بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

هست ...- اینجور که به من گفتن یکی از دانشگاه های هالیفاکس ... Nova scotia college of art and design ... یا NSCADبا چشمایی گشاد شده گفتم:- هان؟!!باز خنده اش گرفت و گفت:- هالیفاکس مرکز استان نووا اسکوشیا است. این شهر حول لنگرگاه هالیفاکس، یکی از بزرگ ترین لنگرگاه های طبیعیه جهانه ...- بابا یه جوری بگو منم بفهمم ...دستی توی موهاش کشید و گفت:- هستی اینجا؟- یعنی چی؟- یعنی اینکه من برم بیرون ... زشته دو ساعته چپیدم توی اتاق بعدش می یام برات توضیح می دم ....- وای! آره برو زشت شد ... منم که اصلا حواسم نیست ... آره من هستم تا ازت اطلاعات بگیرم ...آراد سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ...زیر لب تکرار کردم:- هالیفاکس ... کانادا ...رفته بودم توی رویا ... برم یه کشور دیگه ... وای! چه دنیایی بشه برام ... آخ یا مریم مقدس من به شخصه نوکرتم ... این بورسیه مال من بشه! باید همه ترم ها نمره الف می شدم ... باید همه تلاشم رو می کردم ... باید می تونستم ... اینقدر توی رویا فرو رفته بودم که



نفهمیدم مهمونا کی رفتن و کی آراگل در اتاق رو باز کرد و با چهره ای گشوده و پر شعف منو کشید توی بغلش ... خوب می دونستم عشق در خونه دل دوستم رو زده ... در گوشش زمزمه کردم:- مبارکه!منو به خودش فشرد و گفت:- هنوز که چیزی معلوم نیست ...- چشمات می گه همه چیز معلومه ... خیلی خوشحالم آراگل ... خیلی زیاد .. با اینکه نمی تونم تو رو با کسی شریک بشم ... تازه داشتم نقشه می کشیدم که از آراد بگیرمت ...خندید و گونه ام رو کشید ... صدای مامانش بلند شد:- دخترا بیاین بیرون ...دوتایی با خنده رفتیم بیرون و من نا خودآگاه شالم رو کمی کشیدم جلوتر ... نمی دونم چرا از مامانشون بد حساب می بردم همه اش می ترسیدم به آراگل بگه دیگه حق نداری با این دختره جلف بپری! اما حقیقتا مامانش اصلا اینطوری نبود ... بهم لبخندی زد و با مهربونی گفت:- ببخش عزیزم ... می دونم بهت بد گذشت! حسابی شرمنده ات شدیم ... دستت خوبه؟ می خواستم همون موقع بیام توی اتاق اما می دونی که ...سریع گفتم:- نه بابا خواهش می کنم ... اولا که من خودم خیلی بد موقع و سر زده اومدم بعدم خودم بی احتیاطی کردم که اینجوری شد ... چیز مهمی هم نبود فقط گلدون آقای کیاراد شکست ...


من بازم عذر خواهی می کنم!چه موذماری بودم من! داشتم خودمو جلوی مامانش شیرین می کردم! وگرنه من کی اهل عذر خواهی بودم؟ آراد هم با تعجب نگام کرد و نشست روی یکی از مبل ها ... مامانش با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت:- بشین عزیزم ... بشین تا اونطوری که دلم می خواد ازت پذیرایی کنم ...مطیعانه نشستم و منتظر زل زدم به دهن آراد ... خوب می دونست که برای چی دارم نگاش می کنم ... گفت:- خب تا کجا گفتم؟- اون

1400/02/04 00:37

جایی که گفتین اصلا کجا هست؟ نوا اسکاشیا ...سری تکون داد و گفت:- اطلاعاتی که بهت می گم شاید برات خسته کننده باشه ... اما بد نیست که بدونی ...با کنجکاوی نگاش کردم و اون ادامه داد:- نوااسکاشیا یکی از چهار استان آتلانتیک کانادائه ... توی ساحل شرقی کانادا قرار گرفته و یه عالمه جزیره ساحلی داره ...با کنجکاوی گفتم:- یه عالمه یعنی چند تا ...با تعجب نگام کرد ... انگار براش عجیب بود که من دارم با کنجکاوی حرفاشو دنبال می کنم ... گفت:- اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟- خب برام جالبه ...- بیش تر از 3800 تا .... جالبیش اینجاست که با وجود داشتن این همه ساحل ... زمین خشک هم زیاد داره ... و اما هالیفاکس ... هالیفاکس مرکز سیاسی نوا اسکاشیاست ... جمعیتش هم یه چیزی حدود چهارصد هزار نفره ... و مهم ترین بندر کاناداست ... شبکه اصلی اتصال به اقیانوس اطلسه ... شاید برات جالب باشه که بدونی اونجا اکثر مردم قایق دارن ... مثل اینجا که همه ماشین دارن ...از تشبیهش خنده ام گرفت ... خودش هم خندید و گفت:- اسکله 21 هالیفاکس مکانی بوده که تقریبا همه مهاجرا وقتی می خواستن برن کانادا اول اونجا مستقر می شدن و همین قضیه کم کم اونجا رو تبدیل به یه نقطه عطف برای مهاجرت به کانادا کرده ... هالیفاکس یه مرکز شهری بزرگه ... فکر نکنی یه روستای دور افتاده اس! اقتصادش دقیقا قلب آتلانتیکه ...با حیرت گفتم:- نه!سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:- این شهر نکات مثبت زیادی داره ... یکی دیگه اش هزینه هاشه ... هزینه ها توی این شهر خیلی پایین تر از کاناداست ... یکی از چیزایی که اونجا خیلی ارزونه خونه است! مثلا تصور کن ... اونجا یه خونه شیک دو طبقه که بخری می شه یه چیزی حدود صد و چهل و پنج هزار دلار ... در حالی که اگه عین این خونه رو توی یکی از شهرهای بزرگ کانادا مثل تورنتو یا ونکوور بخوای بخری یه چیزی در حدود دوبرابر این مبلغ باید هزینه کنی ...با خنده گفتم:- حالا مگه اگه قرار بشه برم اونجا می خوام خونه بخرم؟- ببین دولت ایران می یاد و یه میانگین هزینه در نظر می گیره و برای دو سالی که قراره یه دانشجو رو بفرسته اونجا یه مبلغی رو می ریزه به حسابش و ویزا و کارای پذیرشش رو انجام می ده ... دیگه بقیه کارا با خود دانشجوئه ... گرفتن خونه ... ماشین خورد و خوراک و اینجور چیزا ... می تونه خودش هم هزینه کنه و خونه بخره ... می تونه با همون پولی که گرفته بره خوابگاه ... یا اینکه با چند نفر خونه اجازه کنه ...- جدی؟!!! من فکر می کردم وقتی بورس می شی همه چیز رو اونجا برات آماده می کنن ...- نه دیگه به این راحتی ها هم نیست ... اونا فقط هزینه هات رو تقبل می کنن ... بقیه اش دست خودته که راحت زندگی کنی یا با

1400/02/04 00:37

سختی ...- خب ... دیگه چی؟- یه مزیت دیگه اش اینه که مثل بقیه استانهای کانادا خدمات پزشکیش رایگانه ... البته نه اینکه شما بخوای بری اونجا دماغتو عمل کنیا ...با اخم گفتم:- وا! دماغ من به این خوبی ...مامانش و آراگل که تازه کنارمون نشسته بودن و داشتن به حرفامون گوش می کردن زدن زیر خنده ... خودش هم خندید و گفت:- مثل زدم یعنی ... منظورم اینه که عمل زیبایی بکنین هزینه اش رو خودتون باید بدین ...پشت چشمی نازک کردم و گفتم:- آهان ...با همون لبخند خوشگلش ادامه داد:- حالا بگذریم از مزیت هاش ... یه چیزای بامزه باید در موردش بدونین ... اول اینکه اولین کسایی که وارد این منطقه شدن اگه گفتین کیا بودن؟!اونم جلوی مامانش خوب حساب می برد ... همه افعالش رو داشت جمع می بست! موذمار مامولک! شونه بالا انداختم و گفتم:- من از کجا بدونم؟با هیجان گفت:- وایکینگها ...منم هیجان زده شدم و گفتم:- اااا! کارتونش رو خیلی دوست داشتم ...باز آراگل و مامانش خنده اشون گرفت و آراد هم با تاسف سری تکون داد و گفت:- مگه دارم براتون داستان تعریف می کنم ...- وا خب جالب بود!- بله ... و جالب تر از اون اینکه کشتی تایتانیک تو این منطقه غرق شده ...دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دهنم باز موند ... چشمامم گرد شد ... بی توجه به حالت من گفت:- یه موزه برای کشتی تایتانیک توی این شهر ساختن که هر چی ازش پیدا شده اونجا نگهداری می شه ... چیزایی که آدمو به خنده می ندازه ... مثلا یه لنگه کفش از یکی از کسایی که غرق شدن ... حتی قبر خیلی از مسافرا هم توی قبرستون اوناست ...ساده لوحانه گفتم:- جک و رز هم هستن ؟باز خنده شون گرفت و من تصمیم گرفتم لال بشم ... خیلی داشتم با سوالای بچه گونه ام باعث تفریحشون می شدم ... آراد انگار فهمید ناراحت شدم که سریع گفت:- شایدم باشه ... خدا رو چه دیدی؟!- حالا برای چی اونجا رو انتخاب کردن؟ چرا یکی از شهرهای بزرگ رو انتخاب نکردن؟- واسه اینکه اونجا از چشم اندازهای فعال هنری و پیشرو نمایشی برخورداره و همینا شده عامل پرورش تعدادی از بزرگ ترین و بهترین نوازندگان کانادا ... علاوه بر موسیقی توی چند سال اخیر هم تبدیل شده به یکی از بهترین مراکز تولید فیلم ... هالیفاکس یه مکان شده برای موسیقی مدرن و صحنه های تئاتر ... علاوه بر اون محل تولید نمایش های رایگان خیلی زیادیه که توی سرتاسر کانادا و حتی سطح بین المللی محبوب شده اند ...- پس چرا ما هیچی در مورد اونجا نمی دونستیم؟- من می دونستم ... شاید شما علاقه ای به دونستنش نداشتی ...باز این پرو شد! با زبون بی زبونی گفت تو ابلهی! سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و گفتم:- راستی این اطلاعات رو از کجا اوردین؟ از دانشگاه؟-

1400/02/04 00:37

نه ... من یکی از بهترین دوستام پنج ساله که اونجا زندگی می کنه ... خودم هم یکی دوبار تا حالا بهش سر زدم ...- پس بگو!!!- آره ... برای همین می گم اگه بتونیم این بورسیه رو به دست بیاریم یه جورایی نونمون توی روغنه ...نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:- شما اگه بخواین خودتون هم می تونین برین .. نیازی به بورسیه نیست ...- چرا نیاز هست ... هزینه های زندگی اونجا واقعا کمرشکنه ... درسته که هزینه هاش نسبت به بقیه جاها کمتره اما دلیل نمی شه که در حد ایران باشه ... علاوه بر این ... من اینجا یه شغل پر در آمد دارم ... اونجا که نمی تونیم چنین شغلی داشته باشم ... این بورسیه می تونه کمک خیلی خوبی برام باشه ...حرفاش منطقی بود ... درسته که آراد وضعیت مالی خوبی داشت ... اما وقتی با کسای دیگه که می شناختم مثل رامین مقایسه اش می کردم می دیدم اونقدها هم ثروتش نجومی نیست!آراگل دخالت کرد و گفت:- داداش ... هالیفاکس مستقله؟ یا به کانادا مربوط می شه؟- نوا اسکاشیا قبل از شکل گیری کانادا یه کشور مستقل بوده و مهاجر هم خیلی زیاد داشته ... تا اینکه با چند تا ایالت دیگه یعنی نیوبرانزویک و اونتاریو و کبک متحد می شن و دولت کانادا رو به وجود می یارن ... توی سال 1867 ...آراگل سری تکون داد و گفت:- به نظر جای خوبی می یاد ... عکسایی هم که اونجا با آقا فرزاد گرفته بودی خیلی قشنگ بود ... ویولت باورت نمی شه ... کل شهر انگار جنگله! آراد تعریف می کرد یه وقتای از سال وسط شهر آهوها از این طرف می دون اونطرف ... یا مثلا سنجاب ها! فکر کن! چقدر قشنگ می شه ...با هیجان گفتم:- واااااااااااااای عزیزممممممممممم!آراد جرعه ای چاییشو نوشید و گفت:- بله ... برای خانوما خیلی شهر رویایی و عاشقونه ایه!از جا پریدم و گفتم:- پس ... پس من برم خونه ... باید بشینم یه برنامه دقیق بریزم ... می خوام حتما این بورسیه رو بگیرم ...باز هر سه خندیدن.مامانش گفت:- نمی شه که دخترم ... شام باید حتما اینجا باشی ... الان هم که چیزی نخوردی ...- وای نه! مرسی ... من باید برم ... یه لحظه رو هم نمی تونم از دست بدم ...آراگل گفت:- ویولت! الان تازه ترم دو هستین ... تا لیسانس بگیرین سه سال مونده ...- بالاخره همین معدل ها با هم جمع می شه ... دو ماه دیگه هم که امتحانا شروع می شه ... باید برم یه خاکی بریزم توی سرم ...تند تند آراگل و مامانش رو بوسیدم و گفتم:- من رفتم ...آراگل گفت:- حداقل وایسا


برسونیمت ...- نه بابا دو تا کوچه که بیشتر نیست ... همه ش رو می دوم ...دیگه نتونستن جلوم رو بگیرن و من زدم از خونه بیرون ... تنها چیزی که خوب یادمه نگاه پر از لذته آراده ... یه جوری نگام می کرد انگار داشت از هیجانم لذت می برد ... برنامه زندگیم یه کم عوض

1400/02/04 00:37

شده بود ... شرکت می رفتم اما مدام کتابام همراهم بود و مشغول خوندن بود ... با پولی هم که برای خسارت ماشینم گرفته بود و وامی که از آرسن گرفتم تونستم یه پراید هاچ بک دسته دوم ولی خوشگل و تمیز بخرم ... پاپا باورش نمی شد و جوری با محبت نگام می کرد که خودم هم داشتم به خودم افتخار می کردم ... رفت و آمدم راحت تر شده بود و تنها مشکلی که اون روزا داشتم رامین بود که مدام می خواست یه جوری منو وادار کنه به حرفاش گوش کنم اما منم زیر باور نمی رفتم و دائم در فرار بودم ... آخر یه روز از دستش خسته شدم و تصمیم گرفتم با وارنا راجع بهش حرف بزنم ... طبقه معمول همیشه که تا یه چیزی به ذهنم می رسید سریع عملیش می کردم از دانشگاه یه راست رفتم خونه وارنا ... تلفنی از آرسن هم مرخصی گرفتم ... ماشین رو پارک کردم و پریدم توی ساختمون ... جلوی واحدش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو فشردم ... یکم از درگیری بین وارنا و رامین می ترسیدم ... اما اینقدر بی پناه بودم که چاره ای نداشتم ... جز وارنا به کی می تونستم بگم؟ هر چی منتظر شدم کسی درو باز نکرد ... زیر لبی گفتم:- نکنه نیست؟و دوباره زنگ رو زدم ... وارنا توی دبیرستان گرافیک خونده بود ... الان هم برای چند تا شرکت طراحی می کرد ولی توی خونه ... برای همین کم پیش می یومد از خونه بره بیرون ... مگه اینکه می خواست با دوستاش بره بگرده ... توی همین فکرا بودم که در باز شد ... با دیدن وارنا اونم توی لباس بیرون تعجب کردم و گفتم:- داری می ری جایی؟اومد جواب بده که زدمش کنار و رفتم تو و گفتم:- به من ربطی نداره ... من اومدم باهات حرف بزنم باید هم به حرفام ...رسیدم وسط سالن ... با دیدن یه دختر روی کاناپه جلوی تلویزیون سر جام خشک شدم ... وارنا زیاد دختر توی خونه اش رفت و اومد داشتن .. اما من هیچ وقت باهاشون برخورد پیدا نکرده بودم ... این اولین بار بود برای همین هم هل شدم ... دختر بیچاره هم بلند شد و با نگرانی به من نگاه کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- سلام ...دختره هم دهن باز کرد و گفت:- سلام ...وارنا از پشت سرم اومد و گفت:- ویولت! چرا مهلت نمی دی آدم برات توضیح بده؟!دیگه حواسم به وارنا نبود ... داشتم به تاریکی خونه عادت می کردم و چهره دختره رو تازه می دیدم ... باورم نمی شد! این دیگه کی بود؟! وارنا که نگاه متعجب منو دید گفت:- چاره ای نیست جز اینکه به هم معرفیتون کنم ... ویولت ایشون ماریاست ... دوست من ...و بعد چرخید سمت دختره و گفت:- ماریا ... ویولت هم همون خواهر تخس و شیطون منه ... همون که تعریفشو برات کرده بودم ...پس ماریا این بود!!! دوباره به دختره نگاه کردم ... اینبار دقیق تر ... یعنی تنها چیزی که تو اون لحظه می تونستم

1400/02/04 00:37

بگم این بود! یا مریم مقدس!!! این بود سلیقه وارنا؟ من اصلا فکرش رو هم نمی کردم روزی وارنا از یه دختر این سبکی خوشش بیاد ... به خصوص با وجود دوست دخترای رنگ و وارنگی که ازش می دیدم ... یه جورایی مطمئن بودم زنش هم می شه یکی مثل همونا ... ولی این ... یه دختر با قد متوسط رو به کوتاه ... هیکل متوسط ... نه چاق ... نه لاغر ... پوست گندمی ... نه سفید ... نه برنزه ... صورت تقریبا کشیده ... موهای قهوه ای تیره صاف و بی حالت ... که تا سر شونه اش بود و با یه کش خیلی ساده بسته بود پشت سرش ... چشمای معمولی ... که اصلا درشت و خوش حالت نبود ... یه خط چشم باریک کشیده بود پشت پلکش فقط ... لبای نازک که روشون رو یه برق لب صورتی زده بود ...اجزای صورتش با یه دماغ گوشتی تکمیل شده بود ... یه صورت خیلی خیلی معمولی! زشت نبود ... ولی خوشگل هم ... اصلا! صدای دختره منو به خودم آورد:- خیلی خوشحالم که می بینمت ویولت ... وارنا خیلی تعریفت رو می کنه ... شیطنتای تو تنها بحثیه که می تونه من و وارنا رو بخندونه ...صداش هم معمولی بود ... سعی کردم خودم رو کنترل کنم ... اصلا نمی خواستم عکس العمل بدی نشون بدم ... خیلی زشت می شد ... لبخند زدم و گفتم:- بفرمایید من ملیجکتونم دیگه ...ماریا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد ... دستش رو فشردم و گفتم:- از دیدنت خیلی خوشحال شدم ماریا ...توی چمشای ماریا یه غمی بود ... غمی که می تونستم به خوبی حسش کنم ... نگاهی به سرتاپاش کردم ... یه تی شرت چسبون قهوه ای تنش بود ... با یه جین سورمه ای ... دوتایی با هم نشستیم رو کاناپه و رو به وارنا که وسط حال خشک شده بود گفتم:- یه چیکه آب بدی من کوفت کنم بد نیستا! هوا گرم شده ... آب پز شدم تا رسیدم به اینجا ...ماریا خندید و وارنا رفت سمت آشپزخونه ...بعد از رفتن وارنا ... ماریا با اوج صداقتش گفت:- چه چشمای قشنگی داری!لبخندی زدم و گفتم:- ممنون ... لطف داری!- خوش به حال وارنا که خواهر پر شر و شوری مثل تو داره ...- بابا خجالتم نده دیگه ...- جدی می گم ... من خواهر ندارم ... همیشه حسرت یه دونه خواهر رو خوردم ...اصلا نفهمیدم چی شد که دستشو گرفتم توی دستم و گفتم:- خب فکر کنم من خواهرتم ...چشماش برق زد و با شادی گفت:- راست می گی؟- باور کن! منم خواهر ندارم ...دستمو فشار داد ... انگار می خواست همه حسش رو از طریق دستاش به من نشون بده ... نمی دونم چی توی چشماش بود که اینجوری داشت منو می کشید توی خودش ... چشمای قهوه ای رنگی که هیچ زیبایی منحصر به فردی هم نداشتن ... نا خودآگاه گفتم:- توام کاتولیکی؟پلکاش رو یه بار باز و بسته کرد و گفت:- اوهوم ...- کاتولیک ها توی ایران خیلی کمن ... خوشحالم که باهات اشنا شدم ...لخندی زد و گفت:- منم همینطور ...ادای لات

1400/02/04 00:37

ها رو در آوردم و گفتم:- ببینم آبجی ... این وارنا که اذیتت نمی کنه؟ هان؟! اگه می کنه بگو تا دو شقه اش کنم!خنده اش گرفت و قبل از اینکه حرفی بزنه وارنا از داخل آشپزخونه اومد بیرون ... با اخم گفت:- چی داری میگی پشت سر من؟- هیچی دارم می گم یه داداش دارم آقا! ماه! تک! نمونه !خنده ماریا غلیظ تر شد و وارنا زل زد بهش ... توی نگاه داداشم عشق رو به خوبی می تونستم حس کنم! داشتم از زور حیرت هنگ می کردم ... وارنا و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر با مشخصات ماریا؟ سینی رو گرفت جلوی من و گفت:- این دفعه رو چون تونستی ماریا رو بخندونی می بخشمت ولی دفعه دیگه بخششی در کار نیست ...به ماریا نگاه کردم دیدم داره با محبت به وارنا نگاه می کنه ... چشماشون چه ستاره ای برای هم پرت می کرد ... حسودیم شد ... نمی دونم چرا! ولی دوست نداشتم وارنا به هیچ دختری با محبت نگاه کنه ... می خواستم همه محبتش فقط برای خودم باشه ... لیوان شربتم رو برداشتم و بالبخندی زوری مشغول خوردن شدم ... ماریا و وارنا نشستن کنار هم و اونا هم در سکوت مشغول نوشیدن شدن ... یه دفعه گوشی ماریا که روی میز هم بود شروع به زنگ زدن کرد ... با همه کودن بودنم متوجه شدم که رنگ ماریا پریده ... وارنا سریع گوشی رو چنگ زد و گفت:- لازم نیست جواب بدی ...ماریا با صدای لرزان گفت:- ولی وارنا ...وارنا داد کشید :-همین که گفتم ...ماریا بغض کرد و گفت:- من اصلا نمی دونم باید چی کار کنم حس می کنم روی هوام ... وارنا من می ترسم ... خیلی هم می ترسم ... کاش حداقل تو تکلیف منو روشن می کردی ... به مریم مقدس قسم که من نمی خوام تو رو توی فشار قرار بدم اما می بینی که دارن باهام چی کار می کنن! این بار ششمه که داره زنگ می زنه ... اونا عادت کردن من همیشه توی خونه باشم ... یا سالی یه بار بگم می رم مسافرت .. هیچ وقت صدام در نیاد ... اعتراض نکنم ... از پولی که می ریزن توی دست و بالم استفاده کنم ولی توی خونه ... خسته شدم وارنا من اونجا زندونیم ... می بینی که برای ازدواج هم برام شرط تعیین می کنن ... من خسته ام وارنا ... بد فشاری رومه ... مسیح آدرس تو رو بلده ... اگه بده به یوحنا سه سوته می یاد اینجا و کلک جفتمون رو می کنه ...تقریبا با دهن باز داشتم نگاشون می کردم ... اینا داشتن چی می گفتن؟!!! وارنا یهو متوجه من شد و با چشم بهم اشاره کرد ... ماریا هم در جا سکوت کرد و با نگرانی بهم نگاه کرد ... حس کردم اون لحظه اونجا زیادیم ... از جا بلند شدم و گفتم:- من ... من می رم ...وارنا از جا پرید و گفت:- نه ویو تو کارم داشتی ... هنوز که کارتو نگفتی ...اینقدر با دیدن ماریا تعجب کرده بودم که رامین از یادم رفته بود ...- نه ... من یه بار دیگه ... می یام ...وارنا پوست لبش رو

1400/02/04 00:37

جوید و گفت:- باشه ... هر طور میلته ...انگار از خداش هم بود من زودتر برم ... اون حرف رو هم برای تعارف زده بود ... چقدر دوست داشتم سر از کارشون در بیارم ... اما می دونستم محاله! دست یخ ماریا رو توی دستم فشردم و گفتم:- از دیدنت خوشحال شدم ... امیدوارم بازم ببینمت ...ماریا لبخند کم جونی زد و گفت:- منم همینطور ...رفتم سمت در وارنا هم پشت سرم اومد ... قبل از اینکه خارج بشم آهسته گفت:- ویولت ... می شه چیزایی که شنیدی بین خودمون بمونه ...هر خصوصیتی هم که داشتم دهن لق نبودم ... وارنا هم اینو خوب می دونست برای همین هم هیچ وقت سفارش راز داری رو بهم نمی کرد ... اما اینبار ... قضیه مهم تر از چیزی بود که من بتونم تصورش رو بکنم ... فقط تونستم سرم رو تکون بدم ... وارنا با اطمینان یه بار پلک زد و من خارج شدم ...نگرانی از بابت وارنا ... فشار درس ها ... مزاحمت های رامین داشت منو از پا در می آورد ... اما به زور داشتم خودم رو وفق می دادم ... چاره ای نداشتم ... نیاز به یه مسافرت داشتم تا اینکه اوایل اردیبهشت دانشگاه تور مشهد گذاشت ... تا حالا پام به مشهد نرسیده بود ... یعنی نیازی ندیده بودیم که بخوایم بریم ... ولی حالا فقط می خواستم از تهران خارج بشم ... حالا هر جایی که شده بود ... فقط می خواستم برم ... پس بدون توجه به تعجب بچه ها و حتی مسئول ثبت نام اسمم رو نوشتم ... تور پسرها جدا بود و من قرار بود با آراگل و یکی از دوستای صمیمی آراگل برم ... آراگل هم توی کلاسشون دوست زیاد داشت ولی از وقتی من کنه شده و بهش چسبیده بودم مجبور بود مدام اون بیچاره ها رو کله کنه ... با اینحال توی این تور ما سه نفر همسفر شدیم و آراگل بعدا بهم گفت که تور پسر ها هم همزمان با ما حرکت می کنه و سامیار نامزدش و آراد هم می یان ... برام مهم نبود ... ذهنم درگیرتر از این حرفا بود که بخوام به کل کل با آراد فکر کنم ... یا به اینکه آراگل ممکنه بخواد بره دنبال نامزد بازی و از من بگذره ... آخه آراگل چند روزی بود که جواب مثبتش رو اعلام کرده بود و به درخواست خونواده هاشون قرار بود یک ماه فقط با هم رفت و اومد داشته باشن تا همو بهتر بشناسن و بعد هم نیمه شعبان خودشون عقد کنن ... بعد از ثبت نام رفتم سمت آبخوری ... بدی دانشگاه این بود که آبخوری دختر و پسرها جدا نبود ... ولی اون ساعت از روز خلوت بود ... همه رفته بودن استراحت کنن ... آبم رو خوردم و خواستم خارج بشم که کسی هلم داد و من با کمر خوردم توی دیوار ... با خشم به طرف نگاه کردم ... لعنتی! بازم رامین! خواستم چهار تا دری وری بارش کنم که دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:- هیچی نگو ... فقط یه دقیقه گوش کن! من کثافت ... من عوضی ... من پست! د آخه بذار حرفمو

1400/02/04 00:37

بزنم ...نمی دونم چرا دلم براش سوخت و هیچ حرکتی نکردم ... با این حال رامین که نگران بود جیغ بزنم دستشو برنداشت و توی همون حالت سریع گفت:- من ... من ... با من ازدواج کن ویولت ...جوک سال رو برام می گفتن اینقدر خنده ام نمی گرفت ... دستشو پس زدم و زدم زیر خنده ... یه گوشه وایساده بود و داشت نگام می کرد ... انگشت اشاره م رو گرفتم به طرفش و همینطور که قهقهه می زدم گفتم:-



تو ... تو ...دیگه نتونستم دوباره ترکیدم ... یه چند لحظه در سکوت به من نگاه کرد و دست آخر با عصباینت داد زد:- تمومش کن دیگه! مگه برات جوک گفتم؟سعی کردم خنده ام رو قورت بدم و گفتم:- تو پیش خودت چی فکر کردی؟ پسره روانی ... داداش من جنازه منو هم روی دوش توی هرزه نمی ذاره ... همین که از دستت شکایت نکردیم برو کلاهت رو بنداز راه هوا ....پوست لبشو جوید و گفت:- من یه غلطی کردم ... حالام پشیمونم ... می خوام باهات ازدواج کنم ... بهت ثابت می کنم که واقعا دوستت دارم ...با پوزخند پسش زدم و گفتم:- برو بابا! خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ... بمیرم با آدم نکبتی مثل تو ازدواج نمی کنم ... برو با یکی مثل خودت ازدواج کن ... تو چی فکر کردی؟ که خیلی آدمی؟!! یه ذره قیافه ات رو عوض کردی فکر کردی شدی آقـــــا!!!! الان هم وقت زن گرفتنته؟ دهنت هنوز بوی شیر می ده بچه ...با اخم غلیظی گفت:- هان چیه؟ یکی مثل اون کیاراد لاشی ...داد زدم ...- هوووووی! مثل آدم حرف بزن ... همه رو با القاب خودت خطاب نکن ...دوباره هلم داد و اینبار اینقدر محکم که کمرم تیر کشید ... صورتش رو آورد جلو و صاف توی چشمام زل زد و گفت:- ببین چی می گم! خودت مثل آدم راضی می شی ... الان زیاد بهت فشار نمی یارم ... سه سال با هم هم کلاس هستیم ... بعد از اون ... دیگه حق نداری بگی نه ... فهمیدی؟- اگه بگم چه غلطی می کنی مثلا؟- آهان! غلط رو همون موقع می فهمی ...همه اش می ترسیدم یکی سر برسه و ما رو توی اون موقعیت ببینه ... یعنی دیگه حسابم با کرام الکاتبین بود ... سعی کردم هلش بدم و گفتم:- برو اونور عوضی ...یه دفعه در آبخوری باز شد و یه نفر اومد تو ... رامین جلوم بود و نمی دیدمش ... اما از ترس فشارم افتاد ... تا اومدم سرک بکشم ببینم کیه و چه خاکی تو سرم شده ... رامین از جلوم کنار کشیده شده و صدای داد آراد بلند شد:- ولش کن کثافت! فکر کردی اینجا طویله است؟ دانشگاهه خیر سرش! این اخلاقای گندت رو بردار ببر توی یه خراب شده ای که طرفدار داشته باشه ...رامین هنوز هم از آراد می ترسید ... از چشماش می فهمیدم ... مطمئناً حالا که می دونست آراد جودو کاره بیشتر هم ازش حساب می برد چون آراد سر یکی از کلاسا به یکی از استاتید گفت که جودو کار کرده .... ولی با این حال نتونست لال

1400/02/04 00:37

بمونه ... تف کرد روی زمین و گفت:- خوب بلدین از هم طرفداری کنین ... ببینم نکنه من نبودم خبرایی شده ... شما دو تا که خوب سایه همو با تیر می زدین ... من خوب می دونستم این دختر این کاره اس! فقط نمی دونم چرا می خواست خودشو به من نجیب نشون بده ... هر چند که دیگه همه جوره می خوامش ...یهو آراد جوش آورد ... یقه اش رو گرفت چسبوندش به دیوار و با دندونای روی هم فشرده شده گفت:- گیرم که شده باشه ... تو رو سننه! تو گه می خوری راجع به اون اینجوری حرف بزنی ... این کاره خودتی و اون دوست دخترای هفت رنگت ...فهمیدم آراد در حد مرگ عصبانیه ... وگرنه سابقه نداشت جلوی من فحش بده! رامین که کم مونده بود سکته کنه بازم از رو نرفت و گفت:- یکیشون هم همین بود ... هه!آراد دیگه طاقت نیاورد و با مشت کوبید توی دهن رامین ... چشمامو بستم و جیغ زدم:- نه ... بس کنین!رامین خوب می دونست اگه تا چند لحظه دیگه بمونه خونش گردن خودشه ... پس تقریبا در رفت ... اشکم سرازیر شد ... دومین بار بود که داشتم جلوی آراد گریه می کردم ... بار اول سر جریان اون گنجیشک کوچولو و حالا از ترس رامین ... یا شاید درگیر شدن رامین و آراد ... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت:- گریه نکن ...همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت:- گوشیتو بده ...با تعجب گفتم:- هان؟!- گوشیتو بده یه دقیقه ... نترس نمی خوام بشکنمش! کار دارم ...دست کردم توی کیفم و گوشیم رو که تازه هم از تعمیر گرفته بودمش در آوردم و گرفتم طرفش .. تند تند چیزایی توش وارد کرد و گفت:- شماره ام رو روی گوشیت سیو کردم ... اگه یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه خواست اذیتت کنه فقط کافیه یه زنگ به من بزنی ...بعد از این حرف گوشیو گرفت طرفم و وقتی گرفتمش با سرعت رفت از آبخوری بیرون ... سریع گوشی رو چک کردم ... شماره اش رو سیو کرده بود و حتی به خودش هم زنگ زده بود ... به اسم آراد! شاید ... این حسرتی بود که به دلش مونده بود ... که من یه بار به اسم صداش بزنم ... نا خودآگاه لبخند نشست روی لبم ... همه چیز از یادم رفت ...بدون توجه به تعجب های مامی و پاپا ساکم رو بستم ... نمی خواستن جلوم رو بگیرن ولی براشون عجیب بود که چرا دارم می رم جایی که هیچی در موردش نمی دونم ... بهشون گفتم دارم می رم

1400/02/04 00:37

سفر سیاحتی نه زیارتی و اونا هم با وجود چشم های متعجبشون رضایت دادن ... ساک رو برداشتم و بعد از بوسیدن مامی و پاپا و تماس تلفنی با وارنا از خونه خارج شدم ... آژانس جلوی در منتظرم بود ... باید تا جلوی در دانشگاه می رفتم اتوبوس ها اونجا مستقر می شدن ... از تاکسی که پیاده شدم با چشم دنبال آراگل گشتم ... جمعیت زیادی جلوی در توی هم وول می زدن ... پسرا یه طرف بودن و دخترا یه طرف دیگه ... خدا رو شکر کردم که رامین به سرش نزده پاشه بیاد مشهد ... وگرنه نمی دونستم چطور باید باهاش برخورد کنم ... داشتم با چشم همه رو از نظر می گذروندم که صداش از پشت سرم بلند شد:- به به ... بالاخره تشریف آوردین؟برگشتم و گفتم:- سلام ... طول کشید تا خداحافظی کنم و بیام ...- ای بابا! می ترسیدم اتوبوسا راه بیفتن و تو جا بمونی ...توجهم به دختر کنار دستش جلب شد ... دختره هم بهم لبخند زد و دستشو آورد جلو ... یه دختر چادری عین خود آراگل ... اما به سفت و سختی آراگل حجابش رو رعایت نکرده و بود چند تار مو از زیر مقنعه اش سرک کشیده بود ... چادرش هم چادر ملی بود .... شبیه مانتوی شال دار ... دستشو که فشردم آراگل گفت:- معرفی می کنم ... نیلا دوستم ...بعد به من اشاره کرد و گفت:- نیلا جون این هم همون ویولت دوست منه ...نیلا خندید و گفت:- تعریفتو زیاد شنیدم ویولت جون ...- راستشو بگو ... تعریف یا اینکه نشستین بد منو گفتین؟- بدتو؟ اونم هیشکی نه و آراگل! عمرا جلوی این بشه غیبت کسیو کرد ...- اوه اوه! آره یادم نبود ... منم جرئت نداره جلوی این حرف بزنم ...آراگل چپ چپ به جفتمون نگاه کرد و ما غش غش خندیدم ... نگاه پسرا چرخید سمت ما و آراگل تشر زد:- بچه ها! آبرومون رفت ! یه کم یواش تر ...نیلا با خنده گفت:- هان چیه؟ می ترسی سامیار پشیمون بشه؟ نترس بابا ... اون بیچاره از همون اول کارشناسی چشمش تو رو گرفته بود ... من هی بهت می گفتم هی تو باورت نمی شد .... دیدی که برای ارشد هم یه شهر دیگه قبول شد نفهمید چه جوری انتقالی بگیره برگرده همینجا ... واه اوه! حالا ویولت ... جالبی کار اینجاست که ارشد اصلا مهمانی و انتقالی نداره .. اینکه این سامیار خان چه جوری انتقالی گرفته سوالیه که من هنوز نتونستم جوابشو پیدا کنم ...پس بگو چرا ترم قبل از این آقا خبری نبود! اصلا تهران نبوده ... خندیدم و گفتم:- از چشمای اینم که داره جرقه عشق می پره بیرون ... دیگه معلومه چی می شه ...آراگل در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:- وای بس کنین ... خلم کردین! بیاین بریم درای اتوبوسا باز شد ... بریم ببینیم اسممون رو روی در کدوم اتوبوس چسبوندن ...راه افتادیم سمت اتوبوسا ... سه تا اتوبوس مال خانوما بود و یکی هم برای آقایون ... نیلا غر غر

1400/02/04 00:37

کرد:- یعنی چی عین استخر زنونه مردونه راه انداختن؟ حالا چی می شد قاطی می شدیم؟ اینجوری که حوصله مون سر می ره ... وای فک کن! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد و تا مشهد مخ سامیار رو می ذاشت تو فرقون هم خودمون یه صفایی می کردیم ...از حرفای نیلا غش غش خندیدم و گفتم:- آی گفتی! فک کن ...آراگل بالاخره اتوبوسمون رو پیدا کرد و گفت:- ایناهاش ... خانومای بی حیا بیاین برین بالا حیثیت برامون نذاشتین ...نیلا اول رفت بالا و منم داشتم دنبالش می رفتم بالا که کسی آراگل رو صدا زد و منم بی اختیار برگشتم ... آراد بود ...- آراگل اتوبوستون همینه؟آراگل رفت طرفش ... خواستم بهش سلام کنم ... بعد از اون جریان احترامی که نسبت بهش پیدا کرده بودم انکار نکردنی بود ... هر چی منتظر شدم نگام کنه تا سرمو براش تکون بدم حتی کوچک ترین نگاهی هم به سمتم ننداخت ... لجم گرفت و در حالی که پله ها رو لگد می کردم رفتم بالا ... نیلا وسط اتوبوس درست جلوی یخچال جا گرفته بود ... برای خودش و آراگل ... یه دونه صندلی تکی هم از ردیف کناری برای من که ردیفی کنار هم باشیم ... نشستم و در جواب سوالش که پرسید آراگل کجا مونده؟ گفتم:- داداشش کارش داشت ...پوزخندی زد و گفت:- می گم برای چی همه دخترا کله هاشون رو چسبوندن به شیشه ... خیلی ها هم نمی یان بالا ها! نگو پای آراد وسطه!نمی دونم چرا لجم گرفت ... نیلا هم داشت حرص می خورد ... آراد بیچاره حق داشت کوچک ترین توجهی به من نکنه ... جلوی این همه چشم که داشتن نگاش می کردن فقط کافی بود یه نگاه به من بکنه و منم بهش سلام بکنم ... دیگه خلاص! از فردا بمب می ترکید توی دانشگاه ... از سیاستش خوشم اومد و ناراحتیم از یادم رفت ... آراگل هم اومد بالا و در حالی که می نشست کنار نیلا گفت:- با این کاراتون! داداشم دعوایمان کرد ...نیلا چشماشو گرد کرد و گفت:- وا! مگه چی کار کردیم؟- به شماها که چیزی نگفت ... به من گفت خواستین بخندین ریز بخندین ...خنده ام گرفت ... این آرادم خوب موعظه گری می شد اگه ولش می کردنا ... غیرتش تو حلقم! نیلا هم پشت چشمی نازک کرد و مشغول باد زدن خودش شد ... از قیافه اش خنده ام گرفت ... خوب تخسی بود اینم برای خودش ... منم کم کم داشت یخم آب می شد و می دونستم اینجوری پیش بریم اتوبوس رو می ذاریم روی سرمون ... قیافه اش هم عین اداهاش با مزه بود ... صورت گرد و تپل ... چشمای گرد و نه چندان درشت سیاه رنگ که برق عجیبی داشتن ... دماغ پهن ولی سربالا ... لبهای غنچه و کوچولو ... قشنگ ترین چیزی که داشت چال هاش بود که تا می خندید لپاش سوراخ می شد و هوس می کردم انگشت بکنم تو لپش ... بالاخره راننده سوار شد و با سلام و صلوات راه افتاد

1400/02/04 00:37

... یه کتاب در آوردم که مطالعه بکنم چون گویا می خواستن دعا بخونن و منم که سر در نمی یاوردم ... هندزفیری گذاشتم توی گوشم و مشغول آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن شدم...نمی دونم چقدر از مسیر رفته بود که خوابم برد و چشمام بسته شد ... اصلا نفهمیدم بچه ها چی کار کردن و چی گفتن به هم ... از تکون دستی چشم باز کردم ... آراگل داشت خبیث نگام می کرد ... هندزفیری رو از توی گوشم کشیدم بیرون با خمیازه پرسیدم:- رسیدیم؟- خوشحالیا! یک چهارم مسیر رو هم نرفتیم ...کتابم رو کوبیدم تو سرم و گفتم:- وااااای چقدر طولانی ...- عزیزم کسی که بخواد بره زیارت سختی راهو هم باید تحمل کنه ...نیلا آراگل رو کشید کنار و در حالی که چادرش رو مرتب می کرد گفت:- بیا برو ببینم! این بچه مگه امام رضا می شناسه؟ می خوام ببرمش کوه سنگی یه دیزی بزنه تو رگ حال بیاد ... بعدم طرقبه و شاندیزو ... وای پارک ملت رو یادم رفت!آراگل با خنده گفت:- تو چادرت رو درست کن نمی خواد برای این بچه برنامه ریزی کنی ...نیلا کش چادرش رو عقب جلو کرد و همزمان دهنش هم باز شد ... خنده ام گرفت و گفتم:- چرا اتوبوس وایساده؟ اینجا کجاست؟- یه مسجد تو راهی برای قضای حاجت ...بچه های پشت سری خندیدن و آراگل یکی زد پس سر نیلا و گفت:- در اون دهنتو ببند برو پایین ...منم از جا بلند شدم و گفتم:- منم می یام ... روم به دیوار چشمام داره همه جا رو زرد می بینه ...با خنده هر سه از اتوبوس رفتیم پایین ... آراگل گفت:- من دستشویی ندارم ... شما برین ...نیلا چپ چپی نگاش کرد و گفت:- نداری؟آراگل خنده اش گرفت و گفت:- نه والا ...- باشه اشکال نداره بیا وایسا در دستشویی منو نگه دار کسی نپره تو ...آراگل دستشو گرفت جلوی دهنش که با صدای بلند نخنده و گفت:- برو نیلا ...نیلا گوش آراگل رو کشید و گفت:- به حاج خانوم می گما ... بچه زشته این کارا!با تعجب گفتم:- مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:- شما خوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...خنده ام گرفت و گفتم:- آراگل ... آب نمی دیدیا ...آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟با تعجب گفتم:- هان؟زد روی

1400/02/04 00:37

پیشونیش و گفت:- ببخشید حواسم نبود ...خندیدم و گفتم:- مهم نیست ...دوتایی که رفتیم بیرون آراد رو جلوی در دستشویی مردونه دیدم ... تی شرت قهوه ای رنگی تنش بود با یه جین یخی رنگ ... تیپش با کفش های اسپرتش تکمیل شده بود ... هیمل ورزیده اش توی لباسش کاملا مشخص بود ... به خاطر اینکه جودو کار کرده بود یه کم زیادی ورزیده و گنده منده شده بود ... یه لحظه حس کردم دوست دارم وایسم فقط نگاش کنم ... به خصوص که یکی از دستاشو کرده بود توی جیبش و کاملا بی توجه به اطرافاینش سرشو کرده بود توی گوشیش و داشت یه کاری می کرد ... شیطون رفت توی جلدم ... گوشیمو برداشتم و تند تند براش اس ام اس دادم:- منتظر کسی هستی؟ فکر نکنم حالا حالا ها بیاد ...من منظورم به سامیار بود ... همین که اس ام اس دلیور شد سر آراد بالا اومد و با کنجکاوی اطرافشو نگاه کرد ... سریع پیدام کرد ... لبخند کجی نشست کنج لبش ... سرشو برد توی گوشیش ... منتظر جوابش شدم و خیلی زود جوابش اومد:- اونی که من منتظرشم باید دلش بسوزه تا بیاد ...واقعا سامیار باید دلش به حال آراد می سوخت تا دست از سر آراگل بر می داشت و می یومد ... سامیار و آراد از بعد از جریان خواستگاری دوستای صمیمی شده بودن و مدام با هم بودن ... یه جورایی آراد می خواست بشناستش ... خیلی برای خواهرش نگران بود ... شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه جوابشو بدم رفتم از پله های اتوبوس بالا ...کمی طول کشید تا بالاخره آراگل اومد بالا ... گونه هاش گل انداخته بودن نیلا خنده اش گرفت و خواست چیزی بگه که من پیش دستی کردم و گفتم:- خوب وقتی کنار دستشویی یا به قول نیلا مستراح ...نیلا پرید وسط حرفم و گفت:- مضطراح ...خندیدم و گفتم:- همون! قرار می ذاری ... همین می شه دیگه ... بچه از بس نفس نکشیده رنگش کبود شده ...آراگل پرید سمت من و گفت:- می کشمت به خدا ...توی صندلی دست و پامو جمع کردم و گفت:- نیلا افسار این برید! جمعش کن ...آراگل با خنده نشست سر جاش و نیلا شروع کرد به سر به سر گذاشتش ... ما می خندیدم و اون حرص می خورد ... این وسط شیطنتم گل کرد ... گوشی رو برداشتم و نوشتم:- آقا سامیار بالاخره دلش سوخت ...می دونستم الان سامیار پیش آراده ... سند کردم و نشستم منتظر جواب ... زیاد طول نکشید که جواب داد:- من نیازی به دلسوزی سامیار ندارم ...با تعجب اس ام اس قبلیش رو دوباره خوندم! وا! اینم یه چیزیش می شه ها ... نوشتم:- خودت گفتی!جواب اومد:- و رو چه حسابی فکر کردی سامیار رو می گم؟مغزم داشت هنگ می کرد ... این چش بود؟ نکنه؟ نکنه منظورش یه دختره؟ یه لحظه حس کردم سردم شد ... یه لرزش خفیف از توی بدنم شروع شد و همه جامو لرزوند ... طاقت نیاوردم هیچی نگم ... نوشتم:- امیدوارم

1400/02/04 00:37

هیچ وقت دلش نسوزه!جواب داد:- دل رحم تر از این حرفاست ...زهرمار! مرض! دیگه چیزی نگفتم ... این می خواست منو زجر بده ... آره ... آره چیزی جز این نیست ... آراگل پفک بزرگی که دستش بود رو گرفت سمت من و گفت:- پفک بخور ... پوست لبتو نخور ...نیلا با دهن پر پفک گفت:- آره بابا ... بذار به یه بنده خدای دیگه هم وصال بده ...خنده ام گرفت و چند تا دونه پفک برداشتم ... نمی دونم چرا اصلا نمی تونستم آراد رو کنار دختر دیگه حتی تصور کنم ... پفک ها رو با حرص جویدم ... نمی دونستم برای چی دارم حرص می خورم! با خودم گفتم آراد آدمی نیست که بیاد با من درد دل کنه ... عمرا اگه یه روز دختری چشمشو بگیره نمی یاد به من بگه ... اصلا الان که وقت خاطرخواهی نیست! اون داره برای بورسیه می خونه ... اون فقط می خواست حس کنجکاوی منو تحریک کنه ... می دونه من فوضولم می خواد اذیت کنه ... آره دقیقا همینه ... سرم رو به صندلی تکیه دادم ... ذهنم آروم شده بود ...بعد از خوردن شام و خوندن نماز دوباره راهی شدیم ... هوا تاریک شده بود و بچه ها دسته دسته داشتن با هم حرف می زدن ... انگار کسی قصد خوابیدن نداشت ... ساعت نه که شد حس کردم خیلی خوابم می یاد ... بالشم رو باد کردم و گذاشتم پشت سرم ... نیلا گفت:- به! مخمل خانومو نگاه کن ... می خواد بخوابه!آراگل کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت:- خوب بذاره بخوابه تا فردا صبح خسته می شه ...پرسیدم:- آراگل فردا کی می رسیم؟- حدودا هشت صبح ...- وای کاش بتونم همه شو بخوابم ...نیلا خمیازه ای کشید و گفت:- این چشمای خمار شده تو می گه که تا فردا صبح که هیچی تا فردا لنگ ظهر می خوابی ...لبخندی زدم و گفتم:- خودتم خوابت می یادا ...- اینقدر چشمات ملوس شده که بی اراده آدم نگات می کنه خوابش می گیره ... بگیر بخواب بذار ما هم به کارمون برسیم ...لبخندی زدم ... هندزفیریم رو کردم توی گوشم و چشمامو بستم ...با شنیدن صدای بچه ها جا به جا شدم ... ولی چشمامو باز نکردم:- آراگل دادشت کارت داشت ...- آره رفتم دیدمش ... صبحونه ویو رو داد ...- اِ دمش گرم! ما چه بیشعوریم ... این بچه خوابه ما اصلا یادمون نبود براش صبحونه بگیریم ...- اینا زیادی زود صبحونه دادن ...- خوب یعنی خواستن دیگه برای صبحونه توقف نکنن ...لای چشمامو باز کردم و مچ دستمو آوردم بالا ... ساعت شش بود ... نیلا که حرکتمو دید گفت:- بیدار شو دیگه تنبل خانوم ... از ساعت نه دیشب تا حالا خوابیدی ...دو تا چشمامو با دست مالیدم و گفتم:- خوب خوابم می یاد ...- پاشو بابا !- شما کجا رفته بودین؟- نماز بخونیم ...صاف نشستم رو صندلیم ... آراگل با لبخند گفت:- سلام علیکم! صبح عالی متعالی ...- سلام ...پلاستیک صبحونه ام رو گرفت به طرفم و گفت:- بیا جیگر ... اینم

1400/02/04 00:37

صبحونه ات ...نون و پنیر و سبزی بود با خرما ... نالیدم:- بدون چایی که پایین نمی ره ...نیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:- می یارم الان براتون ... آب آناناس میل ندارین خانوم؟ بابا بخور بره ... سر همین یه لقمه هم کلی منت می ذارن روی سرمون ...خیلی گرسنه بودم پس بدون حرف مشغول خوردن شدم ... دو ساعت باقی مونده رو اینقدر با نیلا هرهر و کرکر کردیم که نفهمیدم کی رسیدیم ... همین که اتوبوس وارد شهر مشهد شد بچه ها به هیجان افتادن و مشغول وروجه وورجه شدن بعضیا وسایلشون رو جمع می کردن بعضیا داشتن توی آینه به خودشون می رسیدن ... بعضیا هم که برای راحتی مسیر چادر هاشون رو برداشته یا جای مقنعه شال سرشون کرده بودن داشتن به شکل اولیه بر می گشتن ... من کوله رو کشیدم توی بغلم و منتظر شدم اتوبوس توقف کنه ... یهو آراگل گفت:- السلام و عیلک یا علی بن موسی الرضا ...صدای نیلا هم بلند شد:- السلام و علیک یا ضامن آهو ...یهو ولوله افتاد توی اتوبوس ... همه بچه ها سر جاشون ایستادن و تند تند خم و راست می شدن و این جمله ها رو هی تکرار می کردن ... منم با کنجکاوی از جا بلند شدم .. این همه احترام رو داشتن به کی می ذاشتن؟ از شیشه جلوی اتوبوس تونستم منظره روبروم رو ببینم ... فقط یه گنبد طلایی ... با یه خیابون طولانی و شلوغ ... داشتن به این گنبد احترام می ذاشتن لابد ... آراگل که تعجب رو از نگاهم خونده بود سرش رو نزدیکم آورد و همینطور که دستش رو سینه اش بود گفت:- امام رضا ... امام هشتم ما شیعیانه ... و تنها امامیه که مرقدش توی کشور ماست ... برای همین هم برای ما ارزش زیادی داره ... نمی دونستی؟- چرا خب ... یه چیزاییه ... ولی از نزدیک که ندیده بودم ... الان چی گفتی تا اون گنبد رو دیدی؟- سلام دادم ... می خوای توام سلام بدی؟ البته اگه دوست داری ...- می شنوه؟- مگه تو دعا می کنی خدا و مسیح نمی شنون؟- چرا ...- خب اینم مثل همون دیگه ...- بگو تا من تکرار کنم ...آراگل گفت و من هم تند تند تکرار کردم ... حس قشنگی داشتم ... اتوبوس که ایستاد جیغ بچه ها بلند شد:- واااای جلوی قصر طلایی ایستاد! یعنی هتلمون اینجاست؟نیلا در حالی که ساکش رو از بالای سرش بر می داشت گفت:- صد در صد! چه خوش خیالن! لابد توی یکی از همون مهمونخونه های توی کوچه شیم دیگه ...همه پیاده شدیم ... و به دستور راهنمامون رفتیم داخل کوچه ... لب و لوچه بچه ها آویزون شد و ما سه نفر بهشون خندیدیم ... ولی خداییش ابهت هتل قطر طلایی منو هم گرفته بود ... چه خوشگل بود! وارد یکی از هتل های کوچولو شدیم و تاره فهمیدیم کل هتل برای دانشگاه ما رزرو شده ... دخترا طبقه سوم و دوم بودن و پسرا و مسئولین طبقه اول .... بیچاره ها باید همه حواسشون رو

1400/02/04 00:37

جمع می کردن که دخترا و پسرا با هم تماسی نداشته باشن ... هر چند که از همین الان ایما و اشاره ها شروع شده بود ... اتاقمون که مشخص شد وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم بالا ... یه اتاق کوچولو با سه تا تخت و یه آشپزخونه و حموم و دستشویی ... وسایلمون رو که چیدیم آراگل با هیجان گفت:- آراد و سامیار دارن می رن حرم ... منم می خوام برم ... بچه ها می یاین؟نیلا گفت:- مگه خود دانشگاه نمی بره؟- بشین بابا! بخوایم با اینا بریم که کلی علافیم ... کاری ندارن که خودمون می ریم ... آراد گفت سر کوچه وایمیسن منتظر ما ...مونده بودم برم یا نه! حالشو نداشتم فعلا ... پس خودمو انداختم روی تخت و گفتم:- کی برمی گردین؟نیلا گفت:- تو نمی یای؟- نه حسش نیست ... - نه حسش نیست ...آراگل گفت:- ما بعد از نماز می یایم ... توام زورت نمی کنم بیای .. باید خودت کشیده بشی به اون سمت ... حست باید تو رو ببره نه من ...نیلا و آراگل رفتن و من رفتم سمت پنجره اتاق ... بازش که کردم بازم اون گنبد طلایی رو با مناره هاش دیدم ...از نگاه کردن بهش حس آرامش بهم دست می داد ... درست حسی که وقتی به صلیب توی گردنم دست می کشیدم بهم دست می داد ...آهی کشیدم و رفتم دراز کشیدم روی تخت ... خوابم نمی یومد ... کتابی برداشتم بخونم تا بچه ها برگردن ... می دونستم که تا سه چهار ساعت دیگه خبری ازشون نمی شه ..دقیقا چهار ساعتی بود توی اتاق تنها داشتم قوووور می زدم که بالاخره دلشون به رحم اومد و برگشتن ... هر دو با روی باز و خندون ... ولی برعکس لبهای خندونشون چشماشون نشون می داد حسابی گریه کردن ... با تعجب گفتم:- گریه کردین؟نیلا گفت:- اصلا من هر بار این ضریح آقا رو می بینم نا خود آگاه دوست دارم بشینم زار بزنم ...آراگل هم سری تکون داد و گفت:- منم همینطور ... من که خوشبختیمو مدیون آقام ...نیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:- انگار بیست ساله زن سامیاره ... الان هشت تا بچه ام ازش داره ... خوشبخت خوشبخت هم داره با آقاشون زندگی می کنه ...آراگل با حرص گفت:- ای بمیری ... من همین امشب از امام رضا می خوام یه بخت بشونه سر شونه تو تا من هی مسخره ات کنم جیگرم خنک شه ...نیلا از جا پرید و گفت:- پاشو ... پاشو همین الان بریم ...غش غش خندیدم و آراگل رو به من گفت:- خسته نشدی تنهایی؟- چرا ... حوصله م سر رفته بود اگه جایی رو بلد بودم حتما زده بودم بیرون ...- پاشو ... حاضر شو می خوایم بریم کوه سنگی ...- کوه سنگی کجاست؟- یه کوهه دیگه ...- می خوایم بریم کوه نوردی؟- نه بابا ... حالشو که نداریم ... می خوایم بریم توی یکی از رستورانای اون محدوده دیزی بخوریم ...با خوشحالی از جا پریدم ... حوصله موندن توی هتل رو دیگه نداشتم ... یه کم جلوی اونا معذب بودم ... پس به

1400/02/04 00:37

جای شال مقنعه سرم کردم ... موهام ولی یه طرفه ریخته بود توی صورتم ... آرایش کمرنگی هم داشتم ... خیلی با اونا فرق داشتم ... ولی من همینی بودم که بودم! هر سه از هتل رفتیم بیرون ... آراد و سامیار جلوی در هتل قصر طلایی ایستاده و منتظر ما بودن ... با دیدنمون اومدن جلو سلام کردن ... سامیار جوری به آراگل نگاه می کرد که حسودیم می شد ... خاک بر سرم ... داشتم عقده ای می شدم ... به خودم که نمی تونستم دروغ بگم خیلی دوست داشتم یه نفر اینجوری دوستم داشته باشه ... یاد رامین افتادم ... اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:- وحشی!یه تاکسی گرفتیم و به سختی توش جا شدیم ... من و آراگل و نیلا که عقب نشستیم ولی سامیار و آراد با بدبختی دوتایی جلو نشستن و ما از عقب کلی مسخره شون کردیم و خندیدیم ... راننده تاکسی هم دوبرابر کرایه شو حساب کرد ... مرتیکه فرصت طلب! به مقصد که رسیدیم همه پیاده شدیم و آراد با اخم گفت:- خوب ما رو مسخره می کردینا! نوبت ما هم می رسه ...سامیار سریع گفت:- سخت نگیر دیگه آراد ...آراد چپ چپی نگاش کرد و زیر لب چیزی شبیه زن ذلیل زمزمه کرد که باعث شد من خنده ام بگیره ... اینبار تیر نگاهش منو نشونه گرفت ... منم میون خنده شونه بالا انداختم و همه با هم رفتیم داخل یکی از رستورانای سنتی ... آراد نگاهی به دور تا دور رستوران انداخت و گفت:- بریم یه گوشه خلوت ...سامیار غر غر کرد:- چقدر مجرد اینجاست ...نیلا با خنده گفت:- وا! من و ویولت و آقا آراد هم مجردیم ... پس ما بریم یه جا


دیگه ...سامیار سرشو پایین انداخت و با خنده گفت:- اختیار دارین ... من منظورم پسرای مجرده ...آراد هم با اخم گفت:- راست می گه سامیار ... بریم اونطرف بچه ها ... خلوته ... زیاد هم توی دید نیست ...منظورش یکی از گوشه ترین نقطه های رستوران بود که جلوش چند تا گلدون بزرگ قرار داشت و زیاد توی دید نبود ... همه با هم راه افتادیم اون سمت ... داشتیم از جلوی تخت چند تا پسر رد می شدیم ... من نفر آخر بودم ... آراد هم داشت جلوی من می رفت ... یه دفعه وایساد و رو به من با همون اخم روی صورتش گفت:- تو برو جلوی من ...بدون توجه به منظور نهفته در کلامش رفتم جلوش ... پسرا میخ شده بودن روی صورت من سرعت قدم هامو بیشتر کردم ... دوست نداشتم کسی اینجوری نگام کنه ... همین که به تخت رسیدیم نشستم لب تخت و مشغول باز کردن بند های کفش های آل استارم شدم ... اخمای آراد بدتر از قبل در هم شده بود ... خواست بشینه لب تخت روبروی من که یه دفعه یه صدایی از پشت سرش بلند شد:- سلام آقای کیاراد ... حال شما؟آراد که هنوز ننشسته بود برگشت ... یه دختر باز هم چادری ... اه! نمی دونم چرا عصبی شدم ... آراد گفت:- سلام خانوم ریاحی ... خوب

1400/02/04 00:37

هستین؟- ممنون ... فکر نمی کردم اینجا ببینمتون ... بچه های دانشگاه هستن؟زل زدم توی صورت دختره ... عجیب گیرا بود قیافه اش چشماش سگ داشتن ... چشمای سیاه و کشیده ... با حرص رومو برگردوندم ... صدای آراد رو شنیدم:- بله ... آراگل خواهرمه و دوستاش ... ایشون هم سامیار دوستم ...- بله بله ... خوشبختم !باز هم به خودم زحمت ندادم به دختره نگاه کنم ... یعنی این بود؟ همین بود که آراد می گفت باید دلش به حالش بسوزه؟ یعنی اینو دوست داشت؟ لعنتی! دختره گفت:- بیشتر از این مزاحمتون نمی شم ... خواستم یه عرض ادبی کرده باشم ... راحت باشین ... با اجازه!- خواهش می کنم ... خوشحال شدم ...بعد از رفتن دختره سرمو آوردم بالا ... آراد داشت نگام می کرد ... سعی کردم خونسرد باشم ... اما نمی دونم چرا داشتم از درون منفجر می شدم ...با صدای آراگل سرم رو گرفتم بالا:- کی بود آراد ؟... نداشتیم ؟!آراد در حالی که کفشاشو در می آورد گفت:- مسئول ثبت نام مشهد ...آراگل با تعجب گفت:- هان؟! مگه مسئول شما مرد نبود؟- نه! همین خانومه بود ... تازه یه مشکلم پیش اومد همین حلش کرد برام ...- چه مشکلی ...سامیار خندید و گفت:- آقا آراد .. همون روزم بهت گفتم خوش تیپیه و هزار دردسر!آراد اخم شیرینی کرد و گفت:- سامیار! باز شروع نکنا ...- مگه دروغ می گم؟آراگل با هیجان گفت:- چی شده آقا سامیار؟با تعجب به آراگل نگاه کردم ... هنوز به سامیار می گفت آقا سامیار؟ با چه فاصله ای هم از هم نشستن ... من اگه با کسی نامزد کنم می شینم رو پاش از همون روز اول هم بهش می گم عشقمممممم! از فکر خودم خنده ام گرفت ... سامیار گفت:- روزی که رفتیم برای ثبت نام گفتن پر شده ... البته من از قبل اسم نوشته بودم برای آراد جا نبود ... آراد رفت جلو و گفت می شه اگه کسی انصراف داد اسم منو جاش بنویسین؟ یه خانوم دیگه هم اونجا بود یه نگاه کرد و گفت خیلی ها تو نوبتن فکر نکنم نوبت شما بشه ... آراد هم دیگه نا امید شد و رفتیم بیرون که همین خانومه از اتاق اومد بیرون و صدامون کرد ... بعدم خیلی خونسرد شماره دانشجویی و اسم و فامیل آراد رو گرفت و گفت ثبت نامش می کنه چون یه نفر انصراف داده ... به همین راحتی!بیشتر عصبی شدم ... همه پوست لبم رو جویده بودم ولی کسی حواسش به من نبود ... نیلا با خنده گفت:- خدا از این پارتی ها برای ما هم جور کنه انشالله ...همه شون خندیدن ولی من سرمو با گوشی گرم کردم ... گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت و رفت ... همه دیزی سفارش دادن و منم مجبور شدم همونو سفارش بدم با اینکه تا حالا نخورده بودم و اصلا نمی دونستم چه جوری باید بخورم ... آراگل صدام زد و وقتی سرم رو بالا گرفتم با تعجب گفت:- زلزله ! چته چرا ساکتی؟لبخند نیم بندی زدم و

1400/02/04 00:37

شونه هام رو انداختم بالا ... آراد پوزخندی زد و گفت:- شاید هوای مشهد بهشون نساخته ...با غیظ نگاش کردم و گفتم:- اتفاقا هوای اینجا خیلی هم خوبه ...آراد از لحن تندم جا خورد و اخماش در هم شد ... سامیار در گوش آراد چیزی گفت و خندید ... ولی آراد بدتر اخم کرد ... سامیار و آراگل مشغول پچ پچ کردن شدن ... نیلا هم سرش رو کرد توی گوشی موبایلش ... منم داشتم با گیم گوشیم بازی می کردم ... بهتر از حرص خوردن بود ... ولی افکارم خیلی آشفته شده بود و دوست داشتم داد بزنم ... یعنی اون دختر؟ نکنه دوست دخترشه؟ نکنه .... سنگینی نگاهی رو حس کردم ... سرم رو آوردم بالا ... آراد با همون اخمش داشت نگام می کرد ... همین که دید نگاش می کنم صورتش رو برگردوند ... گارسون دیزی ها رو آورد و چید روی تخت جلوی ما ... دیگچه های کوچولو ... بی حواس دست دراز کردم سهم خودمو بکشم جلومو ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم که داد آراد بلند شد:- داغه!سریع دستم رو عقب کشیدم ... خودش با دستگیره ای که داشت دیگچه رو کشید طرفم و آروم گفت:- می خوای برات بکوبم؟بی اراده گفتم:- نخیر خودم بلدم ...کسی حواسش به ما نبود ... آراد هم بدون حرف دیگچه رو گذاشت جلوم و مشغول خالی کردن آبگوشت خودش توی کاسه جلوش شد ... مثل اون سعی کردم با یه تیکه نون لبه دیگچه رو بگیرم و توی کاسه برش گردونم ... بلند کردنش کاری نداشت اما همین که خمش می کردم بخارش می خورد به دستم و باعث می شد بسوزم ... منم سریع ولش می کردم ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم .. سامیار مال نیلا و آراگل رو درست کرده و گذاشته بود جلوشون ... اونا هم مشغول خورد کردن نون توی ظرف هاشون بودن ... داشتم فکر می کردم باید چی کار کنم که دست آراد جلو اومد و اینبار بدون اینکه نظر منو بخواد آبگوشتم رو با یه حرکت خالی کرد ... خودش برام نون هم خورد کرد و ظرف ها رو گذاشت جلوم ... حتی نگاهم نکرد که بخوام ازش تشکر کنم ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... حس عجیبی داشتم ... آراگل و سامیار داشتن چیزی تعریف می کردن و می خندیدن ولی من اصلا حواسم نبود ... نیلا پیازی برداشت و گفت:- اگه من اینو پخش سفره نکردم! اسممو عوض می کنم می ذارم موشول ...مشتش رو برد بالا و محکم زد روی پیاز اما پیاز از گوشه دستش فرار کرد و افتاد توی ظرف آبگوشت سامیار ... همه چیز از یادم رفت و غش غش خندیدم ... بقیه هم زدن زیر خنده .. نا خودآگاه به آراد نگاه کردم دیدم اونم داره با لبخند نگام می کنه ... خنده ام تبدیل به یه لبخند کوچیک شد ... نیلا زد توی صورتش و گفت:- حالا اون آبگوشت به جهنم ... منو بگو که از این به بعد شدم موشول ...زدم سر شونه اش و گفتم:- بخور موشول خانوم یخ کرد ...با حرص نگام کرد و

1400/02/04 00:37

دوباره بقیه خندیدن ... هر لقمه که می خوردم انگار گوشت می شد می رفت پایین .... چقدر عقده ای شده بودم! انگار محتاج یه توجه از آراد بودم تا گل از گلم بشکفه ... حتی وقتی با هم کل کل هم می کردیم من آرامش پیدا می کردم. وقتی ناهار رو خوردیم و گارسن ها تند تند سفره رو جمع کردن سامیار سفارش دو تا قلیون داد ... اومدم بگم منم می خوام اما جلوی خودم رو گرفتم ... چیزی طول نکشید که قلیون ها و سینی چایی رو روی تخت چیدن ... آراگل بدون حرف یکی از قلیون ها رو کشید سمت خودش و پک اول رو زد ... همچین با چشمای گرد شده نگاش کردم که خنده اش گرفت و به سرفه افتاد ... آراد قلیون دوم رو کشید سمت خودش و رو به من گفت:- می کشی؟آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- وقتی این داره می کشه چرا من نکشم؟و نی قلیون رو از دست آراد گرفتم ... آراگل با خنده گفت:- این تنها خلاف منه ... نمی دونم چرا اینقدر عاشق قلیونم!سامیار با عشق نگاش کرد و دور از چشم ما بهش چشمک زد ولی من دیدم ... نه بابا بهشون امیدوار شدم! یه آبی انگار ازشون داغ می شه ! نیلا گفت که نمی کشه و خواه ناخواه من با آراد شریک شدم ... وقتی خوب کشیدم و حس سرگیجه بهم دست داد خواستم سری خودم رو در بیارم و نی رو بگیرم سمت اراد که بدون حرف نی رو از دستم در آورد ... گفتم:- ا بذار عوض کنم سر نیشو ...پک محکمی زد و گفت:- لازم نیست ...چند لحظه نگاهش کردم ... منظورش از این کارا چی بود؟! مطمئن بودم سری من پر از رژ لب شده ... ولی انگار براش مهم نبود! آراگل هم قلیون رو داد دست سامیار و خودش اومد نشست سمت ما ... آراد و سامیار با هم کل انداخته بودن که کدوم می تونن حلقه بیشتری با دود درست کنن ... آراد رکورد زد ... پنج حلقه همزمان ... شیطنتم گل کرد ... دستم رو دراز کردم سمت آراد ... آراد لبخندی زد و نی رو به من تسلیم کرد ... یه پک محکم زدم و مشغول درست کردن حلقه شدم ... آراگل تند تند می شمرد:- یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده ! ده تا!!!!!نیلا با ذوق دست زد و گفت:- ایول ویولت ... هر دو تا آقایون رفتن تو قوطی ...آراگل هم با هیجان گفت:- دوباره ...آراد در حالی که با خشم به پشت سر من نگاه می کرد گفت:- لازم نکرده!و دستش رو دراز کرد ... بی اراده نی رو گرفتم به طرفش ... چرخیدم ببینم پشت سرم چی دیده ... سرهای کنجکاو سه تا پسر رو دیدم که دارم گردن می کشن سمت من ... حتما دیده بودن چه شیرین کاری کردم! این آرادم چه چیزا می دید ... آخیش غیرتی شد! حقشه ... فقط که نباید من حرص بخورم ... دیگه تا لحظه آخر یه بار هم قلیون رو به من نداد ... منم جلوی سامیار نتونستم باهاش تندی کنم وگرنه به زور ازش می گرفتم ... بعد از خوردن چایی از جا بلند شدیم که برای استراحت بریم هتل ...

1400/02/04 00:37

قرار بود عصر بچه ها برن حرم ... ولی من هنوزم حال رفتن نداشتم ... نمی دونم چرا ولی دلیلی برای رفتن نمی دیدم ...دور و برم هوایی بود که توش نفس کشیدن محال بود ... سرم داشت می چرخید .... حس می کردم بدنم ثابته ولی سرم داره می چرخه ... شایدم من ثابت بودم اتاق داشت دور سرم می چرخید ... حس بدی داشتم ... سقم خشک شده بود ... دوست داشتم بپرم توی یه استخر آب خنک ... نه اینکه بخوام شنا کنم یا خنک بشم ... نه! می خواستم همه آب استخر رو سر بکشم ... صدای ناله می یومد ... صدای ... وارنا ... هنوزم توی گوشم بود ... با صدای جیغ مامان چشم باز کردم ... نشستم سر جام ... نفس نفس می زدم ... بدنم خیس عرق بود ... از جا بلند شدم و از تخت رفتم پایین ... دست و پام می لرزید و یخ کرده بود ... پتومو پیچیدم دور خودم ... رفتم سمت یخچال ... یه لیوان آب برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم ... توی تاریکی اتاق نور یخچال باعث می شد بهتر ببینم ... آراگل همینطور که گوشیش توی دستش بود خوابش برده بود ... پتوش هم رفته بود کنار ... نیلا هم که پتو را تا روی سرش کشیده بود بالا و خواب خواب بود! بغض کرده بودم ... بغض داشت خفه ام می کرد ... این چه خوابی بوده؟! وارنا ... وارنا ... خدایا چرا من اینقدر از وارنا غافل شده بودم؟ کاش می شد بهش زنگ بزنم ... کاش می شد حالشو بپرسم ... این چه خوابی بود؟ اگه می تونستم گریه کنم خوب می شدم اما حتی اشک هم نمی تونستم بریزم ... بعض داشت خفه ام می کرد ... رفتم سمت پنجره تا بازش کنم و یه کم نفس عمیق بکشم بلکه بغضم بشکنه از بس کم گریه می کردم اینجوری می شدم ... سرمو بردم بیرون و چند نفس عمیق کشیدم که چشمم افتاد به ضریح ... اینقدر چراغ دور و برش روشن بود انگار نه انگار که ساعت دو نیم نصف شب بود ... از روز جلوه اش خیلی بیشتر بود ... می خواستم پنجره رو ببندم و برم دراز بکشم ولی چشمام از مغزم نافرمانی می کردن و زل زده بودن به گنبد طلایی رنگ ... صدای نیلا توی گوشم زنگ می زد:- تا حالا نشده چیزی از آقا بخوام دست رد به سینه ام بزنه ...آراگل هم در جوابش گفت:- آقا دلش خیلی مهربونه ... عین آینه شفافه ... محاله کسی بره در خونه اش رو بزنه و دست خالی برش گردونه ... مگه اینکه به صلاحش نباشه ... منم هر وقت دلم می گیره دوست دارم بیام مشهد یه خونه بگیرم و دم به ساعت بپرم توی حرم ...فکری توی مغزم بالا و پایین می پرید ... یعنی منو هم راه می دادن؟ می شد برم اونجا؟ هر وقت دلم می گرفت می رفتم کلیسا و دعا می کردم ... ولی اینبار ... اونجا جای مسلموناست ... منو چه به امام رضا؟ اما پاهام به اختیار خودم نبودن ... می خواستم برم ... می خواستم برم از امام مسلمونا درخواست کمک کنم ... اگه اون خواب واقعی بشه

1400/02/04 00:37

چی؟ بی اختیار رفتم سمت لباسام ... یه جین سورمه ای با مانتوی بلند مشکی ... مقنعه مشکی ... موهامو کامل کردم تو ... می خواستم برم به یه مکان مقدس اسلامی ... کوله ام رو انداختم روی دوشم و زدم از اتاق بیرون ... برام مهم نبود گم بشم ... یه حسی بهم می گفت کسی اینجا گم نمی شه ... فوقش تا صبح بیدار می نشستم و زنگ می زدم آراگل بیاد دنبالم ... رفتم از در هتل بیرون ... مسئول هتل خواب بود و نپرسید کجا می خوام برم ... تا سر خیابون رو با حال خرابم دویدم ... سر خیابون نمی دونستم باید چی کار کنم؟ اینطور که مشخص بود تا حرم خیلی فاصله بود داشتم فکر می کردم چی کار کنم که تاکسی زرد رنگی برام بوق زد ... بدون لحظه ای درنگ سوار شدم و گفتم:- حرم ...یارو هم حرفی نزد و راه افتاد ... پنج دقیقه بعد ایستاد و گفت:- رسیدیم خانوم ...با حیرت نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:- رسیدیم؟- بله ...- ولی ... ولی اینجا که وسط خیابونه!- انتظار که نداری برم تا وسط صحن انقلاب خواهر من ... کرایه منو بده بقیه راهو هم با کمک پاهات برو ... التماس دعا ...بی حواس کرایه اش رو دادم و در حالی که با گیجی به اطرافم نگاه می کردم رفتم به همون سمتی که جمعیت می رفت ... مطمئن بودم که همه دارن می رن داخل حرم ... از مسیر شلوغ که رد شدم رسیدم به چند تا چادر ... پشت سرم یه محوطه باز بود و جلوی روم چند تا چادر برزنتی سبز رنگ ... باید از یه نفر می پرسیدم ... یه خانوم چادری با سرعت داشت از کنارم رد می شد ... چادرش رو گرفتم و سریع گفتم:- خانوم ....ایستاد و چرخید به طرفم ...- بله؟- خانوم از کدوم طرف باید برم حرم؟لبخند نشست کنج لبش و گفت:- مسافری؟- بله ...- از کجا می یای؟- تهران ...- عزیزم باید بری داخل یکی از این چادرا تا خواهرا بگردنت و اگه مشکلی نداشتی می تونی بری تو ... بدون چادر هم نمی تونی بریا ...قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم به سمت یه خانوم دیگه که از ما جلوتر بود دستی تکون داد و گفت:- اومدم اومدم ...بعدم دستی زد سر شونه من و رفت ... چادر باید سر می کردم؟!!! ولی ... من که مسلمون نبودم ... رفتم سمت چادرا ... به مسئول اونجا می گم من مسلمون نیستم ... همینجور که داشتم با خودم فکر می کردم یکی از چادرا رو کنار زدم و رفتم تو ... دو تا خانوم چادری اونجا نشسته بودن ... با حجاب کامل ... نا خودآگاه دستم رفت سمت مقنعه ام ... من بودم و اون دو تا ... مونده بودم چی بگم ... یکیشون نگام کرد و با لحن مهربونی گفت:- بفرمایید؟- من ... می خوام برم حرم ...لبخندی زد و گفت:- چادرت کو عزیزم؟ آقا حرمت داره ... خدایی نکرده نمی خوای که دل آقا بگیره ...- من ... راستش من ...اون یکی که مسن تر هم بود گفت:- چادر نداری دخترم؟- نه ... من آخه مسلمون

1400/02/04 00:37

نیستم ...نگاه هر دو کنجکاو شد و جوون تره گفت:- دینت چیه؟- مسیحی هستم ...پوست لبم رو جویدم ... ترسیدم نذارن برم تو ... چون دیده بودم توی کلیساهای ما مسلمونا رو اکثرا راه نمی دن ... خانوم مسن تره لبخند مهربونی زد و گفت:- به به! چه سعادتی ... بفرما دخترم ... حالا که دختر گلم با وجود اینکه مسلمون نیست مهمون آقا شده روی تخم چشم ما جا داره ... بیا تا خودم بهت چادر بدم ...خم شد از کیسه کنار دستش چادر مشکلی قشنگی در آورد و گفت :- بیا جلو عزیزم ...رفتم جلو ... کش چادر رو انداخت روی سرم و موهامو با دستش کرد تو و گفت:- مثل ماه شدی ! این چادرا رو یکی از خانوم های خدام نذر کرده دوخته نوئه نوئه ... مال خودت ... برو تو عزیزم ... التماس دعا!نا خودآگاه لبخندی زدم و گفتم:- مرسی ... حالا باید کجا برم؟- از چادر که رفتی بیرون مستقیم برو جلو ... به آخر صحن که رسیدی از یکی از خدام ها سراغ صحن جمهوری رو بگیر ... وقتی رفتی صحن جمهوری برو سمت صحن انقلاب ... از اونجا ایوون طلا رو میبینی و ضریح آقا هم همونجاست ...اسمایی که گفته بود رو زیر لب تکرار کردم و بعد از تشکر دوباره رفتم از چادر بیرون ...جلوی روم یه محوطه خیلی باز بود ... کفش با سنگ های سفید و خاکستری یک دستی فرش شده و هر *** به سمتی می رفت ... پاهام می لرزید ... انگار وارد یه تیکه ممنوعه شده بودم ... با اینکه بهم اجازه ورود دادن اما نمی دونم چرا اینقدر خجالت زده بودم ... دوست داشتم سرم رو بندازم زیر که کسی منو نبینه ... به قدم هام جون دادم و راه افتادم ... بغض هنوز هم داشت خفه ام می کرد ... صدای وارنا توی گوشم زنگ می زد ... سرعت قدم هام بیشتر شد ... کنار یه حوض بزرگ یه تابلوی بزرگ قرار داشت ... همه با یه احترام خاصی زیر تابلو ایستاده بودن و داشتن چیزایی رو که روی تابلو نوشته شده بود رو می خوندن ... نا خودآگاه کشیده شدم به اون سمت ... مادری دخترش رو صدا زد و گفت:- بیا مامان ... اول باید اذن دخول رو بخونیم بعد بریم ...- اذن دخول چیه مامان؟- یه دعای کوتاه! برای اینکه از آقا اجازه وارد شدن به حرمش رو بگیریم ...دختر کنار مادرش ایستاد و مشغول شد ... خدا رو شکر عربیم خوب بود ... منم ایستادم و مشغول خوندن شدم ... چیزی که توی گلوم بود لحظه به لحظه داشت بزرگ تر می شد ... دعا که تموم شد لبخند تلخی زدم و راه افتادم به سمت آخر صحن ... چادرم رو باد تکون می داد .. منم بلد نبودم درست جمعش کنم ولی همه سعیم رو می کردم ... بیچاره آراگل چه می کشید با این چادرش! به آخر صحن که رسیدم دور و برم دنبال کسی گشتم که بتونم ازش سراغ صحن جمهوری رو بگیرم ... یه مرد داشت اونجا قدم می زد ... لباس فرم سرمه ای تنش بود ... رفتم طرفش ... آب دهنمو قورت

1400/02/04 00:37

دادم و گفتم:- آقا؟


برگشت طرفم ... بدون اینکه نگام کنه سرشو انداخت پایین و گفت:- بفرمایید خواهرم ...- صحن جمهوری کدوم طرفه؟به پشت سرش اشاره کرد و گفت:- از این راهرو که برین وارد صحن جمهوری می شین ...زمزمه کردم:- ممنون ...رفتم سمت همون راهرویی که گفته بود و بعد از گذشتن از راهرو وارد صحن جمهوری شدم که خیلی از صحن قبلی کوچیک تر بود ... یه حوض وسطش بود با جایی شبیه آبسرد کن ... حالا باید دنبال صحن انقلاب می گشتم ... ساعت سه شده بود ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به صحن انقلاب ... از یه نفر دیگه اون سرمه ای پوش ها سوال کردم و بازم با خوشرویی مسیر رو بهم نشون دادن ... همین که پا گذاشتم توی صحن انقلاب قلبم برای لحظاتی از طپش ایستاد ... سر جا خشک شدم ... گنبد طلایی با همه ابهتش دقیقا روبروی چشمام بود ... بغضم هی داشت وسیع تر می شد ... یه کم پایین تر از گنبد طلایی یه آبسرد کن دیگه قرار داشت که اونم رنگش طلایی بود و منظره ای به وجود آورده بود دیدنی ... بعدم فهمیدم اسم این به قول من آبسرد کن! سقاخونه اسماعیل طلائیه ... چند قدم با قدم های لرزون رفتم جلو ... برعکس انتظارم خیلی هم شلوغ نبود ... و هر *** در گوشه ای مشغول راز و نیاز خودش بود ... نرسیده به سقاخونه پاهام خم شد ... نشستم روی زانو ... دستام رو گرفتم بالا ... زل زدم به گنبد و مناره های طلایی ... بالاخره بغضم سر باز کرد و با هق هق اشک هام صورتم رو شستن ... نالیدم:- خداااااا ...سجده کردم روی زمین ... زمین خنک و سنگی ... کفش هامو هم در آورده بود و توی یه پلاستیک دستم بود و پاهام می تونستن سردی و خنکی زمین رو حس کنن ... اصلا حس نمی کردم اونجا کثیفه ... انگار از اشک چشم زلال تر و شفاف تر و پاک تر بود ... پیشونیم رو چسبوندم روی زمین و گفتم:- یا امام رضا ... نمی دونم چرا اینجا که اومدم حس می کنم گناه کارم ... دوست دارم سرمو بگیرم بالا ... ولی نمی تونم ... اومدم ... اومدم دعا کنم ... ولی چرا انگار هیچ حاجتی ندارم؟چه حس عجیبی بود ... همه چی می خواستم ولی انگار هیچی نمی خواستم ... نمی دونم چقدر وقت توی حالت سجده زار زدم و راز و نیاز کردم تا اینکه حس کردم نفس کم آوردم ... سر از سجده برداشتم و چهارزانو نشستم سر جام ... خیلی آروم شده بود ... انگار دیگه هیچ غصه ای توی دنیا وجود نداشت که بتونه دل منو بلرزونه ... زل زدم به گنبد طلایی که زیر نور چراغ ها عجیب می درخشید ... محو حالت ملکوتی اونجا شده بودم و داشتم با خودم می جنگیدم که بلند بشم برم داخل حرم ... وقتی با خودم کنار اومدم یه صدایی شنیدم ... زیاد با من فاصله نداشت ... سرم رو چرخوندم ... پسری در چند متری من دوزانو نشسته بود روی زمین ... هر دو دستش رو

1400/02/04 00:37