439 عضو
زندگی برام راحت باشه... نداشتنت در عین دوست داشتنت خیلی سخته سروش... خیلی»
ذهنم پر میشه از رفتارام... از نشنیدنام... از خورد کردنام... از پوزخند زدنام
سرم عجیب درد میکنه... مسکنی رو از داشبورد ماشین برمیدارمو میخورم... یاد اون روز شوم میفتم... اون روز که فهمیدم همه ی زندگیم رو باختم... هر چند از قبل باخته بودم ولی هیچوقت فکر نمیکردم تنها مقصر این باخت خودم باشم... درسته به زبون نمیاوردم ولی فکر میکردم جرقه ی این باخت رو ترنم زده ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم که اصلا فیلمی از ترنم در کار نبود... اصلا عشقی نسبت به برادر من در دل ترنم وجود نداشت... اصلا هیچ چیزی اونجور که من فکر میکردم نبود... اصلا ترنم گناهکار نبود تا تاوان پس بده
«تلخ ترین قسمت زندگی اون جاییه که آدم به خودش میگه: چی فکر میکردیم؛ چی شد...
آره سروش... میبینی بازیه زندگی رو!!... واقعا چی فکر میکردم و چی شد!! خوش باش سروش... خوش باش... بر من که خوشی حروم شده لااقل تو خوش باش»
حس میکنم دارم خقه میشم... با این بغض سنگین حتی نفس کشیدن هم برام سخته
-من چیکار کردم؟... من با ترنمم چیکار کردم؟... خدایا.... خانمی تو تاوان اشتباهاتت رو پس ندادی تو تاوان اشتباهات ما رو پس دادی... آره گلم من رو ببخش... سروشت رو ببخش خانمی... سروشت رو ببخش
-----------------
چقدر متنفرم... از خودم و همه ی آدمای اطرافم... از سیاوش... از طاها.. از طاهر... از پدر و مادر ترنم... از فامیل... حتی بعضی وقتا از مادرم... تنها کسی که همش سکوت میکرد پدرم بود... نه بد ترنم رو میگفت نه خوبش رو...
«نمیدانم چرا وقتی دلم هوایت میکند... نفس کشیدن فراموشم میشود... انگار دلم تاب هوای دیگری را ندارد»
-وای خدا... ایکاش برای یه لحظه ذهنم خالی میشد... تحمل این همه درد برام به سختی جا به جا کردن کوهه
یاد حماقتهام میفتم...ناخودآگاه پوزخندی رو لبام میشینه... با خودم میگفتم با آلاگل نامزد میکنمو به ترنم ثابت میکنم که دیگه عاشقش نیستم... میخواستم غرورم رو از نو بسازم و غرورش رو زیر پاهام خورد کنم... موفق هم شدم... غرورم ساخته شد و غرورش خورد شد...من به عرش رسیدم و اون به قعر سقوط کرد... ولی چقدر غافل بودم... غافل از اینکه بعد از خورد شدن اون خودم هم با سر به زمین میام... الان غرور دارم ولی اونی رو که باید داشته باشم ندارم...کی فکرش رو میکرد اون کسی که غرورم رو خورد کرده بود و همه رو به بازی داده بود ترنم نبوده باشه... کی فکرش رو میکرد همه چیز زیر سر دختری به نام آلاگل باشه که با نقشه ای حساب شده وارد زندگیم شد... گرگی در لباس میش... آلاگلی که با مظلوم نمایی از خودش یه فرشته ساخت تا ترنم رو نابود
کنه... یه فرشته که ترنم رو پیش همه خراب کرد و خودش رو بالا برد... ترنم من، خانم من، همسر من، همه ی وجود من زیر دست و پای هر غریبه و آشنا کتک میخورد و مورد تمسخر قرار میگرفت ولی من تظاهر به شاد بودن میکردم و از الاگل پیش ترنم یه قدیسه میساختم... چه دیر فهمیدم... چه دیر.........
زیر لب زمزمه میکنم: برگشتنت همانقدر محال است که خیال میکردم رفتنت…
به سختی ادامه میدم: همه ی این دردا کمه سروش... باید بکشی... بیشتر از اینا بکشی.. تو لیاقتش رو نداشتی... لیاقت تو عشق پاک ترنم نبود
سرم رو بین دستام میگیرم... از شدت درد داره منفجر میشه... این دردا اذیتم نمیکنند... عذاب من به خاطر این دردا نیستن عذاب من از نابودیه عشقمه... عشقی که با دستهای خودم پرپرش کردم.. این دردا بهونه ای بیش نیستن درد اصلی دردیه که داره همه وجودم رو میسوزونه... دردی که تو قلبم احساس میکنم با هیچکدوم از دردای جسمیم برابری نداره
گوشیم زنگ میخوره... نگاهی به گوشیم میندازم... طبق معمول این چند روز مادرمه... یاد حرفش میفتم... یاد روزی که به ترنم صفت هرزه رو نسبت داد... دستم مشت میشه... یاد خودم میفتم.. یاد حرفام
«دوست ندارم یه آدم هرزه تو شرکتم کار کنه»
صدام تو گوشم میپیچه
«میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی»
یاد بی رحمیهام...
«خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه»
سرمو تکون مبدمو با ناله زمزمه میکنم: تو هم گفتی
« توی هرزه معلوم نیست با چند نفر بودی»
- تو هم بهش گفتی.. بارها و بارها... *** تو هم بهش گفتی... تو بیشتر از همه مقصری... تو بیشتر از همه گفتی... تو بیشتر از همه خوردش کردی
با حرص گوشی رو خاموش میکنمو رو صندلی عقب پرت میکنم
سرم رو روی فرمون ماشین میذارم و از بین دندونای کلید شده به سختی میگم: لعنت به من... لعنت به من که با دستای خودم عشقم رو نابود کردم
«چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی وزد … دلتنگتم سروشم... دلتنگتم.. به کی بگم دوست دارم سروشم بمونی... به کی بگم؟... تو رو خدا برگرد... خسته ام از طعنه های ناتموم این مردم بی انصاف... برگرد عشقم... میبخشمت... میدونم تو هم دلتنگمی... میدونم با هیچ دختری نبودی... باورم کن سروش... به خدا باورت میکنم»
روزی هزار بار مرگ احساساتم رو با همه وجود لمس میکنم و باز زنده میمونم... این چند روز عجیب بیقرار و بی طاقت شدم... از وقتی فهمیدم همه ی حرفای ترنم حقیقت بود روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم و ولی باز زنده میمونم... قبل از اون هم از زندگی بریده بودم ولی با فهمیدن حقیقت حتی برای یه لحظه هم نمیتونم آسوده خاطر باشم
«دلتنگی
تنها
نصیب من بود
از تمام زیبایی هایت … سروشم هر چیزی که مربوط به تو باشه رو دوست دارم... حتی اگه اون چیز دلتنگیه حضورت باشه... میدونم میای... میدونم»
-لعنتی... تا قبل از نامزدی منتظرم بود.. ایکاش نامزد نمیکردم...
از شدت سردرد چشمام بسته میشن... اون روز که سرم رو به دیوار کوبیدم سرم شکست و بعد هم از حال رفتم... بعد از اون دیگه هیچ چیزی رو به یاد ندارم... به جز گریه های شبانه ی مادرم... نگاه های شرمنده ی سیاوش... سکوت بی وقفه ی پدرم... تو بیمارستان بودم و همه با بودنشون بیشتر و بیشتر مایه ی عذابم میشدن... شبونه فرار رو بر قرار ترجیح دادم... نمیدونم امروز چندمه... حتی نمیدونم چند روز تو بیمارستان بستری بودم و چند روز خارج از بیمارستان نزدیک این خونه تو ماشین نشستم... فقط میدونم هیچ جا آروم و قرار ندارم... تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میدم... دلم هیچی نمیخواد... حتی از اون آپارتمان لعنتی هم متنفرم... اون آپارتمانی که بارها و بارها آلاگل توش پا گذاشت ولی ترنمی که همه ی عشقم بود این حق رو نداشت وارد حریم شخصیم بشه...
«دلتنگی همیشه از ندیدن نیست؛ لحظه های دیدار با همه ی زیبایی، گاه پر از دلتنگی است … چه سخته دلتنگ کسی باشم که میدونم دیگه مال من نیست... من رو ببخش که با خیال واهی تمام این چهار سال تو رو برای خودم میدونستم»
-نه خانمی... تو من رو ببخش... من همیشه مال تو بودم.. حتی توی اون دوره ی نامزدیه کذایی... همیشه مال تو بودم
با ضربه هایی که به شیشه ماشین میخوره از فکر و خیال بیرون میام... سرم رو از روی فرمون ماشین برمیدارم...با دیدن طاهر نفس تو سینه ام حبس میشه
---------
مات و مبهوت نگاش میکنم
زیر لب زمزمه میکنم: خدای من... این چش شده؟
قیافش آشفته و پریشونه... سر و صورتش هم زخمه.. گوشه ی لبش هم بدجور پاره شده...خشک بودن زخمها نشن میده که چند روزی از اتفاقی که براش افتاده گذشته
وقتی بهت زدگیه من رو میبینه دوباره چند ضربه به شیشه میزنه... تازه به خودم میام... به زحمت از ماشین پیاده میشم... همه ی تنم خشک شده... زیرلبی سلام میکنم
سری تکون میده و با لحن گرفته ای میگه اینجا چیکار میکنی؟... مگه نباید الان بیمارستان باشی
شونه ای بالا میندازمو میگم: حوصله ی شلوغی رو نداشتم
اخماش تو هم میره و میگه: نمیخوای بگی که فرار کردی؟
-بیخیال طاهر
طاهر: سروش از دست تو... چرا نگفته بودی نامزدی رو بهم زدی؟
پوزخندی میزنم
-چه فرقی به حال تو داشت
آهی میکشه و با صدایی بغض آلود که از طاهر همیشگی بعیده میگه: حق با توهه... وقتی ترنم نیست چه فرقی به حال من داره
با شنیدن این حرفش دلم بیشتر از همیشه میگیره... دوست
ندارم کسی نبود ترنم رو یادآور بشه... چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم باشم... اما خیلی سخته... بغض بدی تو گلوم نشسته و خیال
دستی رو روی شونه هام حس میکنم... لرزش دستاش رو با همه ی وجودم حس میکنم
طاهر: بیخیال رفیق... بیا بریم داخل..
چشمام رو باز میکنم... باورم نمیشه صورت طاهر خیسه... مردی با اون هم غرور جلوی من داره برای مرگ خواهرش اشک میریزه و من بهت زده نگاش میکنم... انگار اونم هم صبرش لبریز شده
همونجور که به سمت خونه میره من رو با خودش میکشه
با بغض ادامه میده: کسی دلش رو نداره به این خونه برگرده... حتی خود من هم به زور میام... بعضی وقتا که بدجور دلتنگش میشم به اینجا سر میزنم تا شاید آروم بشم... هر چند آروم نمیشم فقط دردم بیشتر میشه... حالا که فهمیدم همه ی حرفاش حقیقت بود تحمل این خونه برای من بیشتر از همه عذاب آور شده... یاد حرفاش میفتم... یاد شب آخر که بهم التماس میکرد... یاد چهار سال پیش... یاد اون شبایی که کتک میخورد و من کمکش نمیکردم... نه من نه طاها هنوز نتونستیم چیزی به مامان و بابا بگیم... مامان و بابا همینجوری هم تحمل این خونه رو ندارن چه برسه به وقتی که حقیقت ماجرا رو هم بفهمن...
همینکه به در میرسیم سریع کلید رو از جیبش در میاره... همونجور که در رو باز میکنه به حرف زدنش هم ادامه میده: چند روز پیش بیرون کلانتری با برادر اون دختره ی کثافت دعوای بدی کردم... آشغاللای عوضی خواهرام رو به کشتن دادن الان یه چیز هم طلبکارن......
با باز شدن در دلم آتیش میگیره... دیگه حرفای طاهر رو نمیشنوم... فقط و فقط ترنم رو میبینم که با صدای بلند میخنده و توی حیاط مسخره بازی در میاره
«ترنم: سروشی مگه روز خواستگاری نگفته بودی غلام منی؟
-ترنم
ترنم: چیه؟... مگه دروغ میگم؟... اومدی به بابام گفتی منو به غلامی بپذیرین دخترتون رو خوشبخت میکنم... پس الان باید اسمتو تغییر بدی و بذاری غلام
-ترنم مسخره بازی در نیار... کار دارم
ترنم: اونو که همیشه داری... هوم... بذار ببینم این کاغذ پاره ها چی چی هستن که هی میخونی
-ترنم دست نزن
...
-ترنم
ترنم: راه نداره موش موشی... اصلا من به این کاغذ پاره ها حسودیم میشه تو اینا رو بیشتر از من دوست داری
-ترنم خرابشون کنی کشتمت
ترنم: چشم و دلم روشن... یعنی این کاغذا از من مهمترن... حالا که این طور شد حتما یه بلایی سرشون میارم
-ترنم عصبیم نکن... من کل دیشب رو روی همین به قول تو کاغذ پاره ها کار کردم خراب بشه کارم در اومده
ترنم: راه نداره... بدجور هوس کردم که باهاشون موشک درست کنم
-ترنـــــــم
ترنم: هوم
-باشه... اصلا میذارم واسه ی بعد... خوبه؟
ترنم: قول!!
-قول...
حالا برشون گردون
ترنم: قول دادیا
-باشه.. حالا بیار بده
ترنم: آخ.......
-ترنـــم
ترنم: سروشی از قصد نبود
-ترنم میکشمت
ترنم: آقایی ببخشید... به خدا پام گیر کرد
-ترنم سر جات واستا
ترنم: آقایی غلط کردم
-بهتره خودت واستی اگه خودم بگیرمت بهت رحم نمیکنم»
طاهر: سروش
از خاطرات شیرین گذشته بیرون میام و با گنگی به طاهر نگاه میکنم
طاهر: خوبی؟
به زحمت سری تکو میدمو وارد حیاط میشم
طاهر: تحمل این خونه خیلی سخت شده... خیلی
«سروشی خیلی دوستت دارم»
طاهر همونجور حرف میزنه ولی من تو گذشته ها سیر میکنم
«سروش خیلی خوشحالم... خیلی... خیلی خوشحالم که دارمت»
...
«در غوغای زندگی تا سکوت مرگ، دوستت دارم. تاوان آن هر چه باشد، باشد»
زمزمه وار میگم: تاوانش زیادی سنگین بود خانمی!!
طاهر: سروش کجایی؟
-هان!!!
طاهر: میگم کجایی؟؟
-همینجا
با لبخند تلخی میگه: کاملا معلومه
نگاهی به اطراف میندازم... خودم رو توی سالن میبینم... اصلا نفهمیدم کی به سالن رسیدیم
آهی میکشه و میگه: بشین برم لباسم رو عوض کنم
نگاهم به سمت اتاق ترنم میره... بدجور دلم هوای اتاقش کرده
طاهر نگام رو دنبال میکنه... بعد از چند لحظه مکث با صدایی که میلرزه میگه: اگه تحملش رو داری برو... من که نمیتونم... از وقتی که حقیقت رو فهمیدم دیگه روم نمیشه تو اتاقش پا بذارم
بعد از این حرف سریع از من دور میشه و به سمت اتاقش میره
«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه... کاری نکنه... حرفی نزنه... فقط باشه!!... ایکاش بودی»
چشممم به در اتاق ترنمه
زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تحملش رو دارم؟؟
لبخند تبخی رو لبام میشینه
-تحمل هیچی به قول طاهر روشو دارم... رو دارم برم تو اتاق کسی که باورش نکردم
آهی میکشمو بیشتر از قبل لبریز از غم میشم
------------------
چشمام رو میبندم نمیدونم میتونم یا نه... چند بار نفس عمیق میکشم
«عشق چیز عجیبی نیست.
همین است که تو دلت بگیرد
و من نفسم …»
چشمام رو باز میکنم و با ناله میگم: ایکاش دوستم نداشتی تا امروز این همه افسوس نبودت رو نخورم
یه قدم به سمت اتاقش برمیدارم
بی تابم... بی تاب و بی قرار... برای داشتن یکی از همون روزا که ترنم رو کنارم داشتم حاضرم جونم که هیچ همه ی آرزوها و رویاهام رو هم بدم
قدم به قدم به اتاقش نزدیک میشم
ضربان قلبم روی هزاره...
«ترنم: سروشی میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟
-لابد اینه که زودتر زنم بشی
ترنم: بچه پررو... من که همین الان هم زنتم
-نه دیگه... الان اونجوری که من میخوام زنم نیستی
ترنم: بی ادبه بی تربیت
-چرا خانمی؟
ترنم: تو خجالت نمیکشی؟
-چرا خجالت بکشم
جنابعالی فکرت منحرفه... منظور من این بود خانم خونم بشی
ترنم: هوم...
-حالا نمیخواد خجالت بکشی از بزرگترین آرزوت بگو کوچولو
ترنم: من و خجالت؟
-با این حرفت موافقم
ترنم: ســـروش!!
-باشه خانمی من تسلیم...
ترنم: داشتم میگفتم بزرگترین آرزوم اینه که من زودتر از تو برم
سروش: کجا بری؟
-اون دنیا
سروش:ترنــــــــــم
-چرا داد میز......
سروش: ترنم یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم دیگه تضمین نمیکنم سالم بذارمت»
خودم رو جلوی در میبینم
لرزش عجیبی رو توی تمام بدنم احساس میکنم
«دوستت دارم سروش... بیشتر از همیشه... قد همه ی آسمونا»
نفس عمیقی میکشمو در رو باز میکنم و با قدمهایی لرزون وارد اتاق میشم
خاطرات گذشته تو ذهنم زنده میشن
«سروش خیلی دلتنگت بودم... به حد مرگ دلم برات تنگ شده بود... دیگه بدون من هیچ جا نرو... حتی ماموریتهای یه روزه... بودنت توی این شهر بهم امید بودن میده... با فاصله ها نابودم نکن»
با دیدن دوباره ی اتاق دلم میریزه
«-خانمی چرا گریه میکنی؟
ترنم: آخه این چند روز خیلی سخت گذشت
-هیس.... گریه نکن خانمی...
ترنم: قول میدی دیگه تنهام نذاری؟
-چه خانم کوچولوی لوسی دارما
ترنم: ســـروش
-جونم کوچولو... جونم خوشگله
ترنم: دوستت دارم... خیلی زیاد
-من بیشتر
ترنم: من خیلی خیلی بیشتر»
آهی میکشم...در پشت سرم بسته میشه
نگام تو سرتاسر اتاق میچرخه... همه چیز برام بی نهایت آشناست
یه کمد ساده... یه میز از دوران قدیم... یه کامپیوتر... یه پنجره... چند تا تابلو... این اتاق با همه سادگیش شرف داره به منی که جا خالی کردم... از خودم متنفرم... از خودم... از شونه هام.. از آغوشم... از هر چیزی که حق ترنم بود ولی من ازش گرفتم... آره این اتاق ارزش خیلی خیلی بالاتر از من و آغوشمه... چون وقتی من ترنم رو از آغوشم محروم کردم این اتاق برای ترنم همدم و همراه شد... این اتاق خیلی روزا شاهد رنج و عذاب عشقم بود...این اتاق... این تخت.. این پتو.. این بالیش... این پنجره همه و همه همدم عشقم بودن ولی شونه های من، دستای من، آغوش من هیچوقت برای کمک به ترنم قدمی برنداشتن...
-باید بکشم... باید بیشتر از این بکشم
این دستا یه روزی بیگناهی رو متهم کردن و گناهکاری رو به آغوش کشیدن... الان حکم تمام اون اشتباهات محروم شدن از عشقیه که تو وجود من هست ولی توی دنیای من نیست
....
-یه دنیا رو نابود کردم.. یه زندگی رو از هم پاشیدم... یه آرزو رو پرپر کردم... یه قلب رو شکوندم.. یه روح رو داغون کردم و الان دارم با همه ی وجودم لمس میکنم تمام چیزایی رو که از ترنم گرفتم... یه روزی من همه ی اینا رو از ترنم گرفتم و امروز خدا
همه ی اینا رو از من میگیره... لمس شکسته شدن کسی که با همه ی وجودم عاشقش بودم و هستم خیلی سخت تر از لمس شکسته شدن خودمه... اقسوس و صد افسوس که خیلی دیر فهمیدم... خیلی ... اگه میدونستم هیچوقت برای شکستن ترنم قدم پیش نمیذاشتم چه *** بودم که فکر میکردم با شکستن ترنم روح زخم مرده ام ترمیم میشه... با شکستن عشقم فقط خودم رو بیشتر شکوندم.. ترنم نیمی از وجودم بود ... شکست ترنم یعنی شکست نیمی از وجود خودم... ایکاش همه ی اینا رو اون روزا میفهمیدم
همونجور که افسوس میخورم آروم آروم قدم برمیدارم... بغض بدی تو گلوم نشسته... تک تک وسایلای اتاق رو از نظر میگذرونم... به یاد ترنمی که یه روز همه ی اینا رو لمس کرده همه شون رو لمس میکنم... به کمدش میرسم... درش رو باز میکنم... لباسهاش همه مرتب و منظم توی کمد چیده شدن... دستای لرزونم به سمت یکی از لباساش میره... به آرومی از کمد بیرونش میارم... اونقدر جون ندارم که روی پام واستم... به سختی روی زمین میشینم و به کمد تکیه میدم... لباسش رو به سمت بینیم میبرم... یه بوی خاصی میده... لبخندی رو لبم میشینه... نفس عمیقی میکشمو دوباره بوی تنش رو احساس میکنم... بوی لباسش مستم میکنه... حس میکنم تا مرز جنون فاصه ای ندارم... دارم دیوونه میشم
-خدایا دارم دیوونه میشم
لباسش رو به بینیم میچسبونم و چشمام رو میبندم ... چند بار نفس عمیق میکشم...
یه بار...
دو بار......
سه بار.......
در عین بی تابی آروم آرومم... اونقدر آروم که خودم هم باورم نمیشه...عطر تنش رو با تموم وجودم به داخل ریه هام میکشم... خودش نیست ولی با همه نبودناش احساسش میکنم... همه جا میبینمش... صورتش رو چشماش رو طرح لباش رو... همه جا صداش رو میشنوم... حالا حرفاش رو میفهمم...حالا نوشته هاش رو درک میکنم... حالا با غصه هاش جون میدم حالا با یادش جون میگیرم... حالایی که دیگه دیره... دیره برای جبران کردن.. برای عاشق شدن... برای عاشق موندن... حتی برای زندگی کردن هم دیگه دیره... نه... من زندگی نمیکنم... دارم لحظه به لحظه جون میدم... روزی که فهمیدم همش یه توطئه بود تازه به عمق ماجرا پی بردم
-آخ ترنم... ای کاش بودی.. ای کاش نبودم... ای کاش تو بودی و من نبودم... اون کسی که لایق موندنه رفته... اون کسی که حقش رفتنه موندگار شده و چه سخته این بودن و چه سخت تره نبودنت
...
همونجور که روی زمین نشستم به چند تا از لباسای دیگه اش چنگ میزنم و ازتوی کمد بیرونشون میارم... همونجور که لباساش تو چنگم هستن اونا رو به سمت بینیم میبرم
بعد از مدتها عجیب احساس آرامش میکنم...
همه ی لباساش از عطر تنش لبریز شدن... دارم به مرز جنون میرسم... لباساش رو با همه ی وجودم در آغوش
میگیرم...
یه حس خوبی دارن... باورم نمیشه که اینقدر آرومم... با همه ی دلتنگیها دارم از عطر تنش لذت میبرم
- ترنمم... خانمم... دوستت دارم عزیزم
«با اینکه ازم دوری اما هر وقت دستمو میزارم رو قلبم، میبینم سر جاتی !»
دستم به سمت قلبم میره
واسه ی همیشه تو قلبم موندگاری خانمی... واسه ی همیشه ی همیشه
-دارم میمیرم خانمی... دارم از دوریت میمیرم... دارم از نبودت میمیرم... دارم میمیرم... از مردن باکی ندارم ولی بدبختی اینجاست روزی هزار بار تا مرز مرگ میرم و دوباره به جای اولم برمیگردم... مرگ هم از من فراری شده
....
اتاقش بهم آرامش میده.. به سختی از روی زمین بلند میشم.. همونجور که لباساش تو مشتم هستن به سمت تختش میرم...
-ترنمم.. ترنمم.. عشقم.. خانمم... بی تو چیکار کنم؟
...
مرگش برام تازگی داره.. انگار خبر مرگش همین الان به گوشم رسیده.. از وقتی حقیقت رو فهمیدم بی قراره بی قرارم.. بی قرار رفتن
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه »
-بد کردی خانمی... بد کردی... باید مرگ من رو میخواستی... با خودت نگفتی یه بار خدا صدات رو میشنوه و تو رو از من میگیره
...
بغض بدی تو گلوم نشسته... چشمام میسوزن
-خانمی خیلی بد مجازاتم کردی... خیلی بد... قرارمون بی وفایی نبود... نباید میرفتی
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
-هر چند این بی وفایی حقمه... من زودتر بی وفایی کردم... من زودتر ترکت کردم... من زودتر تنهات گذاشتم... حالا باید تاوان پس بدم... همه ی این مجازاتها برای منی که باورت نکردم کمه... ایکاش بودی ترنم.. ایکاش بودی و تا میتونستی کتکم میزدی... تا میتونستی فحشم میدادی... تا میتونستی خوردم میکردی... اصلا تا میتونستی بهم خیانت میکردی ولی ایکاش بودی... تحمل این دنیا بدون تو خیلی سخته
با صدایی که به شدت میلرزه ادامه میدم: این زندگی برام حکم یه کابوس رو داره...کابوسی که هیچوقت تمومی نداره... هزار بار چشمامو میبندمو باز میکنم تا این کابوس لعنتی تموم یشه اما باز هم هیچ چیز تموم نمیشه...
...
دارم دیوونه میشم... خدایا دارم دیوونه میشم... با حسرت به اتاق ترنم نگاه میکنم... خوشبحال طاها.. خوشبحال طاهر.. خوشبحال همه ی کسایی که هر روز میتونند بیان و توی این اتاق نفس بکشن
روی تختش میشینم... با دستم بالیشش رو لمس میکنم...
«اگر مرا قبول نداری بالشم را گواه بگیر
او حتما شهادت خواهد داد که جز تو برایکسی نگریستم»
حتما خیلی روزا همین بالیش شاهد اشکهای بی امون ترنمم بوده... ترنمی که من باورش نکردم...
به بالیشش چنگ میزنم و بغلش میکنم...
هزار بار نفس عمیق
میکشم ولی باز هم نفسم برام سنگینی میکنه... ترنم رو در جای جای اتاقش میبینم و نمیبینم.... نبودنش رو دوست ندارم... دوست دارم باشه... مهم نیست خودشه یا رویا... فقط میخوام باشه... میدونم آرزوی یه بار دیدنش رو با خودم به گور میبرم... میدونم که دیگه زندگی برای من تموم شده... سخته... خیلی سخته بدونی آخر راهی... آخر خط... آخره آخر... ولی سخت تر از اون اینه که بدونی کسی که باعث شد به بن بست برسی به آخر برسی به قعر چاه برسی کسی نیست به جز خودت و سخت تر از همه ی اینا اینه که بدونی دیگه هیچ راه جبرانی نیست... جبرانی برای ساختن دوباره ی آرزوها... آرزها و رویاهایی که خودت نابودشون کردی
....
...
همونجور که بالیشش تو بغلمه به پهلو رو تخت دراز میکشم
«سخت است حرفت را نفهمند،سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد وقتی این
همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،اشتباهی هم فهمیده اند.»
زیر لب زمزمه میکنم: می میرم از جنون تا گریه میکنیبا بغض هر شبت، با من چه می کنی
خیلی سخته اشک نریختن.. مرد بودن.. آدم بودن...خیلی سخته... خیلی... در عین نامردی بخوای مرد باشی خیلی سخته... حالا میفهمم مرد بودن به اشک نریختن و داد و بیداد کردن نیست مرد بودن یعنی نشکوندنه دل کسی که داره برای یه لحظه با تو بودن از جونش میگذره و التماست میکنه.. چقدر نامرد بودم... چقدر نامرد بودم
-خیلی نامردی سروش... خیلی
--------------
------
فصل بیست و نهم
ترنم: سروش تو رو خدا بس کن
-هنوز کاری نکردم کم آوردی؟... هنوز که خیلی زوده
ترنم: تو رو خدا تمومش کن
-یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوایزودتر کار اصلیم رو شروع کنم
ترنم: سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم
...
ترنم: گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
چشمام رو به سرعت باز میکنم و روی تخت میشینم... نگاهی به اطراف میندازم... شقیقه هام تیر میکشن.. قلبم با ضربان بالایی میزنه... چیزی رو به جز کابوسهای گاه و بیگاه ترنم به یاد نمیارم... دیده چندانی به دور و برم ندارم... همه جا زیادی تاریک به نظر میرسه... با دقت بیشتری به اطراف نگاه میکنم... کم کم همه چیز رو بخاطر میارم... خونه ی پدری ترنم... اتاقش... لباساش... وسایلاش.. بالیشش...
صدای نفس نفس زدنام توی سکوت اتاق آشنای ترنم حس بدی رو بهم منتقل میکنه... خودم هم نفهمیدم کی به خواب رفتم فقط تنها چیزی که یادمه کابوسهای ته باغه... دوباره تا بخواب رفتم اون لحظه ها جلوی چشمام به نمایش دراومدن
زیر لب با بغض
زمزمه میکنم: ترنم داری با من چیکار میکنی؟
عذاب وجدان اون شب داره داغونم میکنه... این عذاب وجدان با نبود ترنم لحظه به لحظه بیشتر میشه... یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه... در عین دونستن نمیدونم چیه!!
ترنم: سروشی
چشمام رو میبندم با صدایی لرزون میگم: نه ترنم... عذابم نده... راضی به عذابم نباش... بیشتر از این عذابم نده خانمی
ترنم: دوستت دارم آقایی
-ترنم باهام این کار رو نکن
ترنم: سروشم میشه برای همیشه باهام بمونی؟
-آخ ترنم... داری دیوونم میکنی... ایکاش بودی تا ساعتها التماست میکردم... که ببخشی... که بمونی... که بمونم... که جبران کنم
از کابوسهایی که این روزا گریبان گیرم شده متنفرم... کابوسهایی که با دستهای خودم ساخت... کابوسهایی که میخواستم تاوان اشتباهه نکرده ی ترنم باشه اما شده تاوانه اشتباه کرده ی خودم
شعرهای دفترچه دوباره، سه باره... همینجور و همینجور تو ذهنم تکرار میشن
«من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم»
...
هر دفعه که اون کابوسها رو میبینم تا ساعتها تموم صحنه های ته باغ رو با تمام وجودم حس میکنم...
آره حس میکنم و میبینم.. تمام اون صحنه ها رو... تمام اون حرکات رو... تمام اون رفتارا...
و هر بار بیشتر از دفعه ی قبل دلم میلرزه... از احساسات ترنم.... از ترسش... از اشکاش ... از التماساش... از لرزش بدنش...از بی رحمی های خودم... از پستیه خودم
چشمام رو باز میکنم و نفس عیقی میکشم... نگاهی به اطراف میندازم... اتاق توی تاریکی مطلق به سر میبره... از جام بلند میشم و با ناراحتی به سمت در میرم... نمیدونم چرا طاهر صدام نکرد... اینجور که معلومه خیلی وقته تو اتاق ترنم هستم
ادامه دارد...
1401/09/25 11:52?#پارت_#بیست_و_نهم
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
سرمو بالا میارمو نگاهی به در میندازم... سیاوش رو میبینم که با حال زار و آشفته وارد اتاق میشه... از روزی که حقیقت رو بهش گفتم دیگه خبری ازش نداشتم... نگام رو ازش میگیرم... داخل اتاق میاد و در رو میبنده... حوصله اش رو ندارم... دلم نمیخواد ببینمش.. دست خودم نیست بیشتر از هر کسی سیاوش رو مقصر میدونم
حتی از شنیدن صداش هم سرم رو بالا نمیگیرم
سیاوش: سروش
...
سیاوش: حق داری جوابم رو ندی.. میدونم بهت بد کردم
-چرا اینجا اومدی؟
سیاوش: یعنی تا این حد از من متنفری؟
-با همه ی وجودم دارم سعی میکنم نباشم... که بلند نشم... که کتک کاری نکنم... که فریاد نرنم... با همه ی وجودم دارم سعی میکنم ولی نمیدونم تا چند دقیقه ی دیگه میتونم خودم رو کنترل کنم... سیاوش خواهشا چند وقتی دور و بر من آفتابی نشو
سیاوش:سروش بزن... هر چقدر میخوای بزن ولی تو خودت نریز
....
سیاوش: هیچوقت نمیخواستم این جوری بشه
-اما شد
سیاوش: فکر میکردم همه چیز زیر سر ترنمه... فکر میکردم میخواد زندگیم رو نابود کنه
پوزخندی رو لبام میشینه
-میدونی بنفشه بهم چی گفت؟
جوابی از جانبش نمیشنوم سرمو بالا میارمو با خشم میگم: بنفشه گفت کسی که دورا دور تو و ترانه رو بهم رسوند ترنم بود... همون حرفی که سها بهم زده بود و منه *** باور نکرده بودم....میفهمی *** جون ترنمِ من، شماها رو بهم رسوند ولی تو چیکار کردی بیشتر از همه متهمش کردی... بیشتر از همه خوردش کردی... بیشتر از همه داغونش کردی... آخ که چقدر *** بودم... خدایا آخ که چقدر *** بودم که عشقش رو باور نکردم...
سیاوش: من نمیدونستم سروش.. باور کن نمیدونستم... من ترنم رو مثل سها دوست داشتم هیچوقت نمیخواستم بلایی سرش بیاد... حی در بدترین شرایط هم راضی به مرگش نبودم
...
زیر لب زمزمه میکنه: حتی بعد از مرگ ترانه... من واقعا نمیدونستم
آهی میکشمو پر بغض میگم: من هم نمیدونستم... من هم نمیدونستم... امروز رفته بودم آگاهی... از سرگرد خواستم اجازه بده چند دقیقه ای با آلاگل حرف بزنم... سرگرد اجازه نمیداد... میگفت داد و بیداد راه میندازی... قول دادم... قول دادم و هزار بار التماس کردم که ساکت باشم... به زور چند دقیقه ای وقت ملاقات گرفتم و به دیدن آلاگل رفتم... نمیدونی چه سخت بود که جلوش بشینمو اون مدام از خرابکاریهاش بگه... یادته چقدر ازش تعریف میکردی؟... یادته چقدر سنگش رو به سینه میزدی؟.. یادته چقدر آلاگل آلاگل میکردی همون آلاگل امروز جلوم نشسته بود و از همه ی اون کارایی حرف میزد که تو فکر میکردی کار ترنمه
با نیشخند ادامه میدم: ماجرای ته باغ که یادته؟
سری تکون میده
-آلاگل یه نفر رو اجیر کرده بود
تا ترنم رو اذیت کنه اما من سر میرسم و نقشه ی آلاگل بهم میریزه... هر چند منه نامرد بدترین بلا رو اون شب سر عشقم آوردم
سیاوش بهت زده میگه:نه
-بله سیاوش خان... بله... این بود حقیقتی که سالها دنبالش میگشتی
سیاوش: باورش خیلی سخته
-آره باور گناهکار بودن آلاگل خیلی سخته... فقط یه چیز برام جای سواله چرا باور گناهکار بودن ترنم اون همه راحت بود...
سیاوش با شونه هایی افتاده به سمت پنجره میره... هیچ حرفی واسه گفتن نداره... دست تو جیبش میکنه و پاکت سیگاری رو از جیبش در میاره.. بهت زده بهش نگاه میکنم... به گذشته ها برمیگردم... یاد سیلی ای میفتم که اون روزا بخاطر سیگار کشیدن از سیاوش خورده بودم... حرفاش هنوز تو گوشمه
«سیاوش: چه غلطی داری میکنی؟.. فکر میکنی این کوفتیا آرومت میکنه
-این روزا هیچی آرومم نمیکنه... هیچی... برو سیاوش بذار به درد خودم بمیرم
سیاوش: من با از دست دادن ترانه هم لب به این آت و آشغالا نزدم اونوقت تو بخاطر خیانت یه دختر پست فطرت داری خودت رو نابود میکنی»
با صدای سیاوش به زمان حال برمیگردم
سیاوش: دارم از عذاب وجدان میمیرم... علاوه بر اینکه عشقم رو از دست دادم آدم بیگناهی رو متهم کردم که یه روز مثل خواهرم دوستش داشتم... آدم بیگناهی که حتی امروز نیست تا من بتونم ازش حلالیت بطلبم
پک عمیقی به سیگارش میزنه و با صدایی که به شدت میلرزه ادامه میده: هیچوقت تا این اندازه داغون و درمونده نبودم... فکر میکردم بزرگترین درد دنیا مرگ ترانه ست اما حالا میبینم بزرگترین درد دنیا مرگ کسیه که تمام این سالها به خاطر قضاوت نا به جای من عذاب کشید... مطمئنم ترانه هم هیچوقت من رو نمیبخشه... ترانه که هیچ خودم هم هیچوقت خودم رو نمیبخشم... بهت حق میدم از من متنفر باشی بیشتر از هر کسی من ترنم رو متهم کردم... به گناهکار بوندن... به هرز...........
مکث میکنه و به سخی میگه:هر رفتاری که باهام داشته باشی اعتراضی ندارم... بدتر از اینا حق منه
از پشت میز بلند میشم و به سمت سیاوش میرم... دیگه جونی برام نمونده که بخوام حرف بزنم و حرف بشنوم... همینکه بهش میرسم سیگارش رو از لای انگشتاش بیرون میکشمو با پوزخند میگم: به قول خودت با این کوفتیا هم نمیشه به آرامش رسید پس بیخودی ریه هات رو با دود این آشغاله ها پر نکن
آهی میکشه و هیچی نمیگه
سیاوش: من رو ببخش سروش
-کسی که باید ببخشه ترنمه نه من
سیاوش: شاید اگه بعد از مرگ ترانه اون همه اصرار من برای اثبات گناهکار بودن ترنم نبود تو از ترنم جدا نمیشدی
اعتراف سخته ولی باید اعتراف کنم
به تلخی میگم: اون لعنتیا به فیلم درست کرده بودن که ترنم رو گناهکار نشون
بدن... حتی اگه اصرارای تو هم نبود من از ترنم جدا میشدم چون اون فیلم رو باور کرده بودم... تازه فهمیدم اون فیلم هم کار دار و دسته ی منصور بوده
سیاوش بهت زده میگه: چی؟
-این رو گفتم تا بدونی به خاطر حرفای تو از ترنم جدا نشدم... من تا آخرین لحظه میخواستم بیگناهی عشقم رو ثابت کنم اما اونا خوب میدونستن چیکار کنند تا دور و بر ترنم خالی بشه
سیاوش: اون فیلم در مورد چی بود؟
-یکی شبیه ترنم تو فیلم بود و از علاقه اش به تو حرف میزد
سیاوش: پس چرا اون روزا چیزی نگفتی؟
-چی میگفتم؟... چه فرقی به حال شماها داشت... وقتی همه ترنم رو گناهکار میدونستن با فهمیدن اون موضوع فقط وضع ترنم بدتر میشد... من هم با دیدن اون فیلم پا پس کشیدمو از زندگی ترنم خارج شدم
سیاوش: هر کسی جای تو بود همین کار رو میکرد... خودت و سرزنش نکن
این روزا دلتنگی امونم رو بریده
حرف رو عوض میکنم و زمزمه وار میگم: چه جوری با مرگ ترانه کنار اومدی؟
صدام رو میشنوه... با بغض میگه: کنار نیومدم
بعد از چند لحظه مکث ادامه میده: فقط به امید رفتن زنده ام
با گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
چه وجه تشابه ای... یعنی همه ی اونایی که عشقشون رو از دست میدن به این امید زندگی میکنند
-حس میکنم دلم داره آتیش میگیره
سیاوش: وضع من خیلی بدتره سروش... خیلی بدتر... به جز اینکه ترانه ام رفتهباعث مرگ زن داداشم هم هستم
-نیستی سیاوش.. اون کسی که ترنم رو کشت من بودم... با باور نکردنم... شب آخری که کنارم بود داشت از دار و دسته ی منصور اینا میگفت باز هم باورش نکردم
با تموم شدن حرفم به سمت میز ترنم میرمو روی صندلیش پشت میز میشینم... چشمام رو میبندم تا به اون چند روزی فکر کنم که کنارم بود... سیاوش حرف میزنه و از گذشته ها میگه ولی من توی روزای با ترنم بودن غرق میشم... نمیدونم چقدر گذشته ولی با صدایسیاوش به خودم میام....
سیاوش: سروش حالت خوله؟
چشمام رو باز میکنم و نگاش میکنم... با نگرانی بهم زل زده
آهی میکشمو سرمو به نشونه ی آره تکون میدم...
سیاوش: سروش بیا خونه... داری خودت رو نابو میکنی
-نه سیاوش... حالا نه
سیاوش: تا کی میخوای خودت رو توی شرکت و آپارتمانت حبس کنی
-اینجوری راحت ترم
سیاوش مدام اصرار میکنه و من انکار.. اونقدر میگه و میگه که خودش هم خسته میشه... آخرش هم با ناامیدی از من خداحافظی میکنه و از شرکت خارج میشه
------------
با اعصابی داغون از پشت میز ترنم بلند میشم... گوشیم رو روشن میکنمو برای طاهر زنگ میزنم... چند ساعته من رو اینجا کاشته و ازش خبری نشده... بعد از چند بار بوق بالاخره گوشی رو برمیداره... بدون اینکه بهش
اجازه ی حرف زدن بدم شروع به داد و فریاد میکنم
-هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟... یک ساعته من............
صدای گرفته ی طاها باعث میشه ساکت شم
طاها: سروش بدبخت شدیم...
نفس تو سینه ام حبس میشه
یه زحمت میگم: طاها چی شده؟... گوشیه طاهر دست تو چیکار میکنه؟
طاها: طاهر تصادف کرده
بهت زده به دیوار رو به روم خیره میشم مثل آدمای منگ فقط به حرفای طاها گوش میدم
طاها: الان هم تو اتاق عمله.. اینجور که معلومه وضعش خیلی وخیمه...دعا کن سروش.. فقط دعا کن...
به سختی زمزمه میکنم: کدوم بیمارستان؟
طاها: بیمارستان(--)
سریع گوشی رو قطع میکنم... نمیدونم چه جوری و با چه سرعتی از شرکت بیرون میامو سوار ماشین میشم... اصلا نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدم فقط وقتی به خودم میام که پا به پای طاها جلوی اتاق عمل منتظر خبری از طاهر هستم
طاها: سروش به خدا دیگه نمیکشم... اون از ترانه... اون از ترنم.. این هم از طاهر... دیگه هیچ *** برام نمونده... بابا که تو سی سی یو بستریه.. مامان که تو بخش اعصاب و روان با هزار تا آرام بخش به خواب رفته
بهش حق میدم خیلی سخته... خیلی خیلی زیاد... من خودم به شخصه تحمل این همه درد رو ندارم... پدر ترنم که از همون روز تا الان تو بخشش سی سی یو بستریه... هر چند حالش بهتر شده ولی هنوز اونقدر حالش خوب نشده که به بخش منتقل بشه... خدا رو شکر که سکته ای در کار نبود... دکتر میگفت کوچکترین شوک عصبی باعث سکته یا مرگش میشه اما نامادری ترنم روز به روز حالش بدتر میشه.... هر چند روزای اول امید زیادی به خوب شدنش داشتیم اما اون بعد از هر بار به هوش اومدن مدام اسم ترانه و ترنم رو فریاد میزد و پرستارا هم مجبور میشدن با آرامبخش خوابش کنند... آخر سر هم که دکتر دیدحالش وخیمه اون رو به بخش اعصاب و روان منتقل کرد
اشک از گوشه ی چشم طاها سرازیر میشه
طاها: خدایا الان چیکار کنم؟... همه ی امیدم به طاهر بود
آهی میکشمو به سمت طاها میرم... دستم رو روی شونش میذارمو با لحنی که سعی میکنم امیدوارکننده باشه میگم: همه چی درست میشه طاها... خودت رو اذیت نکن
طاها میخواد چیزی بگه که با دیدن دکتر که از اتاق عمل بیرون میاد حرف تو دهنش میمونه... هر دو تامون سریع به سمت دکتر هجوم میبریم
طاها: آقای دکتر
دکتر نگاهی به من و طاها میندازه و میگه: شما از بستگان این آقایی هستین که تصادف کرده؟
طاها: بله
دکتر:چه نسبتی باهاش دارین؟
طاها: برادرش هستم
دکتر نگاهی به من میندازه و میگه: و شما؟
یاد ترنم میفتم... ترنمی که توی خونوادش طاهر رو از همه بیشتر دوست داشت... من هم توی خونواده بیشتر از همه با طاهر راحت بودم... شاید دلیلش عشق و
علاقه ای بود که بین ترنم و طاهر پا بر جا بود... یه عشق و علاقه ی مثال زدنی خواهر برادری
-اون کسی که الان توی اتاق عمله آخرین یادگاری از عزیزیه که دیگه نیست...شما فکر کنید دوست، برادر یا هر نسبتی که دوست دارین روی این رابطه بذارید فقط بدونید اگه بیشتر از برادرم برام عزیز نباشه کمتر از اون هم برام عزیز نیست
دکتر سرش رو تکون میده... نگاهی مرددی به من و طاها میندازه
طاها: آقای دکتر چی شد؟... حالش خوبه؟
ترس بدی توی دلم میشینه... مکث دکتر نشونه ی خوبی نیست
-آقای دکتر عملش چطور پیش رفت؟
طاها با ترس به دهن دکتر زل میزنه و هیچی نمیگه
دکتر: عملش موفقیت آمیز بوده
من و طاها نفسی از سر آسودگی میکشیم ولی با حرف بعدی دکتر ته دلم خالی میشه
دکتر: ولی........
طاها: ولی چی دکتر؟
دکتر نگاهی به ماها میندازه و میگه: بهتره بیاین تو اتاقم تا در مورد وضعیتش براتون بگم
بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه اجازه ی صحبتی به من و طاها بده جلوتر از ما شروع به حرکت میکنه... من و طاها با ترس بهم نگاه میکنیم و به ناچار پشت سر دکتر حرکت میکنیم
دکتر وارد اتاقی میشه و ما هم پشت سرش به داخل میریم.. خودش پشت میز میشینه و به ماها میگه: لطفا بشینید
-آقای دکتر نمیخواین بگید چی شده؟
دکتر: بشینید همه چیز رو براتون توضیح میدم
روی اولین صندلی میشینم وقتی میبینم طاها بهت زده به دکتر خیره شده دست اون رو هم میکشم که باعث میشه رو صندلی پرت بشه
-دکتر منتظریم
دکتر سری تکون میده و میگه: راستش ضربه ی بدی به سر برادرتون وارد شده... ما همه ی سعیمون رو کردیم... عمل موفقیت آمیز بوده فقط....
به اینجای حرفش که میرسه مکث میکنه
-پس مشکل کجاست دکتر؟
دکتر: فقط به خاطر ضربه ی شدیدی که به سرش وارد شده به حالت اغما فرو رفتن
با این حرف دکتر انگار آب سردی روم میریزند
طاها به زحمت زمزمه میگمه: یعنی چی دکتر؟
با ناامیدی میگم: یعنی کما
طاها تکون سختی میخوره و با ترس به دکتر نگاه میکنه
دکتر سری به نشونه ی تائید حرف من تکون میده و ادامه میده: کاملا درسته... برادرتون فعلا در کما به سر میبرن
طاها: یعنی چی؟... یعنی واسه ی همیشه از دستش دادم... این یکی هم واسه ی همیشه رفت
دکتر:نه پسرم... اشتباه نکن... برادرت رو از دست ندادی اون زنده هست کسی که به کما میره دوباره میتونه به زندگی برگرده... کما حالتیه که بیمار، هوشیاریه خودش رو تا حد زیادی از دست میده و دیگه قادر به پاسخگویی به محرکها و تحریکات خارجی نیست. در این حالت بیمار نمیتونه به هیچ طریقی با محیط خارج ارتباط برقرار کنه.... البته این رو هم بهت بگم کما یه مریضی
نیست بلکه علامتی از یک مریضی یا واکنشی از یک حادثه هستش که برای برادر شما حالت دوم اتفاق افتاده... یعنی به خاطر ضربه ای که به سرش در تصادف وارد شده به کما رفته...
طاها: یعنی طاهر هیچی از محیط اطرافش نمیفهمه
دکتر: درجه های کما توسط هوشیاری شخص بیمار نسبت به محرکهای خارجی، تعیین میشه. در بسیاری از مواردی که اشخاص در حالت کما به سر میبرند، بیمار دریافتهایی از محیط نیز خواهد داشت و این حالت با توجه به بهبودی شخص بیمار زیادتر هم میشه.
طاها: خب تا کی طاهر تو این حالت باقی میمونه...
دکتر:اکثر کماها، بیشتراز 4 هفته طول نمیکشن... اما در حالت کلی اگه بخوایم در نظر بگیریم نمیشه هیچ حرفی در این زمینه زد...
طاها: یعنی نمیشه یه زمان قطعی داد که کی از کما خارج میشه؟
دکتر: نه... هیچ نظر قطعی وجود نداره... شاید چند روز دیگه... شاید هم چند هفته دیگه... شاید هم چند ماه یا چند سال دیگه
با تاسف ادامه میده: شاید هم.........
رنگ طاها به شدت میپره
-یعنی ممکن...
دکتر سری تکون میده و در ادامه حرفش میگه: بعضی از کسانی که به کما میرن بعد ازمدتی به سمت سندرمآپالیک پیش میرن که............
طاها وسط حرف دکتر میپره: اینی که گفتین اصلا چی هست؟
دکتر: زندگی نباتی یا سندرمآپالیک به حالتی میگن که فرد چشماش بازه وگاهو بی گاه به صورت غیرارادی بدن خودش رو هم حرکت میده. با این وجود، در پاسخ به محرکهای محیطی هیچ واکنشی در این گونه بیمارا مشاهده نمیشه. وضعیت زندگی نباتی میتونه بسیار حادتر از کما باشد، چون اینگونه بیماران هرچند حرکات غیرارادی از خود بروز میدهند، اما با گذشت زمان هیچ نشانی از هوشیاری از خود بروز نمیدهند ولی در کما شانس بهبودی برای برخی بیماران وجود دارد…
-یعنی ممکنه طاهر به این وضع دچار بشه
دکتر: بهتره الان به این چیزا فکر نکنید و به فکر بهبودیه حال بیمارتون باشین
- آخه چه جوری؟
دکتر: از بين محرکات حسي، تحريکاتشنوايي اهميت ويژهاي دارن چون آخرين حسي به شمار میان که در يک بيمار مبتلابه کما از بين مي روند... تحريکات شنوايي با صداي آشنا بر بهبود سطح هوشياريبيماران کمايي تأثير مثبت دارند… تا الان بیمار شما صد در صد به بخش ای سی یو منتقل شده... سعی کنید وقتی به ملاقاتش میرین باهاش حرف بزنید... امکانش هست که متوجه ی حرفاتون بشه
بعد از چند تا توصیه و تذکر دیگه از جانب دکتر با شونه هایی افتاده از اتاق خارج میشیم.. نمیدونم چرا این روزا مصیبت از همه طرف برامون میباره...
-نمیخوای به پدربزرگ و خونوادت خبر بدی؟
طاها: با این اوضاع و احوالی که من توی اون خونه میبینم بهتره کسی چیزی
ندونه... اونا همینجوری هم به خاطر حال و روز مامان و بابا داغون هستن یه شوک دیگه کافیه تا همه شون رو از پا در بیاره
آهی میکشمو چیزی نمیگم
طاها: مسدونم خودخواهیه ولی با همه ی وجودم دوست داشتم من جای طاهر بودم
-نگو طاها... این جور نگو
طاها: آه ترنم همه مون رو گرفت سروش... اینا همه به خاطر اون آه هایی که اون دختر بیگناه کشید...
با آستین لباسش اشکاش رو پاک میکنه و از من دور میشه
سرمو با تاسف تکون میدم و به دنبال کارای طاهر میرم... اجازه نمیدم طاها هیچکدوم از کارا رو انجام بده... بعد از اینکه تمام دستورای دکتر رو انجام دادم یه خورده دیگه با طاها حرف میزنم و دلداریش میدم ... اون هم در نهایت مجبورم میکنه که برم خونه استراحت کنم... هر چقدر اصرار به موندن در کنارش میکنم قبول نمیکنه مجبوری ازش خداحافظی میکنم و سوار ماشینم میشم... بی هدف توی خیابونا میچرخم و به بازی روزگار فکر میکنم
چند روز بعد
ترنم: سلام آقایی
-سلام خانمی... خوب واسه خودت خوش میگذرونیا... من رو هم که از یاد بردی... یه بار با خودت نگی سروش داره از ندیدن من دق میکنه ها
ترنم: باشه نمیگم آقایی... خیالت تخت
- بچه پررو...
ترنم: بنده تو پررویی انگشت کوچیکه ی شما هم نمیشم
-ترنم
ترنم:ها؟؟
-این ها هنوز از دهنت نیفتاده
ترنم: برو بابا
-بی تربیت هم که شدی.... بعد این همه مدت هنوز هم همون دختر لوس و ننری که بودی هستی
ترن: تو هم هنوز همون کروکودیل بیریخت بی خاصیتی
-من کروکدیلم
ترنم: پ نه پ... من کروکدیلم
-خب درستش همینه دیگه
ترنم: سروش میزنم شل و پلت میکنما
-برو کوچولو... برو بگو بزرگترت بیاد
ترنم: با من بودی؟
-پ نه پ با دیوار بودم
ترنم: نه میبینم که راه افتادی
-اگه اشتباه نکنم از یه سال و خورده ای راه افتادم
ترنم: ســـروش
-چیه کوچولو
ترنم: تو باز بهم گفتی کوچولو
-مگه نیستی؟
ترنم: نه خیـــر
-خب بابا.. حالا چرا داد میزنی کوچولو
ترنم:ســـــروش... من دیگه بزرگ شدم... واسه ی خودم خانمی شدم... من بچه نیستم که هی میگی کوچولو
-واقعا؟؟
ترنم: اوهوم
-من که نمیبینم
ترنم: ســـروش
-جانم کوچولو
ترنم: لوس!!..
-بده دارم نازتو میخرم
ترنم: کو... کجاست؟... من که نمیبینم
-همون جانم که گفتم خودش خریدن نازه دیگه
ترنم: نه بابا... خوب شد گفتی... من نمیدونستما
-عیبی نداره از حالا به بعد دیگه میدونی
ترنم: ســــــروش
-جانم خوشگلم
...
-چی شد؟...چرا اینجوری نگام میکنی؟
ترنم: با من بودی؟
-مگه غیر از تو *** دیگه ای هم اینجا هست؟... ببین جنبه نداری اینجوری صدات کنم
ترنم: از بس از این کارا نکردی آدم باورش
نمیشه
-همیشه یه اولین باری وجود داره
غمگین نگام میکنه
ترنم: وقتی میگی جانم خوشگلم ته دلم یه جوری میشه؟
«صدایت شنیدن دارد وقتی که می گویی : جانم . . .»
-چه جوری خانمی؟
ترنم: نمیدونم... انگار داره قیلی ویلی میره
-چی؟
ترنم: دلم دیگه
-الهی قربون دلت برم... تو بیا من هر روز هزار بار نازتو میکشم و قربون صدقه ات میرم
ترنم: خدا نکنه آقایی... تو اگه ناز من رو هم نکشی باز هم خاطرت عزیزه
-----------------
-ایکاش میشد برگردیم به گذشته ها تا برات حرفایی بزنم که همیشه دوست داشتی از من بشنوی
با بغض ادامه میدم: لبخندای تلخت رو دوست ندارم
ترنم: تلخی تموم شده آقایی... همین که هستی برام یه دنیا می ارزه
-ترنمی دلم برات تنگ شده
ترنم: تو که همیشه ی خدا اینجایی
-به جای تشکرته... مثلا شوهرتما
ترنم: برو بابا... شوهر کجا بود... فکر کردی به همین راحتی زنت میشم... باید هزار بار بری و بیای تا شاید به یه گوشه چشمی مهمونت کنم
-کی بود چند لحظه میگفت خاطرت خیلی خیلی عزیزه؟؟
ترنم: من که یادم نمیاد... واقعا کی بود؟
-نه.. میبینم که آلزایمرت هم عود کرده... یه چند روز بهت سر نزدم قرص واجب شدی
ترنم: ســـروش
-جانم خانومم... دلم برای سروش سروش گفتنات یه ذره شده بود... دلم میخواد یه عالمه اذیتت کنم و تو هم آخر جیغ جیغ کشون بگی ســـروش...
آه پردردی میکشمو با بغض میگم: نمیخوای از آقات پذیرایی کنی؟
ترنم:نه خیر... دیر اومدی حلوا و خرما تموم شد
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
ترنم: خو بابا.. چرا گریه میکنی دفعه ی بعد برات کنار میذارم
اشکام همین طور صورتم رو خیس میکنند
ترنم: اه.. اه.. پاشو گمشو اون طرف... عینه این بچه دو ساله ها نشسته ور دل من گریه میکنه
-ترنم بیا خانمی کن و من رو هم پیش خودت ببر
ترنم: اینجا جای بچه های دو ساله نیست برو پستونکت رو بخور... هر وقت مثله من بزرگ شدی یه فکری برات میکنم
-ترنم دیگه تحمل این همه دوری رو ندارم
ترنم: اگه همینجور گریه کنی ده دقیقه باهات قهر میکنما... هر چقدر هم منت کشی کنی جوابت رو نمیدم
-ببخش خانمی... ببخش که دیر اومدم.... دلم برای با هم بودنمان تنگ شده... دلم اون روزای قدیم رو میخواد
....
آهی میکشه و با بغض میگه: منم
-دلم میخواد مثله اون روزا کنارم باشی.. بغلت کنم... بچرخونمت.. تو هم جیغ بزنی و بگی سروش غلط کردم من و بذار پایین
ترنم: تو خجالت نمیکشی... تو این لحظه هم به فکر در آوردن لج منی... تو آدم بشو نیستی... اصلا باهات قهرم
-ترنمی
...
-خانمی...
...
-دلت میاد با سروشت قهر کنی
...
پخی میزنه زیر خنده و میگه: سروش اصلا بهت نمیاد اینجوری باشی... چقدر منت
کشی بهت میاد... جون من یه خورده دیگه منت کشی کن
-بی لیاقت... گمشو اونور... به من میگه آدم بشو نیستی... آخه مگه تو آدمی من بیام به خاطر تو آدم بشم
ترنم:اوه... اوه... آقامون عصبانی شد... خو بابا... چیز خوردم.. اخماتو باز کن ببینم... منو نگاه کن ببینم... واسه ی خودم شاعر شدما
-ترنم
ترنم: ها؟؟
-ها نه بله... این هم صد هزارمین دفعه... اگه فهمیدی؟
ترنم: ایـــش
-نشنیدم... چی گفتی؟
ترنم: ها... هیچی... گفتم بله آقایی؟؟
-------
--------
-مطمئنی همین بود؟... من حس میکنم یه چیز دیگه بودا
ترنم: برو بابا... تو هم به زمین و زمان مشکوکی
...
ترنم: چی شد آقایی ساکت شدی؟
-دلم واسه همین کل کل کردنات یه ذره شده
ترنم: از بس خلی دیگه... من اگه به جای تو بودم حالا میرفتم یه سی چهل تا زن میگرفتم و عشق دنیا رو میکردم
-آره جونه خودت
ترنم: پس چی فکر کردی... با اون همه پولی که تو داری اگه من داشتم.... اوف... نمیدونستی چیکارا میکردم
-دیوونه...
ترنم: خودتی بی تلبیت
-ترنمی خیلی برام عزیزی.. خیلی زیاد... حاضرم همه ی اون ثروت رو بدم فقط یه روز از اون گذشته ها رو برای خودم داشته باشم
ترنم:آخه سروشم... عشقم...همه ی وجودم چرا اینجوری میکنی؟
-دست خودم نیست... زندگی رو بدون تو نمیخوام
ترنم:اشکاتو دوست ندارم سروش... اشکاتو دوست ندارم... دلم میخواد بخندی لبخند بزنی شاد باشی زندگی کنی...اصلا اخم کن داد بزن ولی گریه نکن... چرا دلم رو خون میکنی؟... دوست ندارم سروش رو اینجور شکسته و داغون ببینم
-بدون تو با خنده و لبخند غریبه ام خانمی...
ترنم: بخند آقایی... اگه من رو دوست داری بخند و زندگی کن... مگه نگفتم خوشبخت شو... چرا هیچوقت به حرفام گوش نمیدی
-تو برگرد خانمی من تا عمر دارم نوکریت رو میکنم... قول میدم به همه ی حرفات گوش کنم
ترنم: آخه چیکارت کنم سروش؟... وقتی اینجوری میگی دلم آتیش میگیره
-از بس خانمی... از بس خانمی ترنمم.. من عذابت دادم ولی تو از زجر من ناراحت میشی... خیلی دوستت دارم ترنم... خیلی
ترنم: من بیشتر گلم... من خیلی خیلی بیشتر دوستت دارم
-پس چرا رفتی خانمی؟
ترنم: چون باید میرفتم
-نه.. چون من ازت خواستم... چون من ازت خواستم بری رفتی
...
با هق هق ادامه میدم: آره... دلیلش همینه... همیشه به حرفام گوش میکردی... این دفعه هم چون بهت گفتم تو باید به جای ترانه میرفتی تنهام گذاشتی... مگه نه؟؟
ترنم: سروش
با احساس دستی روی شونه ام ترنم از جلوی چشمام محو میشه... از رویاهام بیرون میام... سرم رو از روی سنگ قبر برمیدارمو چشمام رو باز میکنم.. نگاهی به عقب میندازم... آهی میکشم... امیر و ماندانا رو با چشمای اشکی میبینم... سری با
ناراحتی تکون میدم... چقدر این زن و شوهر برام عزیزن... تنها کسایی که به ترنمم پناه دادن
با چشمای خیس به ماندانا زل میزنم
برای لحظه ای پیش خودم شرمنده میشم که به جای بنفشه به ماندانا شک کرده بودم... یاد حرفای دکتر میفتم... دکتر میگفت ترنم هم همین اشتباه رو کرده بود
با بغض میگم: ماندانا بگو برگرده... به خدا همه چیز رو جبران میکنم
ماندانا فقط گریه میکنه
-به خدا جبران میکنم...به جون خودم... به جون خودش... به هر کسی که میپرستی و میپپرسته جبران میکنم... همه ی گذشته رو... همه ی اون لحظه های سخت رو... همه ی اون تنهایی ها رو... همه ی اون تهمتها رو... همه چیز رو جبران میکنم... فقط بگو برگرده
امیر به بازوم چنگ میزنه و به زور بلندم میکنه
---------------
-------
-به حرف من گوش نمیده... تو بگو... تو بگو شاید برگشت...
ماندانا زیر لب چیزی زمزمه میکنه که نمیفهمم
امیر: هیس... آروم باش سروش... آروم باش... با اینجور بی تابی ها ترنم زنده نمیشه فقط خودت اذیت میشی... ترنم راضی به عذابت نیست
-حرفای تکراری تحویلم نده... خسته ام از این حرفا... باور نبودنش از سخت هم سخت تره
ماندانا نگاهش رو از من میگیره و به سنگ قبر ترنم چشم میدوزه
امیر که بی تابیه من رو میبینه سعی میکنه من رو از قبر ترنم دور کنه اما من هنوز از دیدن یارم سیراب نشدم
-نه امیر... هنوز از دیدنش سیر نشدم
ماندانا که مقاومتم رو میبینه بین گریه پوزخندی میزنه و زمزمه وار میگه: منظورت از دیدن ترنم همون دیدن سنگ قبرشه دیگه
با این حرف انگار من رو از بلندی به پایین پرت میکنند... نمیدونم چرا هر لحظه که میگذره بیشتر به فاجعه ی نبودنش پی میبرم... دهنم باز میکنم تا جوابش رو بدم اما نمیدونم چرا هیچ کلمه ای به زبونم نمیاد
«گـــــــاهــی لـال مـی شـود آدمـ
حـرفـ دارد امــــــــا
كـــلمه نــــدارد»
امیر با تحکم میگه: ماندانا
اما ماندانا بدون توجه به امیر با صدایی بلندتر از قبل ادامه میده:ببخش اما دلم برات نمیسوزه
امیر میخواد چیزی بگه که دستمو میارم بالا... این عملم باعث میشه حرف تو دهنش بمونه... با ناراحتی سری تکون میده و به ادامه ی حرفای ماندانا گوش میده
چشمام رو میبندم... حق داره... حق داره... حق داره... سروش باید بیشتر از این حرفا رو بشنوی و دم نزنی
ماندانا: میدونی چرا؟؟... میدونی چرا دلم برات نمیسوزه؟
چشمام رو به زحمت باز میکنم و نگاش میکنم... دارم از بغض منفجر میشم
«خدایا ،
دیگر بریده ام . . .
"چند بغض . . . به یک گلو . . .»
با داد میگه: نه... میدونم که نمیدونی... میدونم که نمیفهمی... چون خودخواه تر از اونی هستی که حتی بخوای بهش فکرش
رو کنی... فقط و فقط به خودت فکر میکنی... تمام سالهای عمرت همین کار رو کردی؟... خودخواه تر از تو توی عمرم ندیدم... دلت میخواد ترنم برگرده؟... مگه تمام اون سالهایی که ترنم بهت التماس میکرد برگشتی؟... کجا بودی وقتی ترنم به بدترین شکل خبر نامزدیت رو شنید؟... کجا بودی وقتی ترنم تو اتاقش زار میزد و گریه میکرد؟... کجا بودی وقتی حتی یه نفر هم توی اون خونه به ترنم دلداری نداد؟...کجا بودی وقتی ترنم داشت با زندگی دست و پنجه نرم میکرد؟... کجا بودی؟... تو توی اون روزا کجا بودی؟... مگه تو توی اون روزای سخت برگشتی که حالا چنین انتظاری از ترنم داری
با همه ی زحمتم برای مهار اشکام مقاومتم میشکنه... بالاخره اشکام جاری میشن
«خدایا کم آورده ام …
در لیست آدم هایت اشتباهی شده است ؛ اسم من که ایوب نیست !!!»
ماندانا: اشک بریز... آره اشک بریز... همه ی این اشکا واست کمه... میدونی فرق تو و ترنم چیه؟... تو بودی و برنگشتی اما ترنم نیست... ترنم نیست تا برگرده و تو چشمات زل بزنه و بگه دیدی گفتم بیگناهم
امیر: ماندانا تو رو خدا تمومش کن
نگاهی به امیر میندازه و میگه: نه امیر... بذار بگم... یه چیزایی بدجور رو دلم سنگینی میکنند... مگه اون روزایی که ترنم به اینا التماس میکرد اینا بس کردن... مگه وقتی ترنم با اون حال خرابش زجه میزد کسی دلش برای ترنم سوخت... بذار یه بار هم من مثل خودشون سنگدل باشم تا شاید بفهمند با ترنم چیکار کردن؟
بعد بدون اینکه به امیر اجازه ی صحبتی بده تو چشمام زل میزنه و با بی رحمیه تمام میگه: من مثل ترنم نیستم... باورت ندارم... هیچوقت هم باورت نمیکنم... سعی نکن با حرفات مظلوم نمایی کنی... هر کسی ندونه من خوب میدونم تو چه آدم پستی بودی و هستی... تو لایق دلسوزی نیستی... تویی که لحظه به لحظه به ترنم اشک و آه هدیه دادی لیاقت مردن رو هم نداری تا دنیا دنیاست باید بمونی و عذاب بکشی... از امروز تا آخر عمرم هر روز و هر روز از خدا واست سالیان سال عمر طولانی میخوام تا بمونی بدون ترنم لحظه به لحظه عذاب بکشی... اونقدر عذاب بکشی که مرگ برات یه آرزوی دست نیافتنی بشه
خدا دیگه بسمه.. دیگه دارم میبرم... دیگه دارم کم میارم... خدایا ترنم چه جوری دووم آورد؟... من نمیتون... من نمیتونم... حس میکنم حتی نفس کشیدن رو هم از یاد بردم
«میـدآنی ،
گـآهی سـَنگــدِل تـَریـن آدم دُنیـآ هـَم که بـآشی ،
یـک آن، یـآد کـَسی روی قـفـَسهـ سیـنهـ ات
ســَنگــینی میکــُنــَد
آنوقــت به طــور کـآملا غریزی،
نـَفــَس عمیـقی میکــِشی تـآ ســَنگ کـــوب نـَکـُنی...!»
با وجود همه ی دردی که میکشم درکش میکنم... با همه ی وجودم این تنفر
رو در تک تک کلماتش احساس میکنم... با همه ی وجودم عشق به ترنم رو در چشماش میبینم... یعنی این دختر از من هم به ترنم نزدیک تر بود... از خودم تا حد مرگ متنفرم... حتی از این حرفای تکراری هم متنفرم
با صدای ماندانا از فکر بیرون میام
ماندانا: حالا چرا اینجایی لعنتی؟!... چرا این حق رو به خودت میدی که لحظه های تنهاییت رو با ترنم پر کنی مگه تو تنهاییهاش رو پر کردی... مگه تو بهش آرامش دادی که الان میخوای با وجود اون به آرامش برسی
به زحمت میگم: فکر میکردم بهم خیانت کرده
پوزخندش پررنگ تر میشه
ماندانا: پس الان اینجا چه غلطی میکنی... مگه نمیگی بهت خیانت کرده... بهت تبریک میگم انتقام خیانت نکرده اش رو ازش گرفتی حالا برو دست نامزدت رو بگیر و زندگی کن... نکنه میخوای ترنم مرده رو زنده کنی تا دوباره پز نامزدت رو بهش بدی
لرز بدی به بدنم میفته... امیر این رو احساس میکنه و با اخم میگه: ماندانا نمیبینی حالش بده؟
ماندانا: نه امیر... نمیبینم... نمیخوام هم ببینم... چون وقتی حال ترنم بد بود هیچکس ندید... هیچکس تیکه های خورد شده ی غرور ترنم رو ندید وقتی این آقا داشت تو بغل عشق جدیدش کیف دنیا رو میکرد ترنم داشت تو تنهایی هاش اشک میریخت و زیر دست و پای خونواده ی بی معرفتش جون میداد... نخواه که ببینم... نخواه که بفهمم... تا دنیا دنیاست اینا باید عذاب بکشن
با دست به من اشاره میکنه و به تلخی میگه: هم این هم اون طاهر *** هم همه ی خونوادشون... وقتی ترنم نیست عذاب وجدان اینا رو میخوام چیکار
دیگه کنترلم رو از دست میدم... حس میکنم هیچی دست خودم نیست
دست امیر رو به شدت پس میزنمو با داد میگم: آره برامون کمه... همه ی این دردا برامون کمه... هم برای من که فهمیدم نامزد من با اون بنفشه ی کثافت دست به یکی کرده بودن تا تیشه به ریشه ی زندگیم بزنند... هم اون طاهر بدبخت که الان روی تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه... خودم میدونم چه غلطی کردم... خودم میدونم چه گهی خوردم... میگی چیکار کنم؟... فکر کردی من عذاب نکشیدم.. تمام این سالها عاشقه کسی بودم که فکر میکردم بهم خیانت کرده... فکر میکنی درد کمیه... نه خانم... نه... درد کمی نیست... فکر کردی با آلاگل نامزد کردم تا کیف دنیا رو کنم... نه خیر... فقط میخواستم غرور خورد شده ی خودم رو ترمیم کنم... هیچوقت حتی برای یه در صد هم فکر نمیکردم همه چیز یه بازی مسخره از طرف برادر مسعود باشه... آره من *** بودم ولی توی باهوش چرا نفهمیدی همه ی اون کارا زیر سر بنفشه بوده... تویی که تمام اون روزا با ترنم و بنفشه بودی...
ماندانا با ناباوری بهم خیره میشه... چند نفری اطرافمون جمع شدن اما من بی
توجه به اونا با داد ادامه میدم
- چیه؟... داری از عذابم لذت میبری... آره... لذت ببر... از عذاب من و همه ی خاندانا مهرپرور لذت ببر... حق داری... بیشتر از اینا باید عذاب بکشیم... ما رو چه به خوشبختی... وقتی خودمون همه چیز رو خراب کردیم دیگه چه جوری میتونیم انتظار خوشی رو داشته باشیم... حق با توهه... آره داریم تاوان حماقتهامون رو پس میدیم... چه منی که بخاطر یه فیلم دروغین از ترنم از عشقم از همه ی وجودم گذشتم... چه طاهری که به خاطر مادرش قید ترنم رو زد... چه پدر و مادری که به خاطر ترانه ترنم رو فراموش کردن
صدام کم کم ضعیف میشه... با بغض میگم: حق با توهه... ما حالا حالاها باید بکشیم... خیلی زوده واسه بخشیده شدن... خیلی زوده
بعد از تموم شدن حرفم شدن از جلوی چشمای بهت زده ی امیر و ماندانا بی توجه به کسایی که اطرافمون جمع رد میشم... حال خودم رو نمیفهمم... گوشیم یکسره زنگ میخوره... با حالی خراب گوشی رو از جیبم برمیدارم تا خاموشش کنم اما با دیدن شماره ی طاها همه ی وجودم پر از ترس میشه... با استرس دکمه ی برقراری تماس رو میزنم
طاها: سروش بدبخت شدم
همین حرف کافیه... تا آخر جمله شو بخونم...
با شنیدن صدای پر از بغض طاها دیگه همه ی مقاومتم واسه سر پا موندن از هم میشکنه... زانوهام سست میشن و بعدش فقط و فقط صدای افتادن خودم و داد امیر رو میشنوم که صدام میکنه و در نهایت همه جا توی تاریکی فرو میره
غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد