ارباب ک اینجوری منو از خودش روند اینم از مادرم ک اجازه نمیده بهش نزدیک شم

سرمو ب نشونه باشه تکون دادم و رفتم سوار کالسکه شدم
با بی حالی لب زدم
بریم شهر

کالسکه راه افتاد و رفتیم سمت شهر

کالسکه چی منو جلوی در عمارت پیاده کرد
خانم بزرگ خشمگین جلوی در عمارت ایستاده بودو ب من خیره شده بود

با تعجب بهش نگاه کردم و لب زدم
اتفاقی افتاده خانم

پشت چشمی نازک کرد و لب زد
ما تورو خریدیم و تو اجازه نداری واسه ی خودت گشت بزنی فهمیدی

سرمو انداختم پایین و لب زدم
چشم
رفتم توی عمارت

@zn_arbab

1398/05/28 13:31

#پارت_93

با ارباب روبه رو شدم اشک توی چشمام جمع شد ولی نزاشتم بیاد پایین

ارباب بدون اینکه بهم نگاه کنه از پیشم رد شد ک با حرف من ایستاد

لب زدم
هنوزم باور ندارید.....نمیخوام دربارش صحبت کنم هرجور مایلید ولی ارباب اینکه شما بچمو ازم گرفتید منو عذاب میده
ارباب خدا جای حق نشسته

ارباب دستاشو مشت کردو آورد سمتم
منم چشمامو بستم و رومو برگردوندم

ارباب دستشو انداخت و رفت
منم رفتم توی اتاقم.خیلی بهم ریخته بود لوازم رو جمو جور کردم
رفتم جلوی پنجره مثل اینکه ارباب مهمون داشتن

رفتم سمت یکی از خدمتکارا و لب زدم
مهمون ارباب کیه

خدمتکار ذوق کردو گفت
پدر خانم کوچیک

ابرویی بالا انداختم و لب زدم
پدرشون فرد مهمی هستن؟

سرشو تکون دادو گفت
بله ایشون ارباب روستای بالا هستن،بهترین روستا ک آب چشمه توش در جریانه در اختیار پدر ایشونه

با چشمام براندازش کردم ارباب نگاهی بهم کردو گفت
بیا اینجا
چشمام از تعجب بزرگ شد رفتم سمتش و لب زدم
بله ارباب

ارباب نگاهی ب مهمانش کردو گفت
ایشون پدر خانم کوچیکن.اومدن تا در حضور خودشون طلاقت بدم

احساس کردم ی سطل آب یخ ریختن روم بغض کردم و با چهره مظلومی لب زدم
ارباب تورو خدا.

ارباب سرش رو پایین انداخت و با مهمانش رفتن ب پذیرایی

منم دنبالشون رفتم
چند تا ورقه امضا کردم .اینقدر ک حالم بد بود رفتم توی باغ تا قدم بزنم

@zn_arbab

1398/05/28 22:58

#پارت_94

ب درختا خیره بودمو قدم میزدم ناگهان با ی چیزی برخورد کردم داشتم میخوردم زمین ک دوتا دست مانع شدو منو نجات داد دلم میخواست سرمو ک بالا گرفتم ارباب جلوی چشمام باشه

سرمو بلند کردم چشمام با دوتا چشم مشکی برخورد کرد
با چشم برندازش کردم
ی پسر با چشم و ابرو مشکی و کت شلوار خاکستری لبخندی زدو گفت
سلام

چشمامو ازش دزدیدم و لب زدم
سسلام

خجالت کشیدمو سرخ شدم مث اینکه قیافم خنده دار شده بود آخه اون پسره بهم نگاهی کرد و خندید
لب زد
من نادر هستم و شما؟

ب زمین خیره شدم و لب زدم
منم نازگلم

چشماشو ریز کردو پرسید
شما خدمتکار اینجا هستید

غمی توی چهرم اومد و لب زدم
تا نیم ساعت پیش همسر ارباب بودم

چشماش از شدت تعجب گرد شد و با دست ب عمارت اشاره کرد و لب زد
شما همسر ارباب ب اون پیری هستید؟شما چند سالتونه

نفسی کشیدمو گفتم
تازه رفتم 18 سال شما چی
ابروهاش توهم رفتو گفت
من 21 سالمه.چرا با ارباب پیر ازدواج کردی حیف شدی دختر.

نگاهی بهش کردم و با کنجکاوی پرسیدم
شما اینجا چیکار دارید بهتون نمیخوره باغبون باشید

تک خنده ای زدو گفت
باغبون؟ نه نه من برادر خانم کوچیک هستم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم
آها

@zn_arbab

1398/05/28 22:59

بقیرو فردا میزارم??
شب خوش?❤️

1398/05/28 23:02

#پارت_95
نویسنده:یلدا
نادر لب زد
افتخار قدم زدن با منو میدید

ذوق کرده بودم ولی ب روی خودم نیاوردم و لب زدم
بله باعث افتخارمه

شروع کردیم ب قدم زدن نادر ازم پرسید
خانوادتون کجان؟

سرمو پایین انداختم و لب زدم
اونا منو ب ارباب فروختن.

ناراحت شد و گفت
متاسفم بد درد یه.اممم میخواستم ی سوالی ازتون بپرسم میتونم؟

نگاهی بهش کردم و لب زدم
بله

جلوی چشمام زانو زد و ی گل رز قرمز روبه روم گرفت و لب زد
با من ازدواج میکنید

غافلگیر شده بودم.اگه ازدواج میکردم خوشبخت میشدم و اگر نمی کردم افسرده میشدم نگاهی بهش کردم و لب زدم
شما باید از ارباب بپرسید ایشون منو خریده و قیم من ایشون هستن

از جاش بلند شد و رفت سمت عمارت منم پشت سرش راه افتادم
رسیدیم ب هردو ارباب
نادر نگاهی ب ارباب سالار انداخت و لب زد
من میخوام نازگلو خاستگاری کنم

ارباب خشمگین شد و لب زد
من پول زیادی بابتش دادم

نادر خیلی جدی لب زد
چقدر دادید تا حساب کنم

ارباب نگاهی بهم کردو گفت
اگه زنه این بشی بچتو هیچ وقت نمیبینی

بچم .نباید باهاش ازدواج میکردم اینجوری بچمم نمیبینم

نادر برگشت سمتم و دستم رو فشرد و لب زد
تو اگه با منم ازدواج نکنی بچتو نمیبینی چون اون بچه خواهر منو مادر خودش میدونه پس گول نخور

سرمو تکون دادم و روبه ارباب لب زدم

اشکالی نداره من میخوام با ارباب نادر ازدواج کنم

ارباب خشمگین دستاشو مشت کرد و سرشو تکون داد و رفت

@zn_arbab

1398/05/30 00:36

#پارت_96

امروز احساس میکردم بهترین روز زندگیمه
من از بچگی آرزو داشتم لباس عروس بپوشم

نگاهی ب آینه کردم
تقه ای ب در خورد و خدمتکار اومد تو لب زد
خانم خیلی زیبا شدید این لباس عروس شمارو شبیه ی پرنسس کرده

از این همه تعریف خجالت کشیدم و لپام سرخ شد

بهترین لباس عروسو ارباب جوان(نادر)برام گرفته بود

ارباب سالار اومد توی اتاقم و لب زد
اینقدر خوشحالی ک داری منو ترک میکنی

خندم محو شد و برگشتم سمتش و لب زدم
شما خودتون این بازیو شروع کردید من بچرو نکشتم ولی شما باور نکردید و طلا قم دادید

ارباب همچنان داشت بهم نگاه میکرد و لب زد
چقدر این لباس بهت میاد‌

لبخندی زدم و گفتم
مرسی ارباب

ارباب دستشو توی جیبش کرد و لب زد
این کادوی عروسیته منو پریا داریم میریم سفر نمیتونم عروسیت باشم

کادو رو گرفتم و لب زدم
واقعا ممنونم ارباب خوشبگذره

ارباب اتاق رو ترک کرد و رفت
در جعبرو باز کردم
دوتا النگو خیلی قیمتی توش بود ذوق کردم و توی دستم انداختم

تقریبا همه مهمونا اومده بودن و توی باغ روی صندلی ک آماده شده بود براشون نشسته بودن

@zn_arbab

1398/05/30 00:36

#پارت_97

خدمتکارا اومدن سمتم و منو همراهی کردن تا جلوی باغ
نادر با کت شلوار آبی نفتی اومد پیشم و دستام رو گرفت و لب زد
چقدر زیبا شدی پرنسس

لبخندی زدم و از خجالت سرمو پایین انداختم

عاقد اومد و خطبرو خوند
لب زدم
بله

همه دست زدن و هورا کشیدن
منم ب نادر نگاه میکردم و میخندیدم

پدر نادر و خانم کوچیک اومدن جلو منو خانم کوچیک روبوسی کردیم پدر نادر بلند لب زد
نام من عباسه....ارباب روستای بالا هستم
همینجا جلوی تک تک تکتون روستای بالارو ب نازگل میدم و ایشون میشن خانم کل روستا و عمارت

شوکه شده بودم چشمام گرد شده بود و با گیجی ب نادر و پدرش نگاه میکردم و اونا بهم نگاه میکردن و با خنده دست میزدن

ذوق کردم و شروع کردم ب خندیدن اینقدر شوکه شده بودم ک اشکم درومد از جام بلند شدم و کلی از پدر نادر ک الان پدر منم هست تشکر کردم

عروسی تموم شد اون شب بهترین شب زندگیم بود با نادر رفتیم عمارت پدرش ک الان برای منه
ی عمارت باشکوه و بزرگ هرچند ب پای عمارت ارباب سالار نمیرسید ولی خیلی زیبا بود خصوصا روستاش

توی همین روستا پدرو مادرم زندگی میکردن
و ارباب نادر گفته بود تو آزادی و میتونی پدرو مادرتو ببینی
منم اصلا ب این فکر نمی کردم ک اونا چ بلایی سرم آوردن
هنوزم عاشقانه دوسشون داشتم

براشون ی کلبه زیبا در بهترین جای روستا خریدم و بهشون دادم ب طور محرمانه تا نفهمن کی بهشون داده ک ی وقت شرمندم نشن
من هیچوقت دوس نداشتم شرمندگی پدر و مادرمو ببینم

#تمام

1398/05/30 00:36

دوستان رمان زب ارباب تموم شد .امیدوارم ک خوشتون اومده باشه.بریم سراغ رمان بعدی ??

1398/05/30 00:43

رمان دومم اسمش دختر بد هستش امیدوارم ازاین هم خوشتون بیاد

1398/05/30 00:44