439 عضو
سینه اش فشار داد و گفت:
- درست یادم نیست ... کلیات تو ذهنمه فقط ...
- آراد .. چطور دلت اومد ... هان؟!!! آراد من توی این شش ماه پر پر شدم ... چطور تونستی تنهام بذاری؟ اگه بدونی چقدر حرص می خوردم از دستت ... می خواستم غیرتیت کنم اما نمی شدی ...
با لحن با مزه ای گفت:
- وا غیرتا! چی کار کردی ویولت هان؟
بعد دوباره گونه ام رو بوسید و گفت:
- هر چند می دونم خانوم من از گل پاک تره ...
آراد دوباره اشکام سرازیر شد ...
- دلم برات تنگ شده بود آراد ...
سرم رو کشید بالا و با عطش لباش رو گذاشت روی لبام ... می خواست احساسش رو با بوسه اش نشونم بده ... اشک می ریختم و می بوسیدمش ... بالاخره دل کندم در گوشش گفتم:
- لحظه شماری می کنم برای روزی که بریم توی خونه مون ... گفتی بد عادتت کردم ... گفتی چوری می تونی بهم فکر نکنی و دل بکنی؟ تو که خواب بودی من هر شب به یادت خوابیدم ... هر شب ...
صدای نفس بلندش رو شنیدم و داغیش گوشم رو سوزوند ... خواست جوابم رو بده که تقه ای به در زده شد و در باز شد ... سریع خودم رو کشیدم کنار ... مامان اومد تو ... از لب تخت بلند شدم و اجازه دادم مادر و پسر بعد از مدت های سیر همو ببینن ... مامی و فرزاد و غزل هم دم در ایستاده بودن ... مامان در حالی که اشک می ریخت صورت آراد رو بین دستاش گرفت ... چند بار پیشونیش رو بوسید ... آراد هم دست مادرش رو می بوسید ... همه زار می زدیم ... مامان طوری با ناله از آراد می خواست ببخشتش که طاقت نیاوردم بمونم ... زدم از اتاق بیرون ... نیم ساعتی اطراف چرخ زدم تا بالاخره دلم آروم شد ... دوباره رفتم توی اتاق ... فرزاد نشسته بود اینطرف آراد و مامان هم اونطرفش ... مامی و غزل هم روی کاناگه کنار اتاق نشسته بودن ...آراد با دیدنم با اخم گفت:
- کجا رفته بودی؟
فرزاد هم دنباله اش به شوخی داد کشید:
- هان؟!!! کدوم گوری بودی ضعیفه! اون ماسماسکت هم که تو اتاق ول کرده بودی ... نمی گی این لاجونیه ... می افته می میره ... حالا هی ناز کن براش ... رفتم جلو و با لبخند دسته گل کنار تخت رو برداشتم ... هدیه خود فرزاد بود با یه حرکت کوبیدم تو سرش و گفتم:
- گاز بگیر اون زبونتو ...
همه زدن زیر خنده ... فرزاد شروع کرد به داد و هوار و در حالی که مثل پیرزن ها نفرینم می کرد رفت نشست پیش غزل ... منم نشستم کنار آراد ... دستم رو گرفت و اشاره کرد سرم رو ببرم پایین ... در گوشم گفت:
- دیگه یه لحظه هم نمی خوام از پیش چشمم بری .. خانومم!
نیشم شل شد ... فرزاد داد زد ...
- اوووووو چه ذوقیم می کنه ... چی گفتی به این ... ببند نیشتو دختره غشی!!!
باز دسته گل رو برداشتم و شوت کردم به طرفش ... فرزاد دسته گل رو تو هوا قاپید و گفت:
- حسود خانوم ... یه کلمه می گفتی توام گل می خوای
... می خریدم برات ... دیگه چرا گل آراد رو پر پر می کنی؟
اینقدر خوشحال بودم که دیگه کاری نکردم و خودمم از ته دل خندیدم ...
***
- خانوم دکتر مطمئنین؟
- آره عزیزم ... به خاطر مراقبت شدید توی این مدت نخاعش آسیب جدی ندیده خدا رو شکر ... اما طول می کشه تا بتونه روی پاهاش بایسته ... چند جلسه فیزیوتراپی نیاز داره ... اما ...
قلبم از حرکت ایستاد ... خیره نگاش کردم ... پشت این اما چی خوابیده بود؟!!! نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ممکنه تا مدت ها بلنگه ... می فهمی چی می گم؟ شاید هم هیچ وقت خوب نشه ... دست چپش هم قدرتش خیلی کم شده ...
نفسم رو با آرامش دادم بیرون و گفتم:
- اینا که مشکل نیست خانوم دکتر ...
- و یه چیز دیگه ...
دوباره با ترس نگاش کردم ...
- مجبوره از عینک استفاده کنه ... چشماش چند درجه ای ضعیف شده ...
- خوب ... خوب لیزیک می کنه ...
- احتمالا جواب نمی ده ... البته این رو دیگه باید با دکتر چشم پزشک مشورت کنی من اطلاع چندانی ندارم ... اونقدر که در حیطه کاری خودم بود رو برات توضیح دادم ...
این هم برام مهم نبود ... اصلا بذار چشمای خوشگلش خیلی هم توی دید نباشه ... بهتر ... اینا که مشکل نبود ... مهم این بود که آراد رو داشتم ... که صداش رو داشتم ... که عشقش رو وجودش رو نفسش رو داشتم ... از جا بلند شدم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم خانوم دکتر ... تو این مدت خیلی زحمت کشیدین ...
- وظبفه ام بود دختر جون... حالا دیگه برو به فکر عروسیت باش ...
گونه هام ارغوانی شد و خندیدم ...
***- بگین حاج آقا ...
- مطمئنی دخترم؟
- از ته قلب ...
- خونوادت؟
- قرار نیست کسی بفهمه ... من باطناً این کار رو می کنم ...
- کاش همه مسلمونا عین تو دینشون رو می شناختن و با همه وجود عاشقش می شدن ...
لبخندی زدم و گفتم:
- بگین ...
حاج آقا شروع به خوندن دعا کرد ... چند تا سوره زیر لب خوند که توی نوای همه شون غرق شدم و بعد به من نگاه کرد و گفت:
- آماده ای؟
وضو داشتم ... رو به قبله نشسته بودم ... لباسام تمیز بود ... عطر زده بودم ... سرم رو به نشونه آره تکون دادم ... حاج آقا به نرمی شروع کرد:
- همراه من تکرار کن ...
بازم سرم رو تکون دادم ... صدای لرزون حاج آقا بلند شد:
- اشهدان لا اله الا الله ...
بغض افتاد تو گلوم ... زمزمه کردم :
- اشهد ان لا اله الا الله ...
توی دلم گفتم خدایا به وحدانیتت شهادت می دم ... حقا که جز تو خدایی نیست ...
حاج آقا گفت:
- اشهد ان محمد الرسول الله ...
چشمامو بستم و با همه وجودم گفتم:
- اشهد ان محمد الرسول الله ...
خدایا به رسالت محمد پیامبرت شهادت می دم ... خاتم انبیا ... پیامبری که حضرت مسیح هم آمدنش رو بشارت داده بود ...
حاج آقا بغض کرده گفت:
- مبارکت باشه دخترم ...
سرم رو تکون دادم ... بغضم ترکید و
اینبار خودم گفتم:
- اشهد ان علی ولی الله ...
این دیگه جز شهادتین نبود ... اما من می خواستم شیعه باشم ... می خواستم مولام مثل آراد امام علی باشه ... خدایا شهادت می دم که ولی تو و اولین اماممون امام علیه ...
اشک از چشم حاج آقا روان شد ... من هم هق هق می کردم ... گفتم:
- حاج آقا من به شما مدیونم ... شما خیلی چیزا رو به من یاد دادین ...
- نه دختر ... تو روحت اماده پذیرش بود ... من وظیفه ام رو انجام دادم ... فقط یه سوال ...
کنجکاوانه نگاهش کردم ... گفت:
- به خاطر همسرت که مسلمون نشدی؟ اگه اینطور باشه قبول نیست ...
آهی کشیدم و گفتم:
- نه حاج آقا ... آراد هم خبر نداره ... گفتم که من باطناً مسلمون شدم ...
لبخند روی لبای حاج آقا نشست ... برای بار هزارم تشکر کردم و از جا بلند شدم ... پرواز داشتیم ... باید هر چه سریع تر بر می گشتم ...
***
یه دست آراد روی شونه وارنا بود و یه دستش رو شونه فرزاد ... منم داشتم پشت سرشون از پله های هواپیما می رفتم پایین ... آراد به سختی قدم بر می داشت و همه هواش رو داشتن که نیفته ... همین که می دونستیم خوب می شه بهمون انرژی می داد .. خودش هم خوشحال بود فقط اینطور موقع سعی می کرد چشمش تو چشم من نیفته ... خدایا کاش زودتر خوب بشه که نخواد از من خجالت بکشه ... من نمی خوام آرادم حس کنه کمبودی داره ... برای من مهم نیست ... مهم فقط خود آراده ... همه رفتم یاز هواپیما پایین ... غزل و فرزاد هم همراه ما اومده بودن چون یم خواستن مراسم عروسیشون رو توی ایران برگذار کنن و به قول آراد شاید هم همزمان با مراسم ما ... توی فرودگاه آرسن و خونواده اش .. آراگل و سامیار و خونواده اش ... و پاپا اومده بودن استقبال ... ترجیح دادم فعلا پاپا چیزی نفهمه تا بریم خونه ... نمی خواستم جلوی آراد حرفی بزنه ... یه موقع آراد ناراحت می شد ... همه با هم سلام احوالپرسی کردیم ... آراگل نه ماهه بود و آراد با دیدنش چشماش چهار تا شد ... اینقدر از دیدن قیافه آراد خندیدم که دل درد گرفتم ... عزیزم اون ذوق دایی شدنش رو می کرد و من توی دلم قند آب می شد برای وقتی که قرار بود خودش بابا بشه ... بالاخره همه از هم خداحافظی کردیم .. لحظه آخر مامان من رو کنار کشید و گفت:
- دخترم ... منتظر خبر هستیم ... پسر من دیگه دل توی دلش نیستا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم مامان جون امشب حتما با بابا حرف می زنیم ...
مامان یه بار با اطمینان پلک زد ... دستم رو فشرد و رفت ... بعد از اون آراد اومد جلو ... از چشماش غم می بارید .... زمزمه کرد:
- نمی خوام زنمو بدم ببرن ... مگه زوره ...
با خنده گفتم:
- آراد جان ...
- ویولت دوری از تو عذابم می ده ... نکنه اینبار بابای تو ...
- نه عزیزم ... بابای من آسون گیره ... راضیش می کنیم
... من و مامی و ماریا و وارنا مگه بوقیم؟
اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد ... وقتی دید کسی حواسش نیست سرش رو آورد پایین و گفت:
- دلم یم خواد غنچه توی صورتتو یه لقمه چپ کنم ...
با ناز گفتم:
- این وسط ...
و لبامو جمع کردم ...چشماشو گرد کرد و گفت:
- نکن لامصب ... همون وقت که فقط دوستم بودی هم لباتو اینجوری می کردی من می مردم و زنده می شدم چه برسه به الان که طعمشم چشیدم ...
با عشوه لبامو گاز گرفتم ... یه دفعه چشماشو بست و گفت:
- برو ویولت ... برو تا اختیار از دستم در نرفته آبروی جفتمون رو به باد ندادم این جا ... برو ...
و سریع پشتش رو کرد به من ... مستانه قهقهه زدم و گفتم:
- به زودی می بینمت عزیزم ... بای ...
با خوشی رفتم سمت مامی اینا و بعد از خداحافظی از بقیه رفتیم سمت خونه ...
***
نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم ... قیافه متعجب پاپا خنده داشت اما هوارهای بعدش اصلا خنده نداشت ... گریه هم داشت ... من سکوت کردم ... چون می دونستم الان هر چی بگم بدتر می شه ... وارنا و آرسن سعی داشتن آرومش کنن و من سر به زیر نشسته بودم یه گوشه ... از چشم غره های هرچند لحظه یه بار بابا خنده ام گرفت و ریز ریز خندیدم ... آرسن چپ چپ نگام کرد و با حرکت لباش گفت:
- زهرمار ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده ... بابا با عصبانیت نگام کرد و گفت:
- خوبه ! باید هم بخندی ... به حرص خوردن من بخند ...
سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
- نه پاپا باور کن اینطورا هم نیست ... من به قیافه آرسن خندیدم ...
آرسن با چشم برام خط و نشون کشید و من دوباره خنده ام گرفت ... بلند شدم و سریع رفتم توی اتاقم تا اوضاع رو بدتر از اینی که هست نکنم ... می دونستم که پاپا راضی می شه ... پاپا آراد رو دوست داشت توی همون برخوردی که با هم داشتن کلی ازش تعریف کرد ... بعد از چند ساعت کشمکش و تعریف های مامی از حال من موقع مریضی آراد پاپا بالاخره رضایت داد اما به شرطها و شروطها ... که اولینش این بود ...
- آراد حق نداره ویولت رو وادار کنه مسلمون بشه ...
توی دلم پوزخند زدم ... اونا خبر نداشتن که ویولت مسلمون شده! سرم رو گرفتم رو به آسمون و گفتم:
- خدایا شکرت ... نذر کرده بودم اگه پاپا راضی بشه هر شب تولد امام علی یه گوسفند بکشم ... حالا که تو اینقدر خوبی می کنمش دو تا ... یکی هم شب ولادت حضرت مسیح، چون هنوزم به حضرت مسیح ارادت دارم ... و می دونم دین من دوست داشتن پیامبران دین های دیگه رو حرام نکرده ... گوسفندا رو می دم دم یتیم خونه ... نوکرت هم هستم ...
***
با دیدن آراد توی کت شلوار دودی ... با کروات نقره ای و پیراهن سفید جیغی از شادی کشیدم ... آراد که حواسش به من نبود یه دفعه چرخید ... خدای من! یه عینک قاب
مشکی روی چشماش بود ... اما از جذابیتش کم که نشده بود هیچی بیشتر هم شده بود ... در حالی که لنگ می زد اومد طرفم و گفت:
- فرشته من ...
- وااااای چه جیگری شدی آراد ... الهی من قربونت برم ...
فیلمبردار خنده اش گرفت و آراد هم با قهقهه گفت :
- عزیزم الان اینو من باید می گفتم ...
- حالا من گفتم چه فرقی داره ...
بعد خم شدم در گوشش گفتم:
- می شه نریم عروسی ... یه راست بریم خونه؟
دوباره قهقهه اش به فضا شلیک شد و گفت:
- ویولت ... عزیزم ... جای من و تو واقعا برعکس شده ها ...
لب ورچیدم و گفتم:
- یعنی تو نمی خوای؟
با یه قدم خودش رو رسوند به من ... حجاب روی سرم خیلی خیلی بزرگ بود ... انگار برای کله غول دوخته بودن ... آراد سرش رو کشید زیر حجاب و توی حرکتی غافلگیرانه لبامو طعمه بوسه اش کرد ... وقتی رفت عقب گفت:
- هزار بار بگم نکن لباتو اونجوری ... نکن لامصب ... نکن ...
- ای من به فدای اون لامصب گفتن تو ...
و دوباره لبامو جمع کردم ... آراد با خنده دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم ورپریده دوباره تو امشب قصد داری منو بابا کنی ها ...
از ته دل خندیدم ... در بین خنده ها زمزمه کردم ...
- خدایا شکرت ...
***
- در بیار این حجابو ...
با خشم گفتم:
- در ... نمی ... یا ... رم ... قرار نبود مهمونی قاطی باشه ... مامی این مردا رو بریز بیرون ... وگرنه محاله بیام وسط جمع ...
آراد هم دنبال من تکرار کرد:
- مامان جان ... باید ببخشین ولی منم راضی نیستم ویولت جلوی این همه مرد حجابش رو برداره ... خواهشا برین مردا رو به قسمت مردونه راهنمایی کنین ...
مامی گوفی کرد و رفت از اتاق رخت کن بیرون ... مامان اومد تو و گفت:
- چی شده بچه ها؟ چرا نمی یاین بیرون؟
آراد با ناراحتی گفت:
- مامان من شما خودت چادر رو پیچیدی دورت ... من عمرا نمی ذارم زنم بره بین این مردای نامحرم ...
دستش رو فشردم و گفتم:
- حرص نخور عزیزم ... نمی رم ...
مامان گفت:
- راست می گه مامان حرص نخور ... دارن مردا رو می فرستن بیرون ... فامیل ویولت خبر نداشتن جداست ... خودشون تا فهمیدن عذر خواهی کردن و رفتن ...
خودمو لوس کردم و گفتم:
- آره آراد جان ... فامیل من اکثرا از فرانسه اومدن به فرهنگ ما عادت ندارن ... تو ببخش ...
دستم رو برد نزدیک لباش و گفت:
- ویولت ... تو ... تو ...
با ناز خودم رو باد زدم و گفتم:
- دنبال واژه نگرد عزیزم ... چیزی در وصف من پیدا نخواهی کرد ...
مامان و آراد غش غش خندیدن ... مامی اومد تو و با غیظ گفت:
- من موندم تو که لباست پوشیده است پس این اداها واسه چیته؟
- لباسم پوشیده باشه ... این برای اینه که بدن منو زن ها هم نباید ببینن ... تا یه حدی مجازه ... ولی برای مردا که نیست ...
آراد از خود بیخود منو کشید توی بغلش و مامان و مامی شرمزده اتاق رو ترک
کردن ... آراد گوشم رو بوسید و گفت:
- عزیزم ... تو که توی دینت این دستورات نیست ... هست ...
با لبخند گفتم:
- هست عزیزم ... هست ...
- ویولت بریم خونه؟ منم دیگه طاقت ندارم ...
اینبار نوبت من بود که بخندم ... هر دو رفتیم بیرون ... حالا جمع زنونه شده بود ... ولی چه سالن خنده داری یه طرف همه خانوما با چادرای رنگی یه طرف همه با لباسای نیم متری ... مرده بودم از خنده ... آراد هم در حالی که مثل من می خندید سرش رو انداخته بود زیر و سعی می کرد نگاه نکنه ... مهم نبود که اینهمه تفاوت بین خونواده ها بود مهم این بود که ما هر دو هم رو شناخته و پذیرفته بودیم ... ما می خواستیم کنار هم زندگی کنیم و شاید فامیل هامون دیگه هرگز با هم روبرو نمی شدن ... تا آخر شب آراد بین زنونه و مردونه در نوسان بود ... منم وسط جمع می خرامیدم ... آراگل با اینکه سنگین بود ولی مدام دور و بر من می پلکید و قربون صدقه ام می رفت ... همه چی آروم بود ... بازم خدا رو شکر کردم ... نه یه بار که هزار بار ... خدایا خوشبختی رو از کسی نگیر ...
***
با نق نق نشستم لب تخت ... لباس پفیم رو زیر بدنم جمع کردم و گفتم:
- حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
آراد در حالی که ساعت مچیش رو باز می کرد گفت:
- شما گل به سرت بریز خانومم ... خاک چیه؟
- خوب حالا مامانت سراغ چیزی رو می گیره که وجود نداره ...
دکمه های آستیناش رو باز کرد و گفت:
- شما نگران اون نباش ...
- ا ... چرا نباشم؟! من از این رسم و رسومات خبر دارم ... حالا آبروم می ره ...
دکه های پیراهنش رو یکی یکی باز کرد و گفت:
- عزیزم ... خانومم ... عشقم ... گفتم شما نگران نباش ... من به مامان قضیه رو گفتم ...
یه دفعه گردم رو چرخوندم به طرفش ... حس کردم گردنم رگ به رگ شد ... دستم رو گذاشتم روشو و در حالی که ماساژ می دادم گفتم:
- آخ ... چی گفتی؟!!! آبرومو بردی که آراد ...
دستش رو گذاشت روی گردنم ... نرم مشغول ماساژ دادن شد و گفت:
- نه عزیزم ... گفتم من خواستم ... گفتم من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
- دروغ؟!
سرش رو آورد جلو ... با لحن اغواگرانه اش گفت:
- نه ... حقیقت همینه ... من اگه تونسته بودم جلوی خودم رو بگیره که کار به اینجا نمی کشید ...
لحنش دیوونه ام کرد .. منم سرم رو بردم جلو ... بوسه ای کوچولو رو لبام زد و ا زجا بلند شد ... گفتم:
- ا کجا؟!!
با خنده گفت:
- عروس هول رو نگاه کن! نترس عزیزم در نمی رم ... بلایی به سرت بیارم که دیگه اینجوری با من بازی نکنی ... امشب صد بار می خواستم بخورمت ... اونم درسته با لباس ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- خوب حالا کجا می ری؟
رفت سمت دستشویی و گفت:
- با اجازه ت می خوام دو رکعت نماز بخونم ... امشب ثواب داره ... هر چند که امشب شب زفاف من و تو نیست ... دیگه گذشته ... اما
دلم نمی یاد نخونم ...
در دستشویی که بسته شد نگاهی به دور و برم کردم ... یه آپارتمان نقلی خوشگل که آراد زده بود به نام من ... قرار بود اخر هفته برگردیم هالیفاکس برای پاس کردن دو ترم باقی مونده که البته مال آراد سه ترم بود ... این خونه هم می شد خونه عشقمون برای وقتی که بر می گشتیم ... یه لحظه یاد حرف آراد افتادم ...
- دو رکعت نماز ...
از جا پریدم ... تند تند لباسم رو در اوردم و شیرجه رفتم توی حموم ... منم می خوساتم پشت سر عشقم نماز بخونم ...
صدای الله اکبر آراد فضای خونه رو انباشته بود ... حوله به تن اومدم بیرون ... پریدم سمت سجاده ای که یواشکی برای خودم خریده بودم و گذاشته بودم زیر تخت ... بازش کردم ... همزمان لباس هم تنم می کردم .. یه بلوز و شلوار نخی ساده ... چادر گلدار سفیدم رو کشیدم روی سرم و ایستادم پشت آراد ... نیت کردم ... تکبیر گفتم و شروع کردم ... تازه سر از سجده اول برداشته بودم که آراد یهو چرخید ... یه لحظه نگاش کردم ... چشماش گرد شده بودن ... چشم ازش گرفتم ... دل به نمازم دادم ...
- الله و اکبر ... الله و اکبر ... الله و اکبر ...
صدای ناله مانند آراد همراه با بغض به گوشم رسید:
- قبول باشه ...
بهش لبخند زدم ... اشک توی چشماش دو دو می زد ... زمزمه کردم:
- قبول حق ...
- ویولت ...
- جانم ...
دستاش رو گذاشت روی صورتش ... نه حرفی زد نه چیزی ... خودم رو کشیدم کنارش ... در گوشش گفتم :
- گفتن این چند جمله برام از عسل شیرین تر بود ... اشهد ان الله اله الا الله ... اشهد ان محمد الرسول الله ... اشهد و ان علی ولی الله ...
سرش رو آورد بالا ... اشک از چشمش چکید ... دوباره نالید:
- ویولت ...
- جانم عزیزم ...
- به خاطر من؟
- نه عشقم ... به خاطر معبود حقیقیم ... به خاطر رسیدن به عشق حقیقی ... به خاطر پی بردن به عظمت اسلام ... اما مشوقم تو بودی ... فقط تو ...
دستاش رو باز کرد ... خودم رو توی آغوشش جا کردم ... صدای قلبش باز کر کننده شده بود ... روی موهام رو از روی چادر بوسید ... زمزمه کرد:
- چیزی ندارم بهت بگم ... جز اینکه ... تو ... تو از سر من زیادی ... خیلی زیاد ... تو واقعا فرشته ای ... فرشته من ...
برا اینکه زا اون حال و هوا بکشمش بیرون گفتم:
- و این چنین شد که جدال ... به عشقی پرتمنا ختم شد ... حوایی از تبار مسیح به جنگ ادمی از تبار محمد رفت ... بدون اینکه بداند این آدم برای او چه دامی پهن کرده ...
خنده اش گرفت ... سرش رو کشید کنار و گفت:
- بذار این جا نماز ها رو جمع کنیم گناه داره ... اونوقت نشونت می دم عشق پر تمنا رو ... به همراهی جدال ...
باز سرم رو گرفتم رو به آسمون ...
- خدایا شکرت ...
***
آراگل پاکتی رو گرفت به سمتم و گفت:
- بیا عروس خانوم ... اینم سورپرایز من ...
پاکت رو گرفتم و گفتم:
-
آراگل ... تو که هدیه ات رو دادی!!! این دیگه چیه؟
- اینم یه سورپرایزه برای کاگردان آینده مون ...
با هیجان بازش کردم ... بلیط کنسرت بود ... دو تا ... ردیف اول ... برای من و آراد ... با ذوق به اسم خواننده خیره شدم ... با هیجان جیغ کشیدم:
- واااااااااااای آرشاویر پارسیان ...
آراد هم داشت با لبخند نگام می کرد ... لابد خبر داشت ... آراگل با خنده گفت:
- فقط امیدوارم خانومش هم همون ردیف اول باشه ... می دونی که توسکا مشرقی بعد از ساختن اون فیلمه چی بود اسمش؟
سریع گفتم:
- عذاب به تو رسیدن ...
- آره آره ... همون ... که زندگی نامه خودش هم بود ... توی حیطه کارگردانی برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده ... الان هم که هم کلاس بازیگری داره هم زده تو کار تهیه کنندگی و کارگردانی ...
سری تکون دادم و گفتم:
- فقط حیف که دیگه بازی نمی کنه ... شنیدم شوهرش خیلی ساپورتش می کنه از لحاظ مالی ...
- آره منم شنیدم ... ولی واقعا حیف! بازی محشری داشت ... همچین اشک که می ریخت این قلب من میزد تو دندونام ...
همه خندیدیم ... آراد اومد به سمتم ... شالم رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
- بریم خونه اماده بشیم ... چیزی تا شروع کنسرت نمونده عشقم ...
مامان ها مشغول جمع آوری وسایل مراسم پاتختی بودن که من و آراد در رفتیم ... اصلا حوصله کار کردن نداشتم ...
جلوی آیینه چادرم رو روی سرم مرتب کردم ... همون چادری بود که مشهد سرم می کردم ... هنوزم برام سخت بود .. اما به خاطر آراد می خواستم سرم کنم ... آرایشم خیلی کمرنگ بود اما لباسام حسابی شیک و امروزی بودن ... از اتاق رفتم بیرون ... آراد دم در منتظرم بود ... با دیدنم سر جا خشکش زد ... با خنده جلوش چرخی زدم و گفتم:
- چطوره نفس؟!!!
نفسش رو فوت کرد ... اومد طرفم ... به نرمی دستش رو آورد بالا ... کش چادر رو از پشت گوش هام در اورد ... چادر رو از روی سرم برداشت و در حالی که مرتب تا می زد گفت:
- در اینکه خیلی خانوم و با وقارت می کنه شکی نیست ... امام من خانومم رو همونطوری می خوام که پسندیدم ... نیازی نیست به خاطر راضی کردن من دست به این کارا بزنی ... نجابت تو به من ثابت شده ... از جامعه بیرون هم نمی ترسم چون خودم همیشه هوات رو دارم و تنهات نمی ذارم ... پس خودت باش ... دینت رو عوض کردی چون خودت به برتریش ایمان آوردی ... اما دیگه نمی خوام ظاهرت رو عوض کنی ... مگه تو با این ظاهر نمی تونی مسلمون خوبی باشی؟!
نگاهی به خودم توی آینه انداختم ... مانتو تا سر زانو ... شال رنگی که همه موهام رو پوشونده بود ... و شلوار پارچه ای خوش دوخت و کفش های پاشنه دار ... خداییش شیک بود ... مشکلی هم نداشت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- عزیزم ... من فقط خواستم تو راضی باشی ...
- من همیشه از تو
راضیم ... همیشه ... تو فوق العاده ای ... فوق العاده!
خودم رو لوس کردم روی لباشو بوسیدم و گفتم:
- پس بریم عشقم ...
جمعیت موج می زد ... سالن برج میلاد مملو از جمعیت شده بود ... آراد دستم رو گرفت و گفت:
- انگار یه کم دیر اومدیم ...
- جامون رو نگرفته باشن ...
خندید و گفت:
- نترس جای ما محفوظه ...
اراد از جلو می رفت و من هم از پشت سرش اما یه لحظه هم دستم رو رها نمی کرد بالاخره رسیدیم به ردیف اول ... از دیدن طناز شاهمرادی و احسان نامداری و توسکا مشرقی در کنار هم دوست داشتم از ذوق جیغ بزنم ... برنامه هنوز شروع نشده بود ... آراد صندلی هامون رو پیدا کرد و گفت:
- بشین گلم ... همین جاست ...
با التماس گفتم:
- من برم با اینا حرف بزنم؟ جون من ...
نگاهی به اون سمت کرد و با دیدن کسایی که مدنظر من بود سر یتکون داد و گفت:
- باشه ... فقط مراقب باش ...
سری تکون دادم و پریدم اونطرف ... باورم نمی شد خانوم شرقی تا این حد خونگرم و مهربون باشه ... تموم مدت دستم رو گرفته بود توس دستاش و با محبت می فشرد ... بعد هم وقتی در مورد رشته ام و کشوری که توش تحصیل می کنم برا شتوضیح دادم با خوشحالی کارتش رو بهم داد و گفت خوشحال می شم کارام رو ببینه و در صورت خوب بودنشون باهام همکاری کنه ... داشتم بال در می اوردم ... با طناز و احسان هم گپی زدم ... چشمم افتاد به دختر و پسری که کنار توسکا نشسته بودن ... دختری با پوست سفید و موهای طلایی و چشم های سبز ... پسری با گوست سبزه و چشم های عسلی ... جذابیتشون باعث شد نگاهم برای چند لحظه روشون خیره بمونه ... دختره بهم لبخند زد ... چشمم رفت سمت پسر بچه ای که توی بغل پسره بود ... یه پسر پنج شش ساله ... با موهای فشن و تیغ تیغ ... یه لحظه دلم براش ضعف رفت ... اونم بهم خندید ... با صدای آراد به خودم اومدم ...
- عزیزم ... بیا دیگه ...
نشستم کنار آراد ... از زرو هیجان همه تنمیخ کرده بود ... بالاخره برنامه شروع شد و آرشاویر پارسیان روی سن اومد ... یکی از خواننده های مورد علاقم بود ... اول از همه سلام کرد و کمی قربون صدقه طرفداراش رفت که داستن سالن رو منفجر می کردن ... بعدش گفت:
- اولین آهنگ امشب رو می خوام تقدیم کنم به بهترین دوستام ... آرتان و ترسا ... کسایی که باعث شدن من بازم بتونم به زندگی لبخند بزنم ...
صدای دست و سوت بلند شد ... نوازنده ها شروع به زدن موسیقی کردن ... وقتی آرشاویر شروع به خوندن کرد آراد دستم رو توی دستش گرفت و به نرمی بوسید ... می دونستم داره از دل آراد می خونه ... نا خودآگاه نگام کشید شد سمت اون دختر پسر جذاب ... دختره سرش رو گذاشته بود روی شونه پسره و پسره داشت پیشونیش رو می بوسید ... چشمام رو بستم ... سرم رو گذاشتم رو شونه آراد ...
توی نوای موسیقی گم شدم:
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشقه دیدنت دوباره از
تو کوچه ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنباله تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
یادت میاد ثانیه های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرشم کاره خودت رو کردی
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
پایان رمان جدال پر تمنا
امیدوارم خوشتون اومده باشه دوستان??????
دوستان لطفا نظرتونو در مورد رمان جدال پر تمنا تو پیوی بهم بگین?
ممنون عزیزان??
❤#خلاصه _رمان❤
❤#روزای_بارونی❤
نويسنده : هما پور اصفهاني
خلاصه: رمانی مختلط از آرتان و ترسا ، نیما و طرلان ، توسکا و آرشاویر ، احسان و طناز ، آراد و ویولت… همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می سازن… روزای بارونی … روزایی که برای هر کسی که ذره ای احساس داشته باشه همراه با لذته … گاهی می تونه برای همون افراد سرشار از درد باشه … درد نبودن کسی که یه روزی بوده … یا درد تنهایی و نبودن هیچکس! روزایی که هر کسی توی هر ادبیاتی ازش به عنوان غم استفاده می کنه و تنهایی … همه می گن ابرا کنار می رن و خورشید یه روز در می یاد … شاید باید به این رمان هم همینطور نگاه کرد … روزای بارونی … بازی سرنوشته … امتحان پس دادن بنده هاست … خدا عاشقا رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره ببینه چند مرده حلاجن … وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن … یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند می یان بیرون و می رن مرحله بعد … یعنی عاشق تر می شن … و پیش خدا عزیز تر … یا اینکه … سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تنهایی رو انتخاب می کنن … اون مجازاتیه که خدا براشون در نظر گرفته … این رمان می خواد به همه عاشقا بگه ، صبور باشین ، طاقت داشته باشین ، به هم فرصت بدین ، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون می یاین … وگرنه سزاتون سقوطه!…پایان خوش ♥
?#پارت_#اول?
?رمان_#روزای_بارونی?
صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ...- تولد تولد تولدت مبارک ...پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت:- فوت کن دیگه فدات شم!جمعیت همه با هم خوندن:- بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی!پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت:- نمی خوام فوت کنم!صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:- اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها!پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت:- چی می خوای مامان؟- بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت:- بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه!پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت:- مال خودم بود!باباش شونه ای بالا انداخت و گفت:- خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست!قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید:- خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ...باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت:- هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی!مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت!توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت:- ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟- گمشو منم الان می یام!- شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی!- مگه تو آدمی ...خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت:- بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد!- بترکی تا همین الان داشتی قر می
1400/02/07 10:18دادی!- خوب خیلی وقت بود یه مهمونی نداشتیم ...دختر بچه ای وارد آشپزخونه شد، مامانش موهاشو براش دم اسبی بسته بود ... با صدای جیغ جیغوش گفت:- خاله! مامانم می گه بیاین بیرون می خوان کیکو ببرن ...دختر رو بوسید و گفت:- باشه خاله ، تو برو تا منم بیام این بچه رو راضی کنم شمعاشو فوت کنه!دوستش زد سر شونه اش و غرید:- این بچه ات عین ننه اش می مونه! لجباز و یه دنده!- اوی حرف دهنتو بفهما! نیست باباش خیلی حرف گوش کنه!- باباش که کلا اعصاب مصاب نداره! من جرئت ندارم باهاش در بیفتم ...- خیلی هم دلت بخواد! نکبت!سینی نسکافه ها رو برداشت و گفت:- راه بیفتین جلو ببینم ... مهمونا حوصله شون سر رفت ...همه شون با هم رفتن بیرون و از مهمونا پذیرایی کردن ... پسر بچه بعد از دیدن ماشین شارژی بزرگ قرمز رنگی که باباش براش خریده بود جیغی از شادی کشید و همه شمع هاشو همزمان فوت کرد تا فرصت پیدا کنه بره ماشین بازی ... حتی طاقت صبر کردن برای عکس گرفتن هم نداشت و باباش به زور بین بازوهاش اسیرش کرد تا بتونن یه عکس دست جمعی بگیرن ... پسر بچه جیغ کشید:- بابایی! درست شبیه ماشین قبلی خودته!باباش سرشو پایین آورد و کنار گوش پسرش زمزمه کرد:- دوسش داری؟- آره خیلی ...دیگه طاقت موندن توی بغل باباشو نداشت ... پرید سمت ماشینش و پسر عموش و دختر خاله اش هم رفتن کنارش ...وقتی سر گرم بازی کردن با دوستاش شد، باباش رفت سمت استریو و آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت و بدون توجه به جمع اومد سمت همسرش که داشت با عشق نگاش می کرد ... دستشو دراز کرد و گفت:- بیا اینجا ببینم ...همسرش گفت:- باز این آهنگ؟دست همسرش رو کشید و مثل همیشه با خشونت اونو بین بازوهاش قفل کرد و گفت:- رقص با تو فقط با این آهنگ می چسبه ...نه تنها اونا که کم کم بقیه زوج ها هم وارد میدون رقص شدن .... هشت زوج .... دست در دست هم ... با زمزمه های عاشقانه ... زیر نوای موسیقی می رقصیدن ... آرتان و ترسا بابا و مامان آترین کوچولوی چهارساله ... آرشاویر و توسکا دوستای صمیمی آرتان و ترسا ... آراد و ویولت که به تازگی از هالیفاکس برگشته و به جمع دوستانه اونا وارد شده بودن ... نیما که حکم عموی آترین رو داشت و عاشقانه با همسرش طرلان می رقصید و نگرانی بابت پسرش نیاوش که توی اتاق آترین بود نداشت... طناز دختر عمه آرتان که به همراه همسرش احسان اونجا حضور داشتن و داستان عشقشون زبونزد همه اهل اون خونه بود ... و دیگر زوج های خوشبخت اون شب آتوسا و مانی ... شبنم و اردلان ... بنفشه و مازیار ... خوشبختی به همه اون ها چشمک می زد ... بزرگترهای جمع کناری ایستاده و با لذت بهشون خیره شده بودن ... زندگی جاری بود و بزرگترها کاری جز دعا نمی
1400/02/07 10:18تونستن برای دوام خوشبختی فرزنداشون انجام بدن ... صدای گرم بهنام صفوی عاشقا رو بیشتر به هم نزدیک می کرد:- چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیستمیدونم که توی قلبت به جز جای هیشکی نیستچشات آرامشی داره که دورم می کنه از غمیه احساسی بهم می گه دارم عاشق میشم کم کمتوبا چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدیخودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دیتو با لبخند شیرینت به من عشق ونشون دادیتو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادیاز بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهامتا جون بگیرم با تو باشی امید فرداهامچشات آرامشی داره که پایند نگات میشمببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشمبمون و زندگیم و با نگاهت آسمونی کنبمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن- اوف! خدا رو شکر که همه چی ختم به خیر شد ...آرتان خم شد آترین رو که توی ماشین شارژیش خوابش برده بود بغل کرد و گفت:- آره خدا رو شکر ... همه اش به خاطر زحمتای توئه ...به دنبال این حرف آترین رو توی اتاق خوابش برد. ترسا هم بعد از تقدیم کردن لبخندی شیرین به همسرش مشغول جمع کردن ظرف های کثیف شده روی میزها شد ... هر چی همه اصرار کردن بمونن کمکش کنن زیر بار نرفت که نرفت! دوست نداشت خونه شو دیگرون تمیز کنن ... آرتان از اتاق بیرون اومد ... با دیدن ترسا گفت:- دست نزن! فردا زنگ می زنم نیلی جون خدمتکارشون رو بفرسته بیاد همه جا رو تمیز کنه!- این شکلی که نمی شه بریم بخوابیم!آرتان با نگاهی به وضع آشفته پذیرایی حق رو به ترسا داد ... بدون حرف وارد اتاق خوابشون شد ... با دیدن عکسهای ترسا به دیوار اتاق لبخند نا خودآگاهی روی لبهاش شکل گرفت ، لباس های راحتیشو تنش کرد و رفت از اتاق بیرون ... ترسا تعداد زیادی بشقاب رو روی هم چیده بود و داشت می رفت سمت آشپزخونه .... پوسته خیار رو جلوی پاش ندید و نزدیک بود پخش زمین بشه که آرتان با سرعت از پشت سر با یه دست خودشو و با دست دیگه زیر بشقاب ها رو گرفت ... ترسا نالید:- وای الان می مردم!آرتان خنده اش گرفت ولی غرید:- باز از این حرفای مسخره زدی؟به دنبال این حرف بشقاب ها رو از ترسا گرفت و گفت:- تو برو بقیه شو جمع کن ... اما بلندشون نکن بذارشون روی میز خودم می یام می برمشون ...ترسا سرشو تکون داد و رفت که بقیه ظرف ها رو جمع کنه ، آرتان همه ظرف ها رو روی کابینت ها چید و بیرون اومد، ترسا داشت پوسته های میوه رو توی سطل می ریخت. نشست روی مبل و با لذت به کارهاش خیره شد. فقط خدا می دونست که این دختر تو دلبرو چقدر براش عزیزه! هنوز هم لباس شب خوش دوختش تنش بود، یه لباس بلند مشکی رنگ که به خاطر جنس پارچه اش زیر نور می درخشید. توی دل اعتراف کرد که مشکی خیلی
1400/02/07 10:18بهش می یاد. ترسا که کمرش خسته شده بود کمی خودشو به سمت بالا کشید و دستشو روی پیشونیش گذاشت. آرتان از جا بلند شد، رفت سمت بشقاب ها و گفت:- تو برو استراحت کن عزیزم.و بعد همه بشقاب های تمیز شده رو با یه حرکت از جا بلند کرد و راه افتاد سمت آشپزخونه. ترسا هوس شیطنت به سرش زد سریع از پشت خودشو به آرتان رسوند و گفت:- منو هم می تونی بلند کنی؟آرتان لبخند زد و گفت:- برو شیطون ... بذار زودتر این بشقابا رو جمع کنیم بریم به زندگیمون برسیم ...ترسا گفت:- زندگیمون؟!- آره دیگه ... زندگیمون یعنی زندگی شخصی من و تو !ترسا که بعضی وقتا یادش می رفت مامان یه پسر چهار ساله است خودشو لوس کرد و گفت:- آترین توی این زندگی جایی نداره؟نگاه آرتان خاص شد و گفت:- توی این زندگی که من ازش حرف می زنم نه!ترسا با ناز گفت:- عاشق این زندگیمونم!آرتان بی طاقت شد. همه بشقاب ها رو روی اپن گذاشت و ترسای شیطونش رو به سمت کاناپه برد ... ترسا در حالی که همه تلاشش رو می کرد تا باعث بیدار شدن آترین نشه جیغ کنترل شده ای کشید و یقه لباس آرتان رو چنگ زد ... آرتان ترسا رو برد سمت کاناپه وسط نشیمن و خیلی آروم و با ملاحظه خوابوندش روی کاناپه ... خودش هم نشست کنارش. نقطه ضعفای ترسا رو خیلی خوب توی مشت داشت، خیلی نرم دستش رو کشید روی شکم ترسا ... ترسا بی طاقت گفت:- نکن آرتان! جـــــون نیلی جون !آرتان در حالی که گونه اش رو می بوسید گفت:- قسم نده ...ترسا از جا پرید و دوید سمت اتاق خوابشون ... آرتان لبخند زد ... بی خیال همه ظرف های کثیف وارد اتاق خواب شد ... - گرممه! گرممه! گرممه!آراد با خنده نگاهی به ویولت که داشت تند تند خودشو باد می زد انداخت و گفت:- خوب عزیز من! آخر مرداد ماهیم! می خوای گرم نباشه؟- حرف نزن آراد ... کولر رو برسون!آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. ویولت سر جاش بی حرکت شد و گفت:- های!آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت:- خوش گذشت بهت خانومم؟!ویولت لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تکیه کلام خودشو داشت! دستشو قائم تکیه داد به صندلی و سرشو چسبوند بهش، چرخید سمت آراد و گفت:- آره خیلی ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده!- خوشحالم که خوشحالی عزیزم ...- آراد به نظرت بچه ها شک نکردن به دین من؟آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:- نه ... برای چی؟- آخه دیدی که همه شون بی حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستی چسبیده بودم!آراد که از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محکم فشرد و گفت:- نه عزیزم ... تو یه جواهری! اونا همه فکر می کنن به خاطر احترام به منه!- ولی برام خیلی جالبه آراد! حجاب برای هیچ کدومشون مهم نیست!- خوب هر *** عقیده خودشو
1400/02/07 10:18داره، موقع مرگ هر *** رو توی گور خودش می ذارن!- دوست دارم امر به معروفشون کنم ، اما می ترسم ...- اولا که ترس نداره! دوما به نظر منم بیخیالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوری فقط معذب می شن ...- منم از همین می ترسم ... اصلا ولش کن! دانشگاه چی شد؟- شنبه باید بریم خودمون رو معرفی کنیم ...ویولت نالید:- از استاد شدن بیزارم!و آراد با خنده گفت:- مجبوریم عزیزم ، مجبور ...- چقدر اینا زورن! خوب نمی شد از ما یه جای دیگه استفاده کنن؟- نه نمی شد، هزینه تحصیلمون رو دادن حالا می خوان توی پیشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ...- به خدا که اگه به کسی نمره مفت بدم!آراد غش غش خندید و گفت:- از الان؟!ویولت کوبید روی پاش و گفت:- از همین الان ...- پس میخوای اذیت کنی، یادت نره خودت هم یه روز دانشجو بودی!- یه دانشجوی بیخیال ... اما الان فرق می کنه ... الان بیست و پنج سالمه!- در هر صورت هر وقت هر کاری خواستی بکنی یادت باشه خودت هم یه روز جای اونا بودی ...ویولت سرتقانه گفت:- نمی خوام اصلاً- الان مشکل کجاس ویو؟ من که می دون ناراحتی تو از استاد شدن نیست؟ویولت که هنوز هم جریان رامین و سارا رو از یاد نبرده بود با اخم گفت:- درد من تکرار شدن جریان ساراست ...آراد اخم کرد و گفت:- و شاید رامین!اخمای ویولت بدتر درهم شد و گفت:- یادت باشه قول دادی براش بپا بذاری ...- آخه تا کی؟ویولت با خشم غرید :- تا وقتی که من خیالم راحت بشه! من نمی خوام یه بار دیگه تو رو روی تخت بیمارستان ببینم ...آراد که نمی خواست تحت هیچ شرایطی ویولت رو نگران و ناراحت کنه، ماشین رو پارک کرد ، دست ویولت رو ول کرد تا بتونه کمربندشو باز کنه و گفت:- خیلی خوب عزیزم! شاید بهتر باشه در مورد همون جریان استادی حرف بزنیم ...ویولت هم که از این بحث دچار استرس می شد بیخیالش شد، کمربندش رو باز کرد، رفت پایین و گفت:-آراد گفته باشم! همه باید بدونن تو شوهر منی ... اصلاً دوست ندارم دلبری بقیه دانشجوها رو ببینم!آراد که از حسادت ویولت غرق لذت شده بود و پارکینگ رو هم خلوت می دید سریع از پشت پرید پشت سر ویولت محکم بغلش کرد. ویولت بی توجه به موقعیت جیغ کشید و گفت:- هــــوی! باز هار شدی؟!آراد غش غش خندید و گفت:- بزن بریم خوشگل من تا نشونت بدم ...ویولت هم با شیطنت چشمک زد و رفت سمت راه پله ها ...- در ماشین رو قفل کردی آرشاویر؟آرشاویر سوئیچ ماشین رو توی جیبش فرو کرد و گفت:- آره عزیزم ...بعد خودش رو به توسکا که بالای پله ها منتظرش ایستاده بود رسوند دستشو انداخت دور شونه اش و گفت:- موافقی یه کم توی حیاط بشینیم؟توسکا نگاهی به دور تا دور حیاط بزرگشون انداخت و گفت:- این وقت شب؟- تازه ساعت یکه! فردا هم که
1400/02/07 10:18جمعه است!- باشه عزیزم ، بذار لباس عوض کنم می یام ...بعد از رفتن توسکا، آرشاویر خودش رو روی صندلی های فلزی که کنار استخر کوچیکشون توی حیاط گذاشته بودن ولو کرد و به آسمون پر ستاره و شفاف خیره شد ... چقدر ته دلش احساس آرامش داشت، لمس بودن توسکا کنارش براش از هر چیزی توی این دنیا با ارزش تر و زیبا تر بود ... با حس دستای اون دور شونه اش چشماشو با لذت بست ... دستاشو نرم نوازش کرد و زمزمه وار گفت:- عشق من ...توسکا خم شد دم گوشش و پچ پچ وار گفت:- دنیای من!- خیلی دوستت دارم توسکا ...توسکا خودشو کنار کشید روی صندلی کنار آرشاویر نشست و با لبخند گفت:- مثلاً چند تا؟- مثل نداره عزیزم!توسکا خندید ... پای راستشو روی پای چپش انداخت و گفت:- آرشاویر ...- جون دلم؟- امشب دلم یه چیزی خواست ...- چی؟- دیدی چقدر آترین نازه؟- آره خیلی ... خدا به بابا و مامانش ببخشتش!- دلم براش ضعف می ره بعضی وقتا ...- از بس خوشگله!- آرشاویر ...- جونم؟!- منم دلم می خواد ...آرشاویر بهت زده به توسکا خیره شد ... حقیقتش این بود که توسکا داشت حرف دل اونو می زد ... اما خودش تا یه حال جرئت نکرده بود چنین چیزی رو از توسکا بخواد ... خوب میدونست که توسکا چقدر مشغله داره! نمی خواست به مشغله هاش اضافه کنه ... توسکا با ناراحتی گفت:- چرا اینجوری نگام می کنی؟بهت توی صورت آرشاویر تبدیل به خنده شد و گفت:- به خدا عاشقتم! من از خدامه!توسکا با سرخوشی دستاشو به هم کوبید و گفت:- آخ جون! همه اش می ترسیدم قبول نکنی ... یا اینکه ... هیچی!آرشاویر با کنجکاوی گفت:- یا اینکه چی؟توسکا می ترسید حرف دلش رو بزنه ... شروع کرد به من من کردن ... آرشاویر فهمید باز یه جا یه خبریه ... خیلی وقت بود که درک می کرد توسکا تا چه حد نگران برگشت بیماریشه و چقدر مراعاتش رو می کنه! خودش هم از این جریان رنج می برد اما کاری از دستش بر نمی یومد! اهی کشید و گفت:- بگو توسکا ... بگو آروم جونم!توسکا آروم شد ، لبخندی زد و گفت:- می ترسیدم به بچه ات حسادت کنی ...قلب آرشاویر لرزید ... خودش هم به این قضیه فکر کرده بود ... با خودخواهی تموم همه محبت توسکا رو برای خودش می خواست ... اما چاره ای نبود ... باید کم کم با این مسائل کنار می یومد ... سعی کرد لبخند بزنه:- اگه بینمون فرق نذاری که حسودی نمی کنم خوشگل من ...توسکا موهای فرش رو از توی صورتش کنار زد و گفت:- خیلی آقایی!آرشاویر لبخندی زد و گفت:- از کلاسات چه خبر؟ خیلی وقته در موردشون حرف نزدیم!- ترم جدید تاه شروع شده ... متقاضی خیلی زیاد بود، بعد از گرفتن تست ده نفر رو به زور انتخاب کردم! خیلی سخت بود ...- خوبه! کاش می تونستم کمکت کنم، اما می دونی که وقتم خیلی کمه!- می دونم عزیزم ،
1400/02/07 10:18منم توقعی ندارم ، هم کارای آلبوم خودت هست، هم آهنگسازی برای دیگرون، هم کارخونه بابات ...- ممنو که درک می کنی گلم! راستی شاگردای کلاست دخترن یا پسر؟توسکا سعی کردم طبیعی باشه، آرشاویر همیشه از این سوالا میپرسید و توسکا عادت کرده بود، گفت:- چهار تا پسر ، شش تا دختر ...آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت:- انشالله بازم بازیگرای موفقی رو تحویل کارگردانای سختگیر میدی ... یادمه از ترم قبلت دو تاشون برگزیده شدن ...توسکا با شعف گفت:- آره واقعاً! خودمم باورم نمی شد که اینقدر بچه ها با استعدادی باشن ...- وقتی تو استادشونی ... چرا که نه؟توسکا که حسابی از درون خوشحا بود چشمکی زد و گفت:- کوچیک شماییم!آرشاویر گفت:- شیطونک!! پاشو بیا بریم تو ... این هوا داره وسوسه ام می کنه ...توسکا از جا بلند شد پرید بغل آرشاویر و گفت:- وسوسه چی؟آرشاویر سرشو جلو برد ... با حالت خاص خودش و صدای بم شده اش گفت:- وسوسه ی تو ...ماه توی آسمون خندید ... این همه عشق آسمون رو هم به حسادت می انداخت ... - اوپس! تور پایین لباسم از پاشنه کفشم نابود شد!- طناز مواظب باش!طناز که داشت لی لی کنون می رفت سمت در خونه جوی آب رو ندید و نزدیک بود کله پا بشه که دستای احسان سریع دورش پیچیدن ... طناز با خنده گفت:- وای جــــون! حاج آقا! چه دستاتون ماشالله قدرتمندن!احسان خنده اش گرفت ، در ماشین رو که هنوز باز بود با پاش بست و گفت:- جـــــون حاج خانوم!طناز محکم پسش زد و گفت:- مرتیکه بی حیا! مگه خودت خواهر مادر ندار؟ دستتو بکش اونور ...هر دو با هم زدن زیر خنده و احسان گفت:- برو بالا ، ماشینو پارک می کنم توی پارکینگ و می یام ...- حاجی گفته باشم من خسته ام می خوام بخوابم ...احسان ضربه محکمی به پشت طناز زد و گفت:- برو بخواب تا بیام خستگی رو حالیت کنم ...طناز غافلگیرانه احسان رو بوسید و بعدش ورجه ورجه کنون وارد خونه شد ... پاهاشو بالا می گرفت که صدای پاشنه کفشاش همسایه ها رو اذیت نکنه ، چون طبقه اول بودن نیازی به استفاده از آسانسور نبود ... از پله ها رفت بالا ... کلید انداخت توی در و در رو باز کرد ... عاشق این خونه بزرگ بود ... خونه ای که شاهد لحظه به لحظه عاشقی کردنش با احسان بود ... نگاش افتاد به عکس احسان که بزرگ به دیوار روبرو قاب شده بود ... لبخندی زد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون ... قبل از اینکه احسان بیاد بالا لباس شب سبز رنگش رو با لباس خواب عوض کرد و رفت توی آشپزخونه که آب بخوره ... سر یخچال داشت سرک می کشید که صدای احسان میخکوبش کرد:- جونم حاج خانوم!طناز خنده اش گرفت و آب جست بیخ گلوش و به سرفه افتاد ... در همون حالت سیبی از داخل یخچال برداشت و با قدرت پرت کرد سمت احسان
1400/02/07 10:18... احسان سیب رو توی هوا قاپید گازی زد و بقیه اش رو انداخت روی کابینت ... رفت سمت طناز و قبل از اینکه طناز بتونه خودشو عقب بکشه با قدرت اونو کشید توی بغلش ... طناز که تازه از شر سرفه راحت شده بود نفس عمیقی همراه با بوی خوش عطر احسان کشید و زمزمه کرد:- هر وقت بغلم می کنی مو به تن راست می شه ...احسان زمزمه کرد:- درست مثل اون شب ...- کدوم شب؟- توی اون غار ... یادمه تو اوج گرما بدنت دون دون شده بود ...- گرما؟- گرمای تنمون رو می گم ...طناز با ناراحتی گفت:- آخ احسان یادم ننداز ...احسان اما با شعف گفت:- چرا؟ بهترین خاطره منه ...لبخند نشست روی لبای طناز. احساسات احسان همیشه باعث لذتش می شد، گفت:- عاشق حرارتتم ...احسان بی توجه به منظور طناز و شاید هم بی توجه به معنای نهفته توی جمله خودش گفت:- همین حرارت لعنتی کار دستم داد ...طناز سرشو کشید عقب و گفت:- پشیمونی؟احسان با چشمای گرد شده گفت:- معلومه که نه ...بعدش خیره شد توی چشمای عسلی طناز و نالید:- تو اول اراده م رو و بعدش غرورمو شکستی ...صدای طناز اینبار با خنده همراه بود:- حقت بود ... - دست نزن نیـــــاوش!نیما از جا پرید و گفت:- طرلان چته سکته کردم!طرلان دستشو روی پیشونیش گذاشت و گفت:- نیما این اخر منو دق می ده ...نیما از جا بلند شد ، تلویزیون رو خاموش کرد ، رفت سمت همسرش و سرشو در آغوش کشید ... صدای طپش های قلب نیما همیشه طرلان رو آروم می کرد و نیما اینو خوب می دونست ... طرلان چند نفس عمیق کشید و گفت:- اگه یه بار برق بگیرتش من چه خاکی تو سرم کنم نیما؟نیما به نیاوش خیره شد که متعجب وسط سالن ایستاده بود و به اونا خیره شده بود ... هنوز دوشاخه آباژور توی دستش بود ... نیما که رابطه خیلی خوبی با پسرش داشت طوری که طرلان متوجه نشه چشمکی به نیاوش زد و اشاره کرد فلنگ رو ببنده ... نیاوش با حالتی بامزه دوشاخه رو سر جاش گذاشت و به تقلید از پلنگ صورتی روی نوک انگشتای پاش آروم آروم راه فتاد سمت اتاقش ... نیما خنده اش گرفت ... اما مشغول نوازش موهای سیاه طرلان شد و گفت:- عزیزم ... چرا اینقدر نگرانی! اونم بچه اس ... عین بقیه بچه ها ... باید زمین بخوره تا بزرگ بشه ... نمی شه که هیچ اتفاقی براش نیفته! اینجوری لوس می شه .. مثل باباش مرد بار نمی یاد!طرلان خنده اش گرفت، مشتی به شونه نیما کوبید و گفت:- لوس بی مزه!نیما لبخند زد ، پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:- راستی وقت نشد بهت بگم، خیلی خوشگل شدی عزیزم!طلان پشت چشمی نازک کرد و گفت:- چه عجب منو دیدی!نیما با خنده اونو که سعی داشت از دستش فرار کنه کشید سمت خودش و گفت:- تو رو نبینم کیو ببینم آخه خوشگل من؟- نیما!- جونم ...- تو هنوزم می خوای بری؟- کجا؟-
1400/02/07 10:18ایتالیا دیگه ...- می دونی که مجبورم عزیزم ...- نمی شه مانی جای تو بره؟- دفعه قبل مانی رفت ...- نیاوش منو بیچاره می کنه تا تو برگردی ...- نگران اون نباش ... می دونم چه جوری ارومش کنم ...- اروم نمی شه ...نیما صورت طرلان رو بین دستاش قفل کرد و گفت:- عزیزم ... نگران نیاوشی یا خودت؟طرلان چشمای درشتشو از صورت نیما دزدید و گفت:- لوس نشو!نیما چونه طرلان رو کشید سمت بالا و گفت:- طرلان خانوم!طرلان مجبور شد به نیما نگاه کنه ...- هوم؟- هوم؟!!!- خوب بله ...- بله؟!!!- جانم ؟ نفسم؟ عشقم؟- اهان حالا شد ...طرلان خنده اش گرفت ... نیما در آغوشش کشید و گفت:- فکر نکن فقط به خودت سخت می گذره ... دوری از شما دو تا برای منم خیلی سخته! خیلی سخت ... اما مجبورم برم ...- چی می شد تو دیگه برای مانی کار نکنی؟ همون استاد بودن بس نیست؟- برای آینده نیاوش باید خیلی بیشتر از اینا به خودم سخت بگیرم ...- نیما! من بی تو می میرم ...نیما لبشو گزید ... آروم خم شد گونه همسرشو بوسید و گفت:- هیچ وقت تنهات نمی ذارم گلم ... هیچ وقت ... حالا بیا از چیزای خوب حرف بزنیم ... چیزایی که تو دوست داری ...طرلان خنده اش گرفت ... چون خوب می دونست منظور نیما چیه ... - بابا شــــــوت کن!صدای شکستن چیزی اومد ... ترسا نفسش رو با حرص فوت کرد و کتاب رو زد به هم ... فایده نداشت! باز تصمیم گرفت درس بخونه و بازی های این پدر و پسر شروع شد ... صبح تا شب که آترین بهش اجازه نمی داد درس بخونه شبا هم که آترین رو دست آرتان می سپرد و تصمیم می گرفت یکی دو ساعت درس بخونه اینقدر شلوغ می کردن که بازم نمی تونست ... گلوله های پنبه رو از توی گوشش در آورد و با غیظ از جا بلند شد که بره یه گوشمالی درست و حسابی به آرتان و آترین بده! یک ماه دیگه کلاساش شروع می شد و اگه یه دور کتاب دکتر عامری رو مرور نمی کرد محال بود بتونه دروسش رو بفهمه ... از اتاق رفت بیرون ... توی چارچوب در دست به کمر ایستاد و زل زد بهشون ... آرتان با یه آستین حلقه ای سورمه ای و یه شلوار گرمکن نشسته بود کف سالن و مشغول جمع کردن خورده شیشه های گلدون بود ... در همون حین داشت آهسته می گفت:- اوه اوه آترین ! الان مامانت می یاد جفتمونو می ندازه بیرون از خونه!آترین هم که سعی می کرد صداشو مثل باباش آروم کنه گفت:- اوه اوه بابا! زود باش همه شو بریز دله آشخالی ... الان می یاد ... من می گم تو بودیا!آرتان که هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود با چشمای گرد شده به آترین نگاه کرد و گفت:- آتریـــن! من شکستم ؟آترین دست به کمر شد و با همون صدای یواشش گفت:- خوب من شکستم! اما جلو مامان تو شکسته باش ... باشه؟آرتان دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و غش غش خندید، ترسا جایی
1400/02/07 10:18ایستاده بود که توی دید نباشه، در همون حالت داشت از صمیمیت بین آرتان و آترین لذت می برد. آرتان کمی سر جاش خم شد و بشقابی از روی میز پذیرایی برداشت ، خرده شیشه ها رو ریخت داخل بشقاب و رو به آترین گفت:- سوئی شرتت رو در بیار ببینم فسقل!آترین با تعجب گفت:- چرا؟- می خوام خاکا رو بریزم تو کلاهت ... بدو الان مامانت می یاد!آترین هیجان زده سوئی شرت سبز رنگ کوچیکش رو به سختی از تنش در آورد و کلاهشو دو دستی گرفت جلوی باباش ... آرتان همه خاک ها رو دو دستی جمع کرد و خواست بریزه داخل کلاه که ترسا بیشتر پنهان شدن رو جایز ندونست ، رفت جلو و گفت:- چی کار می کنی؟ سوئی شرت بچه خراب می شه!آترین سریع پشت باباش پناه گرفت و گفت:- مامان، بابا بود!آرتان باز خنده اش گرفت و با همون دستای پر از خاک زل زد توی چشمای ترسا و شونه ای بالا انداخت. ترسا هم در حالی که به شدت سعی می کرد جلوی قهقهه زدنش رو بگیره رفت جلو بازوی محکم آرتان رو گرفت توی دستش و گفت:- بیا ببینم ...آرتان دنبال ترسا راه افتاد و گفت:- نکشیمون!ترسا بازوشو ول کرد، مشتی توی سینه اش کوبید و گفت:- بکشمت هم حقته!بعد از این حرف دوباره چرخید و وارد آشپزخونه شد، آرتان و آترین هم دنبالش رفتن، در کابینت رو باز کرد سطل آشغال رو با پاش کشید بیرون و گفت:- جای اونا اینجاست آرتان خان!آرتان با لبخندی کجکی گفت:- اِ راست می گی؟ یادم نبود!ترسا دست به سینه شد و گفت:- قبلا ها که خوب یادت بود ... می زدم ظرف می شکستم می یومدی جارو می کردی ...آرتان خاک ها رو ریخت داخل سطل زباله و با لودگی گفت:- حالا دیگه به روم نیار اون دوران جاهلیتم رو!ترسا براق شد و گفت:- بله بله؟ دوران جاهلیت ...آترین پرید بین ترسا و آرتان و گفت:- مامان، بابامو دعوا نکنیا! وگرنه به عمو می گم!ترسا چشماش گرد تر شد، مشتش رو گرفت جلو دهنش و گفت:- اینو نگاه! ای خدا کارم به کجا کشیده که دیگه می خواد چغلی منو به نیما بکنه ...آرتان دستاشو شست ، خم شد آترین رو بغل کرد و گفت:- پسر باباشه دیگه! حواستو جمع کن که دفعه دیگه بخشش تو کار نیست!بعد هم بی توجه به ترسا از آشپزخونه خارج شد.ترسا که خنده اش گرفته بود از آشپزخونه خارج شد ظرف خورده شیشه ها رو هم برداشت و سریع داخل سطل زباله خالی کرد، بعد از اون جارو برقی رو آورد و بی توجه به آرتان و آترین که جلوی تلویزیون ولو شده بودن و با ایما اشاره با هم حرف می زدن قسمتی که گلدون شکسته بود رو جارو کشید ... می خواست جارو برقی رو برگردونه توی اتاق که صدای موسیقی بلندی از جا پروندش! دستش رو گذاشت روی قلبش و رو به آترین که از خنده غش کررده بود توپید:- آترین! سکته کردم ... کمش کن!آترین
1400/02/07 10:18بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد