The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

خاطرات منودوقلوهام

40 عضو

خلاصه باتموم وجودم راه میرفتم داییام وشوهرم زیربغلمومیگرفتن ی ساعت تموم راه رفتم

1399/10/10 11:32

وبعدش خسته ازاینکه 30ساعت نخوابیده بودم خواب رفتم اونم درحالت نشسته تخت ازترس دوباره اونجوری شدن

1399/10/10 11:32

منکه ازخواب پاشدم شوهرم زنگ زدگفت اجازه دادن بیام ببرمت پیش دخترا

1399/10/10 11:32

شوهرم باویلچراومدوبردم وزیربغلمو گرفت رفتم داخل چشم خوردبه دوتاموجود قرمز رنگ که چشم بندداشتن بافاصله ی تخت ازهم بودن دوتاموجودی که تادیروزهم نفسای من بودن حالا به دستگاه تنفس وصل بودن اول رفتم سرقل اول دختربزرگه ولی ریزه تره به پشت خوابیده بودوروی شکمش یکمی اب بود پرسیدم چین اینا ولی کسی جوابم نداد باهاش حرف زدم ودعاخوندم براش ورفتم سراغ ته تغاری تپل تره ولی اون به سینه خوابیده بود وحالش بهتربودالبته اینوبعدافهمیدم حالشوم بهتر

1399/10/10 11:32

که سینه میخوابن منکه رفتم کنارشون ضربانشون بالاوپایین میشدباباشون میگفت ببین میفهمن تواومدی تاحالامن میمومدم اینجوری نمیشدن خلاصه زودی برگشتیم ومن خوابیدم

1399/10/10 11:32

فرداش یعنی 2مرداددکترم بازم اجازه ترخیص نداد ومن خودم بدون کمکی راه میرفتم تااون بلاتکرارنشه بااجازشون ازبخش بیرون رفتم وباشوهرم کل بیمارستانوراه رفتیم وحرف زدم قداون ده روزدوری ازهم

1399/10/10 11:32

ازکنارغذاخوری ردکه شدیم گفت امروزغذاهات مال منه بوی خوبی میاد باهم برگشتیم به بخش گفت راستی گفتین وقت شیرشده برابچها شیربدوش ببریم براشون من که تااون لحظه حتی فکرشم نکرده بودم غذای من اون خوردمنم سوپ خوردم وتلاش فراوون شیردوشیدیم وبقیه اومدن دیدنم ساعت 5رفتیم دیدن دخترایناباپاهای خودم خیلی دم درمعطل شدیم لباس پوشیدیم رفتیم داخل شوهرم گفت امروزحال بچه هابدشده دکترگفته اگه تاپنج روزگی بمونن یعنی موندنشون حتمیه

1399/10/10 11:32

قلبم دردمیادازیادآوری اون لحظه

1399/10/10 11:32

گفت که بخششون عوض کردن البته دختربزرگیو رفتیم هرچی گشتیم بچموندیدیم ولی قل دوم دیدم یک ان دیدم شوهرم غیب شدصدای گریه میاد شکستم خوردشدم الحمدم تودهنم میاسیدبالاسرقل دومم وایسادم واشک ریختم باورم نمیشدابجی بزرگه بره بخاطرمن اگه من سالم بودم نمیرفت دخترکم اباجی دخترم ساعت 3ونیم عصررفته بودموقعی که من باعشق براشون شیرمیدوشیدم

1399/10/10 11:32

ولی اون پرستارابماخبرنداده بودن

1399/10/10 11:32

ی لحظه دیدم خالموعمه بچهادم دره دیگه مطمئن شدم چون محال بودکسیوراه بده اوناکه اومدن بگیرنم نمیدونم چن بارزدم توسرم پاشدم وخوردزمین باشکم پارم که بیرون کردن جیغ زدم بچم کوش کجاس چطورمیشه ی بچه گم شه من بغلش نکردم من شیرش ندادم من حتی چشاشوندیدم نفسم بریداشکم خشک شد

1399/10/10 11:32

دم درشوهرم بغلم کردزارزدولی من فقط نگاه میگردم شوکه بودم خداچی توسرنوشتم نوشته برام

1399/10/10 11:32

فرداش روزدختربودمن قول داده بودم براشون طلابگیرم

1399/10/10 11:32

دخترایی که منوسوپرایزکردن حتی نزاشتن سیمونی بگیرم حکمتو شکرنگرفتم که بشن آیینه دقم

1399/10/10 11:32

رفتم توبخش بی قراربودم شوهرموساعت
1شب ازراه خونه برگردوندم فقط اونومیخواستم روصندلی دم بخش ساعت هاروپاش خوابیدم وفقط چشام خواب بودمغزم خالی خالی بزوربردنم داخل بخش بهم ارامبخش زدن اونم وایساده توبغل خالم بردنم توتخت وگاردای تختوکشیدن

1399/10/10 11:32

محال ازخواب خودموبه خواب زدم

1399/10/10 11:32

تابقیه بخوابن واستراحت کنن شدفردامن باهیچ کسی هیچی نگفتم دکترمرخصم کردروزدختربودنزاشتن دخترموببینم گفتم روانشناس گفته صلاح نیس شایداونم نمونه وتوازبین میری بردنم خونه پدرشوهرم بچهامیخندیدن من حوصله نداشتم برام ازانواع سقطا وبچه های ازشون مرده بودن میگفتن

1399/10/10 11:32

به خواهرشوهرگفتم بچموبگیرین سنگم براش بزارین

1399/10/10 11:32

فرداش بچه روگرفتیم عصربودمن باشوهرم ومادرم

1399/10/10 11:32

وپدرشوهرم وعمه بچهاومادرشوهرم باماشین رفتن بچه روببرن غسال خاله بچموتوی کارتن گذاشته بودن توجعبه عقب ماشین چون دیروقت شد
نمیخواستن بزارن من ببینمش

1399/10/10 14:56

امدیم روستاخونه مادرم بودیم همه اومدن اونجا باکسی حرف نمیزدم واشک جاشو روصورتم خوش کرده بود لباس مشکی پوشیدم اومدم که روسری مشکلی بپوشم جلوموگرفتن منتظربچم بودیم کسی انگاربراش مهم نبودبچه عزیزمن رفته عادی بودن من دلم دلداری میخواس شدساعتای غروب صدای ماشین زیادشد رفتم سریع سراغ عروسک نمدی هایی که براشون درست کرده بودم ی شکل قنداقی ورنگ ابیش اومددستم رفتم روحیاط همه دوره ام کرده بودن میترسیدن من واکنش بدی نشون بدم

1399/10/10 15:25

بچموکفن پوش توی پلاستیک روی دستای عمش دیدم دیدموجان ازدلم برفت عزیزدردونه من که شباباابجیش روحیاط میخوابیدیم حالااورم وبی حرکت توکفن لالایی کرده بود اوردنش جلوباهرکلمه ای که میگفتم شیووون همه بالامیرفت بچموبغل کردم بوسش کردم برای اولین واخرین بارم ....بخدابغض گلمو داره پاره میکنه.....سخته سخت .

1399/10/10 15:25

عمش گفت دیرشده بده ببریمش شرمندش بودروزتولدش بودواین جوری زهربود...شوهرم اومدجلووگفت بدش بمن بچمه من پدرشم واشک ریخت ناله کردزجه جوری که گریه پدرش بلندشدوامدپسرشوگرفت بردن بچموتودلم پشت سرش لاالاهی الله میگفتم بچموبالاسرپدربزرگ باباش یعنی جدش خاک کردن

1399/10/10 15:25

من موندم بای کوله بارحسرت وی یادگاری که بایدتلاشمومیکردتابمونه وهمدمم بشه

1399/10/10 15:25

فرشته من رفت وتواسمون مراقب ابجیشه

1399/10/10 15:25