بعضی چیزا بخدا خیلی بیشعوریه. من شب 22 بهمن پارسال دعوتشون کردم چون هی راه میرف مادرشوهرم میگفت کلافم از خونه موندن و... منم گفتم بیاین خونه ما. صبحش سرکار بودم بدو بدو اومدم کارارو کردم شام چندنوع درست کردم حالمم بد بود تو جیشم خون میومد زیردلم وحشتناک درد میکرد تا حدی ک شوهرم گفت بذار زنگ بزنم نیاین گفتم زشته اونا ک حال منو نمیدونن فک میکنن خالی بستی تحمل کردم البته شوهرمم کمکم کرد. تا آخرشب هم نذاشتم بفهمن درد دارم آخرشب گفتم یکم زیر دلم درد داره و خون تو ادرارم و... یواشکی ب مادرشوهرم اما برو خودش نیاورد شبم خونمون خوابیدن بااین ک فاصله ای نداریم ماشینم دارن!!! صب ساعت 7 صب از شدت درد دیگه گریه میکردم پاشدم باشوهرم برم بیمارستان اونا بروی خودشون نیاوردن ک برن خونشون سرراه قبل بیمارستان بشوهرم گفتم مهمونن خونه من اول برو حلیم و نون بخر ببر بده بخورن بعد بریم بیمارستان. تا ساعت 2 دکتر بودم سنگ کلیه دفع کردم اومدم خونه مادرشوهرم کج و کوله بود ک من ناهار درست کردم خستم!!!!!!!!!!!!
1398/09/04 20:10