بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

تعارف بگم کفم بریده بود ... آقای ضیایی که داشت با خشم اژدها می رفت طرفش با دیدنش یهو سر جاش ایستاد و با لحنی که دیگه خشن نبود و فقط پر از تعجب بود گفت:- آرشاویر ... تو اینجا چی کار می کنی؟ این چه وضعشه؟!!!چی ؟!!! آرشاویر؟!!! چه اسم عجیب غریبی ... فکر می کردم فقط اسم خودم عجق وجقه ... این لابد اسم تک بوته ای وحشی در جنوبی ترین قسمت صحرای آفریقاست ... از فکر خودم خنده ام گرفت و بی اراده پوزخند زدم. آرشاویر با همون اخم بالاخره چشم از من برداشت و به آقای ضیایی نگاه کرد ... دهن که باز کرد بیشتر کپ کردم ... چه صدایی داشت!!! گیرا و بم:- سلام آقای ضیایی ببخشید ... اصلا قصدم به هم زدن صحنه تون نبود ... ولی هر کاری کردم نگهبانتون بهم اجازه ورود نداد ... این شد که ... سکوت کرد و دوباره به من نگاه کرد ... داشتم زیر نگاش ذوب می شدم ... چرا اینجوری نگام می کرد ... انگار داره به نادرترین سرویس جواهر جهان نگاه می کنه ... حس می کردم زیر نگاش ارزشم خیلی بالا رفته ... چون مثل یه موجود بی ارزش نگام نمی کرد ... برعکس مثل یه موجود کمیاب بسیار با ارزش داشت ارزیابی ام می کرد ... آقای ضیایی مثل بختک افتاد روی خیالاتم ...- اینقدر کارت مهم بود که بزنی دم و دستگاه ما رو پیاده کنی؟!! می تونستی صبر کنی تا کار گروه تموم بشه ... یا اینکه زنگ می زدی روی موبایلم ... سری تکان داد و گفت:- نمی شد ...آقای ضیایی هم درست مثل من کلافه شده بود .... گفت:- خب بگو ببینم حالا کارت چیه؟! نمی دونم چرا اینقدر بد زل زده بود به من ... همونجوری با سرش اشاره ای به من کرد و گفت:- این خانوم گمشده منه ...جاااااااااااااااااااااان؟ !!!!!! قسم می خورم چشمام شدن اندازه یه توپ والیبال ... یا امام غریب! این چی داره می گه؟ نکنه خوابم؟!!!! سوال منو آقای ضیایی پرسید:- یعنی چی آرشاویر؟ درست توضیح بده ...بالاخره نگاه از من گرفت و گفت:- خاله من خیلی سال پیش دخترشو گم کرد ... من عکس بچگی هاش رو دارم ... مطمئنم که همین خانومه ... شک ندارم ... خاله ام از وقتی فیلمشونو دیده آروم و قرار نداره ... اومدم ببرمشون پیش خاله ام ...خدایا این چی داشت می گفت؟!!! تو این هیری ویری یاد کتاب رکسانا افتادم ... مطمئنم این کتابو خونده بود و الان جو گیر شده بود ... همونجا نشستم روی صندلی که پشت سرم بود ... دیگه پاهام جون نداشتن ... معلوم نیست شهریار کدوم گوری رفته بود ... حلالزاده پیداش شد ...- آرشاویر؟!!!!این چه خری بود که همه می شناختنش؟!!!! دستمو گذاشتم روی گوشم ... نمی خواستم چیزی بشنوم ... داشتم غش می کردم ... با صدای شهریار به خودم اومدم ....- توسکا ... توسکا ... بیا این آب قندو بخور ... توسکا جان ...ناچارا لیوان آب قند رو گرفتم و

1400/01/27 11:24

لاجرعه سر کشیدم ... حالم یه کم جا اومد ... شهریار دو زانو نشسته بود پیش من و اون پسره هم دست به سینه پشت سرش ایستاده بود ... مطمئنم که اشتباه نمی کنم ... چشماش پر از نگرانی بود ... حتی بیشتر از شهریار ... شهریار پرسید:- خوبی؟سرمو تکون دادم ... شهریار دوباره گفت:- آرشاویر راست می گه؟با بغض نالیدم:- نه ... معلومه که نه ... من مامان دارم ... بابا دارم ... این آقا رو هم نمی شناسم ...آرشاویر سریع اومد جلوم و گفت:- خانوم مشرقی ... ولی شما باید با من بیاین ...شهریار با اندکی خشونت گفت:- شنیدی که چی گفت؟ اذیتش نکن .... آرشاویر دستی سر شونه اش زد و گفت:- اجازه بده چند لحظه باهاش تنها باشم ... باید باهاش حرف بزنم ...شهریار اخم کرد و گفت:- حرفات اذیتش می کنه ... می دونی اگه یه کلمه از حرفای تو به نشریات درز کنه چه بلبشویی می شه؟ همین الانش اومدنت وسط صحنه خالی از حرف نیست ...- همه این چیزایی که می گی رو خودم می دونم خیلی هم بهتر از تو ... ولی حالا که این کارو کردم باید تا تهش برم ... برو بذار تنها باشیم ...چنین تحکمی توی صدای آرشاویر بود که شهریار دیگه نتونست اعتراض کنه و بلند شد رفت ... زل زدم توی چشمای سیاه و کشیده اش و گفتم:- چی می خوای از جون من؟زمزمه کرد:- هیچی نمی خوام ... فقط با من بیا ...- کجا بیام؟!!!! تو دیوونه ای خودتو به یه پزشک نشون بده ... اومدی وسط صحنه فیلمبرداری گند زدی به همه چی ... اراجیف تحویل همه دادی ... حالا هم می گی باهات بیام؟!!!- من فقط می رسونمت ... قول می دم هیچ جا نبرمت ... فقط به حرفام گوش بده ...انگشت اشاره امو به طرفش تکون دادم و گفتم:- ببین ... کاری نکن بیخیال آبروم بشم و همین جا هر چی لایقته بارت کنم ... من بابا مامان دارم ...زمزمه کرد:- می دونم ... می دونم ... فقط بیا ... دارم ازت خواهش می کنم دختر ...نگام افتاد توی چشماش ... چی داشت توی این چشما؟ آهن ربا؟!!!! ادامه داد:- اگه بیای همه این قال ها می خوابه ... ولی اگه نیای همه چی خراب می شه ...شاید بهتر بود منم آشنایی بدم ... خدا رو شکر اون شب هیچ خبر نگاری سر فیلمبرداری نبود و داشتم دعا می کردم کسی هم با موبایلش فیلم نگرفته باشه ... بعید می دونستم ... چون کار آرشاویر خیلی ناگهانی بود و کسی فرصت نکرد عکس العملی نشون بده ... چون آقای ضیایی و شهریار هم می شناختنش بعید می دونستم آدم خطرناکی باشه ... زمزمه کردم:- ماشینمو دو تا کوچه پایین تر پارک کردم ...فقط تا دم ماشینم می یام ... سرشو تکون داد و گفت:- باشه ... باشه ...بلند شدم ... سعی کردم لبخندی بزنم و رو به شهریار و آقای ضیایی که با تعجب نگاه می کردن گفتم:- باهاشون می رم ... باید ببینم قضیه چیه!شهریار یه قدم جلو اومد و گفت:- مطمئنی؟

1400/01/27 11:24

فقط سرمو تکون دادم ... بچه ها داشتن وسایلو جمع می کردن ... پیدا بود آقای ضیایی دستور پایان کارو داده ... رفتم داخل اتاق گریم ... لباسامو تند تند عوض کردم ... اصلا نمی دونستم چرا اینجوری شده؟ هنوزم تو شوک بودم ... رفتم بیرون و سریع سوار ماشینش شدم .... حتی خداحافظی هم نکردم نمی خواستم کسی متوجه بشه ....آرشاویر هم پرید پشت فرمون و راه افتاد و با سرعت از صحنه رفت بیرون ... یه کم که دور شدیم گفتم :- من پیاده می شم ...برگشت به طرفم ... سرعتشو کم کرد و گفت:- توسکا ... بذار حرفمو بزنم ...- توسکا؟!!!! مشرقی هستم آقا ...آب دهنشو قورت داد و گفت:- ببخشید ... خانوم مشرقی ...- چرا باید به حرفای شما گوش کنم آقای مثلا محترم؟!!! شما آبروی منو بردین ...سرشو بین دستاش فشرد و گفت:- باور کن چیز دیگه به ذهنم نرسید که به آقای ضیایی و شهریار بگم ...چی؟!!!! یعنی دروغ گفته بود؟!!!! با صدایی پس رفته گفتم:- دروغ گفتین؟!!!سرشو زیر انداخت ... لبای خوش فرمشو گاز گرفت و گفت:- کاش جای من بودی ... باور کن راه دیگه ای نبود ... جیغ کشیدم:- نگه دار ... نگه دار پیاده می شم ...سعی کرد آرومم کنه ... گفت:- ببین ...- نمی خوام ببینم من کورم ... گفتم نگه دار ... شیاد عوضی ...زد روی ترمز و با خشم گفت:- من نه دروغ گوئم نه شیاد نه عوضی ... - پس کی هستی؟!!!!با تعجب نگام کرد و گفت:- من خودمم ... آرشاویر پارسیان ...- هه هه هه شناختم!!! خیلی خوشبختم آقای پارسیان ... در ماشینو باز کردم و پریدم پایین ... اونم اومد پایین و در حالی که دنبالم می یومد گفت:- توسکا ... توسکا ... خانوم مشرقی ...بی توجه می دویدم ... داشتم ازش می ترسیدم ... بالاخره رسیدم به ماشین دستمو کردم توی کیفم و دنبال سوئیچ گشتم ... آرشاویر کنارم ایستاد و گفت:- د آخه بذار من حرف بزنم ...سوئیچو پیدا کردم ... دزدگیرو زدم و پریدم بالا ... درو کوبیدم به هم و درارو از داخل قفل کردم ... آرشاویر هنوز داشت حرف می زد ... تا دید ماشینو روشن کردم و اصلا هم نمی خوام به حرفاش گوش کنم دوید سمت ماشینش .... سریع راه افتادم ... می خواستم فرار کنم ... پامو تا ته روی گاز فشار دادم و از آینه پشت سرمو نگاه کردم .... لعنتی داشت پشت سرم می یومد ... دیر وقت بود نمی شد راهو غلط برم تا گمش کنم ... با سرعت رفتم سمت خونه ... گوشیم داشت زنگ می زد ... همونطوری از توی کیفم درش آوردم ... شماره خونه بود ... حتما بابا نگرانم شده بود ... وقتی کارم طول می کشید بیدار می موند تا برم خونه ... سعی کردم صدام آروم باشه ... نمی خواستم بترسه ... بهش گفتم تا چند دقیقه دیگه می رسم و قطع کردم ... هنوز داشت پشت سرم می یومد ... همه چراغ قرمزا رو رد می کردم ... بالاخره رسیدم به کوچه ... و پیچیدم داخل اونم اومد ...

1400/01/27 11:24

می ترسیدم ... می ترسیدم دوباره بخواد باهام حرف بزنه ... مطمئن بودم الان بابا توی حیاطه ... صدای ماشینو که می شنید درو باز می کرد تا ماشینو ببرم تو ... نمی خواستم ببینتش ... ماشینو پارک کردم و با نگرانی خیره شدم بهش نشسته بود توی ماشینش ... رفتم پایین ... در خونه باز شد و بابا با دیدنم لبخندی زد و گفت:- سلام ... خسته نباشی بابا ...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- سلام بابای گلم ... درمونده نباشی ...خوبه کوچه تاریک بود و بابا رنگ پریده منو نمی دید ... اومد جلو و با محبت گفت:- برو تو بابا ... خودم ماشینو می برم تو ...دوباره نگاه به یارو کردم ... هنوز نشسته بود سر جاش ... عجیب بود! چرا نیومد پایین؟ این که اینقدر آتیشش تند بود ... به درک!!! رفتم تو ... اون شب بدون اینکه دلم بخواد همه فکرم کشیده می شد سمت اون پسر ... چه اسمی هم داشت ! آرشاویر ... چرا یهویی پرید وسط صحنه؟ چرا دروغ گفت؟ چرا به نظر آشفته بود ... چی می خواست بگه که من نذاشتم؟ چرا آقای ضیایی و شهریار می شناختنش؟ چرا اینقدر قیافه اش خاص بود؟ چرا اون لحظه که دیدمش دوست داشتم هی نگاش کنم؟ چرا اون به من زل زده بود؟ چی از جونم می خواست؟ نکنه بلایی سرم بیاره؟ نکنه این شغل برام خطر ایجار کنه؟ اینقدر سر جام غلط زدم و فکر کردم تا بالاخره خوابم برد ... ساعت دو بعد از ظهر بود که با نوازش دست مامان بالاخره چشم باز کردم ... مامان با لبخند گفت:- اینقدر خسته بودی که خوابیدی تا الان؟!!! دو بعد از ظهره مادر ... مریض می شی!نشستم روی تخت کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:- اولا سلام به جیگر خودم ... دوما هر چی بیشتر بخوابم بهتره ... می دونی که این فیلم فیلمبرداریاش همه شبه ...



خیلی خسته ام می کنه ...مامان که هنوزم از کار من دل چرکین بود اخمی کرد و در حالی که بلند می شد تا از اتاق بره بیرون گفت:- مادر ول کن این کارو ... جونتم می خوای بذاری پاش؟ترجیح دادم هیچی نگم ... هر چی می گفتم تازه آتیش مامان تند تر می شد ... رفتم بیرون ... بابا نشسته بود روی مبل و روزنامه می خوند ... همین که متوجه ام شد سلام نظامی دادم و گفتم:- سلام عرض شد سرورم ...بابا روزنامه رو تا کرد گذاشت روی میز ... عینکش رو از چشماش برداشت و گفت:- سلام به روی ماه نشسته ات ... پریدم سمت دستشویی و گفتم:- الان می شورم می یام اون لپاتونو دو تا ماچ گنده می کنم ...رفتم توی دستشویی و چند مشت آب پاشیدم توی صورتم ... چشمام خمار شده بود از خواب زیاد ... رنگ چشمام ... آرشاویر ... ای کوفت و آرشاویر ... درد و آرشاویر ... حالا اگه ول کرد! ولی راستی چرا دیشب دیگه از ماشینش پیاده نشد؟! سرمو تکون دادم ... این فکرا می خواستن دیوونه ام کنن ... تا شب هر طور که بود

1400/01/27 11:24

خودمو سرگرم کردم تا فکر آرشاویر تو ذهنم نیاد ... ساعت یازده حاضر و آماده از خونه زدم بیرون ... خودم خنده ام می گرفت ... ساعت یازده که همه دخترا مقید بودن حتما تو خونه باشن من تازه می زدم از خونه بیرون .... بابام خیلی روشن فکرانه عمل می کرد که چیزی نمی گفت خوبه داداش نداشتم ... ماشین بیرون پارک بود ... بازم بابا زحمت کشیده بود ... دستی براش که تا دم در اومده بود تکون دادم و رفتم سمت ماشین ... نشستم پشت فرمون و استارت زدم ... لعنتی!!!!! این اینجا چی کار می کرد دوباره؟!!!! آرشاویر علاف! تازه از یادم رفته بودی ... بدنم یخم کرد ... استرس داشت منو می کشت .... می ترسیدم این وقت شب بپیچه جلوم بلایی سرم بیاره ... عرق سرد نشسته بود روی پیشونیم ... آب دهنمو قورت دادم ... چاره ای نبود ... پامو فشار دادم روی گاز ... ماشین از جا کنده شد ... با سرعت رفتم از کوچه بیرون ... داشت پشت سرم میومد ... من گاز می دادم تا بتونم گمش کنم ولی مگه می شد؟! اون با یه گاز کوچولو منو می ذاشت تو جیبش ... پشت سرم می یومد ... سعی کردم خونسرد باشم ... اگه زیادی می ترسیدم ممکن بود هول بشم و تصادف کنم ... به خودم دلداری دادم:- لولو که نیست توسکا ... اینقدر نترس ... هیچ اتفاقی نمی افته ... نصف بیشتر راهو اومدی ... بقیه اشو هم می ری ... اگه می خواست کاری بکنه تا حالا کرده بود ...واقعا هم اگه می خواست کاری بکنه تا حالا کرده بود ... می تونست بپیچه جلوم و خیلی راحت راهمو سد کنه ... ولی این قصدو نداشت ... فقط خیلی معمولی داشت همراهیم می کرد ... بالاخره رسیدم به محل فیلمبرداری ... طبق معمول ماشینمو باید چند کوچه پایین تر پارک می کردم ... حالا چه جوری پیاده می رفتم؟ به خودم توپیدم:- محکم باش توسکا ... اگه یه ذره نشون بدی ترسیدی و اونم بفهمه کلاهت پس معرکه است ... شجاع باش و محکم ... حداقل نذار اون چیزی بفهمه ... رفتم داخل کوچه ... ماشینو پارک کردم و پریدم پایین .... می خواستم تا محل فیلمبرداری رو بدوم ... خدا رو شکر داخل کوچه نیومده بود ... تا رفتم از کوچه بیرون دیدمش که سر کوچه ماشینشو پارک کرده و تکیه زده بهش ... شروع کردم به دویدن ... هر از گاهی هم پشت سرم رو نگاه می کردم ... می یومد ... ولی با قدم های آهسته ... هیچ عجله ای نداشت ... سیگاری هم دستش بود و دود می کرد ... اون پک می زد و من می دویدم ... اون فوت می کرد و من می دویدم .... بالاخره رسیدم ... نگهبان با دیدن رنگ و روی من و نفس نفس زدنم گفت:- طوری شده خانوم مشرقی؟زدمش کنار و گفتم:- نه ... کوچه تاریک بود ترسیدم دویدم ...- خب از فردا شب به من خبر بدین می یام جلوتون ...همین مونده بود این برای من خودشیرینی کنه ... به همه سلام کردم و رفتم داخل اتاق

1400/01/27 11:24

گریم ... فریبا با دیدنم ایستاد و گفت:- سلام ... وا چرا این شکلی شدی؟سعی کردم لبخند بزنم ... دیگه به امنیت رسیده بودم ... گفتم:- چه شکلی؟- چه رنگ و روئیه تو دیدی؟ عین جن زده ها شدی ...جن زده؟!!!! شایدم آرشاویر جن بود! وای نه مامان!!!! من از جن می ترسم .... از فکرای خودم خنده ام گرفت نشستم و خندیدم. فریبا هم فکر کرد جوابش فقط خنده بوده دیگه هیچی نگفت و مشغول گریم من شد ... بازم داشتم می شدم فرخ لقا ... این نقش بهم آرامش می داد ... پلان ها گرفته می شد ... همه در حد عالی ولی چرا من نگام همه اش تو جمعیت بود؟! دنبال کی می گشتم؟!! چرا حس می کردم آرشاویر یه جایی این گوشه و کنارا داره نگام می کنه؟!!!! خدایا دارم دیوونه می شم به دادم برس ... داشتیم استراحت می کردیم که شهریار اومد طرفم و گفت:- خوبی؟!- اوهوم ...- حس می کنم خوب نیستی ...شاید بهتر بود در مورد آرشاویر از شهریار بپرسم ... ولی نه! اگه شر می شد چی؟! فقط کافی بود شهریار بفهمه آرشاویر دیشب دروغ گفته و الانم دنبال منه .... دیگه هیچی! بیخیال شدم و گفتم:- خوبم یه کم خستم ...- خوب استراحت نکردی؟!- چرا ... ولی هنوزم خسته ام ...- دو تا سکانش دیگه بیشتر نمونده ... ولی اگه می دونی خسته ای تا تعطیلش کنم ...شقیقه مو فشار دادم و گفتم:- نه ادامه می دم ...- اوکی ... توسکا خانومی ...نگاش کردم ... چشمای خاکستریش پر از حرف بودن ولی فقط گفت:- بیشتر مواظب خودت باش ... سرمو تکون دادم ... بلند شدیم و دوباره رفتیم سر فیلمبرداری ... ساعت چهار صبح بود که بالاخره تموم شد ... لباسامو عوض کردم و با همه خداحافظی کردم ... کاش یکی با من می یومد ... می ترسیدم تنها برم تا دم ماشین ... ولی دوست نداشتم کسی فکر کنه لوسم ... مطمئناً آرشاویر تا الان دیگه رفته ... این همه وقت بعید می دونم علاف شده باشه ... داشتم خودمو دلداری می دادم و می رفتم که سایه ای رو پشت سرم حس کردم ... قلبم زد توی دهنم ... با ترس برگشتم ... درست پشت سرم بود ... جیغی زدم و شروع کردم به دویدن ... ولی اون ندوید ... همینجور آروم دنبالم می یومد ... قلبم مثل قلب یه بچه گنجشک می زد ... این چرا اینجوری می کرد؟ رسیدم به ماشین .... سوئیچ سوئیچ سوئیچ اه لعنتی پیداش کردم ... در ماشینو باز کردم و پریدم بالا و درو بستم ... اول درارو قفل کردم و بعدم با سرعت راه افتادم ... خدا خدا می کردم دنبالم نیاد ... ولی پشت سرم بود .... این چی می خواست از جون من؟!!! کاش می فهمیدم ... این که مسیر تا خونه رو چه جوری طی کردم بماند ولی بالاخره رسیدم ... بازم بابا اومد دم در ... بازم برگشتم به طرف آرشاویر ... یه دستش روی فرمون بود و دست دیگه رو به صورت قائم گذاشتم بود به پشتی صندلی بغلی و کف دستش هم روی

1400/01/27 11:24

پیشونیش بود ... رفتم تو ... هیچ کجا برام امن تر از خونه نبود ... وقتی شب بعد دقیقا همین اتفاقا تکرار شد و بازم آرشاویر بدون حرف منو همراهی کرد تا رفتم و برگشتم به این نتیجه رسیدم که ترسیدن فایده ای نداره ... باید یه فکر دیگه میکردم ... می شد شکایت بکنم ...ولی به چه جرمی؟!!! نه باید خودم سر از کارش در می آوردم ... حتما باید می فهمیدم چه ریگی به کفششه ... چرا دنبالم می یاد ... منو یاد بادیگارد ها می انداخت ... به هیکلش هم می یاد ... دوباره به خودم تشر زدم:- تا هیکل یارو رو هم دیدی؟!!!! ای خاک بر سرت کنم ... خب چی کار کنم؟!!! لختش که نکردم ... از روی لباسم معلوم بود درشت و خوش استیله ... خودم ار حرفای خودم خنده ام می گرفت ... شب دوم که بازم از فکرش بی خواب شدم تصمیم جدیدی گرفتم ... فردا باید عملیش می کردم ... حتما باید عملیش میکردم ... بسم الهی گفتم و از در مغازه رفتم تو ... یه عینک گنده زده بودم به چشمام که شناخته نشم ... نمی خواستم بعدا برام دردسر بشه ... صاحب مغازه با دیدنم گفت:- بفرمایید خانوم امرتون ...لابد فکر می کرد کورم با اون عینک سیاه و بزرگ که نصف بیشتر صورتمو گرفته بود ... مشغول تماشای ویترین شدم ... انواع و اقسام چاقوها ... از ضامن دار گرفته تا قمه ... یه چاقوی کوچیک که روی بدنش تیغه تیغه بود چشممو گرفت ... دستش هم نقره ای بود و چند تا نگین سرخ روش کار شده بود ... دست گذاشتم روی همون ... مرده از توی ویترین درش آورد و گرفت جلوم ... گرفتمش توی دستم ... خوش دست و سبک بود ... وقت برای دست دست کردن نداشتم ... همونو برداشتم و سریع از مغازه زدم بیرون ... دوباره نشستم توی ماشین ... برام عجیب بود که آرشاویر دنبالم نیست ... شاید چون صبح از خونه زده بودم بیرون ... توی این دو شب شبا دنبالم اومده بود و برگشته بود ... حتما صبح ها می گرفت می خوابید ... با سرعت رفتم خونه ... باید استراحت می کردم ... امشب فیلمبرداری از ساعت ده شروع می شد تا شش صبح ... پنج شش ساعت خواب حسابی سر حالم کرده بود ... یه غذای حاضری سبک خوردم ... لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم ... چاقو هم توی کیفم بود ... بابا هنوز هم با نگرانی بدرقه ام می کرد ... به خصوص که امشب قرار بود دیرتر از همیشه بیام ... بابا گفت:- توسکا بابا می خوای بیام دنبالت؟نه ... اگه بابا می یومد نقشه هام نقشه بر آب می شد ... سریع گفتم:- نه بابا جون ... بچه که نیستم ... دیگه عادت کردم ... تازه ساعت شش دیگه صبح شده ... کمتر از شبای دیگه خطر داره ... نگران نباشین ...بابا به آسمون نگاه کرد و گفت:- برو به خدا می سپارمت ... مواظب خودت باش ...گونه اشو بوسیدم و گفتم:- به روی چشمام ...از در زدم بیرون ... اولین کاری که کردم به جایی نگاه

1400/01/27 11:24

کردم که همیشه ماشینشو پارک می کرد ... دقیقا همونجا بود ... با اخم داشت نگام می کرد ... انگار اخم عضو ثابت صورتش بود ... یه کم جلوی ماشینم صبر کردم ... بر و بر زل زدم توی چشماش ... الان وقتش نبود ... جلوی خودمو گرفتم چشم ازش برداشتم و سوار شدم ... پامو با غیض روی پدال گاز فشردم و با سرعت به سمت لوکیشن رفتم ...- کات ...با حرص نفسمو فوت کردم ... آقای ضیایی اومد جلو ... یه جوری که کسی نشنوه گفت:- چیزی شده توسکا؟ چته؟ چرا درست حس نمی گیری؟ خیلی داری مصنوعی کار می کنی ...آرشاویر خدا خفه ات نکنه ... امشب شهریار در مورد آرشاویر ازم پرسید ... پرسید که ماجرام باهاش چی بوده و منم گفتم سو تفاهم بود ولی شهریار گفت که چند تا از مجله ها با آب و تاب در موردش توضیح دادن ... همین حرفش و کاری که می خواستم شب بکنم چنان اعصابمو به هم ریخته بود که نمی تونستم بازی کنم ... بدون اینکه جواب آقای ضیایی رو بدم با بغض رفتم داخل اتاق گریم ... فریبا هم سریع دنبالم اومد تو ... کلاه مشکی روی سرم بود و کت و دامنم هم مشکی و طوسی بود ... تیپ امشبم هم خیلی قشنگ بود ولی اینکه نمی تونستم درست بازی کنم دیوونه ام کرده بود ... فریبا دستشو گذاشت سر شونه ام و گفت:- چی شده خانوم خوشگله؟؟- فریبا بذار تنها باشم حالم هیچ خوب نیست ...هنوز فریبا حرفی نزده بود که در باز شد و شهریار اومد تو ... اینو دیگه کجای دلم بذارم ... - توسکا ... از حرفای من ناراحت شدی؟ آهی کشیدم و حرفی نزدم ... اشاره ای به فریبا کرد تا بره بیرون و بعد از رفتنش اومد سمتم و گفت:- اگه یه خبر اینجوری بخواد به هم بریزتت که کلات پس معرکه است ... تو که می گفتی برات مهم نیست ... این چهار تا خبر هم کسیو بی آبرو نمی کنه ... می دونی جالبی کار کجاست؟ اینجاست که خود خواننده های این مجله های صد رنگ هم می دونن نصف چیزایی که می خونن شایعه است ... بشنو و باور نکنه ... پس الکی خودتو ناراحت نکن ...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- می شه به آقای ضیایی بگی کار امشبو تعطیل کنه ؟- دختر ... تازه ساعت دو شده ... چهار ساعت دیگه مونده ... باید این پلانو تموم کنیم ...دیدم راست می گه و حق با اونه پس گفتم:- باشه پس چند دقیقه بهم وقت بدین ...اومد یه چیز دیگه بگه که کسی به در زد و گفت:- آقای نیازی ... یه نفر باهاتون کار داره ...حتما یکی از نگهبانا بود چون بقیه به شهریار آقای نیازی نمی گفتن ... شهریار ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:- یه نفر؟!!! یعنی معلوم نیست این یه نفر کیه؟؟بعدم دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون ... منم یه کم نشستم تا کم کم حالم بهتر شد و رفتم از اتاق بیرون ... همه منتظرم بودن ... آقای ضیایی اومد جلو و گفت:- خوبی؟ می تونی ادامه بدی؟سعی کردم

1400/01/27 11:24

لبخند بزنم ... - بله ... بهترم ... ببخشید که کار عقب افتاد ...- مهم نیست ... حالا که خوب شدی حسابی ازت کار می کشم ...دو تایی خندیدیم و رفتیم سر صحنه ... این بار کمتر خراب کردم ولی بازم یه جاهایی کارم ایراد پیدا می کرد که با تذکرای به جای آقای ضیایی رفعش می کردم ... ساعت شش و نیم و هوا روشن شده بود که کار تموم شد آقای ضیایی می خواست به همه صبحانه بده ولی من چون می دونستم بابا منتظرمه و علاوه بر اون کار هم داشتم خداحافظی کردم که برم ... شهریار صدام کرد:- توسکا ...برگشتم و گفتم:- بله ...- داری می ری؟ مگه صبحانه نمی مونی؟- نه ... بابا منتظرمه ... - اوکی ... مواظب خودت باش ... سری تکون دادم و اومدم برم که یاد یه چیزی افتادم ... گفتم:- راستی شهریار ... فهمیدی اون یه نفر کی بود؟شهریار اخماش در هم شد و گفت:- نه ... هر چی هم گشتم کسی رو پیدا نکردم ...- مگه نگهبان صدات نکرد؟ خب ازش می پرسیدی کی بوده که باهات کار داشته ...- پرسیدم .... گفت یه دختره بوده ...خندیدم و گفت:- آی آی آی ...اومدم بذاره دنبالم که سریع در رفتم ... به ماشین که رسیدم منتظر بودم سر و کله آرشاویر هم پیدا بشه ... برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ... ماشینشو با فاصله چند تا ماشین از من پارک کرده بود و داشت سوار ماشینش می شد ... سوار شدم و راه افتادم ... الان برای اجرای نقشه ام زود بود ... انداختم توی مسیری که می دونستم خلوته و مشکلی پیش نمی یاد ... یه خیابون فرعی بود ... زدم روی ترمز و ایستادم... چاقو رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی جیبم ... رفتم از ماشین بیرون و اول لگدی زدم به لاستیک ... با فاصله از من توقف کرده بود ... مطمئناً از اون فاصله نمی تونست متوجه بشه که من پنچر نکردم ... در صندوق عقب رو باز کردم ... صدای در ماشینش رو شنیدم ... ایول ... اومد پایین ... رفتم پشت ماشین .... صداش بلند شد:- خانوم مشرقی ... مشکلی پیش اومده ...هیچی نگفتم تا خوب بیاد نزدیک ... دستم توی جیبم بود و چاقو رو فشار می دادم ... خدا شاهده فقط می خواستم بترسونمش ... رسید بهم و خم شد تا لاستیک زاپاسو ازم بگیره ... با یه حرکت سریع چرخیدم طرفش چاقو رو از توی جیبم در آوردم گوشه کت کوتاهشو گرفتم و چسبوندمش به ماشین بعدم چاقو رو گرفتم زیر گلوش ... ولی با فاصله که خدایی نکرده یه خش هم بهش نیفته ... خودم بیشتر می ترسیدم ... با صدایی خشمگین گفتم:- چی از جون من می خوای؟!اینقدر شوکه شده بود که هیچ کاری نمی کرد ... چشماشو چند لحظه بست و سپس با صدای خوشگلش گفت:- برو کنار توسکا ... این کارا در شان تو نیست ...جیغ کشیدم:- در شان منه که یه آشغال مزاحمم بشه و عین سایه تعقیبم کنه؟!! پرسیدم ازت چی از جونم می خوای؟مطمئن بودم به خاطر خشم

1400/01/27 11:24

زیاد زورم بیشتر شده و می تونم از خودم دفاع کنم ... آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت:- می خوام باهات صحبت کنم ... فقط یه وقت ملاقات ازت می خوام ... زیاده؟!شدم همون توسکای چاله میدونی ... همون که بابا دوسش نداشت ... گفتم:- می ری شرتو کم می کنی ... خوش ندارم دیگه دور و بر خودم ببینمت ... می تونستم ازت شکایت کنم ولی نکردم ... سر آبروی خودم بیشتر ترسیدم ولی اگه بازم اینورا ببینمت قید آبرومو هم می زنم ... شیرفهم شد؟قبل از اینکه بفهمم چی شده مچ دستم توی دست قویش اسیر شد و با یه حرکت محکم که به دستم داد چاقو داخل جوی آب افتاد .... بعدم خودمو با سرعت چرخوند و چسبوند به ماشین ... توی چند ثانیه جامون بر عکس شد ... هر دو تا دستمو گرفت توی دستاش ... چسبوند بالای سرم روی بدنه ماشین ...




خم شد روی صورتم و گفت:- تا وقتی بهم مهلت حرف زدن ندی ... من دور و برت هستم ... مطمئن باش ... شکایت می خوای بکنی بکن ... می خوای خونواده ات رو بفرستی سر وقتم بفرست ... می خوای شکایتمو به خونواده ام بکنی بکن ... ولی من کوتاه نمی یام ...داشت گریه ام می گرفت ... چه قدرتی داشت ... چه بوی خوبی می داد ... چه ... چه ... زهرمار توسکا ... گفتم:- ولم کن ... دستم درد گرفت ...از فشار دستاش کم کرد و گفت:- توسکا فقط یه فرصت ...داشتم نرم می شدم ... اینقدر صداش خاص بود که داشت دیوونه ام میکرد ... چرا من جلوی این بشر اینجوری بودم ... زل زدم توی چشماش ... چشمای مشکی و خوشگلش ... التماس توش موج می زد ... انگار چاره ای نبود ... شاید بهتر بود حرفاشو بشنوم ... حسابی کنجکاو شده بودم ببینم چی می خواد بگه .... چشم ازش برداشتم و گفتم:- ساعت هشت شب ... دستم رها شد ... حتی نگاشم نکردم ... از زیر دستاش رد شدم ... سوار ماشین شدم و راه افتادم ... تا رسیدم به خونه ساعت هفت و نیم بود ... پیاده که شدم با تعجب دیدمش که سر کوچه ایستاده ... دیگه برای چی دنبالم اومد؟! اون که به خواسته اش رسید ... رفتم داخل خونه ...صحنه های بعدی قرار بود توی روز گرفته بشه ... برای همین هم اون شب می تونستم راحت بخوابم و خستگی زیادی نداشتم ... پس سعی کردم حاضر بشم واسه ساعت هشت شب ... نمی دونستم به بابا بگم یا نه ... می دونستم که مخالفتی نمی کنه ولی خیلی نگران می شد ... برای چی باید نگرانش می کردم ... نه همون بهتر که هچی نگم ... ولی با عذاب وجدانم چی کار کنم؟!!! - یعنی چی توسکا؟ مگه می خوای چی کار کنی؟! فقط می خوای بری ببینی این لندهور چی کارت داره ...- ای بابا اگه بلایی سرت آورد چی؟- نه اون هیچ کاری نمی کنه ... شهریار می شناستش ... آقای ضیایی هم می شناستش ... مگه می شه کاری بکنه؟!!! غیر ممکنه که اون آدم بدی باشه وگرنه شهریار بهم می گفت ...- اصلا چطوره با

1400/01/27 11:24

شهریار حرف بزنی ...- با شهریار ؟! بد فکریم نیست ...یه کم فکر کردم و بعد گفتم:- نه نمی شه ... ممکنه شهریار یه فکر دیگه در موردم بکنه ...- پس می خوای چی کار کنی؟- ریسک ...- ای بری بمیری تا بفهمی هر ریسکی رو نباید کرد ...ساعت هفت و نیم بود ... نیم ساعت دیگه می یومد ... باید آماده می شدم ... سعی کردم به صدای ذهنم بی توجه باشم ... اول یه دوش گرفتم و بعدم موهامو محکم از عقب بستم فقط یه تیکه از کنار گوشم ول کردم ... خط چشم باریکی دور تا دور چشمم کشیدم و یه کم هم ریمل زدم ... با رژ گونه نارنجی کمرنگ و رژ لب ستش همه چیز تکمیل شد ... شلوار چسبون مشکیمو پوشیدم ... بلندی ها و فرو رفتگی های پاهای بلند خوش تراشمو به خوبی نشون می داد ... یه مانتوی بلند مشکی هم روش پوشیدم که گشاد بود ولی زیر سینه اش کش خورده بود و وقتی می کشیدمش از زیر سینه تنگ می شد و چین می خورد ... یه شال مشکی و نقره ای هم سرم کردم ... نیم بوت های جلو باز مشکیمو هم پوشیدم ... تقریباً پاشنه ده سانتی بود ... همه چیز تکمیل شد کیف دستیمو هم برداشتم ... ساعت هشت و پنج دقیقه بود ... رفتم از اتاق بیرون ... اولین کسی که منو دید مامان بود که جلوی تلویزیون نشسته بود و داشته لپه پاک می کرد ... دست از کار کشید و با تعجب گفت:- مگه نگفتی امشب فیلمبرداری ندارین؟- چرا مامانم ... ولی امشب با دوستم قرار دارم واسه شام ...- ا داشتم برات خورش قیمه می پختم ...رفتم نشستم کنارش لپای باد کرده گلی رنگشو بوسیدم و گفتم:- قربونت برم ... فردا شب می خورمشون حتما ...- با کدوم دوستت می ری حالا؟ تو که دوست نداشتی ...متنفر بودم از دروغ گفتن ... اگه کسی به خودم دروغ می گفت دوست داشتم سرشو از تنش جدا کنم ... ولی چاره ای نبود ...- تازه باهاش آشنا شدم ... توی کار ... شما نمی شناسینش ...زیادم دروغ نشد ... مامان گفت:- اسمش چیه؟ای بابا! این مامان ما هم گیر داده ها ... کمی پوست لبمو جویدم و گفتم:- شیما ...- باشه مامان ... برو مواظب خودت باش ...- چشم ... بابا کجاست؟- توی حیاط ... داره گلارو آب می ده ...گونه مامانو بوسیدم و بعد از خداحافظی رفتم بیرون ... بابا هم با دیدنم شلنگ آب رو انداخت توی باغچه و در حالی که دستاشو با حوله روی تخت خشک می کرد گفت:- اوقور بخیر بابا ... کجا به سلامتی؟- باباجان با دوستم می خوام شام برم بیرون ... اجازه هست؟بابا اخمی کرد و گفت:- آخه بابا با این وضعیتت؟ یه لحظه وضعیتم رو از یاد بردم و گفتم:- کدوم وضعیت؟- بابا خودت که می دونی هر جا پا بذاری مردم یه لحظه هم تو رو به حال خودت نمی ذارن ... تاز یادم افتاد ... بابا راست می گفت ... مردم به کنار ... دیدن من و آرشاویر کنار هم ممکن بود انعکاس بدی روی رسانه ها بذاره ... باید

1400/01/27 11:24

چیکار می کردم؟ شاید بهتر بود توی ماشین باهاش حرف بزنم ... شیشه های ماشینش دودی بود و کسی داخلشو نمی دید ... آره بهترین راه همین بود ... بابا هنوز داشت با نگرانی نگام می کرد سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:- نگران نباش بابایی ... جایی می ریم که خلوت باشه و مشکلی پیش نیاد ...بابا آهی کشید و گفت:- صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... ولی مواظب خودت باش ...جلو رفتم ... با عشق سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم:- چشم ... حتما ...بابا روی سرمو بوسید و گفت:- برو دیرت نشه ...زیر لبی خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون ... ساعت هشت و ربع بود ... نکنه رفته باشه؟ ولی نه سر کوچه توی ماشین نشسته بود ... با قدم های آهسته راه افتادم طرفش ... دیگه چاقو هم دنبالم نبود که بتونم از خودم دفاع کنم ... توکل کردم به خدا ... رسیدم کنار ماشین دست دراز کردم تا در ماشینو باز کنم که خودش از داخل درو باز کرد و من سوار شدم ... توی سلام پیش قدم شد ...- سلام ...نگاش کردم ... یه کت طوسی اسپرت پوشیده بود با یه شلوار جین ... بوی قهوه پیچیده بود توی ماشینش ... فکر کنم بوی عطرش بود ... آدمو می برد توی خلسه ... لبامو روی هم فشردم ... چشماش دیوونه کننده بود ... بالاخره لب باز کردم:- سلام ...راه افتاد ...- ممنونم که اومدی ...اصلا تاخیرم رو به رویم نیاورد ... سعی کردم جدی باشم ... گفتم:- زیاد وقت ندارم ... برو سر اصل مطلب ...- اصل مطلب خیلی مفصله ... بهتره بریم یه جایی که راحت بتونیم حرف بزنیم ...- من زیاد نمی تونم جایی بیام که توی چشم باشم ... - می دونم ... نگران نباش ... حواسم هست ...چرا داشتم بهش اعتماد می کردم فقط خدا می دونه ... در سکوت زل زدم بیرون ... اصلا نمی دونستم الان توی کدوم خیابونیم ... ناخنامو اینقدر توی کف دستم فرو کردم که جاش گزگز می کرد ... سکوتو شکست و گفت:- نمی خوای چیزی بگی؟با خشم گفتم:- من حرفی ندارم ... این شمایی که زندگی منو مختل کردی ...با لبخند گفت:- توی همین دو سه روز؟- نخند! بله ... فشاری که توی همین دو سه روز روی من بود پدرمو در آورده ... آخه تو کی هستی ...اینقدر تو خودم فرو رفته بودم که نفهمیده بودم از شهر خارج شده ... قبل از اینکه بتونه در جواب جمله قبلیم حرفی بزنه ... جیغ زدم:- کجا داری می ری؟!!!!سریع گفت:- یه رستوران خارج از شهر ...- تو گفتی و منم باور کردم ... بزن کنار ... خم شد طرفم ... با ترس خودمو جمع کردم ... دستشو دراز کرد و از داخل داشبورت ماشین یه کیف دستی کوچیک در آورد و گرفت سمتم ... وقتی دید با تعجب نگاش می کنم گفت:- بگیر ... همه اش پیش تو باشه تا وقتی که صحیح و سالم جلوی در خونه تون پیاده ات کردم ...نگاهی به کیف کردم و گفتم:- این چی هست؟!بدون اینکه نگام کنه گفت:- ببین توشو ...از

1400/01/27 11:24

ارسال شده از

بخونید خیلی قشنگه: اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند
❗️..دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!

حالا فکرش رابکن.. روز قیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!

?سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين

??حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نمیدهد

1400/01/27 13:33

دوستان عزیزم?
من تصمیم دارم روزی یه پارت براتون بزارم?
اگه میخواین روزی دو‌پارت بزارم تو پی وی بهم اطلاع بدین?

1400/01/27 13:34

#پارت_سوم?
رمان_#توسکا?

1400/01/27 20:41

مردی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آرشاویر کامل خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد آرشاویر هم با مهربانی جوابشو داد و رفتیم تو ... اول یه جاده شنی بود که وقتی تا تهش می رفتی می رسیدی به یه محوطه گرد که دور تا دورش اتاقک اتاقک بود و داخل اتاقک ها تخت گذاشته بودن ... وسط اون محوطه گرد استخر کوچیکی بود که داخلش چند تا قوی سفید خوشگل شنا می کردن ... چراغ های پایه بلند و کوتاه هم با نورهای خوش رنگشان به زیبایی محیط افزوده بودن ... اومدم برم به اون سمت که آرشاویر گفت:
- از این طرف لطفاً ...
برگشتم دیدم به مسیر فرعی باریکی اشاره می کنه که سمت راستمون قرار داره ... چرخیدم به اون سمت ... چه جاده خوشگلی بود!!!! اطرافش را درخت های بید مجنون احاطه کرده بودن ... برگهای درخت طوری در هم تنیده شده بودن که سقفی بالای سرمون درست کرده بودن ... پایین تر و نزدیک زمین بوته های گل به چشم می خوردن و چراغ های پایه کوتاه با نور صورتی کمرنگ ... اینقدر فضا رویایی و خوشبو بود که بی اراده چشمانم را بستم و همراه با نفس عمیقی زمزمه وار گفتم:
- چقدر قشنگ و رویایی!
پشت سرم زمزمه وار گفت:
- درست مثل تو ...
خودمو زدم به نشنیدن ... شایدم هم اشتباه شنیدم ... جاده باریک چند تا پیچ خورد تا رسید به محوطه بسته و گردی که به بهشت گفته بود زکی! دستم را جلوی دهنم گرفتم و جلوی جیغ زدنم رو گرفتم ... دور تا دور اونجا به جای درخت بید مجنون درخت گل بود ... و آسمان پر ستاره درست بالای سرمون قرار داشت ... برکه کوچیکی وسطش قرار داشت و روی آب زلال و خوش رنگش دو تا نیلوفر آبی ... میز گردی کنار برکه بود همراه با دو صندلی ... چراغ های ریز کوچکی اطراف برکه و در بین شاخه های درختان قرار داشت و فضا را روشن می کرد. زیباتر از همه ماه توی آسمون بود که درست بالای سرمون قرار داشت ... آرشاویر که محو حرکات من بود یکی از صندلی ها رو عقب کشید و گفت:
- بفرمایید لطفاً ...
بی اختیار نشستم و محو اطرافم شدم ... همان لحظه دو نفر با لباس فرم به ما نزدیک شدن و تعظیمی کردند. آرشاویر منو را از یکی از اونها گرفت و داد دست من و گفت:
- هر چی دوست داری سفارش بده ...
نمی دونم چرا دیگه نمی تونستم باهاش با تندی برخورد کنم. لبخندی زدم و گفتم:
- فکر می کنی با این همه شوکی که به من وارد کردی دیگه اشتهایی هم برام باقی مونده ...
اونم لبخند زد و گفت:
- پس دلیلی بی اشتهایی من هم توی این روزا شوکیه که تو بهم وارد کردی ...
با تعجب گفتم:
- من؟! شوک؟!
با همون لبخند جذابش گفت:
- سفارش بده ...
منو رو باز کردم ... انواع اقسام غذاها توش بود ... ترجیح دادم میگو پفکی سفارش بدم ... خیلی هوس کرده بودم ...

1400/01/27 20:41

آشاویر هم به تبعیت از من میگو پفکی سفارش داد و منو رو برگردوند ... آن دو نفر دوباره تعظیمی کردن و رفتن ... معلوم نیست چرا دوتایی اومدن خب منو رو یه نفرشون هم می تونست بیاره دیگه ... خیره شدم توی چشمای سیاهش و گفتم:
- اینجا کجاست آقای پارسیان؟
با جدیت گفت:
- اولا آقای پارسیان نه و آرشاویر ... دوما اینجا هم یه گوشه از زمینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- شاید ... راستی ... آرشاویر یعنی چه؟
لبخند صورتشو مهربون تر کرد و گفت:
- می دونی تو چندمین نفری هستی که اینو ازم می پرسه؟! اما برعکس بقیه دوست دارم جواب تورو بدم ...
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نخواستی هم نده ...
زیر لب گفت:
- سرتق ...
خنده ام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و آرشاویر گفت:
- آرشاویر یعنی مرد مقدس ... اسم چهارمین پادشاه اشکانی هم هست ...
خوشم اومد ... حداقل مثل اسم من معنیش اجق وجق نیست ... ادامه داد:
- این اسم رو پدرم برام انتخاب کرد ... اسم خواهرم هم آرشینه ... اسم یکی از شاهدخت های هخامنشی ... پدرم کلا از اسم های عربی فراریه ...
چه جالب! عین بابای من ... یه لحظه به خودم اومدم دیدم هنوز هیچی در مورد حرفاش نگفته ... دوباره توی قالب خشک خودم فرو رفتم و گفتم:
- نگفتی از جون من چی می خوای ؟
همان لحظه مردی با چرخی که غذاهایمان را حمل می کرد به ما نزدیک شد ... آرشاویر با اشاره سر به مرد اجازه داد غذاها رو روی میز بچینه و سپس رو به من گفت:
- بعد از غذا در موردش صحبت می کنیم ...
گارسون غذاها رو با سلیقه روی میز چید و بعد از گرفتن انعامش تنهایمان گذاشت ... اینقدر غذاها اشتها برانگیز بودن که خودمم ترجیح دادم بعد از خوردن غذا حرف بزنیم ... طعمش هم مثل قیافه اش فوق العاده بود ... باید ادرس اونجا رو ازش می گرفتم و بعدا خودم با مامان بابا می یومدم ... غذاش معرکه بود ... محیطش هم که خیلی خیلی شاعرانه و خوشگل بود ... هر چند که نمی دونستم فقط اینجایی که ما اومدیم اینجوریه یا بازم قسمتای این شکلی داره ... در سکوت غذامون رو خوردیم ... بعد از اینکه تموم شد آرشاویر زنگی رو فشار داد و خیلی سریع دو نفر اومدن ... یه نفر چرخی رو که حاوی دسر بود رو حمل می کرد و اون یکی هم یه چرخ خالی آورده بود تا ظرفای خالی غذا رو جمع کنه ... دو سه دقیقه ای کارشون طول کشید ولی تا رفتن میز پر از دسر های رنگ و وارنگ خوشمزه شده بود ... سعی کردم نگامو ازشون بگیرم و گفتم:
- الان فقط می خوام حرفاتو بشنوم ...
آرشاویر دو فنجان قهوه ریخت و در حالی که یکی از اونا رو می ذاشت جلوی من گفت:
- باشه چشم ...
صاف نشست ... از جیب کتش پیپی در آورد و گفت:
- اجازه هست؟؟
بدم نمی یومد ... اصولا با دود میونه بدی نداشتم ...

1400/01/27 20:41

سرمو تکون دادم ... اول داخلش تنباکو ریخت ... بعد هم با فندکش روشنش کرد ... اولین پک رو که زد بوی گسش همه جا پخش شد ... بوی خوبی داشت ... منتظر نگاش کردم ... نفس عمقی کشید و گفت:
- اسمم آرشاویره پارسیانه ... می دونی ... ولی نمی دونم چقدر منو می شناسی ...
سریع گفتم:
- اصلا نمی شناسمت ...
لبخندی زد و گفت:
- یه کم عجیبه ... ولی خوبه ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چرا اسم تو با اسم این رستوران یکیه؟
سوالی بود که از همون لحظه ورود مثل موریانه داشت مغزم رو می جوید. پک محکمی به پیپش زد و در حالی که دودش رو فوت می کرد گفت:
- چون صاحب این رستوران منم ...
اولالا!!!! پس بگو!! طرف خر پوله! یعنی کل این باغ گنده مال خودشه؟! حتما دیگه ...

سکوتمو که دید ادامه داد:
- می گفتم ... من آرشاویر پارسیانم ... سی و یک سالمه ... فرزند ارشد خونواده ام هستم ... فوق لیسانس موسیقی دارم ... از دانشکده هنر ... شغلم هم ... خب هم این رستوران رو دارم ... هم معاون کارخونه پدرمم ... یه سری کار هم برای تفریح انجام می دم که مهم نیست ...
سکوت کرد و دوباره مشغول کشیدن پیپش شد ... اه لعنتی! چرا لال شد؟!!! یه کم که گذشت ادامه داد:
- این در مورد شغلم ... و اما در مورد اینکه چی از جون تو می خوام ...
دوباره سکوت ... یه پک محکم ...
- راستش من تو سینمای ایران فقط کارای کارگردانای خاص و بزرگ رو دنبال می کنم ... زیاد بازیگرا رو نمی شناسم ... جز اونایی که پیر این کار هستن ... خلاصه اینو بگم که زیاد با بازیگرای تازه کار آشنایی نداشتم ... تا اینکه ...
لال بشی من راحت بشم ... چرا سریالی حرف می زنی؟!
- ببین توسکا ... من دو سال ایتالیا بودم ... پیش آرشین خواهرم ... آرشین اونجا درس می خونه ... الان دانشجوی دکتراست ... ولی من برای کارم رفتم ... توی اون مدت با دخترای ایتالیایی زیادی دوست بودم ... دوست که می گم نه به معنی دوست دختری که توی ایران مرسومه بلکه به عنوان یه دوستی ساده و معمولی عین دو تا هم جنس ... متوجهی؟!
سرمو تکون دادم ... ادامه داد:
- با یکی از این دخترا به اسم گراتزیا رابطه ام صمیمی تر از بقیه شد و کم کم تبدیل شد به دوست داشتن ... ولی قسم می خورم که عشق نبود ... اما ...
کم کم پکاش محکم تر می شدن ... دستشم مشت کرده بود ...
- اما ... خب نشد ... نشد که باهاش ازدواج کنم ... اومدم ایران ... نمی خواستم دیگه رم بمونم ... بعد از برگشتنم دنیای بدی داشتم ... هیچ جذابیتی برام نداشت ... تا اینکه یکی از دوستام نمایشگاه نقاشی زد ... کارش مینیاتور بود ... برای تنوع رفتم ... اما ... اون نمایشگاه منو زیر و رو کرد .... تازه فهمیدم که چقدر عاشق چهره های شرقی هستم ... چشمای کشیده مشکی ... موهای فر درشت ... ابروهای کمونی ... پوست

1400/01/27 20:41

گندمگون ... اونجا بود که یه حسی بهم گفت یه نیمه گمشده دارم ... نیمه گمشده ای که باید بگردم و پیداش کنم ... اما ... هیچکس نیمه من نبود ... خیلی چهره های این سبکی دیدم اما اونی که من می خواستم نبود ... دلمو نمی لرزوند ... تا اینکه ...
باز سکوت ... و بازهم یک پک محکم ...
- اون شب که اومدم وسط صحنه فیلمبرداری رو یادته؟
اینقدر محو حرفاش شده بودم که فقط سرمو تکون دادم ... گفت:
- ساعت یازده شب بود که داشتم می رفتم خونه ... خسته و داغون بودم ... رفتم دم دکه روزنامه فروشی تا یه روزنامه بخرم قبل از خوابم بخونم ... داشتم روزنامه ها رو نگاه می کردم که یهو روی جلد یکی از مجله ها چهره تورو دیدم ... با گریم همین فیلمی که داری توش بازی می کنی ... یه زن اصیل پهلوی ... نمی دونم چقدر وقت مجله توی دستم بود و من خشک شده بودم ... فقط وقتی به خودم اومدم که صاحب دکه داشت می بست که بره ... پول مجله رو دادم ... پریدم تو ماشین و شروع کردم به ورق زدن مجله تا رسیدم به صفحه مربوط به تو ... یه بازیگر نو ظهور ... گمشده من ... اصلا نمی دونم اون دیوونه بازی ها رو چطور در آوردم ولی تا اومدم آدرس لوکیشنتون رو پیدا کنم ساعت شد یک و نیم ... خودمو رسوندم اونجا ... وقتی نگهبان گفت اجازه ورود ندارم ...
آهی کشید ... پیپش رو خاموش کرد ... زل زد توی چشمام و گفت:
- بقیه اشو می دونی ...
نفس توی سینه ام گره خورده بود ... هر دو سکوت کرده بودیم ... دسته کیفمو اینقدر توی دستم فشار داده بودم که داشت له می شد ... منظورش از این حرفا این بود که ... نه خدای من! چرا من؟! چی بگم بهش؟ چند دقیقه نفس گیر طی شد تا بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
- همه اینا رو گفتین جز اینکه ... چی از جون من می خواین؟
نگام کرد ... گاز کوچیکی از لبش گرفت و گفت:
- می خوام... بذاری توی زندگیت باشم ... همین!
دیگه به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم ... با تته پته گفتم:
- منظورت چیه؟
با تردید دستشو آورد جلو ... آروم آروم دستشو روی میز کشید تا رسید به دست من ... قدرت نداشتم دستمو بکشم عقب ... دست کوچولومو توی دست بزرگ و مردونه اش گرفت ... حرارت بدنش مثل خودم بود ... یخ زده بود انگار ... ولی کم کم هر دو داغ شدیم ... من چه مرگم شده؟!!!! آب دهنشو قورت داد و گفت:
- ببین توسکا ... مامانم رفته ایتالیا پیش آرشین ... دو سال بیشتر از درسش نمونده ... مامان رفته که این دوسالو پیشش باشه ... بابا هم قراره هر سه ماه یک بار بره یک هفته بمونه و برگرده ... مامان دو ماهه که رفته ... می خوام اجازه بدی توی این دو سال ... بیشتر همو بشناسیم ...
دستمو از دستش کشیدم بیرون و با عصبانیت گفتم:
- پس بفرمایید می خواین من مامانتون باشم
دوباره دستمو گرفت توی دستش و

1400/01/27 20:41

گفت:
- باورت می شه اگه بگم من آرامشم کنار تو بیشتر از زمانیه که کنار مادرم هستم؟
هنگ کردم ... این یعنی چی؟ یعنی اینقدر الکی عاشق شده؟ صدام شبیه ناله از گلوم خارج شد:
- آرشاویر ... من نمی فهمم ... تو قصدت چیه؟!!!
با لذت چشماشو بست ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- دوباره بگو ... نشنیدم ...
با کلافگی بدون توجه به منظورش گفتم:
- من نمی فهمم قصدت چیه!
چشماشو باز کرد و با اخم و دلخوری گفت:
- خیلی بی انصافی!
با تعجب گفتم:
- چرا؟
مثل پسر کوچولوهای تخس گفت:
- چون من می خواستم دوباره اسممو صدا بزنی ... نمی دونی چه لذتی برام داشت!
بی اراده لبخند زدم ... بدون اینکه بدونم چرا این پسر داشت خودشو توی دلم جا می کرد ...

پس از چند لحظه سکوت گفت:
- می خوام این دو سال مثل نامزدی پنهان باشه برای من و تو ... وقتی که مامان و آرشین اومدن رسما ازت خواستگاری می کنم ...
با حیرت گفتم:
- می فهمی چی می گی!؟!!!
با اخم گفت:
- حرف بدی زدم؟!
- فهمیده بودم عجولی ... ولی نه تا این حد!!!!
لبخندی زد و گفت:
- نه من عجول نیستم ... وگرنه می گفتم همین فردا باید با من ازدواج کنی ...
نتونستم جلوی خنده مو بگیرم ... غش غش خندیدم ... چرا این پسر اینجوری بود؟!!!چهار روزه وارد زندگی من شده شایدم کمتر ... داره ازم خواستگاری می کنه! با این صمیمیت دم از عشق می زنه ... آرشاویر مشتاقانه نگاهم می کرد ... زمزمه وار با صدای آهسته طوری که من نشنوم گفت:
- قربون خنده هات برم الهی ...
ولی من شنیدم و گونه هام ارغوانی شد ... آرشاویر دستم رو به نرمی به لبش نزدیک کرد که سریع دستمو عقب کشیدم و از جا بلند شدم ... اونم از جا پرید و گفت:
- ببخشید ... ببخشید ... باور کن دست خودم نبود ...
با خشم نگاش کردم و گفتم:
- بهت خندیدم پرو نشو ...
با آرامش گفت:
- عذر خواهی کردم ...
آرامشش به منم منتقل شد. دوباره نشستم سر جام ... اونم نشست ... به نرمی گفت:
- این مهلتو به خودم و خودت بده ...
همه مدل خواستگاری دیده بودم الا این مدلی ... ولی چرا ناراحت نبودم؟! چرا یکی نمی زدم زیر گوشش و برم؟ چرا دوست داشتم بشینم ... چرا چشمای این پسر دیوونه ام می کرد؟!! چرا با همه فرق داشت برام؟ زمزمه وار گفت:
- عشق تو یه نگاهو قبول داری؟!
قبول داشتم؟! نمی دونم! ادامه داد:
- بدجور دچارش شدم توسکا ...
چرا دوست داشتم بغلش کنم؟! اهههههه ... سرمو محکم تکون دادم تا اون افکار شیطانی از ذهنم بریزه بیرون ... نفسمو با صدا دادم بیرونو و با بدجنسی گفتم:
- ازکجا می دونی که من نامزد ندارم؟!
صاف نشست سر جاش ... رنگش روشن تر شده بود ... پوست سفیدش دیگه مهتابی مهتابی شده بود ... لبخند از لبش فرار کرد و با صدایی که به سختی شنیدم گفت:
-

1400/01/27 20:41

داری؟!
بیچاره اینقدر هول هولی افتاده دنبال من که یه تحقیق نکرده ببینه چی به چیه؟! کاش خنده ام نگرفته بود تا بیشتر اذیتش می کردم ... خندیدم و گفتم:
- نه ...
نفسش رو با صدا از سینه بیرون فرستاد و گفت:
- بدجنس!
نفسش حس خوبی بهم داد ... آرامشی که اون با این نفس پیدا کرد دوباره به من منتقل شد ... نمی دونم چرا داشتم به همین راحتی بهش اعتماد می کردم ... آرشاویر با عجز گفت:
- این مهلت رو به من می دی؟
بالاخره ذهنم به کار افتاد و گفتم:
- از کجا بدونم راست می گی؟ اگه بعد از دو سال غیبت زد چی؟
چشمان درشتش از خشم درخشید و گفت:
- بیا برو در موردم تحقیق کن بیبین آیا تا به حال یه دختر وارد زندگیم شده که بخوام اغفالش کنم؟ من اینقدر درگیر کار بودم که وقت این کارا رو نداشتم ... البته به تو حق می دم که اعتماد نکنی ... تو یه بازیگر معروفی شاید خیلی ها تا به حال به خاطرت نقشه کشیده باشن ولی قسم می خورم که من جزوشون نیستم من تازه می خوام برات تکیه گاهی باشم که کسی نتونه به روح لطیفت ضربه ای وارد کنه ...
از جا بلند شدم ... حق با اون بود ... باید تحقیق می کردم ... بی اراده گفتم:
- باید فکر کنم ...
برای خودمم عجیب بود ... کم پیش می یومد در مورد خواستگاری بخوام فکر کنم ...
- تا کی؟
- خبرت می کنم ... زمانشو خودمم نمی دونم ...
دیگه چیزی نگفت ... هر دو از راه باریکه گذشتیم و از در بزرگ باغ خارج شدیم ... در ماشین رو برام بازکرد و من سوار شدم در طول راه هیچ کدوم سکوت رو نشکستیم ... ساعت یازده بود که من رو جلوی خونه پیاده کرد ... شمارشو گرفتم که باهاش تماس بگیرم و بعد از یه خداحافظی معمولی رفتم توی خونه ...


تا خود صبح این دنده اون دنده شدم ... درک آرشاویر برام سخت بود ... توی این مدت خواستگار کم نداشتم اما هیچ *** برام مهم نبود ... خواستگارهای زیباتر ... پولدارتر ... و خیلی ترهای دیگه نسبت به آرشاویر ... اما هیچ کدوم حتی برای لحظه ای ذهن منو در گیر خودشون نکردن ... نمی دونستم باید با بابا در مورد آرشاویر صحبت کنم یا نه ... اما ... شاید اینجوری بی حرمتی به بابا بود ... باید به آرشاویر می گفتم به باباش بگه که بابا حرف بزنه ... بعدا نظر بابا رو می پرسیدم و خودم روش فکر می کردم ... آره اینجوری بهتره ... دوباره صدای درونم بلند شد:
- به به پس معلومه اینبار قصد نداری جواب منفی بدیا ... وگرنه مثل خیلی های دیگه بدون اینکه به بابات بگی خودت ردش می کردی ...
- خب ... خب ... موقعیتش خوبه ...
- تو غلط کردی ... مگه موقعیت شهریار بده؟
- شهریار که از من خواستگاری نکرده ...
- فکر کن همین فردا ازت خواستگاری کنه ... به بابات می گی؟!
- ای بابا چه گیری دادیا ... حالا بعد از عمری

1400/01/27 20:41

من از یکی خوشم اومد ...
- پس اعتراف می کنی؟!
آیا حقیقت داشت؟ جدی من از آرشاویر خوشم اومده بود؟ اینقدر این دنده اون دنده شدم تا دم صبح خوابم برد ... ساعت هشت با صدای زنگ گوشی بیدار شدم ... تند تند آماده شدم و زدم از خونه بیرون ... امروز تا غروب فیلمبرداری داشتیم ... بدی این فیلم این بود که همزمان با فیلمبرداری روی آنتن می رفت و برای همین هم کار رو خیلی فشرده کرده بود ... خیلی هم برای بیرون رفتن از خونه مشکل پیدا کرده بودم چون سریاله عجیب گرفته بود و حسابی بیشتر از قبل معروف شده بودم دیگه کمتر کسی بود که منو نشناسه... شیشه های ماشینمو دودی کرده بودم که راحت تر باشم ... چون اگه می خواستم تموم طول راه جواب طرفدارامو بدم هیچ وقت به فیلمبرداری نمی رسیدم ... توی راه چند بار پشت سرمو نگاه کردم خبری از آرشاویر نبود ... پیدا بود بهم مهلت داده که خوب فکر کنم ... نباید از روی احساس تصمیم می گرفتم ... با وجود ذهن مشغولم اون روز کار خوب تموم شد ... هوا داشت تاریک می شد که لباسامو عوض کردم و راه افتادم سمت خونه ... توی راه یه دفعه متوجه آرشاویر شدم که دنبالم می یاد ... زدم کنار ... الان بهترین فرصت بود ... اونم پشت سرم ایستاد ... قبل از اینکه پیاده بشه رفتم نشستم کنارش ... لبخندی زد و گفت:
- سلام ... خسته نباشی ...
- سلام ممنون ... می تونم بپرسم چرا مثل سایه دنبال منی؟ اصلا از کجا ساعت کاری منو می دونی؟
با همون لبخندش گفت:
- بالاخره منم یه جاهایی آشنا دارم که بهم ساعتا رو گزارش کنه ... و اینکه چرا دنبالتم سوالیه که باید از دلم بپرسی ...
- آخه مگه تو کار و زندگی نداری؟
با دستش روی فرمون ضرب گرفت و گفت:
- چرا ... زیاد هم کار دارم ... اما هر چی به خودم می یام می بینم اینجام ... شاید ... شاید زیادی نگرانتم ...
- نگران من؟!
- اوهوم .... مطمئنم خیلی های دیگه مثل من ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خیلی خب کاری به این حرفا ندارم می خواستم راجع به پیشنهادت صحبت کنم ...
مشتاقانه نگام کرد ولی ته نگاهش می شد نگرانی رو حس کرد ... گفتم:
- بهتره بدونی که من بدون اجازه بابام آب هم نمی خورم ...
با جدیت گفت:
- خب ؟
- خب به جمالتون ... باید با بابام صحبت کنی ... اگه بابا تایید کرد من روش فکر می کنم ...
- بهترین کار رو می کنی ... این چند وقته که پدرت رو دیدم متوجه عشق زیادش نسبت به تو شدم ... تو یا باید تک فرزند باشی .... یا یکی یه دونه ... یا ته تغاری ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- یعنی بچه اگه بچه وسط باشه یا چه می دونم خواهر برادرای زیادی داشته باشه واسه پدر مادرش عزیز نیست؟
- چرا ... معلومه که هست ... اما من هنوزم معتقدم که تو یکی از اون سه گزینه هستی ....
- تو هیچی در

1400/01/27 20:42

مورد من نمی دونی ... حتی نمی دونستی من نامزد یا شوهر دارم یا نه ... چطور عاشق من شدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- این سوالیه که هر شب دارم از خودم می پرسم ... من با این سنم ... درست عین یه پسر بچه هجده ساله عاشق عکس روی مجله یه هنر پیشه شدم و اتاقمو با عکساش پر کردم ...
با تعجب گفتم:
- جدی اینکارو کردی؟
سرشو تکون داد و خندید ... خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
- خیلی ببخشید ولی فکر کنم مشکل داری تو ...
آهی کشید و گفت:
- شاید ... باید از قلبم بپرسی که مشکل از کجاست ...
چقدر حرفاشو دوست داشتم ... سکوت کردم ... یه دفعه گفت:
- گفتی باید با بابات صحبت کنم ... می شه آدرس محل کارشو بهم بدی ...
- اینم یه چیز دیگه که خبر نداری ... بابای من بازنشسته است و اکثرا تو خونه است ...
بدون اینکه تغییری توی چهره اش ایجاد بشه گفت:
- خیلی خب ... پس یه شماره تماس ازشون بهم بده ...
شماره موبایل بابا رو گفتم و اون تند تند زد توی گوشیش ... برام خیلی عجیب بود که با وجود ثروتی که داره دست گذاشته روی من که یه دختر معمولی هستم ... حالا درسته که آینده روشنی در انتظارمه و یه حساب چند میلیونی هم دارم ولی بازم یه ثروتمند اصیل و استخوان دار مثل خودش نیستم ... یه تازه به دوران رسیده .... صداش زنجیر افکارمو پاره کرد:
- به بابام می گم که با پدرت تماس بگیره ... اگه خودم زنگ بزنم یه جورایی بی حرمتیه هم به تو ... هم به شخص پدرت ...
مات موندم .... عقیده اش عین خودم بود ... پیدا بود احترام سرش می شه ... بی اراده لبخند زدم و گفتم:
- خداحافظ ...
دستم رو بردم سمت دستگیره در که صدام کرد :
- توسکا ...
برگشتم ...
- چند درصد می تونم امید داشته باشم ...
- هیچی نمی تونم بگم ...
- دلمو خوش کنم یا نه آخه ...
بچه پرو! از عمد برای اینکه لجشو در بیارم گفتم:
- نه زیاد ...
بعدم موزیانه خندیدم و پیاده شدم ... سوار ماشین شدم و راه افتادم ... ولی آرشاویر دیگه دنبالم نبود ...


فردای اون روز بازم وقتی از سر فیلمبرداری بر می گشتم آرشاویر دنبالم بود ... جلوی در خونه که رسیدم چراغ زد و رفت ... یه جورایی با وجودش احساس حمایت و امنیت بهم دست می داد ... هیچ وقت تا حالا نشده بود که شهریار نگرانم بشه و دنبالم بیاد ... حتی وقتایی که ساعت سه و چهار می خواستم برگردم فقط می گفت مواظب خودت باش اما هیچ وقت ساپورتم نکرد ... ماشینو جلوی در خونه پارک کردم تا بابا بیارتش تو و خودم وارد خونه شدم ... مامان با دیدنم اومد جلو و چند بار محکم گونه امو بوسید و گفت:
- بشین تا برات یه چایی بیارم خستگیت در بره مامان ...
با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم:
- چشم ... مرسی ...
بابا هم روزنامه اشو گذاشت روی میز عینکشم گذاشت روش و با لبخند

1400/01/27 20:42

گفت:
- لباساتو عوض کن بیا بشین پیش خودم بابا ...
رفتم توی اتاقم ... رفتارشون عجیب بود ... درست مثل وقتایی که خواستگار قرار بود باید ... چشمای مامان از زور خوشی برق می زد و بابا با مهر و اندکی نگرانی نگام می کرد ... خواستگار؟!! یعنی آرشاویر؟! سریع لباس عوض کردم و رفتم خودمو انداختم کنار بابا ... بابا دست انداختم دور شونه ام پیشونیمو بوسید و گفت:
- خسته نباشی بابا جون ...
- سلامت باشی بابا جونم ...
همون موقع مامان با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- باید برات اسفند دود کنم مادر ... ماشالله هر شب که تو تلویزیون می بینمت خودم برات ضعف می کنم می ترسم چشمت بزنم ...
وا! این مامان بود که تا جایی که می تونست سعی می کرد سریال منو نبینه ؟! البته بابا همه اشو می دید ولی مامان بغض می کرد نمی تونست ببینه ... با تعجب نگاش کردم ... لبخندی بهم زد و نشست کنارم ... بابا گفت:
- کارا خوب پیش می ره دخترم؟
- آره شکر خدا ... هوا خوبه ما هم تند تند داریم می گیریم ... تا آخرای تیر ماه تموم می شه انشالله ... هرچند که پروسه اش تا آخر تابستون بود اما چون سریع گرفتیم زودتر تموم می شه ...
- خوب به سلامتی ... دیگه پیشنهاد نداشتی؟
- چرا اتفاقا شهریار یه دو تا کار بهم پیشنهاد کرده که بهش گفتم فعلا قبول نمی کنم ... می خوام فعلا همه هم و غمم رو بذارم روی این کار ... دوست ندارم ذهنم درگیر بشه ... حالا که فیلم اینقدر گل کرده باید بدون نقص درش بیارم ...
بابا چاییشو مزه کرد و گفت:
- آره بابا خوب می کنی ...
بعد از این حرف نفس عمیقی کشید ... مامان هی داشت به بابا با چشم و ابرو چیزی می گفت ... با تعجب گفتم:
- چیزی شده؟!
بابا لبخندی مهربان زد و گفت:
- خیره ...
- خوب خدا رو شکر ... حالا بگین ببینم چی شده ... کاملا مشخصه که یه اتفاقی افتاده ...
بابا قندی توی دهنش گذاشت یه قلپ از چاییشو خورد و گفت:
- امروز یه آقایی با هام تماس گرفت ...
توی دلم گفتم:
- ای آرشاویر عجووووووووول!
سرمو انداختم زیر و مشغول بازی با ریشه های لباسم شدم ... بابا ادامه داد:
- برای امر خیر ...
سعی کردم خودمو نبازم ... گفتم:
- می شناختینشون؟
- نه ... اما به نظر آدم محترمی می یومد ...
هیچی نگفتم ... شرم مانع می شد که حرفی بزنم ... خاک بر سرم که با وجود صمیمیت زیاد ولی بازم از بابا خجالت می کشیدم ... بابا هم منتظر حرف زدن من نبود ... خودش گفت:
- برای پس فردا شب بهشون وقت دادم که بیان آشنا بشیم ...
سرمو آوردم بالا ... بالاخره باید یه چیزی می گفتم ...
- آخه کی هستن؟ چی کاره ان؟ از کجا ما رو می شناختن؟
- تو رو که دیگه کل ایران می شناسن بابا ... اینا هم مثل بقیه ... اینکه کی هستن هم بعداً مشخص می شه چون

1400/01/27 20:42

شناختی روشون نداریم
- چرا به خونه زنگ نزدن؟
- می گفت خانومش خارج از کشوره ... برای همینم با خودم مستقیما تماس گرفتن
حالا انگار من خودم اینا رو نمی دونستم که داشتم نطق می کردم! منم بد مارموذ بودما! مامان سریع گفت:
- بابات می گه آدمای خوبین ... حالا بیان شاید شد ... هان؟
الهی بمیرم می ترسه الان بگم نه نمی خوام ... هرچند که من اگه خبر اومدن خواستگار رو از مامان یا بابا می شنیدم نه نمی اوردم چون دیگه کار از کار گذشته بود ولی قبل از اون هر کاری می کردم تا خبرش به گوش مامان بابا نرسه ... بعد از اون دیگه کاری نمی تونستم بکنم ... لبخندی به صورت مهربون مامان زدم و گفتم:
- ازم خسته شدی مامانی؟
مامان با نوک ناخنای کوتاهش گونه اشو چنگ زد و گفت:
- خدا مرگم بده ... من کی اینو گفتم؟ فقط میگم الان دیگه بیست و سه سالته ... وقتش شده که سامون بگیری مگه من و بابات تا کی می تونیم هواتو داشته باشیم؟ دختری ... سایه سر می خوای ... تکیه گاه می خوای ...
خودمو چسبوندم به بابا و گفتم:
- خدا سایه شما رو رو سرم حفظ کنه همیشه ...
بابا آروم مشغول نوازش موهام شد و مامان گفت:
- بالاخره که چی مادر؟!
- مامان من ... آخه کدوم مردی می تونه با من سر کنه؟ من اکثر شبا تا صبح نیستم ... روزا هم که خوابم ... کی می تونم به شوهرم برسم؟ کی می تونم به وضع خونه ام برسم؟
- خب مادر وقتی شوهر کردی که دیگه لازم نیست کار کنی ...
بابا نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه من بتونم اعتراض کنم گفت:
- به آقای پارسیان گفتم که دختر من شغلش ایجاب می کنه که مجرد بمونه ... گفت پسرم با علم به شغل دختر شما خواهانش شده و هیچ مشکلی با این مسئله نداره ...
خودم می دونستم ... همه چیز داشت به سمت مسیری می رفت که حتی فکرش هم نمی کردم ... چرا نمی تونستم بگم نه؟ چرا نمی تونستم زیر همه چی بزنم؟ چرا دهنم بسته شده بود؟ یعنی قسمتی که می گفتن همین بود؟!

همونجا خشکم زده بود ... برگشتم دیدم آرشاویر هم سر جاش ایستاده و زل زده به سام ... زن عمو با پوزخند گفت: - سلام توسکا جون ... انگار مزاحم شدیم ... و با همون پوزخند سری تکون داد ... سام خیره خیره داشت آرشاویر رو نگاه می کرد ... عمو هم نگاهش بین من و آرشاویر در نوسان بود ... در خونه باز شد و بابا و مامان اومدن بیرون ... از نگاه آشفته مامان می فهمیدم که چه حالی داره ... بابا هم نگران بود ... مامان گفت: - سلام جلال خان .. سلام مهین جون ... بفرمایید تو ... سام پسرم ... بابا که دید اونا هر سه خشک شدن من و آرشاویر هم حسابی معذبیم رفت سمت عمو تند تند یه چیزایی بهش گفت که نگاه عمو رنگ دیگه ای گرفت و گفت: - پس ما بد موقع مزاحم شدیم داداش ... فکر کردیم تنهایین گفتیم

1400/01/27 20:42