439 عضو
هفت غروب ارسلان زنگ زد به زهرا و مهمونیِ امشب و که بابام به افتخار اردلان و شیدا گرفته بود رو یادآوری کرد.
از زهرا خواستم من رو برسونه و بعدش خودش زودتر بره خونه تا ارسالن بهش شک نکنه. برای اینکه زهرا خونه ی
آروشا اینا رو پیدا نکنه دوتا خیابون پایین تر از خونه ی آروشا اینا پیاده شدم و الکی به سمتِ یه آپارتمان مسکونی
رفتم. بعد از اینکه زهرا برام بوق زد و رفت ، مسیرم رو کج کردم و به سمتِ خونه ی آروشا رفتم. بعد از چند دقیقه
به خونشون رسیدم و زنگِ در رو زدم. در که باز شد وارد خونشون شدم و در رو پشتِ سرم بستم. دیگه خجالت
میکشیدم حتی برایِ یک ساعت توی خونشون بمونم. اما آدم وقتی پی پناه و بی کَس و کار باشه مجبور میشه هر
خفتی رو تحمل کنه. حتی اگه میخواستم به هتل هم برم بخاطرِ مجرد بودنم بهم اتاقی نمیدادن. قبل از اینکه بیام
خونه ی آروشا اینا میخواستم از طریقِ دانیال که یه هتل خصوصی داشت یه اتاق بگیرم اما خب امکانش بود دانیال
قبول نکنه چون اینکار بر خالف قانون و مقررات بود. با قدم هایی آروم و لرزون واردِ خونه شدم که یهو آروشا به
سمتم دوید و محکم بغلم کرد. با تعجب سرجام مونده بودم که آروشا با لحن نگرانی گفت:
-- چرا انقدر دیر کردی لیلی؟ مردم از ترس و نگرانی. اون گوشیتم که خط توش نیست و نمیشد بهت زنگ بزنم.
آروم ازش جدا شدم و با لحن شرمنده ای گفتم:
- معذرت میخوام که نگرانت کردم. راستش انقدر گرم حرف زدن با زهرا شدم که زمان از دستم در رفت.
لبخندی زد و گفت:
-- فدای سرت ، راستی این خط رو بگیر. صفرِ و استفاده نشده. بندازش توی گوشیت تا همیشه از حالت با خبر باشم
و مثلِ امروز نگرانت نشم.
_اولا من هرکاری که بخوام میکنم ، دوماً لطف کنید از اتاق برید بیرون و مثلِ برجِ زهرمار بالا سر من نمونید و عینِ
این پیر زن ها پنج دقیقه ای یه بار به من غر نزنید.
از عصبانیت سرخ شد و رگ های گردن و پیشونیش بیرون زد. بی توجه به نگاهِ به خون نشستش آیلین رو به سمتِ
خودم کشوندم و مشغول شونه زدن موهاش شدم. زیر لب برای آیلین یه شعر خوندم تا آروم بگیره و بزاره که
موهاش رو ببندم ... موهاش رو دم اسبی که اندازش یه انگشت دست هم نمیشد بستم و بعدش لباس های خوشگل و
قرمز رنگش رو که روی تخت بود برداشتم و تنش کردم. لباسش یه تاپ و دامن قرمز رنگ بود که با وجود پوستِ
سفیدِ آیلین بدجور خودنمایی میکرد. گونه اش رو محکم بوسیدم و بغلش کردم. بی توجه به آرشان از روی تخت
بلند شدم و در حالیکه از اتاق بیرون میرفتم خطاب بهش لب زدم:
- من آیلین جون رو میبرم ، شما هم هر وقت عشقت کشید تشیف بیار ...
توی جاده و در حالِ رفتن به شهربازی بودیم. خواستم ماشینِ خودم رو بیارم که آروشا اجازه نداد و گفت همه با
ماشینِ آرشان خان بریم. وقتی که جوابِ اخم و زورگویی هاش رو دادم حس کردم جگرم خنک شد و یکم آروم
شدم. هیچ رقمه تحمل نداشتم که مردی بهم زور بگه و برام خط و نشون بکشه. از سکوتی که توی ماشین حاکم بود
کلافه شده بودم و اعصابم بهم ریخته بود. آروشا وسط نشسته بود و آیلین توی بغلش بود ، آرشین هم کنارِ آروشا نشسته بود
کلافه و عصبی گفتم:
- من یک هفته مونده به جشنِ عروسیم ، نامزدیم رو با شهریارِ پارسا بهم زدم. دلیلِ اینکه چرا از شهریار جدا شدم
به خودم ربط داره و قرار نیست هیچکس دلیلش رو بفهمه. وقتی جریان رو به خانوادم گفتم همشون بهم پشت
کردند و من رو از خودشون طرد کردند ... پدرم از همون اول با ازدواجِ من با شهریار مخالف بود برای همین همون روزِ
خواستگاری باهام ابهام و حجت کرد که حالا که انتخابم تنها شهریاره باید همه جوره پشتِ شهریار بمونم و حتی تا
جهنم هم همراهش برم ولی من به دلایلی که تنها به خودم ربط داره نتونستم با شهریار ادامه بدم و باهاش ازدواج
کنم ... بابام از خونه بیرونم کرد و بهم گفت من روزِ نامزدیم بین اون و شهریار ، شهریار رو انتخاب کردم و حالا
خودش بین من و آبروش ، آبروشو انتخاب میکنه و به من پشت میکنه ... پدر و مادرم بخاطر اینکه مراسم عروسیم
رو بدون مشورت کردن باهاشون بهم زدم ، آقم کردند. دوتا برادرِ دوقلو و ناتنی به اسم های اردلان و ارسلان دارم که
از مادر جداییم و شش سال ازم بزرگ ترند. اردلان با خواهرِ شهریار عقد کرده و سرِ موضوعِ بهم خوردن نامزدیم اون
اولین نفر بود که بخاطرِ همسرش شیدا به من پشت کرد. ارسلان هم طبقِ گفته ی همسرش زهرا که رفیقِ خودمه ،
سکوت کرده و هیچ تلاشی برای خاموش کردن آتیش و عصبانیتی که اردلان و زنش توی قلبِ بابام نسبت به من
انداختند ، نمیکنه. انگار اونم خوشحالِ از اینکه بابام منو از خونه بیرون کرده. در کل همه بهم پشت کردند و توی
درد و بدبختی رهام کردند. منو شکستند ، غرورم رو له کردند ، قلبم رو به آتیش کشوندن ، همون کسایی که
بخاطرشون از خودم و زندگیم گذشتم ... اونا بخاطرِ منافعشون از منی که جزئی از وجودشون بودم گذشتند ... حالا
من میخوام زندگیم رو از نو بسازم. میخوام تلاش کنم برای موفق شدن و با بدست آوردن یه زندگی رویایی تودهنی
بزنم به همه ی دشمنام چون میدونم هیچی مثلِ موفق شدنم اونا رو نمیسوزونه و به زانو در نمیاره. من از پدرم و
برادرام و نامزدم متنفرم شدم ، از مردهایی که توی زندگیم پشت و پناهم بودند متنفر شدم. چون فقط حرف از
غیرت و تعصب زدند و توی عمل نشون دادند مثلِ سیب زمینی بی بخارند. ازشون متنفرم چون من ناموسشون بودم
اما خودشون من رو آواره ی کوچه و خیابون کردند. ازشون متنفرم چون باعث شدن از عشق و داشتن یه قلبِ
مهربون و عاشق توی سینه ام متنفر بشم. ازشون متنفرم چون باعث شدن از خودم متنفر بشم. حالا من تویِ این
زندگی ، دیگه دنبالِ عشق و پیدا کردن شاهزاده ی رویاها و تشکیل دادن خانواده و به دنیا آوردن بچه نیستم. من
خانوادم رو از دست دادم
زیرلب سلام داد و سکوت داد. زورش میومد بلند تر حرف بزنه و یه ذره از صدای محشر و خوش طنینش رو برای ما
خرج کنه. روی صندلی نشستم و آروشا هم کنارم نشست. آرشان نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و از سرِ جاش بلند شد.
در حالیکه از آشپزخونه بیرون میرفت با صدای بم و گرفته ای و خطاب به آروشا گفت:
-- شامت رو خوردی آیلین رو ببر بالا و خوابش کن. امروز اصلا نخوابیده ...
آروشا سری تکون داد و گفت:
-- چشم داداش ...
بعد از اینکه آرشان از آشپزخونه رفت ، مریم خانوم شاممون رو کشید و کنارمون نشست ... بعد از خوردن شام و
کلی حرف زدن در موردِ مهمونی فردا شب ، با آروشا بلند شدیم تا ظرف ها رو بشوریم که مریم خانوم اجازه نداد و
گفت خدمتکار میشوره و ازمون خواست به بالا بریم و استراحت کنیم ...
بعد از گفتن شب بخیر به همه ، با آروشا و آیلین به طبقه بالا رفتیم و واردِ اتاق شدیم. انقدر خسته و کوفته بودم که
با همون لباس ها به زیر پتو خزیدم و چشمام رو بستم. بعد از چند لحظه با شنیدنِ صدایِ خنده یِ آیلین چشمام رو
باز کردم. آروشا در حال عوض کردن پوشکش بود و آیلین بی دلیل برای خودش غش غش میخندید. بعد از اینکه
آروشا شلوارِ آیلین رو پاش کرد از سرجاش بلند شد و به سمتِ دستشویی رفت تا دستاش رو بشوره. با خنده گونه
ی آیلین رو بوسیدم که باعث شد اخماش بره توهم. بی توجه به اخمش و لبای آویزونش که نشون میداد ازم ناراحت
شده ، به آغوش کشیدمش و روی شکمم خوابوندمش. دستم رو نوازش گونه رویِ موهاش کشیدم و کنار گوشش
براش لالایی خوندم ...
تولدت مبارک قهرمانِ من ، انشاالله تولدِ صدسالگیت رو بگیریم ... بعدشم مگه بد کاری کردم؟ بلاخره باید غم و
ناراحتی از این خونه و آدماش دور بشه و خنده و شادی جاشو پر کنه ...
آرشان لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد. دستپاچه جلو رفتم و با صدای آروم و لرزونی گفتم:
- سلام، تولدتون مبارک ، انشاالله هزار ساله بشین.
نگاهِ عمیقی بهت انداخت و زیر لب تشکر کرد. وقتی که ازمون جدا شد و به سمتِ رفیقاش رفت نفسم رو با صدا
بیرون دادم. نمیدونم چرا تا این حد از آرشان میترسیدم و هر بار با دیدنش به هیجان میفتادم ... یکم که گذشت
کیک تولدِ آرشان رو آوردند ... کیکِ تولدش عکسِ خودش و آیلین بود و چقدر خوشگل شده بود ... کیک و روی میز
گذاشتند و آرشان و پشتِ میز کشوندن. انقدر غد و مغرور بود که باید بزور و التماس جشن تولدش رو اجرا میکردند
... همه دورش حلقه زدیم و براش دست میزدیم ... شمعِ تولد 28 سالگیش رو رویِ کیک گذاشتند و روشنش کردند
... یهو آیدا چاقو رو برداشت و با پخشِ آهنگ ، رقص چاقو رو با ناز و عشوه اجرا کرد ... نمیدونم چرا ولی ظرفِ همین
مدت کوتاه بدجوری از این دختر متنفر شده بودم ... با ناز و عشوه به سمتِ آرشان رفت و بعد از اینکه آرشان یه
تراول پنجاه تومانی شاباشش کرد چاقو رو به دستِ آرشان داد تا کیک رو ببره ...
آرشان نفسِ عمیقی کشید و شمع هاش رو فوت کرد ... همه براش دست زدند و شعرِ تولدت مبارک رو دوباره براش
خوندن ... کلافه چاقو رو به سمتِ کیک نزدیک کرد که یهو آیدا دستش رو رویِ دستِ آرشان گذاشت تا باهمدیگه
کیک رو ببرند ... با دیدن این صحنه همه برای آیدا جیغ زدند اما آرشین و آروشا با اخم هایی توهم شاهدِ این صحنه
بودند ... بعد از اینکه کیک رو دوتایی بریدند آیدا یه تیکه کیک با دستش برداشت و جلویِ دهن آرشان گرفت ...
آرشان با نگاهی یخ زده که هیچ چیز نمیشد از توش خوند به آیدا خیره شد و دهنش رو باز کرد ... آیدا هم با کلی ناز
و عشوه اون یه تیکه کیک رو توی دهنِ آرشان گذاشت ... اما برخلاف فکرِ آیدا و بقیه آرشان کیکی توی دهنِ آیدا
نزاشت و با یه ببخشید از اون جو فاصله گرفت و به بهانه ی شستنِ دستاش به دستشویی رفت ... کیک رو بردند و
سریع بساطِ شام رو پهن کردند ... برای شام غذا از بیرون گرفته بودند و میز و صندلی های چهار نفره کرایه کرده بودند
کجایی تو؟ حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم ...
خواستم چیزی بگم که یهو با دیدن آرشان که داشت به سمتمون میومد حرف تو دهنم ماسید ... فکر کردم با آروشا
کار داره اما برخلاف تصورم به سمتِ من اومد و در کمال تعجب دستم رو گرفت ... مبهوت بهش نگاه کردم و سعی
کردم با نگاهم بهش بفهمونم که دستم رو ول کنه اما بی توجه به حال و روزِ من به وسط سالن کشوندم و دستم رو
فشارِ خفیفی داد ... حالا اگه کسی دور و برمون نبود چنان میخوابوندم تو گوشش که یاد بگیره هیچ نامحرمی حق
نداره به من دست بزنه یا لمسم کنه ... کلافه و عصبی نگاش میکردم که یهو روی زانو نشست و جلویِ پام زانو زد ...
همه ی مهمون ها با تعجب دورمون حلقه زدند و با دهن باز به آرشان و من خیره شدند ... از شرم و خجالت مثل لبو
سرخ شدم و با چشمایی گرد شده نگاش میکردم ... از توی جیبِ کتش حلقه ای دراورد و با چهره ای مصمم و مطمئن
نگاهم کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به اطرافم اصلا نگاه نکنم تا کمتر سرخ و سفید بشم ... با شنیدن
صدای محکم و مردونه اش سرم رو بلند کردم و به چشمای مشکی و نافذش خیره شدم ...
-- با من ازدواج میکنی؟؟؟
نفسم رفت و برگشت و قلبم کم مونده بود سینه ام رو بشکافه و خودش رو آزاد کنه ... آب دهنم رو با سر و صدا
قورت دادم و گیج و گنگ به آرشان چشم دوختم. سری تکون داد و با بستن چشماش به آرامش دعوتم کرد ... با
صدای آروم و ضعیفی که بشدت میلرزید لب زدم: بله
به ثانیه نکشید که سالن از صدایِ جیغ و دست زدن مهمون ها منفجر شد ... آرشان با حساسیت و ظرافت خاصی ،
حلقه ی طلا سفیدی که نگین های کوچک و قشنگی روش داشت رو داخل دستم کرد و محکم دستم و بین دستای
مردونه و گرمش فشرد ... آهسته از روی زمین بلند شد و مقابلم ایستاد ... قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم سرم
به روی سینه ی مردونه و عضلانیش فرود اومد ... دیگه رسماً سکته ناقص رو زدم و هیجان زده توی آغوشش
میلرزیدم ... سرش رو به گوشم نزدیک کرد و زیر لب گفت:
-- آروم باش لیلی چرا داری میلرزی؟
چیزی نگفتم و سرم رو به سینه اش فشردم ... از خودش جدام کرد و با دستاش صورتم رو قاب کرد ... لبخند
کمرنگی به روم زد و با لباش پیشونیم رو داغ کرد ... از هیجان دیگه نفسم بالا نمیومد و بین این همه اتفاق های
سریع و پشت سرهم ، اونم تویِ یه شب ، گیج و گم شده بودم ... از آرشان که جدا شدم مریم خانوم با گریه به سمتم
اومد و محکم به آغوشم کشید. در حالیکه از خوشحالی هق هق میکرد و اشکِ شوق میریخت توی گوشم گفت:
-- باورم نمیشه که پسرم میخواد ازدواج کنه ... باورم نمیشه که دوباره عاشق شده ... اونم عاشقِ یه دختر باوقار و
همه چیز تموم که آرزویِ هر مردیِ ... مبارکت باشه دخترم ، از امروز پسرم رو اول به خدا بعد به تو میسپارم ...
از مریم جون جدا شدم و لبخندی به صورتِ مهربونش زدم. گونه اش رو آروم بوسیدم و با خجالت زدگی گفتم: ممنونم مریم جون
فردا صبح زود به بهانه یِ آزمایشگاه رفتن میام دنبالت تا ببرمت به همون آپارتمانی که گفتم ...
با تعجب گفتم:
- یعنی ما آزمایش نمیدیم؟
نیشخندی زد و گفت:
-- مگه میخوای برام بچه بیاری که بریم آزمایشگاه ؟
گیج و مبهوت به چهره ی خندونش نگاه کردم ... از جمله ی احمقانه و بدون فکری که به زبون آورده بودم ، حرصی
شده بودم و دلم میخواست با ناخنام چشمای آرشان رو از حدقه در بیارم ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و زیر لب گفت:
-- من دیگه برم ، در ضمن فردا زود بیدارشو چون اگه یه دقیقه معطل بشم ، میزارم و میرم ... خداحافظ ...
زیر لب خداحافظی کردم و دنبالش رفتم ... بعد از اینکه از خانوادش بخاطرِ مهمونی امشب تشکر کرد به سمتِ آروشا
رفت و آیلین رو ازش گرفت ... بی حوصله خداحافظی کرد و از خونه بیرون زد ... به محض اینکه آرشان رفت به بهانه
ی خواب از بقیه عذرخواهی کردم و به طبقه بالا رفتم ... وارد اتاقِ آروشا شدم و رویِ تخت نشستم ... خسته و کوفته
روی تخت دراز کشیدم و به انگشترِ تویِ دستم خیره شدم ... نمیدونستم تصمیمِ درستی گرفته بودم یا نه اما امیدوار بودم
سریع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم ... دستی به موهام کشید و آروم کنارِ گوشم گفت:
-- لیلی؟ ... صبح شده نمیخوای بلند بشی؟ ... بلند شو تنبل خانوم ... راپانزل خانوم چرا انقدر خواب سنگینی؟! ...
پاشو دیگه ...
آروم لای پلکام رو باز کردم و به آرشان که رویِ صورتم خم شده بود لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- سلام صبح بخیر ...
نگاهِ عمیقی بهم انداخت و گفت:
-- صبح بخیر ... نمیخوای بلند بشی و یه صبحونه به همسرت بدی؟ ... کلی کار دارم باید سریع برم ...
سری تکون دادم و آروم از رویِ تخت بلند شدم ... درحالیکه از اتاق بیرون میرفتم خطاب به آرشان گفتم:
- تا تو دست و صورتت رو بشوری منم میز رو می چینم ...
چیزی نگفت و سری تکون داد ... سریع به سمتِ آشپزخونه رفتم و بعد از شستنِ دست و صورتم میزِ صبحونه یِ
مفصلی چیدم ... رویِ صندلی نشستم و منتظر آرشان موندم ... چند دقیقه بعد آرشان هم واردِ آشپزخونه شد و
رو باز کن تا گند نزدی عزیزم ...
سریع از آغوشش بیرون اومدم و رو به روش رقصِ دلبرانه و دخترونه ام رو اجرا کردم ...
بزن و برقص و باصفایی دارید
تو قلب هم عشق و وفا میکارید
برای احساسی که بینتونه
چند میلیون لایک طلایی دارید
دوماد میرقصه رقصشم باحاله
عروس خانوم به داشتنش میباله
تو عاشقی لنگه نداره دوماد
تو رقصیدن میگن که مرد ساله ...
بعد از اتمامِ رقصمون اُرکِست اعلام کرد که آخرین آهنگ رو مخصوصِ رقصِ تانگو میخونه و از همه یِ پسرایِ جوون
درخواست کرد که به داخلِ ویلا برن تا رقصِ تانگو بصورتِ همگانی و زوج به زوج اجرا بشه ... سریع خانوم ها
لباساشون رو پوشیدند و دخترا به وسطِ پیستِ رقص ریختند ... شنلم رو سرم انداختم و برایِ اینکه راحت تر باشم
کلاهی که مخصوصِ امشب سفارش داده بودم هم رویِ سرم گذاشتم ... بعد از چند دقیقه تمامیِ پسرایِ جوون به
داخلِ ویلا اومدند و به سمتِ همسر ، نامزد و دوست دختراشون رفتند و آماده ی رقصِ تانگو شدند ... آروم دستام رو به دور گردنِ آرشان حلقه کردم و آرشان هم با دستاش کمرم رو قفل کرد ... با شنیدنِ صدایِ خواننده و شروعِ
آهنگِ تانگو ، به چشمایِ همدیگه خیره شدیم و همزمان به آرومی شروع کردیم به تکون خوردن ...
باشه ... میبرمت ... آروم باش فقط ...
شالم و رویِ سرم مرتب کرد و آروم بلند شد و منم همراهِ خودش از رویِ زمین بلند کرد ... یهو بابا عصبی به سمتمون
اومد و با انگشتِ اشاره به آرشان اشاره کرد و خطاب به من گفت:
-- این خواننده یِ معروف همون مردیِ که بخاطرش شهریار رو رها کردی و زدی زیرِ همه یِ قول و قرارهایی که با
شهریار گذاشتی؟ ... درست میگم ، نه؟ ... غیر از این چیزی دیگه ای هم نمیتونه باشه ... فکر نمیکردم تا این حد
وقیح و بی چشم و رو باشی دختر ... حیفِ اون همه زحماتی که من و الهام برایِ تو کشیدیم ... خیلی بی صفتی دختر
، خیلی ...
آرشان عصبی فریاد کشید:
-- مراقبِ حرف زدنتون باشید ... بهتون اجازه نمیدم با همسرِ من اینطور صحبت کنید و اگه چیزی بهتون نمیگم
تنها به حرمتِ مویِ سفیدتونه ...
اردلان مداخله کرد و با پوزخند گفت:
-- حالا چطوری این خواننده یِ مشهور رو افسونِ خودت کردی؟ ... چقدر ناز و عشوه براش اومدی که خامت شد؟ ...
اصلا چه بلایی سرش آوردی که مجبور شد با دخترِ خیابونی ای مثلِ تو ازدواج کنه؟ ...
الان داری تلافی میکنی؟ ...
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟
-- داری تلافیِ حرف هایِ دوپهلو و گنگِ من رو سرم در میاری ... غیر اینه؟ ...
- نه بابا مگه من عقده ایم؟ ...
-- پس چرا درست و حسابی جوابم رو نمیدی؟ ...
- چون عشقم میکشه ، حرفیه؟ ...
با حرص نگام کرد و عصبی تویِ موهاش دست کشید ... لبخندم رو بزور قورت دادم و کمی از نوشابه یِ تویِ سینی
سر کشیدم ... همین قدر که به جلز و ولز میفتاد برام کافی بود و دیگه لازم نبود که به حرص دادنش ادامه بدم چون
احتمال داشت صبرش تموم بشه و خویِ وحشی و سرکشش بیدار بشه و به جونم بیفته ... کلافه از رویِ تخت بلند
شد و اونورِ تخت نشست و کنارم دراز کشید ... دستش و رویِ چشماش گذاشت و با صدایی خسته گفت:
-- وقتی خوردی خودت جمع کن ...
نفس عمیقی کشید و عصبی به صندلی تکیه داد ... بی اراده دستم رو جلو بردم و به زیرِ دستِ چپش گذاشتم ... از
تماسِ دستِ گرمم با دستِ یخ کرده اش حیرون و متعجب شدم ... یعنی تا این حد حالش خراب و داغونِ که دست
هایِ همیشه التهاب دار و گرمش بطورِ عجیب و ناگهانی ای یخ بسته؟ ... با اعصابی داغون انگشتام رو لا به لای
انگشتاش قفل کردم و دستش رو به آرومی فشردم ... با لحنی محزون و آروم لب زدم:
- باید بخاطرِ آیلین هم شده با مرگِ آیناز کنار بیای ... اگه تو زانو بزنی و ضعف نشون بدی من و آیلین نابود میشیم و
زندگیمون به تباهی کشیده میشه ... تو مردِ مایی آرشان ... اگه من با وجودِ اون همه اتفاقاتِ وحشتناک و تلخی که
برام رخ داد هنوز هم نفس میکشم و به زندگی ادامه میدم بخاطرِ وجودِ توئه ... چون خیالم راحتِ که اگه پدر ندارم ،
اگه ناپدریم و برادرهام بهم پشت کردند و مادرم به اجبار به حال خودم رهام کرد باز هم مردی به اسمِ آرشان تویِ
زندگیم هست و دلم به وجودش تویِ برزخی که نصیبم شده خوشِ ... با بودنِ تو ، من تمامِ زخم هام و دردهام رو
فراموش میکنم و آیلین هم طعمِ تلخِ نداشتنِ مادر رو به فراموشی میسپاره ... همین که من و آیلین تو رو کنارِ
خودمون حس کنیم به راحتی تمومِ بی قراری ها و دلتنگی هامون رو فراموش میکنیم و از بودنت انرژی و انگیزه
میگیریم ...
نگاهِ کوتاهی بهش انداختم و گفتم
تو خیلی غلطِ اضافه کردی ... من هم سن و سالِ توام که بخوای سر به سرم بزاری یا خودت رو در حد و اندازه یِ
من میدونی که فکرِ شوخی کردن با من اونم از طریق قلقلک دادنِ غیرتم به سرت زده؟ ... خوب گوشایِ کرت رو باز
کن لیلی ، امروز اولین و آخرین باری بود که این حرکتِ زشت و زننده رو ازت دیدم ... دفعه یِ دیگه هم تا این حد
آروم باهات رفتار نمیکنم و به سادگی از گناهت نمیگذرم ... فهمیدی چی گفتم یا نه؟ ...
با بغض گفتم:
- آره فهمیدم ...
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و به سمتِ پنجره چرخیدم ... بغضم شکست و بی صدا اشک ریختم ... آیلین با تعجب به
گریه کردنم خیره شده بود و تکون نمیخورد ... انقدر مظلومانه اشک ریختم که آیلین کوچولو هم بهم ریخت و با
صدای بلندی زد زیرِ گریه ... با چشمایی اشک آلود بغلش کردم و سرش رو رویِ سینه ام گذاشتم ... موهاش رو آروم
نوازش میکردم و زیرِ لب قربون صدقه اش میرفتم تا آروم بگیره ... بلاخره بعد از کلی شکلک درآوردن و دلقک بازی
هایِ من آروم شد و گریه اش بند اومد و به خنده افتاد ... از آروم شدنش لبخندی رویِ لبم نشست و محکم گونه یِ
سفید و تپلش رو بوسیدم ... با اخم و لبایی آویزون نگام کرد که بی اراده به خنده افتادم و زیرِ لب گفتم:
- چیه مامانی؟ ... بدت میاد بوست کنم؟ ...
با چشم هایِ درشت و مشکی رنگش که به بابایِ مغرور و روانیش رفته بود ، بهم خیره شد ... زیرِ لب دیوانه ای نثارِ
خودم کردم و لبخندم رو قورت دادم ... آخه خنگِ خدا مگه این بچه یِ نیم وجبی حالیش میشه تو چی داری میگی
که ازش سئوال میپرسی و باهاش حرف میزنی؟ ... یهو با شنیدنِ صدایِ آرشان گوشام مثلِ رادار فعال شد
آرشان به داخلِ فرودگاه رسید سیلِ عظیمی از جمعیتِ مردمِ ایرانیِ ساکنِ ترکیه که به عشقِ آرشان تا فرودگاه
اومده بودند ، دیده شد ... با تعجب جلوتر رفتم و به آرشان چسبیدم ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و زیرِ لب گفت:
-- بده آیلین رو شهاب بیاره ...
با تعجب گفتم:
- شهاب دیگه کیه؟
-- راننده یِ شخصیم ...
- وا؟! ... مگه چلاقم که بدمش به شهاب؟ ...
عاصی شده گفت:
-- بینِ این همه جمعیت بتونی خودت رو بیاری هم خیلیه ... فقط لطف کن دستم رو رها نکن و ازم جدا نشو تا سریع
تر از فرودگاه بتونیم خلاص شیم ...
با کنایه گفتم
دوست داشتم سرش داد بزنم که خودت با اخلاق و رفتارِ گندت این سکوتِ اجباری رو راه انداختی بیشعور اما بخاطرِ
خشم و عصبانیتِ بی سابقه اش که مقصرِ اصلیش هم خودم بودم زبونم رو غلاف کرده بودم تا جری تر از چیزی که
بود نشه ... کلافه نفسم رو به بیرون دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم ... بعد از چند لحظه ضبط روشن شد و همین
که صدایِ الیاس یالتینچاش ، خواننده یِ ترکیه ای تویِ ماشین نواخته شد چشمام رو بستم و به آهنگِ زیبا و
عاشقانه اش گوش سپردم ...
یا خدا ... داره از سرت خون میره لیلی ..
بی حال نالیدم:
- من خوبم آرشان ... نیاز به بیمارستان نیست ...
عصبی داد زد:
-- میگی حالت خوبه درحالیکه رنگ به رو نداری و سرتم خون ریزی داره ... لجبازی نکن ، باید بری بیمارستان و
دکتر معاینه ات کنه تا خیالم راحت بشه ...
کلافه نالیدم:
...
سریع بلند شدم تا براش یه کوفتی درست کنم که یهو بازوهام رو گرفت و سعی کرد رویِ تخت بخوابونم اما حسِ کل
کل و لجبازیم گل کرده بود و تقریباً داشتم با آرشان کشتی میگرفتم تا بزاره بلند بشم ... عصبی هولش دادم که یهو
پرت شد رویِ تخت و چون مچِ دستم تویِ دستش اسیر شده بود منم همراهش کشیده شدم و رویِ هیکل چهارشونه
و عضلانیش پرت شدم ... جوری سرم رو بلند کردم که صدایِ تیریک تریکِ استخون هایِ گردنم رو شنیدم ...
وحشت زده و با بهت و تعجب به آرشان که با اخمِ ریزی بهم نگاه میکرد خیره شدم ... دستِ راستش رو دورِ کمرم
حلقه کرد و دستِ چپش رو پشتِ گردنم گذاشت ... پنجه هاش رو لا به لای موهام فرو کرد و آروم بهش چنگ زد ...
یهو جوری سرم رو به سمتِ جلو کشید که از ترس نفسم رفت و برگشت ... نگاهمون تویِ چشم هایِ همدیگه قفل
شده بود و فاصله یِ بینِ لب هامون چند میلی متر بیشتر نبود ... از برخوردِ هرمِ گرمِ نفس هایِ آرشان با صورتم به
خودم لرزیدم ... شهریار برایِ یکبار هم موفق به بوسیدنم نشده بود اما نمیدونم چرا در مقابلِ آرشانی
که بهش حسی نداشتم خیلی راحت تسلیم میشدم و حتی از اینکه بخواد ببوسم هم ترس و هراسی
من رو ببخش دخترم ... من بهت بدی کردم ... ازم بگذر تا آروم بشم لیلی ... از مادرت بگذره دخترم ... من مادرِ
خوبی برات نبودم ... حلالم کن دخترم ...
گیج و حیرون بهش نزدیک شدم که یهو فریاد زد:
-- نیا جلو لیلی ... اینجا خطرناکه دخترم ... من میرم ولی قول بده مراقبِ خودت هستی ... بهم قولِ مردونه بده لیلی
و اگه روزی به روزگاری دلت باهام صاف شد من رو ببخش و از گناهانم بگذر دخترم ...
با گریه جیغ زدم:
- نرو مامان ... منم با خودت ببر ... من از تنهایی میترسم ...
لبخندِ مهربونی به روم زد و با آرامش خاصی گفت:
-- من همیشه مراقبتم لیلی ، حتی اگه فاصله یِ بینمون زمین تا آسمون باشه بازهم هواسم بهت هست و دعایِ
خیرم تا ابد پشتِ سرت خواهد بود ... خداحافظ گلِ پاکم
صبح زود و حول و حوشِ هشتِ صبح از خواب بیدار شدم ... بخاطرِ گریه و زاریِ دیشب سرم بدجوری درد میکرد و
چشمام هم از زورِ گریه و کم خوابی پف کرده بود و قرمز شده بود ... کلافه مسکنی خوردم تا کمی سردردم بهتر بشه
... سریع میزِ صبحونه یِ قشنگی چیدم و از زورِ ضعف به تنهایی یه صبحونه یِ مفصل نوشِ جان کردم تا کارم به
بیمارستان و زیرِ سرم رفتن نکشه و این مسافرتِ چند روزه رو به کامِ خودم و آرشان تلخ نکنم ... در حالِ چایی
خوردن بودم که یکدفعه با دیدنِ آیلین که در حالِ گانگوله کردن بود چای جست تو گلوم و به سرفه کردن افتادم ...
سریع از رویِ صندلی بلند شدم و سرفه کنان به سمتِ آیلین دویدم و سریع به آغوش کشیدمش ... بعد از چندتا
نفسِ عمیق حالم بهتر شد و مبهوت به آیلین خیره شدم ... یعنی چطور از اون تخت به پایین اومده؟ ... نگران نگاهی به سرش
و بدنش انداختم اما خداروشکر جاییش زخم نشده بود و بدنش سالم بود ... با حرص به صورتِ خندونش
نگاه کردم و عصبی بهش توپیدم:
- آیلین؟ ... چطور از تخت اومدی پایین؟ ... نمیگی یه وقت بلایی سرت میاد بچه؟ ... چرا عینِ بابات انقدر تخس و
غدی؟ ...
با خنده نگام میکرد و زیرِ لب چیزایِ نامفهومی رو زمزمه کرد ... نتونستم طاقت بیارم و بی اراده اخمام از هم باز شد
و با خنده به آغوش کشیدمش ... یه بوسِ محکم و آبدار رویِ گونه اش کاشتم که باعث شد خنده یِ لیلی کُشش تویِ
فضا طنین انداز بشه و از هیجان دست و پا بزنه ... با خنده بلند شدم و حینی که آیلین رو تویِ بغلم گرفته بودم به
سمتِ آشپزخونه رفتم ... روی صندلی نشستم و آیلین رو رویِ پام نشوندم ... بهش چای شیرین به همراه تخم مرغ
آب پز دادم و بعد از اینکه سیر شد دست و صورتش رو شستم و از آشپزخونه بیرون زدم ...
برایِ اینکه سرحال و قبراق بشم و کابوسِ دیشب و بوسه یِ آرشان تا حدودی از فکر و ذهنم خارج بشه سریع فلشم
رو به تلویزیون زدم و آهنگِ شادی گذاشتم ... آیلین رو تویِ آغوشم گرفتم و همزمان با شروعِ آهنگ بدنم رو نرم و
آروم تکون دادم و حینی که آیلین تویِ بغلم بود شروع کردم به رقصیدن ...
آهنگِ شاد و تندی بود و باعث میشد تمامِ انرژی و هیجاناتت تخلیه بشه ... آیلین بلند بلند به حرکاتِ من میخندید
و با دست هایِ تپل و گوشتیش هیجان زده دست میزد و خنده از رویِ لباش محو نمیشد ... با عشق گونه اش رو
بوسیدم و حینی که عقب می کشیدم گازِ کوچیکی از لپش گرفتم ... آروم رویِ کاناپه گذاشتمش و عقب کشیدم ...
آهنگِ نانسی رو گذاشتم و به سمتِ آیلین چرخیدم و مقابلش یه رقصِ تند و دخترونه ای رو اجرا کردم ... زیرِ لب با
خواننده هم خوانی میکردم و ماهرانه بدنم رو تکون میدادم ، آیلین هم هیجان
زده برام دست میزد و تشویقم میکرد
...
نگاهش رو از مغازه ها گرفت و از پشتِ عینک دودیِ بزرگی که به چشماش زده بود بهم خیره شد ... آروم بازوم رو
گرفت و به سمتِ طبقه یِ دومِ پاساژ رفت ... با صدایی که خنده توش موج میزد زمزمه کرد:
-- پس خودت قبول داری خیلی لجبازی؟ ...
با خنده گفتم:
- آره ولی زمانی لجباز میشم که طرفم یه آدمِ زورگو و قلدری مثلِ تو باشه و بخواد به زور حرفش رو به کرسی
بنشونه ...
-- منم زمانی زورگو میشم که طرفم یه آدمِ چموش و زبون نفهمی مثلِ تو باشه ...
خندم گرفته بود اما نمایشی اخم کردم و گفتم: من خیلی هم دخترِ خوب و حرف گوش کنی ام ...
تمسخر وار لب زد:
-- آره ... خیلی ...
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... قبل از اینکه سوارِ پله برقی بشیم آرشان سریع آیلین رو ازم گرفت و زیرِ لب گفت:
- بازوم رو بگیر و پشتِ سرم بیا ...
عصبی بازوش رو گرفتم و گفتم:
- یه جور حرف میزنی که انگار تا حالا سوارِ پله برقی نشدم ...
سکوت کرد و چیزی نگفت و بی توجه به حرفم سوارِ پله برقی شد و منم دنبالِ خودش کشوند ... به بالا که رسیدیم
با دیدنِ مغازه یِ زیور آلات از آرشان جدا شدم و با ذوق به سمتِ ویترین رفتم ... سرسری و هیجان زده به گوشواره
و دستبندهایِ شیکِ ترکیه ای که به گمونم خیلی هم گرون بودند نگاه میکردم و نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم از
بس که تنوع زیاد بود و هر کدوم زیبایی مخصوص به خودشون رو داشتند ... سر چرخوندم تا آرشان رو صدا بزنم و
ازش بخوام که بهم نظر بده اما یکدفعه با دیدنِ صحنه یِ رو به روم حرف تو دهنم ماسید و مبهوت سرجام خشک شدم
رو
میخوان هم خرما ... انقدر از حرکتِ آرشان که باعث شد دخترایِ سیریشی که دوره اش کرده بودند به جلز و ولز بیفتند
چقدر تنهام تنهام تنهام
چقدر سرده بی تو دستام
تو رو میخوام میخوام میخوام
پر از اشکه سرده چشمام ...
سنگینیِ نگاهِ آرشان رو رویِ خودم حس میکردم ... بی اراده سرم رو چرخوندم و بهش خیره شدم ... نگاهمون تویِ
هم گره خورد و برایِ اولین بار پشیمانی و ندامت رو تویِ نگاهِ آرشان احساس کردم ... به سختی نگاهم رو ازش
گرفتم و ادامه یِ آهنگ رو با بغض و صدایی لرزون زیرِ لب زمزمه کردم ...
هنزفری تو گوشمه
یه کوله رو دوشمه
یه پیرهن سیاهم تنم
همونی که همیشه میپوشمه
نمیدونم کجای شهرم
تو کوچه ها سرگردونم
به امید اینکه تو رو ببینم
تا سرمو برگردونم
نمیشه ... لیلیِ مجنون و یه کلام حرفِ راست؟ ... بعیده ... چون هیچ لیلی ای به قولش وفا نمیکنه موش کوچولویِ
زرنگِ من ...
با تعجب خیره شدم به صورتِ خندون و پر شیطنش ... منو باش که میخواستم با چه شخصی بازی کنم و کیش و
ماتش کنم ... با کسی که تو صدم ثانیه کیشت میکرد و با یه حرکت ، مات شده تویِ صفحه یِ بازی رهات میکرد ...
یهو شونه هام رو با خشونت گرفت و محکم به آینه چسبوندم ... وحشت کردم و از ترس قفسه یِ سینه ام با شتاب
باله و پایین میرفت ... صورتش ملتهب شده بود و سفیدی چشماش به سرخی میزد ... با صدایی دو رگه و عصبی تویِ
صورتم فریاد زد:
-- یکبار دیگه فقط یکبار دیگه همچین کارهایی به سرت بزنه اون وقت
سریع دستِ لرزونم رو گذاشتم رویِ لبش و وحشت زده لب زدم:
- باشه ... بسه دیگه ، بسه ...
نیش خندی زد و جدی گفت:
-- خوبه ...
نگاهِ عمیقی به سر تا پام انداخت و کامل براندازم کرد ... از خجالت سرخ و سفید شدم و هجوم خون به صورتم رو
حس کردم ... مرده شوره ات رو ببرن لیلی ، لباس شنا پوشیدنت واسه چی بود؟ ... تک و تنها تویِ این رختکن کوفتی و
گفتم:
- نه خیرم ، من اصلا حسود نیستم اما اون دختره یِ عقده ای بیش از حد رو اعصاب و روانِ ... بدم میاد ازش چون
هی دور و برت میپلکه و برات ناز و عشوه خرکی میاد ... دختره یِ آویزون ، فقط دنبالِ یه بهونه ام تا یه درسِ درست
و حسابی بهش بدم و حالیش کنم تجاوز و فضولی تویِ زندگیِ دیگران چه عواقب ترسناکی میتونه داشته باشه ...
نفسِ عمیقی کشید و جدی گفت:
-- مهم نیست کی دور و برِ آرشان میپلکه و بهش علاقه داره ، مهم اینه اسمِ چه کسی رفته تویِ شناسنامه یِ
آرشان ...
اگه بگم قلبم از جا کنده شد دروغ نگفتم ... آرشان به حدی غیرِ قابلِ پیش بینی بود که حتی با یه جمالت و حرف
هایِ پیشُ پا افتاده هم میتونست قلبت رو به تکاپو بندازه ... اگه اخلاق و رفتارِ گندش رو فاکتور میگرفتیم در کل یه
جنتلمنِ واقعی و بی نقص بود ... بیشترِ طرفدارهاش و دخترایِ دور و برش عاشقِ چهره و شهرت و مال و ثروتش
بودند اما من تنها شیفته یِ قلبِ مهربونی بودم که پشتِ اخم هایِ همیشگیِ رویِ پیشونیش ، اخلاق و رفتارِ خشک و
جدیش و غرورِ آهنیش قاییمش کرده بود و میخواست هر طور شده و به دلایلی نامشخص قلبِ مهربونش رو از همه
مخفی کنه و طلسمِ قلبش رو به رویِ هیچکس باز نکنه ... یه حسی بهم میگفت تنها فردی ام که به مهربون بودنِ
قلبِ آرشان پی بردم و شایدم این طلسمِ سنگی تنها به دستِ خودم باز میشد ... با کم شدنِ سرعتِ اسب به خودم
اومدم ... انقدر غرقِ فکر و خیال شده بودم که متوجه نشدم کِی و چطور به استبلِ اسب ها برگشتیم ... آرشان سریع
از اسب به پایین پرید و دستی به پیراهنش کشید ... لگامِ اسب رو به میله یِ استبل بست و دستی نوازشگونه به سرِ
اسب کشید ... نگاهِ سرسری بهم انداخت و آروم به سمتم اومد و دستاش رو برایِ به آغوش کشیدنم از همدیگه باز
کرد ... مضطرب پاهام رو از زینِ اسب آویزون کردم و به سمتِ آرشان خم شدم که یکدفعه اسب تکونی خورد و باعث شد
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد