439 عضو
گریه میکردم... زار میزدم... من عاشق بارونم مخصوصا وقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنه
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
آدما یه جوری نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن... از لبخندام تعجب میکنند... شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتر بالای سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم... فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همه لطافت فراری هستن
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
«ترنم... بیا تو ماشین... به خدا اگه سرما بخوری با دستای خودم میکشمت»
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
«سروش فقط یه خورده دیگه... فقط یه خورده دیگه»
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
« تو یه دیوونه ی به تموم معنایی»
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
«لطف داری جناب... حاضری شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی»
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
اشکم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... هر چند اشکام یده نمیشن... به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چون اون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه...
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
آدما تند تند از کنارم رد میشن... شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت از کنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهای آسمون نشن
باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
«سروش به خدا من کاری نکردم... چرا باور نمیکنی... من نمیدونم این گوشی چه جوری سر از کیفم درآورده»
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
«ترنم بد کردی... خیلی بهم بد کردی... این گوشی دروغه... اون عکس لای کتابت چی، اون ایمیلا... اون نامه ها»
رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
«نمبدونم... سروش من هیچی نمیدونم... تنها چیزی که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم.......»
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
با برخورد به یه نفر به خودم میام... اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم... روی زمین میفتمو سوزشی رو در کف دستم احساس میکنم.... صدای مردی رو میشنوم..
مرد: دختر حواست کجاست؟
سرمو بالا میگیرم یه مردی حدودا چهل، چهل و خورده ای ساله رو میبینم
خم میشه و میخواد کمکم کنه
زمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونم
بعد هم از روی زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم... مثله موش آب کشیده شدم... لباسام هم کثیف شده
مرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟
لبخندی میزنمو میگم: بله... شرمنده بابت برخورد
با مهربونی میگه: بدجور خیس شدی... میخوای تا
جایی برسونمت
با ملایمت میگم: ممنون... احتیاجی نیست...
مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوری؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ی لذتاش تجربه میکنم
سری تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونا
میخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینا
با صدای بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باش
مبخندمو سری تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم... هنزفری رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم... نگاهی به ساعت گوشیم میکنم... ساعت دوازده و نیمه... هنزفری رو داخل کیفم مینذارم... خیلی وقته دارم قدم میزنم... هر چند متوجه ی گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن... کف دستم هم یه خورده میسوزه... نگاهی به کف دستم میندازم یه خورده خراشیده شده... فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم... تصمیم میگیرم به شرکت آقای رمضانی برم تا همراه مهربان باشم... با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم... تنهایی تا ساعت 4 تو این خیابونا دق میکنم... گوشیم رو بالا میارم تا شماره ی شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته... همونجور به تابلوی مقابلم زل زدم... فقط یه چیز رو میبینم... روانشناس...
زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد... گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولای داخل کیفم میندازم... میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه... اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه... شاید هم تاثیری نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم... حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیح میدم انجامش بدم... خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتم
لبخندی رو لبم میشینه... برای دومین قدم باید خوب باشه... راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ی خیابون میرم... خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم
نگاهی به تابلو میندازم... بهزاد نکویش... طبقه ی دوم
نفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم... به جلوی آسانسور میرسم... دکمه ی مورد نظر رو فشار میدمو منتظر میمونم...
تا آسانسور برسه با صدایی آروم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم:
دوستان عاشق شدن کار دل است
دل چو دادی پس گرفتن مشکل است
تا توانی با رفیقان همرنگ باش
مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش
بعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن... وارد آسانسور میشمو دکمه ی شماره 2 رو فشار میدم... نمیدونم تصمیمم درسته یا نه... ولی امتحانش ضرر نداره... اگه بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم...
دوست دارم خنده هام از ته دل باشه... میخوام بعد از مدتها از یکی کمک بخوام... شاید این روانشناس تونست برای بهبودیه حالم کاری کنه...
1401/09/15 07:32ادامه دارد...
1401/09/15 07:33?#پارت_#هشتم
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
فصل نهم
نمیدونم چقدر گذشت... چقدر فکر کردم... چقدر آه کشیدم... چقدر غصه خوردم... چقدر تو خاطره ها غرق شدم... واقعا نمیدونم... فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته... لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ *** دیگه اینجا حضور نداره...
لبخندی میزنم... از روی صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنم
سری تکون میده و هیچی نمیگه... بعد از چند ثانه مشغول ادامه ی کارش میشه... من هم به سمت در میرم... چند لحظه ای مکث میکنم... بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنم
با لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه... بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی این دکتره؟... فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم... دکتر که سرش پایین بودو مشغول نوشتن چیزی بود... وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهت زده ی من مواجه میشه... با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزی شده خانم؟
تازه به خودم میام... از وقتی در رو باز کردم همینجوری بهش زل زدم تا همین الان...نگامو ازش میگیرم و با لحن مضطربی میگم: نه
دلم میخواد راه اومده رو برگردم... ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسم باشه... برام سخته واسه ی یه پسر حرف بزنم... اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم... مصیبتهایی که کشیدم... ظلمهایی که در حقم شد... سخته در مورد این مسائل با پسری جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخص دکتر باشه... شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ی کسی حرف بزنم که باهاش راحت نیستم
انگار متوجه ی آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیا بشین... راحت باش
چاره ای ندارم...با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم... لابد الان فکر میکنه با یه دیوونه طرفه... با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه... نه سلامی نه علیکی... مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و با بهت نگاش میکنم
به زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنم
فقط سری تکون میده و چیزی نمیگه
وقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش... بشین
روی نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگم
با آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟
به زحمت لبخندی میزنمو میگم: این چه حر.......
میپره وسط حرفمو میگه: پس این استرس و اضطراب واسه ی چیه؟
صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشم
لبخند رو لباش پررنگتر میشه... رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟
با ناراحتی میگم: شاید در
شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه... ترجیح میدم با کسی حرف بزنم که باهاش راحت باشم
با آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟
-به خاطر حرفایی که میخوام بزنم... حرفام معذبم میکنند... نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگم
با لبخند روی مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه... اما به نظرت بهتر نیست حالا که این همه منتظر شدی حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم... اون حرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو
-آخه؟
دکتر: فکر کن داری با دوستت حرف میزنی... راحت باش و مشکلت رو بگو
یکم فکر میکنم... نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه... تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتم بگم
به چشماش خیره میشم.... همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم... ولی پیداش نمیکنم
با لبخند میگه: دلیلش روشنه... چون بیرون از خودت جستجوش میکنی
با تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه ای بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخوای از درون قلبت جستجوش کن
یه لبخند تلخ میزنم
-برای من که دیگه قلبی نمونده... همه اون رو شکستن... تیکه تیکه کردن... نادیده گرفتن... باورش نکردن
زمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدن
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟
-چون همه خوشیهامو ازم گرفتن... خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم... دنبال نقطه ی امیدم
با مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شدی
پوزخندی میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدم
با ناراحتی سری تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدی...
-ناامید نیستم حقیقت رو میگم... حرفی رو میزنم که باورش دارم
اخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدی؟ اینجوری بهتر میتونم کمکت کنم... شاید تو هم یه خورده باهام راحت شدی و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی رو جلوی پات بذارم
شونه ای بالا میندازمو میگم بفرمایید
دکتر: اسمت چیه؟
-ترنم
دکار: چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟
-26 سالمه... زبان..........
با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟... اصلا بهت نمیخوره... فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشه
با لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومد
با شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی
پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم
-نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشم
دکتر سری تکون میده و میگه: باشه... بگو ببینم ازدواج کردی؟
-نه مجردم
دکتر: شاغلی؟
-اوهوم... مترجم یه شرکتم
دکتر: با خونوادت مشکل داری؟
-من با کسی مشکل ندارم... خونوادم هستن که با من مشکل دارن
دکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده... اما با این سن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درک کنی... اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوان
آهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقای دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید... یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودی بکشونه
میخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟
همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم... چون خودم از قضاوتهای نا به جای دیگران آسیبهای زیادی دیدم قضاوت های بی مورد رو نمیتونم تحمل کنم
از مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین... دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه میکنه کمکی بهش بکنم
-کسی نمیتون......
میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم
-ولی...
دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره... من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم... با برادرت هم راحت نیستی؟
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستم
دکتر: لطفا بشین
دوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روی اولین مبل پرت میکنم...
دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه... برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم... نمیدونم باید بگم یا نه.... اصلا نمیدونم چه جوری بگم... سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم... زیر لب شعری رو زمزمه میکنم
قاصدک غم دارم... غم آوارگی و دربه دری... غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من... همه از خویش مرا میرانند... همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند.......
با صدای دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ی حضورتون نشدم
با لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی... یه خورده آب بخور... اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست
لبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینه
لیوان رو از دستش میگیرمو جرعه ای آب میخورم... رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه... آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه
میذارم
به آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم... باهام راحت باش... روانشناس محرم اسرار بیمارشه... هر چند به نظر من تو بیمار نیستی... فقط به یه راهنما احتیاج داری من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنم
خنده ای میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستین
دکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیست
نگام به ساعت اتاقش میفته... ساعت دو رو نشون میده
با لبخند یه ساعت اشاره ای میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟
دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه... من برای همه ی دوستام وقت دارم
لبخندی میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازه
دکتر: مگه حالا پیشت نیست؟
- چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست... بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه... وقتی که باشن و در عین حال نباشن خیلی زندگی سخت میشه
دکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضای خونوادت مشکل داری؟
با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکنند
دکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟
با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم...
دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنی
زمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگم
دکتر: هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن
-اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این 5 سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف میکردم... چون بدبختیهای من همه از همون روزا شروع شدن... هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهای آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم
دکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردی؟
-با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده
دکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم
زهرخندی میزنم... چشمامو میبندم... تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم... آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. با اینکه سخته با صدای لرزون از ذشته ها میگم
-خیلی خوشبخت بودم... خیلی خیلی زیاد... پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن... یه دختر شر و شیطون که دنیاش توی شیطنتاش خلاصه میشد... همیشه همه از دستم عاصی بودن... ماجرای اصلی پنج سال و 2 ماه پیش اتفاق افتاد... دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد... همه ی اون خنده ها اون شیطنتا همه ی اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد... دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن
و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن
آهی میکشمو چشمامو باز میکنم... اون روزا رو جلوی چشمام میبینم
-داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف میزنه...
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده
با غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود... من نمیخواستم اونجوری بشه... خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم... من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش... من به مسعود گفتم خواهرم نامزد داره... گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ی *** حرفامو باور نمیکرد
اشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت... بهم التماس میکرد به خواهرت بگو... خواهرم چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه مسعود هم تحقیق میکنه و میفهمه که ترانه خواهرمه...
دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش... چرا با خودت اینجوری میکنی
- کابوسای مسعود ولم نمیکنند... همش با آرامبخش میخوابم... خیلی داغونم... یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولی دوباره شروع شده...
دکتر: مگه مسعود چیکار کرد؟
با حرص میگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو ه کشتن دادو این کابوسای لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیه کرد
دکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر ترانه ام کلافم کرد... هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس با زاری با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم... حتی خونمون رو پیدا کرده بود... مجبور شدم به ترانه بگم... ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد... گفت خودش با مسعود صحبت میکنه و همه چیز رو تموم میکنه
کمی مکث میکنم
دکتر: خوب... بعدش چی شد؟
با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد... مسعود دست بردار نبود... حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید... ترانه گیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزی نگو به سیاوش میگه...سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه... من بدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنم
دکتر: به سروش چی میگفتی؟
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم... من هیچوقت به سروش دروغ نمیگفتم ولی ترانه با ترسهای بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم... اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامه
----------
و چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوی من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم... سروش زیاد تو کارای این چنینی من دخالت نمیکرد
دکتر: دقیقا چه کارایی؟
-مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه... در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوی نمیکرد
همیشه میگفت ترجیح میدم خودت برام حرف بزنی... من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودی به سروش میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند... اما ماجرای مسعود از اون ماجراهایی بود که باید به سروش گفته میشد اما منه *** ازش مخفی کردم
دکتر: بعدش چی شد؟
-اون روزا بدجور کلافه بودم... نزدیک سه چهار ماه مسعود یا جلوی ترانه یا جلوی من رو میگرفت و در مورد عشق آتشینش میگفت...
یاد حرفای مسعود آتیش به دلم میزنه
«ترنم به خدا عاشقشم... به خدا دیوونشم... من نمیدونم چه جوری خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش دل بکنم........»
دکتر: ترنم حالت خوبه؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: نه... یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم... بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجب میکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود... جلوی من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود... من همیشه میگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوری با چند بار دیدن میشه عاشق شد
دکتر: به خودش هم میگفتی؟
-بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم... من خودم عاشق بودم اما با شناخت جلو رفتم اما مسعود.........
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... ترجیح میدم قضاوت نکنم
دکتر: بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟
-اوهوم... بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم... اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی میشه و برای اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه... بعد خودش به سیاوش همه چیز رو میگه
دکتر: سیاوش چه جوری با این ماجرا کنار اومد؟
-سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت میکرد... واسه همین هم به من میگفت چیزی به خونواده مون یا سروش نگم... میدونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر میشه...سیاوش با فهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم برای مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفتو با مسعود دعوای بدی راه انداخت... شاید باورت نشه ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زد
دکتر: سروش چیکار کرد؟
- سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد... ترانه میگفت این سیلی حقم بوده من نباید چیزی رو از سیاوش مخفی میکردم وقتی باهاش مخالفت میکردم میگفت مطمئن باش اگه واسه ی تو هم خواستگار بیاد سروش همین جور میشه... ولی من با ترانه موافق نبودم همیشه میگفتم سروش به خاطر کاری که من مقصر نباشم بیگناه کتکم نمیزنه... رفتارای سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت... درسته سروش از دستم ناراحت شد ولی از سیلی و کتک خبری
نبود... فقط برخوردش یا من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنین اتفاقایی دوباره تکرار بشه...
دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟
-خیلی خیلی زیاد...
دکتر: ادامه بده
-بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد... بعضی مواقع دلم برای ترانه میسوخت... ترانه عاشق که هیچی دیوونه ی سیاوش بود البته این احساس دو طرفه بود ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود... ولی این رو هم قبول داشتم این سخت گیری از روی عشقه
دکتر: سروش رفتارش عوض نشد؟
-نه من و سروش در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جاها کوتاه میومدیم... رابطه ی من و سروش یه رابطه ی خاص بود...
دکتر: چرا اسمش رو میذاری یه رابطه ی خاص
با لبخند میگم: چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک کنیم... حتی اگه سروش یه دختری رو میدیدو میگفت ترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد دلیلش هم روشن بود چون از عشق سروش اطمینان داشتم ولی رابطه ی ترانه و سیاوش اینجوری نبود
دکتر: سروش هم اگه تو در مورد پسری حرف میزدی راحت باهاش کنار میومد؟
خندم میگیره و میگم: بعضی موقع حرصش میگرفت ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم... سروش اونقدر به من آزادی داده بود که همه ی اونا نشونه ی اعتمادش به من بود
دکتر: منظورت از آزادی چیه؟
-ترانه برای هر کاری باید از سیاوش اجازه میگرفت ولی برای من چنین محدودیتهایی وجود نداشت سروش همیشه میگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده... البته بعضی وقتا هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوست ندارم چنین جایی بری ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت یه جورایی اونقدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرف میزد که من خودم ترجیح میدادم به حرفاش گوش کنم... میدونستم بد من رو نمیخواد... شیطون بودم ولی لجباز نبودم
دکتر سری تکون میده و میگه: پس رابطه ی قشنگی رو با هم دارین؟
با تاسف سری تکون میدمو میگم: داشتیم
با تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟
-گفتم که 4 ساله رنگ خوشی ر ندیدم
با ناباوری نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه ای ک تو داری ازش حرف میزنی یه رابطه ی قوی و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر سروش اومده باشه
میپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد... خدا رو شکر سالم و سلامته فقط..........
دکتر با کنجکاوی میپرسه: فقط چی؟
با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کرده
به سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟
آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادی افتاده که براتون تعریف نکردم
با ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول
ماجرای مسعود رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدی... از مسعود بگو.... دیگه جلوی راهت سبز نشد؟
با یادآوری اون روزا دوباره همه ی غمهای عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدش خبری از مسعود نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره... هیچی ازش باقی نمونده بود... باورم نمیشد که تا اون حد داغون شده باشه... خیلی ضعیف و لاغر شده بود... زیر چشماش گود رفته بود... فکر کردم دوباره اومده گریه و زاری راه بندازه ولی اشتباه میکردم... مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود... چشماش هیچ نور و فروغی نداشت... انگار ناامیده ناامید بود... از صداش غصه میبارید... اون روز یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم... واسه ی همیشه ی همیشه... اینو به ترانه بده بگو مسعود واقعا عاشقت بود... بگو مسعود فقط خوشبختیت رو میخواست... بگو مسعود خوشحاله که تا این حد خوشبختی... بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد...
با بغض میگم: اون روز خیلی روز بدی بود... حرفای مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد... همه ی این حرفا رو زد و بعدش رفت... واقعا رفت... برای همیشه... دیگه هیچوقت ندیدمش... تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید...
دکتر: نامه رو به ترانه دادی؟
-نه
دکتر: چرا؟
-نمیخواستم رابطه اش با سیاوش بهم بخوره... سیاوش اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به سروش همه چیز رو گفتم
دکتر: سروش چی گفت؟
-نامه رو باز کردو نوشته های توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشین بیرون پرت کرد
دکتر: لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدی؟
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم... درسته مسعود یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشمای غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلم میگرفت... بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد... مسعود پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابش اشتباه بود... من بعد از اینکه سروش نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم... زندگیمون به روال عادی برگشته بود... از مسعودم خبری نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه... هر شب چشمای غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم... هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روز داغونتر از گذشته میشدم... سروش وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد... باورش نمیشد مسعود به خاطر ترانه اون کارا رو کنه... بعدها از دوستای مسعود شنیدم که روزای آخر معتاد شده بود انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودش رو خلاص کنه.. من چیز
زیادی از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داد
دکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدی؟
-این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهای تنها بود تو مراسم خاک سپاریش فقط دوستاش حضور داشتن
دکتر: بعد از 4 سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی...
-تازگیها دوباره شروع شده
دکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ مسعود و جدایی از سروشه؟
-اشتباه نکنید... این یه ماجرای کوچیک تو اون همه اتفاقه... ماجرای اصلی 4 سال پیش اتفاق افتاد... ماجرای مسعود فقط خوابهای شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که 4 سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ی آرامش زندگیم رو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاری کنم... و یکی از نتایجش جدایی از سروش بود
---------------
دکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟
-همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟... یه شب بارونی که شروعی شد برای برپایی طوفانی در تمام زندگیم... من عاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد... خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم... هر چند بابام از دو هفته قبل برای من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ی بعد خودتون رو برای امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم... همگی میخواستیم به مشهد بریمو چهار روزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ایکاش قبول میکردم که ایکاش لال میشدمو نمیگفتم از پس کارای خودم برمیام... من و داداش طاهر خیلی باهم صمیمی بودیمو داداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ی همین با کلی اصرار همه رو راهی کردم... مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم... کلی سفارش کرد که حتما شب به خونه ی خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام مهسا رابطه ی خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم... هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمند خیلی عصبانی میشن.... از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و من مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم ... وقتی به خونه رسیده بودم احساس میکردم دارم سرما مسخورم... چون یه خورده گلوم درد میکرد... وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلو دردم اضافه میشه... واسه ی همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم...
با یادآوری خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ی وجودم احساس میکنم... ایکاش حماقت نمیکردم... ایکاش
دکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟
با حرف دکتر به خودم
میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکای ساعت 2 بود که با یه سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شدم... حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم... ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزی به پنجره ی اتاقم بر خورد میکنه... هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد... یه چیزی مثله برخورد سنگ به شیشه... دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهای کو چیک به شیشه ضربه ای وارد کنه پ... از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود... بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون... رعد و برق هم میزد من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم... ولی اونشب همه چیز زیادی ترسناک به نظر میرسید... اول فکر کردم این صداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد... وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم... پنجره ی اتاق من رو به حیاط بود... و کسی از خارج از خونه دیدی به پنجره ی اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد... یه حسی به من میگفت یکی توی حیاطه... شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره ها هم حفاظ داشتن ولی با همه ی اینا یه دختر تنها ساعت دو نصفه شب با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه امن میگرده و من هم از این قائله جدا نبودم... از شانس بد من توی اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه های شرکتشون که توی شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزی شمال بمونند هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام... خاله ی من هم مثله دخترش زیاد با من رابطه ی خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ی یه نفر دیگه رفتم چون هیچ تماسی با من نگرفت... مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم... واسه ی همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یه طرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه... درسته سنگهای ریزی به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجود داشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ی اتاقم برخورد کرده باشن.... با این حرفا خودم رو دلداری میدادم که حس کردم سایه ای از جلوی پنجره ام رد شده... با چشمهای خودم سایه رو دیدم ولی جرات نکردم جیغ بکشم... جلوی دهنم رو گرفتم و در گوشه ی اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم
دکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریده
با دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورم
با ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توی وجودم
هست... شب وحشتناکی بود
دکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟
-صد در صد... هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی تو حیاط بود
دکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟
- بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد... وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشین
سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... دوباره لیوان آب رو روی میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چی کشیدم... من یه لحظه سایه ی یه نفر رو دیدم... هر چند خیلی سریع از جلوی پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ی اون طرف رو دیدم... همونجور که گوشه ی اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد سیاوش میفتم... اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفری که به ذهنم رسید سیاوش بود... جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم... حس میکردم امن ترین جای دنیا اتاقمه... با همه ی اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم... به زحمت خودم رو به تلفنی که توی اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم برای سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلا بوق نمیخوره... ته دلم عجیب خالی شده بود... در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامان گوش نکردمو به خونه ی خاله نرفتم
همینجور گوشی توی دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صدای شکسته شدن شیشه ی پنجره جیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم.... هم ترسیده بودم... هم حالم بد بود... بدجور احساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم... اونشب توی اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوی چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توی عمرم اونقدر نترسیده بودم... بعد از اون شب هم دیگه چنین ترسی رو تجربه نکردم... تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاک نشدن... احساسات مختلفی بودن که فقط درد و رنج رو برام به همراه داشتن
دکتر سری تکون میده و میگه: هر کسی هم جای تو بود همونقدر میترسید... بعدش چیکار کردی؟
همونجور یه گوشه ی اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته... اکثر شبا گوشی رو گوشه ی تختم میذاشتم تا اگه سروش شبا برام اس ام اس داد بیدار بشم... سروش هر وقت خوابش نمیبرد بهم اس ام اس میداد که اگه بیدار باشم برام زنگ بزنه...چون کارای سروش زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم... من هم برای
اینکه صداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم... اون لحه که چشمم به گوشیم افتاد انگار دنیا رو بهم دادن سریه به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم... با ترس و لرز به گوشیم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ی اتاق پناه بردم... اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم رو برگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم... صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم... هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یه جورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاری کنم... بالاخره با دستایی لرزون شماره ی سیاوش رو گرفتم... اون شب همه چیز رو با گریه و زاری برای تعریف کردم...
تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچه
سیاوش: بله؟
-سیاوش تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: ترنم چی شده
همه ی صداها... ناله ها... زاری ها... گریه ها رو جلوی چشمام میبینم
-سیاوش یکی اینجاست... تو خونه... من میترسم... تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: مگه نرفتی خونه ی خالت؟
یاد جیغام میفتم: نه... نه... ولی به خدا نمیدونستم اینجوری میشه
سیاوش: آروم باش ترنم.... آروم باش... من همین الان خودم رو میرسونم... تو فقط از جات تکون نخور... همین الان دارم حرکت میکنم
دکتر: ترنم همه چیز تموم شده دلیلی برای ترس وجود نداره... پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟... ببین چه جوری دستات میلرزه...
نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه ... حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه... خودم اصلا متوجه نشده بودم... دلیل این ترس رو نمیفهمم.... شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوی چشمم جون میگیرن و من همه ی اون ترسا رو با همه ی وجودم احساس میکنم... وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توی اتاقم میبینم و این ترسم رو بیشتر میکنه
دکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره... یه بسته قرص برمیداره و یکی از قرصا رو از د بسته خارج میکنه بعد با آرامش به طرفم میاد... قرص رو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور... یکم از تپش قلبت کم میکنه... باعث میشه آرومتر بشی
با لبخند ازش تشکر میکنمو قرص رو میخورم... لیوان آب رو از روی میز برمیدارم همه ی آب رو تا آخر میخورمو لیوان خالی رو روی میز میذارم... بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتری ادامه بده
سری تکون میدمو میگم:
خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه... حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبری نشد... دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد... اگه اون سنگ شیشه ی اتاقم رو نشکسته
بود با خودم فکر میکردم همه چیز خیالات و توهمات خودم بوده... اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه های پنجره بود... همینجور گوشه ی اتاقم نشسته بودم که متوجه ی صدایی میشم... کسی دستگیره ی در سالن رو بالا و پایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد... از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم... تو اون لحظه ها از خدا میخواستم که زودتر سیاوش رو برسونه... یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوق جوابمو داد و گفت: پشت در سالنه... وای آقای دکتر اون لحظه انگار همه ی دنیا رو به من دادن... چون تا در سالن راه نرفتم انگار پرواز کردم
---------------------
دکتر: مگه سیاوش کلید خونتون رو داشت؟
-نه... از دیوار اومده بود
دکتر: وقتی سیاوش اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟
-وقتی صدای سیاوش رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم... در رو براش باز کردمو از ترس خودم رو تو بغلش پرت کردم... اصلا از بغلش بیرون نمیومدم...همونجور با هق هق ماجراها رو براش تعریف میکردم و اون هم سعی میکرد آرومم کنه... با اطمینان میتونم بگم 10 دقیقه بی وقفه فقط گریه کردمو تعریف کردم...سیاوش وقتی دید حال و روزم خیلی بده.. اصلادعوام نکرد اونقدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی بهم اشتباهم رو بهم یادآوری کرد... سیاوش از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی میشه اما اون روز اونقدر حالم خراب بود تنها سرزنشش این بود که چرا شب توی خونه تنها موندی ... چنان به سیاوش چسبیده بودم که بدبخت نمیتونست از جاش تکون بخوره
دکتر: خوب این طبیعیه... با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه میگشتی و توی اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدا نکردی
لبخند تلخی میزنمو ادامه میدم: نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودمو از بغلش بیرون نمیومدم تا اینکه یه خورده آروم تر شدم... سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه ولی من به بازوش چنگ زده بودمو فقط یه جمله رو مدام تکرار میکردم ... تنها اینجا نمیمونم من هم باهات میام.... سیاوش هر چی میگفت من نمیخوام جایی برم فقط میخوام نگاهی به اطراف بندازم گوشم بدهکار نبود... اون هم وقتی دید حریفم نمیشه بالاخره راضی شد... همه جا رو گشتیم... حیاط... انباری... زیرزمین...حیاط پشتی... اطراف خونه... حتی تو کوچه... داخل خونه... هیچ *** نبود... واقعا هیچکس نبود... بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد.. تنها مدرکم برای اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ی شکسته شده ی اتاقم بود...
دکتر: هیچ اقدامی نکردین؟
-سیاوش اون شب من رو به خونه ی خالم رسوندو ماجرا رو
براشون تعریف کرد... هر چند خیلی از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم ولی خوشحال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده... سیاوش روز بعدش به کلانتری رفت و یه کارایی کرد ولی بعد از مدتی که هیچ خبری نشد... همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر میکرده خونه خالیه
دکتر: تو چی؟ تو هم همین فکر رو میکردی؟
پوزخندی میزنمو میگم: هنوز اونقدر *** نشدم که این فکر رو کنم... اگه اون طرف دزد بود هیچوقت با سنگ به شیشه پنجره نمیزد تا صاحبخونه رو بیدار کنه...
دکتر سری تکون میده و میگه: موافقم... در مورد قضیه تلفن چیکار کردی؟
-وقتی گفتم گوشی هم قطعه... دزدی که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوری میاد تلفن رو قطع میکنه؟
دکتر با کنجکاوی میگه: خوب؟ چی گفتن
با تمسخر میگم: چیز چندانی نگفتن... به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه ای برای قطع شدن تلفن دونستن
چشمامو میبندمو با ناراحتی ادامه میدم: خلاصه میکنمو در یه جمله نتیجش رو میگم پلیس در نهایت به خونوادم گفت اون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بودهو چون متوجه ی حضور من نشده بود خونه ی ما رو واسه ی دزدی انتخاب کرد وقتی هم میفهمه کسی داخله خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح میده... از اونجایی هم که چیزی ندزدیده پس اونا هم نمیتونند کاری کنند... به همین سادگی همه چیز تموم شد... هر چند ماجرای شکسته شدن شیشه واسه ی همه جای سوال داشت ولی با همه ی اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره... من هم به این نتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه هر چند ته دلم میدونستم که اینطور نیست
دکتر: بعد از اون ماجرا دیگه از اتفاق مشکوکی نیفتاد؟
-بعد از اون ماجرا اونقدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که برای هیچکدوم از اون اتفاقات دلیل و مدرک قانع کننده ای ندارم
دکتر با تعجب میگه: مگه چی شد؟
- تا یه ماه همه چیز آروم و عادی بود ولی بعد از یه ماه تازه بدبختیهای من شروع شد... هر روز یه اتفاق... هر روز یه بدبیاری... هر روز یه ماجرای گنگ.. هر روز یه سوال بی جواب... واقعا اون روزا جز بدترین و در عین حال عجیب ترین روزای زندگی منه....
دکتر: واضح تر بگو
سری تکون میدمو میگم: رفتار سیاوش با من تغییر کرده بود... جایی که من بودم حاضر نمیشد... به اس ام اسام جواب نمیداد... دیگه با من هم صحبت نمیشد... در کل خیلی از من فاصله میگرفت.... حتی وقتی من رو میدید با اخم روش رو از من برمیگردوند... واسه ی خودم هم جای تعجب داشت سیاوش همیشه من رو مثل خواهرش دوست داشت... هیچوقتت بهم بی احترامی نمیکرد... حتی
دلیل تغییر رفتار سیاوش رو از سروش هم پرسیدم اما تنها جوابی که شنیدم این بود که کارای سیاوش زیاد شده و این روزا یه خورده بی حوصله ست... هر چند این حرفا برای من قابل قبول نبود ولی ترجیح میدادم که باورشون کنم... تا اینکه یه روز موقه برگشت از دانشگاه سیاوش جلوم رو گرفتو با اخم گفت سوار ماشینش بشم... هر چند از رفتارای سیاوش در تعجب بودم ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشمو در مورد رفتارای اخیرش ازش سوال کنم.... بعد از اینکه سیاوش من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکت درآورد و به سمت کافی شاپ یکی از دوستای سروش که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد... وقتی دلیل کارش رو ازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت ترنم فقط خفه شو... سیاوش هیچوقت با من اینطور حرف نزده بود... از یه طرف از برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم از یه طرف هم از رفتارای اخیرش تعجب میکردم... در کل مسیر سیاوش ساکت بود و من هم ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم... وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم... با اخم ماشین رو یه گوشه پارک کردو با حالت دستوری بهم گفت از ماشین پیاده شم... بعد خودش جلوتر از من به داخل کافی شاپ رفتو خلوت ترین مکان رو برای نشستن انتخاب کرد... من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر میکردم یعنی چی شده که سیاوش اینقدر عصبیه؟... وقتی به میز مورد نظر رسیدیم سیاوش با اخم روی یکی از صندلی ها نشست من هم با ناراحتی یه صندلی که مقابل سیاوش بود رو کنار کشیدمو روش نشستم
توی اون لحظه ها به شدت استرس داشتم... دلیلش رو نمیدونستم فقط میدونستم عصبانیت سیاوش بی دلیل نیست
وقتی مقابل سیاوش نشستم... پیشخدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزی سفارش ندادم اما سیاوش یه لیوان آب تقاضا کرد... پیش خدمت هم سری تکون دادو از ما دور شد... بعد از رفتن پیشخدمت سیاوش در سکوت به من زل زد... بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آوردو دوباره رفت
چشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم... خودم رو داخل کافی شاپ میینم... همه ی فضاها و شخصیتها جلوی چشمام شکل میگیرن... انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم... انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم ... سیاوش رو مقابل خودم میبینم... صدای عصبیش تو گوشم میپیچه
سیاوش: منتظرم
همه ی اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم... همه چیز تو ذهنم جون میگیره... همه چیز زیادی زنده به نظر میرسه... حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟... اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم
-سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟
سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم
تعجب خودم و جدیت
سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم
- سیاوش من حرفات رو درک نمیکنم... منظورت از این کارا چیه؟
سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو... منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟... بعد از 5 سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان... دقیقا خودم رو جلوی چشمام میبینم که اخمام تو هم رفته
-سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی... خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه... بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن... هر چند ازت ناامید شدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی... نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته
چشمامو باز میکنم... اشکام همینجور سرازیره.... دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذی رو جلوم میگیره... با ناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم... اشکای صورتم رو پاک میکنمو یه خورده آرومتر میشم
دکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده
با ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم... کجا به خطا رفتم... ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت... حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم...اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک میکنم
دکتر: اون روز بالاخره چی شد؟
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم
-سیاوش خیلی داری تند میری... وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم... مثله بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری میگی؟
اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بیگناه رو بازی میکنی...
-سیاوش تو رو خدا آرومتر...
سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم...
بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد... بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون
هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل میفرستادم... مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هر چیزی که خوشم میومد...
توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش
گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم... چشمام تو از شدت تعجب گرد شده بود... من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود... شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیت نبود... حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود
نمیدونم توی اون روز توی اون لحظه توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام میکرد
هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست... صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟
ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود... اصلا هیچی برام مهم نبود... نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود.... اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم... آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود... بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم... چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشون نمیفهمیدم... شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد... نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود... همون لحن.. همون بیان... باورم نمیشد... بازی کثیفی بود... فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلی بهم نزدیکه... ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستم
دومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفا
سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی
چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند میخوندم
همینجور میخوندمو اشک میریختم... همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست... همینجور میخوندم با بدبختی گریه و زاری میکردم
سیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد.... هر کاری میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو به زور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم... و همونجور که میخوندمو با ناباوری سرمو تکون میدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی میگیره...
با صدای دکتر به خودم میام
دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش
ادامه دارد...
1401/09/15 18:16❤️?#پارت_#نهم
رمان_#سفر_به_دیار_عشق❤️?
با صدای بلند میزنم زیر گریه و میگم: آخه چه جوری؟... چه جوری میتونم آروم باشم؟... چه جوری میتونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدمو بگم هیچی نشده؟... بعد از اون همه اتفاق بعد از اون همه ماجرا بعد از اون همه سختی اگه بخوام هم چیزی از یادم نمیره... وقتی به اون روزا فکر میکنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساس میکنم...یادآوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم میکنه و در عین حال فراموش کردنه اون روزها از جز محالاته... هر وقت به اون روزها فکر میکنم همه چیز جلوی چشمام زنده میشه... شاید باورتون نشه ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام میبینم چه تو خواب چه تو بیداری.... همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار میشن و من رو تا مرز جنون هم پیش میبرن... دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم... دوست که هیچی آرزومه... آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم... به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست... واقعا امکان پذر نیست
دکتر: با فراموش کردن چیزی درست نمیشه... هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی ... باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی... با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی درست نمیشه
-وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو میگذرونم... وقتی هنوز هیچی درست نشده.... وقتی هنوز بعد از 4 سال حتی یه نفر از خونواده ام باورم نکرده... وقتی هنوز بیگناهیم ثابت نشده... وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ی اتفاقای پیش اومده میدونه.... وقتی عشقم داره جلوی چشمای من ازدواج میکنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم... چه جوری آروم باشم... آقای دکتر شما بگید چه جوری میتونم با آرامش زندگی کنم؟... چه جوری با گذشته کنار بیام... من همین الان هم دارم روزای سختی رو پشت سر میذارم... من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام چه برسه به گذشته که مسبب تمام بدبختیهای حال و آیندمه ... اون گذشته ی لعنتی یه نقطه ی سیاهه... یه نقطه ی سیاه که تمام زندگیه من رو تحت شعاع قرار داده... یه نفطه ی سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره... اون گذشته ی به ظاهر سیاهی که دیگران ازش حرف میزنند و به جز آبروریزی چیزیازش نمیدونند مثله یه بختک به زندگیم چسبیده و دست بردار نیست... آره آقای دکتر حرف سر حرف سر کنار اومدن من نیست حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع من همینه... امروز من، فردای من، آینده ی من همه و همه با گذشته ام خراب میشنو من هیچ کاری نمیتونم کنم...
چشمم به دکتر میفته... ترحم توی چشماش موج میزنه... این ترحم رو دوست ندارم
آهی میکشم... به میز خیره میشمو زمزمه وار
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد