بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

#پارت_#بیست_و_یک
رمان_#مجنون_گناهکار?

1402/04/27 19:35

ن چه حرفیه خانوم جان؟ ، من وظیفمه برای شما نهار و شام بپزم ، بعدشم فدای یه تارِ موهایِ قشنگتون که
غذا میسوخت ...
چشمم کفِ پاتون خانوم ، هزار ماشالله چه موهای بلند و خوش
حالتی دارید ... آقا حق داشتند که اینطور اسیر شما شدند ، کدوم مردیِ که شما و زیبایی هاتون رو ببینه و دل نبازه
...
لبخند مصنوعی زدم و سکوت کردم ... بیچاره شریفه چه دل خوشی داشت ... خیال میکرد آرشان مجنونِ من شده و
یک دل نه صد دل عاشقم شده ... زهی خیال باطل ، خبر نداشت آرشان هیچ حسی جز ترحم به من نداره و اگه صد
سال هم بگذره نیم نگاهی بهم نمیندازه چون اسمِ آیناز رو در و دیوارِ قلبش هک شده ... طلسمِ قلبِ آرشان هیچ
وقت به روی لیلی باز نمیشه ... مالک قلب و روحِ آرشان تنها آینازِ و فقط جسمش ممکنِ به لیلی تعلق بگیره اما لیلی
هم هیچ وقت یک جسم رو بدون قلب و روحش نمیخواد ... لیلی زمانی جسمش رو به آرشان تقدیم میکنه که قلب و
روحش رو تسخیر کرده باشه در غیر این صورت همون بهتر که با تنهاییش بسوزه و بسازه ... تنها موندن بهتر از دل
دادن به شخصیِ که خودش دلش در گرو یکی دیگست ...

1402/04/27 19:47

چرا زودتر بهم خبر ندادی؟ ، الان کجان؟ ، نشستند توی سالن؟
کلافه توی موهاش دست کشید و چشم غره کنان گفت:
-- چته تو؟ ، مگه دختر شونزده ساله ای که اینطور دست و پاتو گم کردی؟
آیلین رو بغل کردم و عصبی به سمتِ آرشان رفتم ...
- آخه الان وقتِ این حرفاست آرشان؟ ، زودتر بیا بریم پایین تا آبرومون نرفته ...
-- چرا انقدر استرس داری تو؟ ... تا اونا ماشیناشون رو پارک کنند و با خدمتکارها سلام علیک کنند ما رفتیم پایین
به استقبالشون ...
نفس عمیقی کشیدم و به همراه آرشان از اتاق بیرون زدم ... سریع سوار آسانسور شدیم و به پایین رفتیم ... انگار
آرشان پی به حالِ خرابم برد چون آیلین رو ازم گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
-- بازوم رو بگیر ... اگه میفهمیدم این همه ترس و نگرانیِ تو برای چیه خیلی خوب میشد ...
کلافه با دستم بازوش رو گرفتم و بی توجه به حرفش گفتم:

1402/05/02 12:43

بعد از سلام علیک و روبوسی کردن با خانواده یِ آرشان به سمتِ کاناپه هایِ بالای سالن هدایتشون کردم و به
آشپزخونه رفتم ... سریع سینی شربت رو برداشتم و به همراه شریفه به سالن برگشتم ... از شانس گندم آیدا هم
اومده بود و انقدر وضعِ لباسش زشت و زننده بود که آرشان اصلا نگاش نکرد ... با لبخند به سمتِ جلال خان رفتم و
سینی شربت رو جلوش گرفتم ... آروم خم شد و با دستایِ چروک و لرزونش لیوانِ شربت رو برداشت ... زیر لب
تشکر کرد و با صدایِ بلند و گیرایی گفت:
-- هزارماشاالله به عروسم ، آرشان زن نگرفته که ، جواهرات گرفته ...
لبخند شرمگینی زدم و زیر لب تشکر کردم ... بعد از اینکه سینی شربت رو پخش کردم کنارِ آرشان نشستم و آیلین
رو به آغوش کشیدم ... بعد از کمی گپ زدن با پدر و جلال خان به آشپزخونه برگشتم تا میز شام رو آماده کنم ...
مامان مریم و آروشا هم به دنبالم اومدند تا توی کارها و چیدن میز کمکم کنند ... برام عجیب بود که چرا آرشین هم
با ما به آشپزخونه نیومد چون اون زیاد با آیدا ایاق نبود و دل خوشی ازش نداشت ... در حال ترشی ریختن بودم که
یکدفعه آروشا کنارم ایستاد و زمزمه وار گفت:
-- از اینکه آرشین نیومد کمکت ناراحت نشو ... بخاطرِ تیپ و قیافه یِ امشبِ آیدا بدجوری عصبانی شده و اصلا
دلش نمیخواد برای یک ثانیه هم ایمان رو تنها بزاره ... یه جورایی سرِ همسرِ گرامیشون غیرتی شده و میترسه آیدا
قاپِ شوهرش رو بدزده ...
خنده ی آرومی کردم و زیر لب گفتم:
- حق داره، منم خیلی اعصابم خورد شد وقتی سر و وضعِ آیدا رو دیدم ... شاید باورت نشه ولی الان دلهره
دارم که چرا آرشان رو با آیدا تنها گذاشتم ... از جانب آرشان مطمئنم اما از آیدا و ذهنِ خرابش میترسم ...

1402/05/02 12:46

#پارت_#هفتم
رمان_#تب_داغ_هوس?

1402/05/10 09:48

یادمه اون شب اول مامان اينا پر از شادي و سر زندگي بودن و منو نگين پژمرده و افسرده ولي مامان تا ما رو ديد گفت:
-چيه؟چتونه؟مريض شديد ؟نگين تو مگه خوب نشدي؟نکنه نفس تو هم از نگين واگير کردي چرا صداتون گرفته ؟ مگه مسموم نشده بودي؟ چرا حالا صدات گرفته ؟ چشماتون قرمزه ؟

نگين – واسه آلرژيه

مامان– آخه شما که خوب بودين !!!!!!!!!!

بابا – آلرژي که معلوم نميکنه کي مياد ناهيد (رو کرد به نگين و گفت ): تو خوب شدي بابا جون ؟

نگين بابا رو عصبي نگاه کرد و گفت : آره

بابا با تعجب پرسيد : چرا اينطوري حرف ميزني ؟

نگين – سرم درد ميکنه شب بخير

مامان – شب بخير ، نفس تلفنها وصل شد ؟

-آره اومدن وصل کردن

مامان – چيه مامان جان مريضي ؟ پات درد ميکنه ؟ چرا ميلنگي ؟ کمرته ؟ شما دو تا چرا اينطوري شدين ؟

بابا با خنده گفت : نکنه از دوري ما اينطوري شدين ؟ خوبه همش دو روز نبوديم به بابا نگاه کردم بغض داشت خفم ميکرد قرباني تب داغ هوس بابا ،من و نگين بوديم

اشکم ناخواسته از چشمام ريخت و بابا يهو از جا پريد و اومد طرف منو با ترس گفت : چيه بابايي ؟

مامان – نفس ! نفس چيه مامان ! زدم زير گريه ، اصلاً گريه ام بند نميامد

نعيم با وحشت از اتاق اومد و گفت : چي شده؟ چرا گريه ميکني ؟

مامان هول شده پرسيد : حالا چرا گريه ميکني نفس ؟

جلوي دهنم و گرفتم و بابا تا اومد بهم دست بزنه با وحشت دستم و به معني توقف نگه داشتم و بغضمو قورت دادمو نعيم رفت يه ليوان اب آورد و گفت : بيا بخور چرا اينطوري ميکني ؟

از اونجايي که دستم مدام رو دلم بود همه فکر ميکردند دلم درد ميکنه براي همين بابا پرسيد : جاييت درد ميکنه نفس جان ؟

به بابا نگاه کردم و صداي آرمين تو گوشم پيچيد

«به خاطر انتقام از پدرت اين نقشه رو کشيدم تا ببينه داغ عزيز ته داغهاست » بابا- نفس يه چيزي بگو چرا اينطوري نگام ميکني ؟

نگين عصبي با چشماي خيس از اتاق اومد بيرون و گفت :

-مي خواي بدوني ، ميخواي بدوني ....

«اگه نگين حرف ميزد عروسي نعيم بهم ميخورد ، مامانم ، مامانم اون اگر ميفهميد اون چي ....حتماً سکته ميکرد بايد جلوي حرف زدن نگين رو ميگرفتم بي اختيار يه جيغ زدم :»

-نگين ،نگين بسه

مامان – چي رو بايد بابات بدونه ؟ چي شده ؟

-منو نگين دعوامون شد تقصير من بود

مامان- سر همين داري گريه ميکني ؟ حالا سر چي بود ؟

نگين با حرص و کينه بابا رو نگاه ميکرد و گفتم : آره ازم نپرسيد فقط نگين رو راضي کنيد منو ببخشه

نعيم-آشتي با اين«اشآره به نگين»هم آبغوره گرفتن دآره؟برو بابا

مامان-آخه سر چي؟....

نگين رفت تو اتاقو در رو بست و گفتم:

-اي کاش نمي رفتيد «از جا بلند شدمو رفتم تو

1402/05/11 12:18

#پارت_#چهارم
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا?

1402/05/23 12:33

رمان? پسران مغرور دختران شیطون?

1402/06/22 14:16

مقدمه :

كنار بغض خيس پنجره مى نشينم .

با سر انگشتانم روى تن سرد شيشه ، قلبى را نقاشى مى كنم .

قلب؟

كدام قلب ؟

همان قلبى كه بازيچه ى غرور تو مى شود و لجبازى هاى من ؟

تو در درياى غرورت غرق مى شوى و من زنجيره اى از لجبازى هايم مى بافم !

به همين آسانى تو از من دور مى شوى و من از تو.

ميدانى ، ميان من و تو فاصله است.

نه فاصله اى كه به متر باشد يا شايد هم كيلومتر،

ميان ما فاصله اى ست به قد غرور بيش از اندازه ى تو و لجبازى ها و بهانه هاى كودكانه ى من .

هرچند كه دوست داريم اين فاصله را بشكنيم و به هم نزديك شويم ،

اما يادت باشه ، يادت باشه كه غرور و لجبازى هاى خودمان اين فاصله را به وجود آورده است.

بيا ، بيا عشق را قربانى خاله بازى هاى كودكانه ى مان نكنيم.

بيا كنارم ، دستانت را دور كمرم حملقه كن و دستانم را در دست بگير .

با انگشت هايت كنار قلب من قلبى بكش .

ديگر نمى خواهم عشق را باغرور و ديوانگى سر ببرم و قربانى كنم.

بنشينم و چشمانم ببارد و به روزگار لعنت بفرستم.

نه، من نميخواهم با دستان خودم همه چيز را تباه كنم

بيايد ، ديگر شما آن پسران مغرور نباشيد

و ماهم آن دختران لجباز

بيايد عاشق شويم باهم!

خواهشناً قبل از مطالعه ى رمان اين مطلب را بخوانيد :

تمام اتفاقات و حوادث اين رمان از ذهن نويسنده نشات گرفته است و در دنياى حقيقى ممكن است چنين اتفاقاتى هرگز به موقوع نپيوندد... تمام شخصيتا و مكان ها كاملا خيالى بوده و هرگونه مشابهت اسمى و مكانى كاملا تصادفى بوده و واقعى نيستند...پس در اين رمان انتظار هرگونه اتفاق و رويدادى را داشته باشيد ... اين كتاب براى افرادى كه به سن قانونى نرسيده اند اكيداً ممنوع مى باشد و براى مطالعه ى كتاب به تشخيص و تاييد والدين خود بستگى دارد .

فصل اول

رو به آينه قدى اتاقم ايستادم و در حالى كه سعى داشتم كلاسورم را زير بغلم نگهدارم با يك دست ... تند تند موهاى مشكى بلندم را كه مدام از مقنعه ام بيرون ميزد را توى مقنعه ام پنهان كردم . استرسى كه بر تنم افتاده بود باعث لرزش دستانم مى شد ... امروز اولين روزى بود كه قراره بريم دانشگاه براى همينم دل تو دلم نبود . بعد از پوشيدن لباسام ، هيكل خودم را توى آينه برانداز كردم ... يه مقنعه ى سرمه اى با يه مانتوى مشكى كه هيكلم را به خوبى توش نمايش ميداد پوشيده بودم ؛ به همراه يه كيف و كفش مشكى ... الهى قربون خودم برم ، يعنى خدا چى آفريده .. هيكلم شبيه مدلاى آلمانيه .! به چهره ى بى رنگ و روم خيره شدم ... پوست نسبتاً سفيدى داشتم براى همينم از پنكك و سفيدكن استفاده نمى كردم و فقط كمى

1402/06/22 14:18

#پارت_#آخر
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?

1402/07/11 21:56

پدرو مادر شدن را بكشن ، ترانه الان چند ماهى ميشه كه حامله است .. اونم پنج قلو!

مأموريت سپهر و پندار و آرتان هم پايان يافت و پدارى ما و تمام باندشون دستگيرشدن و به شش سال حبس محكوم شدن... هومن هم به جرم اقفال و كلاه بردارى دستگيرشد و الان هم يك ماه از آزاد شدنش ميگذره ... اون بالاخره تونست دخترى كه لايقش هست رو پيداكنه .. واون دختر كسى نيست جز دنيا !

نيلوفر و پندار سريع به سمت خونه ميدوند و وارد آشپزخونه ميشن ...نيلوفر طبق عادت هميشه اش ميره سر يخچال و پندارهم مياد سمت من و از پشت دستاى قوى اش را دور كمرم حلقه ميكنه و خودش را بهم ميچسبونه ... سرم زيرگودى گردنش قرار مى گيره ..همانند گهواره اى به اينطرف و اونطرف تكانم ميده .. به سمتش برمى گردم .. حرارت نفس هاش به چهره ام برخورد ميكنه ، درحالى كه خيره توى چشماش بودم باخنده گفتم :

_دوستت دارم پندار من.

در گوشم زمزمه وار خوند :

اگه دنيا بخواد منو تو تنها بمونيم

واسه ات مى ميرم ، جواب دنيا رو ميدم

باتو مى مونم ، واسه هميشه

...

و اين شد پايانى براى اغاز زندگى ما شش نفر.. ... بيشتر رمان ها اولش با يكى بود يكى نبود شروع ميشه و كلاغ هم آخر داستان هميشه به خونه اش ميرسه ... ولى رمان هايى هم هستند كه پايانشون ميتونه آغاز يه قصه ى تازه باشه و اينگونه قصه ى زندگى اين شش نفر آغاز شد ... اميد وارم كه لحظات خوبى را براى خواندن اين كتاب سپرى كرده باشيد و از رمانم خوشتون امده باشه چون من تو اين دوسالى كه مشغول نوشتن رمان پسران مغرور دختران شیطون بودم واقعا از جون و دل مايه مى ذاشتم ؛ جاهاى غمگين داستان گريه مى كردم و جاهاى خنده دار ميخنديدم و احساس خودم را جاى شخصيت قصه مينوشتم ... خب بالاخره اين داستان هم به خوبى و خوشى تموم شد و من از اينكه تمامى زحمت هاى دوساله ى ام را با يك پايان خوب تموم كرده ام خيلى خوش حالم ... بيشتر مردم اعتقاد دارند كه عاشق كسيه كه به عشقش نرسه ولى به نظر من عاشق واقعى كسى هستش كه با عشقش به همه چيز برسه ... اميد وارم كه تمامى عاشق هاى دنيا به عشقشون برسن و مثل صحرا و پندار شخصيت قصه ى ما خوشبخت شوند . من هميشه ميگم : به هركس كه نيكى كنى او را ساخته اى و به هركس كه بدى كنى به او باخته اى ، پس بيا بسازيم و نبازيم

پايان

1402/07/11 21:56