بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بخواب ... واقعا خوابم می یومد پس تعارف رو کنار گذاشتم و چشمامو بستم ... از تکون های شدید ماشین با ترس چشم باز کردم و سیخ نشستم سر جام ... شهریار سریع گفت: - نترس ... جاده خرابه! تکیه دادم به صندلی و نفسمو با صدا دادم بیرون ... عقبی ها هم بیدار شده بودن ... نگاهی به بیرون انداختم ... توی یه جاده خاکی نم دار پیش می رفتیم ... دور تا دورمون کوه های سر به فلک کشیده بودن ... سبز سبز ... اما هر از گاهی اون دور دورا می شد لای سبزی ها یه تک درخت قرمز یا نارنجی هم دید ... چه طبیعت بکری! مه همه جا رو گرفته بود و جاده سر بالایی بود ... با سرعت کم پیش می رفتیم اما بازم ماشین تکون های بدی می خورد ... یه عالمه رفته بودیم بالا ... دیگه رسیدیم به ابرا که از یه جاده فرعی رفتیم توی یه سراشیبی ...


سراشیبی رو که کمی رفتیم پایین بالاخره رسیدیم به در عریض و بزرگ ویلا ... شهریار پیاده شد و با کلید درو باز کرد و بعد وارد شدیم ... عجب ویلایی بود!!! یه جاده شنی کشیده شده تا ساختمون بزرگ ویلا ... کناره های این جاده شنی تا ناکجا آباد درخت بود ... جاده رو با نرده های چوبی پایه کوتاه و چراغ های پایه بلند از درخت ها جدا کرده بودن ... ماشین ها رو توی محوطه باز و وسیع جلوی ساختمون پارک کردن و همه ریختیم پایین ... ویوی اطراف فوق العاده بود به هر طرف که نگاه می کردی سبز بود ... یه ویلای خوشگل تو دل جنگل! کسایی که ویلا رو ندیده بودن هیجان زده داشتن از زیباییش تعریف می کردن و من و طناز هم از این قاعده مستثنی نبودیم ... فریبا غر غر کرد: - خوشگله ولی ویلای بدون دریا به درد نمی خوره ... - گمشو! اینقدر دریا دیدیم ... به این می گن طبیعت! طناز با خنده گفت: - من که تازه کارم و نمی شه ... اما تو هی خراب بازی کن تا کات بخوره کار طولانی بشه یه چهار پنج ماهی اینجا تلپ شیم ... با خنده گفتم: - بد فکریم نیست ... وسایل رو همه با هم بردیم داخل ساختمون ... داخلش هم شیک و مدرن بود ... پنج تا اتاقی که وجود داشت بین بچه ها تقسیم شد و من و فریبا و طناز و دو تا دیگه از دخترا افتادیم توی یه اتاق ... آرشاویر هم با شهریار و مازیار و احسان و آقای شهسواری رفتن توی یه اتاق ... وقتی همه چیز سر جای خودش قرار گرفت همه گروه دسته دسته از ویلا رفتیم بیرون تا با راهنمایی شهریار و آقا شهسواری لوکیشنو دقیق ارزیابی کنیم ... آرشاویر هم همراه ما می یومد ... اما کنار مازیار بود ... فریبا سریع خودشو چسبوند به من و منو یه کم کشید عقب ... فهمیدم حرف داره ... سرعتمو کم کردم و گفتم: - چی شده؟! - آرشاویر دیوونه شده ... - چرا؟!!! باز چی شده؟ - مازیار بهش گفت می خوای من برم با توسکا حرف بزنم؟ یه دفعه مثل سگ پاچ مازیار

1400/01/28 12:17

رو گرفت و گفت می شه هی توسکا توسکا نکنی؟ بیا در مورد چیزای بهتر حرف بزنیم ... یهو سر جام خشک شدم ... چی می گفت این؟!!! این همون آرشاویر عاشق بود؟! نگاش کردم ... داشت غش غش می خندید ... لباسشو عوض کرده بود ... یه شلوار جین آبی تیره با یه تی شرت تنگ خاکی رنگ پوشیده بود ... بازوهاش داشتن آستین تی شرتو جر می دادن ... خداییش خوش هیکل بود ... چرا هر چی نگاش می کردم بیشتر دلم می لرزید؟ دستی توی موهاش کرد و با یه حرکت موهاشو کشید سمت عقب ... حس کردم چنگ زد روی دل من ... داشتم دیوونه می شدم یعنی جدی جدی توسکا براش مرد؟ با حس چیز نرمی لای پام سرمو پایین آوردم ... یه موجود نرم کوچیک داشت بین پاهام وول می خورد ... از ترس سکته کردم! چشمامو بستم و جیغی کشیدم بنفشششششش ... همه نگاه ها چرخید به سمت من و اون موجود ناشناخته پا گذاشت به فرار ... همین که اومد از جلوی آرشاویر رد بشه آرشاویر پاشو آورد بالا و چنان لگدی بهش زد که شوت شد بین درختچه های اون طرفی ... همه یه نگاه به من کردن ... یه نگاه به آرشاویر یه نگاه به موجود پشمالوی کوچولوی بیچاره که دیگه معلوم نبود چه بلایی سرش اومده و یهو همه با هم زدن زیر خنده ... خودمم با وجود اینکه بدجور ترسیده بودم ولی خنده ام گرفت ... این حرکت آرشاویر برام خیلی معنی ها داشت ... شهریار بین خنده اش گفت: - آرشاویر بیچاره رو با توپ فوتبال اشتباه گرفتی؟ آرشاویر هم با لبخند دستی توی موهاش کشید و به راهش ادامه داد ... فریبا دستمو گرفت و گفت: - خوبی؟ دوست داشتم این سوالو آرشاویر بپرسه ولی اون عین خیالش هم نبود ... شاید اون حرکتو هم نا خودآگاه انجام داده ... سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ... زنده ام هنوز ... - خیلی بامزه بود!!! این آرشاویر هم معلوم نیست چشه ها! پوزخندی زدم و حرفی نزدم ... همه مکان های فیلمبرداری رو دیدیم ... خداییش بهترین ها انتخاب شده بود ... فقط محل فیلمبرداری کیلپ موند که شهریار موکولش کرد برای زمانی که می خوایم کلیپ رو پر کنیم ... می گفت به ریسکش نمی ارزه چند بار بریم ... بعد از اینکه همه جا رو دیدم برگشتیم ویلا ... قرار شد مردا جوجه کباب درست کنن ... ای خدا بگم منو چی کار کنه! من جوجه هم دوست نداشتم ... اما اینبار نمی خواستم بازم بگم که آرشاویر کاری نکنه و ضایع بشم ... باید هر جور بود می خوردم ... وظیفه درست کردنش با مردا بود ... شهریار گفت یه آشپز گرفته که از فردا می یاد ولی امروز باید خودمون ناهار و شام رو درست کنیم ... مردا مشغول درست کردن اتیش شدن و ماها مشغول سیخ زدن جوجه ها ... فریبا کنار گوشم گفت: - اوی مواظب دستت باشا ... نزنی خودتو ناکار کنیا ... حال و حوصله دادای آرشاویر رو ندارم ... با

1400/01/28 12:17

پوزخند گفتم: - حالا نیست که اونم خیلی نگران منه ... می بینی که داره چی کار می کنه؟ - ولش کن بابا ... این مردا رو فقط خالقشون می شناسه ... - پس حرف بیخود نزن ... شهریار برای سرکشی به خانوما اومد. آرشاویر و احسان هم پشت سرش بودن ... گفت: - خسته نباشین خانوما ... اون جوجه تندا رو سیخ کردین؟ جوجه ها رو دو مدل درست کرده بودن ... یه مقدارشو با فلفل زیاد و زعفرون دوبل ... یه مقدارشو معمولی ... فریبا سریع گفت: - تندارو توسکا داره سیخ می کنه ... آخراشه دیگه فکر کنم ... آرشاویر بقیه سیخا جوجه رو برداشت و از کنارم رد شد ... لحظه آخر فقط برگشت و به دستام که پر از مایه جوجه ها بود خیره شد و بعدم رفت ... ای بگم خدا چی کارت کنه! اون نگاه داغت چی شد آخه؟!!!!! دلم براش تنگ شده ... آخه لعنتی چرا داری مجازاتم می کنی؟ آهی کشیدم و آخرین جوجه ها روهم به سیخ زدم و گرفتم جلوی شهریار ... شهریار سینی رو گرفت و تشکر کرد ... منم رفتم دستامو شستم ... سه ربع بعد همه سر سفره نشسته بودیم و جوجه ها حاضر و آماده وسط سفره چشمک می زدن ... یاد سیزده به درا افتادم که همه اش جوجه درست می کردن و من به زور می خوردم ... بابا می گفت یه روز هزار روز نمی شه زشته تو تافته جدا بافته بشی و چیز دیگه بخوری ... یاد حرف بابا افتادم و با بی میلی مشغول خوردن یه تیکه بال شدم ... شهریار سینی جوجه رو از وسط سفره برداشت و گرفت جلوی آرشاویر ... - بخور پسر جون داشته باشی آهنگ ما رو با اون صدای منحصر به فردت عالی در بیاری ... آرشاویر لبخند زد و گفت: - ممنون ... راستش من فقط از این تندا می خورم ... - آخه اونا ممکنه واسه صدات بد باشه ... - نه مشکلی نیست ... نگاش کردم ... اونم داشت نگام می کرد ... تا نگاهمو دید نگاشو دزدید ... دلم واسه خیره شدناش هم تنگ شده بود ... این چه رسمی بود؟ اومدم اینجا راحت باشم و با فکر آزاد در موردش تصمیم بگیرم ... خبر نداشتم می یام اینجا عاشقش می شم! عاشق؟!!! نه ... شاید هم یه وابستگی کوچیک بود ... صدای طناز کنار گوشم بلند شد: - من یا باید این شهریارو تور کنم یا آرشاویرو یا احسانو ... می میرم به خدا ! با خنده گفتم: - طناز! - زهرمار ... منو نشوندی جلوی سه تا هلو بپر تو گلو بعدم می گی طناز! سرمو انداختم زیر و ریز ریز خندیدم ... حق داشت بنده خدا ... ادامه داد: - ولی اگه بخوام الویت بندی کنم اول می گم آرشاویر ... تند نگاش کردم ... حیف که دوستم بود وگرنه چشاشو در می آوردم ... بی توجه به من زل زده بود به آرشاویر و گفت: - ماشالله! خوشگل ... خوش هیکل ... خوش تیپ ... اصلا همه اینا به درک! خوش صداااااااا .... نفسمو مثل آه دادم بیرون ... تصور اینکه اون منو نخواد دیگه حس بدی برام به وجد می آورد ... یه حس

1400/01/28 12:17

خیلی بد که حتی می تونست اشکمو در بیاره ... بعد از خوردن ناهار و جمع کردن بساط از وسط ویلا قرار شد یکی دو ساعتی استراحت کنیم و بعدم بریم واسه فیلمبرداری ... چند تا صحنه عصر داشتیم و بقیه اکثرا توی شب و توی جنگل بود ... فکرشم منو می ترسوند ... بیچاره کسایی که می خواستن این فیلمو ببینن! استراحت دو ساعته حسابی سر حالم آورد ... رفتم زیر دست فریبا برای گریم ... گریم مال سکانس های وسط فیلم بود ... یه دختر رنگ و رو پریده با موهای آشفته دور صورتش ... یه دختری که نگاش می کردی فکر می کردی سکته کرده ... طناز هم گریمش مشابه من بود .... ما دو تا شده بودیم دو تا دوست که اومدیم شمال توی ویلای بابای من ... اما متاسفانه گیر یه سری روح سرگردون توی جنگل می افتیم ... تا رفتم بیرون دیدم همه چیز آماده است ... بازیگرای اصلی این فیلم من و طناز بودیم ... یه بازیگر مرد معروف هم داشتیم که بعدا می یومد و فقط چند تا سکانس قرار بود بازی کنه ... یه جورایی می شد ناجی من و طناز ... و عاشق من! رفتیم توی جنگل ... همه جا تاریک شده بود ... صدای هوهوی باد فضا رو ترسناک تر کرده بود ... آرشاویر لب تراس ایستاده بود و داشت نگامون می کرد ... مازیارم کنارش تند تند یه چیزایی رو توضیح می داد و اونم سر تکون می داد فکر کنم داشت راجع به فیلم براش می گفت ... با دستور آقای شهسواری رفتیم سر صحنه ... با اینکه بچه ها همه بودن اما من واقعا ترسیده بودم ... بعد از شنیدن سه دو یک حرکت هر دو شروع کردیم به دویدن ... با تموم وجود می دویدیم و دوربین هم به دنبالمون ... طناز خورد زمین ... نشستم کنارش هر دو نفس نفس می زدیم ... جیغ زدم: - پاشو .... الان می رسن ... طناز با بغض و عجز گفت: - نمی تونم ... سعی کردم بلندش کنم که صدای خش خش اومد ... سکته رو زدم قشنگ ... هر دو برگشتیم به سمتی که صدای خش خش می یومد ... یهو یه آدم با موهای ژولیده و بلند از لای بوته ها اومد بیرون ... داشت روی زمین خودشو می کشید ... یعنی اون لحظه جیغم واقعی و از ته دل بود ... طناز هم بدتر از من ... جفتمون عقب عقب خودمون رو می کشیدیم روی زمین و جیغ می زدیم ... اون موجود عجیب هم که البته می دونستم یکی از بچه های پشت صحنه است داشت دنبالمون می یومد ... این صحنه رو توی فیلمنامه خونده بودم اما فکرشم نمی کردم گریم این یارو اینقدر ترسناک باشه! بالاخره طنازو کشیدم از روی زمین بالا و دوتایی پا گذاشتیم به فرار ... صدای کات آقای شهسواری بلند شد ... همزمان صدای دست و هورا هم بلند شد ... اینقدر واقعی ترسیده بودم که همه حال کرده بودن! اما خبر نداشتن من تا مرز سکته رفتم! فریبا که حسمو فهمیده بود خودشو رسوند به من دستمو گرفت و گفت: - خوبی؟ آب

1400/01/28 12:17

دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم ... گفت: - می خوای برات آب قند بیارم؟ - نه بابا ... آبروم می ره ... - تابلو بود واقعا ترسیدی ... منم ترسیده بودم ... - نه بیخیال ... خوبم ... - باشه ...پس مواظب خودت باش ... بعد از اون دو پلان دیگه هم گرفته شد ... درصد ترسم هی داشت بالاتر می رفت ولی به روی خودم نیاوردم تا بالاخره تموم شد و همه رفتیم داخل ویلا ... بعد از خوردن شام که اینبار کباب بود رفتیم که بخوابیم ... حس می کردم تب دارم ... اما می دونستم به خاطر ترس زیاد درجه حرارت بدنم رفته بالا ... اون لحظه اصلا آرشاویر رو نمی دیدم ... وقتی داشتیم می رفتیم بخوابیم فریبا گفت: - نمردیم امروز یه بخاری از این یارو دیدیم ... - یارو؟ - آرشاویر دیگه ... کنجکاوانه گفتم: - چی کار کرد مگه؟! - نگرانت شده بود ... سر سفره همه حواسش به تو بود ... - وا مگه من چمه؟ - شاید اونم فهمیده ترسیدی ... - عمراً! توام چون منو خوب می شناسی فهمیدی وگرنه بقیه فکر کردن دارم بازی می کنم ... - نمی دونم ... ولی اینو می دونم که نگرانت بود ... توی دلم گفتم امیدوارم! اما به اون فقط گفتم شب بخیر و رفتم توی تختم ... داشت بهم نزدیک می شد ... هر چی خودمو می کشیدم عقب فایده ای نداشت ... یه ذره دیگه بیشتر باهام فاصله نداشتم ... یهو پامو چنگ زد ... چشمامو بستم و از اعماق وجودم جیغ کشیدم ... از صدای جیغ خودم از خواب پریدم و صاف نشستم سر جام ... همه تنم عرق کرده بود ... چراغ اتاق روشن شد و طناز و فریبا و اون دو تا دختر بیچاره هجوم اوردن طرفم ... فریبا سریع بغلم کرد ... سرمو توی بغلش قایم کردم و هق هق کردم ... چه خواب وحشتناکی بود از بس امشب ترسیدم این بلا سرم اومد ... فریبا آروم می گفت: - هیچی نیست عزیزم ... خواب بود ... هیچی نیست آروم باش .. چند ضربه به در خورد ... و دنبال اون صدای مازیار اومد: - فریبا ... خانومی بیداری؟ کی بود جیغ زد؟! فریبا منو انداخت تو بغل طناز و رفت جلوی در اول شالشو انداخت روی سرش بعدم درو باز کرد و رفت بیرون ... صداشونو به خوبی می شنیدم ... - چیزی نیست ... توسکا خواب بد دیده بود ... مازیار گفت: - آرشاویر همه اش تقصیر توئه ... از بس نفوس بد زدی ... اینقدر گفتی اون واقعا ترسیده واقعا ترسیده که بلا سرش اومد ... آرشاویر بی توجه به مازیار گفت: - حالش خوبه فریبا خانوم؟! -


آره بیدار شده ... خوبه ... - صدای ... صدای گریه توسکاست؟! - یه کم گریه کنه خوب می شه ... ترسیده خوب ... - لازم نیست ببریمش درمونگاه ؟ - درمونگاه؟ نوک این کوه؟ وسط جنگل؟ بیخیال! نه بابا چیزیش نیست ... - خوب می بریمش شهر ... کاری نداره که ... فریبا خندید و گفت: - نگران نباشین ... به خدا هیچیش نیست ... یه خواب بوده دیگه ... مازیار گفت: - باشه

1400/01/28 12:17

خانومم برو پیشش ... تنهاش نذارین ... ما هم می ریم بخوابیم ... هر چند که این آقا از سر شب تا حالا بیداره .... بیشتر از اینکه از صدای جیغ توسکا از خواب بپرم از صدای بلند شدن این از روی تخت و شیرجه رفتنش توی در بیدار شدم ... سیخ نشسته بود روی تختش تا همین حالا ... صداشون کم کم ضعیف شد و فریبا اومد تو ... با دیدن من توی بغل طناز لبخندی زد و گفت: - چیطوری؟! نصف عمرمون کردی دختر این جیغ از بنفش رد شده بود تو مایه های زرشکی بود! همه خندیدیم و من گفتم: - ببخشید بیدارتون کردم ... خواب بدی بود ... - فدای سرت عزیزم ... حالا بهتری؟ با شنیدن حرفای آرشاویر معلومه که بهترم! اما به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم: - آره خوبم ... بخوابین تو رو خدا ... همه اش تقصیر من شد ... فریبا هلم داد روی تخت و گفت: - گمشو بکپ! ما خوابمون می بره راحت و آسوده ... طناز چراغ رو خاموش کرد و اومد بخوابه ... فریبا کنار گوشم گفت: - بیچاره رنگ به روش نبود ... دعا کن اونم بخوابه ... و من دعا کردم ... کاش راحت ترین خواب دنیا رو بکنه ... عشق مهربون و مغرور من!

1400/01/28 12:17

ادامه دارد....????

1400/01/28 12:18

دوستان پارت 4 و 5 باهم قرار داده شده.روی پیام سنجاق شده بزنین و پارت 4 رو بخونین ادامش هم پارت 5 قرار داده شده.?

1400/01/28 12:19

◽#پارت_#ششم◽
◽رمان_#توسکا◽

1400/01/28 17:50

صبح که بیدار شدم همه بیدار شده بودن ولی توی اتاق بودن و داشتن آماده می شدن ... فریبا با دیدن من گفت:
- پاشو دیگه تنبل خان ... می خوایم بریم شهر خرید کنیم ...
نشستم سر جام و گفتم:
- خرید؟ چی می خوایم بخریم؟
- نمی دونم ... گفتن حاضر شین تا بریم خرید ...
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- شماها چه سحرخیز شدین ...
طناز گفت:
- همچین سحرخیزم نیستیم ساعت نه و نیمه ...
- من که سرم درد می کنه ولم می کردین تا عصر می خوابیدم ... دیشبم که نتونستیم بخوابیم!
- راستی دیشب چه خوابی دیدی؟
الکی گفتم یادم نیست دوست نداشتم برام دست بگیرن ... من خودم از فیلمای ترسناک همیشه فراری بودم! حالا شده بودم بازیگر یه فیلم ترسناک ... خدا بخیر بگذرونه با بقیه فیلم ... بچه ها حاضر شدن و رفتن بیرون فقط فریبا موند ... گفتم:
- فریبا من نمی یام ...
- وااا! نمی شه باید بیای هیشکی اینجا نمی مونه ... تنها تو این ویلا سکته می کنی توام که مستعدی!
خندیدم و گفتم:
- گمشو ...
- پاشو ... پاشو حاضرشو بچه ها دارن صبحونه رو حاضر می کنن ...
به ناچار بلند شدم و رفتم جلوی آینه ... چشمام حسابی پف کرده بود ... یه مداد چشم برداشتم و کشیدم توی چشمم ... یه رژ هم مالیدم روی لبم و بعد از عوض کردن لباسم با فریبا رفتیم بیرون ... بچه ها تند تند داشتن سفره رو پهن می کردن ... همه اش می ترسیدم کسی به غیر از هم اتاقی هام و آرشاویر و مازیار هم از صدای جیغم بیدار شده باشن ... دوست نداشتم مسخره ام کنن ... ولی خدا رو شکر انگار کسی نفهمیده بود چون چیزی نگفتن ... آرشاویر هم همراه بقیه داشت کمک می کرد ... یه پسر مغرور خاکی! بی اراده داشتم با لبخند نگاش می کردم که فریبا زد سر شونه ام و گفت:
- نیشتو ببیند تابلو ...
خنده امو خوردم و اخم کردم ... یه دفعه آرشاویر برگشت سمت من ... قلبم ریخت ... یه نگاه عمیق بهم کرد و نگاشو برگردوند ... آهم بلند شد ... دیگه همه اش نگاشو می دزدید ... این همون پسریه که دیشب نگران من شده بود؟! همه نشستیم سر سفره و با هر هر خنده های پسرا و جوابای بامزه دخترا صبحونه رو خوردیم ... بعدش همه برگشتیم توی اتاقامون که حاضر بشیم و بریم خرید ... خیلی زود همه حاضر و آماده رفتیم بیرون ... بازم من سوار ماشین شهریار شدم و اینبار آرشاویر حتی بهم تعارف هم نکرد که برم توی ماشینش ... لجم از این می گرفت که عقب ماشینشو پر از دختر میکرد ... حالا باز خوبه که مازیار می شینه کنار دستش وگرنه من از حسودی دق می کردم ... عقب نشستم و فریبا رو هم به زور آوردم پیش خودم ... فریبا با هیاهو گفت:
- کجا می ریم شهریار؟
- می ریم شهر ...
- بابا این همه آدم معروفو می خوای ببری تو بازار؟
- اونجا هماهنگ کردیم .... چند

1400/01/28 17:52

نفر مامور دنبالمون می یان تا با خیال راحت بریم و برگردیم ...
- امیدوارم لوکیشن لو نره ...
آینه اش رو روی من تنظیم کرد و گفت:
- نه ... حواسمون هست ... بعدم اینجا ملک شخصیه ... کسی نمی تونه نزدیکش بشه ...
شونه ای بالا انداختم و هیچی نگفتم ... شهریار بازم تو آینه اش نگاه کرد اما اینبار نه به من ... به پشت سرمون و گفت:
- فریبا این دوست شوهرت چیزیشه؟
- کی؟!
- آرشاویر پارسیان دیگه ...
- نه ! ... چطور مگه؟
منم با کنجکاوی بهش نگاه کردم ... پوزخندی زد و گفت:
- بدجور به من نگاه می کنه ... انگار ارث باباشو طلبکاره ...
فریبا گفت:
- نه بابا ... کلا نگاهاش خشنه ... مشکلی نیست ... به خودت نگیر ...
بعد در گوش من پچ پچ کرد:
- بچه پرو زن مردمو سوار ماشینش می کنه هی برای من بغ بغو هم می کنه ... خل دیوونه!
خنده ام گرفت و لبمو گاز گرفتم ... ماشین راه افتاد و همه دنبال هم راه افتادیم سمت شهر ... دوباره اون جاده پر پیچ و خم و سنگلاخی را طی کردیم تا بالاخره بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدیم به مسیر آسفالت و رفتیم سمت شهر ... به بازار که رسیدیم صبر کردیم تا به قول فریبا بادیگاردا بیان و بعد پیاده بشیم ... خیلی زود رسیدن و همه پیاده شدیم ... همین که وارد بازار بزرگ شهر شدیم توجه همه به سمتمون جلب شد و سیل جمعیت اومد طرفمون ... اول یه کم وقتمون به امضا دادن و عکس گرفتن گذشت تا اینکه بالاخره مامورا تونستن مردم رو متفرق کنن و ماها رفتیم دنبال خریدمون ... هر چند که خرید واسه آدمای معروف خیلی سختی ها داره ... قیمت ها رو دو برابر می گن ... صد تا جنس غیر از اون چیزی که خریدی می خوان بهت بچسبونن و هزار تا مشکل دیگه ... یه عالمه خوراکی واسه ویلا خریدیم با یه مقدار وسیله که بچه ها برای فیلمبرداری می خواستن ... وقتی همه خریدا انجام شد تصمیم گرفتیم برگردیم ... تو راه برگشت ... توی یکی از مغازه ها چشمم یه جفت صندل خوشگل رو گرفت و بی اراده رفتم سمت ویترین ... زل زده بودم بهش ... یه دست کت شلوار خوش دوخت داشتم که این صندل ها خیلی بهش می خوردن ... رفتم داخل مغازه ... فروشنده یه پسر قد بلند بود ... موهای بوری داشت و سنش می خورد بیست و دو سه ساله باشه ... قیافه خوبی داشت ... ولی نگاه عسلیش اصلا به دل نمی نشست ... به پشت سرم نگاه کردم ... هیچ *** دنبالم نیومده بود تو! پس فریبا کجا بود؟!!! دیگه نمی شد برم بیرون تصمیم گرفتم سریع صندل ها رو بخرم و برم ... پسره با نیش گشاد گفت:
- خیلی خوش اومدین خانوم مشرقی ... خبر اومدنتون تو بازار ما مثل بمب ترکیده ...
خیلی جدی گفتم:
- ممنون ... می شه لطف کنین اون صندلی مشکیه توی ویترین رو برام بیارین ...
- خواهش می کنم! مغازه متعلق به شماست ... چه

1400/01/28 17:52

سایزی؟!
- سی و هشت ...
سریع صندل رو آورد و گذاشت روبروم ... خودش هم نشست روی صندلی کنارم و گفت:
- مطمئنم خیلی به پاتون می یاد ...
توجهی به حرفش نکردم ... کفش اسپرتمو در آوردم و صندلو پام کردم ... با سنگینی نگاهش سرمو بالا اوردم ... بی شرف چنان زل زده بود به پای من که انگار داشت به رون مرغ سوخاری نگاه می کرد ... خودمم به پام نگاه کردم ... حق داشت بیچاره! پاهای ظریف و کوچیک با ناخنای بلند و کشیده که لاک قرمز زده بودم بهشون ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- قیمتشون چقدره؟
لبخندی پلید زد و گفت:
- قابل شما رو نداره ... ارزش شما کل این مغازه است ... یه جفت صندل که چیزی نیست ...
با اخم نگاش کردم و گفتم:
- بفرمایید لطفا ...
فکر کنم ترسید چون سریع قیمت رو گفت ... بعدم رفت دم در و در حالی که به بیرون سرک می کشید گفت:
- فکر کنم گروهتون همه رفتن ...
اون یکی صندل رو هم پام کردم ... رفتم جلوی آینه که ببینم به پام می یاد یا نه تا سریع بخرم و برم بیرون ... دیگه داشتم نگران می شدم ... خداییش توی پام خیلی قشنگ بود ... دوباره نشستم روی زمین و خم شدم تا بند صندل رو از دور مچ پام باز کنم که اونم زانو زد جلوی پام ... دستشو آورد جلو و گفت:
- اجازه بدین کمکتون کنم ...
اینقدر شوکه شدم که دستم همونجا خشک شد و زل زدم بهش ... قبل از اینکه دستش برسه به مچ پام صدایی بلند شد:
- شاید بهتر باشه من به شما کمک کنم تا از جلوی پای این خانوم متشخص بلند بشی و دستتو هم تا نشکسته بکشی عقب ...
چنان با عشق به آرشاویر نگاه کردم که به بابام تا حالا اونطوری نگاه نکرده بودم ... پسره شوکه شد ... آب دهنشو قورت داد ... آروم از جا بلند شد و گفت:
- سلام آقای پارسیان ... خیلی خوش اومدین ... من قصد جسارت ...
- دهنتو ببند!
پسره خفه شد ... آرشاویر با نگاه خشنش به من خیره شد و گفت:
- این صندل ها رو می خوای؟
فقط سرمو تکون دادم ... آرشاویر رفت جلوی پسره و گفت:
- قیمت اینا چقدره؟
پسره مرز سکته بود ... گفت:
- قابل ...
- قیمت؟!!!!
منم ترسیدم ... دیگه اون بدبخت که خطا هم کرده بود هیچی! قیمتو گفت ... صندل ها رو بردم گذاشتم روی میز تا برام بذاره توی جعبه ... پسره سریع صندل ها رو گذاشت تو جعبه و بعدم داخل نایلون و داد دستم. نابلون رو گرفتم و به آرشاویر خیره شدم ... آرشاویر هم یه تراول در آورد گذاشت روی میزش و گفت:
- بقیه اش هم باشه واسه خودت ... بهتره بری پیش چشم پزشک تا چشماتو یه چک آپ بکنه ... یه کم زیادی می دوه ... دوست دختر بازیگر داشتن با کلاس هست! اما خیلی خیلی گنده تر از دهنته جوجه!
لال شده بودم به معنی واقعی کلمه ... اینو که گفت دست منو گرفت و کشید به سمت بیرون ... هیچی نمی تونستم بگم ... اول

1400/01/28 17:52

تصمیم داشتم پول صندل های رو بهش بدم اما پشیمون شدم ... یه یادگاری داشتن از آرشاویر لذتش بیشتر بود ... بذار فکر کنه من پروام! تا اومدیم بیرون گفت:
- همینجور سرتو می ندازی زیر از گروه فاصله می گیری؟! نمی فهمی موقعیتت طبیعی نیست؟ این همه مامور دنبال ما راه افتادن که تو واسه خودت سرخود راه بیفتی بری؟ خیلی بچه ای! یه جفت صندل حواستو پرت کرد؟
داشت منو سرزنش می کرد؟! اخم کردم و گفتم:
- اونقدر بزرگ شدم که بتونم از خودم دفاع کنم ...
پوزخندی زد و گفت:
- آره دیدم ...
هر *** که می خواست بیاد طرفمون آرشاویر با جمله ببخشید عجله داریم دکش می کرد و با سرعت منو دنبال خودش می کشید ... بغض کرده بودم طاقت نداشتم باهام اونجوری حرف بزنه ... دستم داشت تو دستش له می شد ... دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
- تو چت شده؟! چرا اینجوری می کنی؟!
با پوزخند گفت:
- چیه؟ ناراحت شدی؟ خودت خواستی ... نخواستی؟ پس دیگه غر نزن ... بدو تا همه نگران نشدن ...
- تو .. تو برای چی دنبال من بودی؟
- دنبال تو نبودم ... فقط یه لحظه متوجه شدم رفتی تو مغاره ... بعدم همه رفتن این بود که من اومدم دنبالت ... حوصله نداشتم گم بشی و گروه رو یه روز معطل کنی ...
- تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی ... اصلا تو کی هستی؟
با غیض زل زد توی چشمام و گفت:
- آرشاویر پارسیان ...
صدای شهریار نذاشت دو تا داد دیگه سرش بکشم تا خالی بشم:
- کجایین شما دوتا ؟ فکر کردم گم شدین ...
آرشاویر با سرعت راه افتاد سمت ماشینش و گفت:
- خانوم مشرقی خرید داشتن ...
شهریار اومد سمتم و گفت:
- چرا نگفتی تا همه وایسیم؟
- حواسم نبود ...
- خیلی خب حالا برو سوار شو ... بیشتر از این جایز نیست بمونیم ... بازارو به هم ریختیم ...
بغضمو فرو دادم و سوار شدم ... فریبا مشغول حرف زدن با طناز بود و ماشین رو گذاشته بودن روی سرشون ... ولی من ساکت و بغ کرده به بیرون خیره شدم تا رسیدیم ... دلم گرفته بود ... دلم محبت آرشاویر رو می خواست ... دلم عشق پاکشو می خواست ... خدایا غلط کردم گفتم نمی خوام ... ببخشید ... با خودم بودم ... اما انگار دیگه خیلی دیر شده بود ... نه نمی ذارم دیر بشه ... باید بهش حالی کنم پشیمونم ... باید بهش بفهمونم منم دوسش دارم ... اون دل منو برده ... الان دیگه محتاج محبتشم ... محتاج عشقشم ...
با توقف ماشین تازه متوجه شدم رسیدیم و رفتم پایین ... کمک بچه ها چند تا تیکه وسیله رو بردم تو ... آشپز هم اومده بود و برامون یه غذای شمالی خوش آب رنگ درست کرده بود ... همه حسابی گرسنه بودیم ... البته من با وجود گرسنگی زیاد چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم ... هر وقت به آرشاویر نگاه می کردم اونو متوجه هر جایی می دیدم جز خودم ... داشتم عذاب

1400/01/28 17:52

می کشیدم ... وقتی خواستیم سفره رو جمع کنیم سریع رفتم کنارش و دستم رو دراز کردم تا بشقابایی که تو دستش بود رو بگیرم و گفتم:
- بده به من ... دیگه از امروز آقایون لازم نیست کار کنن ...
یه تای ابروشو پروند بالا و گفت:
- خودم می تونم ... نیازی به کمک نیست ...
بعدم از کنارم گذشت و رفت ... بغضم شدت گرفت ... سریع قبل از اینکه کسی متوجه دگرگونی حالم بشه زدم از ویلا بیرون ... جنگل های اطراف می تونستن آرومم کنن ... باید خودمو آروم می کردم نمی خواستم هیچ *** اشکمو ببینه ...

از ویلا رفتم بیرون و آروم آروم راه جنگل رو پیش گرفتم ... از بالا بلندی ها رد می شدم و اشک صورتمو خیس می کرد ... دلم خیلی گرفته بود ... آرشاویر نامرد دست پیشو گرفته بود ... عوض اینکه من برای اون طاقچه بالا بذارم و حرصش بدم اون داشت این کارو می کرد ... باید یه روش دیگه در پیش می گرفتم ... من با دیدن مهربونی ها و توجه های خاص آرشاویر داشتم کم کم وابسته اش می شدم ... اولین بار بود که یه مرد اینجوری وارد زندگیم شده بود و حالا می خواست بشه عشق اولم ولی محال بود بهش اجازه بدم ازم سو استفاده کنه ... از احساسم ... از محبتم ... احساس من عین یه بچه نوپاست ... نمی ذارم جون نگرفته بال و پرش رو بشکنن ... همینجور که از بین درخت ها می رفتم با خودم حرف می زدم:
- هی می گن مراعاتشو بکن ... هواشو داشته باش! حسادتشو تحریک نکن ... د آخه کجایین که ببینین اون داره چی کار می کنه؟!!
همینجور که می رفتم حواسم هم بود که مسیر رو گم نکنم ... صدای چهچهه پرنده ها داشت آرومم می کرد ... واقعا جنگل آرامش عجیبی داشت ... رسیدم به یه جایی که جلوی روم رو دیواری از درخت ها و خزه ها گرفته بود ... یه روزنه باریک فقط وجود داشت که به زور ازش رد شدم و از چیزی که اونطرف دیوار دیدم بی اراده جیغ کشیدم .... یه چشمه بود ... گرد و بزرگ... با آب شفاف ... تا تهش پیدا بود ... همه سنگ ریزه های کفشو می شد با چشم دید ... ماهی های ریز و درشت توش در حال شنا بودن و یه رود باریک ازش جدا می شد و توی دل درختا از نظر غایب می شد ... خشک شده بودم سر جام و داشتم به این منظره بدیع نگاه می کردم ... مهی که اطراف رو گرفته بود صحنه رو رویایی تر کرده بود ... آروم آروم به چشمه نزدیک شدم ... آب از دل زمین قل می زد ... اینقدر این آب شفاف بود که بی اراده کفشامو از پام در آوردم ... انگار همه غصه هام یادم رفته بود ... نشستم لب چشمه روی چمن ها و پاهامو آروم کردم داخل آب ... عجیب بود! آبش خیلی سرد هم نبود! جون می داد برای شنا ... چقدر دوست داشتم لخت بشم شیرجه بزنم توی چشمه ... حیف که وقت نداشتم وگرنه همین کارو هم می کردم ... از صدای خش خش برگ های پشت سرم سریع

1400/01/28 17:52

برگشتم ... از فکر اینکه یه جونوری چیزی باشه قلبم داشت تند تند می زد ... قامت آرشاویر که از دیوار خزه ها رد شد نفس حبس شده مو آزاد کرد ... تا حالا دقت نکرده بود چقدر قد بلنده! پیپش گوشه لبش بود ... آروم بهم نزدیک شد و با بهت گفت:
- این بهشتو از کجا پیدا کردی؟!
لبخند زدم و گفتم:
- می بینی چقدر قشنگه؟!!! هنوز باورم نمی شه بیدارم ... خدا چه مناظر زیبایی دور از چشم بشر خلق کرده! تازه این یکیشه ... ببین چند صد هزارتای دیگه هم هست ...
زل زد به آب و گفت:
- فوق العاده است ...
- تو از کجا اینجا رو پیدا کردی؟
انگار مسخ شده بود ... چون همونطور که خیره به آب مونده بود پیپشو از دهنش در آورد و گفت:
- فقط من دیدم از ویلا زدی بیرون ... حس کردم حالت خوب نیست ... اومدم دنبالت ... یه ساعت دیگه فیلمبرداریه ...
پامو از آب در آوردم و گفتم:
- پس برگردیم ... نگران می شن بچه ها ...
چشم از آب گرفت و گفت:
- یادم باشه دوربین بیارم چند تا عکس فوق العاده از اینجا بگیرم ... منظره اش منحصر به فرده ...
- آره خیلی قشنگه ...
دوتایی از دیوار سبز عبور کردیم و آرشاویر گفت:
- نترسیدی این همه راهو تنها اومدی؟ نگفتی گم می شی؟!
- نه .. حواسم بود ... مسیرو حفظ کردم ...
- یعنی اگه من دنبالت نمی یومدم خودت راهو پیدا می کردی؟
الکی خندیدم و گفتم:
- وای نگوووو ... اگه تو نمی یومدی من اینجا اینقدر می موندم تا استخونامم پودر بشه ... خیلی رو داریا! کسی دنبالت نفرستاده بود ... می تونی بری ... ببینم اصلا تو مگه نیومدی اینجا بری استودیو آهنگتو پر کنی؟ تو که دم به ساعت تو ویلایی ... کار و زندگی نداری؟
این من بودم؟!!! اه اه من دوباره آمپر چسبوندما! الان می زنه تو جنگل منو می کشه بعدم همین وسط چالم می کنه ... نگاهش پر از تعجب بود ... فکر کنم دلش برای این توسکای وحشی تنگ شده بود ... پوزخندی نشست گوشه لبش و گفت:
- فکر نکنم جای تو رو تنگ کرده باشم ... تو دوست نداری منو ببینی خیلی های دیگه دوست دارن ببینن ... دلیل نمی بینم دل اونا رو بشکنم ...
اایییییی پروووووو!!!! راست می گفت خب ... خیلی از دخترا چشمشون دنبالش بود ... اینم پرو! چه قشنگ به روم می آورد ... سرعت قدمامو بیشتر کردم ... از پشت سر گفت:
- هان چیه؟ فهمیدی اشتباه کردی؟! خب عذر خواهی کن تا ببخشمت ... حسودی نداره که دیگه ...
دلو زدم به دریا ... برگشتم طرفش ... پوزخندی زدم و گفتم:
- حسودی؟!!! نه اصلا ... می خوام زودتر برگردم که اگه احسان و شهریار بفهمن من نیستم خیلی بد می شه ... راه می افتن دنبالم ... نگران می شن ...
دوباره اومدم سرعت بگیرم که مچ دستم توی دستای قویش اسیر شد ... اوی توسکا خانوم! بازی بازی با دم شیرم بازی؟ با یه حرکت منو کشید به

1400/01/28 17:52

سمت خودش ... نزدیک بود سکندری بخورم ولی زود خودمو کنترل کردم ... از لای دندونای به هم چسبیده اش غرید:
- اگه برای حرص دادن من بخوای دور و بر اینا بپلکی نابودت می کنم توسکا ... نمی ذارم استخونات هم نصیب این لاشخورا بشه ...
داشتم با ترس نگاش می کردم که یه دفعه نعره کشید:
- فهمیدی؟!!!
پرده گوش من که پاره شد هیچی ... همه پرنده ها هم خفه خون گرفتن ... اینم از عکس العمل های هیستریک ... با ترس سرمو تکون دادم ... هنوز داشت مچ دستمو فشار می داد ... صورتش سرخ سرخ شده بود و رگ پیشونی و گردنش زده بود بالا ... هنوز آروم نشده بود ... ادامه داد:
- اگه دستشون بهت برسه ... اگه فقط نوک انگشتشون بخوره بهت ... هیچ کدومتون رو زنده نمی ذارم ... اینو بکن تو کله ات ... می کشمت توسکا ... به خداوندی خدا می کشمت ...
توی چشماش حقیقت فریاد می کشید ... ازش نمی ترسیدم اما خیلی نگرانش بودم .... فقط گفتم:
- نگران نباش ... مقید تر از این حرفام ... تا وقتی این صیغه هست ...
غرید:
- این صیغه تا ابد هست ...
بعد دستمو ول کرد و جلوی من راه افتاد ... با لب و لوچه آویزون دنبالش راه افتادم ... حرکتش خوشحالم کرده بود ولی! این نشون می داد هنوز امید هست ... ولی خداییش بازی با غیرتش خیلی خطرناک بود ... دوتایی برگشتیم به ویلا ... خدا رو شکر کسی متوجه غیبتمون نشده بود ... آرشاویر از همون لحظه با مازیار راه افتادن سمت شهر که توی استودیوی شهر آهنگش رو تنظیم کنن ... ما هم آماده فیلمبرداری پلان های روز شدیم...

پنج روز بود آرشاویرو ندیده بودم ... صبح زود می رفتن استودیو شب که همه خواب بودن بر می گشتن ... ما هم توی این مدت همه پلان های روزو گرفتیم و دوباره نوبت پلان های شب رسیده بود ... دلم خیلی براش تنگ شده بود ... حس های عجیب غریبی داشتم این مدت نسبت بهش پیدا می کردم ... دل تنگ؟! اونم برای یه پسر؟! یه کم عجیب بود ... به خودم توپیدم:
- این عجیبه که تو دلت براش تنگ نشه ... خیر سرت شوهرته ... محرمته ... واسه خودتم کلاس می ذاری اوسکول؟
با این هشدار آروم تر شدم انگار ... روز ششم بود ... ساعت سه بعد از ظهر بود و همه بچه ها خوابیده بودن تا شب بتونن تا نزدیک صبح بیدار باشن ... منم توی چرت بودم که صدای گوشیم بلند شد ... سریع بدون نگاه کردن به شماره چنگش زدم ... نمی خواستم کسی بیدار بشه ...
- الو ...
- توسکا جونم سلام ...
اینبار شناختمش:
- سلام به روی ماهت ترسا خانوم!
- خوبی؟! دختر عمه عیال ما خوبه؟
با خنده گفتم:
- عیال؟!
- آره دیگه ... آرتان عیالمه ...
- آره اونم خوبه سلام می رسونه بهتون ...
- سلامت باشه .... توسکا جون غرض از مزاحمت اینکه آدرسو بده ما داریم می رسیم ...
سیخ نشستم سر جام و گفتم:
- جدی نمی

1400/01/28 17:52

گی!
از تعجبم طور دیگه ای برداشت کرد و گفت:
- ناراحت شدی؟ ولی تو خودت گفت ایرادی نداره ...
- نه نه عزیزممممم ... خیلی هم خوشحال شدم فقط یه کم شوکه شدم ...
- آهان ... گفتم اگه ناراحت شدی برگردیما ...
- نه عزیزم ... خیلی خوش اومدین ... کجا هستین حالا؟
- تازه وارد رامسر شدیم ... زنگ زدم آدرس بگیرم بیایم پیشتون ...
حقیقتا از اومدنشون خوشحال شدم و آدرسو طوری که بفهمن براشون توضیح دادم ... بعدش هم بلند شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم ... به خدمتکارمون دستور چایی تازه دم با کیک دادم و خودم هم رفتم توی باغ ویلا منتظر شدم تا بیان ... یه بلوز گشاد ولی کوتاه به رنگ سبز ارتشی تنم بود با یه شلوار لی مشکی تنگ تنگ ... صندل هایی که خریده بودمو هم پوشیده بودم یه شال حریر مشکی هم انداخته بودم روی موهام ... یه کم که قدم زدم رسیدن ... باغبون ویلا درو روشون باز کرد ... این باغبون رو هم شهریار استخدام کرده بود که تا وقتی اینجاییم گلا و درختا خراب نشن ... فراری قرمز رنگی وارد شد و تا جلوی پای من پیش اومد ... دکتر تهرانی با ژست مخصوص خودش پشت فرمون نشسته بود و ترسا هم کنار دستش بود ... یه بچه کوچولوی تپل مپل هم توی بغل ترسا بود و معلوم بود داره از سینه مامانش شیر می خوره ... تا ماشین ایستاد سریع درو باز کردم و گفتم:
- سلام مامان کوچولو ...
ترسا هم با خنده سرشو یه کم کشید طرفم و گفت:
- سلام بازیگر ... معروف ... مشهور ... *** استار ... باقلا ... لواشک ...
با خنده بوسیدمش و خوش آمد گفتم ... دکتر تهرانی هم پیاده شد و گفت:
- سلام ... خسته نباشین ...
صاف ایستادم و گفتم:
- سلام دکتر ... شما خسته نباشین ... این همه راهو رانندگی کردین ...
- نه بابا چه خستگی؟ مگه کسی کنار تری خسته هم می شه ...
ترسا سریع از داخل ماشین گفت:
- آرتان یه ماچ رو لپت ...
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
- باید ببخشید که ما مزاحم کارتون هم شدیم ...ولی این خانوم من تا گیر می ده دیگه ول نمی کنه ...
- نه بابا چه مزاحمتی؟ مگه توی دست و پای ما هستین؟ اتفاقا خوشحالم شدم ... کمک شما خیلی به کارم می یاد ...
- اتفاقی افتاده؟
ماشینو دور زدم و رفتم روبروش ایستادم و گفتم:
- دکتر ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- می شه منو دکتر صدا نکنی؟ معذب می شم اینطوری ...
- پس چی بگم؟
- آرتان ... خیلی صمیمی ...
- ولی آخه ...
- ببین توسکا ... من همیشه با مراجعام راحتم ... اونا اکثرا منو به اسم کوچیک صدا می کنن.
- اوکی ... ببین آرتان ... آرشاویر اینجاست ...
- خب؟ این که خیلی خوبه ...
- قضیه داریم آخه ...
- یعنی چی؟
- آرشاویر از این رو به اون رو شده ...
تند تند شروع کردم به توضیح دادن قضایا ... می خواستم تا کسی نیست همه چیزو تعریف کنم ... آرتان هم

1400/01/28 17:52

موشکافانه همه حرفامو گوش کرد ... و هیچی نگفت ... وقتی حرفام تموم شد گفت:
- تو جدا نمی دونستی خواننده است؟ من همون روز که اسمشو روی پرونده اش دیدم شک کردم ...
- نه به خدا ... من خواننده ها رو نمی شناسم آخه ...
- خیلی خب ... حالا لج کرده؟
- نمی دونم .... لج یا هر چیزی ... ولی داره با رفتاراش اذیتم می کنه ... هم غیرت داره و نمی ذاره یه قدم کج بردارم ... هم کم محلی می کنه و جوری نشون می ده که انگار من اصلا براش مهم نیستم ...
- تو کدومو بیشتر می پسندی ؟
- من عاشق بودنشو در عین اقتدار می پسندم ...
ترسا از تو ماشین داد زد:
- منظورش یکی مثل توئه آرتان ...
آرتان با اخم گفت:
- تری ... تو به حرفای ما گوش می کردی؟
- وا! خب بلند حرف زدین ... به من چه؟
به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ... گوله نمک بود این دختر ... آرتان گفت:
- آترین هنوز سیر نشده؟
- نه بابا ... عین باباش می مونه ... سیر نمی شه که ...
لبخند آرتان پر رنگ تر شد و رو به من گفت:
- باید ببینمش ... از نزدیک باهاش برخورد کنم ... باید ببینم اینم یکی از رفتارای هیستیریکش هست یا فقط واسه جلب توجه تو داره اینجوری رفتار میکنه ...
- دیگه دست خودتو می بوسه ...
- باشه ... هر کار از دستم بر بیاد انجام می دم ...
با محبت نگاش کردم و خواستم چیزی بگم که ماشین آرشاویر از ته جاده نمایان شد ... خیره موندم به ماشین ... بالاخره بعد از شش روز اومد ... چقدر دلم براش تنگ شده بود!

ماشین آرشاویر آروم آروم اومد و کنار ماشین آرتان پارک کرد ... داشت مثل میر غضب نگامون می کرد ... چند لحظه به من و چند لحظه به آرتان ... آرتان خونسردانه دست به سینه به ماشینش تکیه داد و رو به من گفت:
- طبیعی باش ...
ترسا از تو ماشین گفت:
- کیه؟ آرتان برو اونور ... نمی بینم ...
آهسته گفت:
- ترسا چند لحظه هیچی نگو ... سر جات هم بمون ...
ترسا ساکت شد و من هم به تبعیت از آرتان خونسردانه ایستادم ... آرشاویر از ماشین پیاده شد و در حالی که چپ چپ نگام می کرد گفت:
- معرفی نمی کنی توسکا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یکی از دوستام ... آرتان ...
نمی شد بگم آرتان روانشناسه ... نمی خواستم حس بدی نسبت بهش پیدا کنم ... آرشاویر با چشمای بیرون پریده گفت:
- دوستت؟!!!
آرتان قدمی جلو رفت و گفت:
- خوشبختم آقای پارسیان ... دیدن شما افتخاری بود واسه من ...
آرشاویر به ناچار باهاش دست داد و بازم با نگاهی پر از سوال به من خیره شد ... منم بی خیال به اونطرف نگاه کردم ... آرتان گفت:
- توسکا جان ... این ویلا فوق العاده است ... بهتره این دور و اطراف رو به من نشون بدی ...
وای! این آرتان چرا همچین کرد؟ آرشاویر با رگی بیرون پریده گفت:
- خیلی ببخشید ولی زن من لیدر کسی نیست ...
زن

1400/01/28 17:52

من؟!!! اااا مگه نامزدی ما پنهانی نبود؟ چرا لو داد؟ لابد فکر کرد اینا غریبه ان! آرتان خیلی خونسردانه به طوری که نشون بده قضیه محرم بودن ما رو می دونه گفت:
- آقای پارسیان ... من که نمی خوام توسکا رو بدزدم ...
- خیلی ببخشید ... ولی چه دلیلی داره که شما زن منو به اسم کوچیک صدا می کنین؟ اینجا چه خبره؟ اصلا شما کدوم دوستش هستین که من نمی شناسمتون؟
آرشاویر داشت از کوره در می رفت ... من داشتم می ترسیدم اما آرتان هنوز هم خونسرد بود ... گفت:
- خب شاید شما همه دوستای توسکا رو نمی شناسین ... هیچ دوستی دوستشو به اسم فامیل صدا نمی زنه ...
- یعنی چی؟ توسکا ...
من که از صدای بلند آرشاویر جا خورده بودم گفتم:
- آرتان ....
آرشاویر قدمی جلو اومد و با داد گفت:
- آرتانو کوفت ... آرتانو زهرمار ... بیا برو سوار ماشین شو ببینم ...
قلبم مثل یه بچه گنجیشک می زد ... آرتان هم که فهمید من ترسیدم از جلوی ماشین کنار رفت و گفت:
- ترسا ... خانومم ... آترینو بده به من دیگه ... بسشه ... خودت هم بیا پایین ... یکی از خواننده های مورد علاقه ات اینجاست ...
آرشاویر مات مونده بود روی ترسا و آترین ... آرتان با یک دست آترین رو کشید توی بغلش ... آترین کوچولو شصت دستش رو کرده بود توی دهنش و داشت می مکید ... دلم براش ضعف رفت چقدر دوست داشتم برم بغلش کنم ... اما الان وقتش نبود ... ترسا خانوم وار پیاده شد و به دور از شلوغ بازی با لبخند گفت:
- آقای پارسیان! خلی از دیدنتون خوشحالم ... من ترسا هستم ... دوست توسکا ... و خانوم آرتان ...
آرشاویر واقعا لال شده بود ... آب دهنشو قورت داد و گفت:
- خوشبختم ...
داشتم از خنده می ترکیدم ... ترسا خودشو چسبوند به من و گفت:
- عزیزم دلم برات یه ذره شده بود ... بیا بریم یه دوری بزنیم من درست و حسابی ببینمت ...
برای این که از اون وضع خلاص بشم راه افتادم به سمت پشت ویلا ... ترسا هم کنارم می یومد و غر غر می کرد:
- بیا ! به من می گه گوش نکن ... اگه گوش نکرده بودم که الان نمی دونستم باید جلوی هیجانمو بگیرم و این آقای غیرتی رو بشونم سر جاش ... می پریدم وسط و می گفتم وااااااااااای آرشاویر ججووووون من عاشق صداتم ... نوکرتم بیا یه امضا بده ... نه امضا کمهههههه بیا یه عکس عشقولی با هم بگیریم ...
خندیدم و گفتم:
- ترسااااا بیش فعالیا!
خندید و گفت:
- آره آرتانم همینو می گه ...
- پسرت چه جیگر خوردنیه !
- دست رو دلم نذار که خونه ... عشق باباشه! از حسودی بعضی وقتا می خوام بمیرم ...
- ا چرا؟ اون که پیداست واسه تو می میره ...
- آره خداییش ... ولی خب بعضی وقتا حسودیم می شه ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...
با خنده گفتم:
- خودت بچه خواستی؟!
- آره بابا ... به خاطرش

1400/01/28 17:52

افسردگی گرفتم یه مدت ...
- جدی؟!
- آره ... ماجراها داره برای خودش ...
- تعریف کن برام تا برخورد این پسره یادم بره ... این منو دیوونه نکنه خیلیه ...
- وا این بدبخت چی کار کرد مگه؟! همه مردا همینطورن ... آرتان همچین غیرتی می شد قبلنا که من خودمو خیس می کردم ...
- جدی می گی؟ یعنی طبیعیه؟
- من نمی تونم عین آرتان نظر کارشناسانه بدم ... اما اگه نظر شخصیمو بخوای می گم طبیعی بود ... خب تو زنشی ... جدی زنشی؟!!!!!!
از حالتش خنده ام گرفت و گفت:
- ماجراش مفصله ... تو ماجرای بچه تو بگو ...
- هان! جونم براتون بگه ... من و آرتان سر یه سری مسائلی یه کم دیر رفتیم ماه عسل ...
- خب ...
- وقتی رفتیم من حامله بودم ...
- آخیی نازی ...
- آره ... اونوقت کلی عشق و حال کردیم اونجا ... یک ماه تموم ... وقتی بر می گشتیم من دو ماهم بود ... جا دشمنت خالی توی فرودگاه تهران که می خواستیم فرود بیایم ... هواپیما خیلی بد فرود اومد ... تقریبا همه سکته کردن! منم مثل بقیه ... آرتانو گرفته بودم جیغ می کشیدم ... بعدم تکونای خیلی خیلی بدی خورد هواپیما ... هیچی دیگه دردسرت ندم ... بچه سقط شد رفت پی کارش ...
صدای آهم نا خود آگاه بلند شد ...
- وای!
- آره ... منو رسوندن از فرودگاه بیمارستان و با هزار درد سقط کردم ... آرتان بیچاره سکته رو زد ... من درد می کشید زار می زدم آرتان داد می زد و فحش و بد و بیراه نثار خلبانه و شرکت هواپیمایی و کانادا و ماه عسلو بچه و خودشو شایانو خلاصه همه کرد ... بالاخره بعد از یه هفته من مرخص شدم اما افسرده ... دلم بچه مو می خواست ... آرتان هی می گفت بابا به خدا ما وقت زیاد داریم برا بچه دار شدن ... اما فایده نداشت ... خل شده بودم! الان که فکر می کنم می بینم عجب دیوونه ای بودما! اما خوب حرف تو مخم نمی رفت که نمی رفت ... دست آخر آرتان دیوونه شد ... بقیه اش بالا هجده است بگم؟!
با خنده گفتم:
- بگو دختر شیطون ...
- هیچی آقا یه شب که من داشتم گریه می کردم هی می گفتم وای بچه ام ... وای گل پسرم ... وای تاج سرم یهو دیدم پر شدم رو دست آرتان و منو برد توی اتاق خوابوند روی تخت و گفت:
- همین الان یه بچه دیگه بهت می دم ... به شرطی که بخندی ... بخندی برام ... می خندی؟ آره ترسا؟ قول می دی بخندی برام؟
زل زدم توی چشماشو سرمو تکون دادم ... لبخندی زد و منم خندیدم ... خدا می دونه اون شب این پسر با من چی کار که نکرد! ولی از صبحش می دونستم که صد در صد حامله ام ...
به اینجا که رسید غش غش خندید ... منم خندیدم و گونه اشو کشیدم ... درست عین بچه ها تخس بود ...

صدای آرتان از پشت سرمون بلند شد:
- به چی می خندی عسل؟
ترسا خنده اشو خورد و گفت:
- زنونه بود عزیزم ...
آرتان هم با لبخندی موذی سرشو تکون داد

1400/01/28 17:52

و رو به من گفت:
- توسکا ... مشکلش خیلی هم حاد نیست ...
- یعنی چی؟
- یعنی یه کم زیادی غیرتی شد ... ولی غیر طبیعی نبود ... هر مردی جای اون بود و یه مرد غریبه رو توی ویلای شخصیشون کنار زنش می دید همین کارو می کرد ... تازه زنه هم برگرده بهش بگه دوستمه ...
ترسا با خنده گفت:
- ووی ووی ووی من اگه جا تو بودم ... این آرتان تیکه تیکه ام می کرد ... این بیچاره که فقط دو تا داد زد ...
آرتان هم لبخندی نثار ترسا کرد و به من گفت:
- الان که چیزی از بیماری درش نیست ... اما در آینده ... نمی دونم ... شاید هم نگرانی ما بی علته ...
- پس دلیل این رفتارای اخیرش چی می تونه باشه؟
- اینو باید کم کم بفهمم ... هر چند که الان این برام مشخص شد اون دیوونه توئه ... مردا فقط برای کسی که دوسش دارن و براشون مهمه غیرتی می شن ...
آهی کشیدم و زیر لب گفتم:
- امیدوارم ...
آترین تو بغل آرتان به قان و قون کردن افتاد ... ای جااانننننمممممم ... تازه وقت کردم درست حسابی این بچه رو ببینم ... یه سر همی لی به رنگ سورمه ای تنش کرده بودن ... شلوارش پاچه کوتاه بود تا سر زانوهاش ... یه جفت جوراب هم پوشیده بود که یه کم بالاتر از مچ پاش می یومد .... با کفشای کوچولوی آل استار سورمه ای و سفید ... موهای بلندش باز ریخته بود دور و برش ... پوست سفیدش عین برگ گل بود ... از نزدیک چشماش بیشتر عسلی می زد ... دستاشو می کشید تا بره بغل مامانش ... ترسا غر غر کرد:
- سنگینی آترین ... یه ذره بغل بابات بمون ... رفتیم تو می گیرمت ...
بچه غر می زد ... ترسا هم با غر جوابشو می داد ... مرده بودم از دستشون از خنده ... آرتان که منو دید خنده اش گرفت و گفت:
- می بینی؟ این نی نی خودش حالا حالا ها باید بزرگ می شد ... ترسا! بچه خودشو کشت!
رفتم جلو و با یه حرکت کشیدمش تو بغل خودم .... موهای لختش ریخت روی صورتش ... با یه حرکت بامزه سرشو تکون داد تا موهاش برن عقب و بتونه منو ببینه ... یه ذره منو نگاه کرد ... یه دفعه لب برچید ... دهنشو باز کرد اندازه دهن اسب آبی و شروع کرد با جیغ به گریه کردن ...تا زبون کوچیکه ته حلقشو هم دیدم ... با ترس گرفتمش سمت ترسا و گفت:
- ووی مال خودت ... بیا بگیرش نخواستم ...
آرتان در گوش ترسا چیزی گفت که چون گوشام تیز بود شنیدم:
- بچه هم عین باباش به بغل هیشکی جز تو عادت نداره ... چی کار کردی با ما؟
و ترسا هم در حالی که آترین رو بغل می گرفت با تمام عشقی که یک زن می تونه نسبت به شوهرش داشته باشه به آرتان خیره شد ... لبخندی زدم و خواستم ازشون فاصله بگیرم که ترسا سریع گفت:
- توسکا می ری تو؟
- آره عزیزم ...
- ما هم می یایم ... اینجا کسی ما رو نمی شناسه یه وقت مثل آرشاویر پاچه مونو می گیرن ...
من خندیدم و آرتان با

1400/01/28 17:52

چشم غره گفت:
- ترسا!
همه با هم رفتیم داخل ... بچه ها تک و توک بیدار شده بودن ... ترسا و آرتان رو به عنوان دوست خونوادگی معرفی کردم و بعدم ترسا رو بردم توی اتاق خودم ... آرتان هم به خواست خودش با آرشاویر و بقیه هم اتاق شد ... آرشاویر تموم مدت جاگیر شدن آرتان اینا یه گوشه نشسته بود و موشکافانه ما رو زیر نظر گرفته بود ... منم هی از جلوش رد شدم و پشت چشم براش نازک کردم ... خیلی عجیب بود با آرتان گرم گرفته بود ... چه عجب ... جز مازیار یکی دیگه رو هم داخل آدم حساب کرد ... البته با همه خوب بود ... ولی صمیمی نه! شاید الان چون مازیار نبود و استودیو مونده بود برای اینکه حوصله اش سر نره با آرتان سرگرم شده بود ... آترین بیچاره مدام دست به دست می شد و نمی دونست بخنده یا گریه کنه ... خداییش بچه خیلی خوشگلی بود و همه رو عاشق خودش کرده بود ... ترسا نشست کنار من و گفت:
- تو یه مجله خوندم لیسانس داری ... درسته؟
با لبخند گفتم:
- آره ...
- چه رشته ای؟
- مدیریت صنعتی ...
- خوش به حالت راحت شدی!
- تو دانشجویی مگه؟
- آره ... الانم مرخصی گرفتم اومدم یه نفس بکشم ... کارای آترین و خونه داری و درس با هم ... خیلی سخته به خدا!
- آره واقعا ... خدا صبرت بده ... چه رشته ای می خونی؟
- پزشکی ...
با حیرت گفتم:
- واقعا؟!!!!
- آره ... با کمک همین آرتان قبول شدم ... وگرنه می خواستم برم کانادا ...
- بابا اراده! بابا خانوم دکتر ...
خندید و گفت:
- اگه این آترین بذاره من درس بخونم ! همه کتابامو پاره می کنه ... هر وقت می بینه نشستم پای درس جیغ می کشه بنفش ... شبا که آرتان می یاد خونه می دمش دست آرتان می رم توی اتاق مطالعه ام می شینم تازه به درس خوندن ... اونم با وجود اون همه خستگی ...
- چرا پرستار براش نمی گیری؟
- پرستار جوون که خطرناک و دردسر سازه ... با اینکه از آرتان مطمئنم ولی از مکر دخترا می ترسم ... به خصوص از وقتی کتاب الهه ناز رو خوندم ... خوندی؟
خندیدم و سر تکون دادم ... گفت:
- آره والا چشم ترس شدم ... پرستار مسن هم از پس این وروجک بر نمی یاد ... حالا قراره یه خدمتکار بگیریم که من حداقل کارای خونه رو نداشته باشم بکنم ... که البته بازم آرتان غر می زنه می گه من دستپخت کسیو به جز تو نمی خورم ...
- امان از این مردای شکم پرست ...
- همینو بگو ... خلاصه که تا این درس من بیاد تموم بشه و من یه نفس راحت بکشم شش بار جون می دم ...
- نه عزیزم انشالله به خوبی و خوش تموم می شه ...
- انشالله!
طناز اومد خودشو انداخت کنارمون و گفت:
- خب عروس دایی! تعریف کن ببینم ... چه خبرا اومدین اینوری؟
- تو بگو ... دختر عمه آرتان ... خوبی؟ عمه خوبه؟
- همه خوبن ... سلام می رسونن ... شنیدم قراره بیاین شمال ... اما

1400/01/28 17:52

فکر کردم با خاله اینای آرتان می رین ...
- آره قرار بود با طرلان و نیما بریم که ما تصمیم گرفتیم بیایم پیش شما ... اونا هم دیگه انصراف دادن .... چون پسر من کوچیکه ... هنوز خیلی شیطون نشده ... اما پسر نیمایی و طرلان زلزله است به معنای واقعی! می یومد اینجا رو به گند می کشید ...
- ای جانم! من فقط یکی دوبار دیدمش ... اسمش اگه اشتباه نکنم نیاوش بود ...
- درسته ... نیاوش ... ورپریده! هر بار می یاد خونه مون من عزا می گیرم ...
دیدم اون دو تا سرگرم حرفای خونوادگی شدن که من ازش سر در نمی یارم پس بلند شدم که جایی سر خودمو گرم کنم ... ترجیح می دادم فیلمنامه پر استرس امشبو یه بار دیگه مرور کنم ... غرق مطالعه بودم که شهریار نشست کنارم و گفت:
- مگه حفظ نیستی؟
بدون اینکه چشم از نوشته ها بردارم گفتم:
- چرا ... دارم مرور می کنم ...
- باریکلا ... ولی اینو ول کن ... یه خبر برات دارم ...
کنجکاوانه نگاش کردم و گفتم:
- چی؟
- از فردا برنامه عوض می شه ...
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه شروین سالار فردا می یاد ... باید پلان های مخصوص اونو زودتر بگیریم چون دو هفته بیشتر فرصت نداره ...
- جدی؟!!!!
- آره ...
آرشاویر اومد و خیلی بی توجه به ما نشست روی مبل کناری شهریار و مشغول پوست گرفتن پرتغالی که تو دستش بود شد ... می دونستم از فوضول اومده نشسته اینجا ... بی توجه بهش گفتم:
- پس باید قسمتای مخصوص به اونو بخونم ... کلیپ چی می شه؟
- همه پلان هاشو که گرفتیم می ریم واسه کلیپ ...
- با این حساب دو هفته پر فشاری داریم ...
- آره می دونم توی این دو هفته گروه خیلی خسته می شن ...
- امشب کجا رو می گیریم؟
- همون پلان های فرارو ...
- اه ... بدم می یاد!
- چون بدت می یاد اینقدر قشنگ بازی می کنی خانوم قشنگ؟
یه دفعه آرشاویر گفت:
- راستی شهریار ...
شهریار نگاش کرد و گفت:
- بله؟
کمی من و من کرد و گفت:
- هیچی ...
از اولش هم معلوم بود هیچی نداره بگه ... فقط یه لحظه نتونست جلوی خودشو بگیره ... لال شی توام شهریار! خانوم قشنگ چی بود این وسط؟ آرتان که کمی دورتر از ما نشسته بود هم پوزخند زد ... اونم شنیده بود فکر کنم .... شهریار یه دفعه بدون مقدمه گفت:
- آرشاویر ... گیتارت رو آوردی؟
آرشاویر هم بدون مکث گفت:
- همیشه همراهمه ...
- پس بدو بیار یه آهنگ برامون بزن ... تا شارژ شیم بریم سر فیلمبرداری ....
آرشاویر اخمی کرد و گفت:
- می دونی که اهل اجرای زنده نیستم ...
- خواهش بابا ... کلاس نذار جون من ... یه آهنگ فقط ... خسته شدیم این چند وقته ...
منم با نگام یه جورایی داشتم التماسشو می کردم ... دوست داشتم بخونه ... دوست داشتم استعداد همسر آینده امو به چشم ببینم ... آرشاویر سنگینی نگامو حس کرد ... سرشو بالا آورد و

1400/01/28 17:52

دوستانی که قبل این رمان توسکا
رمان قرار نبود رو نخوندن
بدونن ارتان و ترسا شخصیت های اون رمان هستن که یه قصه ی جدا داشتن و الان اومدن تو این رمان و با شخصیت های اصلی دوست هستند.

1400/01/28 17:54

?#پارت_#هفتم?
?رمان_#توسکا?

1400/01/28 22:41