The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

خاطرات منودوقلوهام

40 عضو

روزامیگذشت ومن سنگین ترمیشدم

1399/10/09 17:10

قرارشد26تیربریم دکترعصرشم خریدسیسمونی اخه احتمال داشتم زودزایمان کنم خلاصه من باشوهرم ومادرم رفتیم دکتر مادربرااولین باربااصراراومدداخل تاصدای قلب نوهاشوبشونه اولش قل اولم زودصداش پیداش شدولی اون یکی خیلی طول کشیدهممون استرس گرفتیم ولی بالاخره پیداشد بادکتررفتیم نشستیم دکترتاکه روم هاموکه دیدشک شد واینکه وزنم از13هفتگی تااون موقع 25کلیواضاف شده بود گفت سردردنداری گفتم اره شدید گفت نامه میدم سریع بروبستری شوتای ازمایش ازت بگیرن اوناتحت نظرباشی خلاصه بادل اشوبه فراوان رفتیم بیمارستان بستری شدم ساعت 7شب 26تیر96دوشنبه هرقل بیست دقیقه سه ساعتی یک باربایدنوارقلب بگیریم خواب وخوراک نداشتم اون روزاتواون اتاق زایشگاه تنهاهمدمم خدابودوبچهام فرداش شدمن ازمایش 24ساعتی دفع پرویین دادم

1399/10/09 21:36

بین اون همه زائوباجیغهاشون کلافه میشدم نمیزاشتن همراهی بیادبرام هرروزخانوادمیومدن ملاقاتم میخندیدن ولی دل من اشوب بود

1399/10/09 21:36

شدفرداش وجواب اومد3300دفع پرویین وافت پلاکت از90هزاربه 60هزار

1399/10/09 21:36

دکتردستورتکرارازمایش داد اینقدورم کرده بودکفشای شوهرمم اندازم نبودمن به امیداینکه بعدازمایش مرخص میشم روزامومیگذروندم تکرارازمایش انجام شداین دفعه باکلی سرم شد2800بازم بالابود صبح 31تیرشنبه ساعت 8داشتم صبحانه میخوردم که خوشحال الان میگن مرخصی ماما دادزدتخت شماره 6 دیگه نبایدبخوری بایدبری

1399/10/09 21:36

اتااااااااااااااق عمل

1399/10/09 21:36

سزاریییییین اجباری نجات جان مادر

1399/10/09 21:36

بی خیال بچهات

1399/10/09 21:36

?????

1399/10/09 21:36

حتی لقمه پنیرخیارسبزم ازدهنم افتاد وگریه جاری شد

1399/10/09 21:36

وسایلموجمع کردم امادشدم ولی نفسم نمیومد زنگ زدم شوهرم سرکاربود گفتم چی شده اون همه روخبرکردحتی داییام ازسرکاراومدن

1399/10/09 21:36

مادرم اومدبالاسرم باگریه میگفت بچهای هفتی میمونن ولی من حرفم نمیومد واونم رفت اومدن بهم سرم زدن سونت وصل کردن شیوکردنم

1399/10/09 21:36

دکترم اومدبای عالمه ریزیدنت وانترومامانا که گفت چاره ای نیست تاعصربمونی شایدپلاکتت پایین بیادشاید وموندن احتمال بارداری مرگ مغزی داره

1399/10/09 21:36

ساعت 1ظهراومدن باولیچربردنم اتاق عمل دم درهمه بودن اولین نفرپدرشوهرم صورت پراشکموبوسید پدرشوهروپدروپدربزرگم مادرومادرشوهرومادربزرگ شوهرم نفراخرقبل خواهرشوهرم منوبوسیدوراهی کرد میگن من که رفتم داخل بازانوخورده زمین وزجه زده از ترس ازدادن منوبچها میگن بزوربلندش کردن

1399/10/09 21:36

من رفتم داخل اثرانگشت زدم ورفتم بردنم اخرین اتاق عمل دکتربادستای خونی اومدگفت بزاربی حس کنن من اومدم ازکمربی حس شدم خوابم میمومد صدای اولیوشنیدم وخواب رفتم وحس اینکه سوزش شکم ودستایی که دارن توشکمم تکون میخورن باجیغ زدن ازخواب پریدم دکتر جیغ زد دکتربیهوشی اومد باتزریق سرم سوم ازسربیهوش شدم

1399/10/09 21:36

وبعدموقع اینکه ازتخت عمل گذاشت روتخت دیگه بیدارشدم ودردام بی اندازه بودن گفتم مگه مسکن نزدین گفت خیلی خون ریزی کردی نمیزنیم تای ساعت بعدریکاوری بهم زدن ازشون پرسیدم بچهام گفتن دوتادخترنازاولی 1090وزنش و1240دومی

1399/10/09 21:36

گفتن احیاشدن ورفتن بخش نوزادان

1399/10/09 21:36

وبعدش ساعت 4منوبردن بخش داییام بالباس کچی وکفش کاراومده بودن همه بودن ولی دخترام نبودن کنارم ومن بازم لال مونی گرفتم

1399/10/09 21:36

هرچی منتظرشدم اقام نیومد ازشون پرسیدم کجاست گفتن بالاسربچهاس تواخرین لحظات اومدکنارم ولی بازم رفت ولی تااخرشب موندتوبیمارستان روزی سختی بودبرام استرس امون خوابو ازم بریده بودبه هیچ وجه خواب نمیرفتم تواتاقی بودپرازمادرایی که بچهاشون کنارشون ومن تنها صدای گریهای بچهاشون داغموتازه میکرد

1399/10/10 09:52

چون زایمانم زودرس بودوبدون درد دردام بیشترازحدبودویکسره مسکن میزدن برام قرارشدساعت 1شب بلندشم وراه برم خیلی سخت بودبا سونت وسه تاسرم وورمای شدیدم جوراب واریس پوشیدم هیچ کفشی اندازم نمیشد به سختی یکم راه رفتم پرستاراگفتن نمیخوادزیادراه بری زودتربروروی تخت من بازم تاخودصبح چشم روهم نزاشتم

1399/10/10 11:32

مداوم زنگ میزدم به شوهرم ازش حال بچهامونومیپرسیدم چون میدونستم بقیه برای مراعات حالم دروغ میگن.ولی شوهرم حداقل ی زره هم شده راست میگه میگفت خوبن وفلان ولی ریه شون نارس وکم وزنن وپرمو شدیدجوری موهاشون تاشونه هاشون میرسه توبخش نوزادان فقط پدرومادراروراه میدادن واجازه عکسبرداری نبود

1399/10/10 11:32

شدساعت ویزیت دکترا دکترم اومدبدون اینکه یکبارازم حال بچهاموبپرسه رفت ودردای من بی امون نفسمومیبریدن وقرارشدازفرداش برام هپارین شروع کنن چون پلاکتم بالااومده بود

1399/10/10 11:32

گذشت وحال من بدترمیشد وساعت ملاقات بودشوهرم کنارم نشسته بوددستموگرفته بود همه بودن خاله ودایی وپدرومادروپدربزرگ ومادربزرگ همه داداشم همه بودن یک ان دیگه قفسه سینم بالانرفت نفسم قطع شد جیغ زدم باتموم نفس موندم پرستاراریختن بالاسرم

1399/10/10 11:32

نوارقلب گرفتن وگفتن امبولی شدی

1399/10/10 11:32

بایدراه بری چرانرفتی مامانم گفت خودتون گفتین

1399/10/10 11:32