439 عضو
مطمئن باش آقای صدری اصلا اجازه تغییر چهره رو توی بازیگرا به ما نمی ده ... می گه همونی که هست باید بمونه ... توام صورتت خدا رو شکر مشکل زیادی نداره فقط چون هوا گرمه این پودرا رو می زنم که اگه عرق کردی پوستت توی فیلم برق نزنه ... اونوقت انگار روی پوستت اکلیل ریخته و خیلی مسخره می شه ...
سرمو تکون دادم ... اینبار دیگه فهمیدم منظورش چیه ... توی کمتر از نیم ساعت کارش تموم شد و رفت که برام لباس بیاره ... یه آینه کوچیک اونجا بود ... برش داشتم تا خودمو نگاه کنم ... زیاد فرقی نکرده بودم ... انگار بار اول بود داشتم خودمو می دیدم ... یه جفت چشم مشکی کشیده .... چشمام درشت نبود ولی عجیب کشیده بود ... خمار و کشیده تا نزدیک شقیقه ... با مژه های پر پشت و وحشی که چشمامو هم وحشی نشون می دادن ... یه جفت ابروی کمونی و هلالی شکل درست بالای چشم هام ... مشکی مشکی ... مامانم بعضی وقتا دختر شرقی صدام می کرد ... چون چشم و ابروم و موهام زیادی مشکی بود ... پوستم نه زیاد سفید بود نه سبزه ... گندمی مایل به سفید ... خدا رو شکر روشن بود ... از پوست تیره خوشم نمی یاد ... دماغ متناسب ولی سر بالا ... نه بزرگ بود نه خیلی عروسکی و کوچیک ... لبام هم معمولی بود ... حالت قشنگی داشتن ولی زیادی قلوه ای نبودن ... صورتم تقریبا گرد بود و قشنگ تر از همه اینا موهام بودن ... حالت موهام فر درشت بود و رنگش پر کلاغی ... از بچگی هم کوتاهش نکرده بودم چون بابا اجازه نمی داد و تا پایین تر از کمرم می رسید ... صورت قشنگی داشتم ... خاص و تو دل برو ... بابا حق داشت صدام کنه خورشید ... چهره ام مینیاتوری بود شبیه نقاشی های که از خورشید می کشن ... خب بسه دیگه زیادی از خودم تعریف کردم ... الانم که حسابی سفید شده بودم عین ماست! در ماشین باز شد و خانومه اومد تو ... کاش می فهمیدم اسمش چیه حداقل که هی نخوام صداش کنم خانومه .... همون جمله معروف رو به کار بردم و گفتم:
- خانوم ...
سریع گفت:
- بینش هستم ... ولی تو منو فریبا صدا کن ... دوست ندارم فامیلیمو بگی ... همه خانوما اینجا منو فریبا صدا می کنن ...
- باشه .. فریبا جون من باید چی بپوشم؟
یه دست مانتو شلوار تقریبا کهنه گرفت به سمتم و گفت:
- بیا اینا رو بپوش عزیزم ....
با حالت چندش گفتم:
- لباسای یه نفر دیگه رو ؟
چند لحظه نگام کرد و بعد غش غش خندید و گفت:
- نه بابا! اینا رو خیاط گروه برات طراحی کرده ... تازه دوخته شده ...
- پس چرا اینقدر کهنه است؟
و در همون حال مشغول زیر و رو کردن لباس شدم ... با لبخند گفت:
- لباسی که الان تنت می کنی باید کهنه باشه ... اینا اینجوری طراحی شده ... پارچه هاش چند بار شسته شده ...
- اندازه های منو از کجا می دونسته؟
- اندازه هاتو
که نمی دونست ولی چون توی این سکانس زیاد مهم نبود چی می پوشی روی اندازه ها ظریف نشدیم ... همینجور با حدس و گمان دوخته شد ولی انشالله از سکانسای بعدی اندازه هاتو می گیره که دیگه بدونه باید چی کار کنه ...
سری تکون دادم و وقتی اون رفت بیرون لباسا رو که یه مانتو شلوار و یه مقنعه بود پوشیدم ... اینقدر بی ریخت بود که خجالت می کشیدم برم بیرون ...
دوباره فریبا اومد تو و نگاهی به سرتاپام کرد ... یهو دستشو آورد جلو و یه تیکه موهامو از مقنعه کشید بیرون و گفت:
- اینجوری بهتره ...
اعتراض کردم:
- یعنی بابام مرده!
- برای همین می گم اینجوری بهتره! تو که وقت درست کردن مقنعه اتو نداشتی ... یعنی خودش رفته عقب ... حیف این موهای خوشگلته! صورتتو دو برابر جذاب می کنه .... بذار این یه تیکه کوچولو بیرون باشه ...
دوباره از توی آینه نگاهی به خودم انداختم ... بد نشده بود ... من که دختر با حجابی نبودم که حالا بهم بر بخوره ... خودم که بیرون می رفتم بیشتر از اینم موهامو بیرون می ذاشتم ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوکی ... بریم؟
- بریم که همه منتظر توان ...
دو تایی رفتیم بیرون اول از همه شهریارو دیدم ... نمی دونم چرا اینقدر به چشم من می یومد این بشر ... شاید چون از بقیه پسرای اونجا یه سر و گردن سر بود ... آقای صدری اومد طرفمون که سریع سلام کردم. جوابمو داد حالمو پرسید و گفت:
- آماده ای ...
چه جمعیتی اونجا بود ... کاش خراب نکنم ... سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
- بله آماده ام ...
تند تند مشغول توضیح دادن شد ... از کجاها باید حرکت کنم ... چه جوری باید راه برم ... کجا باید چی بگم ... تن صدامو کجا بالا ببرم کجا پایین بیارم ... چه زمانی بیفتم روی قبر ... کی خاکارو مشت کنم ... کی بزنم تو سرم ... هی گفت و گفت و گفت ... و من موندم چرا اینقدر زود حرفاشو می فهمیدم و تو ذهنم ثبت می شد ... انگار هوشم تو این مورد خیلی بالا بود ... حرفاش که تموم شد نگام کرد و گفت:
- فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- کاملاً
با تعجب گفت:
- همه اشو متوجه شدی؟
- بله ...
با تردید گفت:
- می خوای یه بار تمرینی برو ... بعد فیلم می گیریم ...
- نه ... به نظر خودم که لازم نیست ... می دونم که می تونم ...
- باشه ... ببینم تو چند تا برداشت می تونی این سکانسو اونجوری که من می خوام درش بیاری.
سرمو تکون دادم و اونجایی که باید شروع می کردم ایستادم ... با فریاد آقای صدری توی میکروفون همه رفتن سر جاهاشون و آماده شدن ... شهریار روی یه صندلی کنار آقای صدری نشسته بود و داشت خودشو باد می زد ... تا متوجه نگام شد سری تکون داد و چشماشو باز و بسته کرد ... وا! انگار من نیاز به تایید این داشتم ... چه کارا! آقای صدری توی
میکروفون فریاد زد:
- صدا ...
یکی گفت:
- رفت ...
دوباره گفت:
- تصویر ...
یکی دیگه گفت:
- تصویرم رفت ...
یه دختره اومد جلوی دوربین و روی چیزی که دستش بود ضربه ای زد و گفت:
- برداشت اول ...
اینبار من آماده شدم و آقای صدری فریاد زد:
- حرکت ...
شروع کردم ... برام خیلی آسون بود ... به خصوص که اکثر دیالوگاش همونایی بود که موقع تست گفتم ... انگار خوششون اومده بود از دیالوگای من در آوردی من که گنجونده بودنش توی فیلمنامه... تغییراتشو همین حالا بهم اعلام کردن ... فرق داشت با اون چیزی که خونده بودم ... همین بهم اعتماد به نفس می داد ... اینقدر راحت نقشو اجرا کردم که تا کارم تموم شد و آقای صدری فریاد زد:
- کات ...
صدای دست زدن همه بلند شد ... همه لباسام خاکی شده بود ... آقای صدری بهم نزدیک شد و با چشمای گشاد شده از حیرت گفت:
- دختر تو اعجوبه ای ...
کم بابا بهم اعتماد به نفس می داد حالا اینم اضافه شده بود ... لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون ...
ولی خداییش خودمم تازه داشتم پی می بردم که تو اینکار عجیب استعداد دارم ... آقای صدری اعلام استراحت کرد تا بعدش بریم برای سکانس بعدی ... همه از جلوم که رد می شدن یا بهم لبخند می زدن یا خسته نباشید می گفتن ... منم جواب همه رو با روی باز می دادم ... اینا قرار بود بشن همکار من ... این فیلم یه پروسه 6 ماهه داشت ... پس من شش ماه قرار بود هر روز اینا رو ببینم ... باید بیشتر می شناختمشون ... فعلا که فقط آقای صدری و فریبا و شهریار رو می شناختم ... دوست داشتم یه جا پیدا کنم بشینم پاهام خسته شده بودن ... صدای شهریار از پشت سرم بلند شد:
- خانوم مشرقی عزیز ... خسته نباشین ... شاهکار کردین ...
برگشتم ... چشمای خاکستری خوشگلش می درخشید ... سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون لطف دارین ...
دو تا صندلی تاشویی که دستش بود رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید ... سر پا خسته می شین ...
بعدم مشغول ریختن چایی از فلاسک کوچیکی که دستش بود شد ... یه لیوان یه بار مصرف رو پر از چایی کرد و با یه شکلات داد دستم ... گرفتم و تشکر کردم ... با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی بدجور هوس چایی کرده بودم ... شهریار فلاسکو گذاشت کنار پاش و گفت:
- شما مطمئنی که قبلا جایی کلاس بازیگری نرفتی؟
این باز پسر خاله شد ... به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- نه ... انتظار داشتم شما برام کلاس بذارین که نذاشتین ...
خندید و گفت:
- با مشورت گروه به این نتیجه رسیدیم که نیازی به کلاس ندارین ... نواقصتون خیلی کمه و می شه در حین کار برطرفش کرد ...
- آهان از اون لحاظ
با خنده زل زد بهم و گفت:
- خیلی جالبه که همکار شدیم ولی هیچی در مورد هم نمی دونیم ...
حرف دل منو می زد ... ادامه داد:
- من
فقط می دونم شما خانوم توسکا مشرقی هستی ... بیست و دو سالته و تازه فارغ التحصیل شدی ... همین ...
جرعه ای چاییمو مزه مزه کردم و گفتم:
- همینم خیلیه ...
باز شدم همون توسکای غد ... سری تکون داد و گفت:
- باشه پس من خودمو معرفی می کنم ...
وقتی سکوتمو دید و گفت:
- اسمم شهریاره ... فامیلم نیازیه ... فامیل منو فقط می تونی توی تیتراژ فیلما ببینی چون کسی منو به فامیل صدا نمی کنه به خواست خودم همه به اسم صدام می زنن ...
تو ذهنم اومد مثل فریبا! چه اینجا همه با هم صمیمین ....
- فارغ التحصیل رشته مترجمی زبانم ولی خب اون کار ارضام نمی کرد برای همینم رو آوردم به تهیه کنندگی ... می تونم بازیگرم بشم ولی دوست ندارم ... همین که پشت صحنه باشم و تلاش بچه ها رو جلوی دوربین ببینم برام بسه ... اون هیجانی که می خوام رو بهم می ده ...
با صدای آقای صدری که بچه ها رو فرا می خوند مجبور شدیم بلند بشیم و حرفای شهریار هم نصفه کاره موند ... هر چند که نیازی به تعریف بقیه اش نبود ... اون چیزی که دو تا همکار باید از هم می دونستن رو دیگه می دونستیم ...
اون روز همه پلان ها و سکانسای بهشت زهرا گرفته شد که توی همه اش هم فقط من بودم و یکی دو تا بچه گل و گلاب فروش ... هیچ بازیگر دیگه ای ندیدم ... هوا داشت تاریک می شد که پایان کار اعلام شد و بعد از خداحافظی از بقیه رفتم به سمت خونه ... حسابی خسته شده بودم ....
برای مامان و بابا دستی تکان دادم و سوار پژو دویست و شش سفید رنگ شدم ... با آخرین چک از قراردادم این عروسکو برای خودم خریدم .... امروز روز اکران فیلم بود و قرار بود بازیگرا توی سالن اکران حضور داشته باشن ... توی این شش ماه خیلی سختی کشیدم ... از اون چیزی که فکر می کردم سخت تر بود ولی بالاخره تموم شد ... هر کاری کردم مامان بابا باهام نیومدن ... شاید دوست نداشتن دخترشون رو روی پرده سینما ببینن ... ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بعد از جوابگویی به استقبال فراوان نگهبان پارکینگ رفتم به سمت سالن ... فکر کنم دیرتر از همه رسیدم ... مامور جلوی در با دیدن من سلامی کرد و از جلوی در رفت کنار ... دستی به پالتو و شالم کشیدم ... عالی بود ... همه رو تازه خریده بودم و می دونستم که فوق العاده ام ... در باز شد و رفتم تو ... خدای من! چه جمعیتی توی سالن موج می زد ... یه دفعه نوری روی من افتاد و صدای تشویقای کر کننده بالا رفت ... نور فلش دوربین ها داشت کورم می کرد ... خب دیگه! هم کر شدم هم کور ... این اولین بار بود که با چنین تشویقی روبرو می شدم ... تا حالا کسی نه منو شناخته بود و نه دیده بود ... سعی کردم لبخند بزنم ... این عکسا از فردا می رفت روی جلد مجله ها ... با لبخند راه افتادم به
سمت جایگاه عوامل فیلم ... دستی برای مردم تکون دادم و نشستم روی صندلی ... شهریار با خنده کنار گوشم گفت:
- به به خانوم معروف شدن دیگه تحویل نمی گیرن ...
خیلی با هم صمیمی شده بودیم ... این گروه برام شده بود مثل خونواده ام ... خندیدم و گفتم:
- ا توام اینجایی؟
- ببخشید؟!! می شه من نباشم؟
خندیدم و گفتم:
- نه ... یعنی منظورم اینه که کنار من نشستی ...
- اگه برات جا نگرفته بودم که الان باید کف زمین می شستی ...
اومدم جوابشو بدم که دوباره صدای دست و جیغ و سوت هوا رفت ... نگام کشیده شد به سمت در سالن ... احسان بود ... هم بازیم در طول این فیلم ... خداییش پسر فوق العاده ای بود ... اونم دستی برای جمعیت تکون داد و اومد سمت ما ... صندلی کناری من خالی بود نشست و نفسشو با صدا داد بیرون ... دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای نیرومند ...
برگشت به طرفم و گفت:
- ا توسکا توام اینجایی ...
نگاهی به شهریار کردم ... دوتایی خندیدم و گفتم:
- ببخشید؟!!! می شد من نباشم ...
خنده شهریار بلند تر شد و گفت:
- به خدا اگه این مردم باور کنن این مریم توی فیلم به این شیطونی باشه ...
- همون بهتر که باور نکنن بذار یه جو آبرو برام بمونه ...
شهریار و احسان با هم دست دادن و احسان گفت:
- بذار بیان ازت مصاحبه کنن ... خودت خودتو لو می دی ... منم لوت می دم ... می گم که توی فیلمبرداری این فیلم اشک منو در اوردی ...
احسان اوایل کار خیلی جدی بود و من حس کردم خودشو برام می گیره ... برای همین هم اینقدر اذیتش کردم و با زبونم نیشش زدم تا آدم شد ... یه جورایی جز شهریار با هیچ *** صمیمی نمی شد ... بعدها شهریار بهم گفت کلا با هر کارگردان و تهییه کننده ای قرار داد نمی بنده و الان هم فقط به خاطر صمیمیتش با شهریار حاضر شده توی این فیلم بازی کنه ... اول ازش خوشم نیومد ولی کم کم فهمیدم چه پسر خوبیه و کلا دیر جوش بودن توی شخصیتشه ... با رفتن فیلم روی پرده دوباره صدای دست و سوت بالا رفت ... شهریار خواست حرفی بزنه که دستمو گرفتم جلوی صورتش و گفتم:
- تو رو خدا هیچی نگو بذار فیلممو ببینم ...
با خنده گفت:
- خوبه خودت بازی کردی ...
- دیدنش یه مزه دیگه داره ... کاش یه ذره تخمه برای خودم اورده بودم ...
خندید ... ولی نه با مسخرگی ... یه جورایی با محبت .... سعی کردم نگاش نکنم و به فیلم نگاه کنم ... بلند شد و راه افتاد به سمت در خروجی ... برام مهم نبود کجا می خواد بره ... وقتی خودم رو روی پرده دیدم اشکم داشت در می اومد ... باورم نمی شد! واقعا باورش برام سخت بود ... یه کم که گذشت عین بقیه مردم محو فیلم و بازی خودم شدم ... اصلا انگار من نبودم و یه نفر دیگه داشت بازی می کرد ... نمی دونم چقدر گذشت که
شهریار برگشت نشست سر جاش و پاکتی رو گرفت به سمتم ... برگشتم با تعجب نگاش کردم. همینطور که خیره بود روی پرده گفت:
- بگیر ... فقط حواست باشه عکاسا نبینن داری تخمه می شکنی که برات بد می شه ...
باورم نمی شد ... بی اراده پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم:
- دیوونه !
زل زده بودم بهش ولی نگاه اون به روبرو بود ... زمزمه کرد:
- حالا مونده تا دیوونگی های منو ببینی ...
چی می گفت این؟!!! آب دهنمو قورت دادم ... سریع دستمو کردم داخل پاکت تخمه ... تخمه ژاپنی بود ... عاشقش بودم ... چند تا دونه برداشتم ... می خواستم تخمه بخورم بلکه رفتار و حرف شهریار رو بتونم باهاش بدم پایین ...
احسان سرشو جلو آورد و گفت:
- چی می خوری؟
- تخمه ...
- چی؟!!!!
- وا! برق گرفتت؟ می گم تخمه ...
یه دفعه منفجر شد ... سریع دستشو گرفت جلوی دهنش که صدای خنده اش عکاسا و فیلمبردارا رو نکشه این طرف ولی چنان رفته بود روی ویبره که منم داشت خنده ام می گرفت ... گفتم:
- چته؟!!!! نمیری!
از زور خنده حتی نمی تونست جواب منو بده ... خوب خندید و منم بیخیال به تخمه خوردنم ادامه دادم ... وقتی خنده اش ته کشید برگشت به طرفم و گفت:
- به خدا خنده دارترین صحنه عمرمو دیدم ... یه بازیگر بشینه توی اولین اکران فیلمش پاش تخمه بشکنه ...
- چشه؟! این نشون می ده من مردمی هستم ... اهل کلاس گذاشتنم نیستم ...
دوباره رفت روی ویبره ... مشتی حواله بازویش کردم که سریع گفت:
- توسکا اینجا سر فیلمبرداری نیست ... صد تا خبرنگار این دور و اطرافن ... حواستو جمع کن که سوژه مجله هاشون نشیم ...
بی اراده صاف نشستم و شالمو کشیدم جلو ... خندید و گفت:
- گشت ارشاد که نیستن!
چشامو درشت کردم زل زم توی چشماش و گفتم:
- ببین ... خودت دنده ات می خاره که از من کتک بخوری ...
شهریار خودشو بهمون نزدیک کرد و گفت:
- چی شده بچه ها ... بذارین ببینیم چه گندی زدیم ...
تذکر شهریار باعث شد عین دو تا بچه تخس آروم بشینیم سر جامون و به پرده زل بزنیم ... دیگه چیزی به آخر فیلم نمونده بود ... امشب توی باغ شهریار مهمونی بود ... مهمونی به افتخار اتمام پروژه ... یه لباس مناسب تهیه کرده بودم و گذاشته بودم توی خونه ... باید زود می رفتم خونه و کارامو می کردم ... با صدای شهریار کنار گوشم حواسم جمع شد:
- عاشق این سکانس از فیلمم ...
دوربین روی حالت کلوز آپ از صورت من بود و من داشتم به عشقم نسبت به احسان اعتراف می کردم ... البته قبلش احسان گفته بود و حالا منم داشتم از احساسم می گفتم ... اسم احسان توی فیلم ... شهریار بود! غرق اون صحنه شدم ... خداییش خیلی قشنگ بود ... چشمای لبالب پر از اشک من ... نگاه معصومم ... لحن حرف زدنم ...
دستم روی دسته صندلی بود ... یهو دستم داغ
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«اگر 40نفر برای دعا کنار هم گرد آیند، و خدارا بخوانند، خداوند دعای آنها را مستجاب میکند»
?ختم قرآن
ختم چله سوره پر فضلیت التغابن
?ختم صلوات هفتگی برای چهارده معصوم
?ختم ذکر روزانه
ختم چله حدیث کسا برای ماه مبارک رمضان
به جمع مون بیاین تا باهم برای هم دعا کنیم
روزانه برای حاجات هم دعا کنیم
و کنارهم زود به خواسته دلمون برسیم ❤???❤️???❤️?
nini.plus/Khaaatmeghoraaaan
#پارت_دوم?
رمان_#توسکا?
ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه ... پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی ... باید یه کم استراحت می کردم ... در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... اگه هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم ... همین که وارد خونه شدم از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم ... خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن ... عمو ... عمه ... دایی ... خاله ... با خانوما و شوهرا و بچه هاشون ... حالا خوبه از هر کدوم فقط یکی داشتم ... همه شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن ... پس فهمیده بودن!!! قرار بود روز اکران فیلم خبرشون کنیم ... اصلا یادم نبود ... لبخند زدم ... نباید خستگیمو به پای کلاس می گذاشتن ... تک تک جلوی می یومدن و می بوسیدنم ... همه هم شاد بودن ... هم نبودن ... نگاه عمو و دایی مثل مامان بابا نگران بود ... نگاه دخترا پر از حسادت بود ... پسرا اما همه خوشحال بودن ... شادیشون هم واقعی بود به جز سام ... سام پسر عموم بود ... بیست و پنج سالش بود و توی یه شرکت خصوصی کار می کرد ... توی دانشگاه نرم افزار خونده بود ... زن عموم راه می رفت می گفت: - آقای مهندس اینجا نشین ... آقای مهندس دورت بگردم ... آقای مهندسم فلان ... آقای مهندسم بهمان ... حالمو به هم می زد اینقدر که ازش تعریف می کرد ... خود سام پسر خوبی بود ولی اگه زن عمو می ذاشت ... می فهمیدم که سام هم از رفتار مامانش کلافه می شه ولی اینقدر مقید احترام به بزرگترا بود که صداش در نمی اومد ...
سپهر پسر خاله نازی که بیست سالش بود با یکی از پوسترای فیلمم اومد جلوم با ژست خنده داری زانو زد و گفت: - *** استار آینده یه امضا به این حقیر عطا می فرمایید؟ با خنده پوسترو از دستش گرفتم و پشتش نوشتم: - با آرزوی آینده ای روشن برای تو سپهر جان ... و امضاش کردم و دادم دستش ... سپهر پشتک زنان پوستر رو گرفت و رفت ... اینقدر اداهاش با مزه بود که همه رو به خنده انداخته بود ... رفتم بین بابا و عمو نشستم و دست بابا رو که روی دسته مبل بود گرفتم توی دستم ... بابا لبخند مهربونی بهم زد و گفت: - چطور بود بابا؟ یه بار پلک زدم و گفتم: - خوب بود ... شما که افتخار ندادین ... بابا آه کشید و گفت: - سخته برام بابا ... بهم فرصت بده ... حق داشت ... سرمو انداختم زیر ... همه اش تقصیر من بود ... عمو دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت: - راضی هستی عمو؟ توی چشمای عمو نگاه کردم ... یه کم شبیه بابا بود ... ولی نه زیاد ... مثل بابا مهربون بود ... ولی نه به اندازه بابا ... سری تکون دادم و گفتم: - شکر خدا خوبه عمو ... - عمو حواست باشه ... بد چیزایی از دنیای بازیگرا می شنویم ... بابا دخالت کرد و گفت: - دختر من تا الان ثابت کرده که با همه فرق داره ... شروع شد! گوشه و کنایه ... تو رو خدا بابامو عذاب ندین ...
طاقت دیدن چهره سرخ شده بابا رو نداشتم. از جا بلند شدم و به بهونه کمک به مامان رفتم توی آشپزخونه .... اصلا حواسم نبود که مامان توی پذیرایی نشسته کنار خاله و عمه ... رفتم سر یخچال تا یه لیوان آب بخورم ... گر گرفته بودم انگار ... آب رو که خوردم مشغول باز کردن دکمه های پالتوم شدم ... صدای سام از پشت سرم بلند شد: - تبریک می گم دختر عمو ... سرمو آوردم بالا ... قدش یه سر و گردن ... شایدم بیشتر ... از من بلندتر بود ... شانه های پهن ... کمر باریک ... در عین ظریف بودن ورزیده بود ... می شد بهش گفت خوش استیل ... چشمای نه چندان درشت مشکی رنگ داشت با فک مستطیلی ... پوستش هم گندمی و همرنگ پوست خودم بود ... روی هم رفته قشنگ بود ... با صداش به خودم اومدم و خجالت کشیدم از اینکه اینجوری زل زدم بهش: - حرف من جواب نداشت؟ - چرا ... چرا ... مرسی ممنون ... لطف داری ... - چرا؟!! با تعجب گفتم: - چرا چی؟ - چرا با زندگی خودت این کارو کردی؟! می دونی که دیگه آزادی نداری؟! نشستم روی یکی از صندلی های چوبی میز نهار خوری کوچیکمون .. لیوان آبم رو بین دستام فشردم و گفتم: - عشق بازیگری که این چیزا حالیش نیست ... پوزخندی زد و گفت : - هر کی دیگه جای تو این حرفو زده بود باورم می شد ... ولی تو از خواننده ها و بازیگرای امروزی بدت می یومد ... یادته یه روز می خواستیم بریم کنسرت نیومدی؟ هر وقت هم که می خواستیم بریم سینما یه جوری می پیچوندی ... اخم کردم و گفتم: - خب حالا که چی؟ - من فقط پرسیدم چرا؟ - دلیلش به خودم مربوطه ... با صدایی ناله مانند گفت: - توسکا ... نفسم رو با صدا بیرون دادم. اون بیچاره چه گناهی داشت؟ من دلم از بقیه گرفته بود. گفتم: - ببخشید ... ولی باور کن دلایل خودمو دارم ... کاملا خصوصی ... یه دفعه زن عمو اومد تو و گفت: - ا مهندسم اینجایی مامان؟ داشتم دنبالت می گشت قربون اون قد و بالات برم ... بعد برگشت سمت من و گفت: - خداییش توسکا ... پسرم خوش قد و بالا نیست؟!!! برای مدلینگ بهش پیشنهاد دادنا ولی زیر بار نرفت ... سام با اعتراض گفت: - مامان !!!! پوزخندی زدم و گفتم: - اِ ... چه خوب! خب قبول کن سام ... مدل ها راحت تر می تونن بازیگر بشن ... زن عمو معنی حرفمو خوب فهمید ... پشت چشمی نازک کرد و گفت: - بریم بیرون سام ... سام گفت: - شما برو منم الان می یام ... زن عمو غر غر کنان رفت بیرون ... عادت نداشتم ازش بخورم ... همه اش می خواست با بالا بردن پسرش منو تحقیر کنه ... حالا هم که من معروف شده بودم بیشتر لجش گرفته بود ... نمی دونم چرا فقط با من اینقدر لج بود ... با بقیه دخترای فامیل خیلی هم خوب بود و حتی باهاشون شوخی می کرد ... ولی من بدبخت اگه شانس داشتم! راهمو گرفتم که برم از آشپزخونه بیرون ... داشتم
1400/01/27 11:24از کنارش رد می شدم که مچ دستمو گرفت. به ناچار برگشتم طرفش ... گفت: - از حرفای مامان که ناراحت نمی شی؟ نخیر بنده چوب خشکم! سرمو تکون دادم و گفتم: - مهم نیست ... دوباره خواستم برم که دستمو فشار داد و گفت: - توسکا ... ای بابا ... حالا اینم ول کن نیستا! گفتم: - بله؟! - خیلی چیزا می خواستم بهت بگم ... اما ... دیگه ... دیگه فکر نکنم بتونم بگم ... این حرفای نگفته دیوونه ام می کنه ... بی توجه به منظورش گفتم: - خب بگو ... آب دهنشو قورت داد و گفت: - دیگه نمی شه ... خراب کردی همه چیو توسکا ... کاش حداقل قبلش به من می گفتی ... - چی می گی سام؟ من چیو خراب کردم؟ اختیار زندگی خودمو هم ندارم؟ دستمو ول کرد ... هر دو دستشو کشید توی موهاش و گفت: - نمی دونم ... نمی دونم بهت چی بگم ... گفتم که خیلی چیزا ... مینو اومد تو ... دختر عمه ام بود ... بیست و یک سالش بود و دانشجو ... با دیدن من و سام پوزخندی زد و گفت: - ببخشید مثل اینکه مزاحم شدم ... بعدم کینه توزانه ترین نگاهشو به من کرد و رفت بیرون ... نمی دونم چرا دلم شکست ... نشستم روی صندلی ... بغضم گرفت ... چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... صدای سام بلند شد: - توسکا ... صورتمو گرفتم بین دستام ... بغض آلود نالیدم: - خسته شدم سام ... چرا همه از من بدشون می یاد؟ سام دستمو کشید و گفت: - هی هی هی ... چی می گی تو؟ حسودی چهار تا دختر اشکتو در آورده؟ تو رو محکم تر از این حرفا می دونستم! تو چشماش نگاه کردم و گفتم: - ولی هر آدمی تا یه حد کشش داره ... چرا ؟ چرا اینهمه کینه دارن ... - چون تو از همه اشون بهتری ... و البته مینو یه دلیل دیگه هم داره که بهتره تو ندونی ... - کی گفته من از اونا بهترم؟! - بیا از من بپرس ... تو از اونا قشنگ تری ... موفق تری ... تا همین الان به خاطر رشته ات دانشگات و یه سری چیزای دیگه چشم نداشتن ببیننت ... می خوای الان که با احسان نیرومند هم بازی شدی قربون صدقه ات برن ؟ از طرز صحبت کردنش خنده ام گرفت ... چند قطره اشکی که ریخته بود روی صورتم رو پاک کردم ... گفت: - خب حالا که خندیدی بگو ببینم ... قصدت واسه آینده ات چیه؟ آهی کشیدم و گفتم: - نمی دونم ... خودمم نمی دونم ... - لابد می خوای با یه بازیگر عین خودت ازدواج کنی دیگه ... نه؟ سریع سرمو آوردم بالا و نگاش کردم ... سرشو انداخته بود پایین و مشغول بازی با نمکدون های روی میز بود ... این چش شده امروز؟!!!! بالاخره باید یه جوابی بهش می دادم دیگه ... بذار اگه فکر و خیالی پیش خودش کرده دود بشه بره هوا ... درسته که سام پسر خیلی خوبیه ... درسته که توقعات منم خیلی بالا نرفته که حالا دیگه سام رو قبول نداشته باشم ... چه بسا که اگه روزی خواستم ازدواج کنم حتما با یه پسر معمولی ازدواج می کنم ... اما
1400/01/27 11:24قبول کردن زن عمو به عنوان مادر شوهر توی عقلم هم نمی گنجید ... بمیرم بهتره از این خفت! زل زدم توی چشماش و قاطعانه گفتم: - کی گفته من اصلا می خوام ازدواج کنم؟!!! وقتی وارد این حرفه شدم ... وقتی قبول کردم بازیگر بشم دور ازدواجو واسه همیشه یه خط قرمز کشیدم ... سام با چشمای گشاد شده گفت: - جدی نمی گی! - چرا اتفاقا خیلی هم جدی دارم می گم ... - ولی ... چرا؟!!! اه ! حالا امروز هی چرا چرا می کنه واسه من! بیخیال شو دیگه تا یه جیغ بنفش نکشیدم ... گفتم: - واسه اینکه شوهر بدبخت من حق داره یه زندگی آروم داشته باشه ... من دیگه نمی تونم زندگی آروم براش بسازم ... همه اش ممکنه توی سفر باشم ... برای فیلمبرداری به شهرهای مختلف برم .... یه شام ساده بخواد بیرون از خونه با من بخوره باید سه ساعت صبر کنه تا من امضا دادنم تموم بشه ... وقت و بی وقت باید صدای زنگ خونه مون توسط طرفدارا به صدا در بیاد ... این یه زندگی عادی برای اون بنده خدا نیست ... بفهم سام! اینو گفتم و بلند شدم رفتم بیرون از آشپزخونه ... حتی بهش مهلت دفاع هم ندادم ... مامان با دیدن من اومد سمتم و گفت: - برای شام می خوام پلو مرغ با خورش فسنجون بپزم ... خوبه به نظرت مامان؟!! پیدا بود حال خوبی نداره ها .... وگرنه برای چنین مهمونی از صبح غذاهاش آماده روی گاز قل قل می کرد ... لپشو بوسیدم و گفتم: - هر جور خودتون صلاح می دونین ... من که نیستم امشب ... - وا خدا مرگم بده! کجایی؟!!! - مامان من! شما که خبر داشتین من امشب مهمونی دعوتم به مناسبت اکران فیلممون ... - توسکا برو کنسلش کن .... خوب نیست جلوی عمو و داییت و بقیه برای شام از خونه بری بیرون ... اونا الان آخوندن و معطل دعا که تو یه کاری بکنی پشت سرت حرف در بیارن ... - خودم می دونم مامان ... ولی چی کار کنم؟! من قول دادم ... نمی شه نرم ... - کار نشد نداره ... بازوی مامان رو که می خواست بره سمت آشپزخونه کشیدم و یه جوری که توجه کسی جلب نشه در گوشش گفتم: - مامان ... مجبورم که برم ... حرف پشت سر من همیشه هست ... وقتی این کارو قبول کردم پی همه چی رو به تنم مالیدم ... نگران من نباشین ... دیگه منتظر حرفی از جانب مامان نشدم و راه افتادم سمت اتاقم ... لباسا و وسایلم رو آماده گذاشتم و رفتم توی حمام ... خدا رو شکر اینقدر حواس همه پرت بود که کسی کاری به کار من نداشت ... فقط سام بود که با نگاهش همراهیم می کرد ... از حموم که اومدم بیرون ساعت پنج بود ... مهمونی ساعت هشت شروع می شد ... سه ساعت وقت داشتم ... ولی تا باغ شهریار نزدیک دو ساعت راه بود ... نشستم جلوی آینه ... تند تند مشغول آرایش شدم ... یه آرایش کامل ولی ملایم ... حالت چشمام با مداد چشم و خط چشمو سایه دودی فوق العاده شده بود
1400/01/27 11:24...وقتی به مژه های پر پشتم ریمل زدم ... انگار که یه جنگل پشت پلکم رشد کرد ... گونه هام با رژ گونه آجری رنگ برجسته تر شدن و لبام هم با رژ لب نارنجی کمرنگ فوق العاده شد ... لباسم رو تنم کردم ... یه ماکسی از ساتن سورمه ای ... بلند و تنگ ... که پشتش حدود نیم متر دنباله داشت ... بالای لباس دکلته بود ولی ست لباس یه کت کوتاه داشتم که روش پر از پولک و منجق بود و سادگی پارچه خود لباس رو می پوشوند ... یه مانتوی مجلسی بلند هم داشتم که روش پوشیدم ... موهامو ژل زدم و بعدم با یه کلیپس بردم بالا محکم بستم ... الان اگه می ریخت دورم دیگه زیاد از حد جلف می شدم ... شال حریر مشکی رنگ رو انداختم روی سرم کیف دستیمو برداشتم سوئیچو موبایلم رو هم برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ... همه داشتن حرف می زدم ... ولی با دیدن من سکوت عذاب آوری اتاق رو پر کرد ... مامان با رنگ پریده ملاقه به دست جلو در آشپزخونه ایستاده بود ... ولی بقیه نشسته زل زده بودن به من ... نگامو دوختم توی نگاه بابا ... حال عجیبی داشت نگاش ... دلخور نبود ولی خوشحال هم نبود ... سعی کردم لبخند بزنم و خودم سکوت رو بشکنم ... - خیلی خیلی خوش اومدین ... ولی متاسفانه من امشب به خاطر اکران فیلمم به یه مهمونی دعوت شدم ... دوستای صمیمیم به افتخارم جشن گرفتن که درست نیست شرکت نکنم ... مگه جرات داشتم بگم با عوامل فیلم جشن داریم؟ همه شون با هم قورتم می دادن ... ای امان از این مملکت که یه دختر توش وقتی بخواد بره مهمونی باید صد تا دروغ به هم ببافه ... بعدم کلی تن و بدنش بلرزه تا بره و بیاد و اتفاقی هم براش نیفته ... عمو زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت: - عمو دیگه داره شب می شه ... بهتره زنگ بزنی کنسلش کنی ... ای خدا! همینم مونده عمو هم به من امر و نهی کنه ... سریع گفتم: - مهمونی واسه شامه عمو جون ... طبیعتا باید هم شب باشه ... مشکلی برام پیش نمی یاد ... مسیرش هم زیاد طولانی نیست جون خودت توسکا خانوم ... زن عمو با غیض و غضب گفت: - مگه نمی گی مهمونی دخترونه است؟ پس دخترارو هم با خودت ببر ... هر چند که بعید می دونم این همه وزک دوزک برای خاطر چهارتا دختر باشه ... چقدر دوست داشتم برم جلو گردن زن عمو رو اینقدر فشار بدم تا جونش از توی چشماش بزنه بیرون ... ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - شک شما به خودتون مربوط می شه ... شاید زندگی و اطرافیانتون شکاکتون کرده باشن ... اما در هر صورت از بردن دخترا معذورم ... چون این مهمونی فقط مخصوص دوستامه نمی خوام معذب بشن ... اینبار نوبت دایی بود ... - پس برو یه کم اون ارایشتو کم کن ... فکر نکن حالا که بازیگر شدی دیگه می تونی آزادانه بری و بیای و اینجا هم شده اروپا ... دیگه داشت اشکم در می
1400/01/27 11:24یومد .... می خواستم به بابا نگاه کنم و با نگام ازش کمک بخوام ... چرا هیچی نمی گه؟ چرا می ذاره این قوم عجوج و مجوج اینقدر اذیتم کنن؟ هنوز نگاش نکرده بودم که صداش بلند شد: - توسکا بابا ... بهتره بری ... مهمونی شروع بشه تو نباشی زشته ... برو خیلی هم مواطب خودت باش ... ای الهی قربون بابای خودم برم ... طلا بگیرن اون دهنتو بابا الهی ... من تو رو نداشتم باید می رفتم می مردم ... با اینکه می دونم از کارای من راضی نیست ولی بازم دلش طاقت نمی یاره کسی بهم کمتر از گل بگه و اذیتم کنه ... با این حرفش یه جورایی در دهن همه شون رو برای همیشه بست ... زیر لبی خداحافظی کرده و راه افتادم سمت در که سام از پشت سرم گفت: - من می رسونمت توسکا ... برگشتم طرفش ... توی نگاهش نگرانی موج می زد ... درست مثل بابا .... گفتم: - ممنون سام ... ولی ماشین دارم ... فکر کرد ماشین بابا رو می گم ... گفت: - عمو شاید خودشون به ماشینشون نیاز داشته باشن ... من می برمت خودمم می یام برت می گردونم ... حالا یکی بیاد به این حالی کنه! سعی کردم نرم برخورد کنم ... اون به خاطر محبتش داشت اینو می گفت پس باید خودمو کنترل می کردم که یهو برنگردم بهش بگم من وکیل وصی و قیم نمی خوام ... گفتم: - سام ... ماشین بابا رو نمی گم ... خودم ماشین دارم ... سام سر جاش خشک شد ... یهو سپهر و کامیار – پسر دایی – از جا پریدن و گفتن: - ایول بریم ماشین دختر خاله رو ببینیم ... یکی دو تا از دخترا هم راه افتادن ... ولی اونایی که سن کمتری داشتن ... نفسمو با صداد دادم بیرون ... سام هنوز همون جا وایساده بود ... دستاشو مشت کرده و کنار پاش فشار می داد ... سرمو به نشانه متاسفم تکان دادم و رفتم بیرون ... سپهر و کامیار وسط کوچه اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردن ... حق داشتن بنده خداها ... نمی دونستن که ماشین من چیه! با دزدگیر در ماشین رو زدم که نگاه جفتشون کشیده شد به سمت دویست و ششم ... سپهر گفت: - ایول بابا! دویست شش صندوق دار ... بابا دختر خاله با ما به از این باش که با خلق جهانی ... خندیدم و گفتم: - قابل نداره سپهر جان ... کامیار با مارموذی گفت: - توسکا اگه داری پارتی جایی می ری خدا وکیلی ما رو هم ببر ... به کسی نمی گیم ... عجب وروجکایی بودن این دو تا ... ولی به ریسکش نمی ارزید ... گفتم: - پارتی کجا بود؟!!! دارم می رم مهمونی دخترونه ... شما رو اگه ببرم با تیپا پرتتون می کنن بیرون ... کامیار اخم کرد و گفت: - خسیسا ... دلتون هم بخواد دو تا پسر بیان بینتون ... سپهر گفت: - اونم چه دو تا پسری!!!! سوار شدم و با خنده گفتم: - برین تو ... هوا سرده ... - خوش بگذره دختر خاله ... - به شما هم همینطور ... بوقی زدم و راه افتادم ... می دونستم که الان به همه می گن ماشین من
1400/01/27 11:24چیه ... اون تو چشمای خیلی ها در می یاد ... باید هم در بیاد ... اون روزی که بابا می خواست پراید بخره و برای پیش قسطش پول کم داشت کدومشون حاضر شدن چندرغاز به بابا کمک کنن؟ بابا با هزار بدبختی تونست پول جور کنه که دیگه اینقدر اسیر تاکسی و اتوبوس نباشیم ... حالا کم حرفی نبود ... من خودم به تنهایی ماشین خریده بودم ... کاش می شد برگردم و چشمای ورقلیده زن عمو رو ببینم ... این جواب اون آهیه که یه بار سر حرف زن عمو کشیدم ... روزی که سام یه دویست شش بدون صندوق دست دوم خرید و زن عمو با آب و تاب به بابا گفت: - مردم پنجاه سالشونه تو پیش قسط یه پراید می مونن ... حالا پسر من خودش دست تنها با پول بازوش یه دویست شش خریده ... چقدر این حرفش منو سوزوند ... بماند که بابا خندید ... بماند که عمو تشر زد بهش ... بماند که سام با قهر از خونه رفت بیرون .... ولی دل من سوخت و این الان جوابش بود ... خدایا چقدر تو بزرگی؟!!! خیلی دوست دارم خدا ... خیلی زیاد ... پرسون پرسون بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم جلوی باغ شهریار ... علی بابا!!!! چه باغی هم بود ... دیوارای دورش یه چند کیلومتری بود .... از اول خیابون که وارد کوچه شدم شروع شد تا الان که کلی از کوچه رو اومدم و رسیدم به درش ... تازه یه عالمه دیگه هم هست ... چه خبره بابا!!!! چند تا بوق که زدم در توسط مردی با لباس فرم باز شد ... یارو تعظیمی کرد و کنار رفت ... پامو رو گاز فشار دادم و رفتم تو ... یه جاده سنگ ریزه ... از سنگ های سفید که کشیده می شد تا جلوی ساختمون بزرگی که وسط باغ بود و نمای سفید رنگی داشت ... یه جاده طولانی ... اطرافش چراغ های پایه بلند کار گذاشته شده بود که فضا را روشن روشن می کرد ... به آخر جاده که رسیدم ماشینم رو کنار بقیه ماشین ها پارک کردم و پیاده شدم ... همه داخل ساختمان بودن ولی یه سری میز و صندلی هم بیرون چیده شده بود ... مونده بودم که برم تو یا بیرون بمونم ... لباسم مناسب نبود هوا هم حسابی سرد بود ... صدایی از پشت سرم بلند شد ... یه صدای نرم و ملایم: - بالاخره مهمون افتخاری من افتخار شرف یابی رو داد؟ برگشتم ... شهریار پشت سرم بود ... اولالا!!! یه دست کت شلوار خاکستری رنگ تنش بود با پیرهن و همان رنگ و کروات باریک به همان رنگ ... کلا شده بود رنگ چشماش ... موهاشو تقریبا فشن زده بود ولی نه شبیه جوجه تیغی ... یه فشن نرمال و شیک ... چشماش مثل چشم گربه می درخشید ... سعی کردم لبخند بزنم: - سلام ... چه باغ قشنگی داری ... - قابل نداره خانوم... چشمای تو قشنگ می بینه ... نمی خواستم بیشتر از این با هم تنها بمونیم که به خودش اجازه بده هر حرفی رو بزنه ... از این رو گفتم: - راهنمایی نمی کنی برم تو؟ نکنه باید بیرون بمونم؟ یه
1400/01/27 11:24دفعه به خودش اومد و گفت: - آهان ... چرا .... راستش مهمونی توی باغه ولی فعلا بچه ها برای پذیرایی رفتن داخل ... - تو این سرما؟!! - الان سرده ... یه کم تحرک که داشته باشی سرما یادت می ره ... متوجه منظورش نشدم و گفتم: - فعلا که حال ورزش کردن ندارم ... بریم تو که یخ زدم ... دستشو گذاشت توی کمرم و با لحنی که توش خنده موج می زد گفت: - بریم خانومی ... سرعتمو بیشتر کردم که دستشو برداره ... از این تماسا خوشم نمی یومد ... حداقل با شهریار خوشم نمی یومد .... وارد که شدم دیدم به به ! همه جمعن ! خیلی ها خونواده هاشون رو هم آورده بودن ... از جمله آقای صدری که یه پسر بیست و چهار پنج ساله داشت با یه دختر شونزده هفده ساله ... دختره خوشگل نبود ولی مطمئن بودم در آینده بازیگر می شه ... چون یه جورایی با حسرت با من حرف می زد و نگام می کرد ... باباش هم که می شد پارتیش پس دیگه چه مشکلی داشت؟! بی اراده آه کشیدم ... شهریار گفت: - عزیزم مانتوتو در بیار بده به سلیمه خانوم ... حانم مسنی آماده به رزم کنارمون ایستاده بود ... برای اینکه بتونم موهامو درست کنم گفتم: - می شه اول به من یه جایی رو نشون بدی که بتونم توش حاضر بشم ... لبخندی زد و گفت: - بله چرا که نه؟ .... سلیمه خانوم ببرشون توی اتاق خودم ... سلیمه خانوم هم مثل من تعجب کرد ... - اتاق خودتون آقا؟ شهریار اخم کرد و گفت: - بله ... اتاق خودم ... برو توسکا رو سر پا نگه ندار ... بنده خدا راه افتاد و منم به دنبالش ... یعنی این ساختمون اتاق دیگه ای نداشت؟ مطمئنم که داره پس چرا اتاق خودش ؟ خیلی تابلو داشت نخ می داد ... ولی من باید حواسمو جمع می کردم ... سلیمه خانوم جلوی دری ایستاد و با لبخند گفت: - اینجا اتاق آقاست ... ما حتی اجازه نداریم برای نظافتش بریم داخل ... آقا غدقن کردن ... پیداست شما برا آقای خیلی عزیزین که اتاقشونو در اختیارتون گذاشتن ... امان از دست خدمتکارا ... الانه که شایعه درست بشه ... سریع با اخم گفتم: - اشتباه نکنین لطفا ... ما فقط همکاریم ... بیچاره از اخم من سکته کرد و گفت: - بله خانوم ... منم موندن رو دیگه جایر ندونستم و پریدم توی اتاق و درو بستم ... اتاقش چی بود که نمی ذاشت کسی بره توش؟ یه اتاق بزرگ ... یه تخت دو نفره با چوب آّبنوس ... کف پارکت ... یه میز تحریر و یه کتابخونه و یه میز توالتم داشت .... عین اتاق تازه عروس دومادا بود ... چیز خاصی وجود نداشت که بخواد پنهانش کنه ... ولی چقدر دلم می خواست در همه کمداشو باز کنم و یه تفحص جانانه انجام بدم ... اما می ترسیدم بفهمه اونوقت خیلی بد می شد ... رفتم جلوی میز آرایشش شالمو برداشتم .... مانتومو هم در آوردم و مشغول حالت دادن به موهام شدم ... همینجور آزاد ولشون کردم
1400/01/27 11:24دورم ... به خاطر حالت قشنگش باز که می ذاشتم بیشتر به چشم می اومد ... رژ لبمو هم دوباره زدم و وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم بیرون ... همه داشتن حسابی به خودشون می رسیدن و خبری از بزن و برقص نبود ... ای بابا یه بار صابون به شیکممون زدیم تو یه مجلس قاطی پاطی یه کم برقصیم ... فریبا اول از همه منو دید ... سوتی زد و دوید طرفم : - بابا چی شدی!!! گریم مریم من رفت تو قوطی .... خندیدم و زدم سر شونه اش و گفتم: - پس اعتراف می کنی که هیچی حالیت نیست ... جیغ زد: - می کشمت توسکااااااا شوهرش سریع از پشت بازوشو گرفت و با خنده گفت: - ا عزیزم ... با شوهرش هم سلام احوالپرسی کردم که شهریار اومد طرفم ... یه لیوان دستش بود که نمی دونم توش چی بود ولی نگاهش حسابی سوزنده بود ... یه حس عجیبی بهم دست می داد با نگاهش ... عشق؟!!!
نه بابا ... عشق نبود ... مطمئنم ... عشق حس قشنگیه که به آدم آرامش می ده ... ولی حسی که نسبت به شهریار دارم یه جور حس اضطراب آور بود ... سرشو آورد پایین ... اونقدر پایین که دیگه چشماشو نمی دیدم فقط موهاشو می دیدم ... توی گردنم زمزمه کرد: - چه کردی دختر؟!!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - پذیرایی تموم نشده هنوز؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - بیا با خونواده ام آشنا شو ... خونواده اش؟!! هیچی در موردشون نمی دونستم ... منو به سمت یه گروه سه نفره برد ... یه خانوم تقریبا مسن شیک پوش ... یه مرد مسن ولی جنتلمن ... و یه دختر شونزده هفده ساله خیلی خوشگل ... همه شون با دیدن من لبخند زدن و دختره بی ریا اومد طرفم و گفت: - خدای من توسکا جون ... و بی حرف منو در آغوش کشید ... حس خوبی بهم دست داد و فشارش دادم به خودم ... حس خواهرانه نسبت بهش پیدا کردم ... شهریار گفت: - شبناز خواهر کوچولوی منه ... از خودم جداش کردم و خوب نگاش کردم ... کپی شهریار بود ... چشمای خاکستری ... موهای بور ... صورت کشیده ... با لبخند گفتم: - چه خواهر خوشگلی دارین ... بی اراده جلوی مامان باباش لفظ قلم شدم ... مامانش دستمو فشرد و گفت: - شهریار حق داره اینقدر از شما تعریف می کنه دخترم ... خیلی از توی فیلمت هم قشنگ تری ... الان باید خجالت می کشیدم؟ فکر کنم! سرمو زیر انداختم وگفتم: - لطف دارین ... شهریار نذاشت زیاد توی اون حالت بمونم و گفت: - این خانوم که توی گلی رو دست نداره .... مامان شهربانوی منه ... این آقا هم که دست هر چی مرده از پشت بسته پدر منه ... آقای شهرام نیازی بزرگ ... تاج سر بنده ... ای آب زیر کاه زبون باز ... با پدرش هم دست دادم و لبخندی به نشونه خوشبختی زدم ... ولی چه خونواده شین شینی بودن ... یاد یه آهنگ مسخره ای افتادم که یه مدت ورد زبون طناز شده بود ... حالم ازش بهم می خورد ولی اینقدر که اون خوند منم
حفظ شده بودم ... شین و شین و شین و شین شینا دامنای چین چینا ... داشت خنده ام می گرفت به زور جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - آشنایی با شما مایه مباهاته منه ... اوهو چه غلطا!!! شبناز با ذوق گفت: - بازی شما توی فیلم فوق العاده بودددد ... یعنی چند جای فیلم اشکم در اومد ... به خودم فشارش دادم و با عشق گفتم: - تو لطف داری عزیزمممممم شهریار دستمو کشید و گفت: - مامان بابا شبناز این *** استارو قرض بدین که امشب خیلی ها باهاش کار دارن ... یا باب الحوائج! کیا با من کار دارن؟! بی انصافا چند نفر به یه نفر؟!! شهریار منو برد کنار میزی که روش انواع و اقسام خوراکی ها قرار داشت ... عوامل فیلم خیلی صمیمی باهام سلام و احوالپرسی می کردن و خریدارانه سر تا پامو برانداز می کردن و می رفتن ... از جمله اقای صدری و خونواده اش ... شهریار بهم گفت: - بردار هر چی که می خوای از خودت پذیرایی کن ... تعارف نکنیا ... لبخندی زدم و گفتم: - من و تعارف؟ نه بابا غریبه ایم با هم ... یه بشقاب برداشتم و یه پرتغال گذاشتم توش و رفتم نشستم روی صندلی ... خدا رو شکر شهریار رفت تا به بقیه مهموناش برسه ... اصلا غریبی نمی کردم چون اکثر مهمونا رو می شناختم ... هنوز پرتغالم رو نخورده بودم که یکی از پسرای تدارکات با صدای بلند گفت:- شهریار ... گروه ارکستر هم اومدن ... تو باغن ... شهریار نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - چه عجب بالاخره اومدن ... خیلی خب الان می یام ... بعدم رو به مهمونا گفت: - دوستان عزیز ... بفرمایید توی باغ که مهمونی شروع شد ... موندم تو این که این خانوما با این لباسای کوتاه و لختی چه جوری تو این هوا رفتن بیرون ... پرتغالم که تموم شد بشقابش رو گذاشتم روی میز و بلند شدم به بقیه پیوستم ... داشتم یخ می زدم ... بخاری گازوئیلی های بزرگی گذاشته بودن توی محوطه که گرم بشیم ولی فقط به درد اونایی می خورد که کنارش نشسته باشن ... بلاتکلیف بالای پله ها ایستاده بودم که شهریار به طرفم اومد ... یه پله پایین تر از من ایستاد دستمو گرفت توی دستش و گفت: - چرا اونجا ایستادی بانو؟! لبخندی زدم و گفتم: - می شه من تو باشم؟ سردمه ... دستمو کشید و گفت: - نخیر نمی شه ... تشریف بیارین بشینین کنار بخاری ... گروه ارکستر داشتن وسایلشون رو می چیدن و مرتب می کردن .... همراه شهریار رفتم سر میزی که احسان و فریبا و شوهرش نشسته بودن .... کنارشون هم یه بخاری قرار داشت و اونجا رو حسابی گرم می کرد ... تا نشستم لرزش دندونام متوقف شد ... احسان خندید و گفت: - نگاش کن ... نوک دماغش سرخ شده! فیر فیر کردم و گفتم: - تو کجا بودی؟ - سلام عرض شد ... - گیریم که علیک .. شهریار اومد وسط حرفمون ... - اگه گرم نشدی توسکا بگو تا یه فکر دیگه
1400/01/27 11:24برات بکنم ... هوس کردم اذیتش کنم ... گفتم: - گرم نشدم ... قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم کتشو در آورد و انداخت روش شونه هام و در گوشم گفت: - الان گرم گرم می شی .... زل زدم توی چشماش ... مهربون بود ... دوست داشتنی بود ... ولی ... ولی نمی تونستم دوسش داشته باشم ... حس می کردم دوستم داره ولی من ... صدای فریبا بلند شد ... رو به شوهرش گفت: - بعضیا یاد بگیرن ... این توسکا چیش از من بیشتره مثلا؟! چاقوی میوه خوری رو از روی میز برداشتم و گفتم: - یه کاری نکن سلاخیت کنماااا فریبا غش غش خندید و گفت: - یه بار احسانو سلاخی کردی بسه ... منم خنده ام گرفت ... یاد خاطره ای که داشتم افتادم ... یه بار داشتیم سر صحنه میوه می خوردیم احسان یه گوشه ایستاده بود با گوشیش ور می رفت هر چی هم که بهش گفتن بیا توام بخور خیلی سرد می گفت ممنون میل ندارم ... منم چاقو رو برداشتم با یه نارنگی و رفتم طرفش ... فکر می کردم غریبی می کنه می خواستم یعنی محبت کنم بهش ... به چند قدمیش که رسیدم یهو پام گیر کرد به یه سنگ ... پرت شدم طرفش بیچاره اومد منو بگیره که یهو چاقو رفت توی دستش ... دادش بلند شد ... بدجور دستش برید ... همه هول کردن و ریختن دور و برش ... بعدم پزشک گروه تند تند دستشو پانسمان کرد ... ولی یه جوری به من نگاه می کرد که انگار به خونم تشنه است منم جلوی همه گفتم: - هان چیه؟ آدم ندیدی؟ سرشو تکون داد و با غیض گفت: - خیلی رو داری والا ... - من؟ پا شد ایستاد ... صورتش صاف جلوی صورتم بود زمزمه وار طوری که فقط خودم بشنوم گفت: - کارت عمدی بود نه؟! می دونی که می تونم از دستت شکایت کنم؟!! یهو آمپرم چسبید ... بهش گفتم: - یه کلمه دیگه حرف بزنی چاقو رو می کنم توی چشمات ... اونم با پوزخند گفت: - مال این حرفا نیستی ... چاقو رو یه دفعه آوردم بالا و بردم سمت چشماش ... آخه چاقو هنوز دستم بود ... یه قدم پرید عقب و دستشو گرفت جلوی چشماش ... غش غش خندیدم و گفتم: - چته بابا؟! فقط خواستم بگم مژه ات افتاده روی صورتت برش دار ... کارد می زدی خونش در نمی یومد ... پوفی کرد و رفت ... تا چند روزم سر و سنگین بود ولی کم کم آدم شد. با صدای احسان از یادآوری خاطراتم خارج شدم ... -بپا غرق نشی حالا ... شهریار دستی سر شونه ام زد و گفت: - مواظب باش سرما نخوری خانومی ... خانومی؟!!! ای بابا! این یه چیزیش بودااااا ... جلوی همه ... نگاه فریبا و شوهرش و احسان یه جور خاصی شده بود و داشتن نگام می کردن ... شهریار هم که انگار نه انگار ول کرد رفت ... سریع گفتم: - اینم یه چیزیش می شه ها ... صدای موسیقی منو از اون حال و هوا کشید بیرون ... ارکستر بالاخره شروع کردن ... احسان سریع از جا پرید و دست منو کشید و گفت:- یالا ببینم ... یه بار سلاخیم
1400/01/27 11:24کردی الان وقتشه که جبران کنی ... با خنده دنبالش رفتم و شروع کردیم به رقصیدن ... شاید اولین زوجی که رفتن وسط ما دو تا بودیم ... همه شروع کردن به دست زدن ... دو تا نقش اصلی فیلم حالا داشتن با هم می رقصیدن ... خوبه بلد بودم برقصم وگرنه آبرو برام نمی موند جلوی احسان! بی اراده با چشمام دنبال شهریار گشتم ... زود پیداش کردم ... وا! این چرا میون زمین و هوا خشک شده بود ؟ یه تنگ بلوری با یه لیوان دستش بود ... یه کم هم خم بود روی یکی از میز ها مشخص بود داشته برای شخصی که پشت میزه از داخل تنگ نوشیدنی می ریخته ... ولی حالا چشم تو چشم من به همون حالت خشک شده بود ... لیوان دستش سر ریز شد و شخص پشت میز بهش اخطار داد ... سریع صاف شد ... نگاه از من گرفت و لیوان رو داد به اون مرده و راهشو کشید با سرعت رفت ... چنان با خشم پاهاشو روی زمین می کوبید که من جای اون پا درد گرفتم ... سعی کردم فراموشش کنم ... رو به احسان گفتم: - تنها اومدی؟! - پس باید با کی می یومدم؟ - همه با خونواده اومدن ... - توام تنها اومدی ... راست می گفت ... ولی من خونواده ام نخواستن که باهام بیان وگرنه من دعوتشون کردم ... سری تکون دادم و گفتم: - من دلیل دارم ... - من دلیلی ندارم ... اصولا توی این مهمونیا تنها می رم ... خواهرام کوچیکن زوده براشون پاشون اینجور جاها باز بشه ... - آخی ... چه داداش خوبی! تا آخر آهنگ با هم رقصیدیم و وقتی تموم شد در میان دست زدن بقیه نشستیم ... فریبا دستشو ها کرد و گفت: - چطور دلتون اومد از این بخاری دل بکنین؟ من که دارم قندیل می بندم ... احسان یه خیار از ظرف روی میز که معلوم بود تازه گذاشتن برداشت و گفت: - توام یه کم بری اون وسط بتکونی و دست از سر مازیار برداری گرم میشی ... مازیار خندید و فریبا آماده شد یه چیزی به احسان بگه که احسان گفت: - راستی مازیار ... اون یارو ... آخر تیتراژ کدوم فیلمو خوند؟ مازیار با خنده گفت: - اون یارو؟! تو چه پدر کشتگی باهاش داری ... - والا هیچی ... اسمش سخته ... تا هم که مخفف اسمشو می گم بدش می یاد ... مازیار خندید و گفت: - با هیچ فیلمی کار نکرد ... - چرا؟!!! - گفتم که اصولا اخلاق خاصی داره ... واسه هر فیلمی کار نمی کنه ... یعنی بیشتر شخصی می خونه ... رفتن تو بحث خوانندگی ... منم که مشتاق!!!! داشت خوابم می برد که شهریار از پشت سر گفت: - یه لحظه بیا توسکا ... برگشتم ... درست پشت سرم ایستاده بود و چشماش یه جور عجیبی غمگین بودن انگار ... احسان و مازیار سخت مشغول صحبت بودن ... مازیار تو کار موسیقی بود و احسانم انگار از این بحثا خوشش می یومد ... از جا بلند شدم ... فریبا هم حواسش نبود ... رفتم طرف شهریار و گفتم: - چیزی شده؟! - نه ... فقط می خواستم ... می خواستم
1400/01/27 11:24ببینم چیزی کم و کسر نیست؟ راحتی؟! - آره ممنون همه چی خوبه ... راستی کتتو هم برات گذاشتم ... دیگه گرم شدم نیازی نیست ... هنوز حرفی نزده بود که سهیل پسر آقای صدری اومد طرفم و گفت: - توسکا خانوم افتخار می دین؟ آخ جون بازم رقص! توی خیالم یکی زدم پس کله ام و گفتم: - خاک بر سرت ندید بدیدت! تو کم با سام و سپهر و کامیار رقصیدی؟ تازه با بقیه پسرای فامیلم قبل از اینکه ازدواج کنن کلی رقصیدی ... حالا چته؟ خواستم به درخواستش جواب مثبت بدم که شهریار گفت: - ببخش سهیل جان ... من قبل از تو پیشنهاد دادم ... و دستمو گرفت و برد وسط ... از حرکتش مات مونده بودم ... این کی به من پیشنهاد داد؟!! مجبور شدم باهاش همراهی کنم ... ... در همون حالت گفتم: - چرا یهو اینجوری کردی؟! - توسکا ... دوست ندارم با کسی برقصی ... وا! به تو چه! زود جلوی دهنمو گرفتم که این حرف نپره ازش بیرون ... بالاخره شهریار میزبان بود ... زشت بود پاچه شو بگیرم ... برای همین هم هیچی نگفتم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت: - اخم نکن دیگه خانومی ... اصلا بگو ببینم ... کار بعدیت چیه؟ نتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم ... گفتم: - والا هنوز که پیشنهادی بهم نشده ... بازیگری به دهنم مزه کرده بود ... خودم می دونستم دیگه نمک گیرش شدم و نمی تونم ازش دل بکنم ... گفت: - من برات یه پیشنهاد عالی دارم ... به شوخی گفتم: - بازم تو؟ نه ترجیح می دم با یه تهیه کننده جدید کار کنم ... - اِ نه بابا!!! من خودم کشفت کردم ... تا وقتی هم که اجازه ندم نمی تونی با *** دیگه ای کار کنی ... دیگه نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم: - کی به تو این اطمینانو داده که می تونی آقا بالا سر من بشی؟ من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم ... دستشو آورد جلو که صورتمو نوازش کنه ... با خشم دستشو پس زدم و خواستم برم بشینم که دستمو گرفت و به زور نگهم داشت ... از لای دندونام گفتم: - ولم کن ... - صبر کن توسکا ... بیا بشین اینجا بذار با هم حرف بزنیم ... دارن نگامون می کنم ... خوب نیست این کارا ... نگاه کردم دیدم توجه چند نفری به ما دو تاست ... ناچارا باهاش سر یه میز نشستم و اون گفت: - چرا ناراحت می شی؟ مگه من چی گفتم؟ فقط احساسمو گفتم ... - نگهش دار برای خودت ... - خیلی خب! بذار در مورد فیلم حرف بزنیم ... این بحثو ول کن بعدا هم می شه در موردش حرف بزنیم ... سکوت کردم و نشون دادم منتظرم حرف بزنه ... گفت: - این فیلم قراره ژانر تاریخی داشته باشه ... مال زمان پهلویه ... عکس تو رو که به کارگردان نشون دادم سریع قبولت کرد ... فیلمتو هم دیده می دونه کارت بی نقصه ... باید نقش یه خانومو توی زمان پهلوی بازی کنی با گریم اون
دوره ... چهره ات خیلی به این کار نزدیکه ... - باید فیلمنامه
اشو بخونم شاید خوشم نیاد ... - حتما ... یه نسخه اشو برات می یارم .... بعدم که خوندی و انشالله خوشت اومد چند جلسه تمرین داریم بعد می ری جلوی دوربین ... راستش همه کارای فیلم اوکی شده ... فقط منتظر تو هستیم ... - تو خسته نمی شی؟ تازه این یکی کارت تموم شده ... - این کارا منو خسته نمی کنه ... از جا بلند شدم و گفتم: - اوکی ... پس منتظرت هستم ... - حالا کجا می ری؟ - می رم پیش فریبا ... - خوب با هم جور شدین ... - تنها کسیه که توی این گروه بیشتر از همه باهاش ارتباط داشتم ... بعدشم احسانه ... معلومه که باهاشون راحتم ... - ولی درستش نیست با احسان زیاد صمیمی بشی ... جفتتون بازیگرین ... اگه با هم ببیننتون سه سوت بازار شایعه داغ می شه ... - در مورد شایعه زیاد شنیدم ... می دونمم که زیاد باهاش سر وکار خواهم داشت در آینده ... ولی برام مهم نیست ... طلا که پاکه چه منتش به خاکه ... سیگاری از جیبش در آورد ... گذاشت کنار لبش و با فندک مارک دارش روشنش کرد و گفت: - برات مهم می شه ... خواهی نخواهی ... شونه ای بالا انداختم و راه افتادم سمت میز فریبا اینا ... فریبا با دیدن من اخمی کرد و گفت: - تو چرا یهو غیب می شی؟ نشستم رو صندلیم و گفتم: - مگه خبر نداری؟ من جادوگرم ... - والا بعیدم نیست ... خندیدم و گفتم: - پروژه بعدیت چیه پرو خانوم؟ - کار بعدی شهریار ... - جدی؟! - آره ... شهریار با من قرارداد بسته ... - مگه نظر کارگردان دخیل نیست ؟ - خب چرا ... ولی خوشبختانه کارم خوبه ... کسی ایرادی نگرفته تا حالا ... پس اگه کار بعدی رو قبول می کردم با فریبا همکار می شدم .... چه خوب! اما نه ... این چیزا نباید روی تصمیم من تاثیر می ذاشت ... من باید کارامو حرفه ای انتخاب می کردم تا همیشه یه بازیگر تاپ باقی بمونم ... دوست نداشتم تبدیل به بازیگری بشم که مردم تا عکسشو سر در سینماها می بینن از فیلم فراری بشن ... دوست داشتم خاص بمونم ... باید یه منیجر داشته باشم ... خودم که تخصص زیادی ندارم تو این کارا ... آره حتما باید برم دنبالش ... باقی مهمونی از سر جام تکون نخوردم ... نه دیگه حال رقصیدن داشتم و نه حال غر غرهای شهریارو ... شام رو که خوردیم زودتر از همه خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ماشینم .... خیلی دیر شده بود ... شهریار دنبالم راه افتاد و گفت: - سلام مخصوص منو خدمت بابات برسون ... سوار شدم و گفتم: - سلامت باشی ... - توسکا مواظب خودت باش ... داری می ری تو جاده ... ساعتم نزدیک دوازدهه ... - باشه حواسم هست ... خداحافظ ... سری تکون داد و من با سرعت از باغش خارج شدم ... شهریار فیلمنامه رو آورد و دم خونه بهم تحویل داد ... من هنوز نه کارگردان رو دیده بودم نه عوامل فیلم رو اونا هم منو ندیده بودن ... معلوم نیست این
1400/01/27 11:24شهریار چه جوری راضیشون کرده بود ... دو هفته ای طول کشید تا خوندم ... یه سریال سی قسمتی بود ... برام فرقی نمی کرد سینمایی باشه یا سریال فقط می خواستم قوی باشه ... اونم که به نظر قوی بود ... دادم بابا هم خوند ... خیلی خوشش اومد ... نثر جالبی داشت ... پایانش هم یه جورایی غم انگیز بود ولی اینقدر قشنگ بودم که آدم جذبش می شد ... بعد از دو هفته شهریار زنگ زد برای جواب که قبول کردم ... بازم با بابا رفتیم برای قرارداد .... بازم کارگردان یه آقای مسن بود ... پروسه کار یک ساله تعیین شد چون گفتن کار گریم و نوع فیلمبرداری و دکور و این چیزاش خیلی زمان بره ... مبلغ قراردادم هم تقریبا با قبلی یکی بود ... بالاخره اون سینمایی بود و این سریال ... فرق داشتن با هم ... ولی اینقدر ازش خوشم اومده بود که سخت نگرفتم ... چند روزی با عوامل تمرین کردیم ... هم بازیم هم زیاد شخص مطرحی نبود ... ولی استعداد داشت و اینقدر قشنگ توی نقشش فرو می رفت که منم احساس خوبی بهم دست می داد و بهتر بازی می کردم ... تا اینکه ... یه روز که توی یکی از خیابونای شمال تهران مشغول فیلمبرداری بودیم ... کارگردان دستور استراحت داد ... همه رفتن که استراحت کنن تا آخرین سکانس گرفته بشه ... دور تا دور محل فیلمبرداری غلغله بود با اینکه ساعت دو نصفه شب بود و طبیعتا باید خلوت باشه ولی متاسفانه لوکیشن لو رفته بود و این جمعیت اونجا جمع شده بودن ... با اینکه بیچاره ها صدای انچنانی هم نداشتن ولی شهریار چند تا نگهبان دور تا دور محل فیلمبرداری گذاشته بود که اجازه ندن کسی جلو بیاد یا صدایی ایجاد بشه ... رفتم داخل اتاق گریم ... عاشق گریم و لباسم بودم ... شده بودم یه زن پهلوی درست و حسابی ... کت و دامن شیک بادمجونی رنگ ... با یه کلاه بزرگ لبه دار بنفش ... که روش با گل و پر تزئین شده بود و موهامو هم حسابی زیرش پوشونده بودن ... نوع آرایش چشمم هم فوق العاده بود ... خودم از نگاه کردن خودم توی آینه سیر نمی شدم فریبا هم مدام مسخره ام می کرد ... شهریار لیوانی نسکافه برام آورد و گفت: - خسته نباشی ... با اینکه اول کاره ولی همچین گل کاشتی که آقای ضیایی ( کارگردان فیلم ) کیف کرده ... می گه دوست داره توی کارای دیگه اش هم ازت استفاده کنه ... همینطور که فریبا داشت رژ گونه مو تجدید می کرد گفتم: - کارگردان برام اهمیتی نداره ... مهم نوع کاره ... جرعه ای نسکافه اشو خورد و گفت: - حرفه ای شدی ... کار فریبا تموم شد ... نسکافه امو یه دفعه سر کشیدم ... از داغیش لذت بردم و گفتم: - نمی شه که همه اش خنگ باشم ... شهریار سری تکون داد و رو به فریبا گفت: - شوهرت چی کار کرد این خواننده رو ؟ می دونی که فیلم بدون موسیقی متن و تیتراژ
1400/01/27 11:24روی آنتن نمی ره ... فریبا شونه ای بالا انداخت و گفت: - طبق معمول طرف زیر بار نمی ره که نمی ره ... باز حرف از موسیقی شد ... حتی وقتی فیلم اکران شده خودمو هم دیدم توجهی به خواننده ای که براش می خوند نداشتم ... رفتم از اتاق بیرون ... آقای ضیایی دستور داد برای گرفتن آخرین پلان حاضر باشیم ... توی محل فیلمبرداری ایستاده بودم و داشتم با همبازیم حرف می زدم که یه دفعه صدای داد و بی داد بلند شد ... برگشتم سمت جمعیت ببینم چه خبره که یهو همه مردم شروع کردن به جیغ زدن و جمعیت شکافته شد ... چشمام چهار تا شده بود ... یه ماشین آ او دی مشکی رنگ با سرعت بکسباد کرد و قبل از اینکه حتی بتونم جیغ بزنم اومد وسط صحنه فیلمبرداری و جلوی پام زد روی ترمز ... فک که چه عرض کنم ... کل وجودم پخش زمین شد ... مات شده بودم به ماشینه ... شیشه هاش دودی بود و نمی دونستم چه خری نشسته توش ... فشارم فکر کنم افتاده بود چون ایستادن روی پام برام سخت بود ... مرتب آب دهنمو قورت می دادم که پس نیفتم یه وقت ... فقط منتظر بودم هر خریی هست بیاد پایین تا سر فحشو بکشم بهش ... بشورمش بندازمش روی بند دو تا گیره لباس هم بزنم بهش تا خشک بشه ... آقای ضیایی با خشم گفت:- اینجا چه خبره؟!!! صحنه فیلمبرداریه یا طویله!اون بیچاره هم بدتر از من همچین کپ کرده بود که دیگه عفت مِفَت کلام از یادش رفته بود ... فقط زوم کرده بودم روی ماشین تا ببینم چه گوساله ای می یاد پایین ... بالاخره در ماشین باز شد و گوساله تشریف آورد پایین ... اما چه گوساله ای!!!! تا باشه از این گوساله ها ... به خودم نهیب زدم:- جمع کن آب لب و لوچه اتو توسکا .... خاک بر سرت کنم ... همین که پاش رسید روی زمین صدای دست و هورای مردم بلند شد ... بله دیگه وقتی یه الاغ مثل ایشون اینجوری جلوی جمعیت با ماشین خوشگلش هنرنمایی کنه همینم می شه دیگه ... بی اراده دوباره نگاش کردم ... یه پسر ... حدودا سی ساله ... با موهای مشکی ... رنگ شب .... چشمای درشت مشکی .... بازم رنگ شب ... پوست سفید ... رنگ مهتاب ... ابروهای گره شده در هم ... ایستاده بود روبروم ... چشماش چنان جدی بودن که بی اراده ترسیدم ... یادم رفت می خواستم سرش داد و هوار کنم ... قد بلند و خوش استیل بود ... یاد جرویس پندلتون افتادم ... جودی ابوت تنها کارتونی بود که توی بچگی دنبالش می کردم اونم فقط و فقط به خاطر جرویس پندلتون ... چقدر هم خوش تیپ بود بد مصب ... روزای آخر سال بود و نزدیک عید بودیم ... هوا هنوز سوز داشت ... یه پالتوی بلند مشکلی تنش بود ... یه پیلور مشکی هم زیرش پوشیده بود ... شلوار پارچه ای با جنس یه کم براق ... کفش های مجلسی ... پلیورش از این مدل یقه هفتا بود که حسابی هم یقه اش بازه ... بی
1400/01/27 11:24بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد