بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

?#پارت_#پنجم?
?رمان_#روزای_بارونی?

1400/02/09 12:32

کن کنار اتاق و گفت:- من براشون آب می یارم ...آراد نمی شنید ... اصلا حواسش نبود اونجا دانشگاهه و باید در مقام یه استاد جلوی دانشجوها جلوی خودش رو بگیره ... باز سر ویولت رو بغل کرد و گفت:- عزیز دلم ... حرف بزن ... صدای منو می شنوی ...ویولت سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... درد رفته بود ... سرشو کشید عقب ... با پشت دست لبشو پاک کرد و گفت:- خوبم آراد .. نگران نباش ... یه خون دماغ ساده بود...داد آراد بلند شد:- خون دماغ ساده!!!! رنگت رنگ گچ شده!!! بلند شو ببینم ... می ریم دکتر ...مرجان لیوان آب رو گرفت سمت ویولت و با نگرانی گفت:- استاد ... آب ....ویولت لیوان آب رو گرفت و رو به آراد که کنارش زانو زده بود و با خشم و ناراحتی و نگرانی بهش خیره شده بود لبی گزید و به دانشجوها اشاره کرد ... آراد با کلافگی از جا بلند شد ... پشت به دانشجو ها و ویولت ایستاد و دستشو توی موهاش فرو کرد ... ویولت جرعه از آب رو خورد ... دستمالی که دختر چادری به سمتش دراز کرده بود رو گرفت، بالای لبش کشید و تشکر کرد ... هر دو دانشجو فهمیدن جو برای بیشتر موندن مساعد نیست ... زیر لبی عذر خواهی کردن و زدن بیرون از اتاق ... آراد همین که از رفتنشون مطمئن شد هجوم برد سمت ویولت ... ویولت خنده اش گرفت و گفت:- آراد نکن! یهو یکی می یاد ... بریم خونه؟آراد خودشو کشید کنار و با خشم گفت:- خونه؟!!! مگه خوابشو ببینی ... پاشو بریم بیمارستان .... خون دماغ شدن که الکی نیست!ویولت از جا بلند شد ... خندید و گفت:- خوبم هست ... منو نمی شناسی؟!! زرت زرت خون دماغ می شم ... الان هم از خستگی بود ... تو خودت هم از زور خستگی چشمات خونریزی کرده شدی شبیه دراکولا! بریم خونه بخوابیم خوب می شم ...آراد دستشو کشید و گفت:- حرف بیخود نزن ... اول بیمارستان ... ویولت به خدا داشتم سکته می کردم وقتی دیدم چه جوری خون از دماغت می زنه بیرون و نا نداری حتی حرف بزنی ...ویولت نخواست حرفی از سر درد وحشتناکش بزنه ... خسته بود خیلی خسته ... اگه می گفت چه دردی کشیده و حتی اگه می گفت بار اولش نبوده که این درد سراغش اومده آراد دیگه دست از سرش بر نمی داشت ... فعلا فقط خونه رو می خواست ... پس با خنده گفت:- ننر نشو ... می گم چیزیم نیست ... هنگ کرده بودم که حرف نمی زدم! یهو خون زد بیرون ... اما برای من طبیعیه ... می دونی که چقدر ضعیفم ... قول می دم اگه بازم اینجوری شدم بریم دکتر خوبه؟!!!آراد با تردید نگاش کرد ... ویولت از جا بلند شد و مثل بچه ها پا کوبید روی زمین و گفت:- بریم آراد ... خوابم می یاد !لبخند نشست روی لب آراد و گفت:- مطمئنی؟- مطمئن مطمئن ... بریم که یم خوام باهات در مورد مرجان هم حرف بزنم ...آراد کتش رو روی پیرهن خونیش پوشید و گفت:- مرجان؟-

1400/02/09 12:33

همین خانوم سبحانی ...- آهان ... داشتی فضولی میکردی؟!ویولت خندید ... رفت سمت در و گفت:- ای همچین ... حالا بیا تو راه برات می گم ...هر دو با لبخند از اتاق خارج شدن ... - بابـــــــا!نیما با یه حرکت نیاوش رو که داشت از پشت نیمکت دالی می کرد گرفت و توی بغلش اسیر کرد ... نیاوش هیجان زده جیغ کشید و صدای خنده هاش توی صدای خنده های باباش گم شد:- ورپریده! بهت گفتم بسه دیگه ... بریم خونه ... مامان منتظرمونه!نیاوش همینطور که با موهای نیما ور می رفت اخم کرد و گفت:- بابا خونه نه ... من می خوام باز پارک بازی کنم.نیما همونطور که نیاوش رو محکم بغل کرده بود از روی نیمکت بلند شد، راه افتاد سمت ماشینش که توی محدوده کنار پارک، پارک کرده بود و گفت:- قول می دم تو خونه هم بازی کنیم ...نیاوش نق زد:- نمی خوام ... مامان گریه می کنه ... مثل دیشب ...نیما دلش خون شد ... تو دلش گفت:- مثل هر شب!از روزی که رفتن عیادت ترسا و برگشتن طرلان هزار بار بدتر شده بود! آرتان هم معلوم نبود سرش به کجا گرم بود که وقت نمی کرد یه سر بهش بزنه و یه کم روبراهش کنه ... اینقدر وضعیتش بد شده بود که نیاوش توی خونه از ترس داد و بیدادش مدام به جای بازی و جیغ داد کنار باباش می نشست پای تی وی و وقتی هم می خواست حرفی بزنه پچ پچ می کرد ... یکی دوبار هم که خواسته بود بلند بازی بکنه طرلان از اتاق بیرون اومده بود، گوشه در توی خودش مچاله شده بود و همینطور که جیغ می کشید و مشت توی سرش می کوبید ازشون می خواست که ساکت باشن ... نیاوش می ترسید ... نیما هم جدیدا داشت می ترسید ... تا اینکه دیشب بالاخره آرتان زنگ زده و گفته بود امروز می ره خونه شون ... نیما نیاوش رو آورده بود بیرون تا آرتان راحت به کارش برسه ... اما دیگه خیلی وقت بود تنهاشون گذاشته بود و وقت برگشت بود ... در ماشین رو که باز کرد نیاوش جیغ کشید:- بابا خونه نه!نیما می دونست که بچه اش تحت فشاره، مجبور بود هر طور که شده آرومش کنه، پس یه کم لوس کردنش اشکال نداشت ... گفت:- حتی اگه اون ماشین کنترلی بزرگه رو بخریم؟چشمای نیاوش برق زد، دستشو آورد بالا و گفت:- ایول بابا، بزن قدش!نیما با خنده کف دستش رو آورم به کف دست نیاوش کوبید، نیاوش رو نشوند روی صندلی جلو و در رو بست ... نیاوش خودش سریع کمربندش رو بست و صاف نشست ... نیما هم آهی کشید و سوار شد ... همه فکرش حول و حوش خونه پر می زد ... نگران بود ... خیلی نگران ... از نابود شدن زندگیش می ترسید ... از اینکه طرلان بدتر می شه می ترسید ... نمی خواست زندگیش از هم بپاشه ... حداقل به خاطر نیاوش نمیخواست ... اما قسم خورد اگه طرلان خوب نشه، ازش جدا بشه و نیاوش رو برای همیشه از ایران ببره ... رم

1400/02/09 12:33

بهترین جا برای بزرگ شدن پسرش بود ... اجازه نمی داد توی این تشنج روحش نابود بشه ... اما قبل از اون باید همه تلاشش رو برای نجات طرلان می کرد که روزی مدیون خودش و وجدانش نباشه ... با ترمز ماشین جیغ نیاوش بلند شد:- بابا!!!! پس ماشین کنترلی بزرگه؟!!نیما پوفی کرد، اما در جواب نیاوش خندید و گفت:- ای امان از حواس پرت ... الان بر می گردم ...سریع کوچه رو دور شد، اسباب بازی بزرگی سر اولین چهار راه سر راهش بود ... ماشینی که مد نظر نیاوش بود داخل همون مغازه بود ... هر دو پیاده شدن و نیاوش یه راست سر وقت ماشین مورد نظرش رفت ... نیما هم بدون هیچ چونه زدنی پول ماشین رو که کم هم نبود پرداخت کرد و همراه نیاوش با کارتن بزرگ ماشین از مغازه بیرون رفتن ... اینبار جلوی در خونه که رسید قلبش توی دهنش می کوبید ... می ترسید چیزی رو بشنوه که اصلاً دوست نداشت بشنوه ... از اون خبر بد لعنتی وحشت داشت ... اما شاید این تنها راه بود ... نیاوش رو بغل کرد و وارد خونه شد ... با آسانسور خودشو به طبقه دهم رسوند ... پشت در قبل از اینکه فرصت کنه زنگ بزنه نیاوش زنگ رو زد ... می تونست کلید بندازه و در رو باز کنه، ام نمی خواست مزاحم کار آرتان بشه ... ماشینش دم در پارک بود و نیما می دونست که هنوز داخل خونه است ... بعد ازچند دقیقه در باز شد و آرتان با اخمایی درهم در رو باز کرد ... با دیدن نیما و نیاوش سعی کرد، لبخند خسته ای تحویلشون بده و سلام کرد ... نیاوش دست آزادش رو باز کرد و گفت:- سلام عمو!!!!هیجانش لبخند نشوند روی لب آرتان ... خم شد بغلش کرد و بعد از بوسیدن گونه اش گفت:- این چیه بغلت فسقلی؟ از خودت بزرگتره !نیاوش با ذوق گفت:- یه ماشین کنترلی خیلی بزرگ ... از ماشین شارژی آترین هم بزرگ تره ! بابام برام خریده ... راستی عمو آترین رو نیاوردی؟!!!آرتان همه همه حواسش به نگاه نگران و ظاهر آشفته نیما بود، نیاوش روروی زمین گذاشت و گفت:- نه عمو ... انشالله دفعه دیگه می یارمش ... حالا برو توی اتاقت با ماشینت بازی کن فعلا ًنیاوش که چیزی جز این نمی خواست، دوید سمت اتاقش و در رو هم بست ... نیما همونجا کنار در ورودی به دیوار تکیه داد و گفت:- چه خبر آرتان؟!!آرتان کلافه دستی توی صورتش کشید ... فشار هایی که روی شونه اش سنگینی می کردن کم نبودن ... به مبل های سلطنتی کرم و طلایی اشاره کرد و گفت:- بیا تو ... اینجا می خوای حرف بزنیم؟ خونه خودته من که نباید تعارف بکنم ...نیما بدون اینکه کفشای رسمی قهوه ایشو از پا در بیاره ، رفت روی پارکت های قهوه ای که به جون طرلان بسته بودن و روی مبل ها ولو شد ... آرتان هم اومد و روبروش نشست ... چطور باید با این مرد درد کشیده حرف می زد؟! دلش براش می

1400/02/09 12:33

سوخت ... می دونست عذاب می کشه ... می تونست این براش درده ... اما بالاخره که چی باید می فهمید! آهی کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:- نیما چیزی که می خوام بگم شاید خیلی خوشایند نباشه ...رنگ نیما پریده تر شد ... با دیدن آرتان فهمید از چیزی که می ترسیده به سرش اومده ... خوب می دونست جمله بعدی آرتان چیه ...برای همین دل به دریا زد و گفت:- باید بستری بشه ... نه؟!!!آرتان لباشو مکید و سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... اما به نیما نگاه نکرد ... طاقت دیدن شکستن یه مرد رو نداشت ... یه لحظه خودشو گذاشت جای نیما و سریع اخماش در هم شد ... خدا نکنه ... ترسای اون فقط کمی عصبی شده بود ... همین! نیما از جا بلند شد ... یه راست رفت توی آشپزخونه و سر یخچال ... شیشه آب رو برداشت و بدون نگران شدن از دهنی شدن لاجرعه سر کشید ... خنکی آب کمی از التهابشو کم کردن ... اما هنوزم داغون بود ... در یخچال رو بست ... دستش رو به در یخچال تکیه داد و سرشو گذاشت روی بازوش ... آرتان وقتی از بالا اپن وضعیتش رو دید از جا بلند شد و رفت کنارش ... با کمی فاصله ایستاد و گفت:- نیما ... می دونم برات سخته ... اما این تنها راه نجاتشه ... اونجا کمتر از شش ماه که بمونه روبراه می شه ... دیر به دادش رسیدیم ... باز مثل روزای اولش شده ... البته اون روزا فقط افسرده بود ... حالا عصبی هم شده ... خونه بمونه ... اونم تنها! احتمال خودکشی هم داره ... باید کمکش کنیم ... کمکش می کنی نیما ... مگه نه؟نمی دونست عشق نیما به طرلان چقدره! شاید دیگه بریده بود ... شاید می خواست جدا بشه ... از نظر آرتان حق داشت ... هر چند که اگه لحظه ای خودش جای نیمابود محال بود دست از سر ترسا برداره ... ولی اون آرتان بود و نیما نیما! نمی تونست خودشو با کسی مقایسه کنه ... نیما بعد از چند لحظه آه کشید و گفت:- چاره ای جز این ندارم ... من برای نجات طرلان هر کاری می کنم ... نمی خوام بچه ام بی مادر بشه ... خودم که دیگه احساسی توی وجودم باقی نمونده ...از در یخچال کنده شد ، رفت توی پذیرایی و نشست روی مبل ... سیگاری از توی جیبش در آورد، آتش زد و رو به آرتان پرسید:- می کشی؟!!آرتان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:- بهتره هر چه زودتر بستری بشه ...نیما پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:- باید چی کار کنم؟آرتان آهی کشید و گفت:- فردا با بیمارستان هماهنگ میکنم ... صبح بیارش ... امشب هم حسابی هواشو داشته باش ...نیما فقط سرشو تکون داد و به دود سیگارش خیره شد ... آرتان که داشت از وضعیت نیما می ترسید گفت:- نیما می خوای بریم یه چیزی بزنی؟!!نیما منظورش رو گرفت، پوزخندی زد و گفت:- خیلی وقته که چیزی نمی خورم ...آرتان پوفی کرد و گفت:- خیلی خودت رو باختی مرد! طوری نشده که ...

1400/02/09 12:33

بعد از شش ماه سالم بر می گرده، مثل روزای اول .. فقط باید حواست باشه سالی یه بار روغن کاریش کنی ...نیما لبخند تلخی تحویلش داد و گفت:- برو آرتان ... ترسا منتظرته ... من باید بمونم پیش نیاوش ... فردا صبح هم طرلان رو می یارم ...به دنبال این حرف نگاهی به در بشته اتاقشون انداخت و گفت:- خوابه؟!آرتان پوزخندی زد و گفت:- خوابوندمش ... با آرام بخش ... تا صبح خوابه ... اما تو شب چکش کنه که یه موقع بیدار نشه ...نیما سرشو تکون داد و گفت:- باشه حواسم هست ...بعد دستی توی صورتش کشید، دوباره پکی به سیگارش زد و گفت:- فقط نمی دونم جواب نیاوش رو چی بدم ...آرتان هم کلافه شد و گفت:- شاید بهتره بگی مامانش رفته مسافرت ... بهتره خاطره بدی تو ذهنش شکل نگیره ...- آخه کدوم مسافرت شش ماه طول می کشه؟ نیاوش بیچاره ام می کنه!- باید هر طور که می شه حواسش رو پرت کنی ... به چیزایی که دوست داره ... روزا بذارش پیش مامانت اما شبا حتما کنارش باش ... چه خونه خودت چه خونه مادرت ... بذار اگه مامانش نیست تو رو حس کنه ... هر از گاهی براش هدیه بخر بگو اینو مامان برات فرستاده ... نباید احساس طرد شدن بهش دست بده ... حالا بعدا بیشتر در موردش حرف می زنیم ...نیما مصمم سرشو تکون داد و گفت:- آره حتماً نمی خوام نیاوش چیزیش بشه ... منو طرلان به درک ...- تو و طرلان پایه های زندگی هستین ... شما که خودتون رو جمع کنین نیاوش هم چیزیش نمی شه ... حالا که یکی از این پایه ها لق شده تو باید جورشو بکشی ... تو مردی ... راحت تری ... حواست باشه تو خوب باشی نیاوش خوب می مونه ... تو خودت رو ببازی اونم افسرده می شه ... افسردگی بچه ها هم مثل افسردگی بزرگسالا نیست که غم زده بشن ... اتفاقا شیطون تر می شن و برای همین تشخصیش سخته ... ممکنه نفهمید و وقتی به خودت بیای که نیاوش آینده اش تباه شده باشه ....نیما که همه هم و غم زندگیش پسرش بود استوار گفت:- نه ... نمی ذارم ... محاله بذارم اون طوریش بشه ...- پس خودتو جمع کن ...نیما سرشو تکون داد و گفت:- از فردا شب یه برنامه خوب براش می ریزم ... حواسم هست ...آرتان از جا بلند شد ... خودش نیاز داشت یه نفر برای زندگیش برنامه بریزه که از این آشفتگی نجات پیدا کنه ... چه وضعیت اسفباری داشت ... کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد! هیچ وقت برای زندگی خودش هیچ غلطی نمی تونست بکنه! دستی سر شونه نیما زد و گفت:- هر وقت نیاز به کمک داشتی ... هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی ... هر چیزی که بود می تونی روی من حساب کنی ...نیما لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و دست آرتان رو گرم فشرد ... اینقدر داغون بود که حتی نتونست بگه به ترسا سلام برسون ... آرتان بدون خداحافظی از نیاوش از خونه خارج شد، ترجیح داد بذاره

1400/02/09 12:33

بچه توی حال و هوای بچه گونه خودش غرق باشه ... جو خونه زیادی منفی و غمگین بود ... از خونه خارج شد و با آسانسور خودشو به طبقه همکف رسوند ... با یادآوری خونه آهی کشید ... نمی دونست امشب هر قراره با اعصاب خوردی بخوابه یا ترسا دلیلی برای رفتاراش می آره و حلش می کنن ... خودش از نیما داغون تر بود ... دلش برای ترساش تنگ شده بود ... خیلی تنگ ... لباس های مد روزش رو پوشید، جلوی آینه ایستاد. پوفی کردبیخیال شال سفید سورمه ایشو روی سرش انداخت، کیف سفیدش رو هم برداشت و بعد از چک کردن خاموش بودن گاز و خاموش کردن چراغ های روشن از در بیرون زد ... چون خونه شون پشت به افتاب بود توی روز هم مجبور بودن چراغ روشن کنن ... از پله ها که رفت پایین، دست توی کیفش کرد و سوئیچ ماشینش رو در آورد ... یه راست رفت توی پارکینگ و با دزدگیر در کمری سفیدش رو باز کرد و سوار شد ... کیفش رو روی صندلی کناری گذاشت، گوشیشو از توش در اورد و اس ام اس داد:- حاج آقا ... من دارم می رم استخر ... دو ساعت دیگه بر می گردم خونه ...اس ام اس رو سند کرد و راه افتاد. ماشین رو از رمپ بالا برد و با ریموت در پارکینگ رو بست ... یادش اومد کمربندش رو نبسته، توقف کرد، کمربند رو بست و راه افتاد ... همزمان صدای اس ام اس موبایلش بلند شد، از روی صندلی کناری برش داشت و اس ام اس رو باز کرد، به نگاهشبه روبر و خیابون فرعی خلوتشون بود، یه نگاهش به اس ام اس:- حاج خانوم بمون یه دقیقه ، من الان می رسم خونه ... ببینمت بعد برو ...هنوز اس ام اس رو کامل نخونده بود ، سرشو اورد بالا که مطمئن بشه خیابون هنوز خلوته، اما درست همون لحظه یه نفر از توی پیاده روها و از بین شمشادهای بلند پرید جلوی ماشین، گوشی از دستش افتاد و جفت پا رفت روی ترمز ... صدای جیغ لاستیکاش بلند شد ... با ترس به روبرو خیره شد ... یارو سالم جلوش ایستاده بود ... با دیدن مسیح جلوی ماشین بیشتر وحشت کرد ... نمی دونست چی کار کنه! یه هفته بود دیگه خبری نشده بود و طناز با این تصور که مسیح دست از سر خودش و زندگیش برداشته بیخیال حرف زدن با احسان شده بود ... اما حالا دوباره ... باز بدنش لرزید ... نمی دونست پا رو بذاره روی گاز و فرار کنه یا بمونه؟! مسیح راهشو بند آورده بود، اگه می خواست بره باید می زد بهش ... تو فکر یه چاره بود که در سمت خودش باز شد و بازوش تو دست مسیح گیر افتاد، بازوشو سریع کنار کشید، بدون اینکه نگاهی به چشمای وق زده اش بندازه، داد کشید:- به من دست نزن !به کمربند گیر بود و تلاش مسیح برای پیاده کردنش جواب نداد، سرشو خم کرد و با لحن مشمئز کننده مخصوص خودش گفت:- بیا پایین طنازم ...طناز با ترس نگاش کرد و از در التماس در اومد

1400/02/09 12:33

... اس ام اس احسان براش زنگ خطر بود ...- تو رو خدا برو مسیح ... دست از سر من بردار! من شوهرمو دوست دارم!!!مسیح دستشو محکم تر کشید طوریکه طناز حس کرد بازوش داره کنده می شه به ناچار کمربندش رو باز کرد و رفت پایین، مسیح کوبیدش به ماشین و گفت:- هی خانوم! دم از دوست داشتن می زنی باید دوست داشتن من باشه! می فهمی ...طناز با چندش و هق هقی که از ترس دچارش شده بود صورتش رو برگردوند ... می ترسید ... دل کوچولوش بیقرار بود ... احسان برسه ! همسایه ها ببینن ... فیلمش پخش بشه ... نگرانی هاش یکی دو تا نبود ...- طنازم ... می دونی که دیوونه م!قهقهه ای زد و گفت:- از ای لبا صدایی جز برای من خارج بشه می برم می اندازمشون جلوی سگا ... عزیز دلم ... یه هفته بهت وقت دادم که اقدام کنی برای طلاق ... اما انگار تو منو جدی نگرفتی ... امروز اومدم که طور دیگه باهات حرف بزنم ... تو ... سهم منی! من سهممو پس می گیرم ... هر طور که شده! فهمیدی ... به نفعته که تا فردا اقدام کنی ... اگه فردا دیدمت که مثل دخترای خوب داری می ری دادگاه می کشم کنار تا وقتی که آزاد شدی می یام دنبالت و با هم می ریم ... اگه نه ... دیوونه می شم طناز ... بده که من دیووونه بشم ...طناز دیوونه تر از مسیح شده بود، ترس بیچاره اش کرده بود ... با دستاش مسیح رو محکم هول داد، ازش فاصله گرفت و گفت:- چی می خوای از جونم عوضی؟!!! مگه شهر هرته؟ از دستت شکایت می کنم ... دست از سر من بردار ...با صدای ترمز وحشتناکی نگاش چرخید به سمت جلوی ماشینش ... جنیسس احسان رو خیلی خوب می شناخت ... احسان پیاده شد... انگار حرکاتش اسلوموشن بود ... آروم و کش اومده ... بهت زده به اون دو نفر نگاه کرد ... طنازش ... وسط خیابون مشغول داد و بیداد کردن به یه مرد غریبه بود! مردی که احسان نمی شناختش ... با زحمت لب باز کرد و گفت:- طناز اینجا چه خبره؟!طناز دیگه خودشو مرده می دید ... روح از تنش رفته بود ... اما باید یه زری می زد ... نباید می ذاشت زندگیش به این راحتی نابود بشه ... پس سریع و بغض آلود گفت:- این آقا یه دفعه پرید جلوی ماشینم احسان ... نزدیک بود تصادف کنیم ...احسان احساس آسودگی کرد، سریع جلو رفت دست طناز رو گرفت و گفت:- تو خوبی عزیزم؟!!!طناز سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... همه اشتوی دلش داشت دعا می کرد مسیح خفه شه و بره! این قضیه رو باید خودش برای احسان تعریف می کرد، نباید می ذاشت از زبون *** دیگه بشنوه ... اعتمادش رو از دست می داد ... قبل از اینکه احسان فرصت کنه بره سمت مسیح و مطمئن بشه بلایی سر اون نیومده مسیح با صدایی پر از خنده گفت:- ا جدی طناز خانوم؟!!!رنگ طناز پرید و احسان سر جاش ایستاد ... نگاش بین اون دو نفر در نوسان بود ... مسیح خیلی هم

1400/02/09 12:33

منتظرشون نذاشت ... خندید و رو به احسان گفت:- جوجه فکلی قشنگ! خانوم تو ... خیلی چیزا رو بهت نگفته ... بهتره ازش بپرسی ... به من قول داده همین امشب باهات حرف بزنه ... یه تصمیمات جدیدی هم داره ... اونا هم بهت میگه ... خیلی منترظش نذار فقط خیلی زود عملیش کن ...بعد از این حرف چشمکی به احسان زد، دستی برای طناز تکون داد و همینطور که می رفت به سمت ماشینش که کنار خیابون پارک کرده بود گفت:- سی یو!مسیح رفت و احسان حتی نتونست یقه اشو بچسبه ببینه چه زری زده!!! طناز دیگه هیچ فشاری نداشت ... مزمئن بود فشارش به هفت و هشت رسیده! داشت از حال می رفت ... به بازوی احسان چنگ زد، احسان بی توجه هنوزم به مسیری که مسیح رفته بود خیره بود ... با صدای ناله مانند طناز تازه به خودش اومد:- احسان ... منو ... ببر خونه ...قبل از اینکه فرو بریزه دستای قدرتمند احسان گرفتنش ... با بهت به در بسته اتاق خیره مونده بود و پلک هم نمی زد ... چی شد؟!! همه چیز تموم شد؟!!! زندگیش به تاراج رفت؟ کاش هیچ وقت به هوش نیومده بود ... کاش با احسان طلبکار روبرو نشده بود ... کاش حداقل از قبل همه چیز رو برای احسان گفته بود ... حالا چی شد؟!!! درست ساعت یازده شب بود ... احسان همه حرفاشو شنید ... کلمه به کلمه ... از همه حرفاش صداقت چکه می کرد ... هیچی رو جا ننداخت ... می خواست همه چیو بگه و گفت ... گفت ... گفت ... گریه کرد و گفت ... عذر خواهی کرد و گفت ... به غلط کردن افتاد و گفت ... وقتی حرفاش تموم شد جواب احسان چی بود؟!!! از جا بلند شد ... حتی نگاش هم نکرد ... رفت سمت اتاق ... نگاه طناز ملتمس و ناباور بهش خیره مونده بود ... اینقدر خیره موند تا در رو به هم کوبید ... طناز موند و اشکاش ... طناز موند و خاکی که به سرش شده بود و نمی دونست بعدش چی می شه ... طناز موند و یه حکم صادر نشده ... یه قاضی که نمی دونست عادله یا بی انصاف ... نفس های عمیق می کشید ... بغضش سنگین بود ... گریه می کرد اما راه نفسش گرفته بود ... از جا بلند شد ... با هق هق از یخچال لیوانی آب برداشت و لاجرعه سر کشید ... همونجا سر میز غذا نشست و به گریه اش ادامه داد ... واقعاً نمی دونست چه خاکی به سرش شده و این بی خبری از هر چیزی براش بدتر بود ... اینقدر گریه کرد تا سر همون میز که شاهد عاشقانه های زیادی از اون و احسان بود خوابش برد ... اشکاش روی میز داغ بسته بود ... شبیه آب نمک خشک شده ...***صبح با بدن درد بیدار شد ... همونطور سر میز نشسته بود و قاضی بی انصافش حتی یه پتو روی بندش نکشیده بود ... فیلمبرداری داشت باید می رفت سر فیلمبرداری اما مگه می تونست بازی کنه؟!! توی زندگی واقعی خودش درمونده شده بود چطور می تونست فیلم بازی کنه؟!! آهی کشید و از جا بلند شد ...

1400/02/09 12:33

بدون اینکه تو آینه نگاه کنه می دونست چشماش پر از ورم و باده ... یه راست رفت سمت اتاقشون ... باید با احسان حرف می زد، هر چند که مطمئن نبود احسان خونه باشه ... اونم فیلمبرداری داشت ... در اتاق باز رو که دید و تخت نا مرتب خالی مطمئن شد که احسان رفته ... بغض کرده برگشت و ولو شد روی کاناپه ... گوشیش داشت زنگ میخورد ... روی میز جلوی مبلا بود ... حوصله هیچ *** رو نداشت ... اما با این فکر که شاید احسان باشه گوشی رو برداشت و با دیدن شماره مسیح حس کرد آتیش گرفته ... مغزش داشت می سوخت و اگه امکانش بود از گوشاش دود هم بیرون می زد ... سریع جواب داد و اصلا مهلت حرف زدن به مسیح نداد:- کثافت آشغال ... این همه سال رفتی پی خوش گذرونی ... حالا یادت افتاده باید بیای مایملکت رو جمع کنی ... خیلی عوضی هستی ... خیلی نامردی ... من احسانو دوست دارم ... می فهمی؟ من عاشق شوهرمم ... توام هیچ غلطی نمی تونی بکنی ... اگه از دستش بدم ... اگه بلایی سر زندگیم بیاد می کشمت!!! می فهمی؟!!!اینقدر جیغ کشید که صداش گرفت ... مسیح هم توی سکوت همه حرفاش رو شنید و وقتی طناز برای نفس گرفتن سکوت کرد گفت:- ببین خوشگل من ... بد کردی ... خیلی بد کردی!!! پا رو دم مسیح گذاشتی ... می دونی که مسیح کیه؟!!! امیدوارم یادت نرفته باشه ... از الان منتظر هر اتفاقی که ممکنه بیفته باش ... هر بلایی سرت بیاد مسببش منم ... بای عزیز دلم ...بعد از اون صدای بوق توی گوشی پیچید ... طناز گوشی رو پرت کرد روی مبل و به هق هق افتاد ... این چه بلایی بود که داشت سر زندگیش می یومد؟ چه بلایی بود؟!!!! تاوان چیو داشت پس می داد؟ این همه استرس براش زیاد بود ... خیلی هم زیاد بود ...اونقدر روی کاناپه نشست و اینقدر گریه کرد و هق هق کرد و خدا رو صدا کرد که هوا تاریک شد ... بدون اینکه چراغا رو روشن کنه سرشو تکیه داده بود به پشتی کاناپه ... چشماش دو تا خط شده بودن و دیگه باز نمی شدن .... دماغش گرد و قرمز شده بود ... دیگه گریه نمی کرد، اما چند لحه به چند لحظه هق هق می کرد ... حتی انرژی نداشت از جا بلند بشه بره یه لیوان آب بخوره ... گوشیشو برداشت و برای بار هزارم شماره احسان رو گرفت و باز همون پیام لعنتی رو شنید ... احسان گوشیشو خاموش کرده و بود طناز از این می ترسید که احسان دیگه برنگرده ... مگه جرم اون چی بود؟!!! چی کار کرده بود؟!! هیچ وقت فکر نمی کرد یه شیطنت توی نوجوونی کل زندگیشو توی جوونی ببره زیر سوال ... چقدر اون موقع ها خام بود که فکر آینده شو نمی کرد ... اگه ذره ای فکر می کرد ممکنه این بلاها سرش بیاد محال چنین خریتی بکنه و مسیح رو به زندگیش راه بده ... دلش میسوخت برای همه دخترای نوجوونی که با نادونی هر کاری می کنن و با

1400/02/09 12:33

گفتن اینکه ما دو روز جوونیم و حالا کو تا شوهر، همه چیز رو زیر پاشون می ذارن .. خود احسان هزار تا دوست دختر رنگ و وارنگ عوض کرده بود ... اما نتونست طناز رو ببخشه ... نتونست ... با چرخیدن کلید توی در احساس کرد خدا دنیا رو بهش داده ... به سرعت از جا پرید ... در باز شد و احسان خسته و آشفته و کلافه پا به درون خونه گذاشت ... از دیدن تاریکی خونه جا خورد و فکر کرد طناز رفته ... دستش رو برد سمت کلید برق و لوستر وسط پذیرایی رو روشن کرد ... با دیدن طناز که ایستاده بود کنار کاناپه و به خاطر نور شدید دستشو روی چشماش گذاشته بود تعجب کرد ... اما به روی خودش نیاورد و راه اتاق رو در پیش گرفت ... طناز با یه جست پرید جلوی احسان و اولین چیزی که گفت این بود:- احسان تو رو خدا ...احسان غرید ...- برو اونور ...- احسان تو رو قرآن اینقدر بی انصاف نباش ...باز به گریه افتاد و هق زد:- آخه جرم من چیه؟ احسان به جون مامانم من دست از پا خطا نکردم ... بعد از ازدواج با تو به کسی نگاهم نکردم ...احسان که هم خستگی کار رو همراه داشت و هم خشمی که از دیروز گریبانش رو گرفته بود طناز رو هل داد و گفت:- برو اونور گفتم ...طناز سکندری خورد و احسان رفت توی اتاق ... اما نتونست در رو ببنده چون طناز خودشو انداخت توی اتاق ... دست احسان رو گرفت و با صدای گرفته اش که دل احسان رو هم ریش می کرد هم اعصابش رو بیشتر به هم می ریخت گفت:- احسان ... یه ذره انصاف داشته باش ... جون عسل ...احسان غرید و دستشو کشید:- اسم خواهر منو نیار ..طناز شکست ... اما کم نیاورد ... با اینکه حس کرد اینقدر از نظر احسان منفور شده که دیگه نباید حتی اسم خواهرشو بیاره ...- عزیزم .... چرا نمی ذاری حرف بزنیم؟ چرا قهر می کنی؟ یم تونی که طاقت قهرتو ندارم ...احسان کت اسپرتش رو در آورد ... پرت کرد روی تخت و گفت:- مگه حرفیم مونده؟!!!- آخه مگه من چی کار کردم؟!! به خاطر یه خریت تو گذشته داری مجازاتم می کنی؟احسان قدمی بهش نزدیک شد ، دست گذاشت زیر چونه طناز و صورتشو کشید بالا ... از لای دندونای به هم چسبیده اش غرید:- از این خریتا تو گذشته ات کم نکردی ... از کجا معلوم همه حقیقت رو به من گفته باشی؟!! اگه چیزی تو گذشته ت نبود دلیلی نبود کتمانش کنی و خودتو عابد و زاهد جا بزنی ... تجربه ای که با هم تو غار داشتیم رو یادم نرفته ... توام یادته! کسی که اومد طرفم تو بودی ... تو خواستی ...طناز اینبار له شد ... خورد شد ... تیکه تیکه شد ... چشماش گرد شد و گریه اش بند اومد ... احسان بالاخره گفت ... بالاخره چیزی رو که مثل سگ ازش می ترسید به روش آورد ... بالاخره بهش انگ چسبوند ... شوهرش ... همسرش ... کسی که هم سرش بود ... همه زندگیش ... چونه اش لرزید ... احسان

1400/02/09 12:33

خودش هم باورش نمی شد به طناز چنین حرفی زده باشه و اینقدر بی شرمانه قضیه غار رو به روش اورده باشه ... از طناز دلخور بود ... اونم به خاطر عدم صداقتش ... اما این دیگه خیلی زیاد بود ... نمی خواست هیچ وقت چنین حرفی به طناز بزنه چون به پاکیش ایمان داشت ... اما اّبی بود که ریخته شده بود و جمع نمی شد ... طناز عقب عقب رفت ... نگاش اینقدر دلخور بود که احسان از یادش رفت خودش هم دلخور بوده ... زمزمه وار گفت:- طناز ... من ...طناز از اتاق زد بیرون ... می خواست بره ... فقط می خواست بره کجاش مهم نبود ... اینکه ساعت دوازده بود براش مهم نبود ... فقط و فقط می خواست بره ... احسان دیگه بهش اعتماد نداشت و زندگی بی اعتماد به درد طناز نمی خورد ... حتی اگه بی احسان می مرد ... این گندی بود که خودش زده بود ... احسان راست می گفت ... اون بی حیا بود ... رفت به سمت در ... احسان توی اتاق خشک شده بود ... چه غلطی کرد؟!!! مشتش رو کف دستش کوبید و سر خودش داد زد:- احمق!!!با شنیدن صدای در از جا پرید ... نباید می ذاشت طناز با اون وضعیت از خونه خارج بشه ... با یادآوری صدای گرفته و چشمای پف دارش بغض به گلوش چنگ انداخت ... چه جوری دلش اومد اونجوری طنازشو برنجونه؟ دوید سمت در ... پله ها رو دو تا یکی رفت پایین ... ماشین طناز از دیور توی کوچه مونده بود و احسان وقت نکرده بود بیارتش تو ... پرید توی کوچه ... طناز تو ماشین بود ... دوید سمت کوچه اما به ماشین نرسیده طناز گاز داد و رفت ... برگشت ... باید می رفت دنبالش ... سوئیچ ماشینش رو از جا سوئیچی چنگ زد و دوباره پرید از خونه بیرون ... ماشینشو از پارکینگ بیرون آورد و رفت سمت مقصدی که خودش هم نمیدونست کجاست ...چمدونش رو کنار پاش گذاشت .. چمدونی که توش پر بود از آرزوهای رنگارنگش ... پر از حسرت هاش، پر از رویاهاش ، اما حالا مجبور شده بود برش دارم و برگرده خونه باباش ... دستش ررو بالا برد و زنگ خونه رو زد. چقدر با باباش کلنجار رفته بود تا راضی بشه خونه رو بفروشه و برن یه جای بهتر، اما باباش زیر بار نرفته بود ... با صدای ریحانه توی حیاط که پرسید کیه سرش رو به در چسبوند و بغض آلود سعی کردم بلند بگه:- منم مامان ...چیزی طول نکشید که ریحانه در خونه رو با رویی گشاد باز کردم و خواست بغلش کنه که چشمش به چمدون خشک شد ... بهت زده دستای از هم باز شده اش وسط زمین و هوا خشک شد ... توسکا بغض آلود گفت:- می شه بیام تو مامان؟کنار رفت و اجازه داد توسکا بیاد تو ... قلبش هزار تا در دقیقه می کوبید ... دخترش با چمدون اومده بود و این فقط یه معنی داشت. بغض توسکا ترکید و همونجا پشت در خونه خودشو توی بغل مامانش انداخت. ریحانه دستاش دور شونه های دخترش حلقه شد نمی

1400/02/09 12:33

دونست چه اتفاقی افتاده و توسکا چرا با این وضعیت اومده!!! بعد از چند لحظه که هنوز توی شوک بود، به خودش اومد، کنار کشید و با ترس گفت:- توسکا مامان! چی شده؟!!! چرا با چمدونی؟ شوهرت کجاست؟توسکا هق زد و لب تخت وسط حیاط نشست، ریحانه تیز و بز رفت به سمتش، زیر بازوشو گرفت و گفت:- بلند شو ببینم هوا سرد شده، نشین اینجا! بیا بریم تو ببینم چه خاکی به سرم شده!توسکا لرزون و بی پناه همراه مامانش وارد راهروی خوش بوی خونه شد ... چند وقتی بود سر نزده بود به مامان باباش، اما نمی خواست هم اینجوری سر بزنه. همراه مامانش روی کاناپه راحتی نشست و گریه رو از سر گرفت ... ریحانه با اعصابی خراب و متشنج توپید بهش:- د دختر حرف بزنم ببینم چی شده؟!!! دعوات شده با آرشاویر؟ باز ناز کردی براش؟توسکا دست از روی صورتش برداشت و با هق هق گفت:- مامان ... مامان بیچاره شدم ...ریحانه هزار تا فکر بد و مفی پیش خودش کرد و گونه شو خراشید ... توسکا بی توجه به وضعیت مامانش بغض آلود سعی کرد گریه نکنه و گفت:- دیدی این ارث کوفتی رو به منم دادی؟!! دیدی مامان منم مثل خودت شدم؟ تو حداقل تونستی منو بزایی ... من حتی یه دونه هم نمی تونم ... مامان دخترت نازاست! مامان هیچ وقت مامان نمی شم! نمی شم ... نمی شم ...ریحانه با چشمای گرد شده که هر آن امکان داشت از کاسه سرش بیرون بزنه به توسکا خیره مونده بود ... چند لحظه همونطور موند و بعد یه دفعه دست راستشو بالا اورد با همه قدرتش کوبید توی صورت خودش و گفت:- وای خدا منو مرگ بده!اشک توسکا باز صورتشو خیس کرد و گفت:- من دیگه به درد هیچ مردی نمی خورم! آرشاویر عاشق بچه است ... منم همینطور...ریحانه وا رفته روی مبل اجازه داد اشک صورتش رو بشوره ... کم کم ورد گرفت و همینطور که خودشو به چپ و راست تکون می داد گفت:- تو از کجا فهمیدی؟!! رفتی دکتر؟ آزمایش دادی؟توسکا فین فین کرد و گفت:- هرکار که می تونستم کردم ... اما نتیجه ای نداشت ... بیماری من ارثیه ..ریحانه باز کوبید توی صورت خودش ... همون لحظه در خونه باز شد و جهانگیر اومد تو ... با دیدن چمدون توسکا که پشت در جا مونده بود تعجب کرد ... فکر اومدن هر کسی رو میکرد به جز دخترش ... با صدای بلند گفت:- یالله ... صابخونه؟ مهمون داریم؟!!!ریحانه از جا پرید و گریه توسکا شدت گرفت ... دلش برای باباش خون بود ... باباش چطور باید طاقت می اورد؟ اگه می فهمید توسکا می خواد از آرشاویر جدا بشه کمرش میشکست ... توسکا راهی جز این نداشت ... آرشاویر عاشق بچه ها بود! باید بچه خودش رو بغل میکرد ... باید! توسکا هم طاقت دیدن یه زن دیگه رو کنار خودش و توی زندگی آرشاویرش نداشت ... پس باید حذف می شد ... اونقدر خودخواه نبود که

1400/02/09 12:33

آرشاویر رو مجبور کنه از حق مسلم خودش بگذره ... ریحانه پرید روی ایوون و با رنگ و رویی پریده و گونه های سرخ شده نالید:- اومدی جهانگیر؟!!سعی می کرد صداشو پایین نگه داره که توسکا نشنوه ... جهانگیر با تعجب گفت:- چی شده زن؟ این چه وضع و روزیه؟ریحانه باز خودشو تاب داد و گفت:- بیچاره شدیم! توسکا اومده قهر ...اخمای جهانگیر در هم شد و گفت:- چی شده مگه؟!!! آرشاویر اذیتش کرده؟!!قبل از اینکه ریحانه بتونه حرفی بزنه توسکا از در اومد بیرون و بی حرف خودشو تو بغلش باباش رها کرد ... جهانگیر روی سرش رو بوسید ... توسکا هق هق می کرد و جهانگیر لحظه به لحظه آشفته تر می شد ... آخر هم طاقت نیاورد و گفت:- چی شده دردونه بابا؟ کی اشکتو در آورده؟ مگه بابات مرده که اینطور زار می زنی؟توسکا همون جا توی بغل باباش نالید:- بابا ... منو ببخش ... منو ببخش ...داشت می مرد از این همه غم که روی شونه هاش بود... باید غصه باباش و آبروش رومی خورد؟ غصه خودش و مامان نشدنش و آینده شغلیش که بازار شایعه خرابش می کرد؟ غصه آرشاویر که بدون توسکا نابود بود؟ غصه مامانش که با تفکر سنتیش از روز جدایی توسکا یه روز خوش واسه خودش نمی ذاره؟!! باید به کی فکر می کرد؟جهانگیر هولش داد سمت خونه و گفت:- بیا بریم تو بابا ... بیا بریم حرف بزن ببینم چی شده ؟ تو که با این اشکا دل منو خون کردی!توسکا جلوتر از مامان باباش رفت تو و بغ کرده روی مبل نشست، ریحانه هم که دیگه رنگی به رو نداشت و مدام به این فکر میکرد که اگه توسکا طلاق بگیره چه جوابی به سر و همسر بده و چه جوری خود توسکا رو به خاطر این درد آروم کنه نشست روبروش ... جهانگیر هم کنار توسکا نشست دست یخ کرده و لرزون دخترش رو گرفت و گفت:- چی شده بابا؟ آرشاویر کجاست؟باز چونه توسکا لرزید، باز یاد بدبختیش افتاد ... چطور می تونست بدون آرشاویر زنده بمونه؟ آرشاویر عاشقش .. آرشاویری که دنیاش بود ... ریحانه کلافه گفت:- د حرف بزن دختر ... به بابات بگو چه خاکی تو سرمون شده ...جهانگیر چشم غره ای نثار ریحانه کرد، دست نوازش روی دست توسکا کشید و گفت:- دخترم ... حرف بزن با بابا ... می دونی که یه تنه هر جور که در توانم باشه غصه هاتو از روی دوشت بر می دارم ...توسکا فین فین کرد و با اینکه خجالت می کشید از دردش برای باباش گفت ... جهانگیر سر به زیر به حرفای توسکا گوش کرد و وقتی حرفای توسکا تموم شد گفت:- مطمئنی بابا؟ به متخصص سر زدی؟- دکتری که پیشش می رفتم بهترین بود ...- آرشاویر خبر داره؟!!- که اومدم اینجا؟- نه ... از این مشکل .. اومدنتو که می دونم خبر نداره! اگه خبر داشت تو اینجا نبودی ...چونه توسکا لرزید خودش هم خوب می دونست بیهوده داره از

1400/02/09 12:33

آرشاویر فرار می کنه اما مگه چاره ای هم جز این داشت؟ مطمئن بود اگه آرشاویر هم چنین مشکلی داشت تنهاشت می ذاشت ... اون یم خواست فداکاری کنه به خاطر دل عاشقش ... برای بابا شدن آرشاویرش ... جلوی دوباره گریه کردنش رو گرفت و گفت:- آره ... اون قبل از من فهمید ... اولش هم سعی داشت بگه مشکل از اونه تا من ناراحت نشم ... اما من که خودم شک کرده بودم امروز صبح رفتم مطب دکتر ... خانوم دکتر مطمئنم کرد که مشکل از منه ... می خواست امیدواری الکی بهم بده اما از تو چشماش خوندم که دیگه راهی نیست ...ریحانه وسط حرفاش غرید:- د از کجا می دونی دختر؟ همینطور ول کردی اومدی؟ خیر سرت تحصیلکرده و معروفی ... اینهمه می گن علم پیشرفت کرده! بتا شوهرت برو یه سر خاج مداوا کن ... این روزا هیچ درد بی درمونی وجود نداره ...توسکا با نا امیدی گفت:- نه مامان ... بیماری ارثی که دیگه درمان نداره ...ریحانه عصبی غرید:- اه! اینقدر ارثی ارثی نکن برای من دختر ... اگه ارثی بود تو الان اینجا جلوی من ننشسته بودی! می خوای دشمن شادمون کنی؟!! پاشو برو چهار تا دکتر دیگه سر بزن اگه همه شون گفتن نمی شه اونوقت برگرد بیا خونه بابات ... در هم همیشه به روت بازه ... بد می گم جهانگیر ...توسکا عصبی و با اعصابی متشنج از جا بلند شد و گفت:- بس کن مامان! اگه مزاحمم همین الان می رم ...جهارنگیر سریع دستش رو گرفت و گفت:- بشین گل بابا ... کی گفته تو مزاحمی؟ تو روی چشم من جا داری ... تا وقتی من زنده ام خودم پشتتم ... اما به نظر منم تصمیمت عجولانه است ...توسکا دوباره نشست و گفت:- نه بابا ... من به حسم ایمان دارم! من نمی تونم بچه دار بشم ...- خوب گیریم که چنین چیزی باشه ... اینهمه بچه تو پرورشگاه بابا! ثواب هم می کنین ... تو که می دونی آرشاویر بیخیالت نمی شه ...توسکا هق زد:- باید بشه بابا ... بابا ... من نمی خوام یه عمر شرمنده آرشاویر باشم ... اون نباید به پای من ناقص بسوزه! حقشه زندگی کنه ... حقشه بچه داشته باشه ...جهانگیر که دید فعلا حرف زدن باهاش بیفایده است رو به ریحانه که می خواست بازم بهش بتوپه دستی تکون داد و گفت:- فعلا تو خسته ای عزیز من ... برو یه کم استراحت کن ... سر فرصت فکر می کنیم و یه تصمیم درست و درمون می گیریم ...توسکا با قدردانی به پدرش خیره شد و از جا بلند شد، همون لحظه موبایلش زنگ خورد و رنگ توسکا پرید ... مطمئن بود که آرشاویره ... با ناراحتی به باباش خیره شد و گفت:- آرشاویره بابا ...جهانگیر اشاره ای به کیف ولو شده توسکا روی مبل کرد و گفت:- خوب جواب بده بابا! خوب نیست بنده خدا رو تو هول و ولا نگه داری ...توسکا که می دونست حرف زدن با آرشاویر فقط سستش می کنه خواست شونه خالی که که ریحانه با

1400/02/09 12:33

یه شیرجه گوشی رو از توی کیف توسکا بیرون کشید و داد دستش و گفت:- جواب بده! خدا رو خوش نمی یاد ... توسکا!!!!توسکا ناچارا، دکمی لمسی سبز رنگ رو کشید و گوشی رو دم گوشش گذاشت:- الو ...صدای نگران آرشاویر آتیش به جونش زد:- توسکا ... عزیزم؟!!! کجایی؟ خونه نیستی؟!!! موسسه هم که نبودی ... اومدم دم موسسه دنبالت ...توسکا آهی کشید، ولو شد روی مبل، پاهای قدرت ایستادن نداشت ... با بغض گفت:- آرشاویر ... من ...توان حرف زدن با آرشاویر رو نداشت ولی جز خودش هم هیچ *** نمی تونست این حرفا رو به آرشاویر بزنه ... باید قدرتش رو پیدا می کرد ... آرشاویر با ترس گفت:- توسکا ... عزیزم ... چرا صدات گرفته؟!!! گریه کردی؟!!! توسکا کجایی؟!!!توسکا به هق هق افتاد و گفت:- آرشاویر من صبح رفتم پیش خانوم دکتر ... من می دونم مشکل از منه ... اومدم خونه بابا ... تو رو خدا دست از سرم بردار ... آرشاویر ... برو ... برو دنبال زندگیت ...چند لحظه ای سکوت خط رو پر کرد و بعد یه دفعه صدای خشن و بلند آرشاویر بلند شد:- کجا؟!!! خونه بابات؟!!!! دکتر هر زری زده، زده!!! آماده شو دارم می یام دنبالت ...توسکا با زاری گفت:- آرشاویر تو رو خدا ...آرشاویر نعره کشید:- گریه نکن!!! پریه نکن فقط آماده شو دارم می یام! هیچی نمی خوام بشنوم ... فقط بر می گردیم خونه! فهمیدی؟!!!توسکا باز پافشاری کرد، انتظار این برخورد رو داشت:- آرشاویر ... نیا ... نیا تو رو قرآن نیا ... برو دنبال زندگیت ... تو حقته بابا بشه ...آرشاویر که کاملا کنترل خودشو از دست داده بود و فریاد های بلندش هر آن ممکن بود باعث پاره شدن تارهای صوتیش بشه گفت:- تف تو قبر بابای اون بچه ای که بخواد تو رو از من بگیره ... گور باباش! می خوام نباشه ... توسکا تو نباشی بچه برای عزاداری سر قبر می خوام؟!!! *** چرا نمی فهمی وقتی می گم عاشق خودتم؟!! وقتی می گم تو خودت بچه منی؟!!! توسکا ... توسکا ...دیگه نمی تونست حرف بزنه و بغض گلوشو فشار می داد و داشت خفه اش می کرد ... توسکا هق هق کرد و نالید:- نیا آرشاویر ...جهانگیرکه حال توسکا رو دید گوشی رو از دستش گرفت و مشغول صحبت با آرشاویر شد ، ریحانه هم سریع توی آشپزخونه دوید تا لیوانی آب قند آماده کنه ...وقتی ریحانه از آشپزخونه خارج شد جهانگیر هم تلفن رو قطع کرد و رو به ریحانه که با لیوان آب قند بالای سر توسکا ایستاده بود و کنجکاو نگاش می کرد گفت:- مجاب نشد! گفت داره می یاد ...توسکا دست مامانشو که سعی داشت لیوان آب قند رو به دهنش نزدیک کنه کنار زد و با عجز گفت:- بابا من نمی تونم ببینمش ... تو رو خدا بهش بگین یه مدت منو به حال خودم بذاره ...جهانگیر کنار توسکا نشست و گفت:- توسکاجان، بهتر نیست این شرایط بد رو با کمک هم سپری

1400/02/09 12:33

کنین؟ اونم از این قضیه ضربه خورده تو باید کنارش باشی ...توسکا از جا بلند شد، راهی اتاقش شد و بلند گفت:- بابا اگه دخترت رو سالم می خوای بفرستش بره!!! من خودمو می کشم اگه وادارم کنین باهاش برم یا ببینمش ...اینقدر فشار روی شونه اش سنگینی می کرد که دیگه نمی تونست منطقی باشه و چرت و پرت میگفت ... در اتاق رو که به هم کوبید ریحانه گونه اش رو چنگ زد و گفت:- این دختر باز پاک خل شده!!!****صدای التماس های آرشاویر و به خوبی می شنید!- آخه چرا پدرجون؟ بذارین من باهاش حرف بزنم ... آقا من به چه زبونی بگم بچه نمی خوام!!!چهانگیر با دلداری گفت:- من درکت میکنم بابا ... شما هر دو همو دوست دارین، منم خوب می دونم تو با این ظرایط با اینکه حقته کنار بکشی اما بازم توسکا رو به حال خودش نمی ذاری ...اما این ضربه برای توسکای من خیلی سنگین بوده ... الان یه کم نیاز به زمان داره تا با خودش کنار بیاد ... مجابش می کنم که برگرده ...صدای آرشاویر حسابی تحلیلی رفته بود و از داد و هوارهای اول ورودش وقتی فهمید نمی تونه توسکا رو ببینه خبری نبود:- نمی تونم ... پدر نمی تونم بدون اون برگردم توی اون خونه لعنتی! دیواراش منو می خوره! چرا توسکا اینقدر بی رحم شده؟ چرا نمی ذاره کنارش باشم؟ چرا نمی ذاره بهش ثابت کنم جز اون هیچی برام مهم نیست؟!!!صدای جهانگیر تبدیل به پچ پچ شده بود و توسکا دیگه نمی شنید ... روی تختش دراز کشید ...هنوز هیچی نشده دلش برای آرشاویرش تنگ شده بود ... دنیا دنیا هواشو داشت ... اما کاری نمی تونست بکنه ... می ترسید از اینکه بیخیال همه اتفاقات بشه و با آرشاویر برگرده ... می ترسید از روزی که آرشاویر خسته بشه و بزنه زیر همه چیز اونروز نابود می شد ... از طرفی اینقدر آرشاویرش رو دوست داشت که به خاطرش از خودش و عشقش بگذره ... آرشاویر چند ماه عجز و لابه می کرد اما بعد می رفت دنبال زندگیش ... مثل سری قبل ... اونا از اول هم قسمت هم نبودن ... الکی زور زدن ... باز از یاداوری اتفاق افتاده اشکش در اومد و سرشو بین بالشش فرو برد ... همون لحظه تقه ای به در خورد ... در رو قفل کرده بود ... کسی نمی تونست بیاد تو ... سراسیمه نشست سر جاش .. فکر کرد آرشاویر رفته ... اما صداشو که شنید وا رفت ...- خانوم لجباز من ... نمی خوای آرشاویرت رو ببینی ... نه؟!! باشه عزیزم ... من می رم ... اما اینو بدون تا روزی که تو نیای اون خونه برای من جهنمه ...بعد به صداش التماس رو اضافه کرد و گفت:- زود خوب شو توسکا ... زود برگرد ... به خاطر بابات می ذارم چند روز به حال خودت باشی اما قول نمی دم که ... نمی دم که ... چند روز دیگه از دورت روانی نشم و برنگردم ... حتی شاید به روز هم نکشه ... اونموقع دیگه کسی نمی

1400/02/09 12:33

تونه جلومو بگیره ... هیچ *** توسکا ...می شنوی ...وقتی صدایی ازتوسکا نشنید دستش روی در سر خورد آهی کشید، زیر لبی خداحافظی زمزمه کرد و با شونه هایی خم شده زد از در خونه بیرون ... سرش رو خم کرده بود روی برگه های جلوش و داشت مواردی که یادداشت می کرد رو یه بار دیگه توی ذهنش با بیماری که تشخیص داده بود تطبیق می داد ... تشخیصش درست بود ... باید کم کم وارد مراحل درمان می شد ... برگه ها رو دسته کرد روی هم و لای پرونده بیمارش قرار داد، از جا بلند شد تا پرونده رو روی فایلش بذاره تا بعدا منشی اونا رو بایگانی کنه که در اتا با تقه ای باز شد و منشیش وارد شد ... همونطور پرونده به دست وسط اتاق ایستاد و بهش خیره شد، دو ساعت تا پایان وقت مطبش مونده بود! پس مسلما منشی درخواستی غیر از درخواست برای مرخص شدن داشت ... منتظرش بهش نگاه کرد ... منشی دو دل وسط اتاق ایستاده بود و با ترس به آرتان خیره شده بود ... آرتان پرونده رو روی فایل گذاشت، قدمی به سمت منشی برداشت و گفت:- چیزی شده خانوم صولتی؟!!منشی ناچار قدمی جلو برداشت و پاکت سفیدی که دستش بود رو با ترس جلوی آرتان دراز کرد، آرتان با کنجکاوی پاکت رو گرفت و خواست سوال کنه اون پاکت چیه و از کجا اومده اما قبل از اون با دیدن آرم دادگستری بالای پاکت حس کرد آب یخ روی سرش ریختن. تنها کاری که تونست بکنه این بود که دستش رو بالا آورد و اشاره کرد منشی بره بیرون ... همینطور که با حال داغون و اعصاب داغون تر پاکت نامه رو باز می کرد توی دلش دعا می کرد یکی از مراجعینش از دستش شکایت کرده باشن و داخل اون پاکت چیزی که از اون وحشت داره نباشه! اما دعاش مستجاب نشد ... با دیدن احضاریه طلاق دیوونه شد! احضاریه رو بین دستاش مچاله و مشت کرد و وقتی خیالش راحت شد که از اون له تر نمی شه به سرعت به سمت کتش رفت، از روی چوب لباسی برداشت، تنش کرد و زد از اتاقش بیرون ... منشی با دیدنش از جا پرید، مراجعنیش هم همینطور ، اما بی توجه به همه زد از مطب بیرون ... خانوم طولتی اینطور مواقع خوب می دونست باید چی کار کنه و نیاز به سفارش آرتان نبود ... اینکه چه طور چند طبقه رو پایین رفت و خودش رو به ماشینش رسوند رو نفهمید ... وقتی به خودش اومد که در ماشین رو باز کرد، سوار شد و با غیظ پاشو با تموم قدرت روی گاز فشرد ...هر چه توی این دو هفته صبوری کرده و لی به لالای ترسا گذاشته بود بس بود! خسته بود ... واقعا خسته شده بود ... سالگرد ازدواجشون گذشته بود و وضعیت روحی ترسا اینقدر وخیم بود که حتی جواب تبریک آرتان رو هم نداده و بهش پوزخند زده بود ... آرتان دندون سر جیگرش گذاشته بود به این امید که این وضعیت گذراست، اما دیگه

1400/02/09 12:33

طاقت نداشت ... برای سالگرد ازدواجشون یه ماشین نوبرای ترسا خریده بود اما ترسا حتی سوئچیش رو هم نگرفته بود ... وقتی اتفاد توی ترافیک و مجبور به توقف شد با غیظ روی فرمون کوبید و زیر لب غرید:- لعنتیا!جوتر تصادف شده بود، یه پرشیای بژ از مسیر منحرف شده بود، زده بود دو تا ماشین دیگه رو هم داغون کرده بود و خودش هم توی جوی آب چپه شده بود ... با دیدن پرشیا یاد ماشین ترساش افتاد ... ماشین داغون شده ترسا که فقط به درد اوراقی ها می خورد، اما آرتان دلش نیومده بود بفروشتش وگذاشته بود تعمیرش کنن ... صدای پسرکی خط کشید روی ذهنش:- آقا گل ... آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخر ...دسته گل های مریم رو آورده بود داخل ماشین و آرتان از عطر غلیظشون احساس سر درد کرد ... اینقدر عصبی بود که یم تونست همه گلا رو از پر بچه بگیره و پر پر کنه بکوبه توی سرش ... اما اون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!!! زن اون داشت خل بازی در می آورد تاوانش رو که بقیه نباید پس می دادن ... شیشه رو داد بالا و راه افتاد ، ماشینش از کنار پرشیای له شده رد شد، با ناراحتی به ماشین خیره شد و یه بار دیگه زیر لب برای سالم بودن ترساش خدا رو شکر کرد ... بوی مریم ماشینش رو پر کرده بود ... یاد اون روز افتاد ... ماشین ترسا رو برده بود تعمیرگاه و تعمیرکاره ازش خواسته بود توی ماشین رو یه نگاه بندازه که چیزی جا نمونده باشه بعدا ادعا کنن گم شده ... آرتان هم خم شده بود زیر صندلی ها رو نگاه کرده بود... اون لحظه تنها چیزی که پیدا کرد چند تا برگ خشک شده مریم بود ...با باز شدن مسیر پاشو با تموم توان روی پدال گاز فشرد، انداخت توی اتوبان و با همه قدرت به سمت خونه روند ...***- مامان ...بی روح و دلمرده بود ... اما نه اونقدر که دل پسرشو بشکنه ...- جان مامان ؟- گوشیت داره زنگ می خوره ... بیارم برات؟بدون هیچ هیجانی سرشو تکون داد و آترین با یه حرکت پرید از توی ماشین سارژیش بیرون و شیرجه رفت سمت اتاق مامانش ... ترسا کتابش رو بست و پرت کرد اون طرف ... هیچی نمی فهمید! اینقدر ذهنش درگیر و مشغول و خسته بودم که از خوندن اون مطالب سنگین جز سر درد هیچی به مغزش وارد نمی شد ... آرتان لی لی کنان گوشی ترسا رو آورد ... دست دراز کرد و گوشی رو از بچه گرفت و به عادت همیشه که وقتی آترین کاری براش انجام می داد می بوسیدش، گونه تپل و نرمش رو بوسید ... آترین دوباره توی ماشینش نشست و مشغول بازی شد ... ترسا با نگاهی روی صفحه گوشی شماره شایان رو شناخت ... بغض به گلوش چنگ انداخت ... باز شماره شایان ... باز بغض برای شنیدن خبری که آمادگیشو نداشت ... باز داشت با همه وجودش دعا می کرد رفتنش عقب بیفته ... چطور می تونست زندگیشو به این

1400/02/09 12:33

راحتی توی سینی بذاره و تعارف کنه به رقیبش؟!!! حس و حالش عجیب اسف بار بود ... دکمه سبز رو کشید و جواب داد:- الو ...صدای خسته شایان رو شنید:- سلام ترسا ...- سلام ...- چطوری؟!صداش توی بغض نشست اما بازم اجازه نداد بشکنه ...- زنده ام ...- اینجوری حرف نزن جلوی بچه ...شایان به خوبی صدای آرتین رو می شنید ... ترسا پشت به آترین نشست و گفت:- چه خبر؟- صبح تا حالا یم خوام بهت زنگ بزنم وقت نمی شه ... با کلی دوندگی کارت رو جلو انداختم ... امروز احضاریه به دست آرتان رسیده ... خودت رو برای عواقبش آماده کن ... بهتره توی خونه نمونی ... اون شوهر وحشیت می زنه ...داد ترسا بی اراده بود:- درست حرف بزن شایان!چشمای شایان گرد شد و دست ترسا جلوی دهنش قرار گرفت ... حقیقت تلخی بود ... هنوزم طاقت نداشت کسی به آرتانش توهین کنه ... اما برای توجیه حرکتش نالید:- بابای بچه مه شایان ...شایان پوفی کرد و گفت:- برای همین چیزاست که من هیچ وقت زیر بار زن گرفتن نمی رم! خدا شاهده چند تا پرونده خیانت تا حالا از زیر دست من رد شده! آدم نمی دونه دیگه باید به کی اعتماد کنه! هنوزم باورم نمی شه! آرتان و خیانت ...ترسا با صدای بی جون نالید:- خودمم باورم نمی شه ...اما صداشو شایان نشنید و گفت:- در هر صورت ترسا مواطب خودت و بچه ات باش ... به نظر من که بهتره بری یه جایی که دستش بهت نرسه تا روز دادگاه ... این کارای لعنتی نذاشت زودتر خبرت کنم ... اما هنوزم تا برگشتنش وقت داری ... پاشو زود راه بیفت ...ترسا آهی کشید و گفت:- باشه ...- فعلا کاری نداری؟!! مامان اینا امشب می خوان برن خونه شبنم باید برم دنبالشون، حسابی دیر شده ...- نه ... سلام برسون ...- بزرگیتو می رسونم ... آترین رو ببوس ... خداحافظ ...- خداحافظ ...بغض گلوش لحظه به لحظه بزرگتر و دردناک تر می شد ... قصد رفتن نداشت، چون آرتان رو خوب می شناخت ... زیر سنگ هم که می رفت آرتان پیداش می کرد و برش می گردوند ... علاوه بر اون خودش هم نمی خواست بره ... تصمیم داشت تا اخرین روزی که زن آرتانه توی همین خونه بمونه و از لحظه لحظه اش استفاده کنه ... نمی خواست حسرت به دل بمونه ... روی کاناپه مورد علاقه آرتان ولو شد و زل زد به آترین ... می دونست طوفان در راهه ... اما ترسی نداشت ... دیگه از هیچی نمی ترسید ... حتی از مرگ ... زل زده بود به آترین و بازی کردنش که در خونه باز شد ... بدون اینکه سرش رو بالا بگیره و به آرتان نگاه کنه حضورش رو حس کرد ... جیغ آترین هم حضور باباش رو تایید کرد:- بابایی ...آرتان همه تلاشش رو می کرد تا خونسردی خودش رو حفظ کنه ... الان وقت حرف زدن با ترسا نبود ... وقت دور کردن آترین از خونه بود ... نباید می ذاشت آترین هم درگیر دریگیری های مامان

1400/02/09 12:33

باباش بشه و توی بزرگسالی لحظه لحظه اون روزای رو به یاد بیاره و دوبامبی توس سر بابای روانشناس و مامان پزشکش بکوبه ... اگه اونا نمی تونستن درست بچه تربیت کنن چه انتظاری می شد از بقیه داشت؟!! گونه آترین رو پدرانه بوسید و گفت:- آقا آترین ... چطوری بابا؟آترین دستی توی موهاش کشید و با ادای بزرگسال ها رو گفت:- خوبم بابا ... مواظب مامان بودم تا بیای ...لبخندی تلخ روی لبهای آرتان نشست ... چند روزی بود قبل از رفتن به آترین سفارش می کرد هوای مامانش رو داشته باشه و هر شب آترین مامانش رو صحیح و سالم تحویل باباش می داد ... پیشونی پسرش رو بوسید و گفت:- دوست داری با عمو نیما و نیاوش بری شهربازی؟!!آترین دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:- آخ جون!!!آرتان با لبخند زورکی گفت:- عمو پایینه ... بیا بریم تو رو تحویلشون بدم ...آترین شروع به ورجه وورجه کرد و آرتان بدون توجه به اینکه باید لباس بچه رو عوض کنه با سرعت نور آترین رو برد دم در ... بین راه نیما زنگ زده بود بهش و گفته بود می خواد نیاوش رو ببره شهربازی تا دوری مامانش کمتر اذیتش کنه ... پیشنهاد کرده بود آترین رو هم ببره تا نیاوش تنها نباشه و آرتان از خدا خواسته پذیرفته بود ... اصلا دوست نداشت آترین مابین دعواهاشون مدام پای مامانشو بچسبه یا توی بغل باباش قایم بشه ... بترسه ... گریه کنه ... بلرزه ... نمی خواست ... اون و ترسا خواسته بودن اترین به این دنیا پا بذاره پس باید تا وقتی توی خونه اونا بود آرامشش رو فراهم می کردن ... اون بچه ثمره زندگیشون بود ... اساس و پایه زندگیشون ... همین که رسید دم در نیما هم رسید ... قیافه داغون نیما خبر از حال خرابش داشت ... هر دو مرد نابود و داغون دست دادن و لبخندی تلخ به هم تقدیم کردن ... اترین از بغل آرتان پرید توی ماشین عمو نیماش و نیما تلگرافی گفت:- اخر شب می یارمش ...آرتان هم سری تکون داد و گفت:- خوش بگذره ...نیما دستی بین ریش های نا مرتبش کشید، پوزخندی زد، ماشین رو دور زد و سوار شد ... آرتان هم چرخید، بین راه دستی برای آرتان توی ماشین تکون داد و دوباره با سرعت داخل ساختمون شد ... تازه برنامه اش با ترسا شروع می شد ... سوار آسانسور شد و دکمه طبقه بیست رو از همیشه محکم تر فشار داد ...****به محض بیرون رفتن آرتان و آترین از جا بلند شد و راهی اتاقش شد ... بغض داشت بیچاره اش می کرد اما قول داده بود خودش که گریه نکنه ... که نشکنه ... نمی خواست شکستنش رو کسی ببینه ... رفت توی اتاق و برای بار هزارم خودش رو توی آینه میز آرایش جدیدش بر انداز کرد ... مشتی توی شکم کوچولوش کوبید و گفت:- حتما ... حتما تو باعث شدی آرتان از من بدش بیاد ...سر و وضعش هم روز به روز داشت

1400/02/09 12:33

بدتر می شد ... یاد اون دختر افتاد و اتیش گرفت ... بغض شدید تر شد ... روی شکم اتفاد روی تخت ، دماغش رو روی لحاف فشار داد ... این تخت هم می خواست یادش بیاره که با آرتان یکی بوده اما الان وقت جدائیه ... با عطش بو کشید ... بو کشید و یه دفعه بغضش شکست ... هق زد و بو کشید ... هق زد و نالید ... هق زد و خدا رو صدا زد ... صدای به هم خوردن در رو شنید ولی باز هم هق زد ... دیگه براش مهم نبود آرتان ببینه داره گریه می کنه ... دمین دری که صداشو شنید در اتاقشون بود که کوبیده شد توی دیوار ... توجهی نکرد ... سیستم توجهش کلا از کار افتاده بود ... همه چی براش بی تفاوت شده بود ... بی تفاوت و گاهاً نفرت انگیز ... آرتان جلو رفت ... دیگه دلیلی نمی دید جلوی خشمش رو بگیره ... دست ترسا رو گرفت و با صدای بلندی گفت:- بلند شو ...ترسا توجهی نکرد و بازم زار زد ... آرتان اینبار دستش رو کشید و داد زد:- گفتم بلند شو! برای من فیلم بازی نکن ترسا!!!چون روی شکم خوابیده بود و آرتان داشت دستشو از پشت می کشید دردش گرفت و بی اراده دنبال دستش کشیده شد ... نشست لب تخت دستاشو گذاشت روی صورتش و شونه هاش لرزید ... آرتان بی توجه به حال زار ترسا جفت دستاشو از روی صورتش برداشت و با خشونت کشید به سمت بالا ... ترسا مجبور شد بایسته ... این مرد رو دوست داشت ... با همه بدی هاش دوستش داشت ... با همه خشونت های ذاتیش ... با همه مغرور بازی هاش ... با همه بد خلقی هاش ... دوستش داشت و براش جون می داد اما طاقت خیانت رو نداشت ... نداشت ... نداشت ... از وقتی از بیمارستان اومده بود نذاشته بود آرتان بهش دست بزنه ... تا وقتی دست و پاش تو گچ بود بهونه داشت و بعد از اون هم ازش دوری کرده بود ... ولی مگه چقدر طاقت داشت؟ با داد آرتان از فکر خارج شد:- این مسخره بازیا چیه ترسا؟!!!! هان؟!!!!! درخواست طلاق واسه من رد می کنی؟!!!! احضاریه برای من می فرستی؟!!!! چه دردته لعنتی؟!!!جوری شونه هاشو تکون داد که ترسا شسکتن شونه هاشو حتمی دونست، دردش گرفته بود اما بدتر از درد قلبش نبود ... هیچی نمی تونست بگه فقط گریه می کرد ... آرتان چرخوندش و هلش داد ... محکم خورد توی دیوار ... آرتان بی توجه بهش نزدیک شد ... دستاشو این طرف اون طرف سر ترسا روی دیوار گذاشت ... از چشماش خون می بارید ...- دردت چیه؟!!! همین الان بگو ... شنیدی؟!!!!! لالا نشو ترسا ... اشک تمساح هم برای من نریز ... لعنتی درد چیه؟!!!! داری بیچاره م می کنی ...جواب ترسا بازم هق هق بود ... عشق تو نگاشو نمی تونست تبدیل به نفرت بکنه ... برای همینم سعی می کرد به آرتان نگاه نکنه که آرتان پی به حالش نبره ... با داد بعدی آرتان حس کرد پرده گوشش لرزش پیدا کرده ...- یه چیزی بگو ... اون زبون شش متریت

1400/02/09 12:33

چی شده؟!!! چرا نمی فهمی تو مادری؟!!! من به درک!!! به فکر بچه ات باش ... به فکر بچه ای که اگه بخوای به رفتارت ادامه بدی نمی ذارم دیگه رنگشو هم ببینی ...ترسا شکست ... بازم شکست ... این روزا فقط با حرفای آرتان بیشتر خورد می شد ... نتونست جلوی نگاشو بگیره ... زل زد توی چشمای آرتان و خواست حرف بزنه اما هق هقش نذاشت ... خواست همه چیو بگه اما هق هق جلوشو گرفت ... آرتان چشمای سرخ ترساشو که دید دلش به درد اومد ... زا خودش بدش اومد ... زا اینکه هیچ وقت نمی تونست توی این شرایط با مهربونی ترساشو آروم کنه ... کنار گوش ترسا گفت:- چه طور باید بهت ثابت کنم که دوستت دارم؟!!ترسا باز هق زد ... آرتان داغون بود ... ترساشو می خواست ... همین و بس ... کلافه تر ... خشمگین تر ... داغون تر ... با چشمای سرخ سرخ مشتشو محکم کوبید بالای سر ترسا توی دیوار و عربده کشید:- روانیم کردی! از فکر اینکه یه نفر دیگه اومده تو ذهنت دارم دیوونه می شم!!!! چه دلیلی جز این می تونه وجود داشته باشه؟!!!! من و تو که مشکلی نداشتیم ... چرا روزامون رو زهرمار کردی؟!!! چرا هر چی باهات خوبی می کنم چشاتو می بندی و فقط جفتک می ندازی؟!!!! چته ترسا؟!!!! د چته؟!!!!نفس ترسا تو سینه اش گره خورده بود ... باورش نمی شد آرتان خیانت خودش رو نادیده بگیره و ترسا رو محکوم به خیانت بکنه ... احساسش پرید ... حس نیازش از یادش رفت ... حتی یادش رفت که کم مونده بود همه چیو بکوبه تو صورت آرتان ... پر از نفرت شد ... حرف زد اما حرفایی که هیچ کدوم حقیقت نداشتن ...- ازت متنفرم ... ازت بیزارم ... ازت خسته شدم! می فهمی؟!!!! دیگه دوستت ندارم ... نمی خوام شوهرم باشی ... نمی خوام باهات باشم ... نمیخوام ... تو خائنی ... از اول بودی ... گمشو از اتاق من بیرون ... من فقط طلاق می خوام ... می فهمی؟ طلاق ... بچه م هم مال خودمه نمی ذارم زیر دست تو بزرگ بشه عوضی ....آرتان خشک شد ... همه چی از ذهنش رفت ... جمله های ترسا با ولم ها مختلف توی ذهنش بازی میکردن ... اولی یمی رفت دومی می یومد ... دومی می رفت سومی می یومد ... باز اولی تکرار می شد و بعد آخری ... اینقدر رفتن و اومدن که حس کرد هر آن مغزش از هم می پاشه ... دستش رو روی شقیقه هاش گذاشت ... ترسا نفس نفس می زد و با خشم به آرتان خیره شده بود ... نفرت از چشماش زبونه می کشید و آرتان اینو دید ... زندگیش رو تموم شده فرض کرد و زد از اتاق بیرون ... نمی فهمید داره چی کار می کنه ... رفت به طرف در خونه ... بازش کرد و زد از خونه بیرون ... با آسانسور رفت توی پارکینگ ... سوار ماشین شد ... با سرعت از پارکینگ خارج شد ... پاشو روی گاز فشار داد ... فشار داد ... فشار داد ... دلش یه دویار می خواست ... کاش همون موقع که حرفای ترسا رو شنیده بود

1400/02/09 12:33

سرشو توی دیواری که ترسا بهش تکیه داده بود متلاشی کرده بود ... چه کرده بود که مستحق این نفرت بود ... چی کار کرده بود که ترساش ازش بیزار شده بود؟!!!! چی کار کرده بود؟!!!!! دوست داشت زار بزنه ... آسمون غرید و دونه های درشت بارون روی شیشه ماشینش سر خوردن ... بغض داشت خفه اش می کرد اما گریه کردن رو بلد نبود ... هیچ وقت تو زندگیش گریه نکرده بود ... حس کردم توانی توی پاهاش نیست ... ماشین رو کشید کنار ... توی یه خیابون خلوت بود ... آسمون می غرید و می بارید ... سرش رو گذاشت روی فرمون ... شونه هاش لرزیدن ... بدون اشک ....یک هفته قبل ...- استاد ببخشید ...ویولت سعی کرد کاغذهای توی دستش رو مرتب کنه و چرخید و با دیدن اشکان گفت:- بفرمایید ...اشکان کنار به کنارش راه افتاد و گفت:- می خوام باهاتون صحبت کنم ...ویولت جدی شد و گفت:- خوب توی اتاق صحبت می کنیم ... نکنه بازم در مورد قضیه ازدواج من و استاد کیاراد ...اشکان هول شد و گفت:- نه نه استاد ... کاملاً خصوصیه ... در مورد ... خوب نمی تونم اینجوری بگم ...ویولت کلافه از کاغذهای بدباری که توی دستش بود گفت:- باشه ... بیاین داخل اتاق ...صدای اشکان باعث شد سر جاش بایسته ...- نه استاد ... خواهشا جای دیگه ...ویولت در اتاقش رو باز کرد و داخل شد ... جال خالی آراد رو که دید دلش گرفت ... طاقت نداشت روزایی که آراد کلاس نداشت وارد این اتاق بشه ... کاغذ ها رو روی میزش ریخت و با تعجب گفت:- چرا؟!!!- گفتم که خصوصیه استاد ... اصلا نمی خوام توی دانشگاه کسی متوجه بشه دارم باهاتون صحبت می کنم ...- شما هم مثل خیلی دانشجوی دیگه ... عین این می مونه که صحبت درسی داشته باشی ... اصلا صبر کن ببینم ... گفتی حرف خصوصی داری؟!! خصوصی های زندگی تو چه ارتباطی با من داره؟!!!اشکان به من من افتاد ...- راستش ... در مورد ... من یه مشکلی برام پیش اومده ... شما خیلی با دانشجو ها صمیمی هستین ... یم دون میم تونین مشکلمو حل کنین ... می خوام درموردش باهاتون مشورت کنم ... اما اینجا نمی تونم ...ویولت با کنجکاوی نشست پشت میزش و گفت:- کنجکاوم کردی پسر ... بشین ببینم چی می خوای بگی ...اشکان کلافه این پا اون پا کرد و گفت:- ساتاد شما که دیگه اینجا کاری ندارین ... کلاستون تموم شده ... یعنی کلاسا کلا تموم شده ... الان فورجه امتاحاناست ... خواهش می کنم بیاین بریم توی کافی شاپی که دو تا خیابون بالاتره ... مهمون من یه قهوه بخوریم ... منم دردمو براتون بگم ...بعد صداش بغض آلود شد و گفت:- التماس می کنم استاد ... بدجور گیر افتادم ...ویولت دلش لرزید ... طاقت دیدن ناراحتی کسی رو نداشت ... بی اراده از جا بلند شد و گفت:- باشه پسر ... چه وضعی داری!!! بریم ببینم مشکل چیه ...اشکان با خوشحالی گفت:-

1400/02/09 12:33

استاد به خدا مدیونتون یه عمر ... پس من خودم می یام ... شما هم خودتون بیاین ... نمی خوام کسی متوجه بشه ... همین خیابون بالایی کافی شاپ کاکتوس ...ویولت سری تکون داد و گفت:- باشه می یام ...اشکان به سرعت ازش فاصله گرفت و ویولت توی کارش موند ... یعنی چی شده بود؟!!! سریع موبایلش رو در آورد و شماره آراد رو گرفت ... می خواست قبلش به آراد بگه جریان از چه قراره ... اما هر چی شماره گرفت فایده ای نداشت ... در دسترس نبود ... یهو یادش افتاد آراد امروز می خواسته به یکی از کارگاه های فرش بافیشون سر بزنه ... اونجا هم چون توی زیر زمین بود آنتن نمی داد ... با خودش فکر کرد در اولین فرصت قضیه رو به آراد می گه ... الان مشکل اشکان که اینقدر بهم ریخته بودش براش مهم تر بود ... سوار ماشینش شد و به سرعت به سمت آدرسی که اشکان داده بود رفت ... پراید اشکان رو دم در کافی شاپ تشخیص داد و ماشینش رو پشت سر اون پارک کرد و پیاده شد ... دزدگیر رو زد و وارد کافی شاپ شد ...کافی شاپ خلوتی بود ... به جز دو تا دخترو یه دختر و پسر و اشکان کسی اونجا نبود ... ویولت به سرعت سمت اشکان ... اشکان از جا بلند شد و صندلی رو براش کنار کشید و با لبخند گفت:- خیلی خوشحالم کردین استاد ... واقعا فکر نمی کردم قبول کنین ...ویولت نشست و نگران گفت:- یه اخلاق بدی دارم که شوهرم هم همیشه بهم گوشزدش می کنه ...اونم کنجکاویه ... از طرفی خیلی دوست دارم اگه کاری از دستم بر می یاد برای هر کسی که شده انجام بدم ... برای همینم اینجام ... پس زود تند سری بگو ببینم چه اتفاقی برای دانشجوی درس خونم افتاده؟اشکان منو رو به سمت ویولت دراز کرد و گفت:- شما اول سفارش بدین ...ویولت منو رو با دست راست گرفت ، داد به دست چپش و گذاشت شرف دیگه میز و گفت:- همون قهوه ... حرفتو بزن ...اشکان من منی کرد و گفت:- خوب راستش ...سکوت کرد ... ویولت اینقدر نگاش کرد تا مجبور شد ادامه بده ...- شما مسیحی هستین استاد ... درسته؟!ویولت توی ذهنش مشغول پس و پیش کردن افکارش شد ... مسیحی بودن اون چه ربطی داشت به اشکان و مشکلش؟!!!اشکان متوجه تعجب ویولت شد و گفت:- خوب راستش استاد ... می خوام یه سوال ازتون بپرسم ... نیاز به پیش زمینه دارم ...ویولت سعی کردم خونسرد باشه و گفت:- فرض کن آره ...- چطور تونستین با یه مرد مسلمون ازدواج کنین؟!- چون طبق فتوای بعضی از مراجع تقلید ازدواج مرد مسلمون با زن غیر مسلمون اهل کتاب جایزه ...اشکان با تعجب گفت:- جدی؟!!!و ویولت خونسرد گفت :- بله ... حالا حرفتو بزن .. چون خیلی وقت ندارم ...همون لحظه گارسون اومد و اشکان که خودش هم عجله داشت سفارش دو تا قهوه داد ... همزمان با موبایلش هم مشغول اس ام دادن بود .... ویولت کلافه

1400/02/09 12:33