#پارت_72
ارباب ب چشمام نگاه کردو خیلی جدی گفت
نمیخوام واست اتفاقی بیوفته توی این 1 ماه با نازیلا و همسر اولم هیچ کاری نداشته باش
گفتم
من ک با اونا کاری ندارم اونا منو اذیت میکنن
دستمو فشورد و گفت
گوه میخورن تورو اذیت کنن تو مادر ارباب جوانی و خانم این عمارت
ناخداگاه اربابو بغل کردم اونم خوشحال شدو بغلم کرد
لب زدم
سالار..
با مهربانی گفت
جانم
گفتم
دلم سیب میخواد
خندیدو گفت الان برات میارم عزیزم
رفتو از روی درخت ی سیب بزرگو قرمز چید و داد بهم
منم شروع کردم ب خورد
@zan_arbab
1398/05/24 04:04